Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یادداشتی برای یک مرده

عمو.

اگر الآن یک سال پیش بود، من چند شب پیش پستی می نوشتم با مضمون "همینم کم مونده که عموم هم بمیره تو این هیری ویری کنکور!!!" و جلویش به شوخی یک دو نقطه لبخند می گذاشتم.

من چه قدر احمق بودم. نمی دانستم با یک سری چیز ها واقعا نباید شوخی کرد. وای به حال روزی که زندگی هم شوخی اش بگیرد.

اگر الآن یک سال پیش بود، فردا صبح که از خواب بیدار می شدم، پدرم مثل هر روز ایزوفاگوس را می برد مدرسه...

ولی چندی پس از آن موبایل کوفتی مادرم با صدای نکره اش زنگ می خورد و من از لحن صدای مادر می فهمیدم که یک چیزی آن طوری که باید باشد نیست.

بعدش پدرم سراسیمه می آمد خانه، هوار هوار می کرد که داداشم رفت؛ داداشم رفت...

مادرم به او دلداری می داد ولی باز هم نمی توانست در آن میان زبان همیشه کنایه انگیزش را نگه دارد: "هی می خواستم بهت بگم برو پیش داداشت. می خواستم بگم خدایی نکرده یه بلایی سرش می آد. ولی تو رفتی شمال سراغ اون کارگر به درد نخورت..."

آخر می دانی من خوب یادم است. خیلی خوب...  این ها را دارم از عمق خاطراتی که مدت ها در قدح اندیشه ام تپانده ام تا فراموش شوند می کشم بیرون! روز قبلش پدرم رفته بود شمال تا یکی از کارگر هایش را از کلانتری آزاد کند. نمی دانم سر چه موضوع کوفتی ای بد بخت بیچاره را گرفته بودند و او واقعا کسی نداشت که کمکش کند. در آن روز من خیلی خوشحال بودم که پدری دارم که سعی می کند در حد خودش به بی نوایان کمک کند ولی از آن روز به بعد دیگر حتی جراتش را هم نداشتم بپرسم بالاخره بر سر کارگرش چه آمد. آزاد شد؟ آزاد نشد؟ رفت پیش دخترش که آن همه زنگ زد خانه ی ما عجز لابه کرد یا نرفت؟  از آن زمان به بعد، من از آن کارگر تا عمر دارم می ترسم. مثل سگ.

اگر الآن یک سال پیش بود، من فقط نگاهشان می کردم (همین طور که الآن هم می کنم) و نمی فهمیدم. آخر تو که اصلا چیزیت نبود. تازه برای تابستان کلی قرار مدار با من گذاشته بودی... فقط کمی حالت به هم خورده بود و رفته بودی بیمارستان. همین. خیلی ها بیمارستان می روند مگر نه؟

بعدش در عرض بیست دقیقه خانه خالی می شد. هنگام رفتن ، تنها حرفی که از گلوی گرفته ی خواب آلودم بیرون می آمد این بود: " اگه مرده بود به منم بگین!"

بعدش همه می رفتند و من می ماندم و دیوار ها.

من می ماندم  و ساعت.

من می ماندم و قیافه ی وحشت زده ام در آینه.

من می ماندم و فردایی که امتحان ترم شیمی داشتیم.

من می ماندم و خانه ای که دور سرم می چرخید.

من می ماندم تنها و با چرک زیر ناخن هایم کلییی ور می رفتم.

چند باری هم می آمدم رو ی این بلاگ. کلییییی فحش کش می کردم دکتر ها را. چیزی که الآن خودم هستم. :))

هر لحظه می خوابیدم و بیدار می شدم و فکر می کردم که خواب دیده ام.

من فقط در آن لحظه یک چیز می خواستم که صدا گیر باشد و تا نفس دارم تویش هوار بزنم.

یک چیزی مثل مامان بزرگم را می خواستم که باز هم به زور مرا بچپاند در بغلش.

من یکی از نا امن ترین روز های زندگیم را تجربه کردم.

اصلا نمی دانستم به کدام گوری باید پناه ببرم...

.

.

.

لعنتی.

