Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من تو قوطی ترم یا پیتر چکی که الآن داره سوراخ می شه؟

# اوّلندش لعنت به  اون کوفتی که یورو رو انداخته تو امتحانای کسل کشنده ی جان بالا آورنده ی من.

# دومندش لعنت به عهد بوق بودن  مامانم که باعث می شه فکر کنه درس رو فقط با کتاب می شه خوند و منو با نیش های مار کبری گونه ش از جزوه ی مجازی بافت شناسی ( که به زور و با هزار تا منّت  یکی از بچه ها رو راضی کردم برام بفرستش توی تبلتم) جدا می کنه و فکر می کنه بهترین کار دنیا رو در حقم انجام می ده.

# سومندش لعنت به فکرای دقیانوسی بابام وبی کاریش که مجبورش می کنه بیاد سرش رو بکنه تو جون من و بگه پاشو برو تو اتاقت درس بخون چرا اینجایی نمی تونی اینجوری چیزی بفهمی و هی بزنه تو سرم و زمین و زمان رو بیاره جلو چشام.

# چهارمندش لعنت به خودم که قاطی می کنم و کتاب بافت و پرت می کنم تو پذیرایی و می گم : "اصلا تا حالا داشتم درس می خوندم و دیگه نمی خونم." و میام اینجا پشت پی سی ول بچرخم.

# پنجمندش لعنت به بافت که سه واحدی ه و اینقدر زیاده در عین قشنگیش.

# شیشمندش لعنت به غرورم که الآن نمی ذاره برگردم تو پذیرایی کتابو بردارم بخونم در حالی که شدیدا دلم می خواد و استرسش رو دارم.

# هفتمندش لعنت به ایده ی رامبد جوان که جدیدا برگشته تو خندوانه می گه: "نگیم مرسی، بگوییم سپاس!" خب آخه تو باید گند بزنی تو تمام رفتار های به اصطلاح خاص  و نوستالژیک من مستر جوان؟ از زمانی که اینو فهمیدم دارم عادت چهار ساله ی خودم رو ترک می دم: "همه می خوان بگن سپاس... جوان خزش کرد. یادت نره باید بگی مرسی."

اصن کلا لعنت خب.


+پ.ن: خب ای کاش واقعا یه روان شناسی چیزی بود که می تونست به این مامان بابای من که به اصطلاح ادّعای دکتربودنشون می شه بفهمونه که "به خدا به پیر به پیغمبر همه مثل شما نیستن! آدما با هم فرق دارن بفهمین. شاید توی نوعی می زدی تو سرت و باید همه خفه خون می گرفتن تا  یه صفحه درس بخونی ولی بچّه ت می تونه کاملا بر عکس باشه و با سکوت هزار تا فکری بیاد تو سرش که تو شلوغی نمی آد و همین باعث شه یک روز تمام که توی احمق به زور حبسش می کنی تو اتاقش فقط هفت صفحه از دویست و بیست صفحه ی امتحان سه واحدیش رو خونده باشه. "

+ پ.ن بعدی به خاطر تاکید بیشتر تر :ای کاش قدر نوک پای همین سوسکی که امروز تو حموم کشتمش می فهمیدن. حداقل شما ها که تا ته این متن رو خوندین بفهمین، خب؟ آدما با هم فرق دارن. من نوعی ماهی پرنده ندیدم، توی نوعی هم ندیدی... ولی وجود داره.

یک سال بعد از شب کنکور

پارسال همین موقع...

من داشتم خیلی خوش خیالانه زور می زدم که شده یه دور هم دینی لعنتی م رو تموم کنم... :|

نا سلامتی فرداش کنکور بود!!!

همه ش با خودم می گفتم ای کاش یه روز بیشتر وقت داشتم  که لا اقل دینی م تموم شه... چه قدررررر متنفر بودم ازش. لعنتی...

