Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

When programmers are mad

While (regime) {

Protest();

}

چیستان - ۳

یک دوستی پست گذاشتند به مضمون:

"زندگی چیست به جز لحظه ی خندیدن تو؟"


چون ما نمی توانیم و اخلاقا کار درستی نیست زیر پست ملتی که نمی شناسیم فساد برپا کنیم و شخصیت فوق العاده فرهیخته و با کلاسی هستیم،

فلذا بچه ها بفرمایید فساد را در وبلاگ خودمان ریشه می زنیم.

بفرمایید که "زندگی چیست، به جز لحظه ی خندیدن تو؟"


# پیشاپیش اعلام می کنم جواب این یکی را استثناعا فقط اگر درست بگوعید می توانم تایید کنم و خودم جوابی نخواهم گذاشت. چون خوب به هر حال، نیمچه شخصیت و آبرویی داریم.



به خواننده هایم

طولانی اش نمی کنم. صرفا یک چرک نویس برای انتقال فکر هایم به تویی که چشم هایت این سطر ها را می دوند...

مرا بخوان، تا حد توانت نقدم کن، با من به مباحثه بپرداز، اصلا اگر خواستی فحشم بده.

ولی فقط یک خواهش کوچک دارم؛

اگر اگر اگر اگر اپسیلون درصد حس می کنی که در دنیای واقعی من را میشناسی به من نگو. رازت را برای خودت نگه دار.

اگر حس می کنی می دانی کیلگ واقعی کیست صدایش را در نیاور! فقط نگاه کن که چه قدر برایتان نقش بازی می کنم در دنیای واقعی.

همین یک جا را دارم که برای دل خودم می نویسم نمی خواهم تعطیلش کنم.

می دانم این عین ترسویی و بزدلی ست. کل این پست... نشان از ضعفی عمیق دارد.

ولی من هم هیچ وقت ادعای شجاعت نکرده ام.

سپاس!


پ.ن نیمه ی مرداد ماه یک هزار و سی صد و نود و پنج:

دوستان دوستان!  اینو خیلی وقته می خوام اینجا بنویسم، هی یادم می ره یا شایدم شک داشتم تو نوشتنش. بحث بحث کامنت دونی اینجاست.

   من بابت هر کامنتی که دریافت می کنم خیلی خوشحال می شم که یک نفر این همه وقت گذاشته و لطف کرده و  نوشته های نه چندان پخته و خسته و کننده و شاید حتی حال به هم زننده ی من رو خونده  و باز هم بیشتر وقت گذاشته و روی اون لینک نظر بدهید پایین کلیک کرده و بعدش فکر کرده و برای لحظه ای  سلول های خاکستری مغزش رو به من اختصاص داده و بعدش انگشتاش رو به خاطر من رو کیبورد حرکت داده و نهایتا اینتر رو زده. باور بفرمایید که این اینتر ها بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین من رو خوش حال می کنن.

   ولی نمی خوام کامنت دادن یه حالت بده بستون داشته باشه. چیزی که تو شبکه های مجازی زیاد میبینم و حالم به هم می خوره ازش. تو لایک می کنی، طرف می آد برای جبران لایک می کنه. فالو می کنه، بعد پی ام می ده تو چرا بک نمی دی؟ آن فالو می کنه.  این حال به هم زننده س. خب؟ خیلی زیاد. 

   وبلاگ نویسی بده بستون نیست، دلیه. یا حداقل من خیلی عشقی کار می کنم تو این مسئله. امکان داره تگ تون کنم تو لیست وبلاگ هایی که می خونم، ولی اصلا  انتظار ندارم که به زور پست های من رو بخونین. سر همین قضیه اوایل آدرس وبلاگ نمی ذاشتم زیر کامنت هام که به فکر جبران نیفتین. حتی اپسیلون درصد انتظار ندارم وقتی می آین می بینین آدرس بلاگتون اون پایینه فوری برین آدرس بلاگ من رو به عنوان دوست در بلاگتون اضافه کنین. اگه خوشتون اومد، اگه حال کردین با خوندم و با خودم تگم کنید خب. نه به خاطر جبران. این رابطه لزومی نداره دو طرفه باشه.

   سخنم هم واقعا با هیچ بشر خاصی نیست. خواستم بنویسم که به حساب بی مهری و بی معرفتی گذاشته نشه اگر گاهی وقتی برای وبلاگتون کم نظر می دم یا اینکه به خودتون زحمت جبران ندین اگه یهو تو بلاگتون یه کامنت طومار مانند می نویسم که از پست اصلی تون هم بلند تره. بده بستونی در کار نیست. برای حال کردن می نویسم، برای حال کردن بنویسین حتما.

   فقط این رو بدونین که احترامه همیشه هست. بهم بگین این چه اسمیه تگ شدیم، عوضش می کنم. بهم بگین دیگه نخون نمی خونم. بهم بگین بیا بخون اگه خوشم اومد میام و می خونم. ولی خواهشا تگ کردن رو به عهده ی خودم بذارین. من رو تو رودربایستی  نذارین با کامنت "تگم می کنی؟" یا "بیا تبادل لینک کنیم!!!" یا حتی "تگت کردم تو هم تگم کن پس." و امثال این ها.


پ تر.ن ششم اسفند ماه یک هزار و سی صد و نود و پنج:

    دیگه دلم نمی خواد لینک داشته باشم! حسّ م بهم می گه این جوری بهتره. با فید ریدر می خونمتون از این به بعد. فکر کنم تا مدّت ها تو منوی بلاگم  بخش "پیوند ها" نبینین دیگه. بی استفاده می زد همچین. هم خودم رو راحت کردم هم شماها رو. :]

حرف بزن

قدیما توی فروم سمپادیا که برای بچه های سمپاد بود فعالیت می کردیم، البته من نه. چون من مثل همیشه یه ناظر بی سر و صدا و خفه خون گرفته بودم. بقیه رو می گم. اونجا یه تاپیک داشتیم، حرف بزن. محدودیت دو پست در روز داشت و می شد از روزمره هات، غر و غر هات، دلتنگی هات و عصبانیت هات بگی و بقیه می خوندن! لامصب برای یه مشت بچه دبیرستانی بهترین روش تخلیه ی روحی بود. فکر کنم محبوب ترین تاپیک سمپادیا بود.

حالا مسئله این است که آیا ما واقعا حرف بزنیم؟ یا نزنیم؟

امروز داشتم رانندگی می کردم و خبری که گرفته بودم جالب نبود.

به خودم اومدم دیدم دارم تو اتاقک ماشین با خودم حرف می زنم، بلند بلند :" اگه می خواهی گریه کن.. کسی نیست."

البته که بازم گریه نکردم، حتی وقتی تو تنهایی های خودم داشتم به خودم چکشی امر می کردم که گریه کن.


بچه ها من دقیقا می دونم چرا این رویه رو شروع کردم، دقیقا می دونم مشکل چی بود که همه چی رو بوسیدم گذاشتم کنار تا هیچی باقی نمونه...

می دونم چی شد که دیگه حتی اینجا هم ننوشتم، جایی که برام مامن و ماوا بود... ولی واقعیت اینه که من نه فقط اینجا رو... من همه چی رو ول کردم. در اصل زندگی رو ول کردم. رها کردم. به معنایی فراتر از از خود کلمه ی رها کردن. البته که خیلی زودتر از ول کردن اینجا این فروپاشی شروع شده بود. خودم بخوام تخمین بزنم حس می کنم از اول دبیرستان. از چهارده سالگی اینا.

من دقیقا می دونم که ما چگونه و چرا ما شدیم. دقیقا می دونم چی شد که اینجوری شد. ولی خب هیچ کدومش فایده ای هم نداره. چون دونستنش خیلی فرق خاصی با ندونستنش نداره.

دیدین یه سری ها مثلا هی نهیب می زنن... فلانی، مهندس، دکتر، رها کن بره؟ ولی جواب نیست. اصلا جواب نیست. واقعا یه وقت خر نشید رها کنید بره. بدتر میشه. چون هرچی ولش کنید ول تر میشه. درست نمیشه. معتقدم این تکنیک های روان شناسی زرد باید جمع بشه واقعا، وگرنه یه مملکتی با این توصیه ها خودشون رو به چوخ می دن.

الان ببینید، من بعد سه سال اومدم (چند ساله؟!)، بازم با یه حال فرا سمی.. شاید حتی سمی تر از روزی که می دونستم دیگه حتی نوشتنم مجاز نیست. و  الان دارم فکر می کنم اصلا حرف زدن کار درستیه؟

بچه ها من یه زمان شعر می نوشتم. شعر هایی که واقعا برای سن خودم شاهکار بود و انصافا معنی می کشیدی بیرون ازش! ولی یه شبه گذاشتمش کنار.

