داشتم فکر می کردم،
اینکه می گویند سوال های "چگونه" دار از نظر هدف و اتیولوژی شون (!نمی دونم چه واژه ای بایست می گذاشتم اینجا!) والا تر از سوال های "چرا" دار هستند، همیشه ( و حتی در خیلی از موارد) درست نیست. و با این ادعا موافق نیستم! :دی
خیلی وقت ها چرا ها، کاملا چگونه ها رو هم جواب می دهند. تازه خیلی هم راحت! فقط ادمیزاد باید عقل و دقت داشته باشه.
خیلی وقت ها یک چگونه صرفا توضیحات اضافه تر و غیرضروری تر و زمان بر تری رو برای یک چرای ساده تولید می کند.
و اره دیگه... کلا نمی فهمم چرا هی می گفتند چگونه گذاشتن جلوی دغدغه ها خیلی بهتره از چرا گذاشتن.
مثال
چرا- چرا آب بخار می شه؟
چون گرما باعث شکست پیوند بین مولکولی می شه.
خوب این جواب برای سوال چگونگی تبخیر آب کافی نیست؟ واقعا هست.
وقتی یکهو تغییرات عظیمی رو در فردی سنس می کنیم چه رفتاری چه فیزیکی،
بیایید قبل از اینکه بخواهیم علت رو جویا بشیم و فوری نظری بدیم،
بشینیم صاف و ساده با خودمون فکر کنیم، وقتی طرف داشت ذره ذره تغییر می کرد در مقیاس های کوچک تر، ما کجا بودیم که الان این حجم بزرگ از تغییر برامون تو ذوق زننده و یا اعجاب اوره!
من امروز توی جمعی مورد هجوم قرار گرفتم به خاطر قیافه ام که به قولی خیلی استخوانی و شکننده و چشم گود شده. و تهش به این مرحله رسیده بود که ترازو بگذارند وزنم کنند! که قشنگ نبود.
با ما باشید در اپیزود این قسمت:
- چه کسی لپ های مرا جا به جا کرد؟
بهم گفتند لپ هات آب شده! :)))
من خودم هم عکس های سه چهار سال پیشم رو می بینم یکم غمم می گیره به خاطر تغییرات،
ولی ایا بودی متلاشی شدن منو ببینی طی این چند سال؟
خب نبودی.
فهمیدی اصلا روی لبه ی دنیا راه می رفتم؟
نفهمیدی؟
شب پست امتحان وقتی چهار روزه بی خوابی محض کشیدم ساعت ها، وسط کرونا!! بی ملاحظه امدی به دیدارم و
از کل این اتفاق ها حالا فقط استخوانی شدن صورتم تو ذوقت زده؟
چه فامیلی هستی تو؟
به کفشم واقعا! زنده که بیرون امدم!
و اخخخخخ. پراید بانو را انگول کرده هلشان دادیم، بعد از کلی عشوه بعله را دادند و خبر مرگشان استارت زدند.
ناز نکنید. اقلا بیش از حد ناز نکنید. ناز پرایدا هم تا یه وقت خریدار داره ها.
مقدمه: نوشته بود هر وقت هضم کردین :"گوزن شوهر آهو نیست"، ....
و بنده از یک ساعت پیش تا حالا دارم سعی می کنم هضمش کنم تا بتونم ادامه ی جمله رو بخوانم!
لامصب! این شوخی چی بود با ما سر پیری؟
بادی: .:. سشوار رو پیدا نمی کردم. رفتم در کمد دیدم بح بح این که اینجاست! زدم به برق روشن نشد. ور رفتم ور رفتم ور رفتم. روشن نشد. بعد دو ساعت فهمیدم سشوار قدیمی خراب رو زدم به برق. نکته اش اینه که تمام اون دو ساعت اصلا حتی حس نکردم شکل و شمایلش با سشوار همیشگی فرقی می کنه و مال دو سال پیشه. اینقدر حافظه ام ضعیف شده! اینقدر به شکل و شمایل هیچی حواسم نیست و ظاهر در ذهنم تثبیت نمی شود که نمی شود.
موخره: .:. جالبه زیاد پیش می آد از ما جوجه دانشجوها، رشته ی مورد علاقه ی تخصص رو می پرسند و اگه لوکس نگی می خوره تو پرشون. حالا نیست که خیلی بداره و بباره و ایران برقراره و تازه هرچی من بگم همون را یه ضرب سال اول قبولم از ان لحاظ! خلاصه خوبه خدمت همه شان عرض کنم ببخشید که برای خودم جایی لا به لای پوست و چشم و رادیو نمی بینم و دوستشون ندارم و انتظاراتشان براورده نمی شه. ما مشکل مغزی داریم، شما جدی نگیرید!
