عح دیدی چی شد
دی روز نوزدهم خرداد تولد پنج سالگی وبلاگ من بود!
از خیلی قبل تر تصمیمم بود تو این تاریخ خداحافظی کنم ازینجا -وقتی که سنش دقیقا رنده و عدد قابل قبول گنده ای هم هست-، حواسم پرت شد یادم رفت منتها.
البته چون خداحافظی کار سختی بود قرار بود بیام وانمود کنم که یادم رفته، ولی واقعنی یادم رفت!
پیس. بخشی از عنوان وام گرفته از آهنگ بهنام صفوی:
"
تو دیگه رفتی ازینجا،
اگر چه دور...
اگر چه دیر...
زنده ام با عطر یاد تو،
تو این اتاقک دلگیر..............
"
.:. اگه عمری بود و بازم نوشتیم، از سال بعد دیگه نمی شه با یه دست سنشو نشون داد.
پ.ن. سخنی حرفی؟ با رعایت آداب وارده، (لامصبا) من دارم می رمااااااااااا!!!
من باب ابراز ارادت به هسته های گوجه فرنگی!
حس می کنم بهشان بی توجهی شده.
برای همین پستش می کنم تا در چشم باشد.
شاید که به این نازنین های کوچک خوش مزه توجه بنمایید.
هوم.
ناراحتم باو،
سرم اینقدر شلوغ شده،
نمی تونم به پروژه های جدیدی که بهم پیشنهاد می شه بپیوندم.
یعنی من از بچگی خودم هم یک آدمی بودم که اگر توانم صد بود تا دویست خودم را زیر بار کار و پروژه و جشنواره و فراخوان و ژیگول بیگول بازی دفن می کردم. کلا از درگیر بودن خوشم می آد دیگه،
چون بسیار دوست دارم دورم همیشه شلوغ باشه،
و سرم هم خلوت باشه یکم خل می شم شواهدش کاملاااااااا موجوده
من باید سرم اینقدر شلوغ باشه که مغزم فرصت فکر کردن نداشته باشه و موقع خواب بیهوش بشم. جدی می گم
در غیر این صورت بی هیچ شکی با قطعیت گند می زنم به زندگیم
احتمالا در آینده هم (اگر عمری بود و خودمان را در مسیر به فاک ندادیم) دقیقا از همین هایی می شوم که پشت سرشون می گند طرف با کارش ازدواج کرده
البته کار اون شکلی نه ها
کار چندش آوری که دوست نداشته باشم نه
کار این شکلی :)))
که خودم انتخاب کنم
به علایقم مرتبط باشه
زور نباشه
دلی باشه
متاسفانه در حال حاضر تنها فعالیت روزانه ای که زیاد باب میلم نیست درگیر درس بودنه،
که اونم شکر خدا دارم علاقه مند می شم ژن هام موتاسیون داده و برای همین واسه اینم باید وقت بگذارم
ولی وقتمون رو تلف می کنند
من خودم خیلی بهتر می تونم استفاده کنم
خیلی بی جهت هدر می دن این وقت رو
ببین الآن چی به سر خودم آوردم که قبول نکردم فردا برم ! زنگ زده بودن که بابا ما روت حساب کردیم و تو شاخی و تعریفی هستی و اینا ولی من رد کردم.
با غم رد کردم. و با قطعیت. چون دقیقا دلم داشت می لرزید که بهش بگم فاکینگ یس بابا لتس گو گو گو!!!
