نشستم رو مبل دو تا دو تا به خودم دنت شکلاتی جایزه می دم بلکه جای سوخته ی حضور غیاب کلاس سر صبحم که خواب موندم، التیام پیدا کنه.
خب حالا کی می آد این وقت شب... یا شاید هم این وقت صبح... منو از پریز بکشه؟
کی می آد منو بخوابونه دوباره؟
حقیقتا که شاهکاره.
یعنی الآن داری می گی به برنامه ی فردام هم گند خورده و تمام روز باید مثل خرس های قطبی سردرگریبان دهن درّه کنم و چرت بزنم؟
خیلی شاهکاره. خیلی خیلی شاهکاره!!!
ولی عجب چیزیه ها، جنس نوشته هاشون جداست بلاگ اسکایی هایی که چهار صبح لاگین می کنند. گفتم منم اعلام وجودی کرده باشم بعد این همه لولش و تقلّا جهت به خواب رفتن.
پ.ن. کسرایی میگه:
امان ز شبرو خیال،
امان!
چه ها با من این شکسته خواب می کند...
...
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها،
دلم هوای آفتاب می کند.
دلم هوای...
دلم هوای...
آفتاب....
دلم هوای آفتاب می کند.
خب فک کنم هیچ کدوم از خواننده هام نریخته هنوز کما اینکه شدیدا دخیل هم بستید یه سری هاتون:)))) ، برای همین فکر کنم ارزشش رو داره هم چنان باهاتون شیر کنم چیز های جالب رو.
امروز یه ضرب المثل جدید یاد گرفتم، باحاله. زیادم مشهور نیست شاید یه روز به درد یکی خورد رو این فضا:
ورژن یک: اگر را با مگر تزویج کردند / از ایشان بچّه ای شد کاشکی نام
ورژن دو: اگر را با مگر ترکیب کردند/ در آمد کودکی، ای کاش نامش
می دونی کیلگ، یه وقتایی هم هست به خودت می آی می بینی داری به این فکر می کنی که شاید اگه رنده نبود، هیچ وقت هیچ کتلتی اختراع نمی شد که مجبور باشی بوش رو تحمّل کنی.
یکم که بگذره و غرق بشی تو این فکرت، تنفّرت از کتلت تغییر جهت می ده به تنفّر از رنده. بعد یک مدّت، دیگه کتلته برات مهم نیست اصلا. مهم اینه که اگه رنده نبود هیچ وقت کتلت اختراع نمی شد. هر وقت بوی کتلت می شنوی فقط تصویر رنده می آد جلو چشات و همین میشه اون فکر مریضی که مدام تو ذهنت می لوله.
ولی تو یه احمقی! چون بود و نبود رنده هه پشیزی مهم نبوده. من باهات شرط می بندم که اگه رنده اختراع نمی شد، آدما شده با گوشت کوب و پتک می کوبیدن تو سر سیب زمینی تا ریزش کنن و کتلتشون رو اختراع کنن.
کتلت اوّل و آخرش اختراع می شد، رنده وسیله س.
این همون اشتباهیه که من دارم تو تک تک ابعاد زندگیم باهاش می رم جلو. ول کنم نیست؛ متقابلا ول کنش نیستم.
اون قدر که دیگه الآن تو هیچ چی فرق بین کتلت و رنده رو تشخیص نمی دم.
پ.ن: جوک طوریشو بگم، چرا رنده ها رو می ریزی تو کتلتا؟ چرا کتلتا رو می ریزی تو رنده ها؟
نه آشنا، نه همدمی...
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی...
تویی و رنج و بیم تو،
تویی و بی پناهی عظیم تو...
نه شهر و باغ و رود و منظرش،
نه خانه ها و کوچه ها،
نه راه آشناست؛
نه این زبان گفت و گو زبان دل پذیر ماست...
تو و هزار درد بی دوا...
تو و هزار حرف بی جواب...
کجا روی؟
به هر که رو کنی تو را جواب می کند!
.:. من نمی دانم عمو خسرو تا به حال این قطعه را خوانده یا نه، گمان نمی کنم راستش. ولی اکنون کاملا در ذهنم صدایش زنگ می زند وقتی که می گوید: " تو را جواب می کند..."
تو را جواب می کند...
تو را...
جواب می کند...
جواب می کند...
جواب...
جواب می کند...
حرف نوشته نشده زیاده خیلی. خیلی ایده ها دارم که می تونم ازشون رو وبلاگ بنویسم و ارزش به اشتراک گذاشتن دارند. خیلی بحث ها که مدام در ذهنم غوطه می خورند. همه رو بلافاصله نوت می کنم تو تبلتم که نپره ایده ش. تو این یه هفته شاید حدود چهل تا نوت جدید به نوت هام اضافه کرده باشم.
بحث اینه که وقت زیادی می طلبه برای اینکه از تو هر کدومشون متن دل نشین دربیاری. و راستش خیلی حوصله ش رو ندارم. ترجیح می دم بیان نشده باقی بمونن تا وقتی که حوصله ش برگرده واسم به جای اینکه در حد چند خط دست و پا شکسته افکارم رو به اشتراک بذارم و اون چیزی که می خوام رو نتونم از توش بکشم بیرون و اثری که می خوام رو نذاره رو ذهن خواننده م.
