Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حرف بزن

قدیما توی فروم سمپادیا که برای بچه های سمپاد بود فعالیت می کردیم، البته من نه. چون من مثل همیشه یه ناظر بی سر و صدا و خفه خون گرفته بودم. بقیه رو می گم. اونجا یه تاپیک داشتیم، حرف بزن. محدودیت دو پست در روز داشت و می شد از روزمره هات، غر و غر هات، دلتنگی هات و عصبانیت هات بگی و بقیه می خوندن! لامصب برای یه مشت بچه دبیرستانی بهترین روش تخلیه ی روحی بود. فکر کنم محبوب ترین تاپیک سمپادیا بود.

حالا مسئله این است که آیا ما واقعا حرف بزنیم؟ یا نزنیم؟

امروز داشتم رانندگی می کردم و خبری که گرفته بودم جالب نبود.

به خودم اومدم دیدم دارم تو اتاقک ماشین با خودم حرف می زنم، بلند بلند :" اگه می خواهی گریه کن.. کسی نیست."

البته که بازم گریه نکردم، حتی وقتی تو تنهایی های خودم داشتم به خودم چکشی امر می کردم که گریه کن.


بچه ها من دقیقا می دونم چرا این رویه رو شروع کردم، دقیقا می دونم مشکل چی بود که همه چی رو بوسیدم گذاشتم کنار تا هیچی باقی نمونه...

می دونم چی شد که دیگه حتی اینجا هم ننوشتم، جایی که برام مامن و ماوا بود... ولی واقعیت اینه که من نه فقط اینجا رو... من همه چی رو ول کردم. در اصل زندگی رو ول کردم. رها کردم. به معنایی فراتر از از خود کلمه ی رها کردن. البته که خیلی زودتر از ول کردن اینجا این فروپاشی شروع شده بود. خودم بخوام تخمین بزنم حس می کنم از اول دبیرستان. از چهارده سالگی اینا.

من دقیقا می دونم که ما چگونه و چرا ما شدیم. دقیقا می دونم چی شد که اینجوری شد. ولی خب هیچ کدومش فایده ای هم نداره. چون دونستنش خیلی فرق خاصی با ندونستنش نداره.

دیدین یه سری ها مثلا هی نهیب می زنن... فلانی، مهندس، دکتر، رها کن بره؟ ولی جواب نیست. اصلا جواب نیست. واقعا یه وقت خر نشید رها کنید بره. بدتر میشه. چون هرچی ولش کنید ول تر میشه. درست نمیشه. معتقدم این تکنیک های روان شناسی زرد باید جمع بشه واقعا، وگرنه یه مملکتی با این توصیه ها خودشون رو به چوخ می دن.

الان ببینید، من بعد سه سال اومدم (چند ساله؟!)، بازم با یه حال فرا سمی.. شاید حتی سمی تر از روزی که می دونستم دیگه حتی نوشتنم مجاز نیست. و  الان دارم فکر می کنم اصلا حرف زدن کار درستیه؟

بچه ها من یه زمان شعر می نوشتم. شعر هایی که واقعا برای سن خودم شاهکار بود و انصافا معنی می کشیدی بیرون ازش! ولی یه شبه گذاشتمش کنار.

بچه ها من کتاب می خوندم! مثل یه نیفن. ولی الان زور می زنم که یه فصل از هر کتابی رو اونم روزنامه ای بتونم بخونم.

اینجوری نیست که رهاش کنید و کسی بیاد نازتون رو بکشه که عاقا بیا و رها نکن این سر طناب دستت باشه. نه. این نیست. با مخ سقوط می کنید. تهش همینه. البته اگه تهی داشته باشه، نهایتا مختون می پاچه روی اسفالت. اگه هم ته نداشته باشه، سقوط می کنید... و سقوط می کنید... و... سقوط می کنید. یه طوری که سبک زندگی تون می شه سقوط کردن.

و واقعیت امر اینه که من دلم نیومد شما رو هم دنبال خودم بکشم که در سقوط همراهم باشید. که "بیایید سقوط کنیم." ترجیح دادم این مرحله رو سولو آنلاک کنم.

همون طور که دیگه دلم نیومد هیچ شعری بنویسم، چون معتقد بودم بی انصافی محضه که آتشی که داره داخلم شعله می کشه رو کلمه کنم و بدم دست ملت بخونن صرفا با این بهانه که خودم رو آرام می کنه!

 سعی کردم راه درست  رو انتخاب کنم، و تنها سقوط کنم.

