Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

معامله

   ببین من می شم خود خود آشغالم. اون چیزی که واقعیه رو از زیر خروار ها لجن می کشم بیرون. باهاش دوست می شم و رسما هر غلطی که خواستم می کنم. به خودم مربوطه. اینجوری از زندگیم لذّت می برم.


   تو هم می شی خود خودت. روحت رو خالص می کنی و فقط برای خودت زندگی می کنی. مرکز جهان می شی.،. انگار که هیشکی وجود نداره. به خودت مربوطه. اونجوری از زندگیت لذّت می بری.


   و ما هیچ وقت سرمون رو تو زندگی هم دیگه فرو نمی کنیم؛ مگه اینکه عقایدمون بخواد تو زندگی افراد دیگه مداخله کنه.  و در نهایت لذّت خواهیم مرد.


چه طوره؟ دنیای لاکچری ای می شد، نه؟ 

معتقدم فقط در حدّ دو جمله با همچین دنیایی فاصله داریم:


^ جمله ی اوّل: به خودم مربوطه. / کاربرد: در انتهای هر جمله ی مفتی که از دهان دیگران شرّه می کند قرار دهیم./ طریقه ی مصرف: روزی سه بار. صبح، ظهر و شب.

^ جمله ی دوم: به من مربوطه؟ / کاربرد:  در ابتدای هر جمله ی که می خواهد از دهانمان شرّه کند قرار دهیم. / طریقه ی مصرف: روزی هزار بار. روزی هزار بار. روزی هزار بار.


و من اگه رئیس جهان می شدم، مردم از آزادی بی حد و مرزی که براشون وضع می کردم حوصله شون سر می رفت.


_ به مناسبت اینکه تو آرویش عزیز  با وجودی که خیلی دوستت دارم، امروز به خودت اجازه دادی موقع حرف زدن با من از جمله ی دوم حتّی یک بارهم استفاده نکنی. دیگه به دردم نمی خوری. دکمه ی حذف از زندگی برای همیشه._

علیپور بودن

   " سلام آقای علیپور ببخشید مزاحم شدم سینا فطرتی هستم دانش آموز 10A تختی ببخشید کلاس های تقویتی کی تشکیل می شن؟"


دو دقیقه بعد:

" ببخشید اشتباه شده شرمنده"


دلم می خواد بش پیام بدم، نه اشتباه نشده. من همه جوره حاضرم نقش آقای علیپور رو واستون بازی کنم...بیا با هم بریم مدرسه هر کلاسی دل تنگت بخواد برات برگزار می کنم.

من دبیرستانو می خوام. با همین جوّی که تو این پیامک هست. دلم تنگ شده. می خوامش. الآن. همین الآن. من آرزو می کنم که به مدّت یک روز آقای علیپور بشم.



#  فقط اینکه هیچ ایده ای ندارم شما بچّه های 10A تختی چه خبطی کردید که این وقت سال دنبال کلاس تقویتی تونید.

#  این علیپور هر کی هست، یکیه مثل خودم که فقط با پیامک می شه گیرش آورد.

#  و امشب احتمالا شهادت هست و تلویزیون هیچی نداره و با وجودی که از درد به خودم می لولم، وبلاگ رو هم به هم می بافم تا زمانی که خوابم ببره. 

#  و یک عدد سینای جدید به کانتکت های گوشیم اضافه می کنم الآن. دلم می خواد! دلم این حجم از بی ربطی رو می خواد. تازه  اگه چند سال پیش بود که سیستم یاهو هنوز عوض نشده بود، بعدش می رفتم واسه ریست کردن پسورد اکانت یاهوم سوال ورود می ذاشتم که: "اگه تو واقعا خودت هستی، شماره موبایل یکی از دانش آموزای کلاس 10A تختی رو رد کن بیاد." یعنی اینجانب سوال هایی می ذاشتم اون رو که بعضا واسه ی نفوذ به ایمیل خودم ساعت ها داشتم عین کاراگاه های مست دنبال ردپا و سرنخ می گشتم.

# انصافا از هیچ علیپوری خاطره ی بد ندارم. جالبه که تو زندگی منم همه شون استاد و معلّم بودن.

پنگوئنی در پایتخت

   مثل این می مونه که دیفتری حاد و فلج اطفال رو با هم گرفته باشم. تمامی ماهیچه های دست و پام با هم قفل کردن. حتّی یه پله رو نمی تونم بالا پایین کنم. حقیقتا که وضع مزخرفی ست... (چشمت کور و دندت نرم؛ می خواستی جو گیر نشی و ادای رونالدو رو در نیاری!)

پنگوئن ها چه جوری راه می رن؟ همون.

حالا ما هر روز چهار ستون بدنمون سالم باید تو خونه بمونیم غاز بچرونیم... یه امروز که وضعم این بود، فقط کمبود دیدار با جناب دکتر روحانی رو حس می کنم تو کارنامه م.


به قول مهدی موسوی:

مامان تمام زندگی ام درد می کند /  دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟

- ورزش می کند خود را به درک واصل کند. از این جور غلط های زیادی برای بدن پیر من.

GOTS _ song

  هر گونه حرف زدن من بی جاست. خودش گویای همه چیزه:


دانلود آهنگ تیتراژ سریال Game of Thrones (بازی تاج و تخت) تنظیم شده برای سنتور؛ آهنگ ساز رامین جوادی؛ تنظیم پولاد ترکمان راد - رمز فایل: kilgharrah


#  ببین کیلگ من نه گاتز (GOTS) یا همون سریال گیم آو ترونز رو نگاه کردم (که اتّفاقا این روزا خیلی گل کرده و گویا فصل جدید داده بیرون) و نه حتّی آهنگ اصلیش رو شنیدم (که البتّه شاید بعد این پست برم بشنوم و مقایسه ش کنم با این کاور). کلا موجود فارغ از جهانی ام. با هیچ کدوم از موزیک ها و فیلم ها و کلیپ های تلگرامی آشنایی ندارم. به راحتی می تونید کلیپ های ده سال پیش رو بهم نشون بدید و ببینید که برام جالبن بر خلاف بقیه ی بچّه ها.  اینو نوشتم که بگم اگه حس می کنید شبیه ش نیست و خوشتون نمی آد احتمالا به خاطر اینه که گوشتون به اون آهنگ اصلیه آشناست. وگرنه به عنوان یه گوش_اوّلی شنیدمش و کاملا خفن بود برام.


