اخرین شب چله ی قرن همه ی همه ی همه تون خعلی خعلی خعلی مبارک!!!! دلتون همیشه شاد.
پر از نور باشید تک تک تون،
مثل کرم های شب تاب عکس بالا که خیلی دوستش دارم،
عکس غاری به نام Waitomo Glowworms Caves در نیوزلند.
غار کرم های شب تاب. مثل همینا بدرخشیم و بدرخشید و بدرخشند.
پ.ن. سال اولی که دور بودم از تهران واسه شب چله، یادم نمی ره امتحان فیزیک پزشکی داشتیم، به دوستام گفتم من فیزیک میزیک حالیم نیست خوابگاهم عمرا بمونم، امتحان هر کوفتی هم باشه من یه امشبو می رم پیش فک و فامیلم و دوباره نصفه شب بعد فال حافظ گرفتن، می نشینم ماشین تا به امتحان هشت صبحمون برسم! و دقیقا همین کار را کردم. اینجوری وسواس دارم روی دور هم بودن شب یلدا و الان وضع اینه! اتفاقا دقیقا یادم هم هست همون شب یلدا یک اتفاقی افتاد و من طبق معمول احساساتی شدم و گریه و فغااان. :)))) ولی امسالم خوبه یه مدلشه. یادگاری می شه. چهار نفریم با پیژامه. خلاصه که امسال نخود نخود هر کی رود خانه ی امن خود. :))))
این اقای پشت بوق هم خیلی باحاله. شب یلدا رو تبریک می گه و صدای بیمارستان می آید در پس زمینه ی پیامش. به نظرم تاثیرش را می گذاره. فکر می کنم از صبح تا حالا یازده دوازده باری به من تبریک گفته یلدا رو. از همه بیشتر!
صرفا جهت فان:
امتحانم که گند زدیم.
دو تا رفیق تقلب جور کردم یکی از یکی خفن تر ولی به سوال که می رسید مثل بز هم دیگر رو نگاه می کردیم نمی فهمیدیم عکس کجای بچه است. یه عکس بود من می گفتم مقعده یکی می گفت ستون فقراتشه اون یکی می گفت جمع کنید بابا نافه! اموزش مجازی از این بهتر در نمی آید از داخلش.
ولی من بازم به ماکس شدن امید دارم دو سه تا سوالی که هیچ کدومشون بلد نبودند رو خودم تنهایی یکه تاز تشخیص گذاشتم و جیگرم حال اومد و الان هم ظاهرا هیچ کس اون سوال ها را ننوشته.
بعدش فوتبال را با صدای عادل قلب ها دیدیم،
و از باخت لنگ خرسند گشتیم (صادقانه من که نه... زیاد خوشحال نمی شم، بیشتر ایزوفاگوس جیغ و داد کرد. من خودم دیگه نسبت به کل کل لنگ و کیسه بی احساس شدم اصلا ادم حساب نمی کنم تیم های وطنی قراضه را. جهانی کار می کنم. :)))) )
و بعدش هم تا لختی پیش لایو یوتیوب شیرین عبادی و دوستان درباره ی اعدام روح الله زم را دیدم، واقعا نیاز داشتم حرفاشون رو بشنفم که ارام بشم.
این اخری خییییلی حالمو خوب کرد و الان های هستم کلی رو ابرا. مخصوصا سخن رانی فرشتیان! اخ که چه قدر خوب بود! بغض می کرد موقع حرف زدن از به دار کشیدن زم. خود من بود. داد می زد غریو می کرد موقع ادای جملات.
ای خاک بر سرتون که وقتی اسراییل داره همه جوره به ایران تعرض می کنه، شما فکر اینید چه جور برنامه بچینید یه ادم مظلوم مثل زم که هم وطن خودتون هست رو با ترفند بکشید ایران و اعدامش کنید و افتخارم کنید به دستاوردتون.
ای خاک برسرتون که به چشماش چشم بند زدید و گفتید داریم می بریمت پیش سیستانی و چه قدر با ارامش و اعتماد نشسته بود داخل اون ماشینتون. نمی دونم چه جور دلشون اومد.
اصلا ای خاک بر سر سیستانی که نشسته جیک نمی زنه از اسمش سو استفاده می کنند چپ و راست.
و اینکه من نمی دونستم بیست دقیقه بالای دار نگهش داشتند! یعنی کل دل و روده ام به هم خورد از لاشخور بازیاشون وقتی فهمیدم.
روح الله زم می گفت:" شما می گید اغتشاش، ما می گیم اعتراض!"
منو یاد جمله ی زیر می ندازه که از هشت سالگی در فیلمی شنیدم و چند وقت یک بار با خودم تکرارش می کنم:
"همه می گن نم نم بارون، اما من می گم... عشق بازی اسمون."