خیلی زور زدم که بتونم بگم نه. چون واقعا دیگه جا برای هندونه ی جدید نداشتم ولی هنوز حس گند و مزخرف رد کردنش همراهمه
همین جوری ش هم کل هفته استرس کار های انجام نشده را دارم
کاش طول روز ۴۸ ساعت بود
کاش بود
واقعا
کاش می شد زمان این بچه های علاف هم سن خودم که می بینم اینقدر فنی به هیچ و پوچ هدرش می دهند مال من بود
خیلی تفکر غلطیه ولی همیشه این اجازه رو به خودم می دم که از بالا نگاه کنم و بگم اگر جای بقیه بودم نسبت به خودشون خیلی بهتر از زمانی که دارند استفاده می کردم
اینکه زمان این قدر کمه که من با وجودی که در طول روز تماما دارم می دوم (تماما، تماما) باز هم یک سری تجربه هایی که دوست داشتم رو هرگز به دست نخواهم آورد، خیلی غم انگیز و افسرده کننده ست
من واقعا وقت کم می آرم تو زندگی
من همیشه حرص زمانو داشتم
یکی از هیجان انگیز ناک ها رو نرفتم و رها کردم مال بقیه باشه
در صورتی که پوزیشنش حق من بود، سهم من بود، مال من بود
چون سبدم جا نداره.دستم پر از هندونه ست
ناراحتم باو
یه حسی توم هست
همیشه بهم می گه نه تو همه چیز رو باید شرکت کنی باید تجربه ی همه ی ایونت ها رو داشته باشی باید تا می تونی قبل مردن انواع و اقسام حس ها رو احساس کنی
خب امروز با این حس مقابله کرده باشم یحتمل
ناراحتم ولی
Down
So feeling down
افسرده شدم شدیییییید
حس چروکیدگی قلبی می نمایم
و من استاژرش بودم.
من، استاژرِ خدا بودم!
من...
فاکینگ..
استاژر خدا بودم.
به خدا الآن از شدت حب و ارادت گریه ام می گیره.
نقل قول از اینستاگرام:
"رئیس جمهور تاجیکستان تصویب کرد که افراد تا سن ۱۸ سالگی نمی توانند دین و مذهب داشته باشند تا از کودکی ناخواسته درگیر ترس و وحشت نشوند. از ورود افراد زیر ۱۸ سال به مساجد و کلیسا ها جلوگیری می شود.
پس از ۱۸ سالگی که به سن تشخیص رسیدند در صورت تمایل می توانند دین انتخاب کنند."
رو نمایی کردم از یکی از کشور هایی که باید روی آن کراش داشت.
لهجه دارند،
قشنگ می رقصند،
پارسند،
این قانون هم که گذاشتند.
خدافظ شما!
مرسی! واقعا مرسی! من این ایده خیلی وقت بود تو ذهنم هست. مرسی که تاجیکستان رو کردی پایلوت ایده ی من.
پیش بینی می کنم تعداد زیادی از افراد هجده ساله تمایلی به انتخاب دین نشان ندهند اگر تحت اثر فاکتور های خانوادگی شون نباشه.
هجده سال اول تو گوشت نخونند از دین، بقیه ش رو هم بدون دین دووم می آری!
فرض کن اگه بشه تحت این روش بعد یه مدت دین حذف بشه. مثل جرقه ست.
به نظرم انسان امروزی دیگه نیاز های انسان قدیم رو نداره. دین می تونه حذف بشه.
فقط باید یه شکاف به وجود بیاد بین نسل ها، تا جوان تر ها رو دچار تفکرات نکنند.
* عنوان ترکیبی آمدم از سیاوش و رجب، تا که جیگرتون خنک شه.
به خدا این شانس ما را افعی ای کفچه ماری مار آناکوندایی چیزی گزیده
مادر بوردم سوخت!
یا حداقل می گن سوخت!
اینقدر کلافه ام،
اینقدر عصبی ام،
حد نداره
بعد منم سر این قضیه که تصمیم گرفتم وسواسامو بذارم کنار، کیسو با تمام زندگیمو که توش بود دادم دست اولین مغازه تعمیراتی که زیر دستم اومد
می تونستم بدم دست آشنا، ندادم
می تونستم حداقل رم و هاردشو بردارم، برنداشتم
می تونستم ببرم دو جا نشون بدم اقلا، همینم نکردم
هیچ غلطی نکردم
بردم دو دستی دادم دست یارو گفتم آره من بهت اعتماد دارم قیمتش رو اکی کن خودت ارزون درآد فردا می آم می برمش
هیچی دیگه الآنم که دارم خودمو به هزار تیکه ی مساوی تقسیم می کنم
این اذیتم می کنه،
که حتی خودم هم نمی دونم چی دارم روش
فقط یادمه دسکتاپم فول بود. یک جای خالی نداشت
و درایو ها هم تا بیخ پر
بروزرم هم که باااااااز
رمزا هم که همه عیان چون به پنهان کاری اعتقادی نداریم
نوش جونش قشنگ ببره همه چی رو بکشه بیرون اصلا ببینم حوصله ش می کشه با سن شصت و خورده ای ساله ش
این اذیتم می کنه که حتی خودم هم نمی دونم مارک قطعه هام چی بود که حالا اگه عوض بدل بشه بتونم بفهمم
فقط کارت گرافیکم یادمه اونم چون زیاد باهاش ور می رفتم
خب این خیلی رایجه، می بری می دی تعمیرات بی انصاف باشن برمی دارن از روش دسته دوی خودشونو می ندازن
حالا همچین مالی هم نبود دیگه کم کم کیس هفت سال پیشه
ولی وحشت ناک گران شده
آیا می دانستید قیمت سی دی چه قدر می باشد؟
سه هزار تومان.
