Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

برگ برگ Dsm در بلاگ اسکای

بچه ها می خواهم نصیحتتون کنم، خصوصا اونایی که گاهی وقتی گذرشون به اینجا می افته و سنشون از من کمتره و بی تجربه تر،

روی این فضا درسته احساس نزدیکی و دوستی نابی با هم می کنید،

همه چی راحت تره،

حس درک شدن دارید و فلان،

ولی به همون نسبت باید خیلی مراقب خودتون باشید.

یه سری ادم هایی که مشکل روحی روانی دارند هم روی این فضا هستند و به راحتی پا به پای شما فعالیت می کنند و اتفاقا تشخیصش هم خیلی سخته چون فقط هرچی که خودشون می خواهند رو وارد وب می کنند. مخصوصا وقتی تو تینیجری امکانش هست یه سری حرفا تو رو به سمت خودش بکشونه و این مساویست با گند خوردن توی کل مسیر زندگی ات.

آدم های روی این فضا به اندازه ی ادم های فیزیکی دور و برتون امن نیستند. مطمئن باشید.

هر داده ای رو نخونید نپرستید وارد مغزتون نکنید.

بی خود و بی جهت از روی حس نزدیکی ای که دارید اعتماد نکنید نکنید نکنید!

 شما لایق بهترین هایید و روی این فضا دوستای خوب و خفن پیدا کنید که به تعالی شخصیتتون کمک کنه. نه از این روانی ها که باهاتون بازی کنند و نفهمید چی شد که اونجوری شد. ارزش قائل باشید برای روح و روانتون!


پ.ن. از اون جایی شروع شد که داشتم وبلاگ می خوندم به صورت کاملا اتفاقی دو تا وبلاگ پیدا کردم که متعلق به کسانی بود که احتمالا خودشون هم نمی دونستند بیمارند و نیازمند درمان فوری. لرزیدم بر خود که خب مخاطب هاشون چی پس...؟  کرایتریای دی اس ام برای دو تا بیماری رو از داخل نوشته هاشون کشیدم بیرون. هاها. چه می کنه جوجو انترن. یکی شون به نظر پدوفیل هم هست. :((

بی شرفنامه

دوستای بی شرفی دارم،

که مپرس!


باید وقتی ارام تر شدم شرح بی شرفی هاشون رو سطر به سطر بنویسم ثبت بشه تو تاریخ. بی شرفنامه. می خواهم هاپو بشم و پاچه نگذارم برای هیچ کدومشون. تا بفهمند دیگه هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهند.Draco dormiens nunquam titillandus!!!



پ.ن. و خدا تاسوعا عاشورا رو افرید تا من به کار مورد علاقه ام در دوران بپردازم: جواب دادن کامنت های نازنین وبلاگم. این دو روز تا جایی که توان داشته باشیم کامنت ها و محبت هاتون را پاسخگویی می کنیم، از اخر به اول، به بهانه ی بودن، به میمنت سلامتی، به شادانه ی وفا!


پ.ن. دوستای بی شرفم، دوستای بی شرفم، دوستای خیلی خیلی بی شرفم!

خودفروشی

امروز مادرم از سر کار اومد، 

بعد مدتی، 

یهو برگشت بهم گفت:" فکر نمی کردم این قدر راحت خودتو بفروشی!!" یا یه چیزی تو مایه های :"چه قدر راحت خودتو می فروشی!"

منو می گی؟ 

در جا عرق سردی به چهره ام دوید که الان دقیقا کدوم یکی از گندایی که زدم احیانا عیان شده که واکنش بهش چیزی در قالب این جملات هست و به خود فروشی ربط داره.

دیگه هیچی به ذهنم نرسید،

خیلی یواش پرسیدم یعنی چی؟ و اینکه منظورش چی بود؟

و اماده ی انفجار نارنجک بودم،

 که گفت- دارو! خیلی راحت خودتو به دارو می فروشی. این شکلی نبودی. چه قدر زود تسلیم می شی و مسکن می خوری...


و راستم می گه. من یه زمانی بچه بودم، زانوم یا سرم قدر هندونه قاچ می خورد بتادین که می ریختند جیک نمی زدم و دقیقا یادمه پشت سرم همه می گفتند این بچه مظلومه اصلا جیک نمی زنه هرچی هم بشه فکر نکنید درد نداره. 

الان ولی، اصلا تحمل نمانده مرا. تا یک ذره دردی چیزی دارم مسکن می خورم. مورد علاقه ام هم ناپروکسنه و بعدش ژلوفن. 

دیگه خیلی وقته دلیلی برای مقابله با درد نمی بینم. قبلا ها ونچا مارچی بودم برای خودم (ونچا مارچ پادشاه ومپایر های سرزمین اشباح که روزی چند ساعت با دشمنش افتاب می جنگید و لخت به جنگ افتاب می رفت چون افتاب دشمن خون اشام هاست)، قبلا ها هم برای من همین بود، تحمل درد حس قدرت نابی می داد. اون سال هایی که تازه وبلاگ رو راه انداخته بودم. الآن نه ولی... الآن فقط رهایی از درده که جوابه. دیگه اینقدر کشیدیم آستانه اومده  پایین. و خیلی دعوام می کنند می گن مشکل معده می گیری... ولی منم درد رو نمی تونم تحمل کنم. از هر نوعی اش. دیگه دلیل مبارزه رو نمی فهمم. 