این جمله ازین به بعد رنگ و بوی دیگه ای برای من داره. عدالت... انتقام... مظلومیت.. بی کسی.
+ به اخرین روز اخرین پاییز قرنتون چنگ بزنید، اساسی.. که وقت تنگ است و عشق بسیار.
پ.ن. یه سوال اساسی دارم خدمتتون. شما تا حالا از نزدیک ذغال سنگ دیدید؟ لمس کردید؟ با ذغالی که می گذاریم زیر کباب فرقش چیه؟ روش فندک بگیری روشن می شه مثلا؟ چون ذغال روشن نمی شه.
فقط اومدم فاتحه ی خودمو بخونم و برم.
صدق الله علی العظیم.
پیس پیس.
پ.ن. واقعا زیبا نیست؟ بنده همیشه با هدف گذاری "من ماکس کلاس می شم و این باااار دیگه پوز همه رو می زنم" پا به عرصه می نهم ولی شب اخر فقط دارم حرص می زنم و دعای کمیل می خونم که به مخ نیفتم. یه قانون بود می گفت بزرگ هدف گذاری کنید که به یکی دو پله پایین ترش حتما برسید. مثلا اگه می خواهید یه دو چرخه داشته باشید، هدفتون رو بگذارید روی خرید موتور که تهش به دوچرخه هه برسید حتما. موندم من اگه به این قانون عمل نمی کردم دیگه چی می خواستم بشم!!! فاتحه. فاتحه. فکر کنم یک هفته ای هست گوشه ی ناخنم هم به هیچ وسیله ی سرگرمی آوری نخورده و اصلا نفهمیدم روزم چه جور شب شده. حس می کنم لباسی که تنم هست یک قرن هست به تن دارم با وجودی که مطمئنم بارهای متمادی به سان مرغابی در حمام بودم. روزی نهایت پنج شش ساعت خوابیدم و برای منی که سلطان سرزمین رویا هستم رکورد گینس محسوب می شه. و شدیدا هیچ خبری ندارم کی کجا چی می گذره. شواهد حاکی از ان است که کرونا با شنیدن رعایت این درجه از قرنطینه گرخیده و فرموده "اقو ما رفتیم، تو یه نفر بیا بیرون یکم به خدا گناه داری اصحاب کهف!"
فکر نکنید درباره اش هیچی نمی نویسم یعنی چیزی نشده یا برام مهم نیست!
خشک شدم به واقع که حرفی نزدم تا الان.
هنوز دارم هضم می کنم قتل روح الله زم رو.
هیچ آن لاین نیستم این روز ها. ظهر که از بیمارستان برگشتم، ایزوفاگوس بهم گفت. و حتی دلم نمی خواهد تاییدیه خبر یا پست های مرتبط را ببینم.
به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. راستش اصلا حالشو ندارم برم جایی را چک کنم و ببینم مردم همه دارند مثل قبل کبک وار به زندگی شون ادامه می دهند وقتی اینقدر راحت جلوی چشمشون... کشتن... سلاخی... قتل... عادی شده. حس تناقض بهم می ده، که یکی این جوری واضحا به قتل می رسه و ما داریم چه غلطی می کنیم؟ بودجه بندی ازمون اطفال رو مشخص می کنیم؟ خب خاک هر هفت عالم بر سر من خاک بر سر!
راستش وقتی فکر کردم بهش باورم نشد حدود یک ساله که گرفته بودنش. تو ذهن من نهایتا سه چهار ماه گذشته باشه.
یادتونه؟ یادتونه همیشه هر چی می شد می رفتیم قدم اول امدنیوز چک می کردیم؟ اصلا الان امد نیوز هستش هنوز؟
شایدم راحت شد! وقتی فکر می کنم این مدت چی کارش می کردند این بی شرفا، به خودم می لرزم... شاید که راحت شد.
دارم فکر می کنم علامت لمس مرگ چه جوری بود؟ یادش به خیر... دبیرستان این علامت رو روی صورتمون می گرفتیم.
حتی در مرگ، کاش پیروز باشی...!
ای در وطن خویش غریب ها.
چقدر تو مظلوم بودی. چه قدر. کاش من... کاش من می تونستم کاری کنم.
یعنی حتی هزار سال بعد، اگه این وضع درست بشه، این قتل ها رو چه جور می شه که پاکش کنند؟ این خونی که فرش ایران رو سرخ می کنه هر بار، این خون رو با چی می خواهند بشورند؟ اثرش رو با چی از بین می برند؟ بچه ی همین انقلاب بود و کشتنش.. خیلی مظلومانه!
خیلی مظلوم بود.
حتی الان مطمین نیستیم وضع چیه، این نشخوار فکری هایی که بهمون می دن واقعیه نیست چیه. عجب وضع اکازیونی داریم به مولا!