استرس هم نداشتم واقعا. قوباغه آب پز شده بودم به نظرم... :]

هی همه می گفتن بخواب... ولی من شب آخر یادم افتاده بود درس بخونم! :)) خلاصه های زیستم تموم نشده بود ( در واقع شروع هم نشده بود... من فقط سه تا دفترچه خلاصه نوشتم و تهش نرسیدم بخونمشون) ، شیمی که هیچی بلد نبودم ساختار بکشم... هووووف. نصف کنکورای سالای پیش رو هم نزده بودم.

همه ش به خودم امید می دادم: " خب قلمچی از همه ی کنکورای سالای پیش سوال داده بهمون قبلا. تکراریه... هول نکن!"

همه ش آرزو می کردم  ریاضی فیزیکمون رو سخت بدن شدیییییید ؛ لا اقل یه نیمچه شانسی داشته باشم! اینقدر به خودم مطمئن بودم. هه...

پیرامید اومد و بهم گفت به کسی کاری نداشته باشم... می گفت خودش هم آخرین روز رو مثل تراکتور درس خونده.

شب... ساعت دو... با قیافه ی آدمای تو ذهنم که عموما معلّم بودن و کسایی که فردا می خواستم روشون رو کم کنم به خواب  می رفتم.


اصلا یه چالش:

#-کیلگ فرض کن از آینده می خوای چند خط به خود گذشته ت تو این شب پیغام بفرستی. چی می گی؟

- به خودم می گم:

"

ببین کیلگ.

+اوّل از همه! آدرس خونه تون رو همین الآن حفظ کن. شماره پلاک... شماره ی کوچه... ترتیب خیابونا... چون سر جلسه ی کنکور ازت می خوان بنویسیش و تو ده دقیقه از وقتت رو تلف می کنی سر همین اگه حفظ نباشی. و همین قراره گند بزنه به کل کنکورت.

+دوم! هیچ وقت وسطش نا امید نشو... کنکورتون خیلی سخت خواهد بود. بفهم. واسه ی همه همینه. از وقت کم آوردن نترس.

+سوم! سر جلسه کنکور به هیچ وجه به اینا فکر نکن: مامان/ بابا/ پدر بزرگ/ مادربزرگ/ سیمپل/ جونور/ عمو احمد/ مدیر مدرسه/ سس خرسی/دریا/پشت کنکوری شدن.

+چهارم! دینی ت بهترین عمومیت می شه. بگیر بخواب! :-"

+پنجم! به دست و پات نگاه نکن وقتی می لرزن. به نوک مدادت هم. به پاسخنامه ی خالیت هم.

+ششم! به حرفایی که از تو سمپادیا شنیدی فکر نکن. خصوصا اون کسی  که به شوخی گفت اگه دیدین بلد نیستین پاشین برگه ی همه ی دور و بری هاتون رو پاره کنین...هیچ جوره فکرش هم نکن که چون بلد نیستی برگه ت رو زود تحویل بدی خلاص شی...

+هفتم! تهش... اگه هیچ کدوم از بالایی ها رو نتونستی عملی کنی... فقط بدون گند می خوره، خیلی. نتیجه ش غیر منتظره می شه، خیلی تر. شرمنده می شی جلوی همه و کلی گریه خواهی کرد، خیلی ترین. ولی ته ته ته ته ش... بازم زنده می مونی. پشت کنکوری نمی شی و  دانشگاه می ری و کسایی رو ملاقات می کنی که اگه کنکورت رو خوب بدی شانس ملاقاتشون ازت گرفته می شه. من بهش می گم سعادت. سعادت آشنایی با یه سری آدم جدید نسبتا باحال! البته اینم بگم ها... آدم گند و عوضی هم زیاده. ولی ما همیشه مثبت اندیش بودیم... نه؟ :))

#کشیدم_که_می گم!

"

پ.ن: ای کاش واقعا یه ماشین زمان داشتم و اینو می فرستادمش به خودم، یه سال پیش... همین موقع. شما هم این کارو بکنین. هم باحاله هم بهتون کمک می کنه اشتباهاتتون رو بفهمید.


من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.

ارزشیابی اساتید / خرداد یک هزار سیصد و نود و پنج

باید یه همچین فرمی رو پر کنم. تا دو روز دیگه به خاطر اینکه کارت ورود به جلسه بهم بدن.