برای همین شاید تا یه مدّت حتّی خیلی طولانی که حوصله م بالاخره عشقش بکشه و برگرده و افتخار بدم بشینم پای کیبوردم دوباره واسه تایپ، می خوام شعر به خوردتون بدم صرفا. شعر هایی که تو طول روز می آن زیر دستم و گاها تکونم می دن. اون قدر که فقط دوست دارم برای یک لحظه هم که شده بتونم دست شاعرش رو به گرمی فشار بدم و کنارش بشینم و فقط در حد چند کلمه برام حرف بزنه کمی.
حتّی لازم نبود این توضیح ها رو بنویسم اینجا، به هر حال قرار بود یه اینجا رو عشقی کار کنم دیگه، مگه نه؟
بیشتر خواستم بگم ببخشید!
این اوّلین باریه که دارم جمعا از همه ی شماهایی که اینجا رو می خونید معذرت خواهی می کنم فکر کنم. :))) نیس؟
راستش من سعی می کنم ناراحتی رو از تو خودم بکشم بیرون ولی نمی تونم. خیلی سعی می کنم ولی هی نمی شه. همیشه یه چیزی ته دلم هست که غمش رو بخورم و باور بفرمایید که خودم هم نمی دونم چیه که درستش کنم. شاید افسردگی داشته باشم. نمی دونم.
خواستم بگم ببخشید چون نمی تونم اون قدری که لازمه شاد و شنگول بنویسم واستون. وظیفه ای هم ندارم البتّه، ولی هیچ وقت هم دوست ندارم اون کسی باشم که ناراحتی و غم می ریزه تو شیکمتون.
استراتژی جدیدم تو وبلاگنویسی اینه که از غم بنویسم. دیگه نمی خوام سعی کنم شادی بکشم بیرون از توی غم هام. من تسلیمم. می گم یعنی شاید راهش همین باشه. شاید این همون راهیه که کمکم می کنه بتونم مثل یه آدم عادی زندگی م رو کنم و بی خیال باشم. شاید نوشتن از غم، بتونه اون آرامش ذهنی ای رو که می خوام بهم بده. ذهن من آرام نیست. اینو می دونم.
دو تا فرضیه هست...
الف) یا تو با حرف زدن از افکار بد و منفی، انرژی منفی به سمت خودت جذب می کنی و با حرف زدن از خوبی ها و نکته های مثبت، دنیات رو غرق انرژی مثبت می کنی که اتّفاقا دیدگاه خیلی قشنگی هم هست. ولی من آزمودمش و رو زندگی من و نوشته هام جواب نداد. مثبت نوشتن انرژی مثبت نیاورد سمتم. شاید آورد ولی اونقدری کافی نبود که بتونه مانعم بشه که این دیدگاه رو بذارم کنار.
ب) دومیش اینه، اون قدر از افکار منفی و داغونت می نویسی که فقط خلاص شی از دستشون. می خوام این فرضیه رو امتحان کنم ازین به بعد. می خوام با علم به اینکه می دونم من دارم فاز غم برمیدارم تلخ بنویسم. می خوام به خودم بگم که اصلا چه مشکلی هست؟ من دوست دارم ناراحت باشم. دوست دارم غم گین باشم. و مشکلی با غم گین بودنم ندارم دیگه.
می خوام این قدر از غم بنویسم و وبلاگ رو غرق کنم توش که حال خودم هم به هم بخوره و بالا بیارم و عق بزنم ازش.
( مدیونید اگه با خوندن حرف های بالا به این فکر کردید مگه تا الآن داشتی از چی می نوشتی این رو.)
اینا رو نوشتم که بگم، هر چند برای خودم خیلی سخته که دیگه اسمتون رو نداشته باشم تو لیست کامنت هام، ولی می خوام عاجزانه یه خواهش کنم ازتون. نخونید. ازین جا به بعدش رو نخونید.
یعنی خب کام آن! هفتاد و پنج درصد کسایی که اینجا رو می خونن احتمالا از خود من کوچیک ترن. می دونید چه تاثیر وحشت ناکی می تونم داشته باشم رو ضمیر ناخودآگاهتون؟ حتّی فکرش زجرم می ده. نمی خوام اونی باشم که افسرده تون می کنه، که انرژی تون رو می خوره، که ناامیدتون می کنه. که با غم آشناتون می کنه حتّی.
