Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

grape snail

به جدّم که این فراخ ترین موجود تو این خونه س در حال حاضر.

ولی نه من باور می کنم،

نه شما باور می کنید،

خودش فقط می دونه.


حلزون انگور شماره ی یک

_عکس اوّل ؛ نمای طرفی حلزون انگور_



_عکس دوم؛ نمای شاخک محور حلزون انگور_



_عکس سوم؛ نمای خود نمایی صدفی حلزون انگور_


پس از آپلود کردن عکس ها تب جدیدی باز نموده، ناشیانه گوگل می کند:

"how to become a grape snail?"

دیگه مامانم نهایت دل سوزوندنش در مقابل هوار هوارای دیشب اینه که از خواب بیدارم می کنه با مهربونی بهم میگه عزیزم بیا غوره پاک کن.

حلزون رو هم به عنوان حیوان خانگی شماره ی سه در جعبه ی حلوا شکری عقاب نگه داری می کنیم. فقط اینکه چرا نمی آد بیرون؟ نکه زدم کشتمش؟ کاریش نکردم انصافا. نمی دونم چش شد رفته اون تو نمی کشه بیرون. عین مرده ها. خوشا به کنج اتاقش خوشا جهان خودش. فارغ یعنی همین و لا غیر.

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم...

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

فکر کنم از فردی به اسم محسن فریدونیه. عنوانم و خط اوّلم. الآن دقیق مطمئن نیستم و گیج تر از حالتی ام که بتونم درست حسابی سرچ بدم، ولی باید یه حقّ نشری واسه شاعرش قائل می شدم به هر حال تا موقعی که بگردم و سر فرصت مطمئن بشم.


انگاری قسمت نیست ما زیاد از خوشی هامون رو این وبلاگ بنویسیم. انگاری بند ناف وبلاگم رو با کیسه ی تهوع بودن بریدن. می خواستم واستون از الکامپ بنویسم و قطعا می نویسم وقتی که دوباره شارژ شم. ولی... همیشه همین ولی های لعنتی!

اصلا من امروز خونه نبودم. صبح زدم بیرون، هشت برگشتم. له و لورده و ذوق زده از نمایشگاه. با کلی انرژی. ولی دشارژم کردن. بلافاصله.


همین چند ساعت کوتاه شب کافی بود برای خروس جنگی بازی های من و بابام. اعصابم خط خطیه.  آخه بگم بابا؟ بگم مامان؟ بنویسم بابا و مامان؟ احساسم رو بهشون از دست دادم. هر بار که می گذره یکم آرامشم رو به دست می آرم، به خودم می گم نه کیلگ اینا پدر و مادرت هستن، ازین فکرای اسیدی نکن. ولی وقتایی مثل الآن باز بر می گردم رو همین عقایدم و با خودم می گم خودت رو گول نزن بیچاره، این واقعیته. 


می دونید  چرا بعد دعواهام می آم اینجا اعلان عمومی می زنم که آهای من دوباره دعوام شد؟ یک چون ضعیفم. دو چون دوست دارم این احساس رو داشته باشم که به غیر از خودم چند نفر دیگه، چند نفر دیگه که هیچ ربطی به زندگی اینور مانیتورم ندارن، حداقل می تونن بخونن که تو ذهن من چی می گذره. درک هم نکردن هیچی. ولی می خوننش. در حدّی که من می تونم تایپش کنم، لمسش می کنن. 

این بهم آرامش می ده که هر چند این افکار بیان نشدن تو دنیای واقعی، ولی وجود داشتن و من چند نفر دیگه رو از وجود داشتنشون با خبر کردم. به چند نفر دیگه گفتم که اینا تو سرم می اومد. این خود آرامشه.


چند لحظه پیش داشتم به خودم فکر می کردم. خودم هم باورم نمی شه. ولی داشتم به سرطانی بودنم فکر می کردم. داشتم فکر می کردم ای کاش سرطانی چیزی داشتم. ای کاش یهو فلج می شدم. یه ضعف جسمی به چشم دیدنی تو وجودم پدیدار می شد. آدم ازین بد بخت تر؟ چهار ستون بدنت مثل شیر سالم باشه و تو مغزت به همچین چیز هایی فکر کنی؟ حالم از فکرای خودم به هم می خوره حتّی!


دلیل هم داشتم واسه این فکرم. جمله ی بابام تو دعوا. یه چیزی بود تو مایه های "چشماتو واسه من اون جوری نکن، ننه من غریبم بازی هم در نیار آشغال." که البتّه من خودم خبر نداشتم ازین حالتم. ولی دیگه نمی دونم باید با کدوم تیکه ی بدنم باید بهشون حالت روانی خودم رو حالی کنم. یعنی خب می دونید، اگه دست خودم بود همون حالت پوکر فیس همیشگی م رو حفظ می کردم. ساکت، کم حرف، بی حالت. ولی این حالت چشمام که بابام وسط دعوا توصیف کرد...  یعنی اون تو، توی اون مغز لعنتی م یه خبری هست که حتّی گشاد شدن چشمام رو هم نتونستم کنترل کنم دیگه. یعنی با حرفاتون منو به مرزی از ناباوری رسوندید که داشته از تو چشمام می زده بیرون. یعنی داشتم می ترکیدم از هجوم حرف هایی که گیر کردن تو گلوم.


درد داره. احساساتت واقعی باشن، بهت انگ نقش بازی کردن بخوره. این خودش آدم رو بیشتر از هر چیزی به جنون می رسونه. برای همین داشتم فکر می کردم از نظر چنین پدری، سرطان داشتن می تونه دلیل لازم و کافی ای برای تیکه پاره بودن روانم باشه یا نه. یا بازم فکر می کنن به سلول هام دستور دادم نقش سلول های سرطانی رو بازی کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه سکته ی قلبی کنم، بالاخره می تونن بفهمن که من خود واقعی م بودم نه یه اکتور؟ یعنی اینقدر دارم از نظر روانی زجر می کشم که حاضرم سرطانی بودن رو به جون بخرم ولی یکی ازین دل صاب مرده م خبر داشته باشه.


درد من اینه که به یک نفر از جنس فهم... از جنس درک محتاجیم. یکی که بهمون نگه اکتور. نگه ننه من غریب. یکی که حداقل بعد اینکه فحش ها رو داد بتونه بخونه که با موفقیّت روانمون رو فول مارک خاکشیر کرد.  بله. من کیلگارام. الآن ساعت یازده دقیقه از روز جدید رو رد کرده و من نمی تونم این فکر مسخره م رو مهار کنم. دارم فکر می کنم ای کاش سرطان داشتم یا معلول بودم و حداقل از ظاهر جسمی م می تونستن احتمالش رو بدن که داخلش هم چیز به درد بخوری نمی تونه باشه. 