یاکریم جدید، زندگی دوباره

معمولا هر وقت من از زندگی می برم و می رم به فاز اینکه اصلا زندگی کردنم به چه دردی می تونه بخوره،

بابام مثل سوپر من با یک جک جونوری چیزی از درب خونه می اد داخل صدا می زنه :"کیلگ!"

دقیقا همین شد که ژ رو داریم الآن. و مینا رو. 

پارسال طرفای فروردین اردیبهشت وقتی همه چیز قرنطینه بود و منم با کل دنیا قهر بودم و زندگی تقریبا نباتی داشتم، یک جوجه یاکریم اومد به خونه که از لونه اش بیرون افتاده بود. در اوج بی حوصلگی و دورانی که حتی نمی توانستم از تخت برم بیرون، فقط به خاطر این جوجه بیدار می شدم که غذا رسانی اش کنم. چون جوجه یاکریما، دون برچین نیستند، هیکل خیلیییی بزرگی دارند ولی خیلی دیر دون برچین می شن.


فکر کنم بابام احتمالا دوباره جدیدا روح زندگی رو در وجود من کم دیده.

چون بعد عمل قلبم برداشت یک جوجه یاکریم اورد بالا سرم، گفت اینو داشته گربه می گرفته رو ماشین بود. و می دونه وقتی اینجوری می گه من دست رد به سینه اش نمی زنم.

و زندگی این روز هام، علاوه بر درد و بی حالی، به یاکریم بازی می گذره. با صداش صبح ها بیدار می شم، و خیلی با هم حرف می زنیم و به ریش دنیای سگ مصب می خندیم. 

هنوز حتی هفت روز از این کره ی خاکی رو ندیده!

حیوانات واقعا مرا دیوانه می کنند. اصلا نمی فهمم وقتایی که کنارشون هستم چه جور می گذره. چینگش رو باز می کنم، دونه دونه بهش گندم تعارف می کنم.

یاکریما خیلی باحالند. خنگند، مهربون اند، زخمه ی روی سینه دارند، و صد هزار بار جوجه باز می کنند و بهت صد هزار  دلیل می دهند که بازم بتونی بلند بشی از جات.


من یاکریم ها را دوست دارم.


پ.ن. الانم صداش تو پس زمینه هست. 

پ.ن. بیایید براش اسم بگذاریم.

اشک های یونس

افغانستان ترند شده.

پست غوغا تابان داره از وبلاگم هزارتا هزارتا بازدید می خوره.

بابام می گه یونس، نگهبان افغان، شبا گریه می کنه.

افغان زیاد می شناسم. بیشترشون دوست های بابام بودند که دوستای منم شدند. و همیشه از نوجوونی اون حسرته ته گلوم بوده و قلبم چنگ می خورده براشون. واقعا بی شیله پیله تر از ایرانی ها هستند. نمی دونم درد غربته آدم رو این شکلی می کنه یا ته مایه ی وجودی شون با عموزاده های غربی خوش خط و خالشون فرق می کنه واقعا.


بارها شنیدم مادرم اینو به سر پدرم کوبیده که "فقط بلدی با افغانی ها و کسایی که هشتشون گرو نهشونه و سرشون به تنشون نمی ارزه دوستی کنی." مادرم دوستی با افاغنه و دم خور شدن باهاشون رو یکجور کسر شان می دونه هر چند دیدم که با مریضای افغان خیلی بیشتر راه می آد ویزیتاشون رو پس می ده یا همیشه برای یونس سالاد الویه ی اضافه تر درست می کنه و براش می بریم چون یونس خیلی سالاد الویه دوست داره و کسی نیست براش سالاد الویه درست کنه. خب من و بابام اینجور نیستیم زیاد. ما این حرفا برامون مهم نیست... من حتی قلبم به درد می آد وقتی می خوام به یکی شون بسپرم کاری رو انجام بده که در قبالش حقوق بدیم بهشون. خیلی وقتا بابام بهم می گه ماشین ها رو بیار یونس بشوره، و من این قدر اذیت می شم که هیچ وقت ماشین ها رو نمی برم اون چندباری هم که بردم، خودم وایسادم کنارش به ماشین شستن.  اصلا نمی تونم. اگر ایرانی بود باهاش مشکلی نداشتم، ولی مظلومیت و غربت افغان ها در ایران این قدر اذیتم کرده که اصلا توان دیدن اذیت شدنشون یا اینکه بهشان امر و نهی کنم رو ندارم.

حالا افغانستان که می گن این روزا، خیلی اسما می آد به ذهنم. یونس... رشید... شاپرک... عزیز... رحمت... بیت الله... این اسمای نازنین... اون لهجه ی ناب. این فرهنگ به هم امیخته که قریب به نود درصدمون ازش فراری هستیم و فکر می کنیم از ما پایین تره و نشانه ی لو کلاسی می دونیمش.

