Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

امشب شب یلداست!

آره. من چند تا روز رو خیلی دوست دارم تو سال. از آسمون الّاکلنگ هم بباره نمی ذارم حالم خراب شه تو اون روزای خاص!

امروز یا بهتره بگم امشب یکی از همون روزاست.

   اتفاقا از آسمون برام بیشتر از الّاکلنگ هم بارید. با یکی از بچّه های دانشگاه جدید که مثلا نسبتا با هم دوست بودیم  در حد فحش و فحش کشی دعوام شد و کلی تیکّه خوردم ازش و مثل لال ها مونده بودم که چی جواب بدم در حالی که حق با من بود و طرف داشت سعی می کرد از زیر کار در بره و دست پیش می گرفت که پس نیفته... تهشم که دیگه اینقدر عصبی شده بودم صدام پشت خط می لرزید مثه احمق ها. حالا هم فردا با این یارو کنفرانس دارم و برای این که دیگه دعوا فیصله پیدا کنه بازم مثل احمق ها زیر بار حرف هاش رفتم چون واقعا نمی کشیدم مقدار بیشتری از مشاجره رو چون من واقعا آدم جر و بحث و دعوا نیستم. خلاصه حجم مقادیر کنفرانسم تو شب آخر دو برابر شده چون یکی دیگه احمق بوده و من ازون احمق تر بودم که نتونستم حقم رو از حلقوم کثیفش بکشم بیرون. بعدش هم ترم پنجی ها ریختن رو سرم و کلّی جزوه ی تایپ نشده بهم دادن که تایپ کنم منم که بلد نبودم بگم نه در عین حال که کلّی از کار های کنفرانس محض نمره ی فردام مونده قراره جزوه ی اونا رو هم تایپ کنم. مامان بابام هم که با هم دعوا می کنن و سر هم هوار می زنن الآن، چون بابام ناز می کنه و دلش نمی خواد بیاد مراسم شب چله ی خونه ی خاله م. از اون ور عزیز اومده پیشه مون و داره این دو تا رو آشتی می ده. مامانم می گه بابام یه منزوی افسرده س و خاطر نشان می کنه اگه هم بخواد بیاد دیگه  مامانم نمی ذاره. چه می دونم. هوووف.

به همون سادگی که همه ی پاراگراف بالا رو تایپ کردم، الآن همه ش رو ریختم دور. چون من عاشق شب یلدام و نمی ذارم هیچ کوفتی گند بزنه بهش.

الآن به مقادیر خیلی زیادی خوش حالم و حالم خوبه. اینا همه هم که نوشتم عکس العمل کار هاشون پرت می شه تو صورت خودشون، واقعا من چرا خودم رو ناراحت کنم؟ فاک آف بابا.


آهنگ زیر رو تو تابستون شنیدم. یکی از ایده آل هام این بود که اون قدری عمر کنم که بتونم توی شب یلدا گوشش بدم. یعنی حس می کنم خیلی فاز باحالی داره که تو اون شب خاص گوشش بدی وقتی آهنگش توش واژه ی شب یلدا رو داره.

شما هم اگه خواستید گوش بدید : (رمزش خودم هستم. :-هنوزم خودشیفته)

دانلود آهنگ مستی - رضا اسفندیار

یه تیکه ش هست اسفندیار می گه:"امشب شب یلداست..."

به نظرم تا زمانی که تو شب یلدا قرار نداشته باشی نمی تونی این آهنگ رو بشنوی و بگی که نهایت اون چیزی که می خواستی رو ازش برداشت کردی. من کلّییییی روز منتظر موندم  تا امشب برسه و تو این شب خاص این آهنگ رو گوش بدم و باهاش هوار بزنم "امشب شب یلداست!"خوب. اون قدری عمر کردم که تونستم این ایده آلم رو به چشم ببینم.هیجان انگیز نیست؟ :{

جوجه ام رو هم که شماردم به قول شن های ساحل. اوّل پاییز یدونه جقل دون بود، الآنم یدونه س. قدر یه دنیا هم دوستش دارم همین یه جوجه رو .:دی

بزرگ فامیل هم که پیش خودمونه حالا هرچند هی ناز کنه و عکس نندازه و بره یه گوشه و تحویلمون نگیره. ولی بودن عزیز با همه ی حرف های بی سر و ته ش و غر غر هاش بازم  یه جور قوّت  قلبه برام که البتّه خودش اصلا نمی تونه این رو بفهمه!