الآن ولی مثل این گیلاس گنده های تابستونم. آب دهنت شره می کنه وقتی می خوای گازش بزنی. اون قرمزی پوستش رو که می بینی با خودت می گی وای تابستون چه فصل محشریه. ورش می داری. لمسش می کنی و دندونات رو با ولع فرو می کنی توش. اه. تُفش کن. از داخل گندیده بود. کرم زده بود. فروشنده ی کلاه بردار. آشغال فروخته بهمون.


بچّه که بودم حول و هوش نیمه ی اوّل دوران ابتدایی، خونه مون یه ور دیگه بود. تو اون خونه ی قدیم، یه کمد داشتیم واسه لحاف رخت خواب ها. الآنم داریم، ولی اون فرق می کرد. وقتایی که دلم می گرفت می رفتم سراغ کمده. درش رو  باز می کردم، پاهام رو می زدم و دونه دونه از لحاف ها می کشیدم بالا. بالاتر و بالاتر. می رفتم روی بالا ترین تشک می نشستم. بعدش در رو از داخل رو خودم قفل می کردم. تاریکی مطلق می شد. می رفتم اون تو هر چه قدر دلم می خواست زار می زدم. مشت می کوبیدم به لحاف رخت خواب ها. سر و صورتم رو می مالوندم به تشک های خنک. به تاریکی خیره می شدم.

فکر کنم اینو تا حالا به هیشکی نگفته بودم. یکی از خاطره های خیلی عمیقم بود. فکر کنم مامانم هم با وجودی که می دونست من با حالت قهر رفتم اون تو، به این فکر نمی کرد که دو ساعت تمام چی کار می کنم. فکر می کرد قهر کردم لابد. ما خونواده ی نازکشی نیستیم کلا. طرف رو ول می کنیم به حال خودش. خوب که شد بر می گرده لابد. من با تمام بچگیم، اون تو متکّا گاز می زدم. دندونام رو با تمام وجود رو متکّا فشار می دادم. انگار که بخوام تیکه تیکه ش کنم. رو متکّا جیغ می کشیدم، هوار خفه می کشیدم. صدا خفه کنم بود متکّا. حتّی تهش که تصمیم می گرفتم از کمد بزنم بیرون، یه دور متکّا ها رو می آوردم بیرون تا دایره های اشکی یا تفی یا مف مفی روشون رو اندازه گیری کنم. رد اشک هام روی متکّا ها، همیشه با استراتژی عرق های باباست حل می شد. 

آره من اینجوری بودم. چی کارش کنم. به کفشم. شاید فردا که دوباره اینا رو بخونم پشیمون بشم از نوشتنش. ولی باید می نوشتم، که الآن بتونم ته این جمله م بنویسم  که دلم اون کمد رو می خواد. شدییید. انگار که سیگار لای انگشت دو و سه ی یه آدم سیگاری باشه. انگار که عرق تو بطری یه الکلی باشه. انگار که هروئین تو سرنگ یه نشئه باشه. همین الآن. همین الآن. من کمد لحاف رخت خواب های سال هشتاد و دو رو می خوام. اگه این خاطره م رو فاش نمی کردم، شما نمی فهمیدید فرق اون کمد رو برای من با همه ی کمد های دنیا.

دلم می خواد بازم پاهامو بزنم به تشک ها... به لحاف ها... بکشم بالا... بکشم بالا... بکشم بالا...


به عنوان غزل آخر هم دارم به این فکر می کنم که در آینده تو هیچ کدوم از پایان نامه هام، مقاله هام، کتاب شعر هام و رمّان هایی م که قراره بنویسم، کوچیک ترین تشکّری از پدر و مادرم نمی کنم. دلم نمی خواد حتّی اسمشون رو تو کتاب هام بیارم چه برسه برای تشکّر. کتابام نجس می شه. 


تکرار کن کیلگ...؟ آفرین. من نمی بخشمشون. تکرار؟ من نمی بخشمشون و فراموش هم نمی کنم. 


داستان دعوا هم از اون جایی شروع شد که بابام دلش خواست صداش رو ببره بالا و تو چشمای من زل بزنه و تکرار کنه: تو هیچ کاری واسه معدّل آوردن این ترمت نکردی با وجودی که می دونستی مهمّه! همیشه همین بودی...

و فقط آرشیو یه روز از ترم پیش من، کافی بود که دلم بخواد به جای اکتفا به دعوای لفظی، با ماشین چمن زنی صد بار فرشش کنم.


پ.ن: خب وارد فاز دوم این پست می شیم. قسمتی که من اینقدر فکرای تو سرم رو می نویسم تا خوابم ببره.


۱) چرا کاش من سرطان داشتم؟ کاش اینا نازایی داشتن.

۲) اصلا شاید من بچّه ی واقعی شون نباشم. شاید پرورشگاهی ای چیزی ام...

۳) یعنی الآن واقعا هر دوتاتون این قدر راحت خوابیدین؟ چه جوری می تونین؟ من یه بار خودکار دوستم رو یادم رفت پسش بدم، تا صبح از خواب می پریدم و خواب های نصفه نیمه ای از لوله خودکار می دیدم. شما الآن خوابیدین وقتی اینجوری ریدین به اعصاب من؟

۴) اگر من بمیرم...  از مقیاس یک تا ده، چه قدر راحت تر می خوابین؟

۵) چاقوی دسته آبی.

۶) چه قدر از خودم متنفرم. 

۷) فکر کنم امروز یکی خودکشی کرده. یکی ازین گروه لینکین پارک. وقت نکردم خبر ها رو بخونم هنوز. ولی یه چیزایی شنیدم.  دارم به اون فکر می کنم الآن.

۸) من می خوام مثل اون یارو توی خیابون یک نصفه شبی جمعه دستی بکشم. دقیقا با همین صدای گوش خراش. می خوام.

۹) فردا حداقل تا ده شب اصلا نباید با اینا تو خونه باشم. باید حواسم باشه ساعت های تو خونه بودنم رو کاملا بر عکس اینا تنظیم کنم.

می خواست کول باشد ولی کول آفریده نشده بود

- فلان طور و اینجور و اونجور. یو ها ها ها ها هاخخخخخخخخ. :))))))))))

- کیلگ؟ خودت حرف می زنی خودتم قهقهه می زنی؟

- آره آخه... یو ها ها ها هاخخخخخخخخ. :)))))))

- مطمئنّی حالت خوبه کیلگ؟

...

چ می دونم این حال هیچ وقت واسه من حال نشده که بدونم کی خوبه کی بده. زده به مغزم مجنون شدم لابد. یو ها ها ها هاخخخخخخخخ.

(مراسم شام ما - همین الآن یهویی)


خوب چی کار کنم پدر من؟ شدم عین ایوان سالیوانی که نمی تونه با ظاهر هیولاییش یه بچّه کوچولو رو بترسونه حتّی. با اون قیافه ی عبوس شما ها، من باید خودم به خودم بخندم که مغزم دلسرد نشه. نیس؟


در هر صورت حال خودم که هیچی، ولی حال وبلاگم رو می دونم تا حدّی. در شلم شوربا شعله قلم کار یا شور یا بی نمک ترین وضعیت خودش به سرمی بره این روز ها. دوستش ندارم هیچ. حتّی خودمم جذب نمی کنه. قبلا ها بعضی پست هام رو اینقدر می خوندم و کیف می کردم که خوابم می برد باهاش حتّی. من کی اینقد تو بلاگ نویسی گند می زدم که الآن؟ این روزا بیشتر فرصت می کنم وبلاگ بخونم. یه سری وبلاگ ها رو که می بینم فکّم می افته با خودم می گم غلط می کنی اسم خودت رو بذاری بلاگر ازین به بعد ای بی چاره ی چرت و پرت از خود مترشّح کننده.