هوم. :{

خیلی وقتا دوست داشتم ببینم از من کله خر ترم پیدا می شه یا نه... مثلا تو این مایه ها که یکی از اون هفت تا همزادی که قراره مثل من باشن رو پیدا کنم و بپرسم یعنی تو هم گاهی اینقدر احمق بازی در میاری و ته دلت حس می کنی خیلی خفنی :-؟

منی که می شینم واسه همچین فرمی یک ساعت و نیم وقت می زارم؛ _بدون فکر کردن به امتحان دهشتناک سیصد و اندی صفحه ای دو روز بعد بیوشیمی م  در حالی که هنوز یک سومش رو هم نخوندم!!!_

برای اون استاد عوضی ای که دلم ازش پره (و البته بیوشیمی هم نیست خیالتون راحت! ) کلییییی انتقاد سازنده می نویسم.

می نویسم که خود لَش ش رو درست کنه و آدم شه از این به بعد. از این به بعد یاد بگیره وقت دانشجوش رو تلف نکنه... بفهمه آموزش تقدس داره. بفهمه که حق منو خورده! حقی که برگردنش بود و اهمال کرد توش. بفهمه که ازش نمی گذرم هیچ جوره.

می نویسم و می نویسم.

همه ی مربع ها رو روی خیلی ضعیف بولد می کنم....

بعد تهش می گم : آخیش.... تموم شد. می خونن و آدمش می کنن. ارزشش رو داشت...

می زنم ارسال؛

نمی ره.

دوباره می زنم ارسال؛

بازم نمی ره.

خطا در اتصال...!

بعد از چند بار، امتحانی می رم یکی از استادایی که نسبتا راضی بودم ازش رو انتخاب می کنم و همه ی گزینه هاش رو خیلی عالی می زنم. متن هم نمی نویسم واسش.

می زنم ارسال؛

 می ره این بار.

حسرت می خورم که چرا متن ننوشتم و تشکر نکردم از اون استاد خوبم.

دوباره بر می گردم رو پیج اون عوضی ه...

کپی... پیست... ارسال.

نمی ره.

و من موندم و انشایی که حدودا دو ساعت نوشتمش و ارسال نمی شه که نمی شه.

آیا پیچ یک استاد عوضی از مقادیر عوضی بودن اون استاد ارث می بره؟

اون باکس کوفتی شون احتمالا باگ داره و باید هیچی توش ننویسی تا درخواستت ارسال شه. بالاش نوشته هرچه دلتان می خواهد محرمانه بنویسید... ولی وقتی پرش می کنی ارسال نمی شه!!!!!  و من چه جوری می تونم بدون اینکه حرفام رو بنویسم فرم رو  بفرستم؟  اکتفا کنم به اینکه همه رو خیلی ضعیف بفرستم؟ کی می خواد حرفای منو بشنوه پس؟ کارت ورود به جلسه می ارزه به قیمت خوردن حرفام؟ می ارزه به اون جلسه هایی که می رفتم سر کلاسش و با خودم می گفتم:" آروم باش کیلگ! این یه جلسه رم تحمل کن. تو ارزشیابی دخلش رو می آریم! آروم باش فقط. فرض کن وجود نداره سر کلاس!" چه جوری می خوان بفهمن این یارو چی به سر ما آورد؟ اون همه امیدی که به خودم می دادم چی شد پس؟ من به کی باید بگم که این بشر داشت روانی م می کرد به معنای کلمه؟

باورتون می شه؟ اون قدری عوضی باشی که یکی از شاگردات حس کنه گزینه های خیلی ضعیف فرم ارزشیابی واست خیلی هم زیادن و چون نمی تونه نظر خودش رو تو تکست محرمانه بفرسته، فرم ارزش یابی رو پر نکنه و کارت ورود به جلسه ندن بهش...

البته خودم می دونم که تهش چه من بگم چه نگم ارزشی قائل نیستن واسه نظرات و کسی نمی خوندشون... ولی حداقل تو حلقومم نمی مونه این عقده ها. منی که تمام کلاس رو به امید این ارزشیابی سر کردم. که واسش بزنم. بد هم بزنم. ناجور هم بزنم.... هووووووووووف. داغوووون عوضی...