پ.ن. علاقه ی من به روح الله زم، علاوه بر پس زمینه ی سیاسی اش، اینه که شبیه یکی از دوستامه. یادم نیست نمی دونم اونو به خاطر این دوست دارم یا اینو به خاطر اون بیشتر دوست دارم. یکی از دوستام هست که پشت سرش حرف زیاده ولی حرفشو می زنه هیچ خری هم براش مهم نیست یه نقطه ی ایزوله است توی گراف قویا همبند دانشگا... و خدا می دونه منم همیشه واسه دوستی دست می ذارم روی عجیب غریب ها. نمی دونم شاید وقتی ببینمش، اگر یه روزی هم لاین باشیم، فکر کنه دیوانه تر از قبل شدم چون از همین الان می دونم چه قدر قراره مثل جغد خیره خیره نگاهش کنم. البته زم رو زود تر از این دوستم می شناختم. شبیه یه استاده ی روان پزشکی مونم هست. گفته بودم فکر کنم.
پ.ن. به مسیح علی نژاد فکر می کنم. این دو تا... مسیح علی نژاد و روح الله زم، طی چند سال گذشته برام نماد بسیار بزرگی بودند. مثل.. مثل گردن بند یادگاران. انگار هر کدومشون، یکی از اون نماد ها باشند. و از همین الان اخطار می دهم، اگه کسی، انگشت کوچیکه اش، بره سمت مسیح، انصافا منم می رم تو انقلابی جایی دیگه به اتش می کشم خودمو. یا هرچه.
پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت می کنیم" و بعد دو دقیقه به چشمای همه زل بزنم. ساکت ساکت.
پ.ن. با اختلاف، گند ترین قتل سیاسی امسال. پشت سرش هم نوید افکاری واستاده.
پ.ن. و می دونی چیه، یه درد فیزیکی مسخره ای توی دست غالبم دارم از امروز، که الان این قدر شدیده به خاطرش حتی می تونم ادم بکشم. من از نظر خودم یه کیس روان تنی تیپیکم! هیچ چیزی را نمی تونم به دستم بگیرم. یه قاشق چیه؟ ادم نباید بتونه قاشق دستش بگیره؟
شعر شاملو،
تقدیم به روح الله زم،
که در چشم من،
که به شناخت من،
یک گریفندوری تمام عیار بود.
و امید دارم،
تا به اخر زندگانی خویش،
تکه ای کوچک از شجاعت و سرسختی بی مثالش را
به یادگار از او
همراه داشته باشم:
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف.
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
_که خواهر مرگ است._
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-
و ما دوره می کنیم،
دی روز را...
ام روز را...
شب را و روز را...
هنوز را.
چهار روز اخیرم رو سوزوندم کامل. نشستم کنار و اندورفین های طبیعی بدنم رو صدا کردم و گوشه ای منتظر شدم ببینم چه طور عمل می کنند.
یه دیالوگ بود از فیلمی یادم هست، می گفت خستگی ها قطعا مقدمه ی شروع ها هستند. امیدوارم امیدوارم واقعا منظورش من بوده باشم چون امروز فقط از دست بقیه تو گوشه گوشه هایی از خونه که برای خودم لونه ساختم خوابم می برد. روز های دیگه فرق می کرد وضع، امروز جبران سه روز گذشته بود. اثار جرمم کل خانه رو گرفته. هر جا یک پتو و بالشت... بدون اختیار... خوابم می برد. رو مبل زیر مبل کنار کنج دیوار رو تخت رو زمین روی میز ناهار خوری پشت کامپیوتر زیر دوش و هر بار هر جا که کسی می اومد مجبور بودم از خواب بپرم و ادا در بیارم که نه نه من بیدارم بیدارم بیداررررم! مثلا توی یه صحنه با صدای پایی که بهم نزدیک می شد از خواب پریدم و وانمود کردم که دارم توی اینه موهام رو صاف و صوف می کنم که کتک خوردم بعد اون صحنه. یا مثلا یکی از شخصیت های به شدت محترمی که باهاش شدیدا رو دربایستی دارم زنگم زد که می تونی بیای الان جلسه ست؟ (من اینقدر تباهم که گفتم هر بار جلسه است تماسم بگیرند چون مثلا سرم شلوغه و وقتم اجازه نمی ده چک کنم خودم!) ولی بازم بهش گفتم ببخشید شرمنده شرایطش مهیا نیست. صرفا چون حتی حال حرف زدن و ان لاین بودن تو جلسه رو نداشتم. یادش به خیر یه داستانم بود یه شخصیتش یه سرطان متاستاتیک به کبد استیج چهار داشت و پزشک ها بهش گفتند کم کم مدت خوابت اون قدر زیاد می شه تا بالاخره هیچ وقت بیدار نشی! البته من طی این دو سال بالین (که یک سالش دالی دالی بود) همچین چیزی ندیدم، ولی بازم، یه احتماله. :دی حس میکنم به ازای هردو ساعت فعالیت مفید به ده ساعت خواب مفید و با کیفیت نیاز دارم.