دیگه چی می خوام؟ هیچی.


+ یلداتون به شیرینی انار های دل خون.


پی اس: فکر کنم اوّلین یلدایی بود که عزیز پیشم بود. :))))


ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!

   جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!


   نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."

   خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.

   یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!

   نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.

باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم... 

   گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...


پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.

you know how it feels

   و تندیس یکی از چسبناک ترین کارهای دنیا (نمی دونم الآن می خوام بهتون القا کنم که این کار خیلی به آدم می چسبه، ولی می دونی وقتی بهش می گیم کار چسب ناک یه جوری می شه عبارتش... :دی) تعلّق می گیره به وقتی که نصفه شب از حموم در اومدی و داری یخ می زنی ولی نمی تونی سشوار رو روشن کنی چون کل خونه از خواب بیدار می شن، در عوض پتو بهت چشمک می زنه... شوفاژم واست سوت می کشه. در نتیجه در حالی به خواب می ری که یه لباس کاموایی ضخیم پوشیدی و یه پهلوت شوفاژه و دور تا دورت با ترکیب ملّافه ی به علاوه ی پتو احاطه شده و کلّه ت خیس خیسه. دقّت بشه به این نکته که ملّافه ی به علاوه ی پتو ترکیب خیلی مهمّیه! :))) ملّافه ی خالی لطفی نداره یخ می زنی، پتوی خالی هم کرک داره همه ش دست و پاهات رو می خوره... ولی ملّافه ای که روش پتو کشیده باشن، باید خودش به عنوان یه رو انداز خفن اعلام استقلال کنه. که البتّه قدیمی ها یه چیزی دارن به اسم لحاف که شبیه همین ترکیبیه که من ارائه می دم، ولی این ده برابر خفن تر از اونه و کسی کشفش نکرده. لحاف خیییییلی سنگینه و تقریبا دو برابر انرژی باید بذاری که خوابت ببره زیر اون همه وزن اضافی. ولی... هوم. صدای مرا می شنوید از لا به لای ملحفه و پتو و شوفاژی که بغلش کردم. بسیار هم گرم و نرم و راحته.

ببین کیلگ یه جوری واست نوشتم از پتو که انگار بی خانمانی چیزی بودم تا قبل از این... :دی


پی. اس: خب الآن که یکم خشک شدم، تقریبا داره نفسم بند می آد زیر این سونای بخاری که واسه خودم درست کردم. :$

درد من، دل من

مشکل من چیه؟ 

   آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..."

   من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی. هر انسانی به طور طبیعی این ترس ها رو تو وجودش داره. می دونم...

   ولی من متاسفانه بیشتر از هر کسی به این احساسات مزخرفم بها دادم و الآن به مرحله ای رسیدم که دیگه هیچ کنترلی نمی تونم روشون داشته باشم. شدم یه عروسک خیمه شب بازی با احساسات مزخرف بی اساس تو کلّه ش. من نمی تونم هیچ شروعی رو در هیچ زمینه ای برای خودم متصوّر بشم، چون قبل از شروع شدنش می دونم باید تموم شه و بی نهایت از نقطه ی پایان متنفرم. من شجاعتش رو ندارم که توی هیچ زمینه ای تغییری به وجود بیارم چون می ترسم تغییراتم، حرفام یا عمل کردن هام منجر به تموم شدن چیز هایی بشه که دوست ندارم. من بلد نیستم تو لحظه زندگی کنم.