اون قدری  ریختم به هم که از حرصم رفتم یه دور برای مامانم خوندمش...

یه دور برای بابام.

هر خوانش حدودا بیست دقیقه با دور تند کلمات من!

ایزوفاگوس هم در هر دو دور حضور افتخاری داشت.

پوکر فیس نگاهم می کنن هردو. برای اینکه می بینن خیلی برافروخته ام هر دوتاشون می گن: "عالی بود کیلگ."

با خودم می گم: " چه فایده.... ارسال نمی شه. شما اولین و آخرین کسایی هستین که می خونین ش!" خود استاده هم هیچ وقت نمی فهمه که چه قدر عوضی بوده.

مامان می گه: "خب بنویسش، نامه ش کن... تحویل واحد آموزشتون بده."

تو دلم می گم: "کله خر هستم. ولی احمق نه! من هنوزم انتقالیم رو لازم دارم. واحد آموزش به هیچ کس رحم نمی کنه. حتی شما دوست عزیز."

ایزوفاگوس هم می گه: "کیلگ! قشر یعنی چی؟ منم می خوام برای خانوم شیرمحمدی از اینا بنویسم، برم بالای صف بخونم."

بش می گم: "من اگه خانوم شیرمحمدی شما رو داشتم تو دانشگاه... هووووم. عوضی ندیدی هنوز." :{


نامه م رو می کنم یه پست چرکنویس تو همین بلاگ. شاید یه وقتی... از چرک نویس بودن در اومد. راستی اگه خواستین هکم کنین (ترجیحا نکنین، دوست دارم اینجا رو زیاد) ، وقتی این یارو چرک نویسه رو خوندین پیش خودتون نگه ش دارین. قرار بوده محرمانه باشه مثلا!

البته هنوز هم دیر نیست. بیایید آرزو کنیم سیستم داغون سما تا فردا شب درست شه و من بتونم اینا رو بفرستم براشون. باشه؟ حس می کنم شدیدا گول خوردم و کلاه بدی سرم رفته الآن!


+پ.ن اوّل: الآن فهمیدم. تولّد بلاگ همه چی ولی هیچی من گذشت. دی روز بود. نوزدهم. کلی  از قبل با انگشتام حساب کرده بودم که نوزدهم رو دانشگاه نباشم و پست بذارم. یا حداقل سیستم داشته باشم اون روز. اتفاقا همه ی شرط ها بر قرار بود. فقط من یکم ماهی قرمزم. یادم رفت. یکی از مهم ترین تعلقاتم رو در روزی که باید یادم رفت. اینم نگین که اگه مهم بود یادت نمی رفت. گاهی غیر مهم ها اونقدری میان تو دست و پات که ... به هر حال اینم یه مدلشه وبلاگ همه چی ولی هیچی من! آی دو لاو یو سو ماچ بی همه چیز. با این که واقعا بی همه چیزی! :)) هووووووف.


+پ.ن دوم: یه فرزانگانی مرده. خودشُ کشته! دار زده در واقع. تو دست شویی مدرسه شون بعد امتحان ادبیات. زیاد خوندم از حرفایی که پشت سرشه. می دونین تفاضل اشتراک از اجتماع منو طرف می شه اینکه اگه من بودم هیچ وقت بعد از امتحان ادبیات خودم رو دار نمی زدم. همین. پس بیا فعلا بهش فکر نکنیم کیلگ اکی؟ باشه واسه تابستون. اون مرده. تو زنده ای فعلا. هوم. :{



باز هم می ریم تو امتحانات و خود در گیری همیشگی کیلگ با یک عده نفهم

خب خودم هم خسته ام واقعا!

خیلی بدم می آد که اینجا رو عملا به  یه وبلاگ درسی تبدیل کردم. همه ش یا دارم در مورد درس غر می زنم، یا دارم فلان استاد رو فحش کش می کنم یا در مورد فلان نمره ی لعنتی م می کوبم تو سرم... عین آدم هم درس نمی خونم. اگه می خوندم اینقدر استرس مسخره گریبان گیرم نمی شد که به محض ورودم به اینجا مجبور بشم خودم رو این جوری خالی کنم.