یکبار که می خواستیم خط و مشی مجله رو مشخص کنیم، گفتم من اومدم اینجا روی چند تا موضوع کار کنم. هر کدوم رو نگذارید منم نیستم دورم رو خط بکشید،

حقوق افغان.

بهم گفتن، ایران بدبخت خودمون رو ول کردی چسبیدی به افغانی ها؟

بله دقیقا اینجاشو دیده بودم که چسبیده بودم به افغان.


الهی که من بمیرم براتون، اخه چرا شما این قدر مظلوم اید؟ من چی کار می تونستم بکنم که نکردم. چرا همه الان یادشون افتاد شما وجود دارید. شما خیلی وقت بود زجر می کشیدید. و خواهید کشید. خیلی طولانی تر از عمری که این جو نوپای  حمایتی تازه راه افتاده خواهد داشت.


پ.ن. بارها از الگوی زندگی یونس برای خودم طرح زدم. خیلی رهاست. خیلی. اینجا کار می کنه و همه پولش هم می فرسته برای خانواده اش. تنهاست. خیلی تنها. اون اشل از تنهایی که حتی در مخیله لمسش نمی شه کرد. و مظلومه. خیلی مظلوم... و ساده است... خیلی. ساده. فکر کردم اینجور زندگی کنم. 




تور محرمی بیمارستان

حالا که من اجبارا خانه نشین گشته ام یکم فرهنگ سازی کنم،

می دونید، باید برای اینایی که میرن گوشه ی تکیه و حسینیه به سینه زنی، تور رایگان دور بیمارستان به مقصد بخش های کووید نوزده برگزار کنیم. ای سی یو هم uall. 

نمی دونم نمی فهمن؟ نفهمن؟ کورند شل مغزند چیند؟ 

این دقیقا همون نقطه ایه که دیدگاه اخلاق پزشکی ایرانیزه دست و پای ما رو می بنده، چند روز دیگه، هر کدوم از اینا وقتی اومدند بیمارستان با حال خراب رو به موت، سیاست سلامت کشور به ما حکم می کنه بهشون پناه بدیم،

ولی اونجا دقیقا از نظر بنده جایی هست که طرفو می گیری زارت لگد می زنی در کونش می گی فقط برو هر گوری که دلت می خواد خارج از میدان دید من سرت رو بگذار و بمیر. من هر روزی که خودم تصمیم گیرنده باشم، امکان نداره رحم کنم بر همچین نفهم هایی. چون ساده ترین قوانین انتخاب طبیعی غربالشون کرده. خدمت به بشریته حذف چنین ژن های معیوبی از سطح جامعه.

واقعا قلبم درد می گیره وقتی این تصاویر عزاداری های تلویزیون ملی رو می بینم. توفیق اجباری ایه که در پروسه ی ریکاوری نصیب بنده شده. اونا اونجان، اینور تشنجش رو من می کنم. همه ریختن توی نهایت پنجاه متر، توی دست و پای هم نفری یک ماسک دارند و سینه و زنجیر می زنند. نازنین خودت ظهور کن!

عزیزانم امام حسین خیلی وقته مرده، ولی شما خوشبختانه یا بدبختانه هنوز زنده هستید، ازین واضح تر نمی دونم چی بگم!

یه سریا واقعا داخل جمجمه شون با کاه پر شده و تمام. مسئولین که خیلی وقته پر شده بود، ولی از مردممون هم باید درصد لازم و کافی ای مغز کاهی باشند که اینجور سنگ رو سنگ بند شده. حکومت کاه بر کاه.


بیمارستان دوباره .. گذشتن و رفتن پیوسته

دیشب حالم بد شد. دوباره برگشتم بیمارستان.

تنگی نفس شدید داشتم. درست مثل قبل از عمل، با این تفاوت که اون زمان قلبم شروع می کرد تاکی کارد شدن تا این تنگ نفس جبران بشه، ولی حالا که عمل شده، این مکانیسم قلب از دست رفته. پس من به مدت دو ساعت تمام گویی وزنه ی پرس گذاشتند روی قفسه ی سینه ام و می گویند زیرش نفس بکش. و قلبم هم برای خودش ول معطل که عخی نمی تونی نفس بکشی؟ اشکال نداره ولی منم نمی تونم دیگه تند تر بزنم کمکت کنم. همینه که هست.

