بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه:
"تا کی آخه؟"
بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:
"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..."
هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|
طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.
بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام.
نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.
خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین، دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...
به نام خدا،
این عکس:
تا کیفور بعدی شما را به خدای هفت ها می سپارم.
آهان. فقط یکم غر بزنم: جناب کمیته ی اضطرار آلودگی هوای تهران. این اصلا رسمش نبود! قرار نداشتیم که تو هفته ای که من به تنهایی خودم تعطیل بودم و می خواستم عین سیخ داغ بکنمش تو چشم همه ی اونایی که تعطیل نیستن و کلی سوز به دلشون کنم (من جمله ایزوفاگوس)، بزنی تعطیلشون کنی. اصلا حقّم نبود. مگه من باهات چی کار کرده بودم به غیر از حسرت هایی که گاه و بی گاه خوردم وقتی می گرفتی همه رو تعطیل می کردی الّا من؟ می ذاشتی برن تو دود خفه شن اصن. قرار بود من تنها خونه باشم عشق و حال کنم. با این وضع الآن همه با هم خونه ایم، منم باید برم بچپم تو اتاق درس بخونم، اونا هم عشق و حالشون رو می کنن. تازه حتّی باید بیبی سیتینگ هم بکنم: ایزوفاگوس رو بیدار کن، براش تخم مرغ درست کنی واسه صبحانه، کیلگ یادت نره واسش میوه پوست بکنی ها، ساعت دوازده ظهر ناهارش رو گرم کن بلد نیست با ماکروفر کار کنه، دیر ندی ناهار رو بهش خودت خواستی نخور ایزوفاگوس بچّه س دلش درد می گیره، بفرستیش بره بخوابه واسه ظهر، حواست باشه درس هاش رو بخونه بازیگوشی نکنه و کلی اُردر دیگه. آقا من اصلا فرجه نخواستم. این فرجه ی جهنّمی چیه افتاده تو دامن ما؟ :((( همه ش تقصیر توئه کمیته ی به درد نخور! لذّت سوز به دل کردن رو از من می گیری هیچ غلطی هم برای آلودگی هوا نمی کنی. متاسّفم.
راستی جناب رفسنجانی.خداوند رحمتتان کناد ولی شما هم کارت درست نبود افتادی تو فرجه های ما مردی که الآن بچه هامون خوشحال باشن. مثلا نمی شد اون روزی که من داشتم پاره پوره می شدم بین اون همه جزوه، می مردی؟ فرقش فقط دو هفته بود. این دو هفته رو نمی شد تخفیف بدی زود تر بشتابی به دیار باقی؟ دیگه اینا رو هم نمی تونم سوز به دل کنم متاسفانه چون واسشون فرجه جور کردی. قرار بود فقط خودم تنها تنها فرجه داشته باشم. اه. #فیلینگ_سو_خبیث
تازه برنامه ی جمعه م رو هم به فنا دادی. بعد عمری یکی افتخار داده بود دعوتمون کرده بود تولّد! واقعا که دولت مرد، تو هم این رسمش نبود. اه. الآن این کادو رو کجای دلم بذارم؟ اه.
+ خوبه این هفتا هستن بهم انرژی بدن، تازه اصلا تلاشی نکردم واسه گرفتن اون عکسه. یک بار در روز گوشیم رو چک کردم، خیلی شیک با این صحنه رو به رو شدم!
تازههههههه یکی از استادا هم دستش درد نکنه نمره ی جنینم رو از شونزده کرده هیفده و نیم. بعد مثلا یکی دیگه از شونزده ها رو دست نزده، اون یکی رو هم کرده هفده. خلاصه اینکه ماچ ماچ از راه دور استاد. :* همیشه تو قلب من جایگاه ویژه ای داشتی با اون موهای تمام سپیدت که منو یاد گرگ های پیر می انداخت. سپیددندان بذارم اسمت رو خوبه؟ # ایده :{
دیگه چی؟ :)))) نمره ی جک و جونور ها هم اعلام شده. دو نمره بالا تر از چیزی که فکر می کردم بهم دادن. فرض کن کیلگ، چه بلایی سرت اومده که این ترم نمره های گندت در حد نمره های خوب اون ترمت می شن. #کیلگ_خرخون_بدبخت. یکم سرت رو از اون کتابا بکش بیرون خب(هرچند حس می کنم دیگه اون قدرا هم نخوندم، بازم به مقادیر خیلی زیادی شب امتحانی ام ولی نمره هام با دو ترم قبل یهو خیلی فرق کرده). من انتقال دائمم رو بگیرم، یه نمره بالای هیفده گرفتم خودم می آم فحش کش می کنم خودم رو. اصلا همه رو می افتم بیاییم دور هم بخندیم. چیه خوشم نمی آد نمره م مثه این خرخونا بالا باشه دیگه تا این حد. دانشگاهی گفتن دبیرستانی گفتن. من تک می خوام اصلا. در اسرع وقت. #موجود_تک_ندیده
دیگه هیچی دیگه، نمی دونم زور کدوم یکی از اراجیفی که بالا ردیف کردم به اون یکی می چربه. انرژی مثبت ها یا منفی ها. به هر حال. می گذرونیم.
بابام می آد تو خونه، به یه لبخند مضحک غریبانه ای می گه:"یکی از دولت مردا مُرد... فرض کنین کی؟"
من سعی می کنم با سرعت اونایی که هیجان انگیز می شه مرگشون ولی دور از انتظارن رو اوّل بگم.
- "خامنه ای؟"
- "نههههه."
- "رفسنجانی؟"
- (مکث می کنه شاید انتظار نداشت رو انتخاب دوم بزنم تو خال) آره.
منم یکه می خورم. منم انتظار نداشتم درست باشه. آخه همین طوری داشتم رو هوا می پروندم.
عزیز ناله می زنه و می گه: "آخ... آخ... آخ."
بعدشم با خودش می گه:"یک چیزی بهش دادن کشتنش، ها؟"
می دونی وقتی از اوّل که به دنیا می آی دنیا رو به یه سری آدما و شرایط خاص می بینی و هر چند وقت یه بار هی درباره شون می شنوی، یهو خیلی پوچ می شی وقتی می گن مُرد. با خودت می گی یعنی که چی؟ به همین راحتی و پوچی؟ این همه کشیدیم که تهش اینجوری بمیره؟ اینقدر راحت و پوچ؟ نمی تونی تصور کنی که همه قراره بمیرن. یه سری ها بای دیفالت تو مغزت نا میرا تعریف می شن و این به تناقض می کشوندت...
