Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غوغای نهان

این ویدیو ی جذاب،

با این لهجه ی جذاب،

با اون فر(fer)های جذاب تر (!)،

ضمن محتوای فرهنگی و فاخرش،

و همراه با ریتم اعجاب آورش،

تقدیم به شما.

فیلتر هم نیست تازه. 


اینجا.


کمتر از یک دقیقه ست، جهت ترغیب شماهایی که رو لینک هام کلیک نمی کنید و وقت ندارید.

همون یک دقیقه وادارتون می کنه به اندازه ی یک ساعت تکرارش کنید. جهت ترغیب خیلی بیشتر. :دی


اینترنت سرچ زدم، شعرش موجود نبود.

بر خودم واجب می دونم این شکلی دینم رو بهش ادا کرده باشم چون واقعا حال کردم با همه چیش:


# خواننده : غوغا نهان  (اگر درست دیده باشم از اون زیر، ضمن اظهار اینکه بح چه اسمی جیگرم حال اومد.)

# شاعر: رامین مظهر


# متن شعر:

(گفتم شاید شما هم سختتون باشه لهجه ی افغانی رو تطبیق بدید و بفهمید چی می گه، دقیق بخوام بگم برای شماهایی که خسته اید و حوصله ندارید چند بار ویدیو رو عقب جلو کنید. جاهایی ش رو هم که علامت سوال گذاشتم مطمئن نیستم. کمک بدید اگه بلدید.)


از عشق، از امید، از فردا، نمی ترسی...

می بوسمت در بین طالب ها، نمی ترسی...

می بوسمت در گوشه ی مسجد، نمی لرزی...

در بین عطر وحشی سنجد نمی لرزی...


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها...


تو مومن هستی و نمازت بوسه هایت هست،

تو فرق داری، اعتراضت بوسه هایت هست.


در بند زخم و خون و تاول ها بگیر از لب...

در بین شلّیک مسلسل ها بگیر از لب...


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها...



پ.ن. علامت سوال رو جلوی سنجد گذاشته بودم. تحقیقات به عمل آوردم و اکی شد، پس علامت سوالم رو برداشتم. 

نقل قول:

امروزه عطر سنجد در تجارت عطر یکی از گران قیمت‌ترین عطرهای جهان است. بزرگ‌ترین بازار خرید این عطر کشورهای عربی است. عرب‌ها این عطر را به نام عناب یاد می‌کنند. 

عطر سنجد با تحریک مغز در ترشح انتقال‌دهنده‌های عصبی (نورو ترنسمیتر ها) موجب حالت‌های روانی خاصی می‌شود: هورمون‌های FSH و LH بیشتر از هیپوفیز ترشح می‌شوند، بوی معجزه‌انگیزش به منطقه لیمبیک مغز می‌رسد و اشتهای جنسی را در هر دو جنس نر و ماده زیاد می کند.

درخت سنجد در موقع گل دادن به آب زیادی نیاز دارد. از هزار گل سنجد یک گرم عطر به دست می‌آید.

فرانسه بزرگ‌ترین تولیدکننده عطر سنجد به صورت مصنوعی است. 

افغانستان می تواند در تولید عطر سنجد در جهان بهترین باشد. افغانستان کشوریست که تاکنون به لحاظ جمعیت رشد سریعی نداشته و به همین دلیل زمین‌های زیادی برای کشت نباتات در کشور وجود دارد. 

خوشبختانه دانشمندان در طی سه دهه جنگی که در افغانستان رخ می‌داد نتوانستند تغییری در ماهیت گل‌های کشور وارد کنند. گل‌های کشور به صورت طبیعی باقیمانده‌اند که دارای بوی عالی ای هستند و از طرفی بی‌خطر نیز هستند."


#گل سنجد، اگه تا حالا ندیدید:




کشور احساساتی ها

اینجا کشور احساسه. کلا اینو خیلی زیاد شنیدیم که می گن شرقی ها احساساتی اند.


یک بار با یکی از اساتید بحث می کردیم، برگشت گفت: 

" آخه بچه ها شما کجای دنیا رو دیدین که سر چهار راه هایش، شعر بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟"


دیشب یک منظره ای دیدم و دلم خواست استادم کنارم بود اون لحظه.

دوست داشتم با انگشتم  صحنه رو نشونش بدم و بهش بگم:

"موافقم استاد، می بینی؟ شما کجای دنیا رو دیدین که تو شب، سر چهار راه هایش، تار بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟ از این غنی تر؟ احساساتی تر؟"


یک سری رفتار ها و فرهنگ ها هم هست، نمی گذاره ما پشتمون رو کنیم به این سرزمین.

من هر جای دنیا هم برم، نمی تونم خاطره ی پیرمرد تار فروش رو از ذهنم بیرون کنم. و نمی تونم مثلش رو پیدا کنم حتی.


سر چهار راه هاش... تار می فروشند.

تار می فروشند.

تار.

چه قدر قشنگ.


همین می تونه سوژه ی هزار تا مجله ی فرهنگ و هنر باشه. 