تو بیمارستان تراسه گرفتم، این تراسه تو گویی که اصلا به کفشش بود، نبود! من فقط یک لحظه قبل اینکه تراسه را از من بگیرند نگاهش کردم،  دریغ از یک موج پی! با خودم گفتم خاک عالم، بلوک قلبی کامل شده بدبخت شدم. بعد رزیدنتی که ویزیت می کرد تو اورژانس می گفت نه تراسه خوبه مشکلی نیست! من نمی دونم این سال چند بود ولی حداقل سال سه رو بود چون اکو می کرد و اینقدر بی سواد! گفتم دکتر جسارتا، این چیزی  که من می بینم تیپیک هارت بلاکه اونم احتمالا ونکه باخه؟ (یعنی عاشق اینم همه ی بیماری ها رو خودم اولین نفر قبل تایید رزیدنت و استاد و فلو روی خودم کشف می کنم.) نگاه کرد، رنگ از رخش پرید، رفت پیش فلو. فلو گفت اره شاید ونکباخ باشه!! حالا فلو گیج اون وسط که اصلا شاید کرونا داشته باشه ببریم سیتی یا شاید امبولی باشه ببریم سی تی انژیو! بهش می گم خانم دکتر فلو عزیز من این حالت رو به صورت مزمن داشتم سال ها کرونای چی پی تی ای چی من دو روز پیش پی سی ار دادم! هیچی دوباره منو سوراخ سوراخ کردند دی دایمر بفرستند. مثل اسکلا یه عالمه اشعه گرفتم که خیالشون راحت بشه کرونا نیست چون امکان داره از دو روز قبل تا حالا کرونا گرفته باشم!

بعد دیگه دیدم اینا منیج کردن بلد نیستند پیام دادم استادی که عملم کرد، جواب داد اکسلریتد جانکشنال ریتم گرفتی (و حال کردم با وجود خودم چون از قبل به مامانم گفته بودم این ریتم جانکشناله و دهلیزی یا بطنی نیست) واینکه اتروپین بزن خوب میشی. بدبختی من تازه از اینجا شروع شد. از جایی که قرار شد اتروپین بزنم. یه پرستار مرد اومد، دست چپم رو سه بار سوراخ کرد رگ پیدا نکرد در عین حال که من دارای دست لاغر و بسیار خوش رگ هستم. بعدی اومد زد دست راست روی مچ نتونست رگ بگیره به زور اب مقطر پوش کرد زیر جلدم بی عرضه اینجا بود که دیگه داد و هوار و گریه ی من شروع شد این قدری که به من امپول زدند و یک رگ نتونستند بگیرند. کل بیمارستان جمع شده بودند دورم، منم می گفتم دیگه نمی خوام کسی رگ بگیره می خوام همین الان برم. لابد همه با خودشون می گفتند این یارو دیوونه است ولی دیگه تحملم رفته بود. یاد این بچه کوچولوهایی که کموتراپی می شن و رگ سالم نمی مونه براشون افتاده بودم در یک روز شش بار رگ گرفته بودند و رگ هام به فنا رفته بود. دستام کبود خونین مالین منم گریه و داد که من دیگه نمی مونم. خلاصه از دست درد مردم. چند تا از رزیدنت ها هم طبق معمول اومدند بالای سرم که تو چه جور پزشکی هستی؟ که منم گفتم به کسی مربوط نیست من از سوزن و امپول بدم می اد و فوبیا دارم به سواد پزشکی ام ربطی نداره و خیلی هم پزشک خوبی هستم ونکباخ رو حتی بهتر از سال سه ی شما تشخیص می دهم، و دیگه تهش با خواهش و تمنا اتروپین زدم، تراسه مثل اینه صافه شد و ساعت سه نصفه شب برگشت کردیم خونه.

ولی من دستی دارم الان... انگاری خود لورنت ومپایر ازش تغذیه کرده. از آرنج تا مچم کبود و قرمز شده.

تنگی نفسم کماکان پا برجاست.

استاد گفت از عوارض ابلیشنه. پاشو ورزش کن هر وقت اینجور شدی. 

احتمالا قهرمان المپیک از من در می اره بزرگوار.

دعا کنید دیگه بیمارستان برنگردیم. بچه ها واقعا برای من روح و روان باقی نمانده. من از این مناظر موجود به شدت ضعیفی هستم. دیگه کشش ندارم. حاضرم دیگه هرچی شد چشمام رو ببندم صبر کنم تا قلبم بایسته تا اینکه بخوام دوباره برم بیمارستان امپول بخورم و رگ بگیرم. من قدر تمام عمرم (اصلا تو عمرم نه امپول زده بودم نه خون گرفته بودند این قدر من می ترسم) این مدت امپول و انژیوکت و سرم خوردم. واقعا نمی تونم دیگه. نمی تونم. توان ندارم برای پیگیری بیشتر. این قلب نباید دستکاری می شد.


پ.ن. فقط دیشب یه چیزی مثل هلو به من ثابت شد. من با سوادم. و پزشک با سوادی می شم. و خوشحالم که گل لقد نکردم این مدت! حال کردم با اصل وجود خودم، درسته که قلبم درب و داغونه ولی مغزم حسابی سر جاشه، بی خود نیست که قلب رو نوزده گرفتم. 

Open my heart, see the jungles and skies I've hidden beneath

من خوبم! یس. 

مقادیر زیادی درد در کشاله های ران هر دو پاهام دارم، فقط مثل لک لک می توانم راه برم، و هیچ حالتی نمی تونم باقی بمانم چون دردش کلافه کننده است،

ولی اونقدری خوبم که بتونم اینجا پست بگذارم.