   من از فراموش کردن می ترسم. اکثرا دارم زور می زنم جزئیات رو با دقّتی ده برابر بقیه تو ذهنم بچپونم، چون می ترسم یه روز بیاد که اینا رو یادم بره و باورت نمی شه کیلگ. این حالت منزجر کننده س! دلم می خواد یه مدت برای خودم رو هوا زندگی کنم، بدون اینکه نگران تموم شدن زمانم باشم... بدون اینکه حرص بزنم برای لحظه هایی که حس می کنم دارن تموم می شن. من از هول تموم شدن لحظه هام دارم به بهترین شکل ممکن گند بالا می آرم توشون.


   از زمانی که یادم می آد، حتّی اون زمانی که کوچولوی کوچولو بودم این احساسم باهام بود. خیلی از لذّت ها رو از خودم می گرفتم چون طاقت اون لحظه ای رو نداشتم که بهم بگن تموم شد دیگه، جمش کن کیلگ.

   متاسّفانه این احساس یک احساس فردی نیست که بتونم داخل خودم حلّش کنم. نیاز به درک عظیمی از طرف بقیه ی افراد جامعه داره و اونا هم ابدا این افکار براشون هضم شده نیست یا اصلا به قول روژ به کفششون هم نیست که یکی وجود داره که همچین احساساتی داره و اینا داره از داخل می خوردش.



   من سر کلاسی که جونم واسه استادش در می ره نمی رم، چون می دونم یکی از همین جلسه ها جلسه ی آخرمونه و دیگه قرار نیست شاگردش باشم.

   من هر روز مسیرم رو هزاران متر دور تر می کنم تا نخوام از روی پل هوایی رد بشم و اون پیرمرد کارتن خوابی که همیشه اونجا نشسته رو ببینم، چون حس می کنم یکی از همین روز ها قراره از سرما تو پل هوایی یخ بزنه و بمیره و دیگه از روز بعد جاش همیشه خالی باشه و هیچ کس به کفشش هم نباشه و حتّی نفهمن که یه زمانی یه پیرمردی اینجا وجود داشته.

   من هر وقت سر کلاس ایمونو مسئول حضور غیاب می آد، فامیلی ش رو از بغل دستیم می پرسم و اون یه چیزی جواب می ده  و من یه جا می نویسمش... لای جزوه ای، تو تبلتی کتابی... رو دستی چیزی شده حتی! ولی دوباره برای دفعه ی بعدی یادم می ره. این خودش باعث می شه که عموما سر کلاس ایمونو تو هپروت باشم چون دارم تند تند با خودم اسم کسایی رو که دوست ندارم فراموش شون کنم رو دوره می کنم و شاید تعجب کنید ولی هر بار تا اسم بابای مدرسه ی اوّل دبستان پیش می رم و بعدش دیگه کلاس رسما تموم می شه... حتّی خیلی وقت ها خیلی اسم ها رو یادم نمی آد. کلّییییی می زنم تو سر و کلّه م... تهش مجبور می شم از چوگان پیامکی بپرسم:"هی، اسم اون یارو که تابستون سال سوم راهنمایی اومده بود برامون درباره ی دمپر ماشین توضیح می داد چی بود؟" اونم اوّل واسه آرامش روح چروکیده ی خل و چلم دعا می کنه و بعدش با کلّی راهنمایی بالاخره یادش می آد و بهم می گه و راحتم می کنه!

   من معمولا تا یک ساعت قبل هیچ امتحانی نمی رسم حتّی یک دور اون چیزی رو که باید کامل مطالعه کنم، چون اگه تمومش کنم به این معنیه که اون درس تموم شده و این استرس وحشت ناکی بهم می ده بر خلاف بقیه که هر چه قدر بیشتر بخونن و دور کنن استرس شون کمتر می شه.

  من وقتی می رسم خونه با وجودی که تمام فکر و ذکرم پیش جغل دونه، لباسام رو در می آرم و می خوابم و ازش سر نمی زنم... چون احساسم بهم می گه یه روز قراره برم و با لاشه ش مواجه بشم. و بعد به جاش خوابای عجق وجقی می بینم که تو هر کدومش جقل دون داره به یه نحوی سلاخی می شه.