دارم کاری رو می کنم که حتّی خیلی از نویسنده های مشهور جرئت ش رو نداشتن و شاید به خاطر همین شد که من الآن به این وضع دچار شدم. کسایی که نوشته هاشون رو می خوندم هیچ وقت جرئتش رو نداشتن که بهم بگن نخون! بگن اگه شخصیتت متزلزله و نمی دونی با خودت و زندگیت چند چندی نخون! یعنی مگه برای هدایت... برای کافکا... برای مهدی موسوی... یا حتّی برای نویسنده ی اون کتاب "سیزده دلیل برای اینکه" جی اشر... چه قدر سخت بود که اوّل آثارشون بنویسن شاید شما بعد خوندن این کتاب هیچ وقت اون آدم اوّل نشید برای همین اگه خیلی جوونید و شخصیت تون خیلی بی شکل هست و هنوز فرم جهان بینی تون رو پیدا نکردید، نخونید؟ همه ش همینه. طرف دلش خواسته افکار مریض و اسیدی خودش رو بیاره رو کاغذ که صرفا خودش از شرّشون راحت شه. یه حس خودخواهی عمیقه، نگرفتید هنوز؟ طرف می خواسته خودش رو نجات بده شمای خواننده به کفشش هم نبودید حتّی!
دقیقا همین استراتژی ای که من هوس کردم در پیش بگیرم. و طرف اغلب جرئتش رو نداشته که گند نزنه به زندگی بقیه و بگه نخونید.
من جرئتش رو دارم. بهتون می گم نخونید.
بذارید شاید تونستم خودم رو درست کنم، شاید تونستم کلا ویندوز جدید نصب کنم که همه چی بشه مثل روز اوّل. فاکتوری ریست کنم مغزم رو. مثل بچّگی ها. مثل شش سالگی. اون وقت می آم رو وبلاگ و می گم آزاد، حالا می تونید بخونید. :)))
ولی علی الحساب، فقط در یه شرط خوندنم رو ادامه بدید. اگه زندگی تون اون قدر غرق شادی و خوشبختیه که حس می کنید هیچی نمی تونه غرق تون کنه، اون وقت من احساس گناهی نمی کنم. اگه به باور حقیقی رسیدید که شاد بودن رو کسی نمی تونه ازتون بگیره و اینو کردید سر لوحه ی زندگی تون و یه شخصیت کاملا با ثبات و محکم و قوی دارید، خب فکر کنم می تونید ادامه بدید و شاید حتّی بتونید یه طناب هم برای من بندازید که ازش بگیرم و بکشم بالا و بیام پیشتون. ولی در غیر این صورت نخونید. اصلا.
راهنمایی بودم، یه مجموعه کتابی خوندم؛ اسمش بود سری ماجراهای بچّه های بد شانس نوشته ی لمونی اسنیکت. آقا ایشون روی همه ی جلد کتاب هاش نوشته که نخونید کتابم رو چون تلخه و باعث می شه شبا تو تخت اون قدر گریه کنید که متکاهاتون رو آب ببره و فلان و بهمان. همین بیشتر باعث شده که کتابش بفروشه!
الآن خودم احساس می کنم که به مقادیر زیادی اسنیکت بازی دارم در می آرم و این نوشته ها بیشتر حسّاس تون می کنه که فکر کنید چه خبره و با هوش و حواس بیشتری نوشته های اینجا رو دنبال کنید.
نه آقا جان، واقعا هیچ خبری نیست و اتفاقا این نوشته رو در حالتی دارم می نویسم که ناخون بلند دارم رو انگشتام و صدای تق تق شون که می خوره به اسکرین تبلت، به گوش خودم هم می رسه. این یعنی کمترین استرسی ندارم و هیچ فشاری روم نیست. هیچی نشده و ناخون هام اون قدر بلند شده که باید برم دنبال ناخون گیر همین امروز فردا. خدا! :)))) من از نه سالگی تا حدود همین یه ماه پیش، ناخون نداشتم اصلا رو دستام. هر وقت استرس می کشیدم، ناخون می خوردم. دستام به خونی ترین و آش و لاش ترین و دفرمه ترین حالت ممکن بودن همیشه. خلاصه اینکه واقعا اگه تو روند زندگی م مشکلی بود، اوّل از همه تو ناخونام متظاهر می شد.
هیچی نیست و من فقط هوس کردم غم هام رو بریزم بیرون؛ همینه کلّش. و دوست ندارم انرژی منفی هایی که می ریزم بیرون رو یکی دیگه از رو زمین جذب کنه. همین.
من فعلا فقط می خوام از شر غم هام رها بشم چون خودخواهم و جوونی م داره گند می خوره توش و فکر می کنم اقتضاش نوشتنه. راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسه راستش! دلیل نمی شه لیدر بشم و یه گروه عظیمی رو هم با خودم ببرم به جایی که هنوز خودم هم نمی دونم کجاست.
راستش به حذف کردن وبلاگم و شروع کردن در یه جای دیگه هم فکر کردم حتّی. سخت بود ولی فکر کردم. ولی دیدم دلم می خواد سیر رفتاری م رو داشته باشم هم چنان واسه خودم. آرشیوم رو. که تهش هر چی شد، بفهمم چی شد که اینجوری شد یا اونجوری شد. برای همین هنوز اینجا می نویسم؛ منتها قبلش خودم رو در برابر همین چند نفری که اینجا رو می خونن مسئول دونستم که اطّلاع رسانی کنم. که بعدا هیچ وقت نخوام بشنوم که تو ما رو به این لجن زاری که خودت هستی توش، کشوندی و افسرده مون کردی و فلان! هیچ وقت نخوام مثل یه ماشه ی تفنگ باشم تو زندگی کس دیگه ای. و از همین جمله به بعد دیگه احساس گناه نمی کنم. چون تصمیم خودتونه که بخونید یا نه. به قول سعدی خواه از سخنم پند گیر خواه ملال.
