آب بچکه از دستتون واسه بقیه،
جای دوری نمی ره.
آب بچکه عزیزانم.
اینقدر خسیس و یبس و نچسب نباشید.
اگر کاری از دستتون بر می آید برای راه انداختن و روال کردن زندگی ملت،
سخت نگیرید،
اگر واقعا از دستتون بر می اید و هزینه ی چندانی برای شما نداره، کمک کنید،
به دنبال صرف منفعت شخصی نباشید که ایا من عوایدی دارم که کمک کنم،
جای دوری نمی ره،
اگه آب بچکه.
گاهی می مونم،
این همه ادا اصول و
تکبر و
غرور رو نگه می دارند واسه کجاشون.
این نیست که تهش می میریم و هیچی به هیچی؟
برد نیست اگه جوانه ای کاشته باشیم در ذهن کسی؟ که وقتی یادمون می افته با خودش بگه واو! این آدم... اون بار... اون جریان...!
پ.ن، و برای اینکه نگید رطب خورده منع رطب کی کند،
من رسما آب که هیچی دوش می چکه از دستام واسه بقیه!
یک همچین آدم ماهی هستم،
و برای همین هم هست هر کار بخوام هر جا هر مشکلی، ظرف یکی دو روز بالاخره یکی رو پیدا می کنم کمکم کنه.
چون از دست های من همیشه ی خدا داره دوش می چکه. :دی
و برام هم مهم نیست طرفم کیه چیه کجاست، در راه خدا کمک می کنم همیشه.
تازه یکم دیگه بیش از حد نیاز!
امروز باز باید با یه استاد دیگه صحبت می کردم،
تهش بهش گفتم خانم دکتر شماره می دین؟ :)))
گفت به شرطی که ازین دانشجو ها نباشی زرت زرت زنگ بزنی.
گفتم نه آقا من واقعا خجالتی هستم باید ده دور قبلش پیامک بدهم اجازه بگیرم و بعد تماس بگیرم.
گفت، مطمینی؟ صدایت به خجالتی ها نمی خوره ها!! :))))
خللصه اولا دم اوشون گرم که اب چکید از دستش، هر چند خیلی سخت!
دم من گرم، که دیگه هیشکی نمی فهمه چه متریالی بودم و چه کیمیاگری ای کردم و چی رو به چی تبدیل کردم و دیگه جمله ی من خجالتی هستم براشون محلی از اعراب نداره.
باز چند وقت پیش با یکی دیگه پشت تلفن بودم،
قطع که کردم،
مادرم گفت:"واقعا این تو بودی اینجور حرف می زدی؟" کم مونده بود یه شت اضافه کنه پشتش فقط!
حالا از موضوع بحث منحرف نشم،
اب بچکه!
پ.ن. بعدی. ما. من و بابام دیوونه ی خط اتو هستیم! این رو امشب فهمیدم بعد این همه مدت. یک شباهت ساده بود که این همه مدت از دید پنهان مانده بود.
گفت من اصلا اعصابم خورد میشه حالم گرفته می شه خط اتوی پیرهن و شلوارم که محو می شه. تمام طول روز کلافه ام. هم زمان که دستم رو گذاشته بودم رو دهنم از ابراز تعجب، گفت: البته فکر نکن ارثیه از من گرفتی، این وسواسه، هر دوتامون با هم داریم. ولی الکی گفت دیگه. ارثیه بابا. یعنی من از بیخ تمام ویژگی های رفتاری چه خوب چه بعد چه خل چه ناخل رو از این موجود به ارث بردم.
حالا بهش نگفتم یادمه یه بارسر صبح اتو زدم، زدم بیرون، دم اسانسور حس کردم نچ خطش صاف نیست و خوب نیفتاده، دوباره برگشتم همه رو کندم از اول اتو زدم! یا مثلا این روپوش لامصب رو تا برسونم بیمارستان بپوشمش هزار مدل مختلف می گیرم به دستم که خط اتوش به هم نخوره. همه خلند، ما هم به روش خودمون. برای همین هم هست اینقدر از اتو زدن چندشم می شه و همیشه پنج دقیقه به خروج دارم با سیم اتو خودم رو و بعد هم اتو رو حلق اویز می کنم و اتو کردن می افته دقیقه ی اخر ثانیه ی اخر. به خاطر اینکه هیچ وقت نه اونجور که دلم می خواد صاف می شه و نه اون خط لامصبش سر جای قبلی در می آید.
بعد جالب اینجاست من اصلا یادم نمی آد با کسی در مورد اتو بحثی داشته بوده باشم از کودکی.
یادم نمی آد تا حالا کسی نشسته باشه کنارم یادم بده چه جور اتو کنم.