حالا آیا می دانستید قیمت دی وی دی چه قدر می باشد؟
بازم سه هزار تومان.
خب دیگه به مرحله ای رسیدم که از استرس ناخن هام جواب نمی دن مخم داره داده ی بی محتوا تولید می کنه
از سخت افزار متنفرم
متفررررررم
می دونی چرا؟ چون همون قدر که تو نرم افزار ادعام می شه تو سخت یک نوب نفهم خر تمام عیار به تمام معنام. هیچی حالیم نمی شه
هیچی
از سخت افزار متفرررررررم
بیا تهشم برات پیش بینی می کنم:
ما تمام تلاشمونو کردیم ان هزار تومنم پولش می شه ولی بازم باید ویندوزش عوض بشه :دی
که دیگر اون زمان من تبدیل به شن و ماسه شدم اینقدر خودمو ریختم تو چرخ گوشت و سابیدم
چرا هیچ دوست خر سخت افزار حالی شونده ای ندارم
ما هم دیر یا زود مثل این کامپ ها می شیم، می آن دکمه مون رو می زنن، غافل از اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست روشن بشیم
پ.ن. حالا این وسط مادرم زنگ زده می پرسه سیستمو کجا برداشتی بردی با خودت
اومدم بهش بفهمونم مادر بورد یعنی چی که حالا سوخته و چرا قیمتش زیاده
این بماند که بهش می گه "مادر بورن - mother born"
می گم مادر من حالا همون مادر بورنی که می گی
یادته می ریم پیکنیک،
یه سبد زرد هست می بریم،
توش جای شیرینی می ذاری فلاسک چای می ذاری جا میوه ای می ذاری جانونی می ذاری
این الآن حکم سبد کامپیوترو داره
سبدش سوخته
قطعه های توش سالمن ولی نون سالمه، شکلات سالمه میوه ها سالمند فقط جاشون خراب شده
بعد یه لحظه خودم پشت گوشی به هم پاچیدم از خنده اینقدر که مثال فاخری زدم
تهشم قانع نمی شد می گفت اگه چیزای توش سالمن فقط سبد سوخته نباید قیمتش زیاد بشه که
یعنی منو بذاری فقط تمثال بیام
اسم آرایه ش چی بود؟ اسلوب معادله؟
خلاصه که
مادربورن رو
بورد مادر رو
دادم دست غریبه
هاااااااعی
لاشه شو می گیرم عکسشو براتون می ذارم ببینید چه سبد خوشگلی بود!!
زود اتفاق افتاد،
ولی این حقیقت که دیگه هم سن شخصیت های کتاب هایی که می خونم نیستم، آزارم می ده.
قوی تر بگم؟ خیلییییییییییییی آزارم می ده.
بد تر از اون اینه که خوراک فکری م در همون حد باقی مونده.
آره من می تونم صبح تا شب کافکا و تولستوی بخونم، از شاعر های معاصر کتابچه جمع کنم، از بزرگ علوی یا چشم هایش نقل قول بزنم، با قیدار خودمو پاره پوره کنم، نمایشنامه ی امانوئل اشمیت رو نقد کنم، آروغ روشن فکری بزنم در پس زمینه کتاب های کوری و بینایی، یا مزرعه حیوانات رو با هزار و نهصد و هشتاد و چهار سیمان کنم و ماله بکشمش رو سیاست جامعه، ولی تهش،،،، ته ته ته ته تهش... انتهایی ترین نقطه ش، نه خب من اینا نیستم. هیچ کدامش.
واقعیتش من حالم از کتابای بزرگ سال به هم می خوره. زننده ست. من نمی تونم با کتاب بزرگسال کنار بیام. زور زدم، نشد.
خود همین حقیقت آزارم می ده.
