جمله ی زیر... یکی از معدود جمله هایی ه که در وصف خدا خوندم و مقابلش جبهه نگرفتم یا زیر لبم نگفتم چقدر شورش می کنین! درکش کردم. حرف به حرفش رو...
مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛
خداوند دانه های انار...؟
+می خواستم ذکر نکنم. چون می دونم دیگه همه از این جَو خسته شدن! ولی گفتم شاید حس من به هوار تا خواننده هام (!) القا نشه. این جمله رو توی اینستاگرام مرتضی پاشایی خوندم. با خودم فکر می کنم وقتی یه آدم سرطانی چنین حسی به خداش داره... ما باید دقیقا خدا رو چه جوری دوست داشته باشیم؟
+شاید یه کم لوس باشه... ولی انار ها برام مقدس تر شدن این روز ها. به خاطر شعر های سهراب به اندازه ی کافی قداستشون رو به رخم می کشیدن. این جمله که دیگه "کن ف یکون" کرد.
+ یکی از دوستان می فرمود در حق ذرّت بی انصافی شده! عقیده داشتند که ذرت هم می تواند صد دانه یاقوت باشد. حالا صد دانه یاقوت که نه... مثلا صد دانه کهربایی چیزی... بی راه هم نمی گفت. ولی باز هم انار قداست خودش رو داره!
علی رغم اینکه اصلا خفن نیستم، یه احساس آرامشی تموم وجودم رو گرفته امسال.
و یه ایمان قوی به اینکه به اون چیزی که حقمه می رسم. حالا آیا اون چیزی که حقمه خوبه که اینقدر خوش خیالم؟ امیدوارم! :|
می دونی چیه؟ حس می کنم تهش پوز همه رو می زنم. بار الها... کمک کن این افکار بیش از وهم و خیال باشد.
" کنکور مثل المپیاد نیست! دیفالتش اینه که هر چقدر پول بدی آش می خوری! "
×غَفی×
حیف. تازه فهمیدم آهنگای مرتضی پاشایی رو چقد می تونستم دوست داشته باشم!
ای کاش زودتر...
# یه امشب جای من باش
جای اونی که چشماش
به در خشک شد ولی عشقش نیومد...
# یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به جز دستای تو همراهی نداره...
آقا اینا رو نخونین مسخره کنین! برین این تِرَک رو از آلبوم "یکی هست" دانلود کنید. ریتمش عاااالیه. معنی ش هم بی خیال. عشق کدوم گوری بود باو؟!
+یکی از بچّه هامون می گفت که مرتضی پاشایی از وقتی سرطان گرفته آهنگ خونده. آدم واقعا در شرایط سخت طلا می شه، نه؟!
می دونی حرفا خیلی تکراری اَن در موردت. یه نفر یه جمله ی قشنگی گفته، همه میان همون رو طوطی وار تکرار می کنن در باره ت.
من دوست دارم یه حرف نسبتا جدید بزنم. ولی نمی دونم چی!
این کافی نیست که بگم از صبح تا حالا نتونستم یه کلمه هم درس بخونم از وقتی فهمیدم رفتی؟ خصوصا من که از بیخ و بن با مرگ مشکل دارم.
حس بدی دارم که خونه مون دقیقا بیخ بیمارستان بهمنه و چه بخوام و چه نخوام باید تحمل کنم این وضع رو! از صبح تا حالا همه جا راه بندونه و گریه و ناله های مردم هم جای خود دارد. هرچند موافقم که مردم دارن شورش می کنن(شور از نوع مزه)! یه کامنت خوندم با عنوان " درود بر مردم مرده پرست ایران زمین! " و واقعا بی راه هم نمی گفت. تا حالا کسی اینقدر بهت توجه کرده بود؟ عمرا! حتی خود من هم اگه این قضیه پیش نمیومد عمرا به این خوبی می شناختمت. ولی خب یه سری از احساسات صرفا پیروی از جمع هست. مردم رو می دیدم: همه موبایل به دست، تبلت به دست جلو بیمارستان!!! به راستی آیا مرگ هم فیلم برداری دارد؟ فکر نمی کنم اصلا زیبایی خاصی برای فیلم برداری داشته باشد. بیش از آنکه نگران تو باشند نگران این بودند که لحظه ای را برای فیلم برداری از دست ندهند.