+یکی از جمله های ناب یکی از کتابا بود یادش افتادم. تو اینستا خوندمش قبلا. می گفت:
"هر وقت از آدمای دور و برتون حالتون به هم خورد و دیدید دیگه حتّی یه ثانیه هم نمی تونید شرایط رو تحمل کنین، به این فکر کنین که تو فاصله ی ماکسیمم صد سال دیگه هیچ کدومشون نیستن. هیچ کدومشون با هیچ کدوم از کارهای کوچک و بی معنی شون. سیاست مدارا، بازیگرا، موزیسین ها، شما و دوستاتون. تو ماکسیمم صد سال دیگه هیچ کدوم تون نیستین. یه نژاد احمق دیگه ای از بشر اومده رو کار."
سعی کنید چند تا احساس زیر رو متصور بشید:
+می تونین خودتون رو الآن جای رهبر بذارید و فرض کنین چه احساس قاراشمیشی داره؟ از اون ور خودش به اون پیری، از اون ور اینکه از هم دوره ای هاش تقریبا دیگه همه مردن، حالا جدا از اینکه شاید خیلی هم باهاش نقطه ی مشترک نداشته باشه، هم دوره ای بودن...
+ عزیز چه احساسی داره الآن؟ نمی تونم تصورش کنم اینم. الآن بابام داره بهش می گه:"دور از جون شما، یه پنج شش سالی ازتون کوچک تر بود..." من که مثلا خیرات سرم جوونم حس خیلی گندی گریبان گیرم شده، وای به حال سن بالا هامون.
+ اون وقتی که بخوایم تو کتاب تاریخ نواده ها و نسل آینده مون عکساش رو نشون بدیم و بگیم این یارو وقتی من نوزده سالم بود مرد. و اونا احساس کنن که ما چقد پیریم چون این یارو با خمینی هم عکس داره حتی...!
+ نمی خوام بترسونمتون ها... ولی خودش الآن چه احساسی داره؟ اگه این قضیه ی به برزخ رفتن و اینایی که تو دینی خوندیم راست باشه، الآن داره چی کار می کنه؟ راستش راننده تاکسی ای ندیدم که سوار ماشینش بشم و نگه رفسنجانی دزد بود.
حس خوبی نیست، من می ترسم. زیاد. این آهنگایی که توش هوار هوار هم داره و از تو تلویزیون پخش می کنن اصلا باحال نیس.
باز دوباره یکی افتاد مُرد، من آب روغنم قاطی شد. هعیییی...
بالاخره رسیده خونه و اومده ساعت یک و نیم نصف شب برای من از مریضش تعریف می کنه و می گه:"کیلگ، فکر کنم عزراییل واقعا نشونش کرده و دست از سرش بر نمی داره." بعدم به صورت هیستریک غش غش می خنده تا جایی که خنده ش نفس کشیدنش رو بند می آره.
می گم:"چه طور؟"
خیلی ریلکس چایی ش رو سر می کشه و می گه:"هیچی،فرض کن علاوه بر این وضع عفونت خودش، تو اتاق عمل نفسش بند اومده بود و دکتر بیهوشی مون داشت با دستگاه اکسیژن رو پمپاژ می کرد، ولی دستگاهه نو بود و رو کش داشت."
من گیج و منگ به همراه سر درد مسخره ی کشنده م (که مسبب ش همین خانوم باشن چون فهمیدم موقعی که خواب بودم برای اینکه بیدارم کنه اومده رو تبلتم و محض فان باهاش ور رفته و منم اصلا یادم نمی آد اون موقع تب وبلاگ یا هر چیز دیگه ای رو بسته بودم یا نه. :|) نگاش می کنم و می گم:"چی؟"
و طی توضیحات اضافه تر می فهمم اون دستگاهی که مثل تلمبه س و فشارش می دن تا اکسیژن بفرسته تو ریه های طرف، یه روکش داره و چون نو بوده یادشون رفته بوده که روکش رو بر دارن. حالا این دکتر بیهوشی بدبختشون هی هندل می زده، زیر دستش این مریضه هی کبود و کبود تر می شده چون اکسیژن ها بهش نمی رسیده. :))))
گفتم نصف شبی براتون تعریف کنم، پند بگیرید دفعه ی بعدی که خواستید برید اتاق عمل _که البته خدای دور کناد_ قبل اینکه بیهوشتون کنن، برید دستگاهه رو شخصا چک کنید. حالا این که هنوزم که هنوزه داره می خنده، ولی من خنده رو لبام ماسیده، نمی دونم کلا نمی تونم به عنوان موضوع خنده دار بهش نگاه کنم یا اینکه به خاطر درد سرمه.
ولی دارم فکر می کنم بعضی موقع ها مثل الآن، این قدر خنده هاش قشنگه که می تونم اون جوری که دلم می خواد دوستش داشته باشم و یه دیقه از فکر اینکه در روزای عادی باید مدام باید باهم سر جنگ داشته باشیم بیام بیرون. حیف که خیلی کم پیش می آد اینجوری باشه تو خونه. فکر کنم الآن یکم زیادی استرس داره واسه این مریضش قاطی کرده مداربندیاش. ای کاش همیشه این قدر خنده رو و مهربون و دوست داشتنی بود...
دو تا آیا می دانستید هم براتون پیام بازرگانی برم، بعدشم کپه ی مرگم رو بذارم ببینم سر درد کوفتیم خوب می شه یا نه.
۱) آیا می دانستید؟ از نظر تئوریک این درد مسخره ای که من دارم می کشم هیچ ربطی به مغزم نداره؟ منم تازگی طی همین ترم فهمیدم. هیچ کدوم از سر درد هایی که گاه و نا گاه می کشیم کوچک ترین ربطی به مغزمون ندارن. اگه مغز یکی رو با هاون بکوبیم، هیچ گونه دردی حس نمی کنه(البته خوب چیزی از سیستم عصبی ش نمی مونه که بخواد درک کنه، ولی دردش نمی آد اصلا) چون تو خود مغز گیرنده ی درد نداریم. سردردهای ما به خاطر تحریک گیرنده های دردی اند که توی دیواره ی رگ های مغزی مون هستن و زیر جمجمه قرار دارن. به اونا لعنت بفرستین.
۲) آیا می دانستید من همه تون رو سر کار گذاشته بودم و الآن حدودا چهل و هفت سالمه؟ خخخخ. تصورش برای خودم هم مضحک و مسخره س. چه جوری این همه مدت خودم رو گول زدم که نوزده ساله ام و هر شب از ترس بیست ساله شدن به خواب رفتم؟ طبق جزوه ی ژنتیکی که امروز خودم رو کشتم و رسیدم یه جلسه ازش رو بخونم:
"مبدا همه ی ما در زمان بارداری مادربزرگ هایمان می باشد. چون گامت های مادران ما هنگام بارداری مادربزرگ هایمان شروع به تقسیم کرده اند..."
شما چند سالتونه؟ :))) گول نزنید خودتون رو. سر انگشتی که حساب کنیم من یه نیم قرنی از خدا عمر گرفتم.:)))
پ.ن: و قسم به ده روز پشت سر هم فرجه ی امتحانی. به خواب هم نمی دیدم این بهشت رو. البته فاکتور بگیریم که پاره شدیم رسما اون اولاش. ولی الآن موسم عشق و حاله.