صرفا یادمه از یه روز به بعد که راهنمایی این ها بودم، رفتم خیلیییی شیک خودم اتو رو برداشتم و شروع کردم به اتو زدن. انگار که روتین باشه.
خاطره ی دیگه ای نیست. که مثلا بهم گفته باشند ای فرزند از این به بعد تو خودت باید شروع کنی به اتو زدن!
یعنی این که کسی کرده باشه تو کله ام که خط اتو خیلی شیک و قشنگ و خوشگله رو یادم نیست اصلا. چون خودم تنهایی یاد گرفتم اتو کنم.
یه چیزیه که مغزم از خودش ساخته و این ثابت می کنه که ارثیه.
ارث نا نجیب پدری.
خب، من می رم دیوید تننت و بیلی پایپر رو گوش بدم. خدافظظظ ...
یک عدد قمقمه داریم تو خونه، مشکی متالیکه. ماتِ مات.
اینو هر وقت می خوایم پرش کنیم ببریم بیرون، داستان داریم باش. می گیری زیر شیر آب، ولی نمی فهمی کی پر شده. چون ماته، هیچی از توش دیده نمی شه.
می گیریش زیر شیر آب و بعد از گذشت مدّتی در یک آن رو دستت فوران می کنه. دقیقا زمانی که عجله داری، یهو تمام دستت خیس می شه. آب می ریزه پایین، رو لباست، شلوارت، جورابات. گند می زنه به همه چی.
و تو هیچ وقت ایده ای نداری کی به مرز پر شدن رسیده که از زیر شیر آب بکشی ش اینور تا فوران نکنه. چون سیاهه و نم پس نمی ده.
از طرفی اگه زود برداریش، داخلش رو یه نگاه می کنی می بینی هنوز جا داره و تو هم که می خوای آب برداری هر چی بیشتر بهتر، دوباره می گیریش زیر شیر آب تا به مرز فوران برسه و رو دستات فوران کنه.
برای خلاص شدن از این عذاب فقط یه حالت داری: چشمات رو ببندی. چون چشمات اضافه ان. استفاده ای ندارن. صرفا گولت می زنن.
باید خیلی خیلی دقیق باشی و بسپریش دست گوشات، فقط صداشو گوش بدی. صدای پر شدن تدریجی ش رو... صداشه که عوض می شه.
اگه ساکت باشی، از روی صدای آبی که توش جریان داره قشنگ می تونی بفهمی کی به مرز پر شدن رسیده و از زیر شیر آب برش داری قبل اینکه رو دستت بالا بیاره.
امروز کارم به قمقمه هه افتاده بود.در حالی که برای بار هزارم دستام و لباسم رو خیس کرد، به این فکر کردم که یه دسته از آدما هم همین شکلی اند. دقیقا مثل یه قمقمه ی سیاه. قوی ترین. ظرفیت شون زیاده، خیلی زیاد. هرچی بهشون بگی نمی رنجن. جیک نمی زنن.
با لبخند هی می ریزن تو خودشون،
و می ریزن تو خودشون،
و بازم لبخند می زنن به روت.
و تو هی بیشتر پرش می کنی... چون انتظارت از طرف بالا رفته. بعد از مدّتی خیال برت می داره و فکر می کنی طرف یه کوهه که ظرفیت هر چیزی رو داره.
طرف این قدر محبّت داره، این قدر دلش بزرگه... که پُر نشدنش برات می شه یه قانون.
هی پُرشون می کنی،
و پُرتر و پُر تر...
و یهو...
در فاصله ی بین دو ثانیه... بالا می آرن. همه ی چیزایی که از اوّل بهشون خوروندی رو بالا می آرن. درست کف دستات.
طرف آدمه، سوپر من ک نیست. شاید حد ظرفیتش بالا باشه، ولی بازم محدوده. ظرفیتش رد بشه، مثل هر قمقمه ای که از آب خفه شده رفتار می کنه. درست شدنی ام نیست. خفه ش کردی. تو به مرز پر شدن رسوندیش، وقت و بی وقت... دیگه ظرفیتی براش نمونده.
هیچ وقت نذارید اطرافیان تون به این حد برسن... هیچ وقت به مرز فوران نرسونیدشون. هیچ وقت اون قدری پرشون نکنید که به سنسور آستانه شون برسه. همیشه یه فضا برای لحظه های حیاتی تون ذخیره کنید. چشماتون رو ببندید و همیشه به صدای پر شدنشون گوش بدید. همیشه... شکسته شدن تدریجی شون رو بفهمید. عوض شدن تدریجی رفتارشون رو حس کنید... ظاهر موقّر و آرام همیشگی شون مثل رنگ سیاه دیواره ی قمقمه گولتون نزنه.