باورم نمی شه که از هفده سالگی به اندازه ی پنج سال فاصله دارم و هنوز که هنوزه قبولش نمی کنم، که دیگه متعلق به اون دنیا نیستم.
که دیگه لامصب تمام شد. پایان. بکش بیرون.
نمی دونم چه اصراریه. مغزم پس می زنه. مغزم شرایط الآن رو، سن الآنم رو پس می زنه.
من اون دنیا رو می خوام. می دونی؟
اون نامیرایی مخصوص رو می خوام.روح من شجاعت و کله خری بی انتهای رمان نوجوان رو می طلبه.اون جنس کله شقی رو. اون حس خورشید در دست راست و ماه در دست چپ داشتن نوجوان ها رو. به قول درویش تولگی شون رو.
دنیای من یه جایی بین هولدن کافیلد و هری و دارن و گروبز و بلا خشک شده رفته پی کارش. بگم حتی تو رامونا خشک شده بهم می خندین. تو ماتیلدا خشک شده. تو کیتی. بزرگ نمی شه. هر چه قدر هم که همه بگن واااااو بح بح، چه قدر آدم با سواد مطالعه گری هستی... من دیگه از خوندن کتاب ها لذت نمی برم. من به اندازه ی مو های سرم جلسه ی کتابخوانی کوفت خوانی نقد کتاب و فلان شرکت می کنم ولی احساس ندارم. می فهمی چی می گم؟
حالا فقط یک کتاب بده دستم که شخصیت های توش بچه های شونزده هفده ساله باشند.. انعکاس برق رو خودم هم تو چشمای خودم حس می کنم.
حقیقت اینه که من فقط کرکتر های شانزده الی نوزده ساله رو آدم حساب می کنم، و طبق این حساب، دنیا الآن برای خودم هم تموم شده.
چون به بن بست خوردم و نمی تونم خودم رو بذارم تو اون سن. می تونم بذارم ها، با شرایط الآنم به تناقض می رسم فقط!
کی باورش می شه من دیگه شونزده سالم نباشه؟
کی باورش می شه من همون آدم خارق العاده ی ماوراء الطبیعه ی خاص توی داستان نباشم؟
کی باورش می شه که زندگیم به سادگی و بی مزگی رمان های بزرگسال قراره پیش بره؟
باور نمی کنم،
باور نمی کنم.
امروز چیزی حدود بالای هزار صفحه رمان نوجوانی که از نمایشگاه خریده بودم را خوندم، و تهش با این حقیقت که هم سن شون نیستم، گند زدم به تمام حالی که به خودم داده بودم.
من نمی تونم بشینم نگاه کنم و دیگه خودم رو کنارشون تصور نکنم. می فهمی. مثل اسید سوراخم می کنه.
فکر اینکه دنیامون واقعنی واقعیه، عصبی و مایوسم می کنه.
فکر اینکه هیچ شیطان یا جادوگری نیست که به جنگش بریم یا بکشیمش یا سرزمینی که بخواهیم نجاتش بدیم، داغونم می کنه. هه. من به اینا ایمان داشتم. و حالا می بینم اون سن خودم گذشته و دارم همچنان مثل یک شهروند عادی تو بازی مافیا می رم جلو تا روزی که چشم باز کنم و بفهمم شب قبل یکی من رو کشته و تهش هم هیچ کی یادش نمی آد شهروند عادی بودم.
خب یکم دیگه ادامه ش بدم گریه م می گیره. بابای.
من نوجوونی نکردم. در حالی که دقیقا حواسم هم بود باید بکنم. ولی نکردم.
یس.یادم رفت بنویسم. امروز دابل عیده!
چون از فردا ما می تونیم با خیال راحت آب معدنی سر بکشیم در ملاء عام.
روز قبل شروع ماه رمضان رو یادم نمی ره. گشنم بود، با حرص ساندویچ گاز می زدم و به خودم می گفتم از فردا نمی شه دیگه. یک غمی گرفته بودم که نگو!
به خدا خسته شدم اینقدر تو این ماه رفتم تو قسمت های نیم ساخته و پرت، به تند تند خوردن و به سرفه افتادن.
از صبحانه خوردن از ترس اینکه دیگه فرصت نیست.
از تعطیلی کافه ها.
از ترس اینکه داری می میری ولی حق نداری چیزی بخوری چون می گیرنت!