خلاصه با این حجم باختی که دادم، این هفته خیلی باید تلاش کنم چون دوباره طبق معمول از کل زندگی م عقب افتادم.
فعلا فردا دارم می رم به جنگ اژدهای ی هفت سر،
ویش می لاک! دارم می رم از حلقوم استادی که بیستم رو هجده داده نمره بکشم بیرون حال و هوام عوض بشه. و با وجودی که ابدا که در حد دانشجوی سال شیش نمی بینم این حرکت لوس و سخیف رو، ولی از نظر روحی بهش نیاز دارم چون از سه چهار هفته پیش هنوزکه هنوزه باهاش کنار نیومدم.
+ یه قلپ فیلیکس فیلیسیس.
و اینکه امیدوارم اگه هر کدومتون این هفته یه درصدبه من فکر کردید، به خودتون بگید، کاش کیلگ الان در حال درس خوندن باشه. در حال خرررر زدن باشه. در حال نشخواااار باشه.
وضع دراماتیک. کاش مثل همیشه با احساساتم گند نزده باشم به فرصتی که کف مشتم بوده.
و کماکان به درد دیشبم دچارم. درد بی دردی.
حالم خوش نیست.
زندگی سخته. زندگی.. واقعا.. سخته.
یکی از فامیل های دور پدرم بر اثر کرونا رو به مرگه، شب زنگ زده بودیم با دخترش هم دردی کنیم. و من واقعا از قوی بودن دخترش حظ بردم. تو فاز انکار نبود ها، کاملا حقیقت رو پذیرفته بود. منطقی.. آجر به آجر. که اگه موند که موند اگه هم مرد که مرد. و هر لحظه هر چه بیشتر حرف می زد، من فقط حالم از خودم بیشتر به هم می خورد، که با وجودی که از بچگی ارزوی یه شخصیت مهیب و نشکستنی این شکلی برای خودم رو داشتم و خوبم فیکش می کردم، ولی همیشه اینقدر ضعیف و ننُر و احساساتی بودم از درون. واقعا رشک می برم! واقعا حسادت می کنم وقتی می بینم یک سری ادمیزاد ها چه قدر استانه ی تحمل بالایی دارند. چه قدر می تونند انواع درد ها را تحمل کنند. چه قدر بلدند قوی باشند. چیز هایی که هیچ وقت نبودم.
کاش بالاخره خوابم ببره بعد از این همه تقلای امشب، و فردا صبح که بیدار می شم سفید باشم.
کاش بیایی روی کل مخم کنترل شیفت دیلیت بگیری کله مکعبی. کاش می شد ارتباطات نورون های داخل مغزم رو از اول، مثل یک نوزاد شروع به بازنویسی کنم تا دیگه هیچی از خاطراتم باقی نمانده باشه.
من لحظه های بی نظیری رو تو زندگیم تجربه کردم، واقعا ناب، زیبا... ولی حتی حاضرم همه را اتیش بزنم... همه رو بفروشم فقط به خاطر اینکه مغزم مثل روز اول یک مغز اکبند سفید بشه.
می دونی حالم از چی به هم می خوره؟ اینکه اگه درگیر باشم، اگه خودم رو تو کار و دانشگاه و پروژه و مسخره بازی های دیگه غرق کنم یادم می ره اینا.
همین باعث شده که خیلی وقت ها درباره ی خودم بشنوم که غمم از روی بی دردیه. ولی اینکه می دونم این حالتم واقعیه، این حالم رو خراب تر می کنه. با کار و غرق کردن خودت، صرفا یک فراموشی موقتی ایجاد می کنی تا با واقعیت رو به رو نشی. و می تونی این فراموشی را تا اخر عمر کش بدی مثل اکثر مردم دور و برت! اینو به هر کی گفتم، منو نفهمید. زندگی واقعا سخته.
من نمی خوام یادم بره. و البته می خوام یادم بره.
"پاشو نگاه کن ببین شاید کرمت پیدا شده باشه."
امروز با این جمله بیدار شدم،
و به نتیجه رسیدم واقعا زندگی رو شبا خیلی سخت می گیرم شاید اون قدر هم سخت نباشه.
