جدا چرا باید آخرین چهارشنبه ی سال باشه؟ نمی شد اول سال بود؟ باید آخر سال می ذاشتنش که همه خسته باشن؟ درگیر و پر دغدغه و هول؟ جدا اگه به انتخاب من بود یه while بی نهایت می زدم روی روز های زندگی م تا آخر ... همه رو چهارشنبه سوری می کردم :))
تازه اصلا هم موافق نیستم با اینایی که می گن چهار شنبه سوری الان دیگه خز شده و بی ارزش! بده آسمون رو نگاه می کنی انگار صد تا شمع به پرواز در اومدن؟ این لنترن ها یا به اصطلاح بالن آرزو ها واقعا خیییییلی شاهکار هستن. متاسفانه تا به حال سعادت روشن کردنش رو نداشتم (احتمالا همه ی آرزو های من قراره به فنا بره...) ولی برای IYPT (مسابقه ی ملی فیزیک دانان جوان) یادمه یه پروژه بود اسمش لنترن بود ما کلی ازین بالن ها تو مدرسه هوا کردیم تهش هم اونقدر بررسی چیزی که خواسته شده بود سخت بود که مساله رو جزو ریجکتی های ثابت گذاشتیم!:|
یا اصن بده ترقه می زنی زیر پای این و اون مردم می ترسن؟ خب اگه طرف اینقدر ترسوئه نیاد تو خیابون :| البته نه این که با مواد محترقه ی خطر ناک موافق باشم... ولی به نظرم دیگه وقتشه که نسل قدیم قبول کنن ترقه و آبشار و فشفشه و امثالهم بد که نیست خیلی هم خفن و باحاله...
متاسفانه من نه از طرف خانواده شانس اوردم نه از طرف دوستان! گروهی از گروهی ترسو تر و پخمه تر یافت می شوند در اطراف من! بدیهتا من نیز به تنهایی نمی توانم چندان خوش بگذرانم... مثلا امروز پدر جان دور ترین گوشه ی خیابان را از قبل دیتکت کرده و تمام مدت آن جا کز کرده بود به امید اتمام آتش بازی ها! برادر دست و پا چلفتی ام هم آمد خیر سرش ترقه زنبوری بزند و بیچاره ی ناشی زنبور بی نوا را روانه کرد به سمت مادر... و حالا زنبور بدو مادر بدو!!! و مادر آنقدر جیغ زد که زنبور بی نوا در نطفه خفه شد. :))) رفیق فابریک هامان هم که گویی اصلا انگار که نه انگار چهارشنبه سوری ست! امروز را معمولی تر از هر ورز دیگری می گذرانند. یا آنقدر ضایع بازی در می آورند که آدم ترجیح می دهد در افق محو شود!!! :| تهش هم تریپ ور میدارند که کار مسخره ای ست!!!! کوچه بازاری ها از این کار ها می کنند... به سطح ما نمی خورد! ولی خب شما را نمی دانم... ولی اگر در دنیا یک چیزی باشد که مطمئن باشم به سطح من می خورد همین ترقه در کردن ها و بالا پایین پریدن وسط آتش هاست! این که می بینی یک شهر همه با هم شادند و با آن ها سهیم می شوی با وجودی که هیچ کس هیچ کس دیگری را نمی شناسد...
آخه چی از این قشنگ تر که ترق ترق شعله های آتش را ببینی و یک لحظه چشمانت را ببندی و حس کنی انگاری هر کسی در شهر دارد دق و دلی اش را حداقل با یک ترقه ی کوچک در می کند... اصلا صدای شهر با همه ی روز ها فرق دارد ... در یک لحظه ده ها صدا با بلندی های مختلف به گوشت می رسند و تو می فهمی که نه واقعا انگار خبری هست...
ای کاش همیشه چهارشنبه سوری بود و ای کاش من یه آدمی مثل خودم رو می شناختم و مجبور نبودم به زور این همه آدم نچسب رو با خودم بکشونم ترقه بازی!!!
چهار شنبه سوری خیلی خفن است... خفن! و من علی رغم کنکوری بودنم نا جور تو جَوم! تو جَو!
+جدیدا یکم کله خر شدم فکر کنم :| از کارهای خطرناک خیلیییییییییییی بیشتر از قبل خوشم میاد... اینا هم عادیه یا من دیوونه شدم :-؟
دلم یک دوست می خواهد
که اوقاتی که دلتنگم
بگوید:"خانه را ول کن...