#  اصل فایلش ویدیوئه تو اینجا. ولی حس می کنم هر گونه تصویر اضافه می تونه ناب بودنش رو از بین ببره. باید فقط گوشش کنی. برای همین ویدیو ش رو ازش گرفتم و فقط ام پی تری ش رو آپلود کردم واستون. و اینکه شیش هفت ثانیه ی اوّلش خالی می افتاد که نرم افزار مناسب نداشتم واسه برداشتنش متاسّفانه.


+ غم آور. خیلی. یعنی حس می کنم دانش مندان تا انتهای دنیا هم بخوان اثر موسیقی روی مغز انسان رو بررسی کنن، بازم عین قاشق در عسل می مونن توش. من واقعا حالم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتم حقیقتا. الآن که گوشش دادم... چی بگم. شنگول نیستم دیگه همچین. ازیناس که وقتی اعصاب نداری تنهایی گوشش بدی و شاید باهاش گریه هم کنی حتّی اگه خیلی داغون باشی.


از این پست هایی که مدّت هاست در صف انتظار پست شدنه. بالاخره پست شد. همیشه در مورد پست هام گفتم اگه فکرش تو کلّه م باشه، پست شدنش دیر و زود داره... سوخت و سوز نچ.

ساعت پنج عصر

   "هم اکنون ساعت پنج عصره که من می خوام اعلام کنم چند روز پیش فیلم ساعت پنج عصر رو راس ساعت پنج عصر روی پرده ی سینما دیدم."


و سه چهار روزه عین کفتار دام پهن کردم که بتونم ساعت پنج عصر آن لاین شم و همین یه خط بالا رو روی وبلاگم آپلود کنم.

و الآن خیلی حس خوبی داره واسم اون جمله ی اوّلی. کاملا ذهنم رو ارضا می کنه. کاربرد یک گروه اسمی ثابت در سه نقش گزاره، گروه مفعولی و قید زمان در یک جمله ی مستقل مرکّب که حکمش از نظر علم منطق کاملا درسته.

شد بالاخره. یس.

اینتر.


پلّه هایی که به کاشانه ی مجنون می رفت

   یه مقیاس برای اینکه دستم بیاد سرعتی رو که اخیرا دارم باهاش اسب می تازونم به سرزمین دیوونه ها...

جالب بود برای خودم حتّی، یه کتاب دستم بود که روی جلدش بر چسب قیمت داشت. داشتم سعی می کردم از روی جلد بکَنمش که مغزم گفت: "اگه اینو الآن بکَنیش، شاید در آینده دلت بخواد بفهمی این کتاب رو تو جوونی هات به چه قیمتی خریدی و اون موقع راهی نداری واسه فهمیدنش."

هیچی دیگه. دوباره چسبوندمش سر جاش. فقط شفا می خوام. شفا. یعنی حتّی برای اتیکت قیمت هم تره خورد می کنم. چی ام من واقعا؟ چه نوع ویروسی گرفتم؟


الآنم باز ویولون اومده بیرون پنجره، آرشه می کشه رو مخمون. و صداش نه اون قدری واضحه که بفهمم چی داره می زنه، نه اون قدری کمه که نادیده بگیرمش. دقیقا فرقی با ویز ویز مگس نداره.

...فکر کنم فهمیدم داره جان مریم می زنه. من حتّی نمی دونم کیه. همسایه ست یا از این دوره گرد ها؟ به من چه مربوط واقعا. هعی.


مسابقه ی کی مسیر یاب گند تریه؟

   الآن مدیری و رادش تو برنامه ی دورهمی دارن دعوا می کنن سر اینکه که کدومشون مسیر یابی شون افتضاح تره. هی هم دارن خاطره های خجالت آورشون رو شیر می کنن با ملّت که جام طلا رو توی رشته ی "کی از همه گم و گور تره" از همه دیگه بقاپن. احتمالا اگه ببینیدش برای شما خنده داره و سر حالتون می آره چون هر دو تاشون جو گیر شدن و دیگه چندان کنترلی روی ضمیر ناخودآگاهشون ندارن و البتّه برای من مثل آرامشی بی مثاله.


   ولی کم کم وقتشه بیام رو سن، بهشون بگم آقایون بکشید کنار!

و اون خاطره ایم رو رو کنم که تو بچّگی هام که حدودا چهار یا پنج ساله بودم، مامانم دم در خونه بهم گفت: "کیلگ من از پلّه ها سریع می رم بالا میوه های توی دستم سنگینه. تو دنبالم بیا، در رو باز می ذارم." و من نشستم دم پلّه های ورودی در خونه مون زار زار گریه کردم! بعد چند دقیقه مامانم اومد پایین گفت چی شده کیلگارا؟ و من به این حالت بودم که آخه من گُم شدم!!! عرررررررر....


   هنوزم همینم. ورژن گنده ترش فقط. باز این دو نفر یکم می خواستن مزاح کنن که مردم به وجد بیان، ولی من واقعنی همینم. و هیچ ایده ای ندارید همچین آدمی تو "تهران" چی می کشه. زجر کُش می شه قشنگ و البتّه به صورت نا خواسته از بیرون رفتن هاش کم می کنه، از ارتباطاتش می زنه تا حدّ توان. و وخیم ترش اینه که نه پدر مادرم همّت می کنن یکم بیشتر وقت بذارن یادم بدن مسیر یابی رو، نه دیگه روم می شه از دوست هام بپرسم به اون صورت. چون تقریبا همه شون عین کف دست کافه به کافه، سینما به سینما، منطقه به منطقه، پارک به پارک تهران رو بلدن و چیزی به جز مسخره شدن گیرم نمی آد معمولا.