بچه ها من کتاب می خوندم! مثل یه نیفن. ولی الان زور می زنم که یه فصل از هر کتابی رو اونم روزنامه ای بتونم بخونم.

اینجوری نیست که رهاش کنید و کسی بیاد نازتون رو بکشه که عاقا بیا و رها نکن این سر طناب دستت باشه. نه. این نیست. با مخ سقوط می کنید. تهش همینه. البته اگه تهی داشته باشه، نهایتا مختون می پاچه روی اسفالت. اگه هم ته نداشته باشه، سقوط می کنید... و سقوط می کنید... و... سقوط می کنید. یه طوری که سبک زندگی تون می شه سقوط کردن.

و واقعیت امر اینه که من دلم نیومد شما رو هم دنبال خودم بکشم که در سقوط همراهم باشید. که "بیایید سقوط کنیم." ترجیح دادم این مرحله رو سولو آنلاک کنم.

همون طور که دیگه دلم نیومد هیچ شعری بنویسم، چون معتقد بودم بی انصافی محضه که آتشی که داره داخلم شعله می کشه رو کلمه کنم و بدم دست ملت بخونن صرفا با این بهانه که خودم رو آرام می کنه!

 سعی کردم راه درست  رو انتخاب کنم، و تنها سقوط کنم.

گاهی که یه متن رو می خونم و بعدش اینقدر به هم می ریزم که نمی دونم چه کار کنم... یا وقتایی که یه اهنگ غمگین به گوشم میاد (من خیلی وقته دیگه اهنگ هم گوش نمی دم صرفا تکه پاره هایی ازینور ازونور به گوش می رسه)... یا یه کلیپ غم انگیز می بینم...  اولین کاری که انجام می دم، دشنه رو نشونه می رم سمت خرخره ی نویسنده یا نوازنده اش. کلا خالقش یعنی. که بی شرف.. چه طور دلت اومد اینا رو بنویسی یا بنوازی؟ چه طور تونستی این کار رو بکنی با مردم؟ چه جور دلت اومد سم بپراکنی؟ نگفتی یه بدبختی مثل من می خونه دلش اشوب میشه؟ الان مسیولیت این حال خراب رو قبول می کنی دل گنده؟ 

من حتی با اطرافیان محدودم هم نمی تونم همچین کاری کنم! کوله باری از پیام باز نشده دارم... از مدت ها قبل. حسابش دیگه از دستم در رفته. اخرین تماسی که باید جوابش می دادم مال یه ماه پیش بوده. و دیگه رسما نمی دونم کی از دستم ناراحته کی نیست سر این رفتار هام. 

ولی خوشحالم و هنوزم به نظرم تصمیم درستیه. تنها چیزی که ازش اطمینان دارم همینه. ما نیازی نیست تو حال بدمون هم رو شریک کنیم. تو خوبی ها... تو شادی ها بله. شادی امر مقدسیه و باید پراکنده بشه. ولی غم ها باید تنها به دوش کشیده بشن. اگه کسی اون قدر با مرامه که میاد غم ما رو هم به دوش می کشه دمش گرمه. اون مشتیه و پر طرفدار. آدم حسابیه. ولی ما خودمون هم باید مسئولیت غم مون رو به عهده بگیریم. اینقدر بدبختی و غم هست تو این دنیا، و هر کدومش به یه نحوی به پاچه ی کسی فرو رفته که... آدما خیلییی هنر کنند بتونن همون غم خودشون رو منیج کنن. نیازی نیست ما کام کس دیگه ای رو تلخ کنیم. نیازی نیست کسی که امید داره رو نا امید کنیم. نیازی نیست مثل دیوانه ساز باشیم و قطره های انرژی رو از وجود افراد بمکیم بیرون! 


و من دقیقا به همین علت ننوشتم و رها کردم. چون اگه مسخره بازی و دلقک بازی دراوردن هام رو بذارم کنار، من از یه جا به بعد فقط می تونستم از غم بنویسم. از غم بی نهایت و جانکاهی که تمامی نداره. و این درست نبود. و کماکان نیست.  

و تازه به قول مارگو، ازم نخواه بنویسم (براش گریه کنم)، چون اگه شروع کنم، فکر نمی کنم دیگه بتونم دست نگه دارم. 

اگر گاهی نگاهی

یک سال پیش این موقع، دقیقا می شد 14.02.1402 و پنج شنبه بود و اکثر عزیزام کنارم بودن. یادمه وقتی داشتم یک ماه قبلش هول هولکی و از روی ناچاری و اضطرار تاریخ تعیین می کردم و خودم رو راضی می کردم که پنج شنبه ها روز شانسه چون خودم هم پنج شنبه به دنیا اومدم،  استادم که مدار بندی مغز من رو خوب یاد گرفته بود، با شیطنت بهم می گفت :"ایشالا این تاریخ رندش برات شانس میاره!" و منم بهش جواب می دادم که :" تازه روز سمپادم هست!" و بعدش با دارویش که بررسی می کردیم می فهمیدیم که  همچنین در این روز " می در فورس (4th)  بی ویت یو." و من از هم آرایی این همه جزئیات زیبا با هم سرمست می شدم.

یک سال پیش این موقع، می رفتم بالای سن تالاری که اسمش یادگار یکی از اتندهامونه و خودش دیگه پیشمون نیست و با غرور می گفتم:" ضمن عرض سلام... من کیلگارا دم فرفریان هستم. به جلسه ی دفاعم از پایان نامه ی دکترای عمومی خوش اومدین."  و در انتها بعد از اینکه شعر فریدون مشیری رو تموم می کردم و وسطش یکم صدام رگ به رگ می شد، تو ذهنم با خودم فکر می کردم : "چه مسخره ای می شه اگه الان که همه چی تموم شد، آخرش مثل تراژدی ها چشمات سیاهی بره و بیفتی رو زمین." و واقعنی بعد فکر کردن بهش، سرم سبک می شد و حس می کردم دیگه نمی تونم سرپا بایستم، با اینکه استرس خاصی هم نداشتم و البته با تمنا و اعتذار به درگاه پروردگار نهایتا نیفتادم روی زمین و کسی هم نفهمید به اندازه پنج ثانیه، فیوزم به طور کامل پریده بود.

یک سال پیش این موقع، با اینکه دفاع کردم، ولی طی ساخت و پاخت ها و در اثر سوگولی بودنم هنوز هیچ متنی برای پایان نامه ننوشته بودم. استادم یک هفته بعدش بلیط بدون بازگشت داشت به کانادا و سه هفته بعدش هم دخترش به دنیا می اومد. و من هم زمان داشتم هم از استرس پایان نامه ی خودم ریز ریز می شدم و هم از استرس اینکه بچه اش تو هواپیما به دنیا بیاد!

یک سال پیش این موقع تو سرم مثل میخ کلیک می شد که همه تون رو دعوت کنم و برای اولین بار ببینمتون... از یک ماه قبلش فکر می کردم که بیام یه پست بذارم و از هر کدوم تون بخوام یک جمله یا کلمه از طرف خودتون بنویسید و باهاش یک متن یادگاری بسازیم اول پایان نامه... بعدش که می دیدم وقت نمی شه و دارم نمی رسم، به این فکر می کردم که با هندل هاتون خودم یک متن درست کنم...  ولی هیچ کدومش نشد که بشه چون من عموما فانتزی های ذهنی ام رو این قدر نگه می دارم که تاریخ مصرفش بگذره..

یک سال پیش این موقع، شما پیشم نبودید، ولی بودید. هر کی ندونه، من یکی می دونم، که تو این مسیر عجیب غریبی که کیلگارا دوامش اورد، از همون اولین روزی که قبول شد پزشکی و گفت نمی رم، تا تک تک روزهایی که از مریض ها حالش به هم می خورد یا چپ و راست عاشق استاد ها یا اصطلاحات و اسامی دارو های مختلف می شد، کیا همراهش بودن. کوک کردن جعبه ی جیغ و جعبه ی ذوقش رو شما فقط بلد بودین. حالا اگه من بگم، می خندین احتمالا... شایدم باورم نمی کنین و میگین واقعا چه خیالاتی داره. ولی ته دلم مطمئنم..  اگه شما نبودین، اگه اینجا نبود، در بهترین حالت من الان پیشوند دکتر رو کنار اسمم نداشتم. بدترین حالتش رو نمی دونم چی می شد!