گاهی که یه متن رو می خونم و بعدش اینقدر به هم می ریزم که نمی دونم چه کار کنم... یا وقتایی که یه اهنگ غمگین به گوشم میاد (من خیلی وقته دیگه اهنگ هم گوش نمی دم صرفا تکه پاره هایی ازینور ازونور به گوش می رسه)... یا یه کلیپ غم انگیز می بینم...  اولین کاری که انجام می دم، دشنه رو نشونه می رم سمت خرخره ی نویسنده یا نوازنده اش. کلا خالقش یعنی. که بی شرف.. چه طور دلت اومد اینا رو بنویسی یا بنوازی؟ چه طور تونستی این کار رو بکنی با مردم؟ چه جور دلت اومد سم بپراکنی؟ نگفتی یه بدبختی مثل من می خونه دلش اشوب میشه؟ الان مسیولیت این حال خراب رو قبول می کنی دل گنده؟ 

من حتی با اطرافیان محدودم هم نمی تونم همچین کاری کنم! کوله باری از پیام باز نشده دارم... از مدت ها قبل. حسابش دیگه از دستم در رفته. اخرین تماسی که باید جوابش می دادم مال یه ماه پیش بوده. و دیگه رسما نمی دونم کی از دستم ناراحته کی نیست سر این رفتار هام. 

ولی خوشحالم و هنوزم به نظرم تصمیم درستیه. تنها چیزی که ازش اطمینان دارم همینه. ما نیازی نیست تو حال بدمون هم رو شریک کنیم. تو خوبی ها... تو شادی ها بله. شادی امر مقدسیه و باید پراکنده بشه. ولی غم ها باید تنها به دوش کشیده بشن. اگه کسی اون قدر با مرامه که میاد غم ما رو هم به دوش می کشه دمش گرمه. اون مشتیه و پر طرفدار. آدم حسابیه. ولی ما خودمون هم باید مسئولیت غم مون رو به عهده بگیریم. اینقدر بدبختی و غم هست تو این دنیا، و هر کدومش به یه نحوی به پاچه ی کسی فرو رفته که... آدما خیلییی هنر کنند بتونن همون غم خودشون رو منیج کنن. نیازی نیست ما کام کس دیگه ای رو تلخ کنیم. نیازی نیست کسی که امید داره رو نا امید کنیم. نیازی نیست مثل دیوانه ساز باشیم و قطره های انرژی رو از وجود افراد بمکیم بیرون! 


و من دقیقا به همین علت ننوشتم و رها کردم. چون اگه مسخره بازی و دلقک بازی دراوردن هام رو بذارم کنار، من از یه جا به بعد فقط می تونستم از غم بنویسم. از غم بی نهایت و جانکاهی که تمامی نداره. و این درست نبود. و کماکان نیست.  

و تازه به قول مارگو، ازم نخواه بنویسم (براش گریه کنم)، چون اگه شروع کنم، فکر نمی کنم دیگه بتونم دست نگه دارم. 

اگر گاهی نگاهی

یک سال پیش این موقع، دقیقا می شد 14.02.1402 و پنج شنبه بود و اکثر عزیزام کنارم بودن. یادمه وقتی داشتم یک ماه قبلش هول هولکی و از روی ناچاری و اضطرار تاریخ تعیین می کردم و خودم رو راضی می کردم که پنج شنبه ها روز شانسه چون خودم هم پنج شنبه به دنیا اومدم،  استادم که مدار بندی مغز من رو خوب یاد گرفته بود، با شیطنت بهم می گفت :"ایشالا این تاریخ رندش برات شانس میاره!" و منم بهش جواب می دادم که :" تازه روز سمپادم هست!" و بعدش با دارویش که بررسی می کردیم می فهمیدیم که  همچنین در این روز " می در فورس (4th)  بی ویت یو." و من از هم آرایی این همه جزئیات زیبا با هم سرمست می شدم.