راستی خبر جدید اینکه درخواست تقلب دو تا گروه از دوستام رو رد کردم، و از زمانی که به هر کدومشون گفتم نمی تونم، روح خودم افتاده در عذاب. خیلی برای خودم متاسفم که با این سن هنوز نمی توانم بار گناه قلبم رو کم کنم و توانایی نه گفتنم در حد جلبک دریایی هستش. قضیه اینه که من خیلی سر امتحان استرس می گیرم و مشکل تمرکز وحشت ناکی دارم موقع استرس. چشم به هم می زنم و می بینم زمان رفت من هنوز نصف سوال هایم نخوانده باقی مانده. حالا با این وضع مگر می شه تقلبی رساند؟ و اصلا هم به شبکه های مجازی وارد نیستم که بتوانم هم زمان دو جا ان لاین باشم! (تازه اگه یه درصد جواب سوال رو بلد باشم. خودم که الان حس می کنم مفت بارم نیست.) تقلب هایی که خودم می کنم یا با کتابه یا تلفنی. اگه از این مسابقه های اطلاعات عمومی شرکت می کردم اونی بودم که همیشه گزینه ی تلفن رو انتخاب می کردم! خلاصه به غیر از این روش ها بلد نیستم.
اگه خودم امتحان نداشتم حرفی نبود ولی چون خودم هم امتحان دارم، بهشان گفتم من مطمینم اگر بیام خراب می کنم ازمونتون رو... بهتره که باهاتون نباشم و کسی رو پیدا کنید از من بهتر باشه. حقیقت را گفتم ولی خب احتمالا فکر می کنند از قصده، می پیچونم یا دوستشون ندارم یا برام ارزشمند نیستند یا رفیق روزای سخت نبودم یا هر چیز دیگری، و سر همین اعصابم تو دیواره چون واقعا دوستامو هر کدوم رو از مسیری دوست دارم. حتی بی وفا ترین و خودخواه ترینشون رو دلم نمی اید ببینم یه خار رفته تو پاش.
ولی طی زندگی به این رسیدم که رفیق بازی دیگه خییییلی وقته از سر من گذشته، فردا پس فردا واقعا هیشکی نمی آد بیاد بگه کیلگ خرت به چند من؟ دوست و اینا زیاد باقی نمی مونند و منم دلم نمی خواد فشار بیش از حد به خودم وارد کنم برای دوست و موست. خسته ام بابا. صلوات و نور به قبر اونایی که این اصل رو طی زندگی ثابت کردند. ادمی یه خودشه و یه پدر و یه مادر. و حالا اگه بود خانواده ی اینده اش.... بیشتر از اینش، نشدنیه. به چشم می بینید.
ازون شباست، که کله و پاچه ام به هم پیوند خورده بد جور. درسته، من خودم هم فعلا درست نمی دونم معنی این اصطلاحی که از خودم ابداع کردم چی می تونه باشه. ولی اینو می دونم که شرح حس قشنگی نیست. گاهی وقتی که اینجور کله و پاچه ام به هم می خوره چشمام رو می بندم، به خودم می گم خب فرض کن مدیریت کل کهکشان زیر دستته. چی می خوای؟ چه می کنی؟ مشکل چیه تا که درستش کنم؟
این سوال کمک می کنه بفهمم که اصل کله پاچه به هم خوردگی به خاطر چیه، و سخت، اون کله پاچه به هم خوردگی هایی هست که حتی با این سوال هم نمی شه جوابی براشون یافت. وضعیتی که تا چهار صبح بیدار نگهت می داره و جوابی براش نیست. چون اصلا سوالی نیست.
خدا رحم کنه، ابر فررررض.
راستش فقط به اینده فکر کردم. یکم.
دیدی همیشه می گند آدمی به امید زنده ست یا به امید روز های خوب؟ برای من برعکسه. اینقدر دوست ندارم اینده ای بیاد. فکر نمی کنم اینده برای من چیزی _بهتر از الآن_ داشته باشه.
من یک لحظه چشمام رو بستم و مثل دکتر استرنج بک ترک زدم روی تمام اینده های ممکن خودم با انتخاب های مختلف. و خلاصه کنم، از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! فعل نتوانستن و نخواستن را صرف کردم. مضحکه، ولی با وجودی که خودم رو موجود باهوشی می دونستم همیشه، هیچ جوابی پیدا نمی کنم برای وضعیتم. هر طور حساب می کنم، مشکلات توی ذهنم چیزی نیست که حتی اگه مدیریت کل کهکشان رو بدن دستم حل بشه. حس یه محکوم رو دارم.
با یکی از دوستام صحبت می کردم، می گفت کیلگ از یه جا به بعد باید جدی بشیم، از فکر و خیال بیاییم بیرون، واقع بین باشیم. و واقع بین بودن حال من یکی رو خیلی خراب می کنه. چون من از بچگی تو فکر و خیال زندگی کردم تماما، خیلی سخته. واسه منی که هر وقت کم اوردم، رفتم کتابی فیلمی داستانی در پس ذهنم باز کردم و وانمود کردم تو این دنیا نیستم، خیلی سخته بگن بکش بیرون از خیال و واقعیت پیش روت رو ببین.
پ.ن. اینکه فعلا یکم از گذشته کشیدم بیرون رو به افق های اینده خودش پیشرفته به نظرم! کلپ کلپ. کف مرتب.