این حال منو به هم می زنه که درسم بشه تمام زندگیم. اونم درسی که به زور... اه ولش کن اصلا!

خب مگه اعصاب می ذارن واسه آدم؟

الآن مشخصه که داشتم مقدمه چینی می کردم برای غر غر های جدیدم؟ :]

شدیدا دلم می خواد فحش بدم. خوشبختانه فحش های من از یه دایره ی محدودی از لغات ساده که این روزا دهن گیر اکثر مردم هست تجاوز نمی کنه. ولی بازم؛ پیشاپیش پوزش!


بهم می گه- اه. کیلگ تو که اصلا بلد نیستی. بده من برات پیپت رو پر کنم... داری وقت بقیه رو هم می گیری!

بهش می گم- ا... استاد یه دقیقه صبر کنین دیگه! من واقعا بلدم!!!

{با اصرار بیشتری سعی می کنم سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات که رنگ یاقوت بنفش هست رو از توی بشر کوفتیش بردارم.... دستم می لرزه بازم گند می خوره و کم می شه.....}

- بهت می گم بده من سریع برات بکشم. اصلا این طوری آخه پیپت رو میگیرن؟

- استاد. شما واقعا دارین هولم می کنین... چند لحظه صبر کنین!

{ دستام می لرزه. پیپت با هر حرکت دست من اینور و اونور می ره. مغزم فلش بک می زنه به کنکور پارسال. روی مدادی که دقیقا مثل همین پیپت بی نوا یک حرکت پاندولی نسبتا تند رو به رخ می کشید...}

{یهو می بینم یه دستی داره به زور پیپت رو می کشه از تو دستم... یکه میخورم. می بینم دست استاده!!! :|}

- اصلا من باید یه صفر گنده بهت بدم. حالا هر چه قدر می خوای آزمایش کن.

{راهش رو می کشه و دست از سر کچل ما برمی داره.}

بعد از نیم دقیقه...

یکی دیگه از استادا - آفرین کیلگ! خیلی هم خوبش کردی. حق نداره دخالت کنه تو کار دانشجو ها. حواست به امتحانت باشه.

{و من که انگار منتظر بودم یه نفر آب بپاشه روی آتیشم... قرمز. بر افروخته. لال. لرزان. و واقعا ناتوان. اگه بیشتر از این پیش می رفت شاید حتی گریان!!! و امتحان بیوشیمی عملی م رو به سادگی به فنا می دم چون دیگه اعصابم اعصاب نمی شه واسه کشیدن محلولی که یک صدم میلی لیتر اشتباه هم توش خطای وحشت ناک می ده!}


می آی بیرون می بینی همه بدون استثنا مثل تو پیپت رو می گرفتن تو دستشون! :| و انگار که سوزن استاد گیر کرده باشه رو تو... اون همه آدم رو ندیده؛ به جای همه ی اونا نمره ی تو رو قلپی میخواد صفر رد کنه!


باخودم می گم- عوضیا. من از اوّل راهنمایی پیپت گرفتم دستم. خیلی قبل تر از اون سنی که شما توش فهمیدین پیپت وجود داره. خیلی قبل تر از همه ی دانشجو هایی که دارن این جا امتحان عملی می دن! و می دونی کی بهم یاد داد این کار رو؟ یه استاد سمپادی که الآن تو کانادا داره تدریس می کنه.

اصلا توی لعنتی که چشمات رو می بندی و به زور پیپت رو از زیر دست من می کشی بیرون می دونی که من کل آب های لوله کشی مناطق بیست و دو گانه ی تهران رو با دست های  خودم تیتراسیون کردم؟

بعد توی احمقِ عوضیِ نفهم داری به من یاد میدی چه جوری سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات بردارم با پیپت؟

کی هستی تو استاد عقده ای؟

برو به درک؛ _که قطعا همون جا جاته._

می خوای برای اینکه من بلد نبودم پیپت دستم بگیرم بندازیم؟

خب بنداز.