پ.ن دویّم: گفتم براتون بنویسم امروز به اون یارو هم کلاسی خودکارقرض بگیرم (از این به بعد احتمالا بهش بگم خودکار آبی) آدامس تعارف کردم. خیلی شیک خوردش و پوستش رو ول کرد رو میز و رفت. هی هرچی من سعی می کنم ازش خوشم بیاد. البته نمی دونم چرا سوزنم رو این گیر کرده. من با چهارصد و اندی نفر دیگه هم کلاسی ام الآن ولی اینجا فقط براتون از همین یه نفر نوشتم و هی آنالیزش کردم. به هر حال. تو اتاقتون هرچه قدر خواستید، نا مرتب باشید مثل اتاق من که از هر سوراخ سنبه ایش هسته ی لواشک و پلاستیکاش می زنه بیرون. کاملا سیف زونه و حقتونه. ولی آقا. دانشگا؟ پوست آدامس تعارفی تون رو بندازین تو سطل آشغال تو رو خدا. تالار رو هم به گند نکشید.
پ.ن سیّم: اون قدری که ایزوفاگوس به عنوان یک طفل کلاس ششمی سیزده ساله فحش اونجوری بلده من بلد نیستم. :| این دهه هشتادیا گودزیلان واقعا! :| قشنگ همه رو هم به عنوان تحفه از مدرسه می آره، می آد اوّل رو من امتحان می کنه ببینه واکنشم چیه. امروز یه فحش جدید یاد گرفتم. :)))) و البته کل بعد از ظهر هم داشتم نوار ذهنیش رو فرمت می کردم که جلو مامان بابام سوتی نده.
خب. این فکر خیلی تو کلّه م بود. دیدین خیلی وقتا تو زمینه ی کامپیوتر یه ریزه کاری هایی وجود دارن که در درجه ی اوّل تو به خودت می گی حالا باشه اون قدر ها هم مهم نیست ریزه به چشم نمی آد ولی تهش خیلی رو نروه و انگاری با وجودی که ریزه کاریه عدم وجودش خیلی احساس می شه و باید یادش بگیری.
اینا رو کسی یاد آدم نمی ده. حتّی تو کلاس کامپیوترا. چون مشکلاتی ان که آدم خودش طی کار با کامپیوتر باهاش مواجه می شه و خودش باید درستش کنه وقتی که به هیچ کسی دسترسی نداره.
من معمولا وقتی اینجوری تو آمپاس قرار می گیرم، گوگلش می کنم. نود درصد موارد جواب می ده. و مطمئن باشید که گوگل فارسی نه، گوگل انگلیسی. شک نکنید که تو گوگل کردن فارسی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمی کنید مگه اینکه دیگه ترفند خیلی واضحی باشه. البته اینم بگم که کلا کار ساده ای نیست. گاهی بوده صرفا به خاطر اینکه فلان متن رو توی فلان نرم افزار بخوام راست چین کنم سه ساعت تو اینترنت گشتم و تهش بالاخره جوابش به دست اومده یا گاهی اصلا به دست نیومده.
ولی خب کلا من خیلی با خودم فکر کردم که اینا رو تو وبلاگم جمع کنم. شاید از همون اوّلاش که اینجا رو زدم، این کار رو دوست داشتم و الآن اگه تو نوشته های منتشر نشده م بگردم پنج شیش تا جالبش رو داشته باشم که آپلود کنم. به هر حال امروز یکی به طرز خارق العاده ای ایده ش رو انداخت تو سرم که دیگه وقتشه استارتش رو بزنم. هر وقت رو مودش بودم چند تا از چیزایی که یاد گرفتم یا قبلا بلد بودم رو آپلود می کنم اینجا به همراه عکس. احتمالا به درد یه سری ها می خوره دیگه. به درد هم نخورد فدای سرم. :))) قطعا به درد خودم می خوره با این حافظه ی ماهی قرمزیم. (راستی براتون نوشته بودم که قیافه ی معلّم های دبیرستانم دارن محو می شن از تو ذهنم؟)
آهان اینم بگم که منم اون قدرا بارم نیست تو این موارد. یعنی خب برنامه نویسی م یه زمانی اکی بود ولی با نرم افزار های دیگه در حد عمومی بلدم کار کنم نه مثلا در حد خفن و اینا. صرفا به اشتراک گذاریه . شما هم اگه چیزی بلدین باهام به اشتراک بذارین یاد بگیرم ازتون و مثلا اگه روش بهتری نسبت به روش های من بلدین حتما حتما یادم بدین. خیلی خوش حال می شم مطمئنّا!
پ.ن:اگه اندازه ی عکس ها خوب نیست فول اسکرین بازشون کنین (کلیک چپ، ویو ایمیج). راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه. قالب لعنتی م از عکس بزرگ تر از این پشتیبانی نمی کنه!
ریزه کاری اوّل) نحوه ی ایجاد خط مورب در یک جدول در نرم افزار ماکروسافت ورد2010
این ترفند برای درست کردن یه برنامه ی کلاسی به درد می خوره. نمی دونم شما کلاس های زیر خط روی خطی داشتین یا نه. ولی خب. درست کردن این زیر خط رو خط ها توی برنامه خیلی ساده س در حالی که از بیرون این جوری به نظر نمی آد. خب جدول زیر رو ببینید.
من دلم می خواد توی خونه ی اول ردیف هفتم یدونه زیر خط روی خط درست کنم.
اوّل اون خونه رو انتخاب می کنیم و می بینید طبق تصویر زیر اون بالا پنجره ی Table Tools باز می شه که مربوط به ویژگی های جدوله. اون گزینه ی Borders رو که اون بالا هست توی همین منو انتخاب می کنیم تا باز بشه.
خب الآن تو تصویر زیر می بینید منوی باز شده ش رو. اون گزینه ی نارنجی رنگ رو نگاه کنید. اون گزینه ای هست که برای خط مورب باید انتخابش کنیم.Diagonal Border های بالا رو و پایین رو. هر کدوم رو دوست دارید انتخاب کنید.من یدونه بالا روش رو انتخاب کردم.
حواستون باشه که این خط هایی که ایجاد می کنیم کاملا صوری اند و برای این که زیر خط یا روی خط بنویسید باید از خودتون خلاقیت به خرج بدید. مثلا توی همون خونه اوّل روی خط رو بنویسید و بعدش یه انتر بزنید تا نشانگرتون ظاهرا بره زیر خطر و بعدش اون چیزی که می خواین زیر خط رو تایپ کنید. بسته به نیاز از اسپیس هم می شه استفاده کرد یا مثلا اندازه ی فونتش رو هم میشه تغییر داد که قشنگ برن زیر خطر و روی خط و زشت و بی ریخت نشه.