پ.ن. کاش اینده ام نیاد. هیچ وقت.
دست نوشته ی دکتر علی شریعتی درباره ی سه آذر اهورایی:
«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم، همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند!
این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفتهاند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافتهاند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را میآید، بیاموزند، هرکه را میرود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»ند.
این «سه قطره خون» که بر چهرهی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی میتوانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شدهام بپوشانم، تا در این سموم که میوزد، نفسُرَند!
اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.»
منم اگر اجباری که به زنده ماندنم دارند نبود، خود را در برابر دانشگاه به اتش می کشیدم چون از زندگی در ایران به ستوه امدم و دیگر نه دکمه ی غلط کردم می یابم و نه دکمه ی ری استارت و نه امیدی.
منتها دنیا جور دیگه ایه، و بنده تا به امروز بزرگ ترین دستاوردم در روز دانشجو این بود که ماکس کلاس شدم و محترمانه سینه سپر نموده و به استاد اعتراض کردم که سوال طراحی شده اش غلط بوده است. وی هم رله ترین بود و نوشت اره ببخشید طرح سوالم مشکل داشت، نمره اش را بهتون می دم!! و باز هم ماکس تر شدم. با یک غلط. و با سوالی که فقط خودم تکی درستش زدم از بین کل گروه یازده نفره.
ولی تباهم ها. نگاه کن ذوق کردنمون با چی شده کیلگ!
چه قدر نسل ما با نسل شریعتی این ها و اون سه تا دانشجو فرق داره. بچه های نسل ما اون قدری ترسو اند که حتی به سوالی که حق شون هست می ترسند اعتراض کنند. حق طلبی و عدالت و ... که بذار لب کوزه آبش رو نوش جان بنما.
پ.ن. دلم می خواد بسیجی های دانشگاهو از زیر تبر رد کنم وقتی اون سه تا دانشجو رو می چسبونند به اعتقادات مضحک خودشون و حکومت و اسلام و ... هعی خدا. روز دانشجو فقط یک معنا داره، ازادی دانشجو در بیداد کردن از ظلم و استبداد. که الان حتی یک بارقه هم از آن باقی نمانده. نچسبون خودت رو اوستا!
پ.ن. روز دانشجوی یکی مونده به اخر. بشمار.
پ.ن. حدس بزن چی. مادر بزرگم همیشه در سنگر تبریک هاست. حتی اگه کرونا باشه. حتی اگه تنها چیزی که من فعلا شبیهش نیستم لفظ دانشجو بودن باشه. بهم گفت ایشالا دانشجوی تخصص بشی. بعد من داشتم سه ساعت خودم رو فیتیله پیچ می کردم که واقعا؟ رزیدنت ها هم دانشجو هستند؟ نمی دونم چرا به چشم دانشجو نمی بینمشون. منم این قدر خر زده بودم که یک ساعت قبل امتحانم نشستم دل سیر با مادربزرگ گپ زدم و بعدش پیش به سوی امتحان.
پ.ن. ده وعده ای به هم روز دانشجو رو تبریک گفتیم که از تلخی دانشگا نرفتن و قرنطینگی کم بشه!
پ.ن. بابام تازه امسال فهمید بنده دبیرستان رو تمام کردم و دانشجو هستم. با جعبه ی شیرینی رسید خانه، گفت سر راهم شیرینی خریدم، چون می دونم هم تو به این روز اعتقاد داری و هم خودم. همیشه شیرینی رو تو دانشگاه و بیمارستان می خوردیم و می خوروندیم به هم، امسال خوب زمانی یادش افتاد انصافا.
پ.ن. عدسی داریم! کیلگ بسیار عدس دوست.
سهم من، از این تاریخ دبش تکرار نشدنی، ایناست:
و
و
نمی خواهم سعی کنم مخصوص نه نه نود و نه یکی از آن متن های خوب و پر و پیمانم را بنویسم. چون خودتان از قبل می دانید، برای روز هایی که فکر می کنم مخصوص اند، ابدا نمی توانم. به جایش مغزم فیوز می پراند و یک در میان بندری می نوازد و روده درازی می کند و خودم هم نخواهم فهمید چیز هایی که می نویسم یعنی چه!
صرفا دست نوشته ای ساده می نویسم. مثل باقی روز ها که صفحه را باز می کنیم و اولین چیزی که به ذهن می اید را تایپ کرده و اینتر می زنیم. به هر حال امروز هم، بعد از هم آرایی چند عدد، دوباره روزی ساده تر از ساده خواهد بود. دیوانه بازی های هجده نوزده سالگی هایم را سر عدد بازی خاطرتان هست؟ که سعی می کردم از هر چیزی عدد رند بیرون بکشم؟ بگویید ببینم، شما می توانید احساسم را در امروز پیمانه کنید؟
قدیم بود. بچه بودیم. یک مشت از احساساتی ترین بچه ها. از خواستنی ترین اکیپ های راهنمایی. عاشق پیشه شان من بودم شاید. این رسم را من باب کردم. کار خود شیرین مغزم بود! اخ که فکر می کردم دوستی چه حلوایی است که برایمان پخت کرده اند. من دوستانم را می پرستیدم. آنشرلی وار پیمان دوستی می بستم. هر کدام را که می اوردم داخل دایره ی دوستان صمیمی، خبر این قرار را به او می دادم. که اگر خواستی دوستی ات را ثابت کنی، برج میلاد، ۹۹۹۹!