* به عنوان مشتی بر دهان کسانی که نگذاشتند در فیلد مورد علاقه مان تحصیل را بکنیم، فردا نمایشگاه تخصّصی کامپیوتر و رسانه ی دیجیتال، الکامپ  را با قدم های همایونی مان می آراییم. باشد که یکی را بجوریم، روی مرداب به پشت خوابیدن را یادمان دهد. و قسم به سطح آدرنالین خونم.

بر نمی تابن، واقعا بر نمی تابن

خب دیگه کم کم داریم به جلوه های نا مناسب تابستون امسال می رسیم. خسته شدم از اینکه باید گزارش فعّالیت های روزانه م رو بدم به خانواده.

یعنی شده دلم می خواد همین الآن بزنم بیرون، واسه خودم دو سه روز نباشم، گم بشم و ول بچرخم تو خیابون و وقتی بر می گردم هم کسی نخواد ازم بازجویی کنه. 

نگرانی اونا برای من معنایی نداره تو این سن. استقلال و روی پای خودم وایسادن چرا. دوست دارم به حال خودم ولم کنن دیگه.

دوست دارم خیلی ساده وقتی از مامانم یا بابام آدرس فلان مکان رو می پرسم و نحوه ی دسترسی ش رو، راهنمایی م کنن بدون اینکه اوّلش بخوام بشنوم برا چی می خوای؟ اونورا چی کار داری؟ با کی داری می ری؟ چرا؟ کِی؟ کجا؟ چه طور؟

و وقتی خیلی ساده در جواب بهشون می گم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم، صداشون رو نبرن بالا صرفا چون بزرگ ترن.

محدودیت دیوانگی می آره. 

من خیلی ساده چیزی که تو ذهنمه رو با اطرافیانم به اشتراک می ذارم و بعدش این طوری بازخورد می گیرم. با داد و تنش و شانتاژ. نمونه ش مثل الآن. خب آدم می پوسه اگه بخواد خفه خون ذهنی بگیره چون اطرافیانش تحمّل ندارن چیزی که تو ذهنشه رو بشنون.


لابد احساس نزدیکی باهاتون نمی کنم که جواب بدم. لابد به شما ربطی نداره. لابد دلم می خواد قدر ارزن مسائل روزانه ای داشته باشم که با کسی به اشتراکش نذارم و فقط خودم ازش با خبر باشم و تو عالم جوونیم با این مساله کیف کنم. این اقتضای سنّ منه. حتّی خودمم به این بچگی اینو می دونم، چرا شما نمی دونید؟

دوست دارم با کسانی ارتباط داشته باشم که شما نمی شناسید...

دوست دارم به مکان هایی برم که شما نمی دونید...

دوست دارم به کارهایی بپردازم که خبر ندارید...

چیش عجیبه؟ تا کی حمایت؟ ولم کنید به حال خودم بمیرم دیگه اه.


الآن که فکر می کنم می بینم خیلی طبیعیه که من لال شدم. چون هر وقت سعی کردم یکم خود واقعیم باشم تهش اینجوری شد. 

مشکل از خود من هم هست. نباید این قدر به اصول انسانی پایبند بود.  با دو سه تا دروغ کوچیک اتّفاق خاصّی نمی افته ولی اعصاب یه خانواده به مدّت یک شب نجات داده می شه. مشکل از منه که از یه روز به بعد با خودم عهد کردم اگه سوالی رو دوست نداشتم جواب بدم، تا حد امکان همین رو پرت کنم تو صورت طرف نه دروغش رو. اینکه مصمّم تو چشماش نگاه کنم و بگم دوست ندارم بهت جواب بدم. خب تو خونه ی ما از این حرکت اصلا استقبال نمی شه و بی ادبی به حرمت پدر و مادر حسابش می کنن.

آدما دوست دارن دروغ بشنون شده برای ارضا شدن حس فوضولی شون.


می شه شما هایی که اینو می خونید پدر مادر های بهتری باشید؟ انصافا می شه؟ چه الآن چه تو آینده.  اینا دارن پدر منو در می آرن. شما بچّه هاتون رو خون به جیگر نکنین.


می تونم بنویسم که با توجّه به دعوا های امشب منو بابام، الآن دیگه حس لجبازی م کاملا بیدار و هشیار و حتّی سگ سان شده. بی نهایت دلم می خواد با فعّالیت هایی که اصلا انتظارش رو ندارن سورپرایزشون کنم دم به دقیقه  که بعد یهو به خودشون بیان و بگن، عه ما که اینو چکش می کردیم اینا از کجا در اومد؟

حتّی حس می کنم اگه همچین سناریویی رو پیش ببرم پیروز میدان هستم. صد و یک راز برای مخفی کردن از پدر و مادر ها. فقط دیگه شانس بیارن با این حسّی که تو وجود من کاشتنش سر خودم رو به باد ندم. 

حتّی همین رفتار غلط شونه که باعث شده من وقت هایی که واقعا بهشون نیاز داشتم هم چیزی بهشون نگم و در مقابل همه ی پستی بلندی هایی که تجربه کردم آخ هم نگم. چون همیشه احساس می کردم با پنهان کردن مسائلم  از خانواده این منم که دارم برنده می شم تو مسابقه ی کی راز های بیشتری برای پنهان کردن دارد. اگه یکم می ذاشتن من تو مسائل سطحی آزادی داشته باشم، الآن حرف های خیلی عمیقی برای به اشتراک گذاری با خانواده باقی می موند. 


امروزم چه روز کوفتی ای بود. هی کششششش می آد. هی کششششششششششش... هی هم گند و گند تر و گند تر تر...

آقا یکی دقیقا به من بگه تو دنیا تون چه خبره!

نمره ی درسی که می ترسیدم بیفتم رو بهم دادن پونزده،

نمره ی درسی که رو نوزده ش حساب کرده بودم رو بهم دادن  هفده!

ما کی ازین بازیا داشتیم که من یه درسی رو بگم فلان قدر می شم تو بدترین حالت بعد نمره ش بیاد پایین تر از حدّی که امر فرمودم؟

حالا اون حالت اوّل رو می گیم استاد لطف کردن کشیدن رو نمودار.