بگو من کی، کجا باشم..؟"
+شعر مال شاعر جوانی هست به نام سید سعید صاحب علم. و من تازه کشفش کردم ...
وقت داشتین یه سرچ بدین به گوگل اسم این شاعر رو. تمثیل های خیلی باحالی داره...
می دونی خیلی اعصابم داغونه...
به جای حال و هوای عید، بچه ها رفتن رو حال و هوای اتمام مدرسه و اینا! هی میری این ور اشک... می ری اون ور لرزش های عصبی بچه ها و آغوش ها و ابراز دل تنگی ها! عکس از اینور.... فیلم از اون ور....
شکی ندارم که اگه یه دستگاهی ابزاری چیزی بود که میزان دلتنگی ها رو بسنجه، خودم یه تنه رتبه ی اول رو کسب می کردم...
با یه گپ خیییییییییییییییییلی بزرگ بین من و نفر دوم! چون من از همون اولش فکر اینجا رو می کردم... چه روز هایی که ترس از این اتمام نمی ذاشت یک کلمه درس بخونم... همون موقعی که با آخرین اول مِهرم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با گچ های تخته سلفی می گرفتم! همون موقعی که تمام میز های ردیف خودمون رو با اسم جدیدم، ژوزف، پر می کردم... همون موقعی که با آخرین امتحان های ترم یک دبیرستانم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با آخرین سمینار مدرسه مون خداحافظی می کردم!!! هی شماهایی که دم از دلتنگی می زنید! اون موقع هایی که من داشتم خداحافظی می کردم کجا بودید؟ چرا اون موقع فقط من بودم که زیادی احساساتی بودم؟!
شاید تصمیم داشتم اینا رو نگم و برای همیشه تو خودم بریزم... چون اصن دلم نمی خواد کسی رو رنج بدم یا اعصاب خورد کنم.... ولی با دیدن این احمق بازی ها حالم دیگه داره به هم می خوره... و واقعا دلم می خواد به صورت کاملا تصادفی پای یکی از بچه ها مون به اینجا باز شه و اینا رو بخونه و بدونه که تمام این هفت سال چه حسی نسبت به اکثر بچه ها داشتم. آره! جراتش رو ندارم که اینا رو زیر خود مطالبی که الان هر لحظه در مورد خداحافظی شیر می کنن بذارم. اگه هفت سال تحمل کردم این یه مدت کوتاه رو هم تحمل می کنم. بذار فکر کنن من خیلی اکی بودم در رابطه باهاشون!
می دونین چیه؟ مدرسه ی ما اصلا و ابدا سمپادی نبود! تو این هفت سال و اندی چیز هایی دیدم و شنیدم که هر لحظه از بودن تو این مدرسه شرمم می شد. برخورد هایی از بچه ها ی مدرسه دیدم که در شان یه سمپادی که هیچ... در شان اون بچه ای که تو روستا یا زیر چادر هم درس می خونه نبود. اصلا قصد ندارم بگم که سمپادی اصلی من بودم. ولی این رو می دونم که الان هم همون حس انزجاری رو دارم که شش سال پیش با اومدن به این مدرسه داشتم. هیچ چیزی برای من تغییر نکرده و واقعا شاید این تنها دلیلم باشه برای راضی بودن از اتمام و خداحافظی ها.
از من نشنیده بگیرید. ولی سمپاد خیییییییییییییلی وقته که سمپاد نیست. شاید هنوز بشه رگه هایی از سمپاد رو توی حلی یک و فرزانگان یک پیدا کرد. ولی بقیه ی سمپاد ها فقط گویی بچه ها دور هم جمع شدن که ثابت کنن علی رغم باطن چندش آورشون با بقیه ی چندش آور ها ی دنیا فرقی دارن و به اصطلاح سمپادی هستن. و در واقع با این عمل ریدن، بله ریدن، به سمپاد.