همون طوری که دو نمره رو از حلقوم استاد پیر خرفت آناتومی ترم پیش کشیدم بیرون؛

شیش نمره رو به طور کامل از حلقوم تو یکی هم می کشم بیرون.

باشه می برمت پیش سرگروه بیو دانشگاه؛

ببینیم کدوممون بهتر بلده با پیپت محلول پتاسیم پرمنگنات برداره.

×عوضی.

×خیلی عوضی.

×خیلی خیلی عوضی.

×خیلی به توان بی نهایت عوضی.


+پ.ن اوّل: می دونین سوختنش کجاست؟ اینکه با خودت بگی: "آهان. بالاخره یه درس کوفتی پیدا شد که من توش استعداد دارم تو این دانشگاه." یا اینکه با خودت خیال بافی کنی: "خب اشکال نداره که نه آناتومی می فهمم نه بیوشیمی. این امتحان عملیه رو خوب می دم که معدلم رو بکشه بالا." بعد اون وقت این عقده ای که نمی دونم اعصابش از کجا خورد بود جفت پا می/ری/نه به تمام فکرات.


+پ.ن دوم: ایزوفاگوس داره ماتیلدا می خونه. من زورش کردم در واقع. هر پنج دقیقه یه بار می آد بهم گزارش می ده چی خونده. هی می خواد الکی بهم ثابت کنه که به کتاب خوندن علاقه داره. :| انگار داره جام زهر می خوره...

یاد خودم می افتم؛ وقتی که ماتیلدا می خوندم... چه قدر احساس می کردم مامان باباش با مامان بابای من یکی هستن!  اتفاقا همون موقع ها بود که یه استاد بهم یاد داد چه جوری پیپت دستم بگیرم. یه استاد که واقعا استاد بود ولی ما بهش نمی گفتیم استاد. خوب کاری هم می کردیم. وگرنه لقبش با این عوضی های توی دانش گا یکی می شد. اون کجا... اینا کجا واقعا.


+پ.ن سوم: این عکس. از یکی از بلاگ های به روز شده ای که همین الآن از تو صفحه ی اوّل بلاگ اسکای بازش کردم.


یادمه. خوب یادمه. من این سریال رو می دیدم فقط به خاطر مرحوم حسین پناهی. هنوزم وقتی یه نفر درباره ی حسین پناهی حرف می زنه... فقط چهره ی معصومش تو این فیلم می آد جلو چشمام. دیوونه بازیاش. با لکنت حرف زدناش. این که هیشکی نمی فهمیدش. و این که چه قدرررررر دوسش داشتم.

اینم یه مدلشه. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید لابد. همیشه وقتی لونا لاوگود رو می بینم، نویل رو ، کلاه دار رو  یا حتی بهلول رو ، این موج از احساساتم فوران می کنه... اینم می شه آخرین باری که فوران می کنه. هوم...


+پ.ن آخر: و وقتی خودم همین الآن کشف می کنم که پژمان بازغی هم تو این سریال بازی می کرده. قضیه چیه؟ اینقدر پیر بود و ما خبر نداشتیم؟ :|

هفته ی ریسه ها

من بهشون می گم گل ریسه ای؛ نمی دونم اسم علمیش چیه ولی تا وقتی که این طبع آنشرلی وارانه چپونده شده تو مغز سرم نیازی هم ندارم بدونم گویا. 

شما چی بهش می گید؟ اصلا نگاشون می کنین؟ همین بوته های نسبتا بلندی رو می گم که روش گل های پنبه ای شکل ریسه ریسه رشد می کنه... 


مثلا چرا همه شون اسمای خفن مفن انواع اسموتی ها و شیک های کافه ها رو می دونن (و اگه من نوعی ندونم مسخره م می کنن و تا خرخره بهم می خندن و برچسب امل و دهاتی و پرت روم می زنن...!) ولی یه نفر نیست که به من بگه اسم این گل هایی که همیشه تو بلوار و پارک می بینیم چیه؟

تو اسم چیزی که هر روز از بغلش رد می شی رو نمی دونی ولی می تونی با اسم انواع غذاهایی که فلان خواننده تو اون سر دنیا می خوره جدول کلمات متقاطع درست کنی...گل های ریسه ای واقعا چی کم دارن ؟ 

در نتیجه چون کسی اسمشون رو نمی دونه؛

اینا همیشه واسه من گل ریسه ای می مونن و این هفته همون هفته ایه که شروع می کنن به باز شدن.