ریزه کاری دوم) نحوه ی ایجاد شماره صفحه در نرم افزارماکروسافت پاور پوینت 2010
شماره صفحه درست کردن توی پاور اصلا سخت نیست. مسیرش اینه:
insert tab-----> text section----->slide number
بعد یه صفحه ای باز می شه به نام header & footer. توی این صفحه ی جدید تیک مربوط به قسمت slide number رو بزنید.
اسلاید هاتون شماره دار می شن طبق شکل زیر.
ولی اگه بخوایم برامون شماره صفحه رو بزنه و بگه که این شماره از چند تا اسلاید باقی مونده هست چی؟ یعنی مثلا ما توی اسلاید سوم قرار داریم و کلا 56 تا اسلاید داریم. دلمون می خواد اون زیر بنویسیم اسلاید شماره ی سه از پنجاه شش تا.
فکر کنم ماکروسافت ورد این قابلیت رو داره که خوب بری تنظیماتش رو دست کاری کنی و خیلی شیک این کارو برات درست کنه. (که البته الآن یادم نمی آد!!! :دی)
ولی پاور این جوری نیست. فقط شماره اسلاید رو می زنه و خلاص.
برای همین ما هم به صورت دستی مخاطب هامون رو گول می زنیم. :)))
اول می ریم پایین اسلاید اوّلمون که شماره صفحه داره. روی شماره صفحه کلیک می کنیم تا تکست باکس مربوط به شماره صفحه انتخاب شه.
وقتی انتخابش کردیم ، اوّل یه Ctrl +C می زنیم تا عین همین تکست باکس رو کپی بگیریم. بعد پشت بندش یه Ctrl +V می زنیم که نسخه کپی شده Paste بشه. حالا دو تا شماره صفحه داریم تو اسلاید اولمون. یکی از قبل بود، یکی هم خودمون از روش کپی گرفتیم که هرچی دلمون می خواد رو توش بنویسیم.
اون دومی رو که خودمون ایجاد کردیم رو با موش موشک جا به جا می کنیم تا بره هم تراز شماره ی اصلی صفحه قرار بگیره.
وقتی دو تا تکست باکسمون هم تراز شدن تو دومی هر چی دلمون می خواد می نویسیم. من دوست دارم یه اسلش بذارم به علاوه ی تعداد کل اسلاید هام تا مخاطب بفهمه چند تا اسلاید مونده که تموم شه. وقتی همه ی این کار ها رو کردیم یه تقه می زنیم رو فضای خالی و تموم می شه.
حالا برید رو اسلاید دوم مون. بد بخت شدیم! چرا؟ فقط اسلاید اوّلمون این خاصیت رو داره و بقیه شماره صفحه ی معمولی دارن. این که غصّه نداره.
بر میگردیم رو اسلاید اوّل. تکست باکس جدیدی رو که درست کردیم انتخاب می کنیم و Ctrl+C می زنیم تا کپی شه.(دقّت کنیم که جای خوب گذاشته باشیمش چون تو صفحه های بعدی هم همون جا ظاهر می شن و جا به جا کردنشون دردسر می شه!)
خب. حالا به صورت کاملا دستی و خر کاری و زمان بر(!) می ریم روی اسلاید های مختلف. یدونه Ctrl+V می زنیم روی هر کدوم. یعنی روی هر اسلاید یه بار این ژانگولر رو می زنیم و می بینیم که اون تکست باکسی که درست کردیم توی اسلاید ها ظاهر می شه! و تمام. حالا ما یه پاورپونتی داریم که هم شماره صفحه داره هم توی هر اسلایدش نوشته کل پاور چند صفحه س و مخاطب می تونه بفهمه که چه قدر دیگه باید تحمّل مون کنه.
پ.ن: یه وقتایی هم هست مثل امروز، احساس خنگ بودن محض می کنی... می آی وبلاگ با خوندن یه پیام اون قدر حالت خوب می شه که به خودت می گی، به درک که تو پزشکی هیچ استعدادی ندارم و لامی که همه می نویسن گانگلیون رو نوشتم سلول اقماری و استادش هم بهم گفته مشکل خودته که اینقدر ریز نوشتی ازت قبول نمی کنم چون هیچ کس دیگه ای مثل تو ننوشته. (برای توضیح، سلول اقماری یه نوع سلولی هست که توی گانگلیونه و از نظر تئوریک جواب کوفتی من غلط نیست!) به هر حال مهم اینه که فکر می کنم علاقه م کلا توی یه زمینه ی دیگه ای هست و همین جوری الّابختکی باهاش حال می کنم و مثلا یه نفر هست به غیر از خودم فکر کنه من واقعا تو این زمینه شاخم. هاه. چه تلخ.
خب کاملا مشخصه که هیچ استعدادی ندارم تو رشته ای که پدر و مادر برام ترتیب دادن، من دبیرستان بودم امتحان هندسه می دادیم یا مثلا یا فیزیک یا هرچی. بعد سوال امتحانی داشتیم شاخ و هیچ کدوممون نمی دونستیم اصلا جوابش چی چی هست. من ته سوال فقط ایده هایی که به ذهنم می اومد رو لیست می کردم. بعد یهو می دیدی دو نمره هم از بیست اضافه می آوردم. حالا اینجا. مثل ابله ها فقط می خونم و می خونم و تهش سوالی رو هم که بلدم غلط می نویسم چون استادش فکر می کنه من زیادی به جزئیات پرداختم.تف بزنن تو این رشته ی مزخرف خاک بر سری که دیگه واقعا داره منو می کشه! اه.
ازین رشته ی به درد نخورم هم فقط مدرکش رو می خوام. دور و بر من اینایی که تجربی خوندن ذهنشون فوق العاده کور شده و قدرت تمایز شون رو از دست دادن. من که نمی خوام بذارم ذهنم مثل یه تجربی کور بشه.
سال نوی میلادی خوش عدد خود را چگونه آغاز کردید؟
وقتی که با وجودی که می دونستید ساعت اون ور آبی ها با ساعت تهران میزون نیست، بازم راس ساعت دوازده تهران یه آرزو کردید واسه سال نویی که هیچ ربطی بهتون نداره و آزمندانه به برآورده شدنش خندیدید...
صبح روز بعدش هم واسه استاد مسخره ولی نمره بده ی درس عمومی تون به زور ۱۸ صفحه مطلب تایپ کردید و بعدش یهو برق رفت و یه قسمتی ش پرید و شما هم برای اینکه سال جدید میلادی تون که بازم بهتون ربطی نداره ولی خوش عدده از همین اوّل به گند کشیده نشه، رفتید شربت آبلیمودرست کردید و نوش جان فرمودید.
و البته تا سه ی ظهر لنگ همون هیجده صفحه ای بودید که اپسیلون به مفهومش اعتقاد نداشتید و باهاش مخالف بودید ولی چون می دونستید استاد اینجوری دوست دارن، همون رو نوشتید و سند کردید.
بقیه ش رو هم که به صرف شیرینی و شام (بخونید جزوه و کتاب) از فرجه ی خوشگل امتحانتون لذت بردید.