طرف متخصص پوست امروز نشسته جلوی من، مخم رو به این نحو تلیت فرمودند:"بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیاااااا پوست!" روم نشد بهش بگم ببخشید من اصلا حس می کنم پوست ها (دیگه خیلی وقته) پزشک نیستند. گفتم به نظرم ژنتیک و روان و بیهوشی و جراحی باحاله. یک طوری مشمئز کننده نگاه کرد به مجموعه کارتایی که حکم کرده بودم، انگار به یک تکه تاپاله ی گه نگاه می کنه. که جراحی؟ جراح عمومی؟ روان؟ واقعا؟
که در لحظه هنگ کردم من گذراندم این ها رو یا نه؟ اقا بالاخره نظر منو می خوای یا نه فقط پوست پوست پوست؟
بفرما. برای بار اِن اُم، ماشینم باطری خالی کرد.
و الان فقط می خوام خودمو داااااار بزنم!
وای حاضرم تمام اون بند و بساط و کابل ها رو سیخ کنم به قلب خودم فرو کنم ولی دیگه نخوام به بابام بگم ماشین خوابیده بیا ماشینامون را باطری به باطری کنیم.
این بار سومیه که ماشینم باطری خالی می کنه از عید تا حالا و دیگه روشو ندارم بار قبل خیلی جر و بحث کردیم سر اینکه من چه موجود بی مسیولیت و حواس پرتی هستم و مدام خرج اضافی می گذارم رو دست خانواده و بی خیالم و خجالت نمی کشم که اینقدر وقت نازنین ارزشمند مادر و پدر را می گیرم و این صحبتا. وای واقعا اعصابشو ندارم دیگه، نازنین سریعا بیا منو بخور تمام بشم.
و پراید اگه حیوان بود ماهی قرمز می شد. دو روز دستش نزنی همه چیش می پره!!
برم ببینم دوستی پیدا می کنم بیاد باطری به باطری کنیم؟ دوستای من خبر مرگشون چه به درد می خورند پس. اونام از خودم گلابی تر.
یا برم یواشکی کابل ها رو از ماشین پدر بدزدم و پیدا کنم و نصفه شب خودم ماشین ها رو باطری به باطری کنم؟ لابد تهش هم به جای ماشین می زنم خودمو تاکسی درمی می کنم!!!
یا ته تهش زنگ می زنم به این اپ های تخماتیک یکی بیاد این مسخره بازی رو جمعش کنه اعصاب ندارم واقعا.
فقط باید یادم باشه در اولین فرصت برای خودم کابل ماشین بخرم که دیگه هر وقت دلم خواست اینجوری لنگ کابل نباشم.
لعنت بهت لعنتییی.
لعنتی اضافه وسط این همه بدبختی.
و حتی وسط انجام دادن ماموریت شبانه ی گذاشتن قابلمه ی قرمه سبزی داخل یخچال.
چون تو همیشه اخرین کسی هستی که می خوابه،
و قابلمه ی قرمه سبزی همیشه سرد شدن می طلبه.
اخ که حس عجیب دارم. اخ که حس بی پناهی دارم. مصاحبه ی تفکی تلویزیونشون هم دیدم. یاد وقتی افتادم که تا دو روز هواپیما با نقص فنی سقوط کرده بود. اخ که نوید افکاری ارامش غریبی داشت موقع همه ی اون به اصطلاح اعتراف ها!
خیلی این اواخر مجبور می شم خودمو زرت زرت دکتر هو تراپی کنم. جالب نیست. وجدانا چه دوزی از تخیل لازمه تا بشوره ببره این کثافتا رو؟ شما می دونید؟ چند تا سفر در زمان؟ چند تا مصاحبه ی دیوید تننت؟ چند تا هو هو کردن تاردیس؟
داشتم با خودم فکر می کردم همین امشب، اگه به هر کس فقط یه ارزو بدند، کسی هم حواسش هست مرگ و سقوط این بی شرفا رو ارزو کنه؟ یا اینقدر تو تمایلات شخصی و ارزوی های انفرادی خودمون غرق می شیم، که بعد از هشتاد میلیون آرزو هنوز اینا سر کار می مونند؟ اصلا کسی حاضر می شه یه ارزو کنه که نفعش جمعی باشه و نه فردی؟ واقعیتش فکر نکنم!