از خشک شدن دهنم. از طوری جویدن آدامس که کسی نفهمه. از حس کاذب اینکه فکر می کنم دهنم بوی گند گرفته.
گمان می کنم هیچ سالی قدر امسال اذیت نشده بودم. چون بهش دقت کردم و مجبور هم بودم بیرون باشم تو جامعه. به قانونی که زورکی رفته بود تو پاچه م و دوست نداشتم رعایت کنم دقت کردم و واقعا سخت گذشت.
من آب خیلی دوست دارم. شاید مرض استسقا داشته باشم. خیلی بی انصافی بود.
بیشتر از شما روزه دار ها من لاغر و زخمی شدم انصافا!
خیلی خوشحالم. واقعا واقعا خوشحالم که ماه رمضان تمام شد.
تبریک می گم بابت عید فطر.
* داشتم فکر می کردم احتمالا ظاهرم شبیه پریینگ مانتیده! می دونی امشب فهمیدم مانتید ها موش می خورند. گوشت خوارند. والا فکر می کردم خیلی بی آزار باشند و نهایتا دانه ی گندمی چیزی بخورند. از اون قیافه ی آخوند طوری شون بعیده ولی موش رو مثل چی شکار می کنند.
من هم همیشه اولین کسی ام که همه فکر می کنن چه قدر جوان معتقد و با دین و ایمان و فلانی هستم. هی می آند از من اجازه می گیرند که روزه هستی؟ اجازه هست ما تناول کنیم؟ بنده خدا ها نمی دونند می آم تو وبلاگم جشن اتمام ماه رمضان برگزار می کنم! لعنت به ریاکاری که من بودم.
یه ماه خودشون ثواب می کنند، زندگی ما رو جهنم. ما شدیم وسیله ی ثواب کردن یه عده دیگه.
راستی می دونستید دیروز عید بود؟ والا اگه واقعا بحث اعتقاد و این ها وسطه، من نمی دونم ج.ا چه گهی می گیره به سرش. عید فطر روزه گرفتن حرامه. تمام کشور های همسایه دیروز عیدشون بود. فقط اینا کور بودن ماهو ندیدن. چرا؟ آخه مردن امام مهم تر بود! ازون لحاظ. ریده. همه چیز تو این مملکت ریده. اعتقاد رو به مسخره گرفتن. دیگه چی می خوای ازین بالاتر؟ روز عید فطر کل ملت روزه بودن. خاک.
پ.ن.حالم حالم حالم به هم می خوره اینقدر این جمله را شنیدم امسال: "حیف که روزه ام وگرنه.." روزه هاتون قبول حق با این طرز فکر.
عَخی.
آمدم پشت پی سی نشستم دلم تنگ شد. تنگا... تنگ.
البته این صاب مرده همیشه تنگه، الآن تنگ تر شد. هشتگ ادا تنگا، اگه ربطی داره.
همین جوری یک بیت شعر براتون بنویسم دلتون وا شه.
بیته حداقل سه چهار ساله نیامده بود تو ذهن خودم و بهش فکر نکرده بودم. خیلی ناگهانی به ذهنم بارید الآن.
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!!
یادم نمی آد آخرین باری که با فراغ بال نشستم این پشت واس دل خودم تایپ کردم کی بوده.دو سه سال پیش.
یعنی یه کار می کنن از کامپیوترم متنفر شیم. برو کوفت مریض رو ببین. آزمایش مریضو بخون. درد مریض رو در بیار. سی تی ش رو نگاه کن. کی گفته قیمه ها رو بریزند تو ماستا...
من کامپیوترو دوست داشتم لعنتیا.
هرچند الآنم دوستش دارم این کله مکعبی کره خرو. بیشتر حتی. ولی دلم نمی خواد که ذره ای ناخالصی وارد عشقم بشه.
"فراموش می کنم، امّا نمی بخشم."