که زمانی در تاریخ جهان وجود داشت که مردم سرزمین ایران تا خرخره زیر لجن فرو رفته بودند، ولی بازم سر چهار راه هاشون تار می فروختند. تار با شعر...

تار با شعر..

تار با شعر.



چقد تند تند صبح می شه

امروز عصر من داشتم خستگی تعطیلات اول هفته رو در می کردم که انصافا تعطیلات کمر شکنی بود و احتیاج به استراحت کامپلیت بد رست  داشت(!)

و خلاصه سپرده بودم که بیدارم کنند حتما چون کار داشتم،


اینقدر قشنگ و عمیق مرده بودم، که هر بار کسی می اومد بیدارم می کرد فکر می کردم یک روز جدیده و باید شروع کنیم.

بار هفتم هشتم برگشتم به خودم گفتم عای خدا زندگی چه مزخرفی شده، 

ای مرگش بزنند، خب مهلت بده چرا اینقدر زود زود صبح می شه این اواخر.


الآنم کلا داشتم فکر می کردم چرا شب ها روز نیست  و روزها شب نیست. :دی

یعنی دوست دارم جاشون عوض شه. 

کار های روز رو در شب انجام بدیم،

در عوض روز رو بخوابیم. 


رئال بدون رونالدو

ولی بیا قبول کنیم،

از وقتی رونالدو رفته منم  که بارسایی ام، دیگه هیچ حسی به رئال ندارم.

چه برسه به خود رئالیا!


برام شده یه تیم به بی تفاوتی وردربرمن. 

حساب

اعصابم خورده بابا...


مجبورم برای کار های اداری مسخره حساب باز کنم.

نمی خوام.

من دوست ندارم حساب داشته باشم.

من اصلا دوست ندارم حساب به اسم خودم داشته باشم.

چرا باید این احساسم رو توضیح بدم چون همه حس می کنند مسخره ست.

خواسته های آشغالی من رو هیشکی بر نمی تابه.

مگه چه قدر سخته به خواسته های بی منطق هم دیگر احترام گذاشتن. 



مثل یک رونده که اول و آخرش همه چی رو می کنند تو پاچه ت. تو باید توی اون روند بری جلو. فکر می کنی قدرت انتخاب داری، ولی نداری. هیچ وقت نداشتی. 

دوست نداری مثل ما زندگی کنی؟ هیچی، برو سرت رو بذار بمیر.


چطور ترس خرس بیست و پنج ساله از گربه قابل توجیهه؟ چه طور گریه سر یه بازی فوتبال مسخره توجیهه؟ فقط این بیخ های ما قابل توجیه نیست ملّت؟

تازه این ترس نیست حتّی برای من، یه انتخابه.


یعنی واقعا خنده داره، قبل اینکه حتّی بازش کنم، دارم فکر می کنم چه طور ببندمش. خیلی اعصابم خورده.

بستن حساب راحت نیست... باید دلایل موجه بیاری. نامه بزنی. امکان داره حراست بانک فکر کنه پول شویی ه حتی.


بابا ولم کنید من کلا دلم می خواد تا آخر عمرم گم باشم. مثل یکی که از اول وجود نداشته.

همه ی این روند ها حالم رو خراب تر می کنه.

هیشکی نفهمید. هیشکی‌.


کیس بر خط روماتو صحبت می کند

چه ترس ناک، یکی از علایمی که توم به وجود اومده و اینقدر تکرار شده که بهش عادت کردم رو الآن برای اولین بار دقیق روش فکر کردم،

به نتیجه رسیدم که من می تونم مبتلا به بیماری روماتولوژیکی مراحل اولیه باشم و خبر نداشته باشم. 

آرتریت روماتوئید نباشه؟  انکلوزا اسپوندیلایتیس نباشه؟ 


یعنی فهمیدم که خیلی وقته به درد مداوم چند تا مفصل سی ام پی عادت کردم. و یهو گرخیدم دیگه. چون خوبم درس نخوندم نمی دونم مال چی بود. 

بهش.

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ

خب،

وقت  رونمایی رسیده.

وقتی تعطیلات ۲۲ بهمن آک و دست نخورده جلوی روم بود، همین طور با خودم داشتم فکر می کردم که یَکهو یَک عنوان به شدّت باحالی به ذهنم رسید... ایده ی خفنی بود از نظر خودم و صرفا به خاطر همین عنوان، سعی کردم محتوا تولید کنم.

یکم خل گری بود، چون همیشه اسم و عنوان آخرین چیزیه که روی فیلم یا کتاب یا بازی یا آهنگ یا هر محتوای دیگه ای می گذارند، ولی این پست های من روند معکوس رو طی کردند: وجود دارند صرفا به خاطر اسمشون. خلاصه آخر هر روز تعطیل هر آنچه به ذهنم می رسید رو نوشتم و الآن از گنجینه م نسبتا راضی ام. در حد خودش یه موجودی شده به هر حال. می خواستم توالی اسم هاشون رو کنار هم ببینم، برای همین منتشر نکردم تا تعطیلات تموم بشه.یاد خاطره نویسی های نوجوونی به خیر..