پ.ن. بی شرف. فحش مورد علاقه ی پدرم. و من نیز به تبعش.
آقا این جمله و مشابه های این جمله که "از مسیر لذت ببر" و فلان و ...
رو باید دقت کرد روی چه کسانی استفاده می شه.
خوب تو ابدا نمی تونی به کسی که تو کل عمرش فیلم ها و کتابا رو می زده جلو تا فقط ببینه ته داستان چی می شه، بگی هدف وسیله ست بیا از مسیر لذت ببر!
من خودم هم نفهمیدم چرا اکثرا مردمان با اسپویل شدن داستان ها مشکل دارند. چون شخصا همیشه لذت زایدالوصفی نصیبم شده وقتی ته یه داستانو جلو تراز خوانش کاملش فهمیدم. و خیلی وقت ها هم برنگشتم روش دیگه وقتی تهشو فهمیدم.
والا الان داشتم با خودم فکر می کردم کاش یکی بود ته زندگیمو به من نشون می داد ببینم چی می شه تهش. بالاخره آدم مشهور و معروفی می شم و می تونم نامی از خودم بر جای بگذارم در جهان هستی یا قراره یک زندگی نرمال بی مزه و نا تمام مثل بقیه داشته باشم و تهش هم بمیرم.
که اگه ارزشش رو داره به دریده شدنم ادامه بدم ولی خیلی ساده اگر دستاوردی نیست، همین الان ترجیح می دم جان به جان افرین تقسیم(!)کنم چون حاجی داریم پاره می شیم تو ایران. لذت مسیر باشه مال همونی که ما رو تو این جهنم دره افرید.
می دونم با توجه به نوشته ها به نظر می آید من آدم احساسی تر و اهل مسیر تری باشم، خودم هم این حس رو داشتم به خودم ابتدا ولی الان که خودم رو واکاوی کردم، دیدم که نیستم به نظرم و بیشتر (یا فقط) اون تهشه که برام مهمه. چه تلخ.
من حتی نمی دونم چه جور اسم این تیم ورزشی بانوان سوئیس رو می خوانند،
ولی عکسشونو که دیدم،
که نوشته بودند "وی عار نوید" و گرفته بودند دستشون (تک تک حروف این جمله رو گرفته بودند دستشون)
یک چیزی به ذهنم جرقه زد.
قیصر امین پور،
وقتی که گفت:
"ما همه اکبر لیلا زادیم..."
تراژدی همیشه همونه،
بازیگر ها عوض می شن.
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!
بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.
بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
ای،
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های...
قاتل های...
قاتل های...
قاتل ها!
قاتل ها.
من روی زمین می خوابم فکر کنم دو سال شده باشه.
والا دیدم حوصله ی تخت رو ندارم و از دوسال پیش بعد از بیماری وحشتناکی که گرفتم و هیچ وقت نفهمیدم چی بود (انفولانزا بود عایا؟) پذیرایی را به اتفاق بابام اشغال می کنیم. فهمیدم اونم مثل من روی زمین خوابیدن رو دوست داره. اولش خیلی جنگ داشتیم خصوصا با مادر خانواده که همواره عصبانیه چرا نقل مکان کردی به پذیرایی، خانه ی من رو به هم ریختی و فلان، ولی واقعیت اینه من عشقی که به پذیرایی دارم رو ابدا به اتاق خواب ندارم و بعد از یک دعوای خیلی شدید بابام وساطت کرد که مادرم کاری به کار من نداشته باشه و ولم کنه تا توی پذیرایی باشم. گفت خانوم چرا این بچه را اینقدر اذیت می کنی حالا مگر چی میشه بگذار هرجا دلش می خواهد باشه مگر چند وقت دیگه پیش ماست! وگرنه که قبلش وضع دیدنی ای داشتیم، از مادر خانواده یک رییییز غر و لند و نیش و کنایه و از من هم بی خیالی طی کردن و ادامه دادن به رفتارم! و لیترالی جنگ هفتاد و دو ملت.
فهمیدم روحم در اتاق خواب و به خصوص روی تخت دچار شکنج می شه واقعا، حتی با وجودی که تخت بزرگ تر از حد معمول هم دارم. ولی اینجا که هستم، روی زمین، خیلی کابوس هام کمتر شده، خیلی خوابیدنم راحت تر شده، ارامش دارم. می توانم دور تا دور محل خوابیدنم رو کتاب بچینم!
