آقا امروز نویسنده ی محبوبتون، ساعت ها زیر آفتاب داغ ذوب می شد و رسما رد داده بود چون در اثر گرما دیگه حتّی ادامه ی "بو سرده" یادش نمی اومد تا برگردونش کنه روی لیریک "جیز گرمه". ( گفته بودم دارم روش کار می کنم و تموم که شد هم اینجا می ذارم، هم اگه شد واسه تیک تاک اینا می فرستم هر چند هنوز ایده ای ندارم ایمیلشونو از کجا دربیارم!)
و خلاصه نهایت زورشو زد که حواسش رو از گرما پرت کنه،
فلذا چشمه اش جوشید و چند بیتِ به دیدگاه خودش چرت در کرد که الآن براتون می ذاره تا که وبلاگ لامصبش خالی نمونه.
اصلا ایراد وزنی معنایی و هیچی نگیرید که خودم حالم ازش به هم می خوره و چون روم نمی شه واسه بقیه بخونم در اصل دارم اینجا می ذارم که سریع تر به درک واصل شه و بسوزه و نخوام دیگه حتّی رو قافیه هاش و صاف و صوف کردنش فکر کنم.
چیه خب. گرمم بود! یه کوه بودم، زیر تابش اشعه های مادرانه ی خورشید خانوم. و دلم برف می خواست.
حالا دیگه ازین جا به بعد باید مغز هاتون رو ریست کنید تا بتونه خط های بعدی رو جدیانه درک کنه وگرنه که شعره خودش فنا هست، اگه با لحن شوخ و شنگ هم بخونید رسما هیچی ازش باقی نمی مونه می شه شعر مهد کودک. می تونید برید پنج دقیقه بعد برگردید ادامه ش رو بخونید حتّی!
آماده؟ جدی شدید؟
بخونید:
اینم بگم که اصلش بیت آخرش بود. اون دوتای دیگه رو چون وقت اضافه داشتم و منتظر بودم اضافه کردم حالا بدبختی الآن دلم نمی آد حذف کنم. ولی حسش می کنم که محشری بیت آخرم رو خراب کرد. شما اگه الآن برگردید بیت آخر رو تنهایی بخونید، خیلی قوی تره و فاز می ده اون دو تای دیگه می آرنش پایین یا شایدم فقط احساس منه.
اصلا صائب تبریزی خیلی خوبه. یه بیت می گفته و تمام آقا جان. به جای همه ی شاعرای جهان خفه خون می گرفته و چه چیزی ازین محشر تر تو دورانی که همه رسما هی فقط دارن زر مفت می زنن.
نکته ی اخلاقی هم اینکه برید برف رو کوه رو زود تر بتکونید تا کوه ها دردشون نیاد!
پ.ن. خب اعتماد به نفسم بعد نوشتن همینا برگشت، می تونید ایراد بگیرید. مقبوله.
روزگار غریبی ست، نازنین...
روزگار گندی ست، نازنین...
روزگار تخمی ایست، نازنین.
# شاملو فیت کیلگ.
مشابه این پک جدید از احساساتم رو ک الآن حدود دوساعته از رونمایی ش می گذره، یه بار تو دوم راهنمایی داشتم. وقتی مدرسه م عوض شد. به نزدیک تر ها گفتم ک چقد داغونم مثن، گفتن هیش باو چیزی نیست؛ درست می شه عادت می کنی. منم هی به خودم گفتم هیش باو چیزی نیس یکم بگذره عادت می کنی. سال پشت سال با همین رفتم جلو که ای جااان قراره عادته رو بکنی بالاخره یه روز. با حسرتِ کردنِ عادت، رفتم جلو. ک خب تهش نشد و عادته نیومد و کل راهنمایی و دبیرستانم رو به فاک دادم. ذرّه ذرّه... لحظه لحظه. به همین سادگی عادته رو نتونستم بکنم. :))) کسی هم نفهمیدا. ولی زجر کشیدم. شش سال. شش سال باهاش در گیر بودم.
و این طور ک بوش می آد الآن داره از شش ساله ی دوم هم رونمایی می شه. چه شود. یوهو...
زندگی م هم می شه بریده های منقطعی از پک های "احساس های انتظار رونده به عادی شدن" در حالی ک تو مغزم هیچ وقت قرار نیست عادی بشن.
والا من عادت رو بلد نیستم بکنم. یکی بیاد این عادت رو برداره ببره بکنه تا منم به زندگیم برسم.
می گه: از امروز هوا یه جور دیگه ای سرد شده نه کیلگ؟
می گم: آره، از کجا فهمیدی تو که هنوز نرفتی بیرون؟
جواب می ده: بوی باد. لباسات بوی باد پاییز رو می دادن وقتی اومدی تو.
شاعریه واسه خودش ها.
منم مثل شما، بیایین از این به بعد با هم سعی کنیم بفهمیم دنیا به چشم اونایی که باد پاییز رو بو می کشن چه شکلیه. هشدار: حرکت بسی شاخ و عاشقانه ست. واو.
بوی باد می آید...
بوی باد می آید...
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به انتظار رقص در آسمان،
هستیش را قمار کرد.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به رویای رهایی،
از شاخه دل برید.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر از سر شوق،
سبزی داد، زردی گرفت!
باد را بگویید بیاید...
باد را بگویید:
برگ های زرد گلخانه ای هم دل دارند.
باد را بگویید بیاید.
بوی باد می آید...
بیا برای من... کمی غزل بخوان
به روی زخم غم، تو مرهمی... بمان
بیا برای من، تو حرف بزن کمی
بیا برای من... برای من... بمان
طرف از خواب پا می شه، به جای حس دفع ادرار، حس دفع افکار پیدا می کنه.
نتیجه ش می شه همین.
بش بگید بیاد به هر حال. :)))))
پ.ن: آقا شوخی بود، ولی حالا جدی اگه می خواد بیاد، بگید من شتری چیزی زمین بزنم. قرار نبود ساعتش رند شه ک.