بفرمایید، لینک هستند، کلیک بفرمایید اگر مایل بودید (به هر حال هدف من همین یک دانه پست الآنم بود، که اینا رو کنار هم ببینم و سر ذوق بیام. به قول پدرم خدا با خُلاس! :دی):



پیس. همین ها رو می تونید ببرید مقاله کنید و باهاش ثابت کنید آدم هرچی وقتش آزاد تر بشه، با یه تابع اکسپوننشیال با شیبی نزدیک به بی نهایت به سمت خلیّت و تباهی می ره.:دی


 دو پیس. خیلی تعطیلات خوبی بود. همین که تعطیل باشه، همه دور هم باشن، ولی  هیچ سفری در کار نباشه و بچسبیم مثل بختک به تهران، واسه من یعنی خیلی.

مرسی از پنج شنبه، مرسی از آدینه، مرسی از حضرت فاطمه سلام الله علیها، مرسی از جمهوری اسلامی ایران، مرسی از آیت الله امام قدس السره خمینی رحمت الله الیه. و اصل کار، یک مرسی خیلی ویژه و مخصوص از یک شنبه، و بدانیم که اگر بین التعطیلین نبود، تعطیلات چیزی کم داشت، و قطعا بر می خورد به قانون زمین!

قبول کردم

از جلوی تلویزیون رد می شدم، 

بازیگر توی فیلم گفت:

" بیا قبول کنیم بعد هر خداحافظی، بخشی از وجودمون می میره،"


انگار فقط منتظر بود ما از جلوی تلویزیون رد شیم.

کل اطلاعاتم الآن همینه که در جهان یه فیلم فانتزی طور وجود داره که توش همچین دیالوگی هست.

کاش یه جور می شد بفهمم اسم فیلمش چی بود. فقط می دونم توش بتمن و اسپایدر من داشت.


چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود پنج

دانشگا رو تعطیل کردم الآن با دستای خودم.

چقد شبای دانشگاه رو دوست دارم. می تونم بمیرم واسش. شبای مدرسه رو هم جون می دادم واسش. یعنی یادمه یک ساعت مثل فلامینگو می ایستادم پرچم مدرسه رو نگاه می کردم تو شب سگ لرز زمستون. 

فقط محیط عوض شده. گویا هنوز همانم.


ولی الآن فقط دیگه مرگ. وقت مرگه! خسته م. ازین خسته ها که دکمه ی خاموش روشنت قاطی می کنه پر انرژی تر می شی بعدش. کلا امتحان یک ور، این حالت های غریب بعدش یه ور دیگه. یک حسیه که خودتون باید تجربه کنید تا بفهمید چی می گم. آدم هنگه تا دو ساعت. که حالا چی. یعنی چی. چه خبره اصلا! 

خیلی خوندم واقعا این دو روز.

امتحانم یه چیزی میشه دیگه حالا. 

رد شدنش یه درده، رد نشدنش یه درد دیگه. 

راستی یک استاد از جیبش یک یادگاری در آورد داد بهم، منو اهلی کرد. به همین صورت که می بینید.




پنج. من بازم می تونم با یک اژدها بجنگم!

بگم امسال حدود چهل پنجاه تا امتحان دادم که شوخی نیست

ولی به عنوان خواننده های وبلاگم 

شده واسه یه امتحانم  تو سال ۹۷می خوایید انرژی بفرستید استدعا دارم واسه این یکی م بفرستید.

یا خداااا.

چه غولی.

چل پشمی.

چه شاخی.

آخ.

ای بی رحمانه ترین، 

ای حجیم ترین، 

ای مهم ترین بی اهمیت ها،

ای تعطیلات را کوفت کننده ترین.

تو را سپاس.



بگم؟ زشته ها، ولی فکر کنم استرس دارم. :))))  بعد از علوم پایه، یه امتحان پیدا کردم که می تونم به خودم اجازه بدم واسش استرس بگیرم. استرسی روانی خاک بر سری شدم امشب. بیا و ببین. تهشم رد می شم بعد این همه خرخونی. کلا از بیخ هر امتحانی مهم بود واسمون، ما رفتیم با اقتدار مزینش کردیم که بهش ثابت کنیم هیچی نیستی. بعد خودمون هیچ و پوچ شدیم.

ولی من واسه این از خیلی چیزام زدم. واقعا حیفه رد بشم. 


پیس.امتحان که تموم شد، می آم واستون رو نمایی می کنم از یکی از خلاقیت های درجه یکم، طی این تعطیلات.

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - XXL

هر چه قدر دیروز خوندم،

امروز ده برابرش خوندم.

منتها زور چپون.. از روی وظیفه و تکلیف.


الآن دیگه کاملا حس می کنم از هر سوراخی یک کتاب فرو کردن بهم.

ولی هنوزم قطع امید نکردم جان خودم، با وجودی که تازه نصف شده.

شایدم تموم شد تا فردا.


آخه چند هزار صفحه؟

۳۰۰، ۲۰۰، ۲۵۰،۲۰۰، ۳۰۰ = ۱۲۵۰ صفحه

در بهترین حالت، قطع رو به پایین.

و خلاصه آره طی این محاسبات مطمئن شدم که رد شدنم حتمیه.