ببخشید. دیگه نمی تونم بنویسم. من هنوز بعد از گذشت یک سال نمی تونم تصور کنم اون روز رو. حتی نوشتن هم نمی تونه آرومم کنه. سعی خودم رو کردم. ولی واقعا نمی تونم. الآن یک سال پیش نیست. ولی احساسات من به همون غلظته. من هنوزم فکر می کنم عموم نمرده. هنوزم با فکر کردن به اون روز می تونم حال خودم رو به همین شدت خراب کنم. آریتمی قلب بگیرم، حس خفگی پیدا کنم و دستام بلرزه ولی نه بتونم گریه کنم و نه بتونم حرف بزنم. لال تر از همیشه باشم...


شما بودین هم دیگه ادامه نمی دادین.

حتی اگه هدف تون در ابتدا نوشتن سوگوار نامه ای درخورد برای عموی به اصطلاح مرده تان می بود.

هفته ی یاس

این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته،

که دلم می خواد:

سبک ترین لباس ممکن م رو بپوشم، کوله پشتی خالی م رو بردارم و تنها بزنم بیرون...

برم به جای جای ایران...

هر چی بوته ی یاس هست رو بکنم و بندازم توی کوله م اون قدری که دیگه جا نداشته باشه و درز هاش تا مرز پارگی پیش برن...

بعدش شب ها،

_بی دغدغه_

کله م رو تا ته ته ته بکنم تو کوله م و بخوابم.

اون قدری یاس ها رو بو بکشم  و خواب یاس ببینم که یا سلول های حساسه ی بویایی م از کار بیفتن یا خودم از مستی بیش از حد ناشی از بوی یاس سنکوب کنم و دیگه به هوش نیام.

مست شاید

همین الآن من.

همین الآنِ الآنِ الآنِ الآنم!

و امیدوارم که همین الآنِ الآنِ الآنِ شما!

اردیبهشت سینوسی ترین ماه سال است. حداق برای من.

کلی تولد توش هست. کلی مرگ توش هست. کلی امتحان توش هست. کلی نمایشگا توش هست. کلی کیف توش هست. کلی استرس هم توش هست.

اصلا انگار همه ی مقوله های دنیا با هم رقابت می کنن که تو اردیبهشتی که بین بهشت و جهنم نوسان می کنه اتفاق بیفتن...

و من نمی دونم به این خاطر باید ممنون اردی بهشت باشم  یا طلبکارش!

من امروز رفتم نمایشگا.

بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران؛ شهر  آفتاب.

و به قدری درونم دگرگون شده که الآن مثل خروس پر کنده فقط می تونم از این ور بپرم به اون ور.

خیلی حرفا دارم بزنم ازش. خیلی بیشتر از خیلی.

ولی بذارین باحال ترین ش رو بنویسم بلکه امشب خوابم برد!


من از  الآن، از همین الآنِ الآن تا آخر عمرم ، کتابی رو دارم که توش نوشته "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"...

و صفحه ی اوّلش،

با یه روان نویس سبز،

نوشته تقدیم به کیلگارا، علیرضا بدیع.


+می دونی کیلگ؟ من بازم لال بودم. خدا می دونه چه قدر با خودم جنگیدم تا بتونم ازش خواهش کنم برام امضاش کنه.

من می تونستم تا ابد،  از تمام شب هایی که به زور این شعر صبح شدن  براش بنویسم.

می تونستم براش بنویسم که چه قدر خاطره ی گند دارم از شعرش.

می تونستم از تک تک اشکام براش بگم. از تک تک روز های نحس دلتنگ طورانه ای که مثل مادر مرده ها فقط یه سیم تو گوشام بود.

می تونستم تمام مدتی که تو سیاهی هام این شعر رو با خودم زمزمه می کردم  رو  براش تداعی کنم.

من می تونستم بهش بگم  که حتی خدا هم از دستش در رفته بار هایی رو که من آرزو کردم شاعر شعرش بودم.

من حتی می تونستم بهش بگم قبل از اینکه اشرف زاده شعرش رو بخونه باهاش حال کرده بودم...

من می تونستم بهش بگم که بار ها به این فکر کردم که اگه دستاش نبودن من با چه شعری باید برای عموم زار می زدم؟ زاری که حتی با دیدن سنگ  قبر عمو احمد هم نتونستم بیرون بریزمش.

می تونستم تمام اِن به توان اِن باری که برای تست خودکار جدید خریداری شده ام نوشته ام: "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"  رو بهش یادآوری کنم.

