همینه.
ببین از خواب پا شد،
تو تاریکی رفت یه لیوان برداشت،
دکمه ی یخ سازو زد،
یه قالب یخ انداخت توش،
و بعد پرش کرد از آب
و آورد این سر خونه.
الآنم اومده بالا سرش می گه مامانی بیا بخور، تشنه ت بود...
حالا من بچّه بودم چه جوری بود؟
وقتی سرفه می کردم،
با خشونت و یه حالت اگرسیو وحشیانه بیدارم می کرد طوری که هنوز منگ بودم و اصلا نمی فهمیدم تو کدوم دنیام...
و بعدش دعوا دعوا دعوا که لعنتی تو با صدای سرفه هات نمی ذاری من بخوابم.
ور دار برو یه جای دیگه بخواب سریع،
چون من امروز شیفت بودم، بیمارستان بودم، کوفت بودم زهر مار بودم، خسته ام و تو داری خسته ترم می کنی.
گاها منو با یه بالشت و پتو پرت می کرد بیرون از اتاق.
من خودم یه تنه چاکر ایزوفاگوس هستم،
ولی نمی تونم خودم رو بزنم به نفهمی و وانمود کنم هیچی نشده.
و وقتی اینا رو مستقیم به خودش می گم، صرفا عصبی می شه.
چرا؟
چون حقیقته.
و هیچ کوفتی زهر ماری تر از حقیقت نیست...
برای همینه که عصبی می شه.
چون من حافظه م خوبه و بلدم کی به یادش بیارم عقده های ذهنی م رو.
حقیقتش اینه که،
مهر من از دل مادرم رفته...
خیلی وقته.
شاید مسبب ش خودم بودم،
شاید هم از همون اوّل، مهری در کار نبوده...
به هر حال اگه اوّلی کافی باشه، سراغ دومی نمی ره هیچ کس.
من کافی که نبودم هیچ،
شاید حتّی اضافه هم باشم...
مهر من از دل مادرم رفته،
همون طور که مهر مادرم از دل من داره می ره.
هنوز هم خیلی بهش احساس دارم...
ولی...
آره وقتی ته یه جمله "ولی" می ذاری، مخاطب خودش تا تهشو می ره نیازی به توضیح بیشتر نیست...
دنیا همینه...احساس ها مساوی تقسیم نشدن. همون طور که پول.همون طور که سلامتی.
خیلیه با بچّه ی شیش هفت ساله، همچین رفتاری داشته باشی ها.
از خواب بپرونیش،
و بابت سرفه های ناخواسته ای که می کنه به باد فحش بگیریش چون داره خواب نازنینت رو آشفته می کنه.
و چپ و راست بهش دگزا تزریق کنی،
چون حوصله ی شنیدن سرفه هاش رو نداری.
می دونی تو ایمونو چه قدر به ما گوشزد کردن که تو به عنوان یک پزشک، حتّی اگه مُردی هم نباید به مریضت دگزا بزنی؟ مگه اینکه دیگه چه قدر اوضاعت دراماتیک باشه و دستت از بقیه ی دارو ها کوتاه...!
کیلگ فکر می کنی من تا حالا چند تا دگزا خوردم،
صرفا به خاطر اینکه مامانم دلش می خواست خواب راحتی داشته باشه شب ها؟
خوبه باز با همون عقل بچّگانه ی خودم، از زیر نصفش فرار کردم.
بچّه ی اوّل بودن خیلی سخته،
می دونم دست خودتون نیس...
ولی بچّه ی اوّل نشید هیچ وقت.
به اندازه ی یه والد ازتون انتظار ایفای نقش دارن.
دهنتون سرویس می شه.
ازت ناراحتم...
چون داری فرق می ذاری مامان.
و من نمی بخشمت.
نمی بخشمت.
از در اومده تو، من اینجا پشت کامپیوترم. با صدای جیغش هوار می کشه:
- مگه تو آدم این خونه نیستی؟ چرا ظرف پنیر بیرون مونده؟
(خیلی راحت می تونستم بهش بگم که استثنائا امروز رو از اتاق بیرون نیومدم و داشتم کتاب می خوندم و ظرف پنیر رو هم ندیدم که بخوام بذارمش تو یخچال وگرنه طبیعتا ظرف پنیر که پا نداره هر روز خودش بره تو یخچال یه امروز فلج اطفال گرفته باشه.)
- به من چه ربطی داره؟
- کی می خوای آدم شی؟ خسته ام از دستت کیلگ.
(دلم می خواد که بهش بگم منم خسته ام از دستت مامان. چون هیچ وقت شبیه مامانا نبودی واسم. از دست خودم هم خسته ام. از دست همه چی خسته ام. از دست دنیا. از دست زمین. از دست آسمون. از دست هوا. از دست ریه هام. منم از همه چی خسته ام. کمی صدام رو می برم بالا...)
- مگه من پنیرو خوردم که دارم به خاطر ظرف بیرون مونده از یخچالش بازخواست می شم؟
- مگه من باید چپ و راست هزینه ی شما رو در بیارم؟ مگه بابات وظیفشه وقتی می خوای بری فلان جا برسونتت؟ از صبح تا شب برای خودت بیکار نشستی تو خونه پات رو انداختی رو پات، هیچ غلطی نکردی.
(دلم می خواد جواب بدم بله با توجّه به یه دید زیست شناسی ساده و قانون جبر و اختیار کاملا وظیفتونه این کار ها و حتّی خیلی بیشترش رو برای بچّه تون انجام بدین اگه می خواید پدیده ی انتخاب طبیعی ژن هاتون رو از روی جهان هستی پاک نکنه. صدام رو می برم بالا تر...)