آخ.

خیلی بده،

من فقط شب آخر یادم می افته امتحان دارم. 

آفرین به وجودم با این برنامه ریزی.


آرزو می کنم فلانی و فلانی و فلانی همه تو این تعطیلات علافی کرده باشن، نمره شون پایین شه در حد مرگ. :دی

نخ امید خود را خیلی ناشیانه گره می زنم به شوت بودن هم کلاسی هایم.


کیلگ می بینی؟ یه امشب رو که واقعا لازمه تا بوق سگ بیدار باشی،  که بفرما! Yawny.

چقد تعطیلات کوتاه بود. مسخره.


پ.ن. ناتانائیل؟ من در کدام سوراخی فریاد بزنم. ناتانائیل؟ بغلم می کنی؟ ناتانائیل اینا دارن بیست و دوم بهمن رو به هم تبریک می گن!! ناتانیائیل؟ به نازنین می گی بیاد؟ بش بگو. بیاد. منو. بخوره. 

من همه جور عقایدی رو بر می تابم. هر چی می خوای بباش آقا. ولی دلسرد شدنم هم دست خودم نیست. یه احساسه که وجود داره. به خانواده می گم یه همچو موجوداتی با چنین افکاری داریم، باور نمی کنن می گن این احتمالا جوکه تو طبق معمول نمی فهمی. 

آره بابا. جوکه. من نمی فهمم.

نازنین؟ اومدی؟

می خوام جوک تعریف کنم واست به عنوان آخرین سخنم.

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - XL

خواندم،

فست فود خوردم،

خواندم و 

خواندم و 

خواندم،

نوشابه خوردم،

بازم فست فود خوردم،

و الآنم باز تا چهار صبح می خوام بخوانم،

خواندن بدون زور و تهوع، 

خواندنی به مثابه نیفن ها*.


هورااااااااا، شاید باورت نشه کیلگ، ولی امشبم تا بوووووووق سگ بیداریم!


پ.ن. 

امشب همسایه داشت می گفت :"اللّه و اکبر". با تمام وجودش می گفت. در برج میلاد، بمب های شادی و شرشره های رنگی زدند. 

نور ها را در تاریکی شب می دیدم و به این فکر کردم که آخرین باری که این قدر با اطمینان گفتم الله و اکبر، اوّل راهنمایی بودم. دست بند سبز بسته بودم. آن زمان ها ولم می کردی با روبان سبز خودم را مومیایی و باندپیچی می کردم. بگیر بگیر جنبندگان سبز رنگ بود. توی تاریکیِ پشت پنجره ی خانه ی درخت آلبالودارمان بودیم، یک شب با هیجان به پدرم گفتم می شود من هم بگویم؟ گفت آره بابا جان بگو به دلت نماند. گفتم. صدایم توی تاریکی شب پیچید و برگشت به گوش های خودم. سر کیف آمدم. اوّلین و آخرین بارم شد. 

کاش این بار هم، آخرین باری باشد که با تمام وجودم می گویم :"متنفرم". 


حیف، طرف های مهر با یکی از بچه های دبیرستان تلفنی صحبت می کردم، شتاب زده بود کمک بگیرد که کارهایش را سریع تر انجام دهد. خیلی جدی گفت نمی خواهم بیفتد برای بهمن. انقلاب است، کارم نا تمام می ماند! با همین یک تکه اش کلی زدیم توی سر و کله ی هم و پاچیدیم، با وجودی که اصلا دوست نزدیکی هم نبود. ولی آن شب خوب خندیدیم. 

توی دانشگاه نمی شود با بچه ها ازین خنده ها کرد. 

توی در و همسایه نمی شود.

توی پارک و مترو و بی آر تی نمی شود.

توی فامیل هم نمی شود حتی.

هیچ جا نمی شود.

خفقان است. 

دلم ناگهانی از آن خنده ها خواست. که شب پاییز باشد، یک آدم رندوم باهات حرف بزند و از قضای روزگار هم عقیده ات باشد و با هم به انقلاب بهمنتان فکر کنید.  

عاهای آدم ها! د بیایید دیگر دهانم را ببویید و ببینید چه قدر متنفرم. تنها سهم من ازین انقلاب همان الله و اکبری بود که در دوازده سالگی گفتم که کاش همان را هم نمی گفتم. آهان بله، یک پوستر روحانی هم در اتاقم چسبانده ام و رویش اسکناس های نو را آویز می کنم. عکس یک سبابه ی مُهری هم  توی هارد اکسترنالم دارم ولی نمی دانم کدام پوشه. به غیر از این ها پاک پاکم.


چهل سالگی انقلابتان مبارک باشد. ولی خدا چه قدر بزرگ  است؟ چه قدر می تواند بزرگ تر باشد؟ هاو ماچ؟ هر چه قدر ما بدبخت تر بشویم خدا هم نعوذ بالله بیشتر کش می آید؟  آیا الله و اکبر تر؟ آیا الله و اکبر تر تر؟

من نمی بخشم. اگر خدا اکبر است، که من واقعا هیچ کدامشان را نمی بخشم. اگر هم نیست که هیچ. ول معطّل.