این دومی چه غلطی کرده؟ از نمودار کشیده پایین؟ دیده همه خوب شدن گفته بذار یکم زهر بریزم؟ :|


درسی بود که برای دومین بار پاسش می کردم، و جالبه ولی تنها درسی بود که تقریبا تمام سوالاش تکراری بود و از قبل به لطف سال بالایی ها دیده بودیمش! سوالاش رو از قبل داشتیم. از چی ورقه ی من نمره کم کردی آخه؟ استاد گشادی که زحمت طرح سوال جدید به خودش نمی ده ولی نمره هایی که رد می کنه دقیقا روی نمودار زنگوله ای سیر می کنن.

به کفشم.فردا باید برم چپ و راستشون کنم. اعصاب معصاب نذاشتن واسه ما.

باز لازم شده من از اون حالت موقرانه ی خودم بیام بیرون برم رو همه شون یه نعره ی آتشین بکشم.


احتمالا اون کسی که نشسته پشت دستگاه تصحیح اوراق حسابی مسته. ساقی ش کیه نمی دونم.


و آهان.

امروز دومین روزی بود که به محل هیجان انگیز بایگانی ورق های امتحانی شرف یاب شدم و برای بار دوم برگه ی همیشه گم شده م رو از تو یه گونی برگه کشیدم بیرون. خیلی باحاله وقتی داری برگه ها رو ورق می زنی. تا فیها خالدون کلاس از زیر دستت رد می شه در یک آن. دختر پسر. خرخون ناپلئونی. دست خط هاشون. مدل گزینه پر کردنشون حتّی.  براتون ازین چیز میزای هیجان انگیز می خوام یکم زندگی تون از یکنواختی در بیاد. :))


پ.ن: دو دستی دارم می زنم تو سرم معدل می گیرم. این یارو نمی دونم فازش چیه می آد رو صفحه ی دیوایسم. بعد مامانم از اون ور خونه صدا می کنه: کیلگ بیا خربزه بخور.

الآن  قیافه ی من به خربزه خور ها می خوره؟

یا به اینایی که نیاز به پوست صاف و بی چروک دارن؟



سر کلاف احساس منو کسی ندیده؟

خب نمی شه که همه ش ما شما آدم ها رو با دقیق ترین جزئیات تو خاطرمون داشته باشیم و صدا تون رو حتّی از دو فرسخی تشخیص بدیم، تیکه هاتون رو، لحن پایین بالا شدن کلامتون رو از بر باشیم  بعد شما هی زل زل کنی تو چشمامون که شرمنده به جا نمی آرم شما؟

باز خوبه ماهی قرمز داستان ما بودیم و وضع اینه الآن.

من خیلی باهوشم یا شما همه تون با هم پیر و فرتوت و خنگ شدید؟ یعنی ک چه. حالم رو به هم نزنید دیگه اه. آدم یخ می کنه.


چرا یه بار برای من نباید پیش بیاد که تو صورت یکی نگاه کنم و بگم شرمنده به جا نمی آرم شما؟ چرا همه ی به جا نیاوردن های دنیا مال شماست و ما همیشه باید آدم غریبه هه باشیم؟


آدم فقط به خودش می گه چه پوچ. یعنی از کل دنیا انتظار داری لا اقل دو سه نفر خاص یه بیت از حافظه شون رو حرومت کرده باشن، می ری می بینی همینم نبودی. 

بعد اون وقت نکنه پروژه ی مشهور شدنم هم بخواد همین جوری پیش بره؟ من هیچ طاقتش رو ندارم گم نام بمیرم. من باید مشهور شم و بعد بمیرم. ولی اینجور که بوش می آد تا الآن که اصلا موفّق نبودم.

من خودخواهم آره. باورکنید این احساس های یه طرفه ی غلیظم  به افراد رو توی یه چهارشنبه سوری یه جا آتیش می زنم از روش می پرم.


پ.ن: یعنی قشنگ حس می کنم آدمایی که این همه سال از دور و نزدیک تو فکر و خیال باهاشون زندگی کردم و بتشون کردم تو ذهنم، منو پشم هم حساب نمی کنن. دردناکه خب؟ دردناکه. اصلش اینه که باید هم دیگه رو بعد سال ها ببینین و به آغوش بکشید و بشینین از خاطره های دورتون برای هم تعریف کنید و بخندین و حسرت گذر زمان رو بخورین. نه اینکه یکی تون خودش رو جر بده تا توسط اون یکی تون شناسایی بشه. حافظه هاتونو قوی کنید یکم. مرسی، عح.

ارشمیدس وار

یافتمش، یافتمش...

از ساعت ده شب تا حالا یک چهره رو توی  خیابونمون دیدم که با خانم مسنّی از ماشین پیاده شده و در حال راه رفتن بودند. در نگاه اوّل هرچی به مغز مبارک فشار آوردم نفهمیدم این پیرمرد کیست.

چهار ساعت و بیست و اندی دقیقه به مثال آنتی ویروس که هارد کامپیوتر را زیر و رو می کند، مغزم را جوریدم تا بفهمم طرف که بود. کشو به کشو. عکس ها را بیرون ریختم، مطابقت دادم و اینجور کار ها.

حتما تجربه اش کردید خیلی پیش می آید حس کنید کسی را می شناسید ولی نمی شناسید.

خلاصه بعد از کنکاش ها  الآن می دانم طرف که بود.

حتّی شما هم می دانید.

به جفت چشم هام قسم که مصطفی هاشمی طبا بود که اتّفاقا با یک تنفّر و عجله ی خاصی برای سه ثانیه چشم تو چشم من شد.

می گویم مطمئنّم چون همان موقع که دیدمش نفهمیدم و چهار ساعت طول کشید تا بفهمم کیست، فلذا توهمی نبوده!

باور کنید. 

مجبورید باور کنید. چون اینور مانیتوری ها باور نمی کنند.

ای کاش حداقل آدرس خانه اش را می دانستیم تا بفهمیم اصلا منطقی بوده دیدنش در این سر شهر یا داریم مراحل جنون و دیوانگی را پلّه ای پس از دیگری طی می کنیم؟

اسم ها را به گند نکشیم

   واکنش شما ها نسبت به شنیدن اسامی افراد چیه؟

طی حس های انتزاعی م و کشف و کشوفی که ماحصل ساعت ها خواب و به فکر فرو رفتن زیر باد خنک کولر تابستونی بوده، به این نتیجه رسیدم که ما فقط یک بار می تونیم به هر اسم خاصّی مثل( اصغر، ممّد، زهرا، فرشته و امثالهم) بی تفاوت باشیم. اون یه بار هم همون باریه که برای بار اوّل تو عمرمون  این اسامی رو می شنویم و واقعا هیچ احساسی نسبت به شنیدن اون اسم نداریم.

وقتی اون یک بار سپری شد، مغزمون شرطی می شه چه بخواییم چه نخواییم. برای همیشه نسبت به اون اسم یه خاطره تو ذهنمون داریم از آدم هایی که اون اسم رو یدک کشیدن، خصوصا اوّلین آدم. در مواقع بعدی این خاطره ها هستن که باز آرایی می شن.


شاید خیلی وقت ها خودتون حواستون نباشه ولی نسبت به یک نفر حس خوبی داشته باشید. چون اسمش مشابه اسمیه که تو برخورد اوّل با یه نفر یه خاطره ی خوشی رو برای شما رقم زده.