من حتی می تونستم بهش بگم که شاید اگه اون شب بر حسب اتفاق آهنگ شعرش نمی اومد زیر دستم، رسما خودم رو به فنا داده بودم و الآن دیگه دستی نبود که اینا رو تایپ کنه.

حتی می شد بهش بگم که اون قدری با شعرش روانی می شم که خیلی وقته جرئتش رو ندارم گوشام رو نگیرم وقتی یکی داره آهنگ به اصطلاح مورد علاقه خودش رو به خورد همه می ده.

ولی حرف زدن همیشه سخت بوده. برای لالی مثل من...


من فقط مثل بچه کوچولو ها بهش گفتم:

- ام... آقای بدیع؟ می دونستین شعر ماه و ماهی تون خیلی قشنگه؟


من خیلی بیشتر از یه تشکر ساده بهش بدهکار بودم...


پ.ن: وقتی پیر تر شدم، یه روزی می آد که اون قدری شاخ شده که دیگه کسی نمی تونه ازش امضا بگیره. من اون موقع کتابم رو نشون بقیه می دم و می گم: ببینین! یه روزی بود که بعد از نوشتن این بهش گفتم شعرش خیلی قشنگه و اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو تحویلم داد...


واقعا این حجم از فضولی لازمه؟ این حجم ازخجالت زدگی چی؟

می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:

{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا،  این مکالمه ی قشنگ  دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی  ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}

صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...

(به من اشاره می کند...)

-شما هم بن کتاب می خواین؟

-بله.

-تشریف بیارین اینجا.

...

-فرم پر کردین؟

-بله. ایناهاش.

-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.

(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)

(کارتا رو رد می کنم بره...)

-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟

-یه لحظه اجازه بدین.

(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)

-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟

(پوزخند می زند.)

-چرا مال خودم هست.

-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟

(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)

(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟

(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)

(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)

-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟

با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.

(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)

(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)

- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟

(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)

-من در جریان نیستم!

-یعنی چی در جریان نیستم؟

(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)

-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟

(دلم را به دریا می زنم.)

- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!

- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.

- یه چیزی تو همون مایه ها...

(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)

(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)

با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش  رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف...  بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.

من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!

من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :

"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."

این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟

الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟

حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟

نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟


+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.


حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|


پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...

بله، این طوریاست...

به نام خدا...

حرفی باقی نمی مونه.

خدا نگه دار.




پ.ن: روز معلم و سمپادی که هردوتاش این هفته س... و ما دیگه نیستیم. چه تو مدرسه که تبریک بگیم به هم، چه تو تهران که لااقل خودمون رو اینجا خالی کنیم. :|
شکر میون کلامتون اتفاقا میان ترم آنّا هم داریم به جای این چیز میزای هیجان انگیز! :{

یکم هم کپی پیست کنیم....

متن زیر رو طی اینستا گردی های گاه و بی گاهم (در مسخره ترین و غیر قابل باور ترین هش تگ هایی که به ذهن یک آدم می رسد...) پیدا کردم.

باورتون می شه اونقدری عاشقش شدم که دارم پستش می کنم اینجا؟


   آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود، با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی شان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: "بلیط نداری سوار نشو!"  و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.

   جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همان جا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه ی آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچّه بودم. بچّه ای که حسرت داشت. بچّه ای که نمی دانست توی برگه ی آرزوها باید چه بنویسد. بچّه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.

   من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم: "من آرزو دارم یک دوچرخه ی قرمز داشته باشم تا حدّاقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه ی مدرسه ساندویچ کالباس بخرم." چه می دانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است؟ چه می دانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند؟ کف دستم را که بو نکرده بودم!  فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه ی آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه ی قرمز دست دوم توی حیاط خانه ی قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: "همه ی بچّه ها آرزوی سلامتی پدر و مادرشون رو دارن. اون وقت توله ما ..."

   دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه ی آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود؛ سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان.

   از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه ی آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود...

<<مرتضی برزگر>>


پ.ن اوّل: کمودور رو سرچ دادم؛ شما هم بدونین(اگه نمی دونین). از اون رایانه قدیمی هاست که جزو اوّلین رایانه های راه پیدا کرده به خونه های ایرانیه.