و من لعنتی اون قدری سرم شلوغه که نمی تونم برم یه عکس ازشون بگیرم آپلود کنم بذارم اینجا بفهمین چی رو می گم. و اون قدری بد بخت ترم که حتی وقتش رو ندارم  برم دست بزنم بشون و با خودم بگم:"ببین چه قدر نرمه، کیلگ."

گل های ریسه ای تا سه هفته ی دیگه می میرن تا سال بعد همین موقع.

 و خب؛ حسرت واژه ی کوچکی ست برای توصیف.


+من باید گیاه شناس می شدم. که اونم مثل هزار تا رشته ی دیگه ای که دوس دارم تو ایران کوفتی مسیرش به ته چاه سیاه بدبختی ها ختم می شه. نمی شه نویل لانگ باتم بیاد ببره منو با خودش؟ :-هوووم  :-با یه کیگ خیلی خیال باف طرفین.


پ.ن: این شعر مولوی رو داشته باشین. خوشم اومد ازش:

مشتری من خدای است... او مرا / می کشد بالا که الله اشتری

پ.ن بعدی: خب حالا فقط مولوی رو کشیدی؟ ما آدم نیستیم؟( :-حسود) یا نکنه زورت نمی رسه؟ :/


هفته ی توت

این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته؛

_البته الآن اردی بهشت و خرداد بگیرین شما؛ چون با یه کیلگ تنبل طرفین که در زمانی که می بایست پست رو به اشتراک نذاشته باهاتون_

که شما هر دانشجوی پزشکی ای رو که ببینین تو دانشگاه ما،

دستاش قرمزه.

و شاید به خاطر شغلی که داره هول کنین یه لحظه...

ولی بعدش که می آد جلو؛

_با یه نیش گشاد_

بهتون می گه:

"هول نکن حاجی؛ داشتم از درخت دم دانشکده توت می خوردم."


+ این قانون در مورد هر گونه دانشجویی صدق می کنه: دختر، پسر، چادری ، مذهبی، از راه به در، خر خون، ردیف یکی، عینکی، قد کوتاه،  چاق، لاغر، دیلاق، خجالتی، هدفون به گوش، شه له له، مغرور، شاد، همیشه خسته، و حتی لال هایی مثل من! :)

+مشاهده شده که استادا از حسودی شون دانشجو ها رو بابت اجتماع زیر درخت توت به سخره گرفتن. دانشجو ها هم پاسخ دادن :"جوونیم؛ جوونی می کنیم استاد!" و جلو استاد شاتوت ترشی  را بالا انداخته و ملچ مولوچ نموده اند.

+ به قدری توت سیاه زیاده که آسفالتامون سیاه شده و برای اینکه خراب نشن بچه ها توت صادر می کنن به فک و فامیلشون؛ و من واقعا خوشحالم از اینکه واسه یه بارم شده یه ویژگی خفن در مورد دانشگاهم پیدا کردم.


پ.ن: اگه شما هم مثل ما یه دانشگاه داغون قبول شدین در حالی که همه دوستای دبیرستانی تون شریفی و تهرانی و بهشتی ای بودن؛

دلشون رو بسوزونید با توت های قرمز شده ی درخت های دانشگاتون.

بگین:

" درسته که ما شهرستانی شدیم شماها تهرانی. درسته که درپیت حساب می شیم هم چنان. درسته که دانشگاه ما اون قدری داغونه که با شب آخر درس خوندن هم می شه توش الف شد... ولی  تو اردی بهشت تبدیل به چنان بهشتی می شه که می تونی از همه ی بدی هاش یه جا فاکتور بگیری!"

به غلط کردن می افتن همه شون خصوصا که هنوز میان ترم هاشون هم تموم نشده باشه.:))

×تضمین شده.