دیروز رو کلا خواب بودم، خواب القا شده در اثر میدازولام. *_*

ها اینم خواستم بگم صرف وجود مجازی شما دوستانم،

ده هزار مرتبه شرف داره به وجود حقیقی یک سری از هم دانشگاهی های اینور مانیتور که به خاطر همین چند روز نبودم سر منو زدن بالا نیزه.

خلاصه که بادمجون بم افت نداره، هستیم خدمتتون.

تعریف خواهم کرد... این درد بره فقط.



Let's open the dragon

تنها نکته ای من رو اروم می کنه اینه که تا قبل از شروع مورنینگ امروز، دیگه همه چیز تمام شده و من یا زنده ام یا مرده و دقیقا اون زمانی که مگوریوم داره از زیر عینکش به مورنینگ شونده نگاه می کنه و سوال می پرسه، منم با احتمال خوبی کارم تمام شده.

ادرس اینجا و رمزش  رو می گذارم تو نوت تبلت اگه اشتباهی av نود رو زدن، مادری کسی مواظب میراثم باشه.

ایشالا که بازم در خدمت هم هستیم. بدونید خیلی دوست دارم اینجا رو.

امضا، دم فرفریان قبل عمل قلب، با استرس.

قلب کوچک خود را به چه کسی بدهم؟


بگذار تا بگرییم

مسی عزیزم تنهایی چرا،

بیا با هم گریه کنیم.

باز حداقل تو گریه می کنی یه کنفرانس خبری برات می ایستند و تمام قد برات دست می زنن تا اشکات بند بیاد. منم بابام دیشب از خواب بیدارم کرد گفت چرا تو خواب ناله می کنی. آره.

PCR

امروز تست پی سی آر دادم برای اولین بار. با هزینه ی گزاف گفتم اومد خونه.  دوست نداشتم  تو بیمارستان خودم جایی که همیشه اونور میز دارم نسخه می گذارم این بار به عنوان مریض برم تست کرونا بدم و اعصابم می ریخت به هم ضمن اینکه واقعا جرئتم نمی ره ماسکم رو دربیارم تو اون فضا!

بعد هی خانومه همسایه مون این وسط منو دیده بود می پرسید، شما چه علایمی داشتی، پسر منم دو روزه افتاده توخونه استخون درد داره! بعد من هی بهش می گفتم نه خانوم من کرونا ندارم برای کار دیگه ای نتیجه ی تست رو می خوام. بعد هی باور نمی کرد :))))) می گفت باشه اره می دونم اشکال نداره کرونا که چیزی نیست منم گرفتم هی سعی می کرد استیگما زدایی کنه بعد منم نمی تونستم واضح بهش بفهمونم این برای عمله هی بهش می گفتم نه جدی می گم من اصلا مشکوک به کووید نیستم خب نتیجه ی منفی تست رو می خوام نشون محل کارم بدم بعد دوباره اخرش گفت اگه مثبت شدی هم ایشالا که سریع تر کرونات خوب بشه. :/ رها نمی کرد بزرگوار. 

 

امروزم ۸ تا مریض کرونا از بخشم ترخیص کردم. نسخه ی ترخیص کرونا نمی خواهید واسه تون بنویسم؟ ده هزار برگ خلاصه پرنده و سر نسخه پر کردم. دستم شکست. و این زیباست.


پ.ن. عجیب دلم می خواست یکی بود اشنا بود تو ازمایشگاهی کار می کرد جواب منفی رو بهم می داد و مجبور نمی شدم دنگ و فنگ تست دادن داشته باشم. خیلی خرن که منو با این حال مجبور می کنن این قر و فر ها هم داشته باشم. نیست خیلی رعایت می شه دستورالعمل کرونا!

پ.ن. ببینید کی رفته عمدا اون بخش کرونایی رو برداشته که ای سی یوی مگوریوم این ماه داخلشهههه و صبح ها مثل جغد میشینه تو بخش تا مگوریوم بیاد. *_* این قانونه. ارتباط با مگوریوم تمام نمی شود فقط از بخشی به بخشی و از ای سی یویی به ای سی یویی دیگر منتقل می گردد.

پ.ن. حالا اگه بزنه و شانس گه ما مثبت دربیاد چه گلی بگیریم؟

پ.ن.واقعا ارشا اقدسی مرد؟ اصلا بهش فکر نمی کنم.

پ.ن. امروز دقیقا ۳۶  تا ۴۰ساعت نخوابیدم و فهمیدم اثر کم خوابی شدید رو مغز چیه. فهمیدم مواد اعتیاد زا چی کار می کنند. دنیای دورم بی نهایت اروم شده بود. بعد کاملا درک کردم چرا هر وقت جنیفر لارنس زیاد مست می شه چشماشو اونجوری از هم باز می کنه. فکر می کنه کسی نمی فهمه. دقیقا مثل امروز من بود. یه لحظه اگه پلک بزنی خوابت می بره. نمی دونم چه جور تصادف نکردم. دو روزه خواب صفر داشتم. حتی چرت خواب هم نه. خواب صفر. 