و بابام هم هست شبا کلی به هم کلیپ نشون می دیم و خوش می گذره! اتاقم دیگه منو یاد شب های جالبی نمی نداخت. شب های سخت و مسخره ای رو روی اون تخت سپری کردم و هر وقت رویش دراز می کشم هزار تا خاطره ی نه چندان جالب از نوجوانی ام و اوایل جوانی ام هجوم می ارند. زمانی در زندگیم داشتم که این خاطرات، حالم رو اونقدری خراب می کردند که هر شب از خواب می پریدم و خیلی وقت ها گریه ام می گرفت در تاریکی. اون گریه ها خیلی خرابم کرد. خیلی نابودم کرد. خصوصا که هیچ کس ازشون خبر نداشت و تقریبا تبدیل به روتین شده بود. شاید به خاطر همین بود که توضیح دادن این قضیه به مادرم این قدر سخت بود برام. چی بهش می گفتم، من اگر برگردم به خوابیدن روی اون تخت گریه ام می گیره هر شب و قاطی می کنم کابوس می بینم؟ مطمین بودم باور نمی کنه. حتی یادمه یکم هم امتحانش کردم که توضیح بدم، ولی یادمه بهم گفت باز مظلوم نمایی دراوردنت رو شروع کردی و الکی چرت و پرت نگو.
ولی اخ که خوابیدن تو پذیرایی منو یاد شب های دور خوب مهمونی های بچگی می اندازه که با دایی ها و خاله ها کنار مادربزرگ پدربزرگ توی خانه شون که چندان فضایی هم نداشت می خوابیدیم. چه دورانی بود. مادربزرگم همیشه یک جا کنار خودش برای من رزرو می کرد و واقعا ارامشی که اونجا داشتم رو هیچ جا نداشتم. می دونید گفته بودم اخه من کلا هم پیش مادربزرگم بزرگ شدم و خیلی بهم حس امنیت می داد اون خوابیدن های دست جمعی چون ریشه در دوران نوزادی ام داره. شب ها از اتاق طبقه بالا لاحاف رخت خواب می اوردیم. من مسئول بودم تا حد خوبی! متکا ها و پتو ها با من بود و اگر زورم می رسید تشک ها و لاحاف سنگین هم بهم می دادند.
بگذریم، اینکه هر شب عینکم رو در می ارم و می گذارم روی کتابم کنار بالشت ها روی زمین، و هر روز صبح به عنوان اولین حرکت مجبورم دوباره دستم رو دراز کنم برای عینک روی کتاب، منو هرباااار یاد صحنه ی صبح تولد هفده سالگی هری پاتر می ندازه و اینکه چرا هنوزم که هنوزه باید این همه دستم رو دراز کنم تا عینک بیاد به چشمم و نمی شه جادو کنم! یعنی زندگی خودم رو هم شکل فیلم می بینم کاملا. اون صحنه هایی که دید هری افتضاح بود و عینک که می زد درست می شد کور کور بازی اش.
فقط دلم می خواد صاااف بزنم وسط فرق سرم، که عمل تغییر جنسیت محمد رضا فروتن در عرض دو ساعت اینجور مثل بمب می ترکه و الان از همه ور دارند با شوق و ذوق تحلیلش می کنند و به قول خودشون کپ کردند،
از اون ور مردم دارن شرحه شرحه می شن با کرونا و زیر ساطور زهرآگین جمهوری اسلامی و دیگه ابدا کسی براش مهم نیست.
عادی شده می فهمی؟
می بینی دغدغه تا کجا پایین امده؟ فهمیدی چرا ایران اباد نمی شه؟
کاش خاکی بر سر من بشه سریع تر راحت بشم فقط نبینم دیگه این حجم حماقت هم سن و سال ها و هم وطنانم رو.
یا کاش اگه قراره این مخشون روزی درست بشه سریع تر اتفاق بیفته، یعنی می گی من باید تا چهل پنجاه سالگی صبر کنم تا اینا هم مثل استادا و کسانی که قبولشون دارم، فکرشون فکر بشه؟
اینقدر انرژی منو می خورند با این افکار، حتی تو همین وبلاگا که می چرخم اینقدر فکر های جهان ان اُمی لانه کرده، اعتراضم کنیم حاجی این فکرای دست اولت ساقی اش کجاست بگو ما هم مشتری بشیم، می شنفی که کسی مجبورت نکرده بخوانی کسی مجبورت نکرده فالو کنی این تفکر منه من در تفکر ازادم کسی مجبورت نکرده نظر بدی! د آخه لامصب مثل قارچ رشد کردید هر جا برم افکار مسخره ی شما هم هست، چه جور نخوانم. خب از جلوی چشمم گم و گور بشید که دیگه نه ببینمتون نه بشنفمتون نه بخوانمتون. پر از توهین... پر از کلیشه... خالی از احساس... خالی از فهم... پر از تفکرات پوچ زنگار گرفته که اینقدر می پرستندش گویی از ابتدای خلقت در ژنومشان کد شده!