من بدون شک می گم که در این جمع تلف شدم و به هیچ وجه این جمله رو به حساب غرور و تکبر خودم نمیذارم. سمپاد جایی بود برای علم اندوزی... برای رشد... ولی من از زمانی که وارد این مدرسه شدم یاد گرفتم که درس همیشه اولویت دومم باشه. خنجری بر قلب سمپاد و هدف اصلیش. خیلی سعی کردم با این افکار صد من یه غاز بچه ها بجنگم... ولی میدونید اگه تو یه جماعت هم رنگشون نشی طردت می کنن. می شی اخی تُفی... و من سکوت کردم. از ترس اینکه مبادا همین یک ذره اسم سمپادی هم از روی من بردارند و الان بعد از این همه سال آزادم که هرچی می خوام بگم. آزادم که سمپادی رو که توش بودم قضاوت کنم و به چالش بکشونم.
نه این که ما اصلا سمپادی نداشتیم تو مدرسه مون. چرا داشتیم. یه سری آدم خیلی خفن داشتیم و داریم. به شخصه تو همین مدرسه ی خودمون سمپادی هایی رو کشف کردم که واقعا لیاقتشون خیلی خیلی از این مدرسه و جوش بالا تره! ولی اونقدر کم که نمی تونه جو گند مدرسه رو درست کنه.
طرف اومده از خاطرات سمپادیش می گه... که ما فلان کردیم و بهمان کردیم و فلان طور شد و یادش به خیر! تو گلوم می مونه اگه نگم: فلانی که این همه کار تو سمپاد کردی! انتظار داری بهت لقب سمپادی قرن رو هم بدیم که سمپاد رو اینقدر خز کردی؟ تک تک متن هایی که نوشته بودی رو خوندم! این کار ها رو می تونستی توی یه مدرسه ی کاملا عادی هم انجام بدی! چرا اومدی تو سمپاد؟ خب می رفتی همین کار های به اصطلاح خاطره انگیزی رو که دلت واسشون تنگ می شه رو توی یه مدرسه ی عادی انجام می دادی! چرا اومدی سمپاد رو به گند بکشی؟
می دونید بچه ها... دلم از تک تک تون پره! چون هیچ وقت سمپادی نبودین. هیچ وقت. فقط بادی در دماغ داشتید که سمپادی هستین و از بقیه ی هم صنفیان یه سر و گردن بالاتر! شاید بی انصافی باشه. ولی از خنگ هم خنگ تر بودید! و حتی تلاش نمی کردید که این خنگی رو جبران کنید!!! یعینی تقریبا هیچ کدوم از ویژگی های یه سمپادی رو نداشتید... تمام دبیرستان من به دیدن لوس بازی ها و بچه بازی های شماها گذشت. ولی با این حال دلم واسه همه حتی منفور ترین فرد مدرسه مون هم تنگ می شه. به هر حال خاطرات سمپادی بودن من با این ها رقم خورده. نمی تونم پاکشون کنم از مغزم!!!
+راستی یه چیزی... نود درصد دل تنگی های من برای معلم هامه. کسایی که میشه گفت همیشه از بچه ها فحش می خوردن تو مدرسه ی ما. و من فقط از تدریسشون لذت می بردم. شاید هم شخصیت این لاو ویت معلمی بودم که همیشه از بیشتر معلم ها دفاع می کردم و بچه ها رو نظرهام به همین خاطر حساب چندانی باز نمی کردن! چون تقریبا تو این سه سال آخر همه ی معلم هام برای من فرشته بودن. معلم عقده ای هم زیاد داشتیم. ولی در کل معلم ها تا حدی توی این سه سال آخر تونستن حق سمپاد رو برای من ادا کنن. حقی که اکثر بچه های مدرسه توی این هفت سال ازم دریغ کردن.
راستش فکر نمی کردم به این زودی این دور و برا پیدام شه...
ولی بی انصافی بود که امروز رو_ پر احساس ترین و در عین حال رنج آور ترین روز پیش دانشگاهی م رو_ ثبت نکنم. و واقعا اعصابم هنوز اونقدری خط خطیه و آب روغنم اون قدری قاطی پاتی ه که نمیتونم اینا رو بنویسم. پس نا گزیرم از رفیق تنهایی های همیشگیم، کله مکعّبی!!! و دست هام که از اینجا به بعد فقط روی کیبورد حرف میزنند!
امروز آخرین جلسه رسمی فیزیکمون بود...