الآنم دارید فکر می کنید چه قدر مسخره س که سال ۹۷ شمسی هیچ جوره نمی تونه کوچیک ترین تداخلی با ۲۰۱۷ میلادی داشته باشه...
چرا آخههههههه؟
هفت دوستاش بزنن قدش. فلور؟! های فایو؟ :)))
تازه امسال آی او آی هم تو ایرانه. فرض کن من از زمانی که دوم دبیرستان بودم منتظر بودم دو هزار و هفده شه جهانی تو ایران برگزار شه. کف دستم رو بو نکرده بودم که دو هزار و هفده که بشه خودم دیگه کامپیوتری نیستم که. :(((
اینم که عزیز پیشمون بود در لحظه ی تحویل سال، خیلی خوب بود. دوستش دارم. رفتاراش عجیب غریب و منحصر به فردن... عین یه بچه که اصلا قابل پیش بینی نیست!
ایزوفاگوسم که الآن اومده از تو روزنامه می خونه کلش می خواد فیلتر شه. آقا من یه ماه کلشم رو خواستم تعطیل کنم و تمام مدتی که دارم درس می خونم به خودم وعده ی روزی رو می دم که تموم بشن امتحانا و برم کلش بزنم. کی جرئت کرده فیلترش کنه؟ به خدا همه شون رو می فرستم رو هوا این کارو کنن. اه.
نه نه، انرژی منفی نمی دیم، هیوده قشنگه، پس فیلتر نمی شه.
هاه. :))))) بحث اینه که به طرز مسخره ای چرت و پرت هایی که اینجا می آم می نویسم دارن مسیر زندگی م رو تغییر می دن. یعنی حداقلش اینه که اینا چیزی رو تغییر نمی دن و همه چیز خیلی تصادفی و شیک مطابق دغدغه های من تو دنیای واقعی همسو با چیز هایی که تو دنیای مجازی درباره شون غر میزنم پیش می ره. :)))
مثل یه جور وسیله ی جادویی شده برام، من اعصابم خورده، می آم اینجا مثل دختربچه های دوساله نق و نوق می کنم و بعدش در فرصتی برق آسا نق و نوق هام به یه نحوی رفع می شن که باور کردنش برام یکم غیر قابل باوره. :|
من مثال می زنم شما بگین اگه واقعا تا این حد عادیه ذهنم رو بیش تر از این درگیرش نکنم. ولی اگه عادیه نباشه، چه گلی بگیرم به سرم؟ یعنی تا این حد خواننده ی خاموش آشنا دارم که می آن اینا رو می خونن و بعدش می زنن گندهاشون رو درست می کنن با توجه به نوشته های من و کلا عکس العمل نشون می دن به اینایی که من دارم به هم می بافم؟ آقا من می ترسم. :|
مثال شماره ی 1:
من اومدم توی پست دویست و هشتاد و نهم این بلاگ، (اینجا) نق زدم که ناراحتم. چون حس ضایع شدن می کردم. شدیییید. رفته بودم خودم رو بی علّت و بی جهت قاطی یه سری آدم نا شناس کرده بودم و خیلی حسّی و به دلیل اینکه مغزم بهم دستور می داد (که البته اکثر مواقع خودم هم از دستوراش سر در نمی آرم!) ازشون خواسته بودم که باهام سلفی بگیرن. انگار که سلبریتی ای چیزی باشن! :))) و خوب بعدش از روی بازخورد همون آدما دیدم که انگاری کارم خیلی نامعقولانه س و درک نشدنی. حس خورد شدن می کردم در اون بازه ی زمانی.
یک هفته نگذشته بود که از همون اکیپ سال بالایی ها، یکی شون اومد پیشم. با هم اختلاط کردیم یکم، و تهش ازم خواهش کرد که اون عکسی که باهم دسته جمعی سلفی گرفتیم رو براش ایمیل کنم و دقّت کن کیلگ، اون عکس رو فقط به خاطر من که توش حضور داشتم می خواست و نه به خاطر کس دیگه ای. چون اون زمانی که من رفتم عکس بگیرم باهاشون، خودشون هم داشتن عکس می گرفتن. خود همین یارو گوشی به دست و عکاس بود و در نتیجه کلی عکس داشتن که خودشون اکیپی با هم گرفته بودن.ولی من تو اون عکس ها نبودم. این عکسایی که دست من بود، تنها عکسایی بود که خودم توش حضور داشتم. و خب آره دیگه، خیلی شیک اومد گفت اون عکس دست جمعی ای که با هم گرفتیم رو برام بفرست یادگاری داشته باشم.
اون موقعی که اینجوری شد واقعا سعی کردم بزرگش نکنم و باهاش عادی برخورد کنم. حتّی نیومدم اینجا بنویسمش... ولی تا چند روز انرژی مثبت ازتو چشمام رنگین کمون می زد! خیلی خوشحال بودم که بالاخره یکی از هزاران حسی که تو کلّه ی قرمه سبزی ایم هست، یه حسّ دو طرفه س. یعنی کاملا اون چرت و پرت هایی که در اثر این اتّفاق اومدم رو بلاگم پر کردم تو اون پست رو شدیدا ریختم دور. چون فرض استقرام غلط از آب در اومده بود و فکر کنم در حد اطلاعات عمومی ریاضیاتی بدونید دیگه... فرض استقرات که غلط باشه کلّ کلّش غلط می شه. انگار که پایه های یه خونه رو از کره ساخته باشی!
مثال شماره ی 2:
به عنوان آخرین پستم، اومدم شخصیت یه نفر از بچّه های دانشگا رو به لجن کشیدم رو این بلاگ. (اینجا) اومدم فحش کش ش کردم و نق زدم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره چون خودکاری که ازم قرض گرفته بود رو پس نداده بود و منم شدیدا تو آمپاس خودکاری گیر کرده بودم در اون لحظه و فلان و چی.
ابدا کف دستم رو بو نکرده بودم که تهش اینجوری می شه. چه جوری؟ امروز بعد امتحان، از چند تا صندلی بغلی اومده پیشم.... (و مثلا در حالی که من دارم تو دلم بازم فحش می دم که خودکارم رو چی کار کردی نامرد و اینکه حالا دیگه چی می خوای ازم بِکَنی ببری، خودکار کافی نبود واست؟) که یهو پرت کرد تو صورتم: "خودکارت رو برات آوردم.یکم صبر کن بهت بدمش." و دست کرد تو کیفش تا خودکار رو از ته کیفش پیدا کنه.
یاوه نمی گم اگه گفته باشم که برای کسری از ثانیه خشکم زده بود! یعنی حتّی فکر کردم با صدای بلند اینا رو داشتم می گفتم یا مثلا طرف قوّه ی ذهن خوانی ای چیزی داره. وای. از بیرون خشک شده بودم و مغزم با سرعت سرسام آوری داشت کار می کرد که من کی بند آب دادم که اینجوری شد!
