و از توی همه ی این به اصطلاح بابام کسخلک بازی هایی ( :)))) ) که من امشب در آوردم، یه فیلم درام عالی هالیوودی در می آد حول محور اینکه دوران بلوغ، و بعد از اون نوجوانی و حتّی عنفوان جوانی چقد دوران داغون حمّالی طوریه که کم ترین کسی می تونه از دریچه ی چشمات به امور نگاه کنه. به خدا آدم زجر می کشه. چیه، بگذره سریع تر.
آدم رو احساسات خودش هم کنترل نداره حتّی.
انگار یه کامپیوتر باشی، کنترلت رو داده باشن دست یه بچّه ی دو ساله... طرف رندوم با خودش نشسته، دستاشو می ماله به هم، تخمه می شکونه می گه:
"خب امشب محض تنوّع می خوام امتحان کنم اگه دکمه بنفشه ی کنترل رو فشار بدم چی می شه؟"
یعنی اعصاب معصاب واسم نمونده این قدر که در عرض چند دقیقه به صورت آنی عصبی شدم، پشت بندش قهقهه زدم، سرفه کردم ، باز پشت بندش قهقهه زدم، سرخ و گر گرفته شدم، بازم پشت بندش قهقهه زدم، ساکت شدم و حتّی تو سکوت بازم قهقهه زدم. ازاون ور آب دهنم پرید تو گلوم تا مرز خفه شدن رفتم، سبابه ی دستم رو هم با چاقو تیکه کردم راستش.
تهش دیگه بابام ول کرد گفت: "خانوم این واقعا خُل شده ها! چرا اینجوری می کنه؟"
خر درون. پدر من. خر درون رو گذاشتم رو اتو پایلوت.
دیوونه هم خودتونید، راستش الآنم دارم فکر می کنم این دستمال خونیه که دور انگشتمه رو به عنوان یادگاری از جَنگ امشب اضافه کنم به صندوقچه ی غنائم کاپتان جک اسپارو یا خیر!
تموم شد دیگه، گور باباش.
من مجروح شدم، ولی زنده موندم.
می گن ک چیزی که تو رو نکشدت، قوی ترت می کنه.
فردا روز بزرگی ست...