مبحث کار و انرژی... بیرون برف میومد... علی رغم این که یک سال آزگار منتظرش بودیم و نیومده بود. اصلا انگار امسال دونه های برف دست به یکی می کنن و می ذارن تو روزای عجیب غریب زندگیت می بارن... اون از روز تولدم... اینم از امروز!
من از همون اول کلاس نمی تونستم هیچ کاری کنم. فکر به اینکه امروز، جلسه ی آخره بد جوری رو اعصابم بود... و فکر اینکه چرا هیچ کسی از بچه های کلاس عین خیالش نیست خیلی خیلی بیشتر...! همه با آرامش نسبتا خوبی به حل سوال ها می پرداختند... و من، joseph همیشه فراری از پایان ها، گویی دنیایم جای دیگری بود... همه ش با خودم می نالیدم چرا این تجربی ها اینقدر بی احساس اند؟! الان اگه پیش بچه های پارسال بودم...
مثل زامبی ها فقط هرچی simple رو تخته می نوشت رو یادداشت می کردم. گذشت تا یک ربع آخر کلاس...
و شروع شد... خیلی برام عجیبه که این یک ربع می تونه چه قدر خاطره ساز باشه.... همین یک ربع هایی که اینقدر راحت می گذرونیمشون!!! simple می خواست آخرین حرف هاش رو به ما بزنه... و من از همون اوّلش می دونستم که شنیدن این حرف ها اصلا راحت نیست برام. حتی به سرم زد از کلاس برم بیرون!!! ولی به خودم امید می دادم:
"کیلگ! تو قرار نیست دیگه توی 18 سالگیت گریه کنی! تو قول دادی...شب تولدت. که هرچی هم بشه نذاری دنیا فکر کنه ناراحتی. قول دادی انتقام معروفی رو که می گن فقط با خنده از دنیا می گیریم، بگیری!!!"
و با فکر کردن به همین ها در سر جای خودم _آرام_ نشستم... فکر اینکه یک هو بزنم زیر گریه و بقیه بچه ها به سهره ام بگیرند چنان آزارم می داد که تقریبا نمی فهمیدم simple چی می گفت و تمام تمرکزم روی گریه نکردن بود.
و simple شروع کرد... و می تونم به جرئت بگم تا به حال در عرض یک ربع عمرم این همه احساس تضاد رو با هم تجربه نکرده بودم: شادی، افتخار، ترس، استرس، ناراحتی، عصبانیت، رنج و درد!
اولش که یکی از بچه ها شروع کرد به تیکه پرونی و simple چنان دادی کشید که تا به حال نکشیده بود و ازش انتظار نمی رفت... در نتیجه من ترسیدم. زیاد!
بعد از برنامه هامون برای بعد عید و اینکه تو خونه باید چی کار کنیم حرف زد... اینکه باید سختی بدیم به خودمون و این حرف ها... از عید شروع کرد برنامه ی هفته به هفته رو تند تند گفت و ما فقط گوش دادیم. اینکه دور دنیا بزنیم... روزی یه آزمون 30 تستی و رفع اشکالش... رسید به خرداد و امتحان نهایی ها... و ما باز هم گوش دادیم. و حرف از هفته ی قبل از کنکور به میان آمد... در نتیجه من استرس گرفتم. زیــــاد!
بعد از مقوله ی کنکور پیشنهاد بستنی در آخرین جلسه ی فیزیک از سوی یکی از بچه ها مطرح شد... و simple می خواست در بره و فرمود: "بستنی می خواین چی کار؟ برف به این خوبی داره اون بیرون میاد... اینم بستنی تون..." و بعد کل کلاس به سمت پنجره برگشت و کاشف به عمل آمد که برف بند آمده!!!! و simple خندید و ما خندیدیم و همهمه کردیم... در نتیجه من خندیدم. زِیــــــــــــاد!
و بعد شصتمان خبردار شد که simple می خواهد متنی را بخواند به عنوان حسن ختام کلاس. داستانی در رابطه با یک دونده که پایش در مسابقه ی دوی المپیک زخم شده بود... نمی توانم تعریف کنم که داستان چه بود. چون خودم هم دیگر از وسط هایش نفهمیدم چه شد... ولی یادم می آید که simple خواند و خواند... و من داشتم فکر می کردم که چه قدر این داستان برای حسن ختام درد ناک است... برای یک دانش آموز پیش دانش گاهی که انگار تمام زندگی اش با کنکور تمام می شود...مثل همین مسابقه ی دوی المپیک... و گوش می دادم و گوش می دادم. نا گهان حس کردم یک چیزی سر جایش نیست... به صورت simple نگاه کردم... با تمرکز تمام به کاغذی که از رویش می خواند خیره شده بود. و صدایش می لرزید.