شما سال پیش این موقع، پیشم نبودید، ولی بودید. و من به فاصله ی چندین ماه بعدش پایان نامه ام رو اینجوری شروع کردم به نوشتن (فکر می کنم شما تنها کسانی باشید که بفهمید تو این صفحه چی نوشته شده. و برام مهم نیست که کسی نمی فهمه. بین خودمونه. رمزه. می خوام از کل جهان فقط شما بدونید یه اژدهای دم فرفری چه طور پایان نامه اش رو شروع کرده. خواستم که بگم دوستتون دارم....... حتی.. وقتی که.. نباشم! xoxo) :



و تازه حدس بزن چی؟ دو سال پیشم این موقع، جوابای لاتاری می اومد و ما شش روز بعدش، وقتی که من انترن له زنان بودم، تازه رو سایت لاگین می کردیم و به مدت یک شب روی ابر ها یا توی بهشت سیر می کردیم،  و بعدش به مدت یکسال زندگی مون می رفت رو اتوپایلوت.

اگه بخوام سه روز برتر زندگیم رو مشخص کنم، به طرز عجیبی دو روزش در کمتر از یک انحراف معیار از چهاردهم اردیبهشت می افته. اگه دست من بود این تاریخ رو می ذاشتم رو فریز. برای همیشه. واقعا چیه این تاریخ؟ بریم واسه سومیش؟


پ.ن. امسال سال کبیسه است و جوابای لاتاری فردا میاد. من دیگه منتظر نیستم. یه رویای شیرین رو زندگی کردیم و از خواب پریدیم. دیگه دلم نمی خواد دوباره رویا ببینم. همین حقیقت لخت لخت رو ترجیح می دم.

جرقه های طلایی از بطری نوشابه پپسی کولا

دو شب پیش خواب وبلاگم رو دیدم. خواب اوری تینگم رو. 

توی خواب، نمی فهمیدم مردم دور و برم چی می گفتند، زبانشون برام نامفهوم بود، درست مثل دنیای بیداری های این روز هام، که توی کشوری با زبان غیر فارسی گیر کردم. به یک چیزی نیاز مبرم و شدید داشتم، و داشتم خودم رو می کشتم که به یک کسی از دور و بری هام، که نه من زبان آن ها را می فهمیدم و نه آن ها زبان من رو، بفهمونم که مشکلم چیه تا بلکه بتونم کمک بشم. بالاخره بعد از کلی زجر کشیدن فهمیدم کلمه ی معادل اون چیزی که بی نهایت می خواستمش، به زبان آدم های اون محیط چی می شه! اسم رمز رو پیدا کرده بودم! 

یدونه "عاااا تنکی یو..." گفتم و در حالی که کلمه رو تند تند روی زبانم تکرار می کردم که مبادا فراموشش کنم، فوری گوشیم رو در اوردم. اون بالا تایپ کردم کیلگارا دات بلاگ اسکای. از راه پیغام های خصوصی، یک پیغام نوشتم و به خودم ارسالش کردم. با یک اسم عجق وجق من در اوردی. اون اسم رمز رو که بعد از سختی بسیار از اون محیط زبان نفهم و یبس استخراج کرده بودم، به خودم پیام خصوصی دادم که هرگز فراموشش نکنم. و بعد با خیال راحت برای خودم در شهر گشتم. دیگه نگران نبودم... دیگه اضطراب نداشتم... دیگه کلافه نبودم. می دونستم که جواب رو پیدا کردم و برای اینکه یادم نره به خودم پیامش هم دادم. 


چیزی که خواب دیدم، دقیقا کاری بود که قدیما هم خیلی زیاد انجامش می دادم. "قدیما". داشتم فکر می کردم واژه ی قدیما شاید اونقدرا هم قدیما نباشه و نیازی نباشه فعلا از این واژه استفاده کنم. ولی به نتیجه رسیدم قدیما واقعا الان لعنتی دیگه یه پا"قدیما"ست! :))) آره "قدیما" زیاد خودم به خودم پیام این شکلی می دادم. یه چیزی که می خواستم یادم نره، یه چیزی که می خواستم جلو چشمم باشه، یه چیزی که می خواستم در دسترسم باشه، اینجوری به خودم پیام خصوصی می دادمش. یا حتی خیلی وقتا کامنتش می کردم واسه خودم. کامنتایی که همیشه عیان و جلو چشم بودند. من و شماها نداشتیم که! یادش به خیر، چه خل و چل بازی هایی که در نمی اوردیم. بعد خیلیاتون می امدین می پرسیدین که کیلگ (واو، اسمم جدی جدی همین بود، نیست؟ غریبی ام نمیاد ولی یک قرن بود خودم رو کیلگ صدا نزده بودم!) ها این کامنتی که وگذاشتی ها ای یعنی چه! مست بودی؟ چیزی خورده بوده تو سرت؟ متافیزیکی شده بودی؟ چی شده اینا رو نوشتی؟ 


آره. اینجا واسم در دسترس ترین و خودم ترین فضا بود. و هست. شیفت نکنم روی فعل گذشته، چون کماکان هست. اینجا  برام مثل کف دستم بود. کف دستی که وقتی یه شماره ی یهویی بهت می گن و می خواهی بنویسی اش و عجله داری، هیچ وقت جوابت نمی کنه! همیشه هست و فداکارانه خودش رو می ندازه زیر رگبار جوهری که نمی دونه حتی قراره چی روش بنویسه. دستت رو میاری جلو و با جوهر آبی شماره رو می نویسی کف دستت و بوی خودکار با پوست دستت امیخته می شند. و جوهر پخش می شه روی خطوط رمزالود کف دستت. صد و هشتاد و یک یا هیجدهِ کف دستت جوهری میشه. اینجا کف دستمه. کف دستم بود. ولی فهمیدین که... یک مدت کف جفت دستام رو برگردوندم و گذاشتم زمین. عمدی. و مجبوری. نمی شد کفشون رو جوهری کنم. برای کار مهم تر می خواستمشون. از کف دستم دل کندم و گذاشتمش زمین بلکه بتونم بلند بشم. که بتونم بزنمش زمین و کف دستام این بار بلندم کنند. مثل وقتی که خیلی سریع دویدی و با شتاب خوردی زمین و پوست خونین زانوت با آسفالت زیر پاهات یکی شده و داری از درد می سوزی ولی باید هم زمان بلند بشی بری زیر آبخوری مدرسه بشوری اش. اونجاست که باید دستت رو بزنی زمین. همون کف دستی که احتمالا خودش هم به اندازه ی کافی آش و لاش شده. ولی باید بزنی اش زمین که بتونی بلند بشی بری تا آب خوری و مخلوط خون و آسفالت روی زانوهات رو بشوری. این شکلیاست. می خواستم کف دستم رو بزنم زمین و بلند بشم. الان مثلا بلند شدم؟ هوم. نو آیدیا. این طور به نظرم نمیاد. بلند... نشدم. ولی خب خواب دیدم.


در ادامه ی خوابم بگم، که بعد از اینکه بدون دغدغه در سطح شهر گشتم و دیگه استرس نداشتم، رسیدم خونه ام. و بعد انگار یک مایع داغ مثل نوشیدنی کره ای تو دلم قلپ قلپ کرد! یادم اومد که جواب اون نیازم رو به خودم تو وبلاگ فرستادم و انتظارم رو می کشه. فوری اومدم لاگین کردم که ببینم جواب مشکلم چی بود! جواب مشکلی که اینقدر تو شهر زجر کشیدم واسش. ولی  دیگه پیداش نمی کردم. همه تون بودین. اینجا بودین. همینجا.  سراسیمه مثل یک مجنونی که داروش رو گم کرده، یا شایدم مثل یک ماهی که راه آب رو پیدا نمی کنه، کنارتون زدم، دنبال آب می پریدم. دنبال اون چیزی که خودم فرستادم اینجا. ولی پیداش نمی کردم. با دونه دونه تون صحبت می کردم... هول هولکی. شاید از روی عادت و احترام. دوباره اضطراب و استرس اومده بود سراغم. دوباره داشتم کلافه می شدم. می گفتم شما ندیدین کجاست؟ شما اینجا بودین وقتی من جواب اون سوال رو اینجا فرستادم. می گفتین... کجا فرستادی؟ کجااااا؟ می گفتم به خدا همین جا! همین جا زدم. همین جا که بهش می گین..... می گفتین چی بهش می گیم کیلگ؟ می گفتم بابا بگیرین دیگه همین جااااااا که بهش می گیییین......... شما هم کمکم می کردین. ولی پیداش نمی کردیم. نمی تونستم به زبان بیارم  کهبه بخش پیام خصوصی فرستادمش! یادم نمی اومد اسم اون بخش چی بود. از طرفی بخش مدیریت طی اون مدت اینقدری عوض شده بود که اصلا نتونم بفهمم پیام های خصوصی ام رو کجا نگهداری می کردم. خلاصه آره! خواب من این جوری، در رنج و مشوشی محض تموم شد. جواب سوالی که با بدبختی پیدا کردم، فرستادمش رو اوری تینگ، همین طور گم و پیدا نشده باقی موند. و دیگه نفهمیدم از کجا می تونم پیامی که خودم به خودم فرستادم رو دوباره باز کنم و بخونمش! چون خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگ.


