Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شوکای فیکس شب

ولی بخوام براتون بگم،

انترنی داره هیجان انگیز میشه..

کشیکای شیفت شب که باید فیکس باشی یه جور دیگه ای کیف می ده. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز از فیکس شب پنج شنبه که سنگین ترین شیفت هفته است برگردم و بگم: درسته از در و دیوار و اسمون برامون مریض بارید، ولی انصافا خوش گذشت! حالا جالب اینجاست فقط من مریضای این بخش رو دوست داشتم بقیه خیلی اینترست نیستند و از زیر کار در می رن ولی من از جون و دل مایه گذاشتم. ولی شاید خیلی از کسایی که توی این حرفه و کادر درمان هستند هم معتاد همین خوش گذشتن های لحظه ای اش باشن. جور دیگه ای نمی شه دوام اورد.

چهار صبح بود که به وضعیت پایدار و استیبل رسیدیم و دیگه بالاخره برای چند دقیقه مریض جدید نیومد، رفتیم نشستیم توی اتاق معاینه. دو نفر رو صندلی سه نفر رو تخت. چشما همه مست و پاتیل و قرمز. دو نفرمون می تونستند برند، تا شش صبح با هم دعوا کردیم که کی بره (یه همچین موجودات فداکاری هستیم ما) و بعدش که به توافق نرسیدیم نشستیم به خاطره تعریف کردن و نهایتا صرف شیرینی و شام و اسم فامیل بازی کردن. بیمارستانمون هم وسط جنگل و طبیعته همراه با نم نم بارون  و بوی خاک نصفه شبی در حالی که  از سرما در حال یخیدن بودیم و پتو های بیمارستان رو دور خودمون پیچیده بودیم و چای ساز با قل قلش کنار من بود!

و البته که من همه شون رو شکست دادم در اسم فامیل. *_*

تازه یه راند عقب بودم، از سر مریض بعد از تعبیه ی چست تیوب در حالی که خون مثل ابشار نیاگارا فواره زد بهشون پیوستم. 

یکی از بچه ها بهم گفت، دکتر کیلگ اینا چیه می نویسی انگار دارم با یکی از شخصیت های شاهنامه اسم فامیل بازی می کنم!! :))))))

چون حیوان با "ش" رو نوشته بودم "شوکا" که خب اسم یک نوع آهو در سلسله جبال زاگرسه و فقط هم تو ایران پیدا می شه.

و اشیا با "خ" رو نوشته بودم خیش که خب یعنی گاو آهن. و کلا خیلی از نحوه ی اسم فامیل بازی کردن بنده استقبال شد. جان. خب حال بقیه گرفته شد چون چیزایی که من می گفتم رو توی اینترنت سرچ می کردن و بعد باورشون می شد وجود داره و حال نمی داد بهشون که اینقدر راحت لوله بشن.

یعنی وقتی بهتون می گم از چهار صبح به بعد مغز همه مون رد می داد، واقعا به طرز غریبی رد می داد. یهو همه می افتادن رو مود شوخی و خنده و قه قه! نا خود اگاه. حتی منم که احتمالا جدی ترینشون بودم، خیلی نرم تر از همیشه برخورد می کردم. هیچ کدوم اون ادمای صبح نبودیم.

یکی از بچه ها اون وسط دست کش جراحی رو پر اب کرده بود و سرش رو گره داده بود و این دست کش به نظر من یکی شبیه پستان گاو شده بود و خدا شاهده چه قدر این بشر مسخره بازی در اورد با این دست کش! و ما یک ساعت تباهانه به این دست کش می خندیدیم! فرض کن چهار نصفه شب که خرپر نمی زنه. پنج نفر بودن که داشتن از ته دل به دست کش پر از اب می خندیدن و نخورده مست بودن!!! :)))) تباه. واقعا تباه. یاد دبیرستان به خیر.


و اینگونه با اخرین کشیک بیمارستان بسیار دور ولی محبوبم خداحافظی کردم. 

یادمه که استاجر که بودم نزدیک بود تو تقسیم بندی بیفتم این بیمارستان، چه قدر اومدم نق زدم به جون همه تون که من عمرا برم نمی تونم نمی کشم فلان. مخصوصا به شایان خیلی نق زدم که من نمی رم. محال ممکنه برم.