اطّلاع رسانی می کنم که می خوام شعر های غم دار، نوشته های غم دار، داستان های خیلی خیلی غم دار نشر بدم و غم بخورم و بشینم و نظاره کنم که تهش به کجا می کشه.
درسته که یه سری هاتون کوچیک تر از من هستید ولی اون قدر عقلتون می کشه که وقتی می گم نوشته هام منفی بافیه و گند می زنه و می ره تو ضمیر ناخودآگاهتون، دیگه ادامه ش ندید. شاید از اوّلش هم نباید این قدر کامنت بازی می کردم که باهام دوست شید و دوست پیدا کنم تو این فضا. شخصیت وبلاگم هم داره می شه شبیه شخصیت دنیای واقعیم. یکم دیگه اگه بذارم بگذره، می شه خود خودش رسما!
اون اوایل که اینجا خواننده نداشت خیلی راحت تر بودم. نه راستش اصلش نمی دونم راحت تر بودم یا نه! دلم خیلی خواننده می خواست ولی از طرفی چون می دونستم کسی نمی خونه راحت تر قلم می زدم و چرت و پرت می نوشتم این رو. اصلا می گم این نوشتن چه کوفتیه؟ به خدا که خودم هنوز هیچ ایده ای ندارم. از یه ور دوست داری بخونن، از یه ور دوست داری نخونن. این دیگه چه مدل از سادیسم و مازوخیسمیه که می افته تو جون آدم؟
دقّت که می کنم بش، می بینم همیشه ته دلم دوست داشتم مثل این فیلم های تین، مامانم یا بابام، دوستام یا کلّ زمین حتّی بیان دفترچه خاطراتم رو بخونن. ولی نه به روم بیارن و نه آب از آب تکون بخوره. و نه من بدونم که داره همچین رفتاری صورت می گیره. ولی ته دلم قرص باشه که یکی هست که داره می خونه و از این گزاره مطمئن باشم.
خلاصه اینکه فعلا من با خودم در گیرم. گفتم در جریان باشید همراه خودم به فاکتون ندم. :))))
ازین جا به بعدش با انتخاب خودتونه، من اطّلاع رسانی م رو کردم.
قربون تون.
راستی اومده بودم یه غزل از شهریار که امروز پیداش کردم بذارم این رو. اصلا نمی دونم چرا این همه ور زدم. دلم پر بود یحتمل!
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخّص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلّل بکشانیم که چه؟
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه...؟
شایدم ما باید توی هندی میانماری جایی به دنیا می اومدیم.
نیگا، وقتی گوگل ایمیجش اینه:
https://www.google.com/search?q=diwali&client=tablet-android-samsung&source=android-browser&prmd=ivmn&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ved=0ahUKEwi4wcfG7PrWAhWBa5oKHcguAvcQ_AUICSgB&biw=768&bih=1024
دیگه خودش چیه؟
آدم گاهی فقط دلش می خواد. همین.
یه فستیواله، تو یه سری کشور ها (که کم هم نیستن اتّفاقا) برگزار می شه...در تاریخ هجده نوزده اکتبر. مثل یک جور جشن.در واقع جشن نور می گیرند. با انواع و اقسام وسایل نورانی ای که می تونن. فشفشه، شمع، ازین بالن های نورانی پرواز کننده.
خوبه باز من تو شام غریبان امسال خودم رو با شمع خفه کردم که الآن یکم از داغیم بخوابه.
می خوام.
خیلی می خوام.
یکی بیاد با هم تله پورت کنیم تا هند امشب.
هااااه.
* عکسش اگه به قالب نخورد که احتمالا نمی خوره قطعا، بعدا سر فرصت درستش می کنم. با اینی که الآن زیر دستمه نمی شه.
ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم...
و از توی همه ی این به اصطلاح بابام کسخلک بازی هایی ( :)))) ) که من امشب در آوردم، یه فیلم درام عالی هالیوودی در می آد حول محور اینکه دوران بلوغ، و بعد از اون نوجوانی و حتّی عنفوان جوانی چقد دوران داغون حمّالی طوریه که کم ترین کسی می تونه از دریچه ی چشمات به امور نگاه کنه. به خدا آدم زجر می کشه. چیه، بگذره سریع تر.
آدم رو احساسات خودش هم کنترل نداره حتّی.
انگار یه کامپیوتر باشی، کنترلت رو داده باشن دست یه بچّه ی دو ساله... طرف رندوم با خودش نشسته، دستاشو می ماله به هم، تخمه می شکونه می گه:
"خب امشب محض تنوّع می خوام امتحان کنم اگه دکمه بنفشه ی کنترل رو فشار بدم چی می شه؟"
یعنی اعصاب معصاب واسم نمونده این قدر که در عرض چند دقیقه به صورت آنی عصبی شدم، پشت بندش قهقهه زدم، سرفه کردم ، باز پشت بندش قهقهه زدم، سرخ و گر گرفته شدم، بازم پشت بندش قهقهه زدم، ساکت شدم و حتّی تو سکوت بازم قهقهه زدم. ازاون ور آب دهنم پرید تو گلوم تا مرز خفه شدن رفتم، سبابه ی دستم رو هم با چاقو تیکه کردم راستش.