تهش خودکار رو بهم داد(و منم که اصلا فازم یه فاز دیگه ای بود و اصلا حواسم نبود طرف رو مرام کُش کنم و مثلا تعارف بزنم که قابل نداره و باشه پیشت و اینا) خودکار رو بدون هیچ حرفی ازش گرفتم (شاید قاپیده باشمش حتّی، یادم نمی آد درست!) که اضافه کرد:
"آره، همون روز تو سالن تشریح می خواستم بهت بدمش. از پشت سر کلی صدات کردم ولی نشنیدی!"
ذهنم نهیب زد که جواب بده. با جمله ی چرت "آره. من خیلی وقتا نمی فهمم دور و برم چی می گذره و کلا توی یه فاز دیگه ای ام." مکالمه ی شیرینمون رو به پایان بردم که خب ازین جمله احتمالا برداشت می کنه شخصیت پارانوئید یا اوتیسمی ای چیزی دارم. خب الآن دارم فکر می کنم که چقد چرت جوابش رو دادم... ولی مهم نیست. اینم مهم نیست که اینقدری متعجب شده بودم که اصلا دیگه خودکاره واسم مهم نبود و الآن اصلا نمی دونم کدوم گوری انداختمش. مهم اینه که هی! طرف به اون عوضی ای هم که فکر می کردم نبود...
تهش چی؟ بعدش که کم کم به خودم اومدم، برگشتم یه لبخندی زندم که کل عضلات صورتم کش اومد و خیلی کوتاه وقتی داشت از پشت می رفت بهش گفتم:"هی!"
"راستی، مرسی!"
البته می دونی لحن اونم خیلی عادی نبود. دقیقا یه لحنی بود که انگار از اینایی که من نوشتم یا حالا تو ذهنم هست خبر داره و اومده خودکار رو پس بده که بگه:"بیا گدا. اینم از خودکارت. دیگه هیچ دینی نسبت به توی گدا صفت ندارم." نمی دونم. همچین دلی نبود کارش، وظیفه ای و خشک بود. ولی بازم دمش گرم، هورا خودکارم رو پس گرفتم.
پایان امثال و حکم. خب در کل اینکه:
آشنایان عزیز(اگه واقعا هستید) آفرین. خیلی خوبه. همین جوری به خوندن بی صدای بلاگ ادامه بدید و رفتار هاتون رو درست کنید چون خیلی بهم خوش می گذره! و هم چنان هم رو نکنید که می شناسید. واقعا چی می شد اگه ما می تونستیم این کوفتی هایی که رو دلمون باد می کنه رو یه جوری به گوش اونایی که می خوایم برسونیم و در عین حال طرف نفهمه که ماییم و بفهمه که کارش اشتباس! دنیا بهشت می شد.
+ به نظرتون وبلاگم می تونه مرده ها رو هم برگردونه اگه ازش بخوام؟ :-حسرت
+ یاد دریا به خیر. اونم سر کلاس وقتی درس می داد خیلی مثال مثال می کرد. :-دلتنگی
پ.ن: راستش گفتم اگه واقعا با یک درصد شانس اینجا رو می خونی... شین جان. که البته برام سخته الکی پسوند جان بذارم جلوی اسمت چون نهایت شناختم ازت در حد همون خودکارایه که گرفتی و پسش ندادی و اینکه کلا سر کلاسا نمی آی که ببینمت! خب خواستم بگم، (اگه واقعا یه درصد شانس داشته باشم که اینا رو بخونی) دیگه دلگیر نیستم از دستت چون سعی کردی گندت رو درست کنی. تا قبل امروز یه حالت تدافعی گرفته بودم و یه پس زمینه ی بدی ازت داشتم تو ذهنم. الآن ابدا اون حس رو ندارم و خب همه ش رو ریختم دور و آماده ام که دوباره اطّلاعات دیگه ای درباره ت به دست بیارم و بیشتر بشناسمت! امیدوارم تو هم از اینایی که اینجا نوشته بودم دلگیر نباشی و یک یک مساوی شده باشیم و الآن با هم اکی باشیم. به هر حال منم اون موقع اعصابم خورد بود و شاید خیلی بی رحمانه قضاوتت کردم. خودکارم نداشتم تازه. بیا دوست باشیم. ماچ ماچ. :{
جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟"
منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در بیارم، برگشتم بهش گفتم آره. چون دلم نمی خواست دروغ بگم و اگه می گفتم نه در حالی که می دونستم یه خودکار ته کیفم هست یه حس مسخره ای بهم دست می داد. تهشم مجبور شدم بهش خودکار بدم.
موقع خودکار دادن برگشتم بهش گفتم:"فقط یادت باشه بهم پسش بدی برای امتحان ها خودکار دیگه ای ندارم."
یه خنده ی مسخره ی لوسی کرد و گفت:"اینجا امتحان هاش تستیه عمو."
بعدشم گذاشت و رفت.
الآن: منم و امتحان تشریحی فردام و خودکاری که ندارمش و شاید باورتون نشه ولی دیگه هم هیچ خودکار آبی دیگه ای تو اتاقم ندارم چون کلا از بچگی با خودکار حال نکردم و همه چی رو با مداد نوشتم مگه این که مجبور بشم.
آدم به این بی شعوری دیده بودین؟ خب من افتخارش رو داشتم.
عاقا اصلا شما خونه تون پر خودکار، شما های کلاس، شما پول خودکار واستون چیزی نیست، شما با مرام، اصلا شما رو گونی خودکار نشستی. اگه به نظرت این قدر عجیبه که من روی خودکارم حساس باشم، چرا خودت گشادیت رو نذاشتی کنار و خودکار نیاوردی با خودت؟ من ابدا اینجوری نیستم و الآن خودکار آبی روونم رو می خوام که موقع انتخابش تو شهر کتاب حدود یه ربع داشتم خودکار های مختلف رو می کشیدم روی کاغذ تا ببینم کدومش اونیه که می خوام. بی شعور زده ست خودکار پنترم رو نابود کرده. قرمزش هست، مشکی ش هم هست، آبیش نیست. تازه خودکاره نوعه نو بود. شاید بیشتر از ده کلمه هم باهاش ننوشته بودم. که چی؟ من زیاد از حد حساسّم؟ به کسی چه مربوط؟ عشقم می کشه!!! وقتی می آی از من خودکار بگیری، باید با هرچی گفتم کنار بیای. وقتی می گم خودکار دیگه ای ندارم، یعنی واقعا ندارم و اصلا مثل شما ها نیستم که پشت هر حرفم ده تا نیش و کنایه و ضرب المثل قایم کرده باشم. چرا فکر کردی که مثلا باهات شوخی کردم و به کفشت هم نبود بیای خودکارم رو پس بدی؟ کاملا جدی بودم و الآن هم ابدا نمی بخشمت.
نمی دونم شاید واقعا یه "خودکار" تا اون حدی که من دارم شورش می کنم موضوع مهمی نباشه... ولی از رو همین شخصیت خیلی ها رو می شه شناخت. شعور چیزی نیست که فقط با خوشگل حرف زدن و وراجی های بی جا و داف بودن و شاخ بودن بشه ساختش. عوضی.