   چنین دوست های آشغال بی معرفت بی مصرفی داشتم که بهم تیکّه می پروندن برو بابا تو که دست راست و چپت رو هم از هم تشخیص نمی دی کیلگ! صرفا به خاطر اینکه من این ویژگی م رو پیششون لو داده بودم و اونا قدر ارزن درک نداشتن که بفهمن اگه من این طوری ام به خاطر اینه که هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که باهاش در بیام تو اجتماع و با مسیر ها آشنا بشم. هیچ وقت هیچ مامان یا بابایی بالای سرم نبوده. فامیل هم سنّی نداشتم که با هم بپلکیم تو خیابونا. هیچ وقت هیچ خاطره ای مبنا بر اینکه همراه پدر یا مادرم تو خیابون های محل قدم زده باشیم، نداشتم. چون همیشه وقف کارشون بودن. نهایت لطفشون این بوده که پول آژانس دادن دستم گفتن برو خودت. 


   اوّلین باری که سوار مترو شدم و از رد شدن توی گیت فوبیا داشتم... اوّلین باری که فهمیدم چه شکلی باید کارت بکشم رو کارتخوان بی آر تی...  اوّلین باری که کارت اتوبوس خریدم... اوّلین باری که نحوه ی شارژ شدنش رو فهمیدم... اوّلین باری که دستم رو به کناره ی پلّه برقی گرفتم حتّی... همه ش رو تنهایی خودم کشف کردم بدون اینکه کسی رو داشته باشم. 

   چه شب هایی که با استرس روی نقشه ی تهران خوابم برده چون روز بعدش بچّه ها قرار گذاشتن که بریم فلان جا و روز بعد به خاطر چند دقیقه دیر رسیدن این دیالوگ پرت شده تو صورتم که :" تو بازم گم شدی استاد؟" و با خنده زیر سبیلی ردش کردم و صرفا خوشحال بودم که تونستم خودم رو برسونم اون جا. هیچ وقت حتّی خیالم راحت نبوده که اگه گم شدم، یکی رو دارم که بیاد پیدام کنه چون مدام فریاد شنیدم حواست به خودت باشه ها ما وقت نداریم و نمی تونیم بیاییم جمعت کنیم. حتّی بوده که در زار ترین حالت ممکن زنگ زدم به تنها راهنماهایی که تو زندگیم داشتم و  روم گوشی تلفن رو قطع کردن یا بهم گفتن ببخشید کیلگ سرمون شلوغه، از آدمای دور و برت بپرس. خودم باید همیشه مواظب همه چی م می بودم. خیلی سختی کشیدم سر این قضیه... خیلی.


   واقعا تلاش کردم تو این راه که خودم رو درست کنم از دوم سوم دبیرستان. چون واقعا مایه ی آبرو ریزی بود این ویژگی م. به نتایج بدی هم نرسیدم. چند وقت پیش که با یه گروه از بچّه ها بیرون بودیم تنها کسی که آدرس دانشگاه رو از اون مکان بلد بود، با افتخار خودم بودم البتّه اینم بگم که اون گروه خیلی شوت بودن و کار خیلی خاصّی نبود.


   ولی هنوزم مشکلم پا برجاست. زیاد ازم انرژی می گیره. اگه یه آدم عادی یه مسیر رو با پنج بار رفت و برگشت یاد می گیره، من تو دوازده بار یاد می گیرم و خلاصه مریضی بدیه، سجده کنید اگه نداریدش. همیشه همون حسّ غربت لعنتی اون روز که دم در خونه زدم زیر گریه تو وجودمه. ولی یاد گرفتم مهارش کنم و بروز ندم. حسّ می کنم یه جورایی نقطه ی قوّته و بهش می بالم.


   ای کاش حداقل یا مامان یا بابام می دیدن این برنامه رو که بفهمن من اون قدر ها هم این رفتارم غیر عادی نیست. دانلودش می کنم و فرو می کنم تو حلقوم شون.

خیلی خوب بود که این خاطرات خجالت آورتون رو به اشتراک گذاشتید آقایون. خیلی. فقط نمی دونم چرا به شما که می رسه مردم خوششون می آد و دست و جیغ و هورا و لایک می گیرید، به ما که می رسه تحقیر و تیکّه و کنایه می شنویم! به هر حال الآن خیلی شارژم که چند نفرم تو سنگر منن. بیایین بزنیم با خمپاره نابودشون کنیم این آدرس بلدا رو.


یکم خوشگل ببینید دلتون وا شه









# این همه خوشگل بهتون معرّفی کردم برید حال کنید، به خدا چند ساعت دیگه اگه حتّی یه پست ناله طور ببینم درباره ی اینکه غروب جمعه ست...
# خوشگل شماره ی یک یا خوشگل شماره ی دو یا خوشگل شماره ی سه؟ :-"

پنج سال دیگه، همچین روزی احتمالا

   و من همین چند دقیقه پیش کنار دوستم بوت نشسته بودم و داشتیم فارغ التحصیل می شدیم از این رشته ی کوفتی که سر و صداهای بقیه نذاشت و بیدارم کردن.

حالا باید پنج سال دیگه بخونم تا برسم به اون روز. اگه گذاشتید آدم راه صد ساله رو یه شبه بره. نمی ذارید دیگه وگرنه من بلدم. الآن یعنی جدا پنج سال دیگه باید به این وضعم ادامه بدم؟ دو نقطه چشم های دلسرد.


   اتفاقا دیر هم رسیدم چون اصلا آدرس بلد نبودم و مراسم شروع شده بود ولی به هر حال کنار بوت صندلی خالی مونده بود. کاری به اینش ندارم که بوت هم دانشگاهی م نیست و کلا هدف مغزم از القای همچین خوابی چی بوده چون قطعا خیلی آدم های شاخ تر از من وجود دارن که بخوان کنارش بشینن تو اون روز. ولی سر همین دیر رسیدن کلی پوزخند خوردم از هم کلاسی هام! آقا اصلا خواب خودمه، جشن فارغ التحصیلی خودمه، عشقم می کشه دیر برسم.  شما ها حتّی تو خوابی که خودم آفریدمش هم باید اون لبخند تمسخر وار گوشه ی لبتون باشه؟ از این لباس های شکیل کلاه بر سر هم گیرم نیومد هر چی گشتم متاسّفانه چون دیر شده بود و همه رو پوشیده بودند. جالبه اون وسط اعصابم هم خورد شده بود که سی صد هزار تومان پول جشن گرفتین ازم که حالا لباس نداشته باشم؟ و همون لحظه تصمیم گرفتم هرگز به خانواده منتقل نکنم این اتّفاق رو چون احتمالا تا آخر عمرم سرکوفتش رو می خوردم.