ولم کن کیلگ. دلم زر زر های  c یا 30 مفت می خواهد اصلا. که چه؟ وبلاگ را ساختیم برای یک همچو غلط هایی دیگر. ناشناس ماندیم برای یک چنین گنده گوزی های بزرگ تر از دهانی. هر کس می آید از یک ور سیخ می زند خودش را خالی می کند. ما چرا نکنیم.


مروارید کوچک،

هستی؟

چه خبرا؟

جوانه ات را خوب محکم کردی؟

نگفتم خو می گیری؟

شنیدی چه گفتم؟ 

داشتی چشمه را؟

شنیدی با عقل سه چهارم کاملم چه گفتم؟

شاهد باش،

"آره. پسر. متنفرم."

و بشماااار.



---

* یک سری موجودات بسیار باهوش هستن تو دنیای جادوی لِو گراسمن که جدای از توانایی های خیره کننده شون، نحوه ی کتاب خوندنشون من رو به وجد می آره.  سریع، بی نقص، تمیز. مثلا تو یک دقیقه، هزار صفحه. مثل یک هارد با سرعت فراکهکشانی اند...

من دوست دارم نیفن باشم. تو روز هایی دقیقا مثل امروز. موجودی خالی از هر گونه احساسات و نیاز های انسانی، با هدف بلعیدن ذره ذره اطّلاعاتی که توی کائنات می تونه وجود داشته باشه. آره بابا ما به فاز خرخونی مون فرو بریم، بیرون اومدنش با خدا هم نیست حتی.

بِشاش دوش بگیریم؛ تُف کن شنا کنیم

این اصطلاح رو تازه همین امروز یادگرفتم، و نمی دونم حس شما چیه بهش، شاید خیلی غیر رسمی باشه واسه تون و خوشتون نیاد،

منتها همون "چاکریم/مخلصیم" خودمونه، با لحن متفاوت.


و من چون دیگه از واژه های روتین همیشگی خیلی خسته شدم، می خوام سعی کنم من بعد ازش استفاده کنم.

شدیدا دوست دارم لحن کلامم متفاوت بشه. هر چه سریع تر.


دوست دارم برای هر فرد واژه ی توصیفی مخصوص خودش رو داشته باشم تو ذهنم. 

یعنی به همه که نمی شه بگی "عزیزم"، "فدات شم" "چاکریم"، "قلب" و اینا. این واژه ها تو این دنیای ما خیلی وقته سوختن. سوزوندیمشون. 

همون طور که ایموجی ها. ایموجی ها هم برای من یکی تقریبا سوختن. مفهوم و معناشون پوچ شده. می تونم با قطعیت بگم دیگه به هیچ ایموجی ای کمترین احساسی ندارم و تو دو سال (دو ماه؟!) اخیر به غیر از ":)))))" هیچ ایموجی دیگه ای رو اصلا دلم نخواسته استفاده کنم. 


از کی سوختن؟ نمی دونم. از همون وقتی که همه گیر شد و منم مجبور شدم برای اینکه عقب نمونم برای هر کسی قلب بفرستم و از عبارت های سوپرلتیو و صفت های افضلی "تر" و "ترین" دار استفاده کنم در صورتی که باطنا اعتقادم نبود. خودم نمی خواستم، ولی اقتضای جامعه همین بود. مجبور بودم برای ارتباط موثر برقرار کردن، همرنگ بقیه ی جماعت شم، هر چه قدرم که مخالف باشم. 

تو دنیایی که معیار رفاقت و دوستی و مهر و محبت و احساس بر حسب تعداد قلب ها و فدات بشم هایی ه که توی تکست می فرستی، من یا باید خودمو تغییر می دادم، یا هیچی دیگه سرم رو می ذاشتم، با خیال راحت، فارغ از اجتماع، در گوشه ای عنکبوت گرفته، توی تابوتم می مردم. (بعد از اینکه خودم گل ها رو سفارش دادم، چون طبیعتا کسی گل یادبود هم سفارش نمی داد برام.)


ولی اگه بدونید از وقتی با خودم کنار اومدم و قلب فرستادم واسه ملت، چه قدر محبوب شدم. مثل معجزه می مونه. همه جا. خانواده. فامیل. دوست. آشنا. جامعه. یعنی همه مثل خر فقط منتظر بودن براشون قلب بفرستی و قربون صدقه بری. متاسفانه من روش گول زدن مردم رو یاد گرفتم. یاد گرفتم احساس نداشته باشم ولی همه رو خر کنم و براشون چرت و پرت بنویسم تا کار خودم راه بیفته. دست به نوشتنم هم که ماشاالله در حد مااااچ، بیسته اگه بخوام! و حالا دیگه خسته کننده شده این روند.با وجودی که خیلی وقت هم نیست قدم گذاشتم تو این راه.