شاید خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی صدایش رازش را برملا می کرد. simple بغض کرده بود.
و شاید هیچ کسی نداند... چون تجربه اش را نداشته... ولی بگذارید بگویم... هیچ چیزی بد تر از این نیست که معلمت جلوی توی شاگرد بغض کند... و تو یک قول احمقانه داشته باشی... و من باز هم در حال دوره کردن این شعار واره ی خودم بودم:
"من در 18 سالگی گریه نمی کنم!!! تازه مطمئنم که صدایش نمی لرزد... گوش هایم چرت و پرت شنیده اند..."
هم زمان که دونده به خط پایان نزدیک می شد لرزش صدای simple هم اوج می گرفت... و لامصب صدایش خیلی ناجور می لرزید. از همان مدل هایی که ته ته ته ته ته دلت را هم خالی می کند! و در لحظه ای.... دیگر نه من بودم و نه قول های احمقانه ام!!! و نه هیچ کدام از تیکه پران های کلاس!!!
یک کلاس بود که زار می زد. و این ژوزف بود که چشم در چشم simple، می گریست. وقتی simple داشت گریه می کرد دیگر ژوزف چه گونه می توانست آن قول تو خالی را برای خودش تکرار کند؟! انگار که simple هم همین را می خواست. خیلی سخت است که جلوی معلم آن همه غرور را بگذاری کنار و صاف صاف در چشم هایش نگاه کنی و اشک بریزی! و اشک های داغم بود که به من فهماند من نتوانستم حتی برای هفده روز سر قرارم بمانم.... در نتیجه من رنج کشیدم. زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
متن تمام شده بود. هیچ کس حرفی نمی زد... صدای نفس نفس ها می آمد. و سر هایی که همه روی میز ها بودند. گویی دل کندن از این میز های ساده هم سخت شده بود. هیچ کس دوست نداشت اندکی زمان جا به جا شود. و از ته کلاس صدای تک دستی آمد... و مثل دانه های برف... شدت دست زدن هایمان شدت گرفت. درست مثل فیلم ها و نمایش ها! ولی این دفعه واقعی!!!! و این من بودم که با دست هایم که نه! با تک تک سلول های بدنم.... با ذره ذره ی وجودم دست می زدم و تشویق می کردم. در نتیجه من افتخار کردم که چنین معلمی دارم و چنین کلاسی...
زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
روز آخر همانی شد که دلم می خواست. دقیقا خود خودش! simple موفق باشیدی گفت و رفت دقیقا به سادگی اسمش! [ و ما دیدیم که ناظم مدرسه هم با دیدن simple زیر گریه زد و به درون دفتر رفتند تا بیش از این جلوی ما احساساتی نشوند...] و ما ماندیم و خاطره ای از آخرین جلسه ی فیزیکی که بعید می دانم تا روز مرگمان هم یادمان برودش! شاید او simple بود ولی این سادگی بهتر از همه چیز در خاطر ما ماند. سادگی معلمی که simple بود ولی با همان سادگی نابش اشک یک مشت پیشی را در آورد. حتی آخرین جلسه المپیاد هم این احساس رو نداشتم که حالا...........
زنگ تفریح پیمون می گفت:
"حس می کنم می خوایم بمیریم که اینقدر واسه مون گریه می کنن :| "
یکی دیگه از بچه ها به تمسخر گفت:
"فکر نمی کردم اینقدر مثل دخترا باشه! راستی شما می دونستید اسفندی ها ایـــــــــــــــنقدر احساساتی اند؟"
من با خودم می گفتم:
"آره... کاملا!"
و با خودم فکر می کنم که دلیلی موجه تر از امروز برای شکستن قولم پیدا نمی کردم. خوشحالم که قولم را این چنین شکاندم!!!