+همه ش یاد خودم می افتم که همین چند روز پیش یه خودکار رو از یکی از بچه ها گرفتم تا برم باهاش فرم حضور غیاب پر کنم و بعدش اون بالا موقع حضور غیاب یکی دیگه اون خودکار رو از من گرفت و تقریبا من بعد حضور غیاب هیچ چی از کلاس درس نفهمیدم تا مطمئن نشدم که خودکار به دست صاحب اوّلش برگشته.
+هیچی دیگه الآن رفتم به ایزوفاگوس التماس کردم که بهم خودکار بده. بر عکس شده ها!!! همیشه کوچیکه از خواهر یا برادر بزرگش چیز میز می گیره. الآن من دارم از ایزوفاگوس لوازم تحریر قرض می کنم. تا همین حد ندار و بد بخت...
پ.ن: هر کسی که اینو خوند، لطف کنه دفعه ی بعد که از جایی خودکار برداشت/ از کسی خودکاری قرض کرد حتما برش گردونه به صاحبش. شاید از نظر شما کوچیک و بی اهمیت، حتی اگه در حد یه دونه ی ارزن هم بود باید امانت رو برگردونید به صاحبش. این یه قانون خیلی واضحیه در جوامع انسانی که متاسفانه نمی دونم چرا خیلی ها حالیشون نیست!!!!
پ.ن بعدی: خب از اونجایی که ایزوفاگوس هم خودکاراش رو حاضر نشد بده به من (یعنی در این حد روابطمون قویه ها. خیلی شیک گفت نمی دم.)، رفتم رو انداختم به مامانم. حالا تا براش قصه ی رستم و سهراب تعریف نکنم، حاضر نمی شه بهم خودکار بده.
می گه: "طرف کی بود حالا؟"
- نمی دونم!
- یعنی نمی شناختیش؟
- خوب یکی از بچه های کلاسمون بود دیگه.
- اسمش رو هم نمی دونی؟
- نه! ولی چهره ش آشنا بود یکم.
- خب معلومه نباید می دادی خودکارت رو. مشکل خودته بکش حالا. مگه هر کی پیدا شد خودکار خواست، تو باید واسش تامین کنی آخه؟
- یعنی دروغکی می گفتم خودکار ندارم؟
- خب الآن که راست گفتی خیلی حال کردی نه؟
شما هم مثل من پوکر فیس شید، خوب؟ :|
هوای بیرون، دقیقا همون هواییه که وقتی دیوانه ساز ها دور هری رو گرفته بودن و هری می خواست از خودش و استادش دفاع کنه وجود داشت. دقیقا همون حس اختناق و خفگی و مه سرد، قبل از اینکه هری غش کنه... یعنی به محض اینکه دیدمش اوّلین و آخرین چیزی که اومد تو ذهنم همین بود. برج میلاد که هیچی، ساختمون صد متر اون ور تر با اون حجم چراغ ها و آدماش هم دیده نمی شه. دقیقا حس همون لحظه ای رو داره که صد ها دیوانه ساز می اومدن سمت هری و اون سعی می کرد سپر مدافعش رو درست کنه ولی فقط یه هاله ی نور کوچیک از نوک چوب دستی ش می زد بیرون.
قشنگ حس خود خودش رو دارم . همون دلهره و تنهایی و اینکه فقط خودتی و باید همه چی رو بر دوش بگیری و مواظب همه چی باشی که مبادا یه دیوانه ساز نیاد و بوست کنه و روحت رو از وجودت بمکه بیرون. همون حس زهره ترک شدن و اون هوای سرد مه داری که به زور با ریه هات می دیش تو تا ببینی باید چه خاکی تو سرت بریزی. اینکه بدونی هر خاکی هم که قراره ریخته بشه تو سرت فقط توسط خودته و خودت. نمی دونم چه قدر می تونم با نوشتن منتقلش کنم. اون حس تنهایی عجیب غریبی که خیلی وقتا آدم رو می گیره و تهش به این نتیجه می رسه که خودش باید به فکر خودش باشه و به بقیه امیدی نیست.
البته تو دنیای واقعی دیوانه ساز هم کم نیست دور و برم همچین....
اصلا چوب دستی م کو؟ :|
+ منتظر بمونم تا بابام بیاد سپر مدافع گوزنی ش رو درست کنه؟
گاهی که سرم خیلی شلوغ می شه و حس می کنم دیگه الآنه که از این همه مشغله بترکم، می شینم با خودم خیال پردازی می کنم. یه فکری هست توی اکثر این مواقع صرف نظر از نوع دل مشغولی، هی می آد و می ره از تو ذهنم. هی با خودم می گم چی می شد الآن یکی از روز های تابستونم رو ذخیره کرده بودم و مثلا امروز که بهش نیاز دارم خرجش می کردم. یعنی می دونی هر کی هم باشی، از این روز ها زیاد داری تو زندگی ت. روز های بدون اتفاقی که مثلا تهش با خودت می گی:"خب که چی؟ امروزم تموم شد." انگار که اصلا مفید نبوده باشن... من دلم می خواست این روز های مسخره ی بی هدفم رو نگه دارم و وقتی حس می کنم زمانش رسیده خرجش کنم. دقیقا وقتایی مثل این آخر هفته که شنبه ش با دو تا ورودی مختلف امتحان پایان ترم دارم و نماینده ی هر دوتاشون اون قدر خودخواه و خودرای بودن که حاضر نشدن حتی برای یک روز تغییری در برنامه شون به وجود بیارن و به جاش من پاره شدم. جر خوردم قشنگ و الآن با وضعیتی داغان دارم اینا رو می نویسم و هنوز نتونستم قوای از دست رفته رو جبران کنم.
واقعا همه ش دلم می خواست یکی دو روز از اون روزای بی هدفم رو از جاشون بکنم بیارم بندازم تو بازه ی زمانی الآن. خیلی حیفه که مجبوری روز ها رو دقیقا با همون ترتیبی که مقرر شده بگذرونی.
و البتّه می دونی این تز هایی که می دم به اینجا محدود نمی شه. مثلا خیلی دوست دارم اون زمانایی که تو زمستون از سرما دارم سگ لرز می زنم، شده حتّی یه روز خیلی داغ و حوصله سر بر که مجبوری از گرما فقط زیر کولر ولو بشی و تهشم جواب نمی ده رو از تابستون بکنم و بیارم پیش خودم. می دونی چی می گم کیلگ؟ اگه می تونستیم ترتیبش رو خودمون تعیین کنیم، شاید بیشتر از زندگی مون لذت می بردیم. شاید دیگه هیچ وقت نمی گفتیم لعنت به هوا. شاید هیچ وقت دیگه نمی گفتیم باز این یارو با این ریختش اومد. چون روزهاش رو ذخیره می کردیم برای زمانی که قراره دلمون واسه همون یارو تنگ بشه.دیگه هیچ وقت غر نمی زدیم که چرا همه ش باید قیمه بخوریم تو خونه... اون روزهایی که قرار بود مریض باشیم یا غم گین رو پخش می کردیم بین روزهای عالی مون. قطعا دردشون کمتر می شد...