ایران فدای اشک و خنده ی تو

ارشا اقدسی مُرد؟

شوخی نکنید با من.

جدی می گم ازین شوخیا نکنید با من.

بیست بیست بیست باباش خونه نیست رفته انگلیس

پس از مجاهدت های فراوان نمره ام بیست شد! 

این اتفاق میمون و مبارک اخیرا جزو معدود تلاش هایی بوده که با کله تو دیوار نخورده و موفقیت امیز بوده و به حقم رسیدم. افتخار می کنم به خودم بابت صبوری و بزرگ منشی و تلاش بی همتام و هم زمان تشکر می کنم از خوانندگان عزیزم همه اوریتینگیا که در پله پله ی این موفقیت همراه و همپای من بودید. 

اینکه چی کار کردم که اینجور شد و جریان چی بود رو تعریف خواهم کرد. خواستم فعلا به صورت لحظه ای در کسب طلای المپیکم با بنده شریک باشید. 

الان یک کلاس داریم با نمره های رنج دوازده تا هجده، که من تنها بیستشم و در بالای لیست می درخشم. ماچ بوس بغل به خودم. *_* حس می کنم برای یک چیزی خودم رو کشتم و الان بالاخره نتیجه اش رو دیدم و خستگی دیگه می تونه که از تنم در بره. قشنگ بود. 

ویییییی.... عااااار دی چمپیووووووونز..... مای فغندززززززز.



شخمی

و گاهی اینقدر حال و احوالم شخمیه که حتی نمی رسم به کامنتای وبلاگ محبوبم جواب بدم... اینجا جای بسیار مورد علاقه ایه. ولی گاهی اینقدر سر تا پام پر ز گره است که فقط می ام چرت و پرت بارش می کنم و می رم بدون اینکه بتونم با دوستام حرف بزنم.

نمی رسم حتی به ژ اونقدری که دلم می خواد توجه کنم..

نمی رسم حتی درس بخوانم. 

باورتون می شه هفته ای که گذشت من حتی پنج دقیقه هم درس نخواندم.

به افسردگی محض گذشت این هفته ام. افسردگی محض. اصلا نمی تونم فکر کنم حتی. عملکرد صفر. صفر بزرگ. صفر کله گنده.

فردا عروسی یکی از دوستای سال بالاییم هست. اینقدر دیر گفت به من که اصلا حتی نشه کشیک جا به جا کرد. فک کنم اولین دوستیه که تو دانشگاه من رو عروسی ش دعوت کرده. شروع شد دیگه. ازینجا به بعد مثل مهره های دومینو می شه...

که اینم من نمی تونم برم.  ناراحتش هم نیستم ها کلا حال عروسی ندارم. ولی به اینم فکر می کنم که من کلا دوستای زیادی هم ندارم که عروسی دعوتم کنند. 

اعصابم از این خورده که فرصت تحصیلم و مهم ترین واحد ماژورم تو کارورزی داره تباه و سیاه می شه و کاری نمی کنم این روز ها به جز جویدن ناخن و ناله و فغان. کسی هم براش مهم نیست... تمامش داره از بیخ خراب می شه. و این منو شکسته. بدم شکسته.

این قلبه که شوخی شوخی جدی شد واقعا اضافی بود. تمام پیش بینی ها و برنامه ریزی هام ریدمان شده توش. زندگی م داره می گذره و هیچ کاری نمی تونم بکنم. اخرین فرصتم توی کل عمرم برای بودن با یه سری از استادا داره می گذره و من باید به جاش فکر مرخصی رد کردن باشم! یا باید بگردم ببینم اگه تاسوعا عاشورا رو که تقریبا تنها وقتی هست  که خونه ی ما داخلش ادم پر می زنه، به جای بقیه چهل و هشت ساعته لانگ شیفت وایسم یر به یر می شه که بقیه جام وایسن تا بدون اینکه کسی بفهمه بی سر و صدا بستری بشم؟ این بستری شدن تو بیمارستان که دیوونه ام کرده اصلا طاقتش رو ندارم این بار اون سمت تخت باشم.  اصلا دیگه نمی دونم چه غلطی کنم. هر کار می کنم از نظر روانی نمی تونم باهاش کنار بیام که منم یه مشکلی دارم و الان باید یه کاریش کنم. داره به مرحله ی سایکوز می رسه این تفکرم. 

گاهی وسط خواب یا وسط روز، یهو بغضم می گیره. یا می ریم بالای سر مریض و با خودم فکر می کنم یعنی به زودی منم باید رو همین تختا باشم. یا می رم اخذ رضایت از مریض بعد به این فکر می کنم که چند روز بعد اخذ رضایت در حد مرگ رو خودم هم باید امضا کنم! یا می رم مریض مشابه خودم پیدا می کنم و می بینم سه بار عمل شده ولی خوب نشده. یا حساب می کنم یک درصد واقعا عدد بزرگیه. یعنی از هر صد نفر یکی و واقعا قابل توجهه. یا وقتی یکی از رزیدنتا منو مریض خودش خطاب می کنه، تا دو ساعت مثل چوب خشک سعی می کنم اون سفتی داخل گلوم رو قورتش بدم ولی نمی شه و تهش دلم می خواد اینقدر بزنمش تا بفهمه من مریض نیستم.