برای همین آقا معنا آفرینی می کنیم. واژه رو که ازمون نگرفتن. خلاقیت رو که نگرفتن. سی و دو حرف الفبا رو که ممنوع نکردن. واژه های مخصوص خودمون رو پیدا می کنیم. و بهشون می فهمونیم وقتی دارم بهت می گم "بِشاش دوش بگیریم، تُف کن شنا کنیم،" یعنی همون قلب. ولی به روش خودم. مخصوص خودت. چیزی که به بقیه نمی گم. به بقیه همون قلب رو می گم که خر بشن، به تو یک نفر اینو می گم فقط، چون لیاقتت از قلب بیشتره. یعنی آن قدر مخلصیم که حاضریم با ادرار شما حمام کنیم و در آب دهن حضرت عالی آبتنی نماییم.


به شخصه خیلی از حجم مرام و معرفت توی این اصطلاح خوشم اومده. :دییی

وقتی خوندمش، احساسات عمیقم قلقلک داده شد. 

آخخخخ.


فعلا که در حال تمرینم،

ولی بریم بگردیم یکی رو پیدا کنیم به عنوان اولین نفر این عبارت رو براش به کار ببریم.

کی طعمه می شه؟ 

کی می شاشه؟ 

کی تف می کنه؟ 


پ.ن. فکر نکنید فقط واژه های مثبت مقصودمه. فحش ها حتی. اونا هم بی معنی شدند این قدر که استعمال می شه همه جا. حالا ما نمی نویسیم و بروز نمی دیم، دلیل نمی شه گفتن و شنیدنش تکراری نشده باشه. به نظرم فحش حتّی تکراری تر شده نسبت به کلمه های مثبت. بی مزه تر. خسته کننده تر.


پ.ن. پدر و مادرم من رو گردن می زنند با این اصطلاحاتی که سعی می کنم استعمال کنم تو دنیای مقرراتی و ایده آل و اتوکشیده شون. مطمئنّم. 

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - L

جاتون خالی نبودید ببینید این حاجی تون امروز لب منقل نشسته بود،

عای با سوز داشت می خوند:


" داغ ترانه تو نگام،

شوق رسیدن تو تنم...

تو حجم سرد این قفس،

منتظر پر زدنم."


خیلی فاز قشنگ خل گرانه ای برداشته بودم و دستامم رو منقل بود. چون وای خیلی وقت بود با چشمام خانواده م رو این شکلی ندیده بودم.



ولی کلا به این فکر می کردم که لعنت به تهران، چون با وجودی که شهر بزرگیه، ولی انگار هر سوراخی بری بازم یه خاطره ای از اونجا داری که نفوذ کنه بهت.

کلا بین دو تفکر "آی دو لاو تهران" و "آی دو هیت تهران" در نوسانه این روحِ زرتی.

بعد به این فکر کردم که اونایی که پس اهل دل واقعی اند چی می کنن با خاطره هاشون؟ یعنی حالا ما ها در حد انگشتای دست  خاطره داریم، ولی بازم هی هرجا می ریم تکراریه، پر از حسّه، خاطرات هجوم می آرن، اونا چی پس؟ این قدر همه جا رفتن و گشتن که دیگه براشون مهم نیست خاطره ها؟ روتین شده؟ یا چه؟ نمی دونم واقعا احساس اونا چه جوری می تونه باشه. 

حس خودمو می دونم که بعد هر اولین باری، هر جا رفتم دیگه ازش خوشم نیومد چون همراهانم عوض شده بودن همیشه به یه علتی. و مغز لامصبم هی دوره می کنه. هی دوره می کنه. نمی تونه تو زمان حال بمونه دو دقیقه خبر مرگش. اعصابم می ریزه به هم. بعد یه جای روتین مثل پارک ملت یا چه می دونم برج میلاد که اصلا دیوانه کننده ست، هر گوشه ش رو نگاه می کنی یه اتفاق برات افتاده  ... آدم مورد هجوم خاطرات قرار می گیره که برای من اصلا جالب نیست و گیج کننده هست فقط. دوست دارم همه جا رو اوّل تنهایی افتتاح کنم و خاطره هام با خودم  باشه بلکه یکم درست شه این احساس.


- گفتم از این جا بدم می آد؟

- آره بابا جان گفتی!

- گفته بودم چرا؟

- گفتی چون مردم خیلی زیادن.

- آره آفرین. پس چرا یادم نمی آد گفته باشم. 


و چی؟ یک سگ از نژاد هاسکی دیدم.

به صاحبش گفتم سلام این نژادش چیه؟

گفت باباش گرگ بوده، ننه ش سگ بوده. یا همچین چیزی. در آن واحد داشتم فکر می کردم پس گرگاس چی بود و نتونستم خوب دقت کنم ببینم چی گفت.

بچه ها این قدر زیبا بود. این قدر فریبا بود. این قددددددددر خوشگل بود. و پاچه ی همه رو هم گرفت، چون یا باباش یا ننه ش به قول صاحبشون گرگ بود.


کلی عکس مجلسی (!) دادم ازم انداختند، حیف که آدم پروفایل پیکچر و شاخ مجازی اینستا کار و فلان نیستم. 