خب الان نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم. با یک مرده حرف می زنم آیا؟ واقعا حس نمی کنم. نمی تونم بفهمم اگه تو مردی این صدای گرمی که تو هدفون پخش می شه مال کیه پس؟ می دونی سی سالگی... واقعا کمه! خیلی کمه. واست خوشحالم که با این که تو این سن رفتی ولی این همه آدم می شناسنت. به یادتن! یه حسی بهم می گه اگه من بمیرم پدر و مادرم هم شاید نیان سر قبرم! بهت حسودی م میشه! یعنی می شه وقتی منم مردم این قدر اشک و آه برام بریزن و بکشن؟ یعنی حتما باید برای مشهور شدن جوان مرگ شد؟ هوووم. نمی دونم!
صرفا حسرت می خورم که به خودم قول دادم وقتی کنکورم تموم شد برم فول آلبوم خواننده ی " نگران منی " رو دانلود کنم چون احتمال می دادم مثل همون یکی ناب و تک باشه. ای کاش همون موقع که زنده بودی دانلود می کردم و می فهمیدم چقدر خوب احساسات رو توی سطر سطر شعر هات گنجوندی!
خب حالا دیگر خودت می دانی. اگر دین ما راست بگوید... تو دیگر همه را می بینی. و خواهی فهمید که چند بار با نگران منی اشک ریخته ام. دیگر اشک هایم را از تو یکی که نمی توانم پنهان کنم. حالا واقعا می فهمی چیزی که ساخته ای به راستی محشر است که اشک کیلگارا را در می آورد!!!
+راستی از اون بالا اگر تونستی خدا را با من آشتی بده! جدیدا حس می کنم اَخی تُفی شدم پیشش.
+از این حرص می خورم چرا دقیقا روزی که من فهمیدم اگه بری خیلی ناراحت می شم ، رفتی. دیشب دقیقا داشتم به همین فکر می کردم. امکان داره من انرژی منفی داده باشم؟ نکنه تقصیر منه؟ تا الان که اصلا به فکرت نبودم که حالت خوب بود باو!
+خودتو که نمی شناختم. دلم واسه صدات تنگ می شه!
من هیچ وقت عمرم سعادت این رو نداشتم که خواننده ها رو خوب بشناسم یا خیلی از این آدم های این_لاو_ویت_موزیک باشم.
به صورت کاملا تفننی ه.از آهنگی خوشم بیاد دان می کنم می ریزم رو موبایلم، n بار گوشش می دم. ولی خوب وقتی از یه آهنگ خوشم بیاد... دیگه خفه می کنم خودمو باش. ت
بحث اینه که این چند وقت می گفتن مرتضی پاشایی حالش بده و بستری ه و اینا. ولی خب من اصلا اسمش واسم آشنا نبود، صرفا ابراز تاسف می کردم از این که سرطان چقد بده و این حرفا!
آقا زد و دیروز فهمیدیم این جناب پاشایی همون خواننده ی تیتراژ ماه اصل امساله. آهنگی که من دیوونه وار علی رغم اکثر دوستان و آشنایان عاشقش بودم. مخصوصا عجیب ترین و برزخی ترین دوران زندگیم رو با این آهنگ سر کردم. دورانی که المپیاد قبول نشده بودم و باید قبول می کردم که کنکوری ام و بدتر از اون که باید دکتر شم نه مهندس...دورانی که از بی تعلقی نمی دونستم چی کار باید کنم به غیر از آهنگ گوش دادن و ول گشتن تو نت!
خلاصه این که وقتی این آهنگ رو می شنوم اکثر خاطراتم میاد جلو چشمام. خصوصا خاطرات المپیادم. دیشب که شنیدم مرتضی پاشایی همونی ه که صداش برای من خاطره ساز بوده یه جوری شدم... صدایی که بارها بهش گوش کردم و ازش خسته نشدم.
الان که بهش فکر میکنم می بینم خیلی هنره که درد به این بزرگی مثل سرطان داشته باشی و بخوای زخم های ریز ریز یه ملت لوس رو با صدات التیام ببخشی.
میگن حالش بده. میگن ممنوع الملاقات شده. میگن فقد باس دعا کرد. منم دعا می کنم. جدا از حس هم نوع دوستی یه حس مدیون بودن نسبت بهش دارم. مدیون بودن به کسی که صداش یه زمانی تنها وسیله برای چسبیدن به این زندگی کوفتی بود. ای کاش غیر از دعا کردن کاری از دستم بر میومد.زجر آوره!
و حالا واقعا
من
به جای
تو دارم
زجر می کشم...
خداحافظ...
من که اصلا بت حواسم نبود... چون دقیقا افتادی تو تاسوعا عاشورا!
برای همین یکم خلاء...!