تهش دیگه بابام ول کرد گفت: "خانوم این واقعا خُل شده ها! چرا اینجوری می کنه؟"
خر درون. پدر من. خر درون رو گذاشتم رو اتو پایلوت.
دیوونه هم خودتونید، راستش الآنم دارم فکر می کنم این دستمال خونیه که دور انگشتمه رو به عنوان یادگاری از جَنگ امشب اضافه کنم به صندوقچه ی غنائم کاپتان جک اسپارو یا خیر!
تموم شد دیگه، گور باباش.
من مجروح شدم، ولی زنده موندم.
می گن ک چیزی که تو رو نکشدت، قوی ترت می کنه.
فردا روز بزرگی ست...
می گه: از امروز هوا یه جور دیگه ای سرد شده نه کیلگ؟
می گم: آره، از کجا فهمیدی تو که هنوز نرفتی بیرون؟
جواب می ده: بوی باد. لباسات بوی باد پاییز رو می دادن وقتی اومدی تو.
شاعریه واسه خودش ها.
منم مثل شما، بیایین از این به بعد با هم سعی کنیم بفهمیم دنیا به چشم اونایی که باد پاییز رو بو می کشن چه شکلیه. هشدار: حرکت بسی شاخ و عاشقانه ست. واو.
بوی باد می آید...
بوی باد می آید...
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به انتظار رقص در آسمان،
هستیش را قمار کرد.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به رویای رهایی،
از شاخه دل برید.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر از سر شوق،
سبزی داد، زردی گرفت!
باد را بگویید بیاید...
باد را بگویید:
برگ های زرد گلخانه ای هم دل دارند.
باد را بگویید بیاید.
بوی باد می آید...
بعد قرنی که خودم داوطلبانه دنبال هیچ فایل صوتی ای سرچ نزده بودم، الآن رفتم یه دکلمه با صدای احمد شاملو رو دانلود کنم.
هدایت شدم به یه سایتی به نام بیپ تونز.
اپلیکیشنش هم هست مثکه.
می دونی چی نوشته تو بیو ی صفحه ی اوّلش کیلگ؟
"علاوه بر لذّت بردن از موسیقی، به گسترش دانلود قانونی و حمایت از هنرمندان ایرانی کمک کنید."
بیپ تونزیا!
اگه اینجا رو می خونید، خواستم بگم خیلی لاشخورید. خیلی ها، خیلی.
شاملو تا الآن ده تا کفن پوسونده زیر خاک، بعد شما به من می گی برای دانلود دکلمه ش پونصد تومن پول بریزم؟
این چه جور حمایتیه از هنر ایرانی؟
با این پولی که از من می خواید بگیرید، می رید برای شاملو کفن جدید می خرید؟
می رید سنگ قبرش رو تو کرج با گلاب می شورید؟
یا نکنه دستمال می آرید استخون هاش رو برق می ندازید که خاک نگیره؟
شاملو مرده، از چیش حمایت می شه با این عمل؟
جدّی اسم اینو می ذارید قانون؟ می ذارید حمایت از هنر ایرانی؟
تف، فقط تف.
شما فقط سد راه هنر نشید و بکشید کنار، هنر حمایت این شکلی نمی خواد خودش راهش رو پیدا می کنه.
فقط دارید از اندوخته ی حساب بانکی تون حمایت می کنید، نه چیز دیگه ای.
برید بمیرید.
برید سرتون رو بذارید و افقی بشید بمیرید که حالم به هم خورد از این حجم از دورنگی.
شما اگه دوست دار هنر ایرانی بودید ک... هیچی ولش کن.
خیلیه ها، صدای هنرمند مردمی رو در انحصار خودت بگیری و ازش پول بچاپی.
بیا برای من... کمی غزل بخوان
به روی زخم غم، تو مرهمی... بمان
بیا برای من، تو حرف بزن کمی
بیا برای من... برای من... بمان
طرف از خواب پا می شه، به جای حس دفع ادرار، حس دفع افکار پیدا می کنه.
نتیجه ش می شه همین.
بش بگید بیاد به هر حال. :)))))
پ.ن: آقا شوخی بود، ولی حالا جدی اگه می خواد بیاد، بگید من شتری چیزی زمین بزنم. قرار نبود ساعتش رند شه ک.
مشکل اینه که من بیش از حد جزوه هام رو شخصی سازی می کنم موقع خوندن، و همیشه هم اوّلین نفری ام که دست کمک دراز می کنه به سوی بقیه برای قرض دادن جزوه.
خاک تو گورت کیلگ، واقعا خاک تو گورت.
مجبوری بگی من جزوه ش رو دارم می آرم برات؟
انصافا وقتی می بینم کارش لنگه نمی تونم نگم. چون یادمه چقد سر همین جزوه گیر آوردن خودم بدبختی کشیدم و پیچونده ها شدم.