ولی الان که تجربه اش کردم،

درسته که روزی دو ساعت رفت دو ساعت برگشت کم کم تو راه بودم،

درسته که دو هفته بود ولی دو ماه گذشت،

درسته که روز و شبم با هم امیخته شد و وقتی می خواستم برم شام به بچه ها می گفتم من رفتم ناهار،

درسته که کلاس ها خصوصی بود و خودم و استاد ها بودیم،

درسته که کم کم سه بار نزدیک بود تصادف وحشت ناک کنم،

درسته که مریضا می خواستند بهمون حمله کنند خیلی وقتا،

درسته که از ترس صدای اهنگ رادیو رو زیاد می کردم و در خواب باهاش می خوندم که چشمام باز بمونه،

درسته که هر لحظه زنگ خطر رو می زدن،

درسته که بیخوابی کشیدیم و گشنگی،

درسته که بیگاری کشیدند از ما،

درسته که به دوپینگ قرص رسیده بودم این اخریا،

درسته که تو خون دست و پا زدیم،

ولی واقعااااااا دوستش داشتم. (که البته همه بهم می گن تو خلی این روتیشن دوست داشتنی نیست!) و باهاش خداحافظی نکردم! نتونستم. اون لحظه ای که همه داشتند زورم می کردند که زود تر برم خونه چون روز های دیگه اصلا زود تر نرفتم، تو دلم به این فکر می کردم که اخه امروز روز اخر این بیمارستانه و  شما هیچ کدومتون نمی دونید من چه قدر تو خداحافظی ها ضعیفم.

لحظه ای که بالاخره من و یکی از بچه ها به زور اف شدیم و دیگه وقت رفتن بود،یکی از بچه ها گفت، تموم شد دیگه نمی اییم این بیمارستان مگه اینکه تصادف کنیم! طعم تلخی داشت این حرف. بعد یکی دیگه از بچه ها گفت، همین تویی که می گی دیگه بر نمی گردم، زنگ می زنیم شش ماه بعد بهت می گیم ممد رضا کجایی می گی هیچی نوروسرجری قبول شدم برگشتم بیمارستان دارم شورت اتند رو می شورم. :)))))) هیچ وقت زود قضاوت نکن.

ولی من بازم با بیمارستان خداحافظی نکردم. از اون نگاه های خداحافظی که سعی می کنم همه چیزش رو تو ذهنم نگه دارم تا نشکنه نکردم بهش. ته دلم به خودم گفتم من بر می گردم هر وقت دلم تنگ شد. دوباره می شینم تو همون اتاق معاینه. دوباره گچ می گیرم. دوباره نخ سیلک بر می دارم... دوباره نصفه شب پچ پچ می خورم، دوباره یه انترن کله خر امبو بگ زن می شم و شوک می دم.


تا الان اگه بهم بگن به کدوم ماه های انترنی حاضری برگردی می گم،

ماه سوم،

ده روز اول ماژور ماه چهارم (مگوریوم!)

و ماه هفتم! قطعا ماه هفتم. دفنتیلی بدون لحظه ای از شک، 

ماه هفتم.

شب چرا می کشد مرا

اه عزیزانم...

از زیبایی  روزگاران اخیرم چه بگویم برایتان.

امروز اشنایی قدیمی را دیدم در اورژانس. یک طوری با هم خداحافظی کرده بودیم که احتمالا دیدارمان به قیامت و آن سمت و سو ها، ولی در تباه ترین زمان ممکن که احساس غریبگی می کنی، از اسمان وسط اورژانس نازل شد تا فقط یادم بیاورد زندگی هنوز زیبایی هایش را دارد. گاهی ارامش به شیرینی دیدن یک اشنا در وسط جهنم است.

و تو به خودت می گویی، گور بابای بقیه،تا وقتی این آدم هم هنوز هست و زندگی می کند، به خاطر موجودیتش و هم نسل بودنتان خوشحال باش، گور لق بقیه........


ارزو می کنم هیچ وقت غریبه نباشید. غریبگی نکنید. طعم طرد زیر زبانتان نیاید و هیچ وقت ندانید جیغ تنهایی جوجه بلدرچین های بابا از کجا می اید. و اگر بودید، رزیدنت قدیمی تان که احتمال حضورش در بیمارستان یک در هزار است، بیاید از بغ کردن نجاتتان بدهد.


پ.ن. به من گفت، کیلگ! انصافا من تغییر نکردم؟ گفتم می دونی که من ضعیفم در ویژوعال می دونم عوض شدی ولی امکان نداره بفهمم. نهایتا چشماش را فروخته بود، نو نواری اش را تبریک گفتم. 

پ.ن. بهش گفتم، تا امروز هستی، می خوام به همه ی مریضام مشاوره بدم که هی بیای پیشم. :)))) گفت من خودم میام، فقط جون مادرت مشاوره نزن! 

صدای سهراب

نمی دونم بهتون گفتم یا نه،

لیترالی کسی نمونده بهش نگفته باشم این روز ها.