شاید خیلی وقت ها نفهمید علّت تنفّر بی اندازه تون از یه نفر رو و هیچ دلیلی هم پیدا نکنید برای این تنفّر ولی اگه مغزتون رو بشکافن می فهمن یه نفر با همین میمیک صورت تو زندگی تون وجود داشته که خاطره ی خوبی ازش ندارید.


شانس بیاریم که اوّلین آدمی که فلان اسم رو برای اوّلین بار تو قالب اون فرد می شنویم، آدم به درد بخوری باشه.


شانس بیاریم که بتونیم خوش برخورد باشیم و گند نزنیم به خاطره ی آدمی که داره برای اوّلین بار اسم رو در شخصیت ما می شنوه.


و می دونید ماه ترین آدم های دنیا کی ان؟

اونایی که به عنوان نفر دوم، می آن و تصور گندی که تو از اسمشون داشتی رو اصلاح می کنن.

اسم همون اسمه، تصوّر عوض شده.

این تبحّره. جادوئه حتّی. تو بتونی تصور یه نفر رو نسبت به اسمت عوض کنی. به عنوان کیلگارای دومی که می شناسه بیای تو زندگیش و بعد چند ماه، کیلگارای یکش شده باشی. اصلا تونسته باشی کیلگارای یک  رو با اقتدار تمام محو کنی از ذهنش و دیگه یادش نیاد قبل تو هم کیلگارایی می شناخته. خیلی هنره به نظرم.


اینا رو نوشتم، چون یه لحظه به خودم اومدم دیدم جدیدا دارم واسه یکی از بچّه های دبیرستان که اصلا ازش دل خوشی ندارم چپ و راست بی اختیار لایک می زنم و از خنده هاش و حتّی شو آف های اینستاگرامی ش لذّت می برم و یه لبخند غریبی گوشه لبامه وقتی ریخت نکبتش رو می بینم. نشستم ریشه یابی ش کردم این احساسم رو، فهمیدم یکی از سال پایینی های دانشگا هست که چهره ش شبیه این یاروئه، این قدر بهم انرژی مثبت داده تو همون دو سه تا برخورد کوتاهی که باهاش داشتم که تصوّر گندم رو از اون فرد قبلی کاملا شسته برده به نا کجا آباد و یه تصوّر جدید ساخته. حتّی باعث شده من دیگه نتونم تنفّر بورزم نسبت به اون یکی! چون وقتی اون قدیمیه رو نگاهش می کنم، چهره ی این فرد جدید می آد تو ذهنم ناخوآگاه و کلّی انرژی مثبت می گیرم نا خواسته. حتّی می تونم به خودم اجازه بدم از این به بعد به جای تنفّر، دوستش داشته باشم نفر اوّل رو  به خاطر این نفر دوم.

سورآل، ممنونم ازت. روحت هم خبر نداره چقد باعث ارتقای شخصیت من شدی. می ستایمت.

ای کاش منم بتونم مثل تو باشم. شماره دویی باشم که یک می شه.

ای کاش سعی کنیم سورآل تر باشیم من بعد. تصورات گند رو درست کنیم. بفهمونیم که همه ی کیلگاراهای دنیا همچینم جنس خرابی نیستن.


پ.ن: اینی که نوشتم رو می شه تعمیمش داد حتّی. از اسم. به لحن صدا. به میمیک صورت. به تیپ و قیافه. به شغل. به نماینده ی یک صنف خاص. به مدل مو. به ملیت. به جنسیت. به شهر. به کشور. به کل دنیا حتّی!

مثل گزاره ی همیشه غلط ایرانی ها تروریستن. خوبه باز ما اینوریم می شناسیم غیر تروریست هایی که ایرانی هم باشن.

چشمای آبیش توی این عکسا، نگاه مغمومش حتّی

می دونی کیلگ بدبختی ش اینه که نه اون قدری نزدیکه که با خودت بگی گور پدر همه شون معلومه که چرت می گن و شوخیه،

نه اون قدری دوره که بتونی به خودت بگی خیلی آدم خوبی بود، خدا رحمتش کنه.


الآن مثلا من بیام بنویسم می شناختیمش وقتی هنوز فیلدز نداشت نشونه ی شاخ بودنمونه یا نیاز برای دیده شدنمون یا ناراحتی مون یا کفشمون یا هرچی؟

واقعا مهم نیست،

می نویسم،،،

"می ستودیمش وقتی فیلدزم نداشت."

و اون زمان هنوز تلگرام کد نویسی هم نشده بود حتّی،

و اینستا یکی دو سال بود که اومده بود به بازار...

شما نمی فهمین

شما نمی فهمین.

شما ها هیچ وقت نمی فهمین ارادتی که ما ریاضی ها به این بشر داشتیم رو.

نمی فهمین که برای ما خیلی بیشتر از نابغه ی قرن ریاضی جهان بود.

ما از نزدیک لمسش کردیم. برای ماها مثل اسطوره بود.

نمی فهمین که ما کتاباش رو خوندیم، مساله هایی که حل کرده بود رو می زدیم تو سرمون حل کنیم که بعدش افتخار کنیم اونم اینا رو حل کرده زمانی...

نمی فهمین چقد چشم استادامون وقتی ازون دختر باهوشه ی سال هفتاد و چهار فرزانگان حرف می زدن برق می زد...

نمی فهمین وقتی یکی شون می گفت بالاترین افتخار زندگیم این بوده که هم کلاسی این دختر بودم تو شریف چه کیفی می کرد.

نمی فهمین حس اون لحظه رو وقتی می گفتن ببینین، دختریه که روی همه ی پسرا رو برده! خجالت بکشین، ایران قبل این دو تا طلا جهانی پشت هم نداشته.

نمی فهمین وقتی که تو تاریخچه ی المپیاد کار ها، بار ها بار ها از این و اون اسمش رو با حسرت آمیخته به حسودی و ذوق از زبون همه می شنیدیم و ته صحبت همه شون به این ختم می شد که می گفتن شوخی نیستا، طرف شاخه! فول مارک جهانی همین یدونه بود، نه قبلش و نه بعدش تیم جهانی المپیاد ریاضی همچین عضوی به خودش ندیده.

شما عکس روی دیوار مدرسه شون رو ندیدین که هر دفعه هم لیدر هاشون ببرن نشونتون بدن:

بیایین بیایین... آها اینجا! ردیف پایین، سومی یا چهارمی از چپ.

"اینم که خودتون می شناسین، مریم میرزا خانی مونه."

شما هیچ حسّی ندارین به اون نوار سیاهی که می خواد بالای اون عکس بیاد ازین به بعد.

ای کاش همه ی رسانه ها به مدّت حداقل یک هفته جمع شه. ای کاش دیگه چشمم به هیچ کدوم از خبر هایی که می خواین چپ و راست نشر بدین نیفته. ای کاش از افتخاراتش چاپ نزنین. ای کاش مثل قبل وانمود کنین وجود نداشته. 