  من اکثر وقتایی که دارم دوستام رو می بینم یه دفترچه ی یادداشت با خودم می برم و زور زورکی یا شوخی شوخی هم که شده تک تک شون رو مجبور می کنم به کوفتی توش بنویسن چون فکر می کنم قرار نیست دوباره ببینمشون وخب مثلا تیکه می خورم که:"باز این با اون دفترچه ی اسرارش اومد، باور کن کیلگ این کارا مال ابتدایی بود!"

  من با جک و جونور های دور و برم حرف می زنم. با هر یاکریمی که می آد پشت پنجره ی اتاقم می شینه... با هر موشی که تو آزمایشگاه هست و قراره دو دقیقه بعد تیکه پاره بشه... با هر گربه ی دم سلف... براشون شکلک در می آرم، اگه دستم بهشون برسه نازشون می کنم و همیشه با خودم تکرار می کنم که مطمئنّا دوباره بر می گرده و یه روزی دوباره می بینمشون چون اگه بخوام این حقیقت رو قبول کنم که دیگه قرار نیست بیاد پشت پنجره بشینه یا دیگه قرار نیست جلو سلف قر و قمیش بیاد، حالم وحشت ناک خراب می شه.

  من خیلی وقتا وقتی از یه جایی رد می شم، یهو مغزم جرقه می زنه،  ریکوردر موبایلم رو  روشن می کنم و مثلا نحوه ی تلفّظ فلان کلمه ی من در آوردی خودم یا فلان ریتمی که تو سرم افتاده و اصلا نمی دونم مال چیه رو توش زمزمه می کنم و هیچ وقت دیگه نمی رم سراغش ولی خیالم راحت میشه که یه جایی ثبتش کردم و اگه دلم بخواد می تونم پیداش کنم که البتّه عمرا بتونم چون یه کوهی از این فایلای بی معنی برای خودم درست کردم!

  من خیلی وقتا مثل امروز، هیچ توضیحی برای رفتارم ندارم. می بینم یه گروه از سال بالایی ها دارن عکس می گیرن، همون لحظه به طور آنی حس می کنم که چقد قراره این گروه رو فراموش کنم یه روزی. خودم رو می ندازم بینشون و با هر عکسی که گرفته می شه از یکی شون خواهش می کنم یه عکس هم با تبلت من بگیرن! انگار که سوپر استار سینما باشن یا مثلا جایزه ی نوبل برده باشن... و تهش یکی شون می گه:"بابا این خودش رو کشت، یکی هم با مال این بگیر!" نمی دونم شما از غرور چی می دونید، ولی خب الآن داشتم عکسه رو نگاه می کردم... همه یه حالت تمسخر مانندی توش دارن و اینکه اصلا براشون قابل درک نیست منی که شاید تا همین یه لحظه پیش فقط باهاشون در حد یه ارتباط چشمی آشنا بودم و حتی حرف هم نمی زدیم، یهو خودم رو چپوندم بینشون و کلّییییییییی منتظر موندم تا بالاخره افتخار بدن و یه عکس بندازن باهام! به مقادیر زیادی حس می کنم ارزشش رو نداشت، حس می کنم احساسم اصلا درست نبود. ولی اینم می دونم اگه این کار احمقانه م رو نمی کردم، تا خود همین لحظه و همین ساعت داشتم خودم رو می خوردم که کلاسم با سال بالایی ها تموم شد و هیچ خاطره ای ندارم ازشون و عمرا دیگه یادم بمونه اینا کی بودن و فراموششون خواهم کرد و چه بد می شه و آسمون به زمین می آد...!

  من... خیلی... ضعیفم... خیلی... 

و این خیلیییی رو اعصابمه.

گرسنه بود، وگرنه

طی یک حرکت پر خروش برای رزرو غذای هفته ی بعدم، فهمیدم امروز و در همین لحظه روز دانشجو عه!

ثبت.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

   بیا فرض کنیم که یه امتحان  میان ترم چهار واحدی داری و کل پنج روز تعطیلی رو داشتی می زدی تو سرت و شبا هم صرفا خواب عجق وجق می دیدی درباره ش. خب بازم به مهتاب بد نمی گیم...