می خواستم کلی به دانش آموز بودنم افتخار کنم تو سیزده آبان. می خواستم خوب تو ذهنم ثبتش کنم که بعدا دلم واسش تنگ نشه. ولی نشد. کلا حسش هم نکردم حتّی بس که بد موقع بود :|
مهم اینه که در یک صورت باز هم روز دانش آموز خواهم داشت:
کی میاد با من برای دیدن آخرین روز دانش آموزش کنکور رو گند بزنیم؟! ^-^
با آن امید که همه ی دانش آموزان تا قبل از رسیدن چنین روزی واقعا دانش را آموزیده باشند!
خودم چی؟ بله! از نظر خودم خیلی هم خوب یه سری دانش ها رو آموزیدم! من جمله کامپ، فیزیک دوم دبیرستان، هندسه ی سوم دبیرستان، حسابان و فیزیک پارسال، و در نهایت تبحرم :گسسته شامل الگوریتم و ترکیبیات و اندکی گراف! (من گرافم برای المپیاد خوب نبود، ولی 107% مطمئنّم نسبت به گراف چرتی که تو دبیرستان یاد می دن، ده سر و گردن بالا تر بودم!)
راضیم از خودم؛ ت
دیدین جدیدا ملت می رن به این سمت که ما روشن فکریم و اینا؟
سر همین قضیه هر مناسبتی که هست هر کسی زور می زنه بهترین و زیبا ترین جمله / عکس یا متنی رو که پیدا می کنه بذاره اینستا یا اف بی یا بلاگ یا هر جای دیگه ای.
برای عاشورا هم همین بود. حتی اونی که یک ذره برای عاشورا ارزش قائل نبود هم یه جمله ای با ما شیر ( شیر جنگل نه،انگلیسی بخوانید!) کرد.
از بین همه ی جمله ها جمله ی زیر رو خیلی دوست داشتم:
انصاف داشته باشیم کمی،
رفتگر محله از لشگریان یزید نبود...!
.
.
.
:O
- آقا ما داشتیم بعد از کلی مدت به روز می کردیم اینجا رو که یهو خونه رو آب ور داشت... خلاصه به عنوان ستاد مبارزه با سیل درون خانه ای ناشی از ترکیدن لوله اعزام شدیم به پشت جا کفشی و شستمان خبردار شد که در اثر باران های پاییزی ناودان شکسته و قطره های باران جایی بهتر از خانه ی ما نیافته و خود را مهمان ما کرده اند. هم اکنون نیز بر روی پاره چوبی قاشق در دست پارو می زنیم و گزارش می دهیم!!!
پست را هم به زور وصله پینه کردیم هر چند رشته کلام را از دستمان ربودند این قطره های باران ناکس!
+ دقّت کردین که همیشه یه روز قبل عاشورا آسمون صاف صاف ه و تو عاشورا سیلاب راه میفته؟ من که می ذارمش به حساب اینکه آسمون هم از شدّت غربت امام حسین گریه ش می گیره!!
+ راستی محسن یگانه بچّه دار شده گویا...! یه دختر به اسم نگاه_یگانه... من که خیلی ذوق نمی کنم با بچه مچه ولی خودش خیلی ذوق مرگ شده بود تو اینستا :) تولدش می شه نیمه ی آبان. رند ه نسبتا بد نیست!
+جدیدا یه وبلاگایی می بینم اصن اونقدر ذوق می کنم که نگو... بعدشم دپسرده می شم که چرا وب من تا اون حد خفن نیست؟! :::((((( بعد می رم نویسنده ش رو می خونم می بینم یه دو سه سالی هم از من کوچیک تره...! کلا نابود و با خاک یکسان از شرم...
+ بی نهایت خوشحالم که فامیلیم توش تشدید داره. مگه این که با این چیزا از بقیه متمایز کنم خودمو ^----^
+ یه زمانی از این پرسش پاسخ ها بود هر کس رو تو کلاس یه مدل حیوون کردیم. منم شدم اسب. بعد از اون اسم همه فراموش شد. غیر سنجاب و اسب. دیگه منم عادت کردم وقتی رفتارامو به اسب نسبت می دن! داشتم فکر می کردم آیا این خوش یمنی حساب می شه که در سال اسب که امسال باشه من کنکوری ام؟! آیا قراره شانس بیاره واسم؟
؟) فرضا توی یه جمعی هستی... همه در حال وراجی _عموما درباره ی خودشون_ و تیکه های بی مزه و لوس که از نظر تو خیلی دِمُده و مسخره ان! ترجیح می دی مثل یخ نگاهشون کنی تا بحث تموم شه و بعدا انگ افسرده بودن و اینا بخوره بت یا اینکه هار هار هار باشون همراه شی و تو دلت بگی به چه چیز های احمقانه ای دارم می خندم؟!