شما نمی فهمین من ازین به بعد قفسه ی کتاب المپیاد هام رو با چه غمی باید نگاه کنم.

نمی فهمین...

نمی فهمین...

نمی فهمین وقتی اون روز بابام از توی تلگرام تازه نو نوار شده ش خوند که میرزاخانی سرطان گرفته، اون قدری ازش مطمئن بودم که بهش گفتم ببین پدر من یاد بگیر تو تلگرام بخونی و باور نکنی و اسکرول کنی فقط. 

نمی فهمین این حجم از تو خالی شدن دل آدمو وقتی تو تابستون می آد خونه زیر باد خنک کولر و همچین چیزی رو می فهمه.


سندرم سال اوّل پزشکی

در حالی که دوشادوش هم دیگه تو پارک قدم می زنیم، تو گوشش زمزمه می کنم:


- شاید افسرده شدم. شاید دلیل همه ش یه افسردگی ساده باشه.

- کیلگ تو از منم بشّاش تری. آدم افسرده اینجوری نیست.

- پس اوتیسمه. می دونستم اوتیسمه.

- نه کیلگ!

- یه جور اوتیسم غیر پیشرفته س که در مراحل اوّلیه ش مهار شده؟

- گفتم نه کیلگ.

- آخه اوتیسمی ها رو چه جوری تشخیص می دین انصافا؟ تستی چیزی داره؟

- نه خودشون مشخّص می شن. تستی به اون صورت نداره.

- پس می تونه اوتیسم باشه.

- نه کیلگ، نمی تونه!

- نگو که اسکیزوفرنیه؟

- کیلگ!!!

- وایسا یه چیزی رو اینترنت خوندم. چی بود؟ اه. آهان... آگورافوبیا. ترس از مکان های شلوغ... شاید آگورافوبیاست.

- اینی که گفتی نمی دونم چیه ولی کیلگ تو هیچ مرگیت نیست.

- ولی من مطمئنّم که یه مرگیمه!

- کیلگ اینو بکن تو کلّه ت. تو فقط خیلی بیش از حدّی که لازم باشه خجالتی هستی. همین. و خودتم باید درستش کنی. باید به زور بری توی جمع هایی که بدت می آد و به هر بدبختی ای که شده باهاشون حرف بزنی. چرا سعی می کنی همیشه بهترین باشی؟ چی می شه اگه یه کلمه چرت و پرت بگی مثل این همه جوونای هم سنّ خودت تو خیابون؟ کی اصلا حواسش به تو هست؟ هر وقت فهمیدی هیچ کی بهت توجّه نمی کنه که حالا بخوای ازش خجالت بکشی، این مشکلتم حل می شه.


هیچی دیگه الکی مثلا من الآن دارم سعی می کنم با شما حرف بزنم.

کی می تونه دلش برای بودن تو اجتماع له له بزنه و به محض اینکه دو تا آدم دید دمبش رو بزاره رو کولش و فرار کنه؟

(پاسخ دسته جمعی حضار) - کیلگ، کیلگ، کیلگ، کیییلگ!


یعنی حتّی هنوز به نتیجه نرسیدم که آدم درون گرایی هستم یا برون گرا. دوست دارم توی جمع باشم، همه روترغیب می کنم که جمع شلوغی رو تشکیل بدن و یا باهام به محیط های شلوغ بیان و نهایتا به عنوان اوّلین نفر جمع مذکور رو به قصد فرار و تنهایی امن خودم ترک می کنم. 


چه قدر به ایزوفاگوس قول دادم باهاش پینگ پنگ بازی می کنم ولی رفتم توی پارک و جلوی میز پینگ پنگ ها دلم خواست به سان پرنده های تاکسی درمی شده رفتار کنم و کم ترین حرکتی از خودم نشون ندم.


امیدوارکننده س

این بمباران خبری ای که در واکنش به مرگ آتنا اصلانی کشور رو احاطه کرده واقعا امیدوار کننده س.


اینکه صفحه ی مجازی فالوئر هام رو می بینم که حداقل سعی می کنن درباره ش حرف بزنن و واکنش نشون بدن،

اینکه امروز صبح(باز هم طی یک کابوس جدید این بار مربوط به اینکه نمره ی قرآنم نوزده شده و بیست نشده!!!!!) از خواب می پرم و می بینم مامان بابای همیشه بی خیال از دنیام دارن تحلیل می کنن این قضیه رو،

اینکه می بینم دارن سعی می کنن برای ایزوفاگوس توضیح بدن چه بلایی سر اون دختر بچّه آوردند،

اینکه می بینم از شاعر و نویسنده و ورزشکار بگیر تا حتّی یه کارمند ساده یا معلّم نقد می کنن این اتّفاق رو،

اینکه از صبح تا حالا هر پنج بار که به روز شده های بلاگ اسکای رو کاویدم یه مطلب در مورد اذیت و آزار جنسی توی یه وبلاگی آپلود شده،

اینکه حتّی این چند روز واژه های خط قرمزی رو خیلی راحت و در جای درستش از مردم جامعه می شنوم، چه تو تاکسی چه دم مدرسه چه توی خوار و بار فروشی یا حتّی پارک،

این تابو های در حال خرد شدن،

اینا خیلی امیدوارم می کنن. حتّی اگه برای وانمود کردن یا ادعای روشن فکری باشه، بازم امیدوارم می کنن.

دوست دارم باور کنم این لجن زار یه روزی درست می شه و با افتخار وقتی با یه خارجی صحبت می کنم بتونم بگم من مال کشور ایرانم. حالم از خودم و کشورم و هم میهنی هام به هم نخوره.

فقط هر بار با خودم می گم ای کاش من تو این برهه ی زمانی به دنیا نمی اومدم، قشنگ یه سی صد چهار صد سال بعد تشریف می آوردم به این دنیا که همه چی قشنگ آب بندی شده بود و  ذهنم رو هم درگیر هیچ کدوم ازین بی شرفی ها نمی کردم.


از این به بعد هر وقت همچین مسائلی به وجود اومد من یه بار می آم رو این وبلاگ می نویسم:


"بار ها، کاباره ها، آزاد باید گردد."


به چشم خودتون می بینید که اوّل و آخرش هم راهش همین آزادی دادن می شه. فقط امیدوارم زیاد مقاومت نشون ندن در مقابل این تصمیم که اوّل و آخرش باید گرفته بشه. تا الآن اون وری تا کردن نشده، یه بار فقط یه بار سیاست مدار ها و روحانیون بیان این وری تا کنن. فوقش اینه که بازم نمی شه دیگه هان؟ بد تر از شرایط گهی که الآن توش گیر کردیم که نمی شه که. 


شاید من تا اون موقع زنده نمونم... شاید سال ها طول بکشه تا مقام های دولتی به این نتیجه برسن. ولی نوشتم تا بعدا بفهمن اگه دست من بود، ایران زودتر از لجن بیرون کشیده می شد. مردم ایران باید حدودا پنج سال شاید حتّی ده سال آزادی بی حد و مرز و حتّی حیوان گونه رو تجربه کنن تا این شرایط درست بشه.