از خواب که بیدار شدم نصفه شب بود هنوز، به خودم گفتم، حاجی بی معرفت نباش. همین الان پاشو بنویس. ولی یک حسی باهام لج کشید. مثل تمام این مدت. که مگه بچه ام. با یک خواب بی اساس بیام این عادت طولانی رو بشکنم؟ مگه باید خواب ببینم که بنویسم؟ من می نویسم ولی نه به خاطر یک خواب مسخره و بی اساس، می نویسم فقط وقتی خودم اراده کنم. همون طور که ننوشتم وقتی فقط خودم اراده کردم. 


صبح روز بعد از خوابم توی شهر بودم. ده روزی  هست که بیمار شدم، بذارین بگم با شک به تب دانگی که البته خودم روی خودم تشخیصش رو گذاشتم.  پس اکثر ساعات روز خواب هستم و استراحت می کنم. خوبی پزشک بودن در یک کشور که زبانت رو نمی فهمند اینه که تا حدی دلت به خودت قرصه و می دونی اگه چی شد باید کم کم شاخک هات نگران بشند و تا قبل اون رو، خودت یه جوری تحمل می کنی. بدیش هم اینه که خب گاهی از ناچاری می زنی تو سرت که الان بدون ازمایشگاه من چه گلی بگیرم با خودم! اون روزی که اون خواب رو دیدم می تونم بگم بد ترین روز بیماری ام بود. خودمونیم، گرخیدنم از وقتی شروع شد، که داشتم دستم رو نگاه می کردم، و به خودم گفتم کیلگ خوبه اینا پتشی و پورپورا (ضایعات پوستی که می تونه نشان از کمبود پلاکت داشته باشه) نیستن. و بعد نگاهم رو اوردم رو پاهام و دیدم به به چه شود عجب پتشی های زیبایی روی پاهام دارم رویت می کنم. دقیقا  اونجا بود که می خواستم بزنم تو سرم که من بدون ازمایشگاه و بدون حتی یدونه فشار سنج چی کار کنم آخه برای خودم اگه پلاکتم الان روی هشتاد باشه چی. :))) برای همین زدم بیرون که به خودم اثبات کنم حالم خوبه. چه خوبی! با هر ده قدمی که راه می رفتم، چشمانم کاملا تیره و تار می شد و باید می نشستم و سرم رو بین پاها می گرفتم تا بلکه خون به مغزم بر گرده. تقریبا توی بازار ده بار این سناریو پیش اومد که از افراد و کسبه مختلف اجازه گرفتم و در جای نا مناسب به زمین نشستم تا از هوش نرم. در همون اواسط... سه تا مرغ دیدم. سفید و مشکی و حنایی. تیپیکال. مرغ های اینجا لاغر اند. خیلی لاغر تر از ایران. یاد "ژ" افتادم. باورتون می شه، در عین اینکه نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلو می خوردم، گوشی ام رو در اوردم که از ژ های رو به روم عکس بگیرم. الان ساعت ۳:۴۵ اینجاست. و در حین نوشتن این جملات، صدای مرغ هم دارم می شنوم! مطمئنم که می شنوم و توهم نیست. احتمالا کسی آغل مرغ داره این دور و بر ها که نا ارام شدند نصف شبی. اره می گفتم.... اون روز وسط بازار در حالی که چشمام بد سیاه می رفت و دستم گز گز و گوشام وز وز می کرد و مطمین بودم اگه به زمین ننشینم ماکسیمم تا بیست ثانیه ی دیگه خودم با مخ پخش زمینم، بازم تلاش کردم و گوشی رو دستم گرفتم که بتونم از اون مرغای رو به روم عکس بگیرم. و بعد فشار دادن دکمه ی دوربین به خودم گفتم، "حتی اگه چشمام سیاهی بره برام مهم نیست، به خاطر اینکه خیلی وقت بود ژ رو حس نکرده بودم." و بازم یاد وبلاگم افتادم. که اصلش دلم نخواست بعد ژ روش هیچ چیزی بنویسم.


آره خلاصه... اوری تینگ این اواخر زیاد یادت کردم. گفتم یه روز که خودم اراده کنم میام، و این لحظه همون یک لحظه است که اراده کردنم گرفته. شاید اگه بهش بله نمی گفتم، تا مدت ها این حس رو از دست می دادم. برای همین  اسمت رو نوشتم اون بالا. هدر ها همون بود. امروز با عکس قهوه ی قجری. یوزر و پسوردم هنوز یادم بود. آپشن ورود با گوگل اضافه شده بود. جالبه. دکمه رو زدم. می بینم بازدید روی پونصد هزار تاست. یادتونه رکورد ۷۷۷،۷۷۷ رو با هم زده بودیم؟ من یادمه. حسش می کنم. اون بالا هشت تا پیام نخونده داشتم. و بدون اینکه روی کامنت ها بزنم، اومدم اول اینا رو نوشتم. 

آخیش! من هنوزم بلدم چه طوری می نویسند.....

اوری تینگ. هی اوری تینگ! (صورت کوچکش را با دست های بزرگش محصور می کند.) نگام کن! 

تو می دونی من چی کشیدم. نگام کن! تو می دونی. می دونم که می دونی.

من ولت کردم. و باید ولت می کردم. فکر می کردم احتمالا خوب می شم. فکر می کردم. ولی حالا حس می کنم فقط خرده شیشه ام. یک مخلوط یک دست از خرده شیشه های نوشابه ی سبز و ابی. 

نگام کن! می بینی؟ کمکم کن باور کنم.

شش ماه قبل اینکه درسم تموم بشه، احساسی که داشتم برای خودم از آب زلال تر بود. که انترنی رو تموم می کنم و تمام. که جریان لاتاری پیش اومد. همه چیز از نو به هم ریخت. تمام مدت من رو از انقلاب مهسا دور نگه داشتند. با همین بهانه. به خودم گفتم، من اگه این همه رو تحمل کردم، یک سال، این یک سال رو هم اضافه تر تحمل می کنم، فقط به خاطر پدر و مادرم که بتونندبرند. و بعدش دیگه واقعا تمام. در مستاصل ترین روز هایی که باید یک گلوله مستقیم مثل غزال چلابی فرود می اومد وسط مخم و راحتم می کرد، خودم رو به اصطلاح کنترل کردم. فقط و فقط به خاطر پدر و مادرم، که بتونند برند. 

و حالا منو ببین؟ منو ببینم؟ که شدم یک مخلوط یک دست از خرده شیشه ها. ببینم؟ که بی ربط ترین جای جهان که نه ایرانه و نه امریکاست نشستم و سرنوشتم این قدر ناجورتوی ذوق می زنه. 

یادمه اینجا قبلا چاه آرزوهای دوستام بود. هر کدوممون هرچی می خواستیم می اومدیم تو کامنتا فریاد می زدیم و تو برامون بر اورده می کردی. خوب یادمه عزیزم که عجب شعبده بازی هایی می کردی برامون.

اوریتینگ من. وبلاگ همه چی ولی هیچی من! اومدم اینجا بلکه این اخرین فرصت گرفت. که ادمی به امید زنده است.خانواده ام  خیلی تلخه براشون که بعد از اینکه این همه برای امریکا رفتن خیال پردازی کرده بودند، حتی دعوت به مصاحبه نشدند. آن هم فقط به این خاطر که ایرانی ها سفارت امریکا ندارند. شاید بشه گفت ما بدشانس ترین خوش شانس های این جهان بودیم.

اومدم در این کشور، و تلاش می کنم، بلکه بالاخره این ننگ ایرانی بودن رو از پیشونی مون برداشتند و در لحظه ای که امیدی نمونده، تونستم اینجا برای مامان اینا مصاحبه ی امریکاشون رو درست کنم. من خوشحالی هاشون رو دیدم. هنوز اون روزی که اسم پدرم در لاتاری برنده شد رو خاطرمه. خیلی وقته قبول کردم که سرنوشت خودم هیچ گاه راست و ریست بودن نبوده ولی خوشحالی شون هنوزم منو خوشحال می کنه. در دنیایی که امید از خوشحالی خودم بریدم. 