یک ساعته نشستم فحش ها و چرت و پرت هایی که تو جزوه ی بهداشتم نوشتم رو پاک می کنم که فردا قرضش بدم به این بابایی که قولش رو امروز دادم.
لعنتی. تمومم نمی شه لامصّب.
داره وقتم رو می گیره. خیلی. دلم هم نمی آد پاکش کنم بره، بعضی جاهاش واقعا متن های قشنگی کاشتم. باید اوّل عکس بگیرم ازش.
عموما هر چه قدر هم امتحان فرجه ش کمتر باشه، من هم بیشتر چرت و پرت نوشتم تو جزوه م. و این امتحانی بود که من برای خوندنش یه روز وقت داشتم فقط. ریدم به جزوه ش رسما.
خود جزوهه سفیده ها، مثل پاهای بلورین سیندرلّا!
ولی حاشیه ش... امان از حاشیه ش. حاشیه ش رو می بینم و فقط یه درصد تصوّر می کنم این دوستم حاشیه هایی که نوشتم رو بخونه، رعشه بر اندامم می افته.
یعنی وقتی من می گم یک ساعت درس خوندم، معنیش اینه ک پنج دقیقه اش رو خوندم و بقیه ش رو به رمّان نویسی توی اون صفحه گذروندم.
خیلی عصبانی ام.
اصلا با طرف راحت نیستم، و قشنگ ازیناست که یه آتو ازم گیر بیاره با خاک یکسانم می کنه تو کل این هفت سال و به روم می آره و می آره و می آره. خیلی باید دقّت کنم کوچیک ترین اثری از فکرای داغونم باقی نمونه توش.
همینه که داره پدرم رو در می آره!
انگار که صحنه ی جرمه.
کاملا مشخّصه من آدم ریاکاری ام،
شخصیت درون و برونم به هیچ وجه یکی نیست،
و بیش از اون چیزی که حتّی خودم فکرش رو می کنم به دادن فحش های اروتیک علاقه دارم.
خاک. فقط خاک با این ملغمه ای که به عنوان شخصیت درست کردم واسه خودم.
پ.ن: چند تا صفحه ش رو هم کلا از توش مجبور شدم بردارم. طرف واحدو نیفته حقّش بیفته گردن ما؟ چون مثلا پشتش یک صفحه ی تمام به خودم شب امتحان استراحت دادم و صرفا داستان نوشتم. یا مثلا یه صفحه ی دیگه... خاک. فقط خاک. من واقعا چه جونوری ام؟ چه جوری دلم اومده اونا رو در مورد استادم بنویسم؟ حالم باید خیلی خراب بوده باشه شب اون امتحان. آره خودشه، سه تا امتحان پشت هم بود و وحشت ناک خسته بودم.
خوبیش اینه که تموم شده. تموووم.
ردش کن بره کیلگ، ردش کن بره.
پ.ن تر: تحلیل های آماری م تو حلقم. راضیم ها، رتبه بندی نمره ی بچّه ها به انضمام شماره دانشجویی هاشون. میان ترم، پایان ترم، فعّالیت کلاسی. این که خودم نفر چندم کلاسم. :{ هیچ احمقی اون قدر بی کار نیست ازین کارا کنه، ولی طبیعتا من باید رو سفید کنم خودمو تو همه موارد. آدم گاهی خر درونش فعّال می شه، حتّی اختلاف نمره ی خودم با بقیه ی بچّه های انتقالی رو حساب کردم و زیر هر کدومشون نمره ی درس های دیگه شون رو نوشتم و معدّل گرفتم واسشون. هر کی نشناسه منو، قطعا می گه این یارو پلیس اف بی آیه داشته رو پرونده ی قتل یه نفر کار می کرده.
پ.ن تر تر: هورا... همین الآن یکی بهم خبر داد اون جزوهه که هیشکی نداره رو برام می آره. نگفتم؟ از هر دستی بدی، از همون دستم می گیری.
پ.ن ترین: ولی بره حال کنه ها، یه سری جوک های بی موردشو پاک نکردم، دیافراگمش رگ به رگ می شه از خنده شب امتحان. من کاملا پتانسیلش رو دارم از این آدم مشهورای توی توییتر بشم. همّت نمی کنم فقط.
یک عدد قمقمه داریم تو خونه، مشکی متالیکه. ماتِ مات.
اینو هر وقت می خوایم پرش کنیم ببریم بیرون، داستان داریم باش. می گیری زیر شیر آب، ولی نمی فهمی کی پر شده. چون ماته، هیچی از توش دیده نمی شه.
می گیریش زیر شیر آب و بعد از گذشت مدّتی در یک آن رو دستت فوران می کنه. دقیقا زمانی که عجله داری، یهو تمام دستت خیس می شه. آب می ریزه پایین، رو لباست، شلوارت، جورابات. گند می زنه به همه چی.
و تو هیچ وقت ایده ای نداری کی به مرز پر شدن رسیده که از زیر شیر آب بکشی ش اینور تا فوران نکنه. چون سیاهه و نم پس نمی ده.