کیلگ آدم کینه ای ایه. کیلگ وقتی از کسی دلخور می شه دیگه تا ابد دلش با اون شخص صاف نمی شه. کیلگ خیلی وقت ها یادش نمی آد چرا، فقط می دونه که باید تنفر نثار آدم ها کنه. کیلگ یه ماهی قرمزه، ولی تنفر دونش همیشه تا خرخره پره. کیلگ گاهی حس می کنه یه گلوله ی تنفره که دست و پا درآورده. برهه هایی از زندگی کیلگ بودند، که تک تک شون رو کمپلت فراموش کرده، ولی کیلگ هیچ وقت از نظر احساسی دیگه اون آدم اول نشده. کیلگ گاهی با خودش فکر می کنه شاید یه روز اما واتسون با چوب دستی ش اومده و یه آبلیوی ایت عمیق رو مخش کشیده، منتها طلسم به حد کافی قوی نبوده که به تنفر دون نفوذ کنه و اون تا آخر عمر محکومه به فراموش کردن توام با واکنش احساسی داشتن. کیلگ آدم صفر و یکی ایه. کیلگ کینه ش شتریه. شایدم شترش کینه ایه. کفش ها رو هم صورتی می بینه. مغزش هم رایت دامیننته. کیلگ دوست داره به تک تک آدمایی که احساساتش رو به هم گوریدند بگه که هیچ وقت نمی بخشدشون هر کاری هم که بکنند. چون کیلگ تصمیم گرفته که نبخشه. در عین حال کیلگ می دونه که بخشیدن یا نبخشیدنش به تخم هیچ کسی نیست. کیلگ حتی مطمئن نیست واقعا بهشت و جهنمی وجود داشته باشه که بخواد این نبخشیدن ها رو از حلقوم آدم ها بکشه بیرون. کیلگ ولی ترجیح می ده همیشه این کینه ها رو مثل یک گنجینه ی عمیق با خودش ببره هر جا که رفت. کینه های کیلگ سنگین اند. شما مثل ماندلای اول باشید. شما ببخشید ولی فراموش نکنید. مثل ماندلای دوم نباشید. ماندلای دوم ها کمرشون زود تر از ماندلا اول ها ترک بر می داره. تو عنفوان بیست سالگی مثلا. یحتمل زود تر هم بشکنه. ماندلا دوم ها، گاهی مجبور می شند از حجم کینه ای که حمل می کنند وسط خیابون پشت ماشین های پارک شده چمباتمه بزنند و با دزد ماشین یا گدا اشتباهشون می گیرند. مثل کیلگ. گاهی برای اینکه کسی نفهمه بارشون سنگینه، یه گوشه ی خلوت کز می کنند و عینکشون رو برمی دارند و گوشه چشم هاشون رو فشار می دند و فکر می کنند (بنا بر قانون عینک)* چون خودشون دیگه کسی رو نمی بینند کسی هم وا دادن اونا رو نمی بینه. مثل کیلگ. گاهی دیگه حتی براشون مهم هم نیست که کسی ببینه. مثل کیلگ. شما همون ببخشید ولی فراموش نکنید. شما مثل کیلگ نباشید...
بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.
*نلسون ماندلا عینکش را هنگام آزادی در زندان جا گذاشت.
شب قدر را ما اختراع کردیم،
تا بی عدالتی های خدا، در مغز محدودمان قابل درک باشد.
+ برای تخت شماره هشت که قوی بود، و بی مثال، و بی گناه.
+ برای بی عدالتی های خدایی که در آن دور هاست.
بیمار شدم.
ببین ببین اینقدر حرف زدی یادم رفت چی می خواستم پست بذارم!
پ.ن. آهان یادم اومد.
قضیه اینه که مسخره می کنند که: تو وقتی روزه نمی گیری به چه حقی افطاری ها رو شرکت می کنی؟ جوک می کنند می فرستند اینور اونور!
اومدم بکنم تو حلقومشون که به حق همون وقتایی که روزه نبودم ولی احترام نگه می داشتم و روزه خواری نمی کردم. شده از یه روزه دار قند خونم پایین تر می اومد چون سحر و صبحانه هم بیدار نمی شدم قدر اسب آبی تناول کنم و تا شیش عصر هم یه ریز تو بیمارستان سر پا بودم بالا سر اهل و عیال و خود مریض هایی که می خوردند و چه قدر هم تعارف می زدند ولی بازم همونو پس می زدم.
دقیقا و شدیدا به همون حق.
به حق قوانینی که تا چشم باز کردم تو این کشور دیدم به پاچه م فرو رفته، منتها در گوشم خوندند یادت نره انسان موجود مختاری ست.
دقیقا به همین حق! افطاری ها رو شرکت می کنم و می خوام ببینم دقیقا کی چه مشکلی داره با این رفتار!