   سالنی که توش جشن برگزار می شد، یه شهر روباتی تمام عیار بود که هیچ جشن فارغ التحصیلی ای به خودش ندیده تو این دنیا. فوق العاده بزرگ بود به اندازه ی فضای پنج تا کلیسا ی بزرگ رو هم ولی بازم به پای سرسرای ورودی هاگوارتز نمی رسید. دیوارهاش چوبی بودن و بوی چوب خیس رو از توی فضا حس می کردم. صندلی های چوبی پرواز می کردن، خود به خود تمیز می شدن و نمی دونم چرا ولی بعد از یه مدّت انگار که صندلی ها میخ داشته باشه، بچّه های ردیف ما  وسط سخن رانی شروع کردند به تکنو رقصیدن روی صندلی شون و ازون ور هم روبات ها اومده بودن که آروممون کنن تا طبیعی رفتار کنیم و جشن رو بهم نریزیم.


   یک درصد ایده ندارم از کجا در آوردم این خوابم رو. ولی خوش گذشت. اوّلین بار بود که خودم رو تو لباس فارغ التحصیلی می دیدم البتّه به غیر از جشن خداحافظی ای که تو پیش دانشگاهی برامون گرفتن. بسیارحسّ خوبی داشتم. همه ش داشتم با خودم می گفتم : "دیدی تموم شد بالاخره کیلگ؟ تموم شد."


* و یه دنیایی وجود داره اون بیرون... که من بلدم توش تکنو برقصم. وسوسه کننده ست...

خودم رو می تونم تصور کنم تا حدّی. ولی بوت. بچّه مثبت کلاس، خرخون همه چی تموم. وجدانا بهش نمی آد که با من تکنو برقصه. :))))) یکم زیادی درجه تبش به این کارا نمی خوره.

بهم بگید

خب می دونین... طی جهان گردی های مجازی شبانه م، الآن به یه سایت رسیدم و قیافه م به هم ماسیده.

چشماتون رو به همه چی ببندین و...

بهم بگید که مثل هزار تا کامنت دهنده ی اون سایت فکر نمی کنید.

بهم بگید که حداقل می تونید "سعی" کنید که مثل اونا فکر نکنید.

بهم بگید سطح اندیشه تون فرق می کنه.

بهم بگید که متفاوت اید.

بهم بگید که حداقل یکی تون هست که مسیر فکری ش متفاوته با اون همه آدمی که اون جا دیدم.

بهم بگید که اونا کلّ دنیا نیستن و اگه بگردم می تونم یکی رو پیدا کنم رو این کره ی خاکی که طرز تفکّرش اینجوری نباشه.

به شدّت به کامنت های دل خوش کنک نیاز دارم الآن. بجنبید. بهم بگید. بهم بگید! بهم بگید... و هیچی نپرسید. فقط بهم بگید اینا رو.

وگرنه همون بهتر سرم رو بذارم اینجا زیر همین پست بمیرم.

باید همون خندوانه ی تکراری رو می دیدم که مسیرم اینجوری نشه امشب.

دلم گرفته؟...............................!!!

کمبود سوژه

   و فقط یه نشونه ی دیگه می خوام تا مطمئن شم رامبد جوان برای برنامه سازی ش سوژه کم آورده. تکرار خندوانه ی هفته ی پیش!!!

خب به جاش منو می فرستادن رو آنتن یکم مشهور شم عقده هام بخوابه! نمی شه که. چه قدر افشاری و درویشان پور؟

ولی خوبه دمش گرم واسه وبلاگ ما سوژه جور می کنه با این کاراش. 


   و هم اکنون احتمالا آقا دزده تو تاریکی چشماش ندید با سر رفت تو کانال کولرمون یه صدای رعب آوری ایجاد کرد، کلّ خونه بیدار شدن برن پشت بوم به سیخ بکشنش. کومبا کومبا کومبا کومبا. منم برم دیگ سرخ پوستی خانواده رو بذارم جوش بیاد، وقتی گرفتنش بندازیمش اون تو باهاش سوپ انسان درست کنیم، شب جمعه دور آتیش بچرخیم.

Imo

   دفعه ی دیگه بر خلاف میل من، این ایموی کوفتی یا هرچی که همچین قابلیتی داره رو بیارین بکنین تو سوراخ دماغم که بیاااااا فلان فامیل خارج رفته مون تو رو ببینه، و من در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم و بخوام مثل بُز سر تکون بدم در مقابل ذوق زدگی های طرف مقابل که به زور می شناسمش حتّی،  و در مقابل اینکه چراااااااااااااااا اینقدددددددددددددر بزررررررررررررگ شدم هیچی به غیر از سلام کردن نداشته باشم که بگم، و مجبور باشم صرفا لبخند های احمقانه بزنم، همون دیوایسی رو که دادین دستم رو چنان می زنم تو صورتتون که به جای هر دندونتون یه اپلیکیشن اینستال شه. این دیگه چه مسخره بازی ایه؟ انگار باغ وحشه منم اورانگوتان تازه منتقل شده از دل حیات وحش آمازونم!


مکالمه:

- سلاااااااام.

- سلام.

- واییییییییی چه قدر بزرگ شدی.

- لبخند تحمیق کننده.

- وااااااااااااااااااااای چه قدر بزرگ شدی.

- لبخند تحمیق کننده.

- وای هزارماشاللّه خیییییییییییییییییییییلی عوض شدی.

- لبخند تحمیق کننده.


این حرفا چیه به من می زنید؟ آدم خودش از خودش وحشت می کنه خب. مثلا چی می شه اگه از من به عنوان موجود بزرگ شده در مهمونی ها رونمایی نکنید؟ ناموسا موضوع باحال تر ندارید؟ شیطونه می گه در جواب هر کدوم از بزرگ شدی هاشون بگم وااااای اتّفاقا شمااااااااااا هم خیلی شکسته و پیر شدید.


بعد جالبه اعتراض می کنم به این رفتار کودک آزارنده شون، بهم می گن خفه بابا به خودت باشه که حوصله ی حرف زدن با هیشکی رو نداری. د همین کارا رو می کنید آدم حسّش نمی کشه همراهی تون کنه هیچ وقت.