یادمه سالای اولی که وبلاگو باز کرده بودم، حال بیشتری داشتم واقعا نظراتم رو با حوصله توضیح می دادم و بحث می کردم، واقعا نمی دونم اون زمان چی فکر می کردم پیش خودم، الان که ابدا حس و حالش نیست فقط هر چیز هردمبیلی می بینم توی فضا های مجازی وقتی امپرم می زنه بالا به خودم می گم ولش کن بذار طرف بره تو حماقتش خفه بشه مگه من وقت ارزشمندم از سر راه امده که برم یه احمق رو راضی کنم کله اشو حداقل نیم سانت بگیره بالاتر! دیگه خیلی باید طرفمو دوست داشته باشم که حس کنم ارزش بحث کردن داره، وگرنه که دیگه گذاشتم روی اتوپایلوت هرکی زندگیی خودش وظیفه ی من نجات این مردم از نادانی شون نیست. واقعا جوون تر بودم عجب بچه ی گلی بودما. اخیرا که حتی امپرم هم نمی زنه بالا دیگه بی حس شدم اینقدر چرت و پرت شنیدم و دیدم و خواندم و ایگنور کردم.
وضع تا اونجاییی دراماتیکه که گاهی دوست دارم خالصانه ببرم دست یک سری ها رو در دست پورن هاب و سایت های دوست یابی و چت روم و اینا بگذارم بگم، افرین عمویی شما همین جا باش لذت ببر اینا مال شماست فقط، بقیه جاهارو انگول نکن لطفا.
پ.ن. اقا مردم لات ول گوشه جوق و کوچه خیابون بودند اعتراض نمی کردم، ولی اینا خیرات سرمون اکثرا دانشجوی های اکادمیک بهترین دانشگاه ها اند ها. خیرات سرمون هر کی نخوانده باشه، اینا توی علمشون خوانده اند، اینا دانشش رو دارن که تغییر جنسیت چیست و چرا، ولی بازم می بینی جوکش را می سازند. وقتی وضع عنتلکت های مملکت اینه، وضع باقی کشور چیه؟ خیرات سرمون. واقعا خیرات سرمون. بی عمل ترین عالم های جهان، در کشوری لانه گزیدند به نام ایران. و فقط ... ( این قسمت از نظر خودم فحش خوبی نداشت و حذفش کردم. محتوا اینکه پایین تنه به پایین فکر می کنند.)
پ.ن. نازنین؟ اسید؟
پ.ن. محمد رضا فروتنم نمی شناسم راستش! قیافه اش رو دیدم ولی به اسم نمی شناختم.
پ.ن. روز بعد. دیدم پنج دقیقه پیش در ساعت ده و هفت دقیقه صبح، خود بازیگر پست تکذیبیه اش را گذاشت... و این صرفا قضیه ای شد که مغز های کوچک زنگ زده همدیگر را بهتر بشناسیم. داشتم فکر می کردم به تحصیلات هم نیست حتی... گاهی یک پیرمرد پیرزن روستایی که تمام عمرشون یک جای بسته بزرگ شدند و زندگی کردند، چنان جهان بینی وسیعی می تونند داشته باشند و سطح درکشون به حدی وسیعه، که وصفش نیست واقعا. این حجم نفهمی و مفلوکی نمی دونم از کجا می آد، ولی لزوما با تحصیلات هم ارتباطی نداره. تحصیلات تا حد خوبی می تونه فاکتور پروگنوز خوب باشه منتها.
اگه، دالک بودم، با خواندن کامنت ها، دیشب از شدت عصبانیت حداقل هزار نفری رو درجا زیر پست های اینستاگرام فروتن اکسترمینیت (منهدم) کرده بودم.
یه چیز دیگه هم الان فهمیدم!
من فقط یک بار دکمه ی انتشار رو زدم و پست قبل رو هم ویرایشی چیزی نکردم، ولی دو بار منتشر شد.
حفره ی زمانی بین دنیای های موازی ایجاد کردم با پستم یحتمل.
پ.ن.حتی ببینی تاریخ هاشم، لحظه ی ارسالشون هم یکیه.