اومدند احقاق حق کنند. اومدند خدایی کنند. دمشون جیز و هات. ما همین یه خدا بسمون بود واقعا. آدم سرشو تو کدوم چاه بذاره فریاد بزنه امام علی. موندم واقعا!
ای کاش همین الآن دقیقا همین الآن کانالو یه لحظه می زدیم رو آینده ی بهشت و جهنم ببینیم واقعا کی با کدوم رفتارش کجا افتاده. اگه وجود داشته باشه البته.
من اونقدر مغرورم و از رفتار خودم به عنوان یک انسان مطمئنم که می گم اگه جایی که من افتادم اسمش جهنم بود، تابلوشو اشتباه کوبوندن سر درش.
دیگه در نیفتید با این چیزا ک.
چه شکلی دل من رو که اشرف مخلوقات خدام (!) می شکونی با حرفای مفتت و فکر می کنی که تو جای درستی نشستی لعنتی؟ کی بهت اجازه داده؟
هی ما سکوت می کنیم. احترام نگه می داریم. دریده تر می شند.
خستمه به خدا از یک سری رفتار ها.
ما رو انداختید این وسط هر کی یه لقد می زنه.
بله همچنان من با این موضوع داخل عنوانم مشکل دارم.
ضمن اینکه الآن یک آهنگ پخش می کردند،
وای اصلا یک جوری شدم.
بهنام صفوی خوانده بود و سلول های خاکستری م پاره پوره شد و حس می کردم پشت قرن ها جا مونده.
یادم نیومد چیه تا بالاخره صدای خواننده ش درومد.
فهمیدم بهنام صفویه.
ایزوفاگوس پرسید بهنام صفوی از اولش کچل بود؟
گفتم نه بابا هوار تا مو داشت، درست مثل الآن من.
گفت یعنی تو هم یه روز کچل می شی؟
گفتم برو ریاضی ت رو بخون لعنتی مارمولک.
درب دوغ رو دیدی؟
یه حالت پرفراژ مانندی داره با خط برش،
که وقتی بازش می کنی از اون جا جدا می شه.
قسمت کوچکی از درب داخل دهانه ی بطری می مونه و بقیه اش جدا می شه.
خب امروز ظهر جای درب آبلیمو با درب دوغ عوض شده بود،
اصل رنگ درب دوغ سبز چمنی بود و درب آبلیمو سفید بود،
ولی چون جا به جا بسته شده بودند،
با قسمتی از درب که داخل بطری باقی مانده بود تضاد داشت.
من به پدرم که آخرین نفری بود که با این دو بطری کار داشت،
گفتم که این دو تا رو جا به جا بستی، درستش کن حتما به عنوان آخرین نفر.
الآن نشستیم به شام خوردن،
می بینم همچنان این درب ها جا به جا بسته شدند و در عوض بطری دوغ با درب آبلیموی روش دور انداخته شده،
داشتم غر و لند می کردم که چرا این ها همچنان جا به جاست مگر قرار نبود درست بشه.
همه توافق داشتند که حالا همچین چیز مهمی هم نیست!
برای راضی کردن بنده می فرمودند که رنگ سبز قشنگ تره و خاطر نشان کردند من خودم هم سبز رو بیشتر دوست دارم، پس بد نمی شه که درب سبز رنگ دوغ، روی آبلیمو بمونه و اشکالی نداره.
مادرم صرفا یکم حساس بود و می گفت این دو تا درب با مواد مختلفی برخورد داشتند، و شاید آبلیمو الآن کپک بزنه چون دربش دوغیه!
من همچنان می گفتم آخه شما نمی فهمید درب آبلیمو باید روی آبلیمو و درب دوغ باید روی دوغ بسته بشه.
خلاصه آقا نشستند به اصرار که بگو ما هم بفهمیم. مگه چه اتفاقی می افته.
گفتم نمی فهمیدا. گفتن بگو حالا.
گفتم آخه اینا دلشون واسه هم تنگ می شه.
دیدم دارند اندکی غریب نگاه می کنند.
رفتم درب آبلیمو رو از روی بطری در شرف دور انداخته شدن دوغ باز کردم و نشون دادم: "این" دلش واسه "این یکی" تنگ می شه.
و به اون قسمت از درب آبلیمو که از پرفراژ جدا شده بود و داخل سر بطری گیر کرده بود اشاره کردم.
آقا اینو که گفتم،
یک سکوتی شد،
که خودم هم ترسیدم یک لحظه.