# و اینجا در پشت پی سی ژوزفی می نویسد از درد!!! که شاید دیگر هرگز simple ی نباشد که ژوزف صدایش کند...
می دونی چیه وب؟
خیلی برام سخته که همه ی همه ی همه ی همه ی همه ی اطرافیانم خسته اند و هی نق می زنند و غُر روانه ی بازار می کنند. و من مدام مجبورم امید بدهم و شادی را به زور در وجودشان تزریق کنم... حتی پدرم که شب ها بدون غذا خوردن ولو می شود مثل مرده ها و به راستی اگر خر و پف نمی کرد فکر می کردم از نفس کشیدن هم خسته است! حتی مادرم که زندگی اش بین کار و جم تی وی در نوسان است! حتی معلم هایم که دیگر برای خودشان درس می دهند نه برای ما! و همه ی مدرسه... و همه ی مشاور ها و ناظم های پیش دانش گاهی که منتظرند امسال هر چه هست سریع تر بگذرد!
اصلا من هم خسته ام...
مگر چه قدر توان دارم این همه آدم را شاد نگه دارم؟ هی برایشان یادآوری کنم که لعنتی ... داری از دست می دهی ثانیه هایت را... مگر چه قدر زندگی می کنی که همه اش را نق می زنی؟ خم به ابرو می آوری؟
اصلا خسته شدم آن قدر به این و آن لبخند زدم تا آن ها هم کمی از نقاب دو نقطه خط صافشان را کنار بگذارند... لب هایم کش آمد. هه! یاد مردی که می خندید افتادم... البته باید باشه کنکوری ای که می خندید!!!!
از این شتاب زدگی "م ت ن ف ر م"...
به راستی هر شتابی نوعی شتاب برای رسیدن به پایان است بدون لذت بردن از مسیر! و می دانیم که مرگ پایان پایان هاست! پس هر شتابی نوعی شتاب برای مرگ است...
شما دوست دارید بمیرید... من تک و تنها هم که باشم، هستم! نمی خوام بیشتر از اینی که هست به مرگ نزدیک بشم!
نمی دانم چه شد و چه طور شد و کی شد که درجه تبم این همه با آدم های دور و وریم فرق کرد...
آن ها تب می کنند من لزر،
من تب می کنم آن ها لرز!
+شاید فقط کبوتر پشت پنجره ی اتاق که الان سر و گردن می آید و روی سکو این ور آن ور می رود این ها را می فهمد!!!
1) من واقعا ناراحتم و آرامش روانی ندارم که هی میام اینجا هرچی به ذهنم می رسه پست می کنم می دم بیرون...
2) من واقعا خوش حالم و تریپ ناراحتی رو الکی برداشتم و می خوام خودنمایی کنم و بگم که ملت بدونین من تولدمه! به من توجه کنین...
خب در حالت عادی واقعا خودم هم نمی دونم کدوم یکی شه... شاید هم آمیزه ای از هر دو تا باشه. شاید هم هیچ کدوم نباشه...
در هر صورت، امروز خیلی بیش از اون چیزی که انتظارش رو داشتم ایده آل می نمود. از وقتی اعلام کردن که موج جدید سرما از شنبه وارد تهران می شه، من شروع کردم به خیال بافی که خدایا می شه؟ یعنی می شه روز تولد من برف بیاد و ته دلم می دونستم که نمی شه!
شاید باورتون نشه... امروز بعد از این همه مدت، یه برف بخور نمیری اومد. و من در اون لحظه فهمیدم که خدا منو خیلی دوست داره که داره بهم کادو می ده، بله! چون این اولین باری بود که می شد گفت تو این زمستون برف اومده. امروز کلی شعر خوندیم زیر بارون... کلی فیلم گرفتیم... کلی با تگرگ ها ور رفتیم. کلی ریاضی حل کردیم... از اون ور مادربزرگم طبق معمول اولین کسی بود که تولدم رو یادش بود. یه مدال طلا بهم اس ام اس تبریک داد!!! هعی. اینا تا حد خوبی ایده آل هستن دیگه... و من حس می کردم با این چیز های کوچیک خوش بختم...
البته این اصن ایده آل نبود که پدر و مادرم به یک تبریک خشک و خالی اکتفا کردن. حداقل انتظار احساس بیشتری رو تو کلامشون داشتم. و تازه سر خواب موندن امروز صبحم کلی دعوام کردن انگار نه انگار که ...اینم اصلا ایده آل نبود که دو تا از قاز قلنگ هایی که آدم حسابشون می کنم کنارم نشستن و اصلا یادشون نبود که... و هی می گفتن تو چرا امروز این قدر شادی!!! این هم اصلا ایده آل نیست که به جای کادوی تولد باید بشینم برای simple عزیز 500 و خورده ای تست تو روز تولدم بنویسم. :|
ولی کلا زور ایده آل ها می چربید... یا حداقل تصور می کنم که می چربید!