های شما شاخ های بلاگر که ادعاتون میشه! بیایید تو میدون ببینم اون قدری وبلاگ نوشتید که اینجور مثل من متافیزیک رو به هم ببافید؟
حالا فهمیدید سَرور وبلاگا کیه یا بازم بگم در رگ های اوری تینگ بنده جادو جریان داره؟
آقا خیلی بهتر شدم. امروز کل دنیا را بر خودم بستم، نشستم یک رمان خواندم و دکتر هوی فصل دو ( محبوب ترین فصلم- دکتر دهم و رُز!) رو هم تماما بینجی واتچ کردم،
آب روغنم تقریبا امد سرجاش و الان حالا اقلا با ارامش تمام می توانم خاک بر سر بریزم برای شهریور!
فلج شده بودم چند روز! کاش زودتر این کار را می کردم. مثلا می ترسیدم یک روز را از دست بدم و از برنامه ی کاری و درسی عقب بیفتم، ولی به خاطرش روز های بیشتری را از دست دادم پشت هم.
برای من نه قرص و دارو جوابه، نه سیگار، نه غذا، نه سفر، نه هیچ چیز دیگه.
واقعا خوشحالم که با فانتزی ها و فکر کردن به دنیا های دیگه، هنوزم حالم خوب میشه و راه در رو دارم.
خوشحالم که با بزرگ شدن، این ویژگی ام را از دست ندادم.
با فکر کردن به دنیای اونا حالم خوب میشه. می فهمی؟ با تخیل و خیال.
به ایندگان برسانید اسلحه ی ما فقط تخیل و توهم بود خلاصه. بنویسید با نیزه ای آغشته به خیال می رفتیم به جنگ دنیا!
بنویسید که تخیل بی حد و مرز، خلاف سنگینمون بود.
اگه خوش اخلاق بودیم،
اگه خوششون اومد از ما،
اگه خنده رو بودیم دایما،
اگه ازار نمی رسوندیم،
واس خاطر این بود که تو دنیای خودمون زندگی نمی کردیم! دنیای دیگه ای بودیم.
الان خیلی ارامش دارم و زیاد کلافه نیستم،
خیالتان ارام خلاصه، که اصل جنسه.
بگم از استرس اینده دارم خفه می شم این وقت شب، دروغ نگفتم! پوف.
سه ساعته دارم به خودم می پیچم و فکر می کنم و خوابم نمی بره.
خیلی استرس اینده رو دارم. داره می کُشتم.
خیلی بده... خیلی گنده... خیلی مزخرفه...
لبه ی تیغ بودن. این که این حس رو داشته باشی با هر تصمیمت و هر عملت قراره یک اینده ی متفاوت رقم بخوره.
متاسفانه تو این شهریور باید چند تا از این تصمیم های راه جداکننده بگیرم و همگی شده آیینه ی دق.
راه هایی رو می بینم که خانواده ام بهش ابدا اعتقادی ندارند یا مرسوم نیست بین باقی هم رشته ای هام و تماما هم خودم تصمیم گیرنده ام.
امکانش هست گند بالا بیارم تو هرچی هست و نیست و شیرین سه چهار سال از جوونی م رو از دست بدم. امکانش هم هست یکی بشم که به علت انتخاب راه متفاوت، خیلی شاخ می شه در اینده و یهو از هم نسل هاش جلو می افته.
یک درد خیلی شدید مسخره و زیاد دو ساعته هم داخل ارنج سمت چپم دارم که بی خوابی را تشدید می کنه و سندروم دانشجوی پزشکی شدیدا بهم می گه dvt دسته!
جالبه که زندگی م داره دوباره تکرار میشه.
دوم دبیرستان هم اینجور بودم. وقتی دو سال مونده بود تموم کنم، شبا از استرس اینکه ته دبیرستان چی قراره بشه، خوابم نمی برد. می نشستم دق می خوردم با اگه های مختلف! اگه پیش دانشگاهی برم تجربی؟ اگه قبول نشم المپیاد؟ اگه مرگ...؟
پ.ن. عکس پیدا کردم واسه پستم، هلو!
و دستم خوب نشده هنوز. این ایده ی dvt دست رو این قدر خانواده مسخره می کنند که نگو. ولی من کاملا حسش می کنم. یه لخته ی بد قواره وسط سیاهرگ حفره ی کوپیتال. حالا من که گفتم پسفردا از کالبد شکافی می فهمند می گند روحش شاد خودش زودتر فهمیده بود ها. :))))