از طرفی اگه زود برداریش، داخلش رو یه نگاه می کنی می بینی هنوز جا داره و تو هم که می خوای آب برداری هر چی بیشتر بهتر، دوباره می گیریش زیر شیر آب تا به مرز فوران برسه و رو دستات فوران کنه.
برای خلاص شدن از این عذاب فقط یه حالت داری: چشمات رو ببندی. چون چشمات اضافه ان. استفاده ای ندارن. صرفا گولت می زنن.
باید خیلی خیلی دقیق باشی و بسپریش دست گوشات، فقط صداشو گوش بدی. صدای پر شدن تدریجی ش رو... صداشه که عوض می شه.
اگه ساکت باشی، از روی صدای آبی که توش جریان داره قشنگ می تونی بفهمی کی به مرز پر شدن رسیده و از زیر شیر آب برش داری قبل اینکه رو دستت بالا بیاره.
امروز کارم به قمقمه هه افتاده بود.در حالی که برای بار هزارم دستام و لباسم رو خیس کرد، به این فکر کردم که یه دسته از آدما هم همین شکلی اند. دقیقا مثل یه قمقمه ی سیاه. قوی ترین. ظرفیت شون زیاده، خیلی زیاد. هرچی بهشون بگی نمی رنجن. جیک نمی زنن.
با لبخند هی می ریزن تو خودشون،
و می ریزن تو خودشون،
و بازم لبخند می زنن به روت.
و تو هی بیشتر پرش می کنی... چون انتظارت از طرف بالا رفته. بعد از مدّتی خیال برت می داره و فکر می کنی طرف یه کوهه که ظرفیت هر چیزی رو داره.
طرف این قدر محبّت داره، این قدر دلش بزرگه... که پُر نشدنش برات می شه یه قانون.
هی پُرشون می کنی،
و پُرتر و پُر تر...
و یهو...
در فاصله ی بین دو ثانیه... بالا می آرن. همه ی چیزایی که از اوّل بهشون خوروندی رو بالا می آرن. درست کف دستات.
طرف آدمه، سوپر من ک نیست. شاید حد ظرفیتش بالا باشه، ولی بازم محدوده. ظرفیتش رد بشه، مثل هر قمقمه ای که از آب خفه شده رفتار می کنه. درست شدنی ام نیست. خفه ش کردی. تو به مرز پر شدن رسوندیش، وقت و بی وقت... دیگه ظرفیتی براش نمونده.
هیچ وقت نذارید اطرافیان تون به این حد برسن... هیچ وقت به مرز فوران نرسونیدشون. هیچ وقت اون قدری پرشون نکنید که به سنسور آستانه شون برسه. همیشه یه فضا برای لحظه های حیاتی تون ذخیره کنید. چشماتون رو ببندید و همیشه به صدای پر شدنشون گوش بدید. همیشه... شکسته شدن تدریجی شون رو بفهمید. عوض شدن تدریجی رفتارشون رو حس کنید... ظاهر موقّر و آرام همیشگی شون مثل رنگ سیاه دیواره ی قمقمه گولتون نزنه.
گاهی طرف... فقط به اندازه ی یه قطره آب تا فوران کردن جا داره. یه چیکّه دیگه که پرش کنی... بومب! چون حتّی خیلی قبل تر از اون زمان داشته با بدبختی واسه یه قطره ی بیشتر از گند کاری هاتون فضا باز می کرده. ته زورش بوده اون. این شمایید که باید بدونید کِی و بین کدوم ثانیه ها از زیر شیر آب بکشیدش اینور.
به صدای ریز پر شدنش دقّت کنید... واکاوی کنید صداها رو، که وقتی بالا آورد نگید عه چرا اینجوری کرد، این که هیچ وقت اینجوری نبود!
کیلگ به نظرت من تا الآن تو زندگیم چند تا قمقمه رو به مرز فوران رسوندم؟
یه سوال خوشگل تر،
کیلگ! به نظرت تا الآن چند تا دست یادشون رفته که وقتشه از زیر شیر آب بکشنم بیرون؟
# اوستا
# بکش
# اینور
# دارم
# خفه
# می شم.
همینه.
ببین از خواب پا شد،
تو تاریکی رفت یه لیوان برداشت،
دکمه ی یخ سازو زد،
یه قالب یخ انداخت توش،
و بعد پرش کرد از آب
و آورد این سر خونه.
الآنم اومده بالا سرش می گه مامانی بیا بخور، تشنه ت بود...
حالا من بچّه بودم چه جوری بود؟
وقتی سرفه می کردم،
با خشونت و یه حالت اگرسیو وحشیانه بیدارم می کرد طوری که هنوز منگ بودم و اصلا نمی فهمیدم تو کدوم دنیام...
و بعدش دعوا دعوا دعوا که لعنتی تو با صدای سرفه هات نمی ذاری من بخوابم.
ور دار برو یه جای دیگه بخواب سریع،
چون من امروز شیفت بودم، بیمارستان بودم، کوفت بودم زهر مار بودم، خسته ام و تو داری خسته ترم می کنی.
گاها منو با یه بالشت و پتو پرت می کرد بیرون از اتاق.