قوطی پنیر بشم ولم می کنین؟

   نه به خدا! چی بگم؟ بابام کشیده م کنار می گه می خوایم دو نفره حرف بزنیم. 

بعد تو گوشم می گه مامانت رو چی کار کردی، با بغض حرف می زنه؟

والا پدر من! آرزوی مرگ ما رو کردن، بغضش رو یکی دیگه می کنه. این دیگه چه بامبولیه در می آرین واسه من؟ 


   از اون ور امروز آدرس بلد نبودم با هزار جور خودخوری و خجالت رفتم جلو از یه کسی پرسیدم چنان پشت چشمی برای من نازک کرد که یعنی تو عجب احمق نفهمی هستی که آدرس فلان جا رو بلد نیستی بی فرهنگ! جالبه مسیر خودش هم همون جا بود، بعد من رفتم کاشف به عمل آوردم که چرت و پرت راهنمایی م کرده باید یه ور دیگه می رفتم. بعد از نیم ساعت که من رسیدم به جایی که می خواستم، طرف از آدرس اشتباهی که به من داده بود برگشت به مکان درست. اسید می خواستم در اون لحظه فقط! اگه منو می دید رسما خودش با پای خودش می رفت شسته می شد و بعد پهن می شد رو بند رخت از خجالتش. دقیقا اینجوری بودم که همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی. از اون همه آدم دست گذاشته بودم رو همچین آدم مغرور دماغ به هوای خودشیفته ای واسه راهنمایی مسیر. 



   از این ور اومدم خندوانه ببینم حالم جا بیاد یکم بخندم، مواجه شدم با این آخوند! رامبد؟ آخه رامبد این چیه؟ من به چیه این بخندم؟ من الآن نیاز دارم بخندم ولی نمی تونم با این مهمون رامبد!

مگه اینکه همین الآن پاشی جلوش دووَ دووَ بخونی و دور استودیو یورتمه بری و لپ هاشو بکشی، انصافا جیگرشو داری؟ 

وسط برنامه شون هم بارون گرفت. صداش رو انداختن تو ضبط.خیلی باحال بود واسم این حرکت.

ولی الآن خوب داره باهاش بحث می کنه ها. مگه اینکه تو و فامیلی ت نماینده ی جوون ها باشین رامبد. یک جوان به نمایندگی از جوان ها... الآن داره به آخوند می گه انتظار داری من چی رو سانسور کنم تو برنامه م؟ جامعه همینه.راستش همینه. من اگه بخوام سانسور کنم تزئینه، دروغه! بعد آخونده می گه آره قبول دارم ولی باز تهش حرف خودش رو می زنه. :)))))

واااای خداااااای  من الآن رامبد داره بهش می گه یه شب دیگه هم بیایید. این رامبد حالش از منم خراب تره. اه. تاریخ مرگم رو می دونید الآن. اون روز خودم رو حلقه آویز می کنم.

ظرف پنیر

از در اومده تو، من اینجا پشت کامپیوترم. با صدای جیغش هوار می کشه:

- مگه تو آدم این خونه نیستی؟ چرا ظرف پنیر بیرون مونده؟


(خیلی راحت می تونستم بهش بگم که استثنائا  امروز رو از اتاق بیرون نیومدم و داشتم کتاب می خوندم و ظرف پنیر رو هم ندیدم که بخوام بذارمش تو یخچال وگرنه طبیعتا ظرف پنیر که پا نداره هر روز خودش بره تو یخچال یه امروز فلج اطفال گرفته باشه.)


- به من چه ربطی داره؟

- کی می خوای آدم شی؟ خسته ام از دستت کیلگ.


(دلم می خواد که بهش بگم منم خسته ام از دستت مامان. چون هیچ وقت شبیه مامانا نبودی واسم.  از دست خودم هم خسته ام. از دست همه چی خسته ام. از دست دنیا. از دست زمین. از دست آسمون. از دست هوا. از دست ریه هام. منم از همه چی خسته ام. کمی صدام رو می برم بالا...)


- مگه من پنیرو خوردم که دارم به خاطر ظرف بیرون مونده از یخچالش بازخواست می شم؟

- مگه من باید چپ و راست هزینه ی شما رو در بیارم؟ مگه بابات وظیفشه وقتی می خوای بری فلان جا برسونتت؟  از صبح تا شب برای خودت بیکار نشستی تو خونه پات رو انداختی رو پات، هیچ غلطی نکردی.


(دلم می خواد جواب بدم بله با توجّه به یه دید زیست شناسی ساده و قانون جبر و اختیار کاملا وظیفتونه این کار ها و حتّی خیلی بیشترش رو برای بچّه تون انجام بدین اگه می خواید پدیده ی انتخاب طبیعی ژن هاتون رو از روی جهان هستی پاک نکنه. صدام رو می برم بالا تر...)


- آخ. ببخشید حواسم نبود که تو  از صبح تا حالا داشتی سیر تکامل کائنات رو تغییر می دادی تو مطب! فکر کردی داری جهان رو عوض می کنی؟


(صداش رو پایین می آره. می دونه که این بار من دارم پیروز می شم. تیر آخر ترکش...)


- بمیری که از اوّل برام آینه ی دق بودی! از اوّل.


(می زنه به هدف. توی دروازه. گُل. من بازم باختم.)


الآن فقط حرف نگفته س که داره خفه م می کنه. نقطه ضعف دادن دست بقیه خیلی کار احمقانه ایه. برای همینه که من تقریبا هیچ کدوم از فکر هایی که اینجا می نویسم رو تو دنیای واقعی بیان نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد نقطه ضعف هات رو نیزه می کنن و نشونه ش می رن به سمت روح و روان و قلبت. باهاش قلبت رو ریش ریش می کنن. شرحه شرحه می شی با نقطه ضعف هایی که خودت دستشون دادی. و این احمقانه س. خیلی. و من. یکی از نقطه ضعف هام مرگ بوده همیشه.