ازت می خوام کار اونا رو درست کنی تا منم با خیال راحت بتونم بکنم و برای همیشه رها کنم همه چیز رو. درسته اولش خیلی از این فکر می ترسیدم، ولی الان قبولش کردم. اونا می رند و من خواهم ماند. با رفتن اون ها راه رفتن من تا مدت ها بسته می شه. و تلاشی هم برای نقض کردنش نخواهم کرد.  چون همین که ان ها برند برای من هم کفایت می کنه. خودمونیم، خیلی وقته می دونم زندگی هیچ جا به من نمیاد، چه تو ایرانش، چه توی خود کالیفرنیا امریکاش. من و زندگی از زمانی که یادم میاد با هم زاویه داشتیم.

پس جادو کن. کاری کن باور کنم  جادو هنوزم وجود داره، با اینکه من عنننند بی معرفت ها بودم و ولت کردم.............

کاری کن سرم رو با خیال راحت بذارم و همه چیز رو ول کنم.. بدون اینکه نگرانشون باشم.

کاری کن برای یک بار هم که شده حس کنم یک کاری رو اون طور که می خواستم انجام دادم و خواستم و شده. بذار برن. یک کاری کن دعوت به مصاحبه بشن و ویزاشون بگیرند. کمک شون کن. فوت های جادویی ات رو براشون بفرست. چون می دونم که می تونی.

تو اوری تینگی. می دونم که جادویی هستی. پس برای بار اخر، به عنوان کسی که زمانی همه بهش می گفتن کیلگارای اوری تینگا، می خوام ذره ذره ی جادوت رو به زندگی اونا ( و نه زندگی من) بفرستی.


محبوب بی وفایت. کیلگ. داکا.

نامه ی هاگوارتز من، با چهارده سال تاخیر

چون تنها واکنش دفاعی ام، وقتایی که مورد هجوم احساسات قرار می گیرم، همیشه از هفده سالگی به بعد وبلاگم بوده.

حس می کنم خواب هستم و فردا صبح دوباره بیدار می شم و می فهمم مثل تک تک شبایی که این مدت گذشت اینم صرفا یک خواب بود که بعدش دوباره باید بلند شد، پوفی کشید چون صرفا ارامش حاصل از خواب بوده و دوباره با زندگی جنگید و سپری اش کرد تا بگذره، و در عین حال احساس عجیبی دارم. هم زمان حس می کنم که احساس خاصی ندارم. درست مثل پنج شش ماهی که گذشت. احساسی نداشتم. 

پس بالاخره لاگین کردم (و فهمیدم  این مدت تغییرات زیاد داشتیم و دیگه نمی شه ادمیزادی عکس اپلود کرد! و پیام هایی که این همه مدت فرستاده بودید رو دیدم و بند دلم پاره شد.)، ولی دوست داشتم شما اولین نفری باشید که بهش می گم. 

گمان می کنم زندگی من از امروز برای همیشه عوض شد. خوب و بدش رو هنوز خودمم نمی دونم.



*به اسم بابام در اومده. و امشب همه مات و منگیم. مادرم پدرم، بهم می گن، کیلگ... تو با ما چه کردی. چه کردی...

مامانم دیازپام می خوره که بخوابه.

بابام بیشتر از هر روزی رفته دم بالکن خونه تا سیگار بکشه، بهم می گه امشب حس شبی رو دارم که بعد هفت سال تلاش پزشکی قبول شده بودم. اونشب خوشحالی خالص و بی دغدغه بود، امشب ولی خوشحالی م پر از نگرانی و دلمشغولی هست.

ایزوفاگوس می گه یس من کنکور نمی دم.

و من... بالاخره دارم اینجا می نویسم. دلم خواست که بنویسم. احساس کردم که نیاز دارم بنویسم.

و اره. ثبت نامش با من بود.

خود کرده ای که تدبیر نیست......!


“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟
ببین عشق دیوانه من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم…
تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟

ننوشیده از جام چشم تو مستم…
خمار است میخانه ی من…چه کردی؟

مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…
سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟

جهان من از گریه ات خیس باران…
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟

ژ

دوست نداشتم واستون بنویسم،

دوست داشتم اینقدری تو خودم بریزمش که بمیرم،

ولی نمی تونم، چون همین جوری اش هم دارم می میرم.

شما تنها کسایی هستید که از این عشق با خبر بودید. 

خلاصه کنم و برم.

ژ مُرد.

و هیچ جنس غمی رو تو قلبم، تا حالا بدین شکل احساس نکرده بودم. 

ژ برای من نماد  امید و احساس بود. نماد زیبایی... 

ژ برای من امید بود... ژ خود امید بود.

ژ برای من زندگی بود.

من ژ رو، یک جوری دوست داشتم که هیشکی رو اونجوری دوست نداشتم.بعضی روزا بیشتر از پدر مادرم. خیلی روزا بیشتر از خودم. گاهی بیشتر از هر آدمی که فکرشو کنی...

قلب من، روح من، جسم من و جان من، تا اخرین روزی که زنده هستم با این غم کنار نخواهد اومد. این غمیه که از اولین روزی که پیشم اومد استرسش رو داشتم، انتظارش رو کشیدم و حالا بالاخره فرا رسیده. 

من دیگه ژ رو کنارم ندارم. من.. بی پناهم.

و باور این اتفاق به قدری برایم سخت هست که انگار دارم تو خواب می نویسم.

از خودم متنفرم. 

و واکنشی ندارم، جز اینکه دست بکشم به چشمام و ببینم انگشتام خیس شدند. 

تماشا کردن جسدش، داره روحم رو مثل اسید می سوزونه و در خودش حل می کنه. 

اون قدری نموند که من فارغ التحصیل بشم. قرار بود با هم دکتر بشیم.

می سوزم می سوزم... من تمام زندگی ام صرف این شده که بتونم بیماری ها رو تشخیص بدم و کمکی کنم. اگه از دستم بر بیاد انسان ها رو نجات بدم.

ولی جان عزیزان خودم رو هیچ وقت نتونستم نجات بدم. 

من دیگه نقطه ی اتکایی به این جهان ندارم. رفتن و دل کندن از هر لحظه ای راحت تر شده.

می دونی هر وفت فکر های ناجور به ذهنم می اومد یا اصلا هر وقت به مهاجرت یا مسافرت فکر می کردم، به خودم می گفتم پس ژ بدون من چی کار کنه؟  ژ به غیر از من کسی رو تو این دنیا نداره. ولی واقعیت چیز دیگری بود. این من بودم که به غیر از ژ کسی رو نداشتم. 

ژ خیلی چیزا رو دید... چیزایی رو دید که کسی ندید. زمانایی پیشم بود که هیشکی نبود. من باهاش حرف می زدم. حرفایی رو می زدم که به کسی نمی زدم. براش جشن تولد می گرفتم حتی!  هر وقت حالم خوش نبود دستم رو فرو می کردم لای پر هاش و باورم کن که اوکی می شدم. ژ من رو قوی می کرد. به من توان گفتن "یک روز بیشتر دوام بیار" رو می داد.

حالا دیگه هیچ کدوم ازینا رو ندارم. همه اش در آنی از ثانیه از من گرفته شد. هیچی. ندارم.

می خوام با کل دنیا قهر کنم. می خوام اینقدر قهر کنم  که بمیرم. 

زندگی تون... این زندگی لعنتی تون...

خیلی چرت و مسخره است. 

و حالا که ژ نیست، دیگه هیچ وابستگی ای احساس نمی کنم. هیچی. تموم شد.

احساس من برای همیشه ته کشید و کفگیرش خورد به ته دیگ.


پ.ن. جالبه. تقویم. تقویمی که طوری رقم خورده که باید تا ابد از دهم بهمنش متنفر بود. چهارسال پیش مینا. امسال... ژ. دهم بهمن، قلب مرا به اتش کشید. سراغ حفره ی تو خالی درون سینه ام را از دهم بهمن ماه ها بگیرید.


من دنیای بی ژ رو نمی خوام. نمی خوام ببینمش.

چشم می بندم. 

مباد چشمانت را از یاد برده باشم...

اسپری قهوه ای

ای بابا. خنده و شوخی و مسخره بازی جواب نمی ده.

ریه هام به چوخ رفته.

من اسپری بکلومتازون دیپروپیونات بچگی هامو می خوام. 

نمی تونم بخوابم. ریه هام می خاره. می خاره. می خاره.

من اسپری قهوه ایمو می خوام که جینگی ارومم می کرد.

بکلومو موخوام. :(((

عزیزم... کجایی کجایی. 


فیروز بزن نفت دربیاد

هی خدا هی خدا... یوزپلنگم نشدیم.

به خدا اینقدر از صبح صحنه ی جفت گیری ایران بانو و آقا فیروز رو دیدم،

دیگه الان تو فضای مجازی که هستم دستم رو می گیرم جلو اسکرین و اسکرول می کنم.