خلاصه خندیدند و منم تهش اضافه کردم:
"از اولش گفتم که عمرا نمی فهمید!"
می دونی نوشتم که شاید بتونم مفهوم رو برسونم که یعنی چه متفاوت بودن دیدگاه ها. خل بودن دیدگاه ها..
ضیافتِ
جوین
با،کره
# سه مدل داره: بامربا/ باپنیر/باکره. بامربا ش رو امروز دیدم. باکره ش رو هر روز می بینم. با پنیر رو تا حالا ندیدم. عکس ها رو فعلا کش رفتم تا بعدا عکس خودم رو بگذارم.
بعد اون وقت به من می گند به جزئیات بی تفاوتی! به خدا من روزی اقلا یک ربع تو رفت یک ربع تو برگشت دارم به حالت پوکر فیس به این تبلیغ خیره می شم و هی تحلیل می کنم... هی تحلیل می کنم زیر واحد تبلیغات گرجی رو. هی به جلسه ی طرح این بیلبورد ها و پذیرفته شدنشون فکر می کنم. جزئیات داریم تا جزئیات خب به هر حال!
مثلا جدیدا داخل ساختمان ما رو اومدند رنگ سفید کردند، حالا من متوجه نشدم، بهم می گن بی توجهی چه طور متوجه نشدی خونه رنگ شده، بوی رنگ برداشته راهرو رو.
می دونی چون توجّهام داره صرف چیزای دیگه می شه. مثل تبلیغات بیسکویت جوین.
جزئیات داریم تا جزئیات..
با خودم فکر می کنم تو این یک مورد اگر علائم نگارشی رو رعایت نمی کردند حقیقتا به نفع تر بود..
یا شاید هم حربه ی تبلیغاتیه؟
خلاصه ک
بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.
# تبلیغات رادیویی ش رو هم دارم تو ذهنم حتی: (فعلا که تیم شعر و ادب شون ده هیچ جلو عه از تیم تبلیغات ویژوعال.)
"جوینا پر سلامتییییی،
گرجی شروع هر رقابتیییییی،
جوین بخور ببیییییین بیسکوییت یعنی همییییییین!
داره کنجد شوید با جو
گرجی با آرد طعم جو (با لذت بجو)
جوین بخور ببیییییین، خوشمزگی یعنی همییییین."
# آخ می دونم درباره تبلیغات جوین بود ها،
ولی این تبلیغ هم رو مخمه،
فعلا می نویسم تا بعدا بیام تشریح کنم هفت صبح چه جوری مثل گرگ زخمی پشت ۹۳.۵ اف ام منتظر می ایستم تا پخش بشه:
"سر مه اییییی زرشکییییی
قهوه ایییییی و مشکیییییی
سرمای تو
حفظ می شه
تیرش رو تاپه
تیره شوتاپه
تیرش روی هم تاپه
تیره شوتاپه
تی، ره، ش رو تاپه
تی
ره
ش
روی هم تاپه.."
# تبلیغ جدید پشتم گرمه حتی! وای موش نخوره منو چقد بارش تبلیغ داره اتفاق می افته تو ذهنم. حالا شما بیا بگو یه ای کی جی تفسیر کن. یه آزمایش بخون. یه نوت بذار واسه تخت.به خدا مثل بز نگاهت می کنم. اون تبلیغ را دیگه نمی ذارم فعلا.
# تشریف ببرید گلونی فایل صوتی ها رو گوش بدید دلتون باز شه. نویسنده اش تو این یک مورد عزیز دل من هستند، یه درصد وقت داشتم دقیقا عین همین قلم فرسایی می کردم:
ولی تو نوجوونی هام، اگه به من می گفتی آخرین بازی ژاوی هرناندز مقابل لنگ و تو ورزشگا آزادی خواهد بود، یا از حجم مسخرگی ش اینقدر خنده ی هیستریک می کردم که مجنون بشم یا قطعا از حجم مصیبت وارده سکته می زدم و عمرنیاش به اینجا ها نمی رسیدم!
الهی. آدم به چه خفت ها که نمی افته آخر عمری.
کاسیاس که سکته می کنه،
این که می ره مقابل لنگ گود بای می ده،
یه بوفون مونده فقط که احتمالا فردا پس فردا خبر خودکشی ش رو می دن تو این تخمی آباد.