من چند روز پیش برای اولین بار در عمرم صدای سهراب سپهری رو شنیدم،

و از همون موقع اون قدری خورده تو ذوقم که مدام دارم سعی می کنم فراموشش کنم ولی نمی شه.

صدای سهراب سپهری قرار نبود این باشه... قرار نبود. نداشتیم.

حالا شاید واقعا نکته ی مهمی نباشه،

ولی اخه شما متوجه نیستید هیچ کدوم..

و منم نمی تونم خوب توضیحش بدم ولی کلیت قضیه اینه که حس می کردم اگه یه شاعر باشه در دنیا که به هم شبیهیم، سهرابه.

کمم بهم نگفتن، زیاد تو زندگیم این فیدبک رو گرفتم که تو شبیه سهرابی...

سهراب سپهری اون رفیقی از من بود که تا شش صبح با هم مست کنیم و بخوریم و بکشیم و بخونیم و بی هوش بشیم!

ولی خب الان با شنیدن اون صدا دیگه همه چیز رسما در هاله ای از ابهام قرار داره.

این چه سمی بود که من شنیدم! شووووت.

حداقل الان مطمئنم در حال حاضر اقلا از یک جنبه از سهراب سپهری کول ترم!!

سجده ی شکر

یادش به خیر... سوم دبیرستان بودم. اخرین روزایی که برای کسب مدال المپیاد کد می زدم.

برای تمرین برنامه نویسی یه سایت داریم به نام اس جی یو و یکی دیگه هم به اسم یو ساکو. معروفه که سوالای یوساکو دیگه از یه جا به بعد خیلی سختند و کد زدنشون کار هر کی نیست. مخصوصا یه بچه ی دبیرستانی که تحصیلات دانشگاهی هم نداره..

یه شب... به خودم گفتم یعنی چی؟ من اگه بخوام می تونم. و رفتم از مراحل سخت یوساکو که مال ما نبود همین جوری یه سوال باز کردم. خوندمش. فکر کردم... فکر کردم فکر کردم. به خودم گفتم من امشب یا این سوال رو حل می کنم یا نمی خوابم.

چهار صبح بود که سایت سوالم رو اکسپت کرد! سوالی که می گفتند در حد دانش ما نیست. و من اینقدر احساس بی نهایتی داشتم که نمی دونستم چی کار کنم. باورم نمی شد چیزی که معلما می گفتند سمتش نرید نمی تونید رو تونستم شکست بدم و اکسپت بگیرم.

هنوز یادمه لحظه ای که تیک سبز رنگ رو دیدم... اخ. لپ تاپ کنار دستم بود.. تازه اومده بودیم تو این خونه و موکت پهن بود و یک قسمت هایی هنوز پارکت نداشت.

وقتی سوال اکسپت خورد، یه وری خوابیدم و دستام رو از هم باز کردم. دستم از روی لبه ی موکت رفت روی موزائیک خنک و خاکی... و به خودم گفتم زندگی من واقعا در این لحظه زیباست. و از شدت شوق سجده رفتم. شاید نیم ساعت در حالت سجده باقی موندم از شوق. واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم در تاریکی و سکوت شب... واقعا از مسیری که داخلش بودم لذت می بردم. خدا رو شکر... خدا رو شکر می کردم که با برنامه نویسی اشنا شدم و اون لذت زیر زبونم بود.


حالا پزشکی رو هم اگه یکی از مسیرایی در نظر بگیریم که در حال پیمودنش هستم، این روزا میشه معادل سوم دبیرستان، جایی که قراره به مسیرم سجده کنم.

این روزا پزشکی زیبا تر از هر لحظه ای از هفت سال گذشته است.

من انترن ماه هفت هستم و معجزه ی ماه هفتم چیزی جز این نمی تونه باشه.

و شبا تو کشیک ها... فقط دلم می خواد روی موزاییک سرد و خنک و سنگی دراز بکشم و به این زیبایی سجده کنم.

دیشب یه مریض رو از آغوش عزرائیل کشیدیم بیرون. دیشب معجزه کردیم. دیشب.. خیلی قشنگ بود!

استادم گفت، این رو به عنوان یک سی پی آر موفق که از یک مرگ کاملا قطعی جلوگیری کرد تا اخر عمر تو ذهنتون داشته باشید. هر بار دیگه ای که خواستید احیا کنید این مورد رو یادتون بیارید و به خودتون بگید میشه مریضا رو برگردوند و به این مریض فکر کنید.

فکر کنم کم کم دارم اون نقطه ای که باعث ارامشم می شه رو پیدا می کنم. مچ انداختن با عزرائیل لعنتی،،،،،،، عجیب کیف می ده!