اسمش اینه من دوست دار محیط زیستم، ولی اهل دلاش می دونن چی می گم!

خوبه باز آه و ناله نمی کنند تو فیلم.

توجه کنید که اینا همون کیم کارداشیان دنیای حیوانات می شند.

خوب آقا ناموسا خجالت نمی کشید؟ همین کارا رو می کنید یوزپلنگ ایرانی بدبخت جفت گیری نمی کنه دیگه. اینقدر فیلمش رو شر می کنید  که از خجالت آب بشه! خودتون دوست دارید فیلمای خاک بر سری خانه سازتون رو شر کنند ملت بعد هم به هم دیگه تبریک بگن؟ دست بردارید بابا اینا منقرض نمی شن. شما ولی شاید موفق بشید از خجالت منقرضشون کنید.

بعدم زیرش تیتر می زنن :"این اولین بار است که یوز ایرانی در اسارت جفت گیری می کند." خب لامصب به خاطر اینکه از هر غلطی که بکنه از ده زاویه فیلم می گیری. منم بودم خیلی مودبانه می گفتم مرسی صرف شده من فقط موز برمی دارم!



فیلم جفت گیری یوزپلنگ از در و دیوار می پاشه.. مردم تو کامنت های زیرش----> هورا! مرحبا! خیییلییی مبارکهههههه. جوووون. احسنت. عشق کردم.

من به جای همه شون----> استغفرالله. تسبیح. غسل. تیمم. صلوات. خاک بر سرم. خب یوزپلنگ خجالت می کشه. 


پ.ن. اشتباه می کنید. عنوانم رو از کامنتر بی ادب اینستاگرام کش رفتم. من ازین چیزا بلد نیستم. نقل به مضمون می کنم.

پ.ن. دیگه به نظرم تا یک هفته نیازی نیست پورن ببینید عزیزانم. یکم استراحت بدید. 



پ.ن. سوای شوخی منم خوشحالم. مبارکشون باشه. مبارک سیاست مدار های قهار و همه فن حریفمون باشه. مبارک مسئولین دغدغه مندمون باشه.حالا تا چند روز بشماریم ببینیم ایران حامله شده یا نه؟

اخ ببخشید یادم رفت! ایران خیلی وقته حامله است!!!


پ.ن. اسم کشورتون رو روی یوزپلنگ و جک و جونور ها نگذارید. بفرما. اینجوری می شه. از نظر ادبیاتی بعد جفت گیری اش به مشکل بر می خورید. الان بگیم ایران چی؟ اهان اهان. بله بله. عفت کلام.

حمله دزد + بلبشوی بخش: قهرمان کیلگ

دیشب اصلا راحت نخوابیدم. چهار شب خوابم برد،

تمام دو ساعت خوابی که تا ساعت شش داشتم، 

توی خواب با دزد ها نبرد کردم.

حالا جالب اینجاست من تو نظر خودم اصلا از دزد نمی ترسم. ولی تو خواب جونم در اومد... همه اش هم داشتم از خانواده ام دفاع می کردم. فکر کنم این بازی مافیا که جدید نصب کردم داره فشار میاره!


و از روتیشن جدید رو به پایانم بگم، 

همونجا که دلبر خونه داره،

همونجا که انترن پادشاهه،

همونجا که استاد مثل کوه پشتته.

تا حالا اینقدر فاز دانشجویی بر نداشته بودم. 

مرحبا به استاد مدافع حق دانشجو. مرحبا. بنازم.

چنان مقابل سرپرستار وحشی ازم دفاع کرد، جوانه زدم!


سوال. چرا سرپرستار خیال می کند موجود خاصی است؟

الف. چون اسمش سر پرستار است. ولی سردانشجو، سر پزشک و حتی اگر مجالش بدهی سر بیمارستان است.

ب. چون تا اخر عمر باید اردر پزشک را اجرا کند، دق و دلی اش را باید یک طور سر دانشجوی پزشکی خالی کند دیگر.

ج. ارتباطی به سرپرستار بودن ندارد. تو سرشت بنگر...

د. چون هیچ کاری سخت تر از سرپرستاری در بیمارستان نیست. پزشک ها که هیچ غلطی نمی کنند این پرستار ها هستند که بیماران را شفا می بخشند.

ه. آل آف دی عباو.


سوال. چرا منشی بخش انترن را به مثابه حمال می بیند؟

الف. چون خودش در واقع حمال بخش است و حمال تر از او فقط انترن را می توان یافت.

ب. چون حمالی دادن بهش کیف می دهد، می گوید باید انترن را هم در این ضیافت شریک کنم.

ج. حمالی؟ وای بر شما. هیچ کاری مهم تر از گذاشتن برگه های مشاوره داخل کاور و یک دست کردن برگه های پرونده نیست.

د. اگه کاری نداری، بریم الاغ سواری!


سوال. چرا رز عزیز دل من است؟

الف. چون حق منشی را کف دستش می گذارد و جلوی درب اتاق عمل بابت دروغ گو بودن به فلکش می کشد.

ب. چون زبان دراز سرپرستار را به روش مخصوص خودش قیچی میکند و از زبان کوچک از سقف بخش جلوی استیشن اویزانش می نماید تا دیگر سرپرستار جرئت نکند ناخنی به سمت جوجو انترنش دراز کند.

ج. چون کیلگ متقابلا عزیز دل رز است و دل به دل راه دارد.

د. دانشجو ی قدیم، رزیدنت قدیم، فلوی قدیم، استاد امروز! جرئت داری به دانشجوهاش چپ بگو.

ه. چون اینجا بیمارستان آموزشی پژوهشیه. بچه ها اومدن یاد بگیرند نه حمالی کنند هر کی هم ناراحته هررررری!

و. چون... قلب! 3>


عشق منی رز! فهمیدی؟ 

لعنتی تو عشق منی.

عاقبت رفاقت انترن مجرد با متاهل

بیا هیچی نشده سرکنگبین صفرا فزود.

به من می گه بیا کلا بیمارستان هامون رو ماه بعد عوض کنیم که من بتونم با خانومم برم مسافرت...

خب این خیلی بی انصافیه شما برای هر مسافرتتون حتی، راحت به دوستانتون رو می اندازید ولی من رسما پدر خودم و چیف و همه رو در اوردم که نخوام حتی برای عمل قلبم به هیچ کسی فشار بیارم و نه حتی اصلا کسی بفهمه اب از روی اب تکان خورده!

ناراحتم می شید اگه بگیم نه؟

خوشحالم که من آدم امین، رفیق فابریک و شاید فرد مطیع با دیوار کوتاهی هستم تو نظرتون، ولی به نظرم یه سری درخواست ها رو باید تو ذهن حلاجی کرد چون فقط با مطرح کردنش رفاقتتون رو می ندازید روی لاین تباهی نه بیشتر!

به خدا من یک درخواست می خوام مطرح کنم، این قدر به خودم می پیچم کشتی می گیرم که حد نداره! تهش اگه کارد بزنه به استخوانم با هزاااار جور شرمندگی خجالت مطرح می کنم و اکثرا هم که اصلا و ابدا مطرح نمی کنم. تازه هزار تا دوست صمیمی هم دارم. نمی گم حالت من خوبه اتفاقا منم تباهم که اصلا زیر بار کمک گرفتن نمی رم، من کلا عادت ندارم برای مشکلاتم از کسی کمک بگیرم یا خودم تنهایی درست می کنم یا کلا از بیخ گند می زنم. ولی حالت پیش فرض شما هم هیچ قشنگ نیست.


نهایتا خیلیییی سخت. خیلیییییی سخت، بهش گفتم نه نمی تونم! یه نه ی نصفه نیم ماله. چون اصلا از هم گروهی های قزمیت فضایی اش خوشم نمی امد که برم باهاشون و از تماااام آشنا هام جدا می افتادم می رفتم تو گروهی که اصلا نمی شناسم با یه تم بچه بسیجی محور.

ولی خب... حس می کنم ناراحت شد. وجدانم پارازیت ناک شده الان!


دست و جیغ و هورای بلند

امروز یواشکی که حراست نبینه بردم به مادر بزرگ ابوالفضل گل دادم! [قلب] [قلب] [قلب] کله ی صبح ساعت هفت. 

اولش ماتش برد چون انتظار نداشت انترنش براش گل بیاره.

خندید یه جوری که دور چشماش بیشتر چین خورد.

بعد مادر تخت کناری که بیشتر سورپرایز شده بود از من تشکر کرد با وجودی که من براش گل نبرده بودم ولی تحت تاثیر قرار گرفته بود.