- آخ. ببخشید حواسم نبود که تو از صبح تا حالا داشتی سیر تکامل کائنات رو تغییر می دادی تو مطب! فکر کردی داری جهان رو عوض می کنی؟
(صداش رو پایین می آره. می دونه که این بار من دارم پیروز می شم. تیر آخر ترکش...)
- بمیری که از اوّل برام آینه ی دق بودی! از اوّل.
(می زنه به هدف. توی دروازه. گُل. من بازم باختم.)
الآن فقط حرف نگفته س که داره خفه م می کنه. نقطه ضعف دادن دست بقیه خیلی کار احمقانه ایه. برای همینه که من تقریبا هیچ کدوم از فکر هایی که اینجا می نویسم رو تو دنیای واقعی بیان نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد نقطه ضعف هات رو نیزه می کنن و نشونه ش می رن به سمت روح و روان و قلبت. باهاش قلبت رو ریش ریش می کنن. شرحه شرحه می شی با نقطه ضعف هایی که خودت دستشون دادی. و این احمقانه س. خیلی. و من. یکی از نقطه ضعف هام مرگ بوده همیشه.
دلم می خواد بهش بگم تو غلط کردی، خیلی بی جا کردی آینه ی دقّ ت رو به وجود آوردی. من بهت گفتم به دنیام بیاری؟ من ازت خواستم زندگی ت رو جهنّم کنی واسه خودت؟ آیه ی الهی نازل شد که الآن وقت آفریدن آینه ی دق فرا رسیده؟ من بهت گفتم از جوونی ت بزنی بریزی به پام که بعدا منّتش بخواد رو سرم باشه؟ الآن باید پاسخگوی چی باشم آخه لعنتی؟ اگه می شه برگردیم عقب، به پیر به پیغمبر قول می دم به دنیا نیام که بعد ها بخوام همچین حرفایی رو بشنوم!
تو رو خدا. تو رو خدا اگه یه درصد نا مطمئن اید، بچّه به دنیا نیارید. التماستون می کنم. به دنیاش نیارید اون کوفتی رو.
من از طرف متنفّر هم باشم نمی تونم بهش بگم بمیری. خودم رو گم و گور می کنم که دیگه ریختش رو نبینم. خودم رو می کشم کنار. ذهنم هیچ وقت بهم اجازه نمی ده برای کسی آرزوی مرگ کنم. مرگ همیشه برام یه خط قرمز وحشت ناک بوده.
و حالا چی می بینم؟ از مادر خودم دارم می شنوم که الهی بمیرم. مادرم، کسی که من رو به وجود آورده داره اقرار می کنه که وجودم تو این دنیا یه باگ گنده س!!! به خاطر چی؟ به خاطر یه ظرف کوفتی پنیر. خدای من. چی از این عالی تر؟! چی از این هیجان انگیز تر؟!!!
و بدیش اینه که من تمام اینا رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم. تک تک شون رو با ریز ترین جزئیات. شادی هام زود یادم می ره ولی حافظه م وحشت ناک تو این موارد که دوستشون ندارم خوبه. حتّی می تونم تن صداش رو موقع گفتن اون جمله تا سال های سال تو مغزم پلی کنم. اتّفاقا همه ی اینا رو به خودم می گیرم و باور هم می کنم. کاملا جدّی. همیشه همین بودم. در اوج شوخی ها و عصبانیّت ها هر اطّلاعاتی که لازم داشتم رو از طرفم به دست آوردم. اینا بهش می گن زود رنجی، کینه ای بودن و یا هر صفت نادرست دیگه. همیشه بهم می گن تو زود رنجی... دل نازکی... زود باوری... خیلی کینه ای هستی... ولی درستش همینه واقعا. چون دقیقا در اون لحظه س که از نظر روان شناسی مرز بین خودآگاه و نا خودآگاه در کسری از ثانیه از بین می ره و تو نمی تونی نا خودآگاهت رو کنترل کنی و هر چی خود واقعیت هستی رو می ریزی بیرون. فرویدم چپ و راست همینا رو تو کتاباش نوشته. هیچ وقت توفیری به حالم نداره که فردا پس فردا بهم بگن : "عصبانی بودم نمی فهمیدم دارم چی می گم!"
امروز سومین روزیه که باید تنها ناهار بخورم.
و نمی خورم! الآن یه سیب می خورم و می رم حموم بیفتم به جون دست پام اینقدر لیف بکشم روش که همه ی غمام بریزه.
* می دونی کیلگ الآن دارم فکر می کنم شاید داستان زندگی م شبیه این فیلم ایرانی ها شه که مادره میره بالای تخت بچّه ی جوون رو به مرگش، زاری می کنه فغان می کنه شیوون می کنه که تو رو خدا بیدار شو عزیزم. اگه من و مامانم تو همچین اپیزودی قرار بگیریم دو حالت داره.
یا اون اصلا شیون و زاری نمی کنه و از خوشحالی داره بال در می آره و دستش باشه یواشکی شلنگ اکسیژنم رو قطع می کنه.
یا واقعا دلش به رحم می آد و در حال شیون و زاری و صورت به ناخن خستنه، که اون زمان من وسط جهنّم هم باشم بر میگردم بهش می گم: "آرزوی خودت بود. دارم آینه ی دقّ ت رو می شکنم."
و بعد تمام. تق. می میرم.
تیتراژ فیلم بالا می آد.