من واقعا با دور و بری های امسالم اپسیلون هم حال نمی کنم. وانمود هم نمی کنم، به درک! نتیجه ش می شه این که برخی از معلم ها فکر می کنن لالم.
# هر چی می خواد بشه فقد امسال تموم نشه. می دونم بعدش از این بهتر نخواهد بود.
# آهان راستی متنفرم از تک تک ترسو های دور و ورم که به خاطر بزدل بودنشون زرت و زرت دروغ می گن. طرف یه روز در میون مریض می شه ، خوب می شه. دقیقا هم روزایی مریض می شه که درس های آب دوغ خیاری داریم. سر آزمون دوره ای ها همه با هم مریض می شن. انواع و اقسام امراض از قبیل:دل درد، سر درد، کمر درد، سرما خوردگی، کوری موقت. هر چند مرض دروغ_گویی مرض اصلی همه شونه! حالا به معاون دروغ می گی بگو، ولی مگه دوستات نفهمن؟
# می شه یه چیز دیگه هم بگم که جدیدا من رو به تنفر رسونده؟ اینستا! نه خودش! ملتی که تو اینستا هستن! میری یه عکس رو می بینی، خوشت میاد لایک می کنی! دو ثانیه نشده طرف میاد عکست رو لایک می کنه. می دونم نشانه ی سپاس گذاری ه و اینا. ولی خب بشر! من از عکس تو خوشم اومده... لزوما تو که نباید با هر خزعبلی ( املاش درسته آیا؟) که من گذاشتم حال کنی! واسه همین حس لایک جمع کردن بهم دست میده و بدم میاد. اوف×
... و نزدیک می شویم به 13 آبان، نحس ترین و آخرین روز دانش آموز من. و دوباره یک اعصاب خوردی احمقانه سر اینکه من چرا اینقققققققققدر بزرگ شدم و باز هم دارم بزرگ می شم!
قانون جذب همیشه وجود داره... از نظر علمی ش رو نمی دونم ولی امتحان کردم که می گم.
مثل وقتی که از اوّل صبح داشتم به معلم عربیمون فوش می دادم... بی هیچ دلیلی. اونم اومد بیرونم انداخت، بی هیچ دلیلی.
یا وقتی نسبت به یه نفر یه حسی داری و بعدا می فهمی اونم همین حس رو نسبت به تو داره!
تنفر دو طرفه... احترام دوطرفه!
اگه اشیا هم می تونستن احساساتشون رو بیان کنن، من مقدس ترین موجود دنیا می بودم برای : ماشین حسابم، موبایلم، کامپیوترم، هری پاترهام و همه ی وسایل سبز صفتم!
+: همیشه با توجه به همین قانون دوستام می شن دوستام! روز اول یکی رو می بینم ، از رفتارش خوشم میاد، روز بعد بی هیچ دلیل خاصی یا هم سرویسی می شیم یا بغل دستی یا هم گروهی!
- اون تو هفده سالگیش با ولدمورت می جنگید؛
خبیث ترین آدمی که تو اون دوران پیدا می شد.
-ما با یه چیزی n بار وحشت ناک تر و دهشتناک تر از ولدمورت:
غول n شاخ و دم کنکور!
نشنیده بگیرید...
ولی کیلگارا خوب می نویسد. حداقل از نظر خودش...
از بچگی کلا خیلی با نوشتن راحت بود! الان هم...
اصلا فلسفه ی پا بر جا ماندن این بلاگ هم همین است. چون کیلگارا به نوشتن عشق می ورزد.
و بر خلافش خیلی در حرف زدن ناشی...
این بود که امروز بعد از اندی که سرش خلوت شد نوشت و نوشت_ و هیچ نگفت_:
بدان که روزی هزار بار او را با رفتار هایشان می شکنند و او خم به ابرو نمی آورد. هر چه بیشتر خوردش می کنند، او بیشتر قهقهه می زند.کارش از گریه گذشتست، از آن...
میداند...
همیشه،
روزی می آید...
تو می روی؛
او می رود؛
تمام می شود!
#داشتم چند تا از بلاگ های المپیادی ها رو می خوندم. حس دل به هم خوردگی می کنم. صد مرحبا به بلاگ های دیگه. البته خوب هم توشون هست... ولی اکثرا چندش بود. از این فازا که ما خیلی عارفیم و بزن تو خط شاخ بازی و خود را از بقیه بالا دیدن این حرفا. همه شون هم یه مدلی می نوشتن که بی شباهت به بلاگ من نبود. لذا شاید لحن نوشته هام رو کمی عوض کنم. شما حرف خودتونو بزنید بکس! ظاهر سازی چرا؟!