دلم می خواد بهش بگم تو غلط کردی، خیلی بی جا کردی آینه ی دقّ ت رو به وجود آوردی. من بهت گفتم به دنیام بیاری؟ من ازت خواستم زندگی ت رو جهنّم کنی واسه خودت؟ آیه ی الهی نازل شد که الآن وقت آفریدن آینه ی دق فرا رسیده؟  من بهت گفتم از جوونی ت بزنی بریزی به پام که بعدا منّتش بخواد رو سرم باشه؟ الآن باید پاسخگوی چی باشم آخه لعنتی؟ اگه می شه برگردیم عقب، به پیر به پیغمبر قول می دم به دنیا نیام که بعد ها بخوام همچین حرفایی رو بشنوم!


تو رو خدا. تو رو خدا اگه یه درصد نا مطمئن اید، بچّه به دنیا نیارید. التماستون می کنم. به دنیاش نیارید اون کوفتی رو.


من از طرف متنفّر هم باشم نمی تونم بهش بگم بمیری. خودم رو گم و گور می کنم که دیگه ریختش رو نبینم. خودم رو می کشم کنار. ذهنم هیچ وقت بهم اجازه نمی ده برای کسی آرزوی مرگ کنم. مرگ همیشه برام یه خط قرمز وحشت ناک بوده.

و حالا چی می بینم؟  از مادر خودم دارم می شنوم که الهی بمیرم. مادرم، کسی که من رو به وجود آورده داره اقرار می کنه که وجودم تو این دنیا یه باگ گنده س!!! به خاطر چی؟ به خاطر یه ظرف کوفتی پنیر. خدای من. چی از این عالی تر؟! چی از این هیجان انگیز تر؟!!!


و بدیش اینه که من تمام اینا رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم. تک تک شون رو با ریز ترین جزئیات. شادی هام زود یادم می ره ولی حافظه م وحشت ناک تو این موارد که دوستشون ندارم خوبه. حتّی می تونم تن صداش رو موقع گفتن اون جمله تا سال های سال تو مغزم پلی کنم. اتّفاقا همه ی اینا رو به خودم می گیرم و باور هم می کنم. کاملا جدّی. همیشه همین بودم. در اوج شوخی ها و عصبانیّت ها هر اطّلاعاتی که لازم داشتم رو از طرفم به دست آوردم. اینا بهش می گن زود رنجی، کینه ای بودن و یا هر صفت نادرست دیگه. همیشه بهم می گن تو  زود رنجی... دل نازکی... زود باوری... خیلی کینه ای هستی... ولی درستش همینه واقعا. چون دقیقا در اون لحظه س که از نظر روان شناسی مرز بین خودآگاه و نا خودآگاه در کسری از ثانیه از بین می ره و تو نمی تونی نا خودآگاهت رو کنترل کنی و هر چی خود واقعیت هستی رو می ریزی بیرون. فرویدم چپ و راست همینا رو تو کتاباش نوشته. هیچ وقت توفیری به حالم نداره که فردا پس فردا بهم بگن : "عصبانی بودم نمی فهمیدم دارم چی می گم!"


امروز سومین روزیه که باید تنها ناهار بخورم.


و نمی خورم! الآن یه سیب می خورم و می رم حموم بیفتم به جون دست پام اینقدر لیف بکشم روش که همه ی غمام بریزه.


* می دونی کیلگ الآن دارم فکر می کنم شاید داستان زندگی م شبیه این فیلم ایرانی ها شه که مادره میره بالای تخت بچّه ی جوون رو به مرگش، زاری می کنه فغان می کنه شیوون می کنه که تو رو خدا بیدار شو عزیزم. اگه من و مامانم تو همچین اپیزودی قرار بگیریم دو حالت داره.

یا اون اصلا شیون و زاری نمی کنه و از خوشحالی داره بال در می آره و دستش باشه یواشکی شلنگ اکسیژنم رو قطع می کنه.

یا واقعا دلش به رحم می آد و در حال شیون و زاری و صورت به ناخن خستنه، که اون زمان من وسط جهنّم هم باشم بر میگردم بهش می گم: "آرزوی خودت بود. دارم آینه ی دقّ ت رو می شکنم."

و بعد تمام. تق.  می میرم.

تیتراژ فیلم بالا می آد.


اگه من سرباز کلش بودم

همیشه که کلش آف کلنز رو باز می کنم و می رم سرباز تربیت کنم، چشمم به هیلر می افته و حالم به هم می خوره. خیلی با ایزوفاگوس سر این بحث کردیم بار ها.

+ اگه انتخابی بود، کدوم سرباز می شدی؟

+ اگه انتخابی نباشه، فکر می کنی از نظر سازنده ی بازی ها بیشتر شبیه کدوم سربازی؟

   اوّلیش رو بی خیال چون سلیقه ایه، ولی به واسطه ی رشته ای که دارم  و مسیر زندگیم، مطمئنّم سازنده ها منو به شکل یه هیلر با یه حلقه ی نورانی بالای سرم و دو تا بال کوفتی دو طرف دستام می بینن. و همینه که رو نرومه. هیلر احمق ترین سرباز کلشه. احمق ترین و لوس ترین. یعنی جامعه ی سربازای کلش رو می گیری و همیشه احمقانه ترین واکنش ها تو جنگ مال همین هیلره. اون قدر که همه معتقدن اگه تو جنگ نبریش سودش بیشتره.

یعنی من دارم این همه سختی می کشم تو دنیای واقعی سر پزشک شدنم ولی تهش فوق فوقش از نظر سازنده های بازی شبیه یه هیلر دامب و احمق و نفهمم. غمم می گیره خب.


   عوضش تو کلش رویال که می رم احساسم کاملا بر عکسه. اونور همیشه این احساس رو داشتم که تو زندگی م یه کارت لجندری ام. و اگه تا حالا بازی نکردید هیچ ایده ای ندارید که لجندری کارت چیه و چه قدر خفنه. و منم نمی تونم میزان کم یاب بودن، عجیب غریب بودن و غیر قابل پیش بینی بودن این کارت رو بهتون بدم با نوشته هام. باید خودتون بازی کنید ماه ها تا بالاخره یه روز از هر هزار تا گنجی که باز می کنید یه دونه لجندری بزنه بیرون شاید بفهمید چی می گم.