پ.ن دوم: خیلی تکراریه یا بار اوّلی بود که خوندینش :-؟ معمولا خیلی پیش می آد زیرخاکی ترین چیز های ممکن که ده دور تو وایبر و تلگرام و اف بی و اینا شیر شدن رو بعد از N  سال پیدا کنم و به سرعت به اشتراک بذارمشون با یه سری آدم و فکر کنم خیلی هنر کردم با پیدا کردن همچین چیزی مخوفی! :-"

پ.ن سوم: اگه می دونستم این جناب برزگر کیه و کتاباش چیه حتما یه ناخنکی هم به آثارش می زدم تو نمایشگاه کتاب. تو اینترنت هیچ چیز به درد به خور و قانع کننده ای یافت نشد.

پ.ن چهارم: و منی که گویا قراره با صد هزار تومان تمام کتاب های نمایشگاه کتاب رو جمع کنم بیارم خونه مون. :|

پ.ن پنجم: یکی از بازدید کننده هام بود؛ حنا.اینجا یه زمانی یه کتابی از یه آقای رمضانی نامی رو بهم معرفی کرده بود بخونم! خب می خواستم بگم اگه قراره ناشر و نویسنده ش پیدا شه الآن وقتشه ها!!! شدیدا نیازمند یاری سبزتان هستیم. نمایشگا کتاب داره شروع می شه!!!

سری جدید همزاد یابی جهت جشن گرفتن به درک رفتن بیو

در راستای علاقه ی از دوران طفولیت به ارث رسیده مان  (که نمونه های بارزش ایشون باشن و ایشون) یکی سری دیگری از  کشف همزاد های افراد مختلف را تقدیم می داریم:

( این فکت در حوالی فینال خندوانه توسط کیلگارا کشف گردید؛ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم ش وقتش نبود منتها! )






شما بگید کدوما نبویانه، کدوما استخری! :)))
+اعتراف می کنم که در نگاه اوّل یه زمانی فکر کردم شاهرخ استخری رو آوردن تو خندوانه.
+بدانید و آگاه باشید که فرق این دو بشر همان قدر است که فرق موسلرا و افشانی یا ولدومورت و مصدق روی  چهاردهمین شماره ی مجله ی ایران فردا و چه زیادند همزاد ها... مثلا یه فکت خیلی سیمپلش (من الآن به سیمپل فکر نمی کنم کیلگ. یه دقیقه بذار لفظ رو در معنای خودش به کار ببرم! د نمی ذاری دیگه... :| مغز احساساتی ابله من.) اینه که هر دوتاشون به شدت علاقه دارن موهاشون فشن باشه! :))
البته یه فرقایی هم پیدا می شه: نبویان تو 107 درصد از عکساش نیشش به پهنای صورت بازه ( الآن مثلا همین عکسی که می بینید نمی خنده رو به زور یافتم من از تو گوگل:|) ، در حالی که  استخری تقریبا اصلا عکس بشاش و خنده رو نداره و همیشه مثل برج زهر مار می مونه!
خب دیگه.
تا همزاد یابی دیگر خدا نگه دار! :{

فقط اسمش روز پدره! :))

کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟

خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟

اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟

مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟

این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟

کلّه مکعّبی...

منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!

منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم  ما یه خونواده ی خوشبختیم.

من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.

من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.

متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا  می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.


همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد.  در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:


- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.

- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...

- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.

- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}

- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.

- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...

- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...

- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...

- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.


من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س.  ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.

می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:


- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.

- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.

- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.

- هی می گفت بچه ی من باهوشه.

- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.

- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....

- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.

- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.

- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.


من فریاد می کشم سرش:

-دیگه نمی خوام بشنوم.


به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:

- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!

- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!

- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.


مامان جیغ می زنه:

- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!

-کیلگ بچه س نمی فهمه!


- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!

- سی سال نه، بیست سال...


و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.


ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.

معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم.  بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.


فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه.  من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:

# بهترین _ پدر _دنیا

# بهترین_مادر_دنیا

# بهترین_ خانواده

برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.

نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.

من نمی بخشمشون.

حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...


می دونی کلّه مکعّبی  الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:

- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!

نیشم رو باز می کنم:

- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!


#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.


پ.ن اوّل:

+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که  پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.

" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."

پ.ن بعدی:

+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!

فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!

منصفانه ست، نه؟

نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]