و از همه بهتر اینکه تعداد کسایی که تبریک گفتن کم بود و کم تر موجب رنجش می شد.
خوبی روز تولد اینه که برای یک روز هم که شده یه سری ها که میخوای، می فهمن که تو هم وجود داری! هرچند یه سریا هم هیچ وقت نمی فهمن!
+18 now!
این که دقیقا اتمام ثبت نام کنکور افتاده رو تولد من قراره چه چیزی رو به من القا کنه مثلا؟!
نمی دونم چه برداشتی داشته باشم... ولی به هر حال یه چیزی هست توش واسم که نمی تونم درکش کنم! :دی
یه اشتراک بی ربط و عجیب...
در آخرین لحظات هفده سالگی به سر می برم...
همه چیز آرام است. گویی می خواهم بمیرم. ( هرچند ترجیح می دادم بمیرم و جوون مرگ شم تا اینکه 18 سالم شه :-" )
از طرفی قرار است برای هجدهمین بار به دنیا بیایم.
اگر جادوگر بودم و در دنیای پاتریست ها... امروز اولین روزی بود که می توانستم هر کجا که دلم بخواهد جادو کنم. جادوی ردپا هم باطل می شد و دیگر کسی نمی توانستم ردم را بزند...
اما چه خیال بافی هایی...
من در این دنیا هستم! همان دنیایی که شاملو می گوید:
"دنیای ما بزرگه...
پر از شغال و گرگه...
دنیای ما _هی هی هی_
عقب آتیش_لی لی لی_
آتیش می خوای بالا ترک...
تا کف پات ترک ترک..."
از فردا اگر قتلی کنم مرا اعدام می کنند...
از فردا دیگر یونیسف خودش را مسئول نمی داند که از من دفاع کند... چون دیگر سن کودکی ام را پشت سر گذاشته ام...
از فردا دیگر کسی نمی تواند از حساب هایم پول برداشت کند حتی قیم قانونی ام...
از فردا می توانم در همه ی انتخابات ها شرکت کنم و این طور که بقیه می گویند سرم را شیره بمالند که رایت را شمردیم...
از فردا می توانم گواهی نامه بگیرم و پشت فرمان مردم را فحش کش کنم...
از فردا باید بیشتر بشنوم که : "تو دیگر بزرگی شده ای برای خودت"...
از فردا باید بیشتر احساساتم را قورت بدهم و نگذارم که بیایند بیرون...
از فردا فکر کنم مالیات و خراج و خمس و زکات و این ها هم به من تعلق بگیرد...
از فردا دیگر گذرنامه ام نمی تواند با پدرم یکی باشد...
از فردا باید خیلی بیشتر تصنعی لبخند بزنم و خیلی بیشتر در پشت سر بقیه تعریف کنم که فلانی چه قدر بی شخصیت است....
از فردا می توانم جک های مثبت هجده سال بخوانم... فیلم های مثبت هجده سال ببینم!!!
چه قدر فردا شوم است!
پتانسیلش را دارم که هر کسی را که روز تولدم را به من تبریک گفت تکه پاره کنم! ^-^
ولی به این فکر می کنم که مگر چه چیزی عوض شده؟ من همان کیلگارایی هستم که دیروز بود... امروز هست و فردا خواهد بود... هیچ چیز عوض نشده.
هنوز هم مانند چهارده سالگی هایم هری پاتر را می پرستم...
هنوز هم همان خرخوان همیشگی ام...
هنوز هم با شنیدن نام کامپیوتر و المپیاد دلم از شوق پر می کشد...
هنوز هم یک سری ها را می پرستم و یک سری ها را لعن و نفرین می کنم...
هنوز هم در دین و فلسفه و یک سری مسائل بنیادی سردرگم هستم...
هنوز هم دلم را به یک شارپ خوش می کنم...
هنوز هم ریاضی را می پرستم...
هنوز هم از درس دینی متنفرم...