این تز قشنگیه که هی وسط جزوه ورق زدن می پره تو ذهنم و فقط یه تز قشنگه چون هیچ راهی واسه عملی شدنش وجود نداره.
+ من کیم؟ همونی که بهترین درسش رو ترور می کنه واسه اینکه بدترین درسش رو به یک درس نسبتا بد تبدیل کنه. رفتم گند زدم به امتحانی که شاخ کلاسش بودم و دوستش داشتم. دقیقا همون جوری که ریاضی م رو تو کنکور ترکوندم.:| یکی به من بگه این اعتماد به سقفم رو از کجا می آرم که درسی که توش قوی ام رو اصلا نمی خونم و تهش نمره درسی که ازش متنفرم باید بالاتر از درسی بشه که عاشقشم؟ که بعد بیان پرت کنن تو صورتم که:"تو مثلا این درس رو دوست داشتی و نمره ت این شد؟ این دیگه چه علاقه ایه؟" البته می خواستم هم وقت نداشتم جمش کنم. ولی خب... نتیجه می گیریم که با گوش دادن سر کلاس هم می شه شب امتحان درس نخوند و یک ساعت قبل امتحان یه نگاه روزنامه وار انداخت و تهش پاس شد و چهاردهی چیزی آورد. ولی حیف بود. دوستش داشتم و گند ترین نمره ی کارنامه م می شه. صرفا واسه خودخواهی و خودرایی بعضیا.تف.
+ دوست داشتم ببینم این یارو هم کنفرانسیم چه حسی داشت وقتی تمااااام این سه روز از در و دیوار چنل های ترم های مختلف جزوه و سوال و خلاصه و اسلاید می زد بیرون و من با همه شون امتحان داشتم و اون کاملا آزاد بود. دلم می خواست بهش می گفتم:"چه حسی داری؟ حال می کنی الآن که گرفتی اون همه مطلب خودت رو ریختی سر من و الآن وضعم شده این؟ شیرینه حسّت؟ طعم پیروزی رو حس می کنی زیر دندون هات؟ یعنی قدر سر سوزن هم عذاب وجدان نداری عوضی؟" امیدوارم همه ی امتحاناش رو خراب کنه. چون جفت پا رید به همه ی برنامه هام. نمی بخشمش.
+ کلا صرف نظر از اعصاب خوردیاش باحال بود ولی. تا حالا امتحان تداخلی نداشتم. می دونی مثلا اون حسه که شب امتحان می بینی ده فصلت مونده و با خودت می گی یعنی کسی هست از بچه ها که از منم بدبخت تر باشه و مقدار بیشتری از جزوه هاش مونده باشه؟ خوب من در تمام این سه روز با اقتدااااار مطمئن بودم که بین سی صد و اندی نفر بدبخت ترینم و اصلا لازم نشد این سوال رو مثل همیشه بپرسم از خودم. :دی
+ چه قدر حسودی کردم تو این چند روز. هی به بچه های اون کلاس حسودی می کردم که تمام وقتشون رو می ذارن رو یک درس. پا می شدم می رفتم درس اونا رو می خوندم بعد دوباره حسودیم می شد به اون یکی کلاس که کل وقتشون رو می ذارن رو اون یکی درس. و این چرخه تا خود روز امتحان ادامه داشت.
+ به خدا یکی تو دانشگاه جدید روم اسم بذاره :"این انتقالی جدیده چرا اینقدر خنگه این قدر نمره هاش پایینه..." همچین می کوبم کف و خون قاطی کنه به قول ساین اوت. هر وقت هر سی صد نفرشون تو سه روز این دو تا درس اختصاصی رو با هم خوندن و جمش کردن و نیفتادن و نمره هاشون از من بالاتر شد اجازه دارن اظهار نظر بفرمایند.
هیچی دیگه. رفع اعصاب خوردی.
اگه تمام روز های زمستون برای من بخوان مثل اوّلین روزش باشن، من اصلا و ابدا هیچ گونه مشکلی ندارم که تا آخر تو زمستون گیر کنم. :-" اصلا همه ی فصل هام زمستون باشه...
# اون یارو هم کنفرانسی م رو که صافش کردم. تهش هم استاد برگشت خیلی شیک ازم تشکّر کرد و پاور پوینتم رو هم به عنوان رفرنس کلاس قرار داد (wow) و اون یارو رو شاخک مورچه هم حساب نکرد. هاه. حالا بسوز تو که ما رو سوزوندی. فرض کن کیلگ، تو یه کنفرانس دو نفره از یکی تمجید کنن و اون یکی هیچ سهمی نبره انگار که اصلا وجود نداشته. اصلا شیرینی این انتقام هنوز زیر دندونامه. :{ گفتم که عکس العملش به خودش بر می گرده. نگفتم؟
# دلم تنگ شده بود واسه زمانی که بچّه ها می ریختن رو سرم و دفتر حسابانم رو ازم می گرفتن می بردن کپی می کردن هفته ی آخر ترم و من بعدش باید می رفتم ده تا کلاس رو بین ورودی مون می گشتم ببینم دفترم به کی انتقال یافته بالاخره. :))) امروز بعد از سال ها (واقعا سال هاااااا، سه سال گذشته از اون زمان) یه موقعیت مشابه برام پیش اومد توی یکی از درس های عملی آزمایشگاهمون که امتحانش نزدیکه. چند نفری اومدن عکس برداری کردن و یه نفر هم ایمیل داد که واسشون بفرستم عکس های دفتر هشت در هفتم رو. خیلی حس خوبی داشت و بهم یادآوری کرد که چه قدر فراموش کردم گذشته م رو. می دونی مزّه ش یه جوری الآن زیر دندونام رفته که باورم نمی شه چه طور یادم رفته بود! خصوصا اون لحظه ای که بر می گردی می گی :"عمرا بفهمی من چی نوشته م. عدد هام همه ش تو هم تو همه. بی خیال!!!" بعد همه برگردن بگن:"اشکال نداره. فقط بده جزوه ت رو خودمون یه کاریش می کنیم." فقط فرقش اینه که اون موقع تو عدد غرق بودم و واقعا لذّت می بردم از دفترم. الآن خودم رو گول می زنم که این درس رو دوست دارم چون متاسفانه درس دوست داشتنی تر دیگه ای پیدا نمی شه تو این دیوونه خونه. هاه.
پ.ن: دو تا مورد بالا رو که خوندم پی بردم گویا خیلی آدم سطحی نگری شدم. ببین با چه چیزایی ذوق زده می شم جدیدا. واقعااااا... ما چگونه ما شدیم؟