اخ که چه قرار مدار ها نگذاشته بودیم! فکر می کردیم سوار زمان می شویم، گذشت و فهمیدیم خیلی وقت است بد جور سواری داده ایم.
طبق آن قرار ها، من باید الآن ام آی تی می بودم و برای این روز بلیط می گرفتم و بر می گشتم رفیق بازی پای برج میلاد. جایی که قرار را بسته بودیم.
یکی بود، عاشق ماشین کوپه بود، گفت با ماشینش می آید پای برج.
یکی دیگر بود، عاشق یکی از سلبریتی ها بود، گفت آن روز دستش را می گیرم می آورم پای برج که ببینید تا ان موقع به دستش اورده ام.
یکی دیگر عشق فوتبال بود، قرار بود از اردوی تیم ملی آلمان بیاید.
حال من سال ششم پزشکی ام. دیگری مهندس کامپیوتر است و هفته ی پیش ارشد معماری قبول شد. ان یکی ترم آخر داروسازی است. باقی هم هر کدام به نحوی زیر این گنبد کبود... هستند. نیستند.
فکرش را که می کنم، موقعی که پیمان را می بستیم، به هیچ کدامشان نگفتم، نگفتم که یازده سال دیگر خودم را کجا می بینم و از کجا و به چه نحوی به برج خواهم آمد. راستش اینده ام را نمی دیدم! یازده سال خیلی زیاد بود. آن قدر زیاد که باورم نمی شد روزی به آن برسم. صرفا گفتم، "می آم دیگه. من حتما می آم." و الآن، از آن جمع، تنها کسی هستم که به اصطلاح آرزوهای کودکی و نوجوانی ام را لگد مال نکرده ام. من فقط قول امدن داده بودم، و بله. قولم را عملی کردم. من به روز ۹۹۹۹ آمدم، پس هستم.
نه نه نود و نه، خاطرم آورد... خیلی چیز ها را... یادم اورد که من هم روزی عاشق بوده ام. بله من هم روزی می فهمیده ام گل رز چه معنایی دارد و در قرار های به اصطلاح عاشقانه ام آن را به عنوان نماد، بتونه ی در و دیوار می کرده ام.من هم روزی پیمان می بستم و اهل چنین لوس بازی هایی بوده ام و احتمالا قلب هم داشته ام! قلبی سرخ، طپنده. از همان هایی که خودش فرستاده و این روز ها شرممان می شود بفرستیمش یا شاید هم آن قدری می فرستیمش که هرز رفته.
نود و نه نود و نه، یادم آورد، گذر زمان، به راستی وحشی ترین لردلاس در کل کهکشان است.
من امروز، مطابق قرار قدیمی، باز هم پای برج محبوبم میلاد خواهم رفت. به یاد تمامشان، برج را با جفت چشم هایم بغل می گیرم (چون عاشقش هستم و برایم نماد زندگی است) و شاید هم سیگاری بکشم و تمام. سهم همه ی ما، همه ی آن جمع از از نه نه نود و نه، پک های یکی در میان ناشیانه ی من است. و هیچ کس نخواهد آمد. می بینید؟ ولی من گفتم می آیم، و امروز می روم و هیچ گاه قول هایم را فراموش نمی کنم. شاید ساعت نه و نه دقیقه ی صبح نروم، چون کلاس آن لاین کرونایی داریم، ولی به وعده ام وفا می کنم.
عمیق که فکرش را می کنم، نه نه نود و نه را نباید با کسی قسمت کرد. کسی بودم که از یازده سال پیش، قولش را به هزار کس و ناکس داده بودم! قول همین یک روزم را. و حال که داریم تجربه اش می کنیم، به راستی فکر می کنم تنهایی انتخاب بهتری است. خاطره سازی با عزیزان در این روز خطرناک است. باید همین جور که زمان می تازاند، تو هم تبر برداری و پشت سرش تمامی پل ها را بریزی. تا هیچ وقت نتونی برگردی به خودت بگویی، یکی از رند ترین لحظه های عمرم را همراه کسی سپری کردم که بی وفا بود! بی لیاقت بود! که مُرد! که نیست! که الآن نمی دانم کدام گوری است... که اصلا اسمش را یادم نمی اید! و سناریو های مشابه که لحظه های خاطره انگیز را زهر می کنند.