با دو نفر دیگه به غیر از شماها هم این ایده م رو به اشتراک گذاشتم. پدرم از همون اوّلش موافق بود، مادرم مخالفت می کرد ولی بعد از چند دقیقه بحث منطقی تونستم راضی ش کنم که ایده ی به درد بخوریه. آره دیگه خلاصه اون قدری بزرگ شدم که می تونم دیدگاه بخور نمیری در مورد مسائل بزرگونه هم داشته باشم. ما اینیم. چاکر ماکر. :>


و اگر تونستید راست تر از این جمله برایم بنویسید: مردم را با زور نمی توان بهشت برد. (اگر وجود داشته باشد البتّه.)


به حسن معجونی

- کیلگ؟ نیگا! فکر کنم این آقاهه حالش خوب نیست. داره غش می کنه ولی اینا آوردنش تو خندوانه به زور ازش فیلم می گیرن.

هیچی دیگه، نمی دونم تا چه حد واستون خنده داره ولی به شخصه تا یک ربع داشتم زمین گاز می زدم فقط با همین یه خط، باید با لحن خودش بشنوین این جمله رو تا درک کنین.

خوب برادر من، معجونی جان، یکم کمتر ادای شیرازی ها رو در بیار دیگه. بچّه فکر کرده داری غش می کنی.

انگار کل شُلی دویست نفر ورودی نود چهار در کلاس ساعت هشت صبح رو یکهو ول داده باشن تو وجود این بشر.

که البتّه به نظرم این حد از هنجار شکنی خیلی هم باحاله و دوستش می دارم شده به خاطر جسارت بی مثالش.

کارخانه ی سنگ تراشی

   امروز صبح بعد از اینکه از خواب پریدم چون داشتم خواب می دیدم امتحان زبان تخصّصی دارم و نرسیدم یه دور بخونمش (که البته زبان تخصّصی ترم پیش تموم شده و اصلا ربطی به ترم چهار نداشت و دیگه کم کم مطمئنّم که دارم دیوونه می شم از استرس و حقیقتا از خلاقیت مغزم در عجبم واقعا!) تصمیم گرفتم یه حرکتی به این تن لشم بدم و آویزون پدر گشتم و نهایتا از کارخونه ی سنگ تراشی سر در آوردم.


بی نهایت هیجان انگیز بود.

بی نهایت هیجان  انگیز بود.

بی نهایت هیجان انگییییییز بود.


آخه چی بنویسم که بفهمید برام بی نهااااااااایت جدید و هیجان انگیز بود؟

ما این قدر تو شهر زندگی کردیم و کار های دفتری طور دیدیم که نمی تونیم انجام کارهای دیگه ای رو متصوّر بشیم.

و من اینقدر به خودم خوروندم که از شغلم خوشم نمی آد و زورکی واردش شدم که هر چی شغل دیگه می بینم چشمم رو بی نهایت می گیره و واقعا دیگه فرقی نداره چه شغلی باشه حتّی مرده شوری. مغزم شده دو تیکه: قسمت الف برای  دفع هرچی رشته ی پزشکی طور هست و قسمت ب برای جذب هر چی شغل غیر پزشکی طور هست.

قلوه سنگ های عظیم را دیدم، اهرم هایی عظیم تر برای جا به جایی این غول ها، اون دستگاه خفن برش شون رو دیدم و از هزار نما ازش عکاسی کردم، دستگاه های ساب رو دیدم، لیفتراک هاشون هم بسی با حال بود و اگر کمی بچّه تر بودم قطعا ازشون سواری می گرفتم، تازه انواع و اقسام سنگ ها در طرح ها و رنگ های متنوّع موجود بود، و حتّی فرق سنگ مرمر با مرمریت یا حتّی فرق این ها با تراورتن رو فهمیدم.

خیلی از تصوراتم دستخوش تغییر شد حتّی!


مثلا مدیونید مسخره کنید ولی من واقعا باور نمی کردم این سنگ های رنگی ای که توی نمای ساختمون ها به کار می برن طبیعی باشند. فکر می کردم مقادیر زیادی رنگ قاطی شون می کنند که رگه رگه می شن یا رنگ های آبی و سبز و قرمز و نارنجی به خودشون می گیرند.

ولی رفتم مواجه شدم با قلوه سنگ های عظیم رنگی و فهمیدم که تنها کاری که در کارخانه ها انجام می دن برش سنگ هست و جلا و رنگشون کاملا طبیعی هست.

طی بازدید هام ، یک طرح سنگ سبز دیدم که چشمم رو گرفت و همون لحظه با خودم فکر کردم اگه دست من بود یه خونه می ساختم و با همین سنگ سبز تیره ی رگه دار همه جاش رو کار می کردم و اسم خونه رو هم لابد تهش می ذاشتم سبزینه ای چیزی. :)))


نتیجه ای که خیلی وقت پیش ها برای خودم گرفته بودم هم به یقین تبدیل شد. پول درآوردن لزوما به بالا بودن سطح سواد و تحصیلات نیست، راستش منم نهایت هدفم از اومدن به این رشته این بود که فردا پس فردا بی کار نمونم و بتونم درآمدزایی داشته باشم. اصلش که نذاشتن برم مهندس کامپیوتر بشم همین ایده ی بی اساس بود که برای مهندس ها شغل و پول آن چنانی وجود نداره تو این کشور. می ترسیدن بشم یه مهندس بی کار مسافرکش! به نون شب محتاج بشم به عبارتی. چیزی که امروز دیدم این بود که پول درآوردن صرفا ریسک پذیری و سرمایه می خواد. آقای کارخونه دار، تحصیلات آن چنانی نداشت، ولی خوب فکر کنم کل دار و ندار های پزشکای فامیل ما که کم هم نیستن رو بذاری رو هم بازم به پای یکی از اون سوله های پر از سنگ نمی رسن. این قدر هم کارش خالی از هرگونه استرسی بود که واقعا افسوس می خوردم به سرنوشت خودم. هی استرس های روزانه ای که پدر مادرم می کشن رو با کار این بنده خدا مقایسه می کردم و به نتیجه نمی رسیدم.


   به بابام می گفتم دوست دارم جای این کارگرهای کارخونه کار کنم. حرص می خورد و صرفا می گفت: "تو کلا این اواخر بالاخونه رو اجاره دادی کیلگ! بچّه م داره به من می گه دوست داره کارگر باشه...!" دیگه دیدم عصبی می شه تکرار نکردم زیاد ایده هام رو تو گوشش ولی چیزی که دستم اومد این بود که حس می کرد به واسطه ی سوادش سطحش خیلی بالا تر از اون  کارخونه دار هست ولی من که از بیرون نگاه می کردم می دیدم چندان فرقی هم ندارن چه بسا پول بیشتر زندگی بهتر. 