   اگه درکش کنید اونجاست که بالاخره با خودتون می گید برو عمو جون، این یارو چه اعتماد به سقفی داره کلا  تو دنیای خرگوشی خودش سیر می کنه. آره دیگه.من هنوز به اون مرحله ای نرسیدم که بخوام قبول کنم یه آدم کاملا عادی ام مثل بقیه ی آدمایی که هر روز می بینم و سیرکلّی زندگیم هم با یکم اختلاف تهش مثل اونا پیش می ره. دلم هم نمی خواد اون روز رو ببینم. فکر کردن به معمولی بودن و یک هفت میلیاردم دنیا بودن، منو می کُشه. همیشه ته دلم مطمئن بودم که یه لجندری کارتم. 


   این اعتماد به سقفی که من دارم رو کمتر کسی داره. یعنی این قدر آدمای خفن هم سنّ خودم دیدم که اصلا کلّه ت سوت می کشه وقتی حجم موفقّیت شون رو نگاه می کنی. تو این جور مواقع از خودم پرسیدم دوست داشتی جای این می بودی و تهش با این استدلال: " اون طوری یه کارت اپیک همه چی تموم می شدی ولی دیگه لجندری نمی بودی!" برای طرف ته دلم آرزوی موفقیّت هزار برابر کردم بدون ذرّه ای خود کم بینی یا حسادت یا رشک و حسد. چون نمی دونم مغز احمقم همیشه این حس رو داره که از بقیه برتر و بالاتره. هر چه قدرم که خودمو کوچیک کنم، تضعیف کنم و ادّعای هیچی بودن کنم، مغزم واسه خودش هر سازی می خواد می زنه و بازم مطمئنّه که لجندریه.

   ادّعای گنده ایه ولی می نویسمش. :))) واقعا تا حالا به هیچ کس حسودی نکردم. یعنی حتّی حسش رو ندارم که چه جوری می تونه باشه. حتّی احساس رقابت هم نکردم با کسی. به محض اینکه از یکی خوشم اومده کپی ش کردم رو خودم. یا حداقل دست و پا زدم که رو خودم کپی ش کنم. حالا نمی دونم نقطه ی قوّت حساب می شه یا نقطه ی خاک بر سری. ولی همیشه تو ذهنم فقط خودم بودم تو دنیا و کلا همه چی رو رام و مسخّر وجود حقیر می دیدم.



   # نمی دونم تا چه حد با کلش آف کلنز و کلش رویال آشنایی دارید. شاید اصلا عمق حرفم رو متوجّه نشید، شاید حتّی سطحش رو هم متوجّه نشید. یه پست نسبتا طولانی نوشتم که بهتر بتونید درک کنید چی نوشتم. ولی اون قدر طولانی شد که این چند خط که هدف اصلی نوشته م بودن توش گم می شدن. چرک نویسش کردم و اومدم تو این پست جدید اینا رو نوشتم.


   پ.ن:  الآن کاملا پستم پتانسیلش رو داره یکی تون واسم کامنت بذاره لجندری کارت کی بودی تو کیلگ؟ و هزار مرتبه سجده شکر می خوام بکنم الآن. داشتم یه عکس اشتباه رو براتون آپلود می کردم که دودمان کل این سه سال بلاگ نویسی م رو به باد می داد. خوش حالم.

ماکارانی یا ماکارونی یا هرچی

   و باز هم موهبت تنهایی غذا خوردن. ها ها ها. بند ناف ما رو بریدن. به من چه دیگه. گرسنمه. الآن دارم تمرین می کنم بدون قاشق ماکارانی بخورم  تا حواسم رو پرت کنم که البتّه کار سختی هست و به نظرم تمرکز زیادی می خواد ماکارانی خوردن بدون قاشق...عین ایتالیایی ها. چائو چائو. 


   به جدّم  که من اگه یه رفیق پایه داشتم، هر روز ظهر می رفتم باهاش از تو آشغال فروشی های ولی عصر و انقلاب یه چیزی کوفت می کردم، طبیعتا پدر دستگاه گوارشم رو هم در می آوردم ولی حداقل این احساس داغون الآنم رو نمی داشتم.

(اوّل جمله ی پیش نوشتم به جدّم. جدیدا علاقه پیدا کردم گزاره های قسم طور بنویسم و البتّه فکر می کنم خیلی ناشی باشم تو استفاده ازش چون از بچگی یادمون دادن هیچ وقت قسم نخوریم. البتّه الآن هم برای کاربرد قسمی ش استفاده ش نمی کنم، ولی بار معنایی خوبی به جمله هایی که می خوام بنویسم می ده که فعلا عبارت جایگزین ندارم واسش. عبارت هایی مثل به خدا، به ریش مرلین، به جدّم و ...  به خدا رو استفاده نمی کنم چون دوست ندارم، ولی بقیه شون کاملا اکی می زنن. عبارت جایگزین به ذهنتون رسید دریغ نکنین خلاصه کلّی استقبال می شه.)


   داشتم می گفتم دوست و رفیق، فکر کنم دیگه وقتش رسیده یکم جهان گردی کنم. :-" به این حالت که دستم رو بچرخونم رو کانتکت های گوشی م و رو هر کی افتاد همون روز برم رو سرش خراب شم و باهاش ول بچرخم. اوّل صبح ها هم با این دیالوگ شروع شه که: "خب کیلگ امروز دلت می خواد کی رو بدبخت کنی؟" ایده آل به نظر می آد. 

   یه زمانی تو شونزده هفده سالگی هام، خیلی اینجوری بودم. به زور همه رو جمع می کردم دور هم و خلاصه کشون کشون می بردمشون این ور اون ور که دور هم باشیم. رفیق باز بودم به عبارتی با همه ی کم رویی بی حد و مرزم. چند سالیه این عادتم از سرم پریده،  هم دانشگاه خیلی در گیرم کرد و هم می دیدم انگار یه حالت زورکی داره واسشون تحمّل کردن من یا به اون صورت پذیرفته نمی شم توسط جمع های مختلف.  یا مثلا خیلی ذهنم در گیر مسائل جانبی می شد که الآن این آدمای دو رنگ و خنجر به دست چیشون شبیه دوست واقعیه که باهاشون می پلکم و در آن لحظه دلم می خواست فرار کنم از دستشون و فلان و بهمان. قصّه درست می کردم تو ذهنم. که واقعا همه ی اینا الآن به کفشم.  الآن فقط می خوام یه نه ی گنده بچسبونم پس کلّه ی همه ی فکرام و کاری که عشقم رو می کشه بکنم چون با توجّه به اینکه حتّی تو خونه یه آدم پیدا نمی شه من باهاش غذا بخورم، فکر کنم زمان خوبی باشه واسه ی استارت دوباره. 