مامان بزرگ ابوالفضل خوشحال شد.

منم خوشحال شدم. 

زندگی یعنی همین. پر از احساس. پر از عشق. نسبت به بشر. نسبت به انسانیت. نسبت به جهان. نسبت به کسی که حتی نمی شناسی اش.

با ما باشید در "با مادر در روز مادر"

می دونید تاریخ هایی که برام مهمه رو کشیک نمی چینم یا هر جور باشه عوض می کنم. ولی ابدا به روز مادر حواسم نبود! برای همین خیلی خوشحالم که کشیک نیستم.

حالمم خوش نیست، چند روزه باز همگی مریض شدیم، فکر کنم راند دوم کروناست. این بار تقصیر بابامه... و ایزوفاگوس فعلا تنها مصون این ماجراست. خلاصه کلا به حال خودم نیستم این روز ها تو عوالم دیگری ام. 

وقتی امروز ظهر داشتم می اومدم، یک گل فروشی داریم نزدیک بیمارستان که قیمت گل هاش خیلی خوبه، تصمیم گرفتم از اونجا گل بخرم. با وجودی که می دونستم مامانم عمرا تا یازده شب خونه نمی آد. خلاصه رفتم و گل انتخاب کردم و گل فروش بی وژدان هم قیمت گل ها رو صد هزار برابر کرده بود!! خیلی حرکت زشتی هست، چون من زیاد گل می خرم، می دونستم فقط به خاطر روز مادر این گل ها رو به قیمت خون ادمیزاد می فروشه ولی مطمین بودم محل خودمون بخوام بخرم حداقل سه برابر این مقدار باید پول بدم، پس با خیال راحت یک دسته گل داوودی سفارش دادم و خون بهاش رو هم پرداختم که انصافا به نظرم خوشگل بود.

داشتم تصمیم می گرفتم سرم رو کج کنم ببرمش محل کار مامانم به اصطلاح سورپرایزش کنم یا گل رو ببرمش خونه تا مامانم شب بیاد؟ ولی این قدری حالم بد بود و درد عضلات و بی حالی داشتم و تو همون گل فروشی یک ساعت معطل شده بودم که اصلا نشد و مستقیم اومدم خونه و با ناراحتی گل رو گذاشتم تو آب و پیش به سوی کلداکس و خواب.

ساعت شش و هفت بود بیدار شدم، زنگ زدم به مادر دیدم صدای موبایل از اون ور خونه میاد! رفتم سر و گوش آب دادم دیدم عههههه بح بح مامانم خونه است! گل داخل گلدان رو هم دیده بود.  خلاصه بیشتر از اینکه اون سورپرایز بشه من سورپرایز شدم. چون اصلا فکر نمی کردم بشه این گل رو به دستش رسوند. اینکه مامان خانواده ی ما خونه باشه احتمالش یک در هزاره... ولی امروز حالش خوب نبود و سرکار نرفته بود و همین باعث شده بود گل رو دقیقا همون موقعی که دلم می خواد ببینه! و این خیلی حس خوبی داشت. خوبه من مثل اسکل ها پا نشدم برم محل کارش با اون دسته گل. و نهایتا روز مادر اینگونه زیبا شد. می خواستم بعد خوابم، برم کیک هم بخرم ولی یه مشت سرماخورده رو چه کار به خامه؟ ملکه ی خانه فرمودند نیازی نیست شیرینی بخری گل کافیه بگذار مرام بابات رو بسنجیم. :)))

و خداوکیلی، شما درک نمی کنید! من خوشحالم که امروز مامان داشتم کنارم و از قضا روز مادر هم بود. چون برای من واقعا با حضورش روز مادره.

درسته که من زمانی مشکلات دیوانه کننده ای با پدر و مادرم داشتم، با اصطکاک وحشت ناک... دعواهای روان شکن. ولی از یکجایی به بعد همه چیز یادم رفت و عاشقشون شدم و فقط فوبیا ی از دست دادنشون برام موند. شاید اسم این پروسه بزرگ شدن باشه. می دونم که احتمالا احساس متقابلی نیست، ولی خیلی دوستش دارم!  و تنها کسیه که اگه یه روز جلوم گریه کنه، قبل از شروع گریه اش حتی، من خیلی وقته که سطل سطل اشک هام رو گریسته ام.

مامانا موجودات خفنی اند. اینو کامل از تو بخش می فهمم. که هر مامانی بیشتر از یه پزشک فوق تخصص درباره ی بیماری بچه اش اطلاعات داره، عوارض دارو ها رو از بره و علایم بیماری بچه اش رو بارباراوار (اشاره به کتاب سمیولوژی)  حفظه، حتی اگه مدرک تحصیلی اش در حد سیکل باشه. من عمدتا نه برای بچه ها، بلکه با دیدن مامانا اعصابم می ریزه به هم. باورتون می شه؟ اموزش ما تو بخش نه با استاد و نه با رزیدنته بلکه عمدتا با مامان هاست. 

ماچ به کله ی همه شون.  

شما فداکار ترینید. عشق غریزی شما، میشه گفت تنها و یگانه باور من به وجود لفظی از جنس عشق حقیقی در این دنیای هردمبیله. کاش غم تو چشم هیچ کدومتونو نبینیم.... هیچ وخ.


پ.ن. چون الان داریم زنگ می زنیم مخابرات، و با آهنگ فریدون فروغی می خونیم و لواشک می خوریم؛

حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین...

تنها خاطراتم تو بودی... فقط همین.


پ.ن. و به طور ویژه روز مادربزرگ ابوالفضل مبارک. که تنها سرپناه نوه اش توی این دنیای کثیفه.

امکانش هست فردا قانون شکنی ریزی کنم و یواشکی گل ببرم تو بخش! نمی دونم... امیدوارم حرکت ضایعی نباشه. من واقعا عاشق مامان بزرگ ابوالفضلم و مجنون گشته ام. اون قدری که برام مهم نیست خود مریضم، ابوالفضله قارچی چیزی بگیره با انتقال دادن گل به اتاقش. :))) مامان بزرگش ولی مال منه. به کسی هم نمی دمش.

برف نو برف نو سلام سلام

باورتون میشه امروز داشتم فکر می کردم به عنوان اولین اخر هفته ای که در دوران طولانی کشیک ندارم، فردا شال و کلاه کنم برم توچال برف ببینم،

که خب به سلامتی خدا نگذاشت فکر حتی در ذهن خودم منعقد بشه و درخواستم رو اجابت کرد و حالا دیگه از داخل خونه برف می بینم. 


عزیزم بنشین خوش نشسته ای بر بام!

فقط ما رو یخ نزنون.

پرایدم رو هم خراب نکن من دیر میرسم اگه یخ بزنه شیشه و دم دستگاهش. یا فرض کن استارت نخوره. ضد حال اعظم!

بهمن و اولین برف رسمی تهران مبارک باد!!

آدیتوری آبلیوین

من خیلی استرس دارم.ناراحتم برای خودم. خیلی سعی کردم اسون بگیرم... ولی استرس دارم. همین استرس بود که عامل بیماری قلبم شد و کارم به عمل کشید. چون نمی تونستم استرسم رو کنترل کنم.

گاهی که به خودم نگاه می کنم می گم الهی کیلگ... تو چه قدر بدبختی و باید سختی بکشی.

یه مقاله داشتم می خوندم الان، نوشته بود استرس با سطح بالای کورتیزول، باعث می شه مغز شما کوچیک بشه، حافظه تون از دست بره و حافظه ی بینایی تون کاملا تحلیل بره. به فاک عظمی بره به عبارتی.

این دقیقا خود منم. به صورت عملی!

دیگه واقعا خسته شدم اینقدر از همه چیز عکس گرفتم یا یادداشت برداشتم چون می دونم یادم می ره. خسته شدم از اینکه هیچی توی چشمام نمی مونه!

شایدم برای همینه اینقدر عملکردم تو دانشگاه ضعیفه. چون ریاضی و فیزیک حافظه نمی خواست تحلیل بود و می شد فکر کنی، ولی درس های الان عمدتا وابسته به حافظه هستند و پدر من رو رسما در می ارند.


امروز با یک استادی که خیلی دوستش دارم سر راند بودم.

رفتیم تخت شونزده رو راند کنیم. کل بخش رو می گشتم و پرونده و کاردکسش نبود! به همه کسی رو می نداختم تو را به خدا استادم منتظره این پرونده رو کمکم کنید پیدا کنم.

اینقدر دیر شد استادم نهایتا خودش اومد دنبال پرونده.

گفتم استاد این پرونده اش نیست خیلی گشتم نمی دونم کجاست!