ای کاش بابام یه سرمایه ی عظیمی داشت که به من ارث می رسید و می تونستم خیلی راحت باهاش ریسک کنم و بزنم تو کارهایی که فکر می کنم سودآوری دارن و تا وقتی که ارزش حقیقی علم تو ذهنم جا نیفتاده نرم دنبال درس خوندن.


نکته ی آخر، واقعا این مدرسه های ما بی عرضه اند، چرا هیچ وقت چنین جا هایی ما رو اردو نبردند؟ خاک بر سر های بی عقل. فقط نشخوار درس رو کردن تو کلّه ی بچّه ها!

بلوک سخته ی ترم چهار

   خب خیلی بی دلیل بعد از گذشت چند هفته از فلان امتحان، الآن که داشتم خندوانه می دیدم یهو با خودم فکر کردم گور پدر معدّل نکنه اون بلوک سخته رو بیفتم اصلا؟

هر چه قدر بیشتر بهش فکر می کنم احتمالش تو ذهنم قوی تر می شه. فقط کافیه بیست و هشت تا غلط زده باشم و تازه اون مراقبه که باهاش دعوام شد و بهم فحش داد هم بهم قول داده بود سه نمره ای از نمره م کنه!

خب امتحان سختی بود و تو طول ترم هم نرسیدم بخونمش و تازه  یه روز قبل و بعدش هم امتحان داشتم. ولی این تخیّل افتادن رو همین الآن به مغزم راه دادم. یعنی سه هفته ای هست امتحانش رو دادیم ولی یک لحظه هم همچین حسّی نداشتم. بعد الآن دارم دیوانه می شم. :[]

نمی شه همین الآن نمره ش رو بدن؟

جدی جدی نکنه بیفتم؟ چکش هم نکردم لامصب چون اون قدر وضع همه داغون بود که مستقیم هر کس از سر جلسه اومد بیرون، بدون یک کلام حرف رفت تو کنج عزلت خودش بمیره.

:/ به عنوان یک دانشجوی متقاضی انتقال دائم چه افتخاری ازین بهتر. 

البتّه من کلا نمره ها رو که نگاه که می کنم کلّی ازین بچّه های مهمان دارن نمره های زیر دوازده می آرن و واسشون هم مهم نیست گویا. 

ازت می خوام کاذب ترین احساس دنیا باشی.

بعد الآن اگه من بگم این بار دومی بود که بر می داشتم این درس رو، آیا جامه از هم می درید اگه بدونید بار اوّل پاس شده بودم؟

تازه بعد امتحانش هم بسیار شنگول و سرحال بودم و نمی فهمیدم این حجم از خنده رو از کجام در آوردم. شنگولی ترین امتحانم بود بالواقع.

جدی

نکنه 

افتاده

 باشم

ای 

خداوندگار؟

خواب دم ظهری

سلااااام ایران،

سلاااااام جهان،

سلاااااام خونه ی خالی،

سلااااام دنیای واقعی،

صبح همه تون به خیر!

تا همین چند لحظه پیش داشتم خواب می دیدم یکی از دوستام زنگ زده بهم می گه کیلگ پاشو بیا یه خاکی تو سرمون بکنیم، امتحان خانواده و قرآن دو بخشی بوده. بخش دومشون فرداست. با هم توی یه روز برگزار می شن.

دیگه داشتم آماده می شدم وسط خواب بشینم زمین، خرّه بگیرم رو سرم که از خواب پریدم.

برای همینه که می نویسم حالا حالا ها طول می کشه تا من درست بشم... بتونم یکم روح و روانم رو درست کنم. فعلا که همه ی قیمه های ذهنم ریخته تو ماستاش لعنتی. :)))

خلاصه در خواب و بیداری و گیج و منگی تمام و همراه با اون حسّی که به خودم می گفتم ولی من مطمئنّم همین دو روز پیش امتحانش رو دادم از بیست نمره، رفتیم سیستم نمره دهی را چک نمودیم.

خواب تعبیر شده بود.

نمره ی خانواده دو نقطه دو نقطه :: مساوی بیست.

خوبه که حداقل کارنامه م بدون بیست نموند این ترم. *اشک های شوق*

حالا بحث اینه که اگر این تنها بیست کارنامه م بشه چی؟ بخندم یا گریه کنم؟ به زور نفرستنم خانواده تشکیل بدم بگن طبق نمرات، جناب عالی تو این فیلد از همه چی قوی تری؟ [ از بی نمکی خودش را از زمین جمع می کند.]


# و قسم به زمانی که ایزوفاگوس کلاس های تابستونی مدرسه ش شروع بشه. من الآن پادشاه این خونه ام. یوهاهاهاها.

اعتراف نامه ی کتاب محور

بیایید اعتراف کنیم که لذّتی که در ساعت دوی نصفه شبی کورمال کورمال رمان خوندن هست، هیچ وقت نمی تونه با کتاب خوندن در نور عادی و کافی در روز برابری کنه.

هر چه قدرم که بگن هی تو! احمق جون! چشماااات.

هر چه قدرم که نمره ی عینکت دو شماره دو شماره بره بالا.

این جزو عادت هایی م بوده که هنوز نتونستم سر منشا اون رو کشف کنم. حس می کنم قبل تر ها روی همین وبلاگ نوشته بودم که تقریبا مطمئنّم تمام واکنش های ما و کار هایی که انجام می دیم (طبق خیلی از فرضیه های روانشناسی که منم باهاشون  کاملا موافقم) یه سر منشا مشخّصی دارن و قطعا یه علّتی پشتش هست که انجام اون کار به ما لذّت می ده.

من هنوز نتونستم بفهمم چرا شبیه موش های کور زور زدن در زیر نور اندک چراغ برای رمان خوندن تو تاریکی های نصفه ی شب بهم لذّت می ده.

قاعدتا مطالعه توی نور کافی باید خیلی مفید تر باشه، ولی نمی دونم چرا بدن من اینو نمی تونه بفهمه.

مثلا یه کتاب خفن که می آد زیر دستم تو کل روز خودم رو نگه می دارم که شروعش نکنم و همه ش دارم درباره ی اون یه ساعت نصفه شبی که قراره تو نور کم زیر پتو مطالعه ش کنم فکر می کنم. مامانم هم که هی چپ و راست می آد کارت می زنه دم در اتاق چند تا فحش آب دار می ده (که یعنی تو خیلی خری و نمی فهمی داری چشمات رو نابود می کنی...!) و می ره.


شاید به خاطر این باشه که ما انسان ها  شب ها از یک زمانی به بعد کلا مغزمون رو دایورت می کنیم و من راحت تر می تونم تو بحر کتاب خصوصا کتاب های فانتزی تخیلی فرو برم و عشق کنم.


خلاصه خصلتی ه که نمی دونم از کجا گرفته مش.

# یه سوال! آیا ناموسا می تونید با این قضیه کنار بیایید که اُردر تعداد پست های این بلاگ برسه به چیزی حدود پونزده شونزده تا در روز؟ اینایی که کانال تلگرام دارن از این نظر بسی خوشبختن.