استثمارشون می کنم دوست های دو رنگم رو. همه ی دور و بری هام رو استثمار می کنم. ها ها ها.


(در این لحظه ته بشقاب ماکارونی چرب و چیلی و آغشته به آبلیمو لیس زده می شود.)


چون در مورد دوست و رفیق و اینجور چیزا شد محوریت پستم، این چند خط هم اضافه بشه خالی از لطف نیست. خیلی به خودم نهیب زدم که این ایده م رو اینجا بنویسم که سیر تفکّر خودم رو یادم نره بعد ها. 

چند وقت پیش داشتم با یه اپلیکیشن تغییر صدا ور می رفتم و تستش می کردم. یه گزینه ای داشت، صدای ورودی رو برعکس می کرد. یعنی تو فایل پنج ثانیه ای از صدای خودت ضبط می کردی، این یه فایل خروجی بهت می داد که از ثانیه پنج پخش می شد به اوّل. بدیهتا یه صدای چرت و پرت عجیبی بود که هیچ معنی ای نداشت. خلاصه همین جوری داشتم فکر می کردم کاربرد این گزینه که صدات رو بر عکس کنی، چی می تونه باشه. 

بعد چند ثانیه یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. اگه من یه آدم بودم که می خواستم با یه آدم دیگه رمزی ارتباط برقرار کنم و هیچ کس دیگه ای بو نبره، از همین روش استفاده می کردم. درست مثل اسکافیلد با کد گذاری های عجیب غریب و همه فن حریفش. اگه یه روز نیاز داشته باشم رمزی حرف بزنم با یکی، قطعا این روش خیلی به دلم می شینه. 


   مثلا اگه بخوام به ناخدای اسیر شده ی یه کشتی پر از دزد های دریایی، نقشه ی گنج رو لو بدم، یه فایل درست می کنم با صدای خودم و توش همه چی رو می گم. بعد با این اپلیکیشن صدام رو بر عکس می کنم. وقتی می فرستمش داخل کشتی، دزد های دریایی هرچی با هندز فری هاشون گوش می کنن پیام رو نمی گیرن چون برعکس شده و رسما چرت و پرته و فقط رو اعصابشونه. لابد با خودشون می گن بیا این سلیقه ی نابود ناخدای کشتیه که دیوونه ست و با این چرت و پرتا آروم می گیره. فایل رو می برن می دن دست ناخدا. و بعد ناخدا همون فایل برعکس شده رو با همون اپلیکیشن اوّلی که فقط خودمون دو تا ازش خبر داریم و قراره باهاش رمز بسازیم، دوباره بر عکس می کنه. خروجی ش در واقع می شه فایل بر عکس بر عکس. دو بار بر عکس. مثل دو تا منفی که تو هم ضرب بشن. و خلاصه اینکه پیام من برای نا خدا هویدا و معنی دار می شه و گنج رو زود تر از دزد های دریایی پیدا می کنه و پرتش می کنه تو دریا که دست هیچ کس و ناکسی بهش نرسه. 

از مثال نا خدا که بگذریم، ساده ترش می شه اینکه من یه دوست صمیمی رله که باهاش فوق العاده راحتم می داشتم و صبح تا شب اینجوری واسش فایل درست می کردم و کلا با این زبون با هم حرف می زدیم. اون وقت کل زندگی م پر می شد از این فایل ها و حسابش از دستم در می رفت و بقیه ی دوستای خنکم رو با همین روش خمار می کردم که تحقیقا خیلی حال می داد. شاید بعد ها بر اثر گذر زمان دیگه ضرورتی نمی دیدم به این زبون شما ها حرف بزنم، چون اون یه نفر دوست شفیقم رو برای خودم کاملا شخصی سازی کرده بودم و سر همین قضیه می بردنم پیش روان پزشک که بچّه مون دیگه در حد همون لال طوری ش هم حرف نمی زنه. بعد دکتره می نشست فایل هام رو بررسی می کرد  و هیچی نمی فهمید و اونم تو خماری می موند و ...بازم قصّه شد که. :))))

 

آره دیگه اینجور دغدغه ها. دلم هم درد گرفته الآن و واقعا ایده ای ندارم چرا چون همین الآن پرش کردم صاب مرده رو به قول مادر جان!!!

ال کلاسیکوی از دست رفته

   ببین دیگه تا چه حد گیجم و نمی دونم دارم دقیقا چه غلطی می کنم با تابستونم که ال کلاسیکو ها میس می شن تو برنامه م.

مثلا خودم رو واسه امشب سرحال نگه داشتم ولی نمی دونم چرا همین که زمان بازی شد، اصلا به کل از تو ذهنم پاک شد برم تلویزیون رو روشن کنم و رفتم نشستم به جاش شعر و غزل حافظ خوندم! تا امشب تو این تابستون، هیچ شبی هوس و همّت انجام همچین کاری به سرم نزده بود. دیوونه ی زنجیری.

الآن دقیقه ی هشتاد و هفتشه. می ارزه واسه سه دقیقه؟ 

[گریه های کشدار با اشک های نا مرئی معلّق در فضا.]


پ.ن: حالا اگه درس داشتم با هر کلمه ای که می خوندم ده بار به مغزم یادآوری می شد که امشب بازیه و تو بدبختی و نمی تونی ببینیش. هرچند الآن که دارم اخبار رو مرور می کنم، نوشته این پیکه ی احمق گل به خودی زده که رسما سیب بهش. از طرفی من چه جوری نبود نیمار رو تاب می آوردم؟ دلیل های خوب خوب برای فرافکنی های نیمه شبی.


پ.ن بعدی: تا یاد بگیرید به جای فرافکنی، عضلات سرینی تون رو حرکت بدید و به خودتون بجنبید و مثل من گشاد نباشید. بله. تو همون سه دقیقه رئال یه گل دیگه هم زد. می تونستم یکی از گل های بازی رو ببینم. سیب عمیق.