ولی اینش تاسف آوره که قبلا ها زور نمی زدم که خوش قیافه بیفتم تو عکس ها. الآن‌ مجبورم زور بزنم و مثلا بخندم، چشم هامو به زور از هم باز کنم تا مثل قدیم بیفتم. ناراحتم که چرا سوپر پاور خوش عکس بودنم داره تموم می شه انگار. می گن به خاطر لاغریه (؟)، چه مسخره این طور فکر نمی کنم ولی. 


به هر حال امشبم تا بوق سگ بیداریم، هورااااا.


پ.ن. امروز با خیال راحت نشستم صحنه ی تموم شدن یک یخ داخل لیوان چای رو نگاه کردم. این یکی از سرگرمی های محبوبمه اگه وقت داشته باشم.  یک لحظه ی قبل تموم شدنش و  موج هایی که در اثر ذوب شدن یخ، تو لیوان چای به وجود می آد... عاشقش می شی. قابلیت رقابت کردن با غروب های شازده کوچولو رو داره. 


تبلیغ ممد صلاح برای پپسی

من الآن تبلیغ پپسی رو دیدم،

ممّد صلاح و 

بعدم مسی


اصلا دیگه نمی دونم چی کار کنم این قدر به وجد اومدم!!

لینکم ندارم بدم

نمی دونم جدیده چیه

حیفِ این خلُا می رن واسه پپسی تبلیغ اینجوری می دن


راستی دلتون سوز،

می بینم که گویا یه سری هاتون فردا کار و بار دارید. عخی. سلام منم برسونید به کار و بار.



یک کلیپ باحال دیگه هم سمع شد؛

داخلش مرده برگشته می گه من نمی دونم این گوشت ها چیه به مردم می دن؟

اختاپوسه؟ نمی دونم!

هشت پاعه؟ نمی دونم!

موجود دریایی عه؟ نمی دونم!

موجود فضایی عه؟ گوشت فضایی ه؟ نمی دونم.


خلاصه خیلی با لحن خنده داری اینا رو گفت، 

ما هم خندیدیم. 

خیلی خندیدیم.

نخندیم چی کنیم. نمی دونم!




شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - M

تصمیم گرفتم این پستای تعطیلاتم رو بذارم ته تهش نشر بدم.

هیجانش واسه خودم بیشتره.

خاطره طوریه، که مثلا تهش دوره کنم ببینم تو تعطیلات دقیقا چه کارهای مهمی انجام دادم.


هوم امروز چی کار کردیم؟

خیلی خوابیدیم. و خیلی لش کردیم. بسی خوشی رفت ازین تباهی.

یعنی شما بگی یکی رو می شناسم با خوابیدن هپی می شه کلا، فاز و نولش بر می گرده سر جاش، آب روغنش تعویض می شه، شک ندارم خود منو می گی.


داشتیم درباره ی اینکه مدارس خودجوش خودشون رو تعطیل کردند برای یک شنبه صحبت می کردیم،

که من ایزوفاگوس رو اذیت کردم و گفتم اتفاقا آماده کن که یک شنبه می خوام خودم شخصا ببرمت مدرسه. 

بعد بحث مدرسه پیچوندن ها و اینا شد،

بهم گفتن: می بینی کیلگ دنیا بر عکسه. به تو باید می گفتیم تو رو خداااا مدرسه نرو بشین سر جات، حالا این ایزوفاگوس رو با کاردک باید جمعش کنیم ببریم مدرسه.


وسط حرف ها بهم گفتند حالا واقعا ناموسا ما نفهمیدیم، می رفتی تو مدرسه ی خالی چی کار می کردی؟ چرا همیشه معلم پرورشی یا ناظم باید زنگ می زد که بیایید این بچه رو از مدرسه ببرید؟ چرا تو خونه نمی موندی از اولش عین آدم روزای تعطیل رو؟


و این شد که من یاد یک خاطره ی خیلی عمیق از ابتدایی افتادم، 

یاد بچه های اون دوران افتادم،

یاد یه روز از چهارم ابتدایی افتادم که پنج تا بچه ی دیگه رو با خودم کشوندم مدرسه واسه بازی،

دلم عمیقا تنگ شد. عمیقا. 

بچه های تو ذهن من چهره هاشون همون بود. همون قدر بی گناه و معصوم. انگار که اون خاطره فریز شده باشه. انگار که هنوز همون باشیم، و من هنوز بتونم پیششون باشم.

بعد به این فکر کردم، با وجود همه ی بچگی ها، چه قدر آدم تر بودیم،

چه قدر با شرف و همه چی تموم بودیم،

با مرام بودیم.

انسان بودیم.

اون شب سر همه مون رفت ولی قولمون نرفت،

بچه بودیم ولی رو حساب قولی که به هم داده بودیم (و جرقه ش رو خود خُلم پایه ریزی کرده بودم) فردا هفت صبح همه دم حیاط به هم نیشخند هندوانه ای شرورانه می زدیم و یه لشگر معلم و ناظم رو علاف خودمون کردیم.

میشه گفت من فرمانده شون بودم. 

و حالا این خاطره این قدر عمیق بود که منو بلعید و کلا کار دیگه ای نکردم در طول روز.