   حالا بیا فرض کنیم که دقیقا یه روز مونده به امتحان یهو تب می کنی! :))) یه بیماری نا شناخته می گیری و شبیه یه آتشفشان در حال انفجار می شی که فقط دل و روده و سر و چشماش داره می ترکه... نه، بازم بد نمی گیم.

  اینم فرض کنیم که شب امتحان از شدت مریضی فقط بین دستشویی و جزوه هات در حال رفت و آمدی و کل محتویات معده ت هر دو دقیقه یه بار پرت می شه رو جزوه هات. آره حالتون رو به هم زدم ولی نه، ما قرار نیست به مهتاب بد بگیم.

  و اینکه روز بعد می ری می بینی امتحان ماستی بوده و همه ماکسیمم دو سه تا غلط دارن ولی هرچی گوش می کنی هیچ کدوم از این جوابایی که بچه ها چک می کنن به گوشت آشنا نیست و این خودش یعنی دست کم بالای ده تا غلط... ولی نچ نچ نچ. سهراب گفته به مهتاب بد نگیم.

   آهان یکی از فرضیجات یادم رفت، همون شب بارسا تو دقیقه نود یه گل خیلی مسخره می خوره و بازی برد قطع رو مفت از دست می ده. تو هم تیشرت بارسات پر از محتویات معده ت شده چون مامانت وقتی دید تب داری رفت همین تی شرت نوعه رو از تو لباسات کشید بیرون و تو عالم هپروت مجبورت کرد بپوشیش!

خب گور پدر مهتاب. اه اه اه.


+ مسخره س که الآن واقعا مشکلی ندارم. انگار یه بلای آسمانی یه روزه بود که هیچ اثری ازش نمونده دیگه. فقط با هدف اینکه امتحانی که دوستش داشتم قهوه ای شه. نصیحت می کنیم: نذارید واسه شب آخر، خطر ناکه. به فنا می ری حسن.

شاهکار یعنی

من! خود خود خودم.

   از ترس اینکه مبادا چشم مامان بابام به یکی از سر رسیدهام بیفته، گرفتم یه جوری قایمش کردم که خودم هم نمی تونم پیداش کنم.:|

حالا این حیوونکی ها از صبح تا شب سر کارن، تهشم مرده می رسن خونه... و من با مغز شاهکار خودم در برهه ای از زمان این حس رو داشتم که مثلا نصف شب می آن اتاق بوگندوی شلخته وار من رو کاوش می کنن به دنبال سر رسیدی که چند تا شعر هفت در هشت توش نوشتم. عجب بچّه ی احمقی بودم خب.هیچ چیزی ام نه ها، سر رسید!!! مردم می گیرن سیگار قایم میکنن، موادی چیزی قایم می کنن، نمی دونم هر چیز غیر عادی ای ... ولی آخه عزیزم کیلگ... واقعا سر رسید؟!!!

نیست، از بعد از ظهر تا حالا قریب به ده تا سر رسید مختلف از سوراخ سنبه های اتاقم کشیدم بیرون، هیچ کدوم اونی که می خوام نیست.

جالبش اینجاست که هر سری می آم بی خیالش شم پاشم برم سراغ درس و زندگیم، یهو یاد یه کلک دیگه و یه مخفیگاه دیگه می افتم. با خودم می گم این دیگه خودشه پیداش کردم. قلبم تند تند می زنه و می دوم می رم چک می کنم دوباره با کلّه می خورم به سنگ.

حتّی اینم یادمه که دلم می خواست در عین مخفی بودن کاملا در دسترس هم باشه و هر وقت اراده کردم بیاد تو دستم.

من سر رسیدم رو می خوام. یک دو سه. بی بی دی با بی دی بو. اجی مجی لا ترجی. :(((


# پ.ن: صرفا برای اینکه تو نظرات تیکه ش رو نخورم، خودم بابش می کنم. :))) یه پرنده ای بود غذا جمع می کرد واسه زمستونش، بعد یادش می رفت... همون. :))))

#پ.ن دو: واضح تر بگم؟ خب یه اسکل به تمام معنا!