در این روز رند،
در یکی از رند ترین روزی که من و شما تا اخر عمرمان به چشم می بینیم،
برایتان نظم و قرار آرزو می کنم. نظم و قراری با همین ترتیب و چینش. بدون کمترین نقص. در رند ترین رندترین وضعیت ها.
نه نه نود و نهتان را بچسبید. کف مشت نگهش دارید. فشارش دهید. و با کسی قسمتش نکنید. شما لیاقتش را دارید که در این یک لحظه، برده ی زمان نباشید.
در این لحظه ی پر از نه، اینتر پست را می زنم، که تقدیم شما باشد. ما نقطه های کوچکی در زمانیم. ولی چه کسی می داند، زمان بدون نقاط کوچکش چگونه می بود؟
نه نه نود و نه - کیلگارا - اژدهای باستانی رقیق شده - تهران- ایران-با قلب - ماچ یو آل سو ماچ
پ.ن. پست هایم را امروز رها می کنم. همه شان را. به یاد رسم رها سازی پست های تلمبار شده ی قدیمی در تاریخ های رند. که قلب وبلاگ سبک شود.
کاش فلفل بپاشن به حلقوم همه شون تا دوباره دیگه هیچ زر زری از انتقام سخت نکنند.
انتقام سخت، مردمی اند که الآن مثل برگ پاییز دونه دونه دارند جون می کنند و می ریزند زمین... یه روزی بالاخره همه می فهمند این بی شرفا انتقامو از کی و به چه نحوی گرفتند. یه روز دور... و دیر.
پ.ن. عنوانم، تند ترین فلفل جهان. کلیپ خوردنش روی اینترنت هست. دو تا دخترند محض فان می ایند می گند بیا تند ترین فلفل جهانو بخوریم فیلم بگیریم از خودمون! من وقتی دیدم شاهکارشون رو، جای اون دو تا داشتم می سوختم.
چون قطعا هیچ روزی بهتر از امروز نمی تونستم پیدا کنم براش،
و از طرفی قبل مرگم، اهنگ ایرون من، باید حتما رو وبلاگم پست شده باشه.
از این تاریخ به مدت دو هفته ما در خانه پدر و مادر داریم!!
هورا.
کار دنیا رو ببین، این قدر جمع خانوادگی برای ما غریبه و دور هست که الان از حکومت نظامی ساعت نه شب خوشحالم!
الان داریم به اتفاق هم لوسیمی می بینیم.
دو هفته رو تمدیدش کن وزیر.
اخرین ماه اخرین پاییز قرن است ناتانائیل.
خروس بی محلی خواب دم صبحم را از من گرفت. در تاریکی خاکستری نشسته ام و پلک می زنم.
تنگ در آغوشم بگیر که زمان از لا به لای دست هامان می چکد. می بینی؟ آذر است.
از صبح یک ریز باران می بارد. هزار قطره ی باران تک به تک به کانال کولر برخورد می کنند. اعتراض دارند... اعلام وجود می کنند. می رقصند.
با هر پلک، صد قطره باران.
"نکند احساس را لا به لای اخرین برگ ها جا بگذارید؟"
خانه خاموش است. خورشید پشت ابر. مدادی بر کاغذ سفید هرگز نوشته نشده. سرد. نمور. دل گیر. خمیازه می کشم.
"قرن جدید... عشق های قدیم؟"
پتو ی کله غازی را کولی وار بر شانه کشیده و کنار شوفاژ چمباتمه می زنم. بشقاب داغ آش رشته، روی زانو ها. حرارت بشقاب چینی زانو را قلقلک می دهد. من هنوز زنده ام.
قاشقی را هورت می کشم. موج گرمایش به سرم می دود.
یک قرن تکرار می شود.
دستم را بگیر،
برای مردم قرن جدید، هفت رنگ پاییز را به کلاهی سنجاق کن. ارمغان می بریم.
"عشق قرن گذشته تاریخ مصرف دارد؟"
با من بگو :"تا ابد تا ابد تا ابد."
بگو نازنین، زمانی نمانده است...
دیر است.
دیر است گالیا.
اخرین پاییز است. فریاد کن.
زمان، مبارزه جوست. تو قبل از افتادن اخرین برگ، غریو کن.
بگذار پاییز هم بداند.
"به صداقت هزاران قطره ی باران."
"آخرِ قرنی ها عاشق ترند."
"و اخرین پاییز ، پیامبر کوله باری از ناگفته هاست."
"و اخرین برگ پاییز..."
چه کسی می داند، کدام غم، کمر اخرین برگ قرن را شکست؟
دیر است ناتانائیل. خیلی دیر.
سخت در اغوشم بگیر.
ما در اخرین پاییز، زیر سایه ی اخرین برگ،
دفن می شویم.