من خودم یه تنه چاکر ایزوفاگوس هستم،
ولی نمی تونم خودم رو بزنم به نفهمی و وانمود کنم هیچی نشده.
و وقتی اینا رو مستقیم به خودش می گم، صرفا عصبی می شه.
چرا؟
چون حقیقته.
و هیچ کوفتی زهر ماری تر از حقیقت نیست...
برای همینه که عصبی می شه.
چون من حافظه م خوبه و بلدم کی به یادش بیارم عقده های ذهنی م رو.
حقیقتش اینه که،
مهر من از دل مادرم رفته...
خیلی وقته.
شاید مسبب ش خودم بودم،
شاید هم از همون اوّل، مهری در کار نبوده...
به هر حال اگه اوّلی کافی باشه، سراغ دومی نمی ره هیچ کس.
من کافی که نبودم هیچ،
شاید حتّی اضافه هم باشم...
مهر من از دل مادرم رفته،
همون طور که مهر مادرم از دل من داره می ره.
هنوز هم خیلی بهش احساس دارم...
ولی...
آره وقتی ته یه جمله "ولی" می ذاری، مخاطب خودش تا تهشو می ره نیازی به توضیح بیشتر نیست...
دنیا همینه...احساس ها مساوی تقسیم نشدن. همون طور که پول.همون طور که سلامتی.
خیلیه با بچّه ی شیش هفت ساله، همچین رفتاری داشته باشی ها.
از خواب بپرونیش،
و بابت سرفه های ناخواسته ای که می کنه به باد فحش بگیریش چون داره خواب نازنینت رو آشفته می کنه.
و چپ و راست بهش دگزا تزریق کنی،
چون حوصله ی شنیدن سرفه هاش رو نداری.
می دونی تو ایمونو چه قدر به ما گوشزد کردن که تو به عنوان یک پزشک، حتّی اگه مُردی هم نباید به مریضت دگزا بزنی؟ مگه اینکه دیگه چه قدر اوضاعت دراماتیک باشه و دستت از بقیه ی دارو ها کوتاه...!
کیلگ فکر می کنی من تا حالا چند تا دگزا خوردم،
صرفا به خاطر اینکه مامانم دلش می خواست خواب راحتی داشته باشه شب ها؟
خوبه باز با همون عقل بچّگانه ی خودم، از زیر نصفش فرار کردم.
بچّه ی اوّل بودن خیلی سخته،
می دونم دست خودتون نیس...
ولی بچّه ی اوّل نشید هیچ وقت.
به اندازه ی یه والد ازتون انتظار ایفای نقش دارن.
دهنتون سرویس می شه.
ازت ناراحتم...
چون داری فرق می ذاری مامان.
و من نمی بخشمت.
نمی بخشمت.
ازهمون روز آغاز خلقتم می دونستم یه آدم خاص و منحصر به فردم.
نیگا:
دی شب نمی دونم به کی داشت می گفت:
" ببین مرد باش،
مرد جنسی نه.
مرد واقعی!"
طرف سیزده سالشه ها. فقط سیزده. حرفش حرفه ولی. نیچه و شریعتی و کوئیلو رو با یه انگشت گذاشت تو جیبش دو قلپ آبم روش.
# یکی از شغل هایی که اگه عرصه رو بهم باز می ذاشتن از خودم اختراع می کردم، این بود که می رفتم تو مهد کودک، دبستان و شاید هم مدرسه های راهنمایی... صامت می نشستم یه گوشه، فقط به مکالمه هاشون گوش می دادم، تو دفترچه می نوشتم، چاپ و صحافی می کردم، کتاب تحویل ملّت می دادم.
و باور کنین که می فروخت.
حتّی خیلی بیشتر از این کتاب های سخنن بزرگان و فلان.
کلّی هم مشهور می شدم به عنوان یه کار آفرین.
جدّی چرا نشد که من این شغل رو اختراع کنم؟
می گم که، بیایید یکم بچّه باشیم. ت
درست شد درست شد درست شد! عکسام برگشتن. الآن دارم اپلیکیشن های همون رده رو امتحان می کنم ببینم موزیک ها و پی دی اف ها رو هم می تونم بر گردونم یا خیر.
الآن من بگم ازین به بعد رنگ نارنجی رو یه طور دیگه ای و از مسیر مغزی کاملا متفاوتی دوست خواهم داشت، ریا می شه؟ ممنون ممنون ممنون.
وبلاگ داشتن خیلی به درد می خوره ها، فقط خودمون خبر نداریم.
پ.ن: یعنی قشنگ یه روان شناس بیارن که طی چهار ساعت اخیر مود من رو از روی پست هایی که آپلود کردم این رو آنالیز کنه، قطعا می گه این یارو دو قطبیه جمش کنید ببریدش تیمارستان.
این حجم از تغییر توی مود بی سابقه ست. حتّی سینوسی رو هم رد کرده. یهو می چسبه به سقف، بعد سقوط می کنه به زیر زمین.
پیر بشم، ازینایی می شم که مستعد سکته قلبی از روی هیجان هستن.
خداااااااوندگاااااااااار.