هنوز هم دلتنگ همان هایی هستم که می گفتند زمان دوای درد جدایی شان است...
هنوز هم خیلی پخمه و ساده هستم و به راحتی اسکل می شوم...
هنوز هم یک سری فحش ها را نمی فهمم....
هنوز هم وقتی سهراب می خوانم به آسمان هفتم می روم...
هنوز هم حس می کنم که خیلی تنها و بی ارزش و بی دوست هستم...
هنوز هم از گذشتن زمان واهمه دارم...
هنوز هم سر یک برگ لواشک با برادرم قشقرق راه می اندازم...
هنوز هم رنگ سبز را فوق العاده دوست می دارم...
هنوز هم مثل اسب ها یورتمه می دوم...
هنوز هم روی گل های قالی می پرم...
هنوز هم هفت پرستم و سندرم تشدید دارم...
هنوز هم اگر نمره هایم بیست نباشد گریه ام می گیرد...
هنوز هم اگر یک دنیا وقت برای یک امتحان در اختیارم بگذارند همه را برای روز آخر می گذارم...
هنوز هم نفسم را می گیرم و با خودم می گویم: " اگر فلان قدر ثانیه دوام بیاوری، فلان چیز می شود..."
هنوز هم اگر جلویم را نگیرند تمام وقتم را پای تراوین تلف می کنم...
هنوز هم شعر های عموپورنگ و چرا و چیه را برای خودم در تنهایی ها می خوانم...
هنوز هم اولین چیزی که در کاغذ سپید می کشم علامت یادگاران مرگ است...
هنوز هم شعر های دبستانم و معلم های دبستانم را به یاد دارم...
هنوز هم عاشق جمع کردن کفش دوزک هستم...
هنوز هم باورم نمی شود که آن دوستم که در مهد کودک خدا را از درون سوراخ یک پاک کن نشانم داد دروغ می گفت...
هنوز هم کار هایی که می گفتند از سرت می پرد از سرم نپریده است...
هنوز هم دلم نمی آید سبزی های زرد را دور بیاندازم یا نخورم...
هنوز هم با کفش هایم حرف می زنم و تک تک مکان ها و زمان ها را به آن ها معرفی می کنم...
هنوز هم دهانم را زیر باران به سمت آسمان باز می کنم و باران می خورم...
هنوز هم باورم نمی شود که فلانی به من دروغ می گوید...
هنوز هم هشت را با سه جمع می زنم و می شود دوازده...
هنوز هم زیر بار عینک زدن نرفته ام...
هنوز هم خیلی خجالتی ام... و خیلی کم حرف...
هنوز هم دلم نمی آید از مداد رنگی های فابر کستلم استفاده کنم...
هنوز هم فوق العاده شلخته ام...
هنوز هم آهنگ های زبان انگلیسی را می خوانم و نمایش اجرا می کنم...
هنوز هم فکر می کنم که بشود روی ابر های کمولوس راه رفت...
.
.
.
نمی دانم بی شک اگر از من انتظار داشته اند که تا 18 سالگی شخصیتم را تغییر دهم بی جا بوده است. یا اینکه شخصیت من از همان بچگی شکل گرفته بود یا اینکه حالا حالا ها انتظار شکل گرفتن ندارد که ندارد!!!
به راستی اگر من نباشم چه کسی خواهد فهمید؟
هیچ کس...
حتی این وبلاگ هم خیال می کند که بزرگ شده ام و رفته ام پی کارم...
ولی یک قولی می دهم...
به که؟
خودم هم نمی دانم!!!
شاید به خودم... شاید به وبلاگ... شاید فقط برای این که ثبت شود و یادم بماند...
قول می دهم هیچ وقت نشوم از آن آدم بزرگ هایی که شازده کوچولو می گفت... اصلا قول می دهم هیچ وقت آدم بزرگ نشوم... قول می دهم که ذلت طرد شدن از دنیای بزرگ تر ها را و مشنگ زدن در بینشان را بخرم و تبدیل به یک آدم آهنی بی قلب نشوم...
قول می دهم هیچ وقت یادم نرود!
هیچ وقت یادم نرود که هیچ چیز عالم مهم تر از دانستن این نیست که در فلان نقطه یی که نمی دانیم، فلان بره یی که نمی شناسیم گل سرخی را چریده یا نچریده!