شاید بهش نیاد، ولی من واقعا واقعا واقعا خیلی می ترسم از هر پروسیجر درمانی که روی خودم بخواد انجام بشه و نمی دونم چرا با توجه به واکنش وحشتناکی که در مقابل یک واکسن داشتم هنوز کسی نفهمیده حالم تو این یکی مورد دیگه واقعا هر کار کنم اصلا خوش نیست.

یعنی این الان اندوسکوپی یا کولونوسکوپی هم بود حتی، باز من همین قدر واکنش داشتم خیلی نوعش مطرح نیست.

و حالم بیشتر از همه از این به هم می خوره که هر کی رد می شه با ابروی بالا رفته نگام می کنه که تو خودت دکتری و بیست و پنج سالته زشته این واکنش ها! ینی واقعا به تخمم که من خودم دکترم پس باید رستم دستان باشم. حق چی رو از من سلب می کنید بی انصافا. 

بابام می گه تو با این سطح فکر کوچیکت منو پیر کردی چرا بزرگ نمی شی. واقعا نمی فهمم. واقعا نمی فهمم.

اه لعنت بهش گریه ام گرفت از بدبختی خودم. چرا هیچ وقت به جای خوبش نمی رسیم؟ 

چرا زندگی همه اش فاصله ی بین آن و آف بدبختی هاست؟ چرا اون روزه که قراره بالاخره کتونی هام رو با خیال راحت بشورم و عصر کتابی باز کنم درس بخونم تو تقویم نیست.

یعنی الان فقط منتظرم یکی بیاد برام کامنت بذاره واقعا به خاطر یه ابلیشن داری این کولی بازی ها رو در می اری تا پیت نفت رو خالی کنم رو خودم و کبریت بکشم.

نمک بپاش برادر، این گوشت نمکینش لذید تر است

کوویدم بالاخره یه روز می گذره و تموم می شه می ره پی کارش! نمی دونم اون روز چه قدر نزدیکه،

ولی بعدش ما می مونیم و همکارامون. کسایی که خوب طینت و سرشت خودشون رو نشون دادند. نرفتند بالای سر مریض چون جون خودشون رو بیشتر دوست داشتند. مریض های کووید رو انداختن به دوستاشون با خیال اینکه زرنگند و فکر کردند عجب بردی کردند با نبوغ و زرنگی شون.

کووید می ره، ما می مونیم و خاطره های روزایی که یک بیمارستان تمام و کمال رو با تمام ابهتش با کل ده پونزده بخشی که به بخش کرونا تبدیل شده بود کاور می کردیم و مرور خودخواهی های همکارا و دوستای خودمون.


اصل عدم همسفرگی که در دبیرستان برایتان نگارش کرده بودم رو خاطرتون هست؟ (هشتگ دوم رو مراجعه کنید. تفکرات پیش دانشگاهی ام است، زمانی که فلسفانه روی زندگی قاطی می کردم و توان درس خواندن نداشتم. زمانی که بیش از هر چیز روی زندگی خیمه زدم و نتیجه وحشتناک بود. )

کماکان برقراره. انسان های نسل جدید ایران دهه هفتادی ها... سنگی ترند، و خودخواه تر.  حاضر نیستند به اندازه ی اپسیلون از منیت خودشون عدول کنند. خیلی وقت است خاطرشان رفته از خودگذشتگی با کدام ز نگارش می شد.

به وقتش که برسه، دوست جلوی دوست قد علم می کنه، برادر رو برادر خنجر می کشه. من... من... من... و فقط من!

و من اعتراضی ندارم، اصلا کل کرونا های بیمارستان با من، فقط این وسط دیدگاهم به خیلی ها خراب شد. اولی رو کرونا می گیرم و خوب می شم دومی ولی درمون نداره. خودخواهی بی دواست.


فکر نمی کنم بتوانم چنین اعجوبه هایی را به عنوان جامعه ی پزشکی و همکارانم بپذیرم. شما نمی دانید ما در بیمارستان چه ها می بینیم. نمی دانید. 

ترس برم می دارد... اگر روزی قحطی بیاید، چه قدر طول می کشد که به سمت گوشت و پوست و استخوان یکدیگر برای تغذیه حمله ور شویم؟ اولین نفری که گوشتش را به نیش می کشیم چه کسی ست؟ چه قدر طول می کشد خواهر و برادرتان را سلاخی کنید؟ قلب مادر را کی از سینه اش می درید؟ به راستی انسان  از جمله وحوشی است که قابلیت خاموش کردن موقت طینت خود را دارد به وسیله ی انچه به ظاهر شعور می نامندش.