یک سال پیش این موقع، می رفتم بالای سن تالاری که اسمش یادگار یکی از اتندهامونه و خودش دیگه پیشمون نیست و با غرور می گفتم:" ضمن عرض سلام... من کیلگارا دم فرفریان هستم. به جلسه ی دفاعم از پایان نامه ی دکترای عمومی خوش اومدین."  و در انتها بعد از اینکه شعر فریدون مشیری رو تموم می کردم و وسطش یکم صدام رگ به رگ می شد، تو ذهنم با خودم فکر می کردم : "چه مسخره ای می شه اگه الان که همه چی تموم شد، آخرش مثل تراژدی ها چشمات سیاهی بره و بیفتی رو زمین." و واقعنی بعد فکر کردن بهش، سرم سبک می شد و حس می کردم دیگه نمی تونم سرپا بایستم، با اینکه استرس خاصی هم نداشتم و البته با تمنا و اعتذار به درگاه پروردگار نهایتا نیفتادم روی زمین و کسی هم نفهمید به اندازه پنج ثانیه، فیوزم به طور کامل پریده بود.

یک سال پیش این موقع، با اینکه دفاع کردم، ولی طی ساخت و پاخت ها و در اثر سوگولی بودنم هنوز هیچ متنی برای پایان نامه ننوشته بودم. استادم یک هفته بعدش بلیط بدون بازگشت داشت به کانادا و سه هفته بعدش هم دخترش به دنیا می اومد. و من هم زمان داشتم هم از استرس پایان نامه ی خودم ریز ریز می شدم و هم از استرس اینکه بچه اش تو هواپیما به دنیا بیاد!

یک سال پیش این موقع تو سرم مثل میخ کلیک می شد که همه تون رو دعوت کنم و برای اولین بار ببینمتون... از یک ماه قبلش فکر می کردم که بیام یه پست بذارم و از هر کدوم تون بخوام یک جمله یا کلمه از طرف خودتون بنویسید و باهاش یک متن یادگاری بسازیم اول پایان نامه... بعدش که می دیدم وقت نمی شه و دارم نمی رسم، به این فکر می کردم که با هندل هاتون خودم یک متن درست کنم...  ولی هیچ کدومش نشد که بشه چون من عموما فانتزی های ذهنی ام رو این قدر نگه می دارم که تاریخ مصرفش بگذره..

یک سال پیش این موقع، شما پیشم نبودید، ولی بودید. هر کی ندونه، من یکی می دونم، که تو این مسیر عجیب غریبی که کیلگارا دوامش اورد، از همون اولین روزی که قبول شد پزشکی و گفت نمی رم، تا تک تک روزهایی که از مریض ها حالش به هم می خورد یا چپ و راست عاشق استاد ها یا اصطلاحات و اسامی دارو های مختلف می شد، کیا همراهش بودن. کوک کردن جعبه ی جیغ و جعبه ی ذوقش رو شما فقط بلد بودین. حالا اگه من بگم، می خندین احتمالا... شایدم باورم نمی کنین و میگین واقعا چه خیالاتی داره. ولی ته دلم مطمئنم..  اگه شما نبودین، اگه اینجا نبود، در بهترین حالت من الان پیشوند دکتر رو کنار اسمم نداشتم. بدترین حالتش رو نمی دونم چی می شد!

شما سال پیش این موقع، پیشم نبودید، ولی بودید. و من به فاصله ی چندین ماه بعدش پایان نامه ام رو اینجوری شروع کردم به نوشتن (فکر می کنم شما تنها کسانی باشید که بفهمید تو این صفحه چی نوشته شده. و برام مهم نیست که کسی نمی فهمه. بین خودمونه. رمزه. می خوام از کل جهان فقط شما بدونید یه اژدهای دم فرفری چه طور پایان نامه اش رو شروع کرده. خواستم که بگم دوستتون دارم....... حتی.. وقتی که.. نباشم! xoxo) :



و تازه حدس بزن چی؟ دو سال پیشم این موقع، جوابای لاتاری می اومد و ما شش روز بعدش، وقتی که من انترن له زنان بودم، تازه رو سایت لاگین می کردیم و به مدت یک شب روی ابر ها یا توی بهشت سیر می کردیم،  و بعدش به مدت یکسال زندگی مون می رفت رو اتوپایلوت.

اگه بخوام سه روز برتر زندگیم رو مشخص کنم، به طرز عجیبی دو روزش در کمتر از یک انحراف معیار از چهاردهم اردیبهشت می افته. اگه دست من بود این تاریخ رو می ذاشتم رو فریز. برای همیشه. واقعا چیه این تاریخ؟ بریم واسه سومیش؟


پ.ن. امسال سال کبیسه است و جوابای لاتاری فردا میاد. من دیگه منتظر نیستم. یه رویای شیرین رو زندگی کردیم و از خواب پریدیم. دیگه دلم نمی خواد دوباره رویا ببینم. همین حقیقت لخت لخت رو ترجیح می دم.