گاهی طرف... فقط به اندازه ی یه قطره آب تا فوران کردن جا داره. یه چیکّه دیگه که پرش کنی... بومب! چون حتّی خیلی قبل تر از اون زمان داشته با بدبختی واسه یه قطره ی بیشتر از گند کاری هاتون فضا باز می کرده. ته زورش بوده اون. این شمایید که باید بدونید کِی و بین کدوم ثانیه ها از زیر شیر آب بکشیدش اینور.
به صدای ریز پر شدنش دقّت کنید... واکاوی کنید صداها رو، که وقتی بالا آورد نگید عه چرا اینجوری کرد، این که هیچ وقت اینجوری نبود!
کیلگ به نظرت من تا الآن تو زندگیم چند تا قمقمه رو به مرز فوران رسوندم؟
یه سوال خوشگل تر،
کیلگ! به نظرت تا الآن چند تا دست یادشون رفته که وقتشه از زیر شیر آب بکشنم بیرون؟
# اوستا
# بکش
# اینور
# دارم
# خفه
# می شم.
همینه.
ببین از خواب پا شد،
تو تاریکی رفت یه لیوان برداشت،
دکمه ی یخ سازو زد،
یه قالب یخ انداخت توش،
و بعد پرش کرد از آب
و آورد این سر خونه.
الآنم اومده بالا سرش می گه مامانی بیا بخور، تشنه ت بود...
حالا من بچّه بودم چه جوری بود؟
وقتی سرفه می کردم،
با خشونت و یه حالت اگرسیو وحشیانه بیدارم می کرد طوری که هنوز منگ بودم و اصلا نمی فهمیدم تو کدوم دنیام...
و بعدش دعوا دعوا دعوا که لعنتی تو با صدای سرفه هات نمی ذاری من بخوابم.
ور دار برو یه جای دیگه بخواب سریع،
چون من امروز شیفت بودم، بیمارستان بودم، کوفت بودم زهر مار بودم، خسته ام و تو داری خسته ترم می کنی.
گاها منو با یه بالشت و پتو پرت می کرد بیرون از اتاق.
من خودم یه تنه چاکر ایزوفاگوس هستم،
ولی نمی تونم خودم رو بزنم به نفهمی و وانمود کنم هیچی نشده.
و وقتی اینا رو مستقیم به خودش می گم، صرفا عصبی می شه.
چرا؟
چون حقیقته.
و هیچ کوفتی زهر ماری تر از حقیقت نیست...
برای همینه که عصبی می شه.
چون من حافظه م خوبه و بلدم کی به یادش بیارم عقده های ذهنی م رو.
حقیقتش اینه که،
مهر من از دل مادرم رفته...
خیلی وقته.
شاید مسبب ش خودم بودم،
شاید هم از همون اوّل، مهری در کار نبوده...
به هر حال اگه اوّلی کافی باشه، سراغ دومی نمی ره هیچ کس.
من کافی که نبودم هیچ،
شاید حتّی اضافه هم باشم...
مهر من از دل مادرم رفته،
همون طور که مهر مادرم از دل من داره می ره.
هنوز هم خیلی بهش احساس دارم...
ولی...
آره وقتی ته یه جمله "ولی" می ذاری، مخاطب خودش تا تهشو می ره نیازی به توضیح بیشتر نیست...
دنیا همینه...احساس ها مساوی تقسیم نشدن. همون طور که پول.همون طور که سلامتی.
خیلیه با بچّه ی شیش هفت ساله، همچین رفتاری داشته باشی ها.
از خواب بپرونیش،
و بابت سرفه های ناخواسته ای که می کنه به باد فحش بگیریش چون داره خواب نازنینت رو آشفته می کنه.
و چپ و راست بهش دگزا تزریق کنی،
چون حوصله ی شنیدن سرفه هاش رو نداری.
می دونی تو ایمونو چه قدر به ما گوشزد کردن که تو به عنوان یک پزشک، حتّی اگه مُردی هم نباید به مریضت دگزا بزنی؟ مگه اینکه دیگه چه قدر اوضاعت دراماتیک باشه و دستت از بقیه ی دارو ها کوتاه...!
کیلگ فکر می کنی من تا حالا چند تا دگزا خوردم،
صرفا به خاطر اینکه مامانم دلش می خواست خواب راحتی داشته باشه شب ها؟
خوبه باز با همون عقل بچّگانه ی خودم، از زیر نصفش فرار کردم.
بچّه ی اوّل بودن خیلی سخته،
می دونم دست خودتون نیس...
ولی بچّه ی اوّل نشید هیچ وقت.
به اندازه ی یه والد ازتون انتظار ایفای نقش دارن.
دهنتون سرویس می شه.
ازت ناراحتم...
چون داری فرق می ذاری مامان.
و من نمی بخشمت.
نمی بخشمت.