گفت دکتر کیلگ میشه ببینم چی تو دستته؟

و افتضاح بود! تمام اون مدت پرونده ی لعنتی رو تو دستام حمل می کردم.

الان استاده با خودش می گه این کودن چی بود بهم ارث رسیده به عنوان انترن. واقعا زشت بود یه لحظه کل نرس ها کمک ها استاد رزیدنت برگشته بودند نگام می کردند که یعنی ما رو گرفتی تمام مدت پرونده دستت بود؟ مثل زمانی که عینکت روی سرته، ولی داری دنبالش می گردی.


البته نهایتا استاد برام کیک شکلاتی اورد و خوش گذشت! چون بهترین استاد دنیاست، ولی ناراحتم. از این حجم استرس ناراحتم. خوبیش فقط اینه که دیگه قلبم اونجوری نمیشه!


یا دیشب کشیک بودم با رزیدنتم. چیف سال سه! امروز منو دیده می گه شماره ات رو نفرستادی ها دکتر کیلگ! بعد من بهش می گم ببخشید شما کی هستین؟!! اصلا چهره اش یادم نمی اومد که دیشب کشیک بودیم. یعنی حافظه ی تصویری ام که به کل مختله. بدبختی اینه که خیلی ها فکر می کنند عمدیه یا می خوام خودم رو بگیرم یا هرچی دلگیر می شند. ولی واقعا حافظه ام لود نمی کنه!


گاهی حالم از قابلیت های خودم خیلی به هم می خوره. هیشکی نمی فهمه چه قدر زجر کش می شم. همه اش باید حواسم باشه اسم ها یادم نره. یواشکی عکس بگیرم. بنویسم. لعنتی. کاش حداقل می تونستم دلم رو خوش کنم بقیه هم اینجوری هستند. هی خدا. 


ولی نکته ی مثبت اینکه یکی از دوستای جدیدم، فهمیدم مشکل شنوایی داره. مغزش نمی تونه درست داده ی شنوایی رو تحلیل کنه و باید اروم و شمرده بشنوه یا تکرار بشه براش. از اون زمان که مشکل این دوستم رو دیدم، گفتم خوبه حداقل تو یه مدت یادت هست بعد یادت می ره این بنده خدا که اصلا نمی نشینه تو حافظه اش.

الان زنگ زده بود به من، می خواست تشکر کنه بابت اینکه جاش وایستادم تو بیمارستان. ولی تقریبا هیچ چی از چیز هایی رو که گفتم نفهمید. و واقعا سعی کردم شمرده بهش توضیح بدم. ولی خب...

هی خدا بدبختی ایه این زندگی. هی خدا هی خدا...

اون یکی دوستم هم که امروز ناراحت بود یاد مادرش افتاده بود که مرده بود. بعد می گفت بریم نون بربری بخرم بخوریم حالم خوب بشه.

می بینید واقعا مغزم داره می ترکه در بین حجم داده ها. 

خود اینم اومده تو مقالات که باعث فراموشی می شه.

مریض ها رو که نگو. افتضاح... واقعا نمی تونم تحمل کنم. رنج این بیمارستان خیلی زیاده. مریض هایی که می بینم خیلی بدبختند. خیلیییی بدبختند و گناه دارند. روح و روانی برام نمونده. 

دیشب یه پسره بود.... 

می تونم فقط بگم اخ. اخ که خیلی درد داشت. یادم بندازید اگه قسمت بود یه بار داستان سوزناک اون پسره که سندروم نفروتیک بود با مادربزرگش رو براتون بنویسم. با مقوا های دارو. از توی انترنی ما شهرزاد قصه گو تا عمر داره می تونه قصه ی اشک ریزون تعریف کنه.


الان که واقعا اعصابم داغونه داستان رو خراب می کنم.

چون آغوز

امروز استادم گفت،

من یه کتاب شیر مادر دارم،

که اکثرا دادمش به رزیدنت های به درد نخور بپیچون که ازش هیچ استفاده نکردند.

اگه به اونا نمی دادم، شک نکن می دادمش به تو. اینقدر انترن باحالی هستی لیاقت کتاب شیر مادر رو داری! 


و البته استاد وسواس داشت، پنجره ی درمونگاه رو تا ته باز گذاشت، و دستش درد نکنه من الان علائم شبه کرونا شامل سردرد و بی حالی دارم.


پ.ن. کلا لایف استایلم رو عوض کردم. اکیپ دوستی ام رو عوض کردم. این جریان به تیپ و تاپ هم زدن من و دوست قدیمم، خیلی پیامد برای من داشت. من در یک مدت خیلی کوتاه کلا تبدیل به ادم بسیار متفاوتی شدم. نمی دونم خوب یا بد. هیچ نمی دونم. ولی دیگه دوستان قدیمی ام رو دوست ندارم. دلم رو زدند. با کسایی می پرم که انتظارش نمی ره.حتی دو سه تا دوست متاهل جمع کردم دورم. و زندگی ام در لحظه شیرینه چون خیلی اختلاف سنی داریم و دیگه دعوایی در کار نیست. سن بالاتر دوستای جدیدم... باعث شده که زندگی رو سخت نگیرند. اونا می دونند همه اش کشکه. که این رفتار خوب روی منم اثر گذاشته. یه بی خیالی خاصی طی می کنیم. اینجا همه چی به کفشه! گاهی اینقدر یکی شون زیر گوشم جوک تعریف می کنه سر مورنینگ و کلاس، اشک در چشمم حلقه می زنه و نفسم بند می ره. کل روزم به خنده و بازی و شوخی و کسب علم می گذره،

 امروز تمام مدت تو کلاس مشترک استاژر انترن ها جلو نشسته بودم.. کنار دو تا دوستای جدیدم.. مثل مست ها جواب سوال های استاد رو می دادم و همه ی حدسیاتم هم درست بود و استاد کیف می کرد! مسخره بازی در می اوردیم. تازه خیلی هم به دل استاد نشستیم. در حالت نرمال من این شکلی نیستم و دوست ندارم در کانون توجه کلاس باشم. ولی خب الان هستم. و لذت می برم. حس اون زمانایی رو دارم که به اصطلاح تک پر کلاس جبر و احتمال بودم. 

اون لحظه ای که با طاها داشتیم صدای فریکشن راب رو از توی اپلیکیشن مورد علاقه اش گوش می کردیم، یه لحظه برگشتم به ردیف عقب نگاه کردم. به گذشته ام. اکیپ دوستایی رو دیدم که در حال حاضر دلم رو زدند. و احتمالا اون ها هم، دوستان الانم رو خل و دیوانه محسوب می کنند. ولی حقیقتش اینه که من اینجا ارامش خیلی بیشتری دارم. احساس کردم این تغییراتی که توی یکی دو ماه اخیر داشتم، بسیار در مسیر تعالی بوده و واقعا لذت بردم از مسیری که طی کردم.

کی دوستاش رو به پشم می فروشه؟ من. 

کی از از خرید و فروشش راضیه؟ بازم من!


امروزم یکی شون می خواست مرخصی بگیره، من رو جای خودش معرفی کرد. چون ما باید هر روزی که می خواهیم مرخصی بگیریم انترن جایگزین معرفی کنیم جای خودمون. خوشحال شدم که من اونی هستم که در این مدت کم بهش اعتماد داره و حاضره جای خودش معرفی اش کنه. و تازه قبلش کلی باهام شرط کرد که باید بهش قول بدم در ازاش هر وقت نیازش داشتم بهش بگم تا کمکم کنه. ده بار باهام شرط کرد. اصلا مکالمه مون اینجوری شروع شد که کیلگ تو کی می خواهی مرخصی بگیری؟ گفت می دونم تو اصلا مرخصی دوست نداری ولی من خودم شده به زور می فرستمت مرخصی.  راستش این دوستم یه بار که حالم خیلی خراب بود یواشکی منو دید. چشمام خیلی افتضاح بود اون روز. با یه رزیدنت بدجوری دعوا کرده بودم، قیافه ام اصلا داغوووون بود. و خب از قضا اون روز بنده رو نظاره کردند ایشون، و شد آنچه شد. روابطمون وارد دنیای دیگری شد. 

خلاصه که اره عزیزانم...

گذر کنید. سخته ولی از آدم های سمی زندگی تون در لحظه ای که واقف شدید سمی هستند فوری گذر کنید و پرتشون کنید سطل آشغال. اینقدرررر ادم جذاب و باحال هست این بیرون که باورتون نمی ره. شما بی پناه نخواهید بود و ارامش رو زودتر از اونچه که فکرش رو کنید کف مشتتون خواهید داشت.

مرگ به رفیقای بی مرام،

زنده باد رفاقت های بی شیله پیله ی واقعی (البته اگه وجود دارند.)!