رواست

امروز کلا روز گندی برای من بود

یادتونه گفتم تکلیف گروهی داشتیم و تا پنج صبح بیدار بودم  در حالی که دوستم ول کرد رفت خوابید؟ و دوباره دو روز بعدش هم یک تکلیف داشتیم که شبانه باید تحویل می دادیم، تا شش هفت صبح بیدار بودیم و  دوستم وسطش خسته شد گفت من رفتم  داره بیمارستانمون دیر میشه، تا همین جا بسه بفرستش و پا شد رفت بیمارستان، ولی من نشستم روی ادیت کردن فایل نهایی، اتفاقا از بیمارستان هم غیبت خوردم فقط به خاطر اینکه فایل کامل تری رو به دست استاد برسونم.


خلاصه! نمره ی اون همه حمالی امروز اومد 

دوستم با اختلاف شده تنها بیست کلاس، بعد من شدم هیجده

زیباست زیباست!

تنها بیست کلاس رو گرفتم، ولی واسه هم گروهیم و نمی دونم طبق چه معیار شخمی ای خودم هیچ که هیچ. جالب اینجاست که کمترین فعالیت غیر گروهی ای نداشتیم. 

واقعا زندگی من از هر بعد بگیریم زیباست

در رشته ی حمالی دادن و به ما که رسید اسمون تپید اول می شم!!


اها قلبم هم مسخره بازی دراورد دوباره پریشب. سر اون خیلی دپسرده ام. بهم نوبت عمل دادند و شوخی نمی کنم بگم چه قدر نمی تونم  خودمو به عنوان بیمار از نظر روانی قبول کنم و حالم خرابشه.چون اصلا برنامه ام با هیچ کوفتی از عمل قلب نمی خونه. 

گل بگیرن زندگی منو.

الان واقعا دیگه حس می کنم نمی کشم. :)))) تا اطلاع ثانوی به هیشکی نمی تونم انرژی مثبت بدم.



یه ده بیست هزار دوز مگوریوم می خوام بیاد بهم بگه کیلگ من بورد مردود شدم زندگی به این چیزا نیست سرتو بالا بگیر من و تو با بقیه ی دنیا فرق داریم (typic grandiosity dilusion magorium based) تا یکم ارامش بگیرم. مگوریوم کجایی بیا ببین تکرار غریبانه ی روز های دانش جوی محبوبت چه قدر گند و مزخرف و سخت و عبث می گذره!

ای گل بگیرند. من خسته ام. بدنم هم بوی گند عرق گرفته. دیشب هم اصلا نخوابیدم فیکس اورژانس بودم. بعدش هم تا الان بیمارستان بودم واسه این قلب لعنتی ام. رزیدنتم هم دیشب برخورد فیزیکی باهام کرد گرفت شونه ام رو محکم کشید روانی! نفر بعدی هم یک ساعت دیر اومد ازم کشیک رو تحویل گرفت. از خواب و استرس و بدبختی و حسودی دارم می میرم.

از همه شون بدم می اد. قهر قهر قهر تا روز قیامت. 

برایت اهنگ های حماسی شان را نمی گذارند، تو بیش از همیشه بر طبل شادانه بکوب

کیمیا ی علیزاده،

تو متوجه نیستی، 

 این یک پیروزی ساده نبود،  

یک تو دهنی محکم بود به سر تا پای آخوندیت!

تو پایت را امروز در دهان مفتگوی خیلی ها کوبیدی. خسته نباشی قهرمان.

که نه تنها من به وقتش بهترین وطن فروشم، که گزارش گران تلویزیون ملی ایران لاشی تر از آن هستند که فکرش را کنید.

به گزارش گران تلویزیون ملی کشورم بفهمانید، اسم او "حریفی که از تیم پناهندگان هست" نیست! اسمش کیمیا علیزاده است، خوب می شناسیدش، تا زمانی که به حرفتان می کرد می شناختیدش. حال یک غریبه است که از به زبان آوردن اسمش ابا دارید؟

ایرانی الاصل است. علم الهدی کثافت  به او گفت زن لنگ بپران، از کشورش فراری اش دادند، هزار جور حرف و قصه پشت سر یک نوجوان راه انداختند به راستی مگر چه جرمی جز در ایران به دنیا امدن داشت؟

خوب نگاهش کنید! او کیمیای ایران است و شما کثافت ها باید تا قیام قیامت در چشمان خود سیخ داغ فرو کنید از حسرت و ندانم کاری ها و بی تدبیری هاتان.


کیمیای علیزاده،

فرهای موهایت مستدام باد. 

این روز ها تنها ارزویی که دارم،  بیشتر از هر چیز،

دیدن گردن آویز طلای المپیک در گردن توست.

آن ترسو ها نمی گویند، 

من به جای همه شان این پیروزی را با تو جشن می گیرم و افتخار می کنم.


پ.ن. چه می کنه این بازیکن هنوز داره می ره بالا. بالا بالا بالاتر بالا تر از ستاره. :))))) نفر اول رنکینگ رو لوله کرد، الانم از یه چینیه برد. رفت نیمه نهایییییی. خدااااا.