از فرماندگی خوشم می اومد. ولی دیگه خیلی کم پیش اومد که بتونم اونجوری مثل ابتدایی فرمانده باشم. حیف شد مدرسه م عوض شد. به من تحصیلات بالا تر از ابتدایی نمی اومد. کلا تغییرات به من نمی اومد چون من هیچ وقت یاد نگرفتم کنار گذاشتن قدیم رو و مدام یک چیزی توم هست که می گه عای ناکس خیانت نکن به گذشته ها و من  زورم رو می زنم که نشنیده ش بگیرم ولی کلا زیاد نمی شه‌ پیشروی کنم تو آینده وقتی این قدر مخم انرژی می ذاره واسه چسبیدن به چهار تا خاطره ی بچه های ریغوی ابتدایی.


می دونی کیلگ حس کردم یک آن، که الآن همه بزرگ شدن، ولی من تو اون دوران جا موندم. عمدا هم جا موندم چون خیلی حس خوبی داشت برام.

و خب تقاص این انتخابم اینه که الآن کلا فاز هیشکدومشون رو نمی تونم درک کنم دیگه. چون اونا که جا نموندن. من جا موندم. من هنوز به اون آرمان های بچگی و به اون حجم از صداقت و پاکی و بی شیله پیله بودن اعتقاد دارم، در حالی که دنیای دور و برم عوض شده. بدم عوض شده.

من معتقد بودم که همچی باید فدای اون دوران و اون دوستی ها بشه و در این حد برام عمیق بود. اینو با عقل ده دوازده سالگی هام واقعا بهش رسیده بودم نه با عقل الآنم. هر سال استرس اینو داشتم که وای داریم به پنجم نزدیک تر می شیم و الآن که ازش رد شدم دیگه دلیلی واسه جلو رفتن نمی بینم. ولی اونا معتقد بودن که هدف های مهم تری هم هست از دوستی بین چهار تا بچه ی ابتدایی پس ادامه دادند و پنجمم رد کردند و لابد حالا شدن یکی مثل همین بچه های دانشگا با هدفای باحال تر.

به هر حال دغدغه های آدمیزاد همه ش مسخره س. حتی اون صلح طلب های آزادی خواه، نوع دوست های تلاشگر حقوق بشر و این ها. اوناشم مسخره س. پس من ترجیح می دم از بین مسخره ها، اقلا  اول ترین ها و بچگانه هاشو انتخاب کنم که مسخرگی رسما به حد اعلاش برسه.


مدام با خودم حس می کنم که بچه های هم سن من چه قدر مسخره و بچه و لوس شدند و چه قدر دیگه نمی فهمند زندگی کردن یعنی چی، در صورتی که بچه ی اصلی خودمم.  و همین یه روز می کشه منو. این حجم از بر نخوردن و یکی نبودن با بقیه و نقش بی خود بازی کردن برای پذیرفته شدن. این حجم از شرق بودن وقتی همه غربن. این حجم از شمال بودن وقتی همه جنوبن. این حجم از اوت بودن وقتی همه دم دروازه اند. این حجم از وقیح بودن وقتی خودت حس می کنی که چه قدر درجه تب درون و بیرونت یکی نیست و الآنه که مثل یک لیوان چینی دسته ششم که توش ناگهانی چایی ریختن، تیلیک... بشکنی.


من اصلا شاید باید دونده ی دوی ماراتون باشم، صبح تا شب هیچی نگم و فقط مایل ها بدوم و موقع دویدن به خاطره هام فکر کنم و خود شب هم بیام سریع شات دان شم، با هیچ کسی هم کانتکت نداشته باشم. این حجم از فرورفتگی در خود شاید بتونه نجاتم بده.


خلاصه آره،

یه دلکش ور دلم کم بود که بگه "یادم آمد، شوق روزگار کودکی..."

و بعد در پس زمینه گریه کنم.

اشکام که حلقه زد تو چشمم، ولی چون دلکش نبود نریخت پایین. :دی

چون خب لعنتی... بچگی ها... خیلی خوب بود.  واقعا خوب بود.


به هر حال، جدای همه ی این اراجیف، امشب تا بوق سگ بیداریم، هوراااا.



یا...

دم ...

آ...

مَد....

شوق روزگار کودکی....
مستی بهار کودکی...
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود،
خفته در کنار کودکی.


رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت..‌
آسمان جلال دیگر پیش من داشت...
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...


به چشم من همه رنگی فریبا بود،
دل دور از حسد من شکیبا بود،
نه مرا سوز سینه بود،
نه دلم جای کینه بود،
شور و حال کودکی برنگردد دریغا...
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا......


روز و شب دعای من
بوده با خدای من
کز کَرَم کند حاجتم روا،
آنچه مانده از عمر من به جا،
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا..........
شور و حال کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...............


.:. گیرد و پس دهد به من دمی/ مستی کودکانه ی مرا....


هیچ ایده ای ندارید من تاحالا چه قدر با این تصنیف گریه کردم. اصلا ناخودآگاه آتیش می گیرم این تصنیف رو که می شنوم.

اینم از اسرار مگو. :))))))  حقیقت جرئت اگه بود، امشب دیگه واقعا حقیقتو انتخاب کردم.