چه جوری می شه به تئاتر رفت.. کتاب خوند.. فیلم دید.. موسیقی گوش داد.. سفر رفت... خوابید.. و در کمال بی دغدغگی حس کرد که بازم ادم مفیدی هستی و به زندگیت هم افتخار کنی؟ حس می کنم قبلا خیلی زندگی بی معنی ای داشتم. الان که شبا بیدارم و می بینم چه کار ها می شد کرد! هه. واقعا زندگیا گاهی خیلی حوصله سر بره. ولی برای من فعلا نه. کل شغل ها رو الان دارم تو دلم مسخره می کنم. :))) چون واقعا حس می کنم هیچ کار خاصی نمی کنند!! بیش از حد ساده بی اتفاق و بدیهی هستند و اگه نباشند خب در مقیاس بزرگ کلا  اتفاق خاصی نمی افته. ادم که زنده نمی کنند! معجزه هم بلد نیستند!!!! هه.

حتی لاکچری های رشته ی خودمونم قبول ندارم دیگه. اخه متخصص پوست هستی که چی بشه؟! به چه دردی می خوره؟! پول پارو کردن؟ :)))) 


پ.ن. اگه یهو دیدید این روزا ننوشتم یه دلیل می تونه داشته باشه. این روزا با خستگی تمام مجبورم پشت ماشین بشینم. حس می کنم یکی از همین روزا یه گندی بالا می اد. امروز ده بار پشت فرمون خوابم برد. با صدای بلند اواز می خوندم می خوردم هر کاری بگی می کردم که فقط خوابم نبره!

و الان بازم دوباره شوق کشیک امشبم رو دارم هیچی نشده. می خوامش. 

ولی رانندگی در خواب خیلی ترسناکه. خدا رحم کنه.

Squid game

رو دیدم!

اقا خیلی قشنگه برای همینم چون می دونستم خوشم می اد از این چیزا، فوری مطابق تب جمعی نشستم به  نگاه کردن. وگرنه منو چه به فیلم.

ولی...

خواستم بگم خب کاملا تکراریه و برای ما  alice in the border land اولین فیلم کره ای بود که با همین داستان مشابه منو به وجد اورد. نمی فهمم چرا اون این قدر معروف نشد؟ و الان به جاش همه بازی اختاپوس رو شناختند؟ اون خیلی زودتر ساخته شد دقیقا با همین داستان و جهان انگار نه انگار با تب ویروسی هنوز دارن این سریال رو می بینند. ژانر مشابه فضا سازی مشابه و تازه اون فکر خیلی بیشتری پشتش بود. این برای من تکراری بود،

و البته کیف داد کلی.

در اپیزود ششمش سیل مرا در ربود چون قشنگ نشون داد ادمیزاد ها چه قدر کثیف هستند گاهی. اصل عدم همسفرگی. 


و واقعا از فیلمای مشترک نت فلیکس و کره خوشم می آد.

آلیس این بوردر لند اون فیلمیه که سال هاست دوست دارم معرفی اش کنم ولی نمی رسم! خیلی کار ها هست سال ها دوست دارم رو وبلاگ انجام بدم ولی دانشگا نمی ذاره. روزی که دیدمش تا دو هفته فقط داشتم تحسین می کردم و اچمز شده بودم.

ماشین دوخت

شما هم اکنون نگارش های کیلگی را می خوانید که الان خونه رسیده و دیشب کشیک فیکس اورژانسی بوده که یک مریض چاقو کشی و گلوله خورده اوردند بیمارستان، و از ساعت دو شب تا هفت و نیم، همراه با چهار تا انترن دیگه با سه تا ست بخیه بالا سرش در حال دوزندگی بودند و نوبتی وصله پینه اش می کردند تا یکم از حالت لاشه خارج بشه و بیشتر شبیه ادمیزاد بشه. و در نهایت خفن ترین استاد دنیا اومده بالا سر انترن هاش، مستقیم دست گذاشته روی بخیه ی چست مریض، گفته اینو کدومتون بخیه کرده؟ و وقتی کیلگ رو شناخته، مژه های عجیب غریب فر فری رو بالا پایین کرده و گفته، "چه قدر خوب بخیه می زنی! انگار کار انسان نیست، ماشین دوخته!!!!"


و فکر می کنید کیلگی که این همه عشق جراحیه الان کجاست؟ هه. پرده ی پنجره تون رو کنار بزنید، به ابرای تو اسمون نگاه کنید. حتم دارم می دونید کجا. 


پ.ن. استاد عزیز خوشگلم (! هل یس واقعاااااا خوشگله به مثابه حضرت یوزارسیف!) اون دوست لعنتی ام که گفتم دلم دیگه باهاش صاف نیست رو هم خراب کرد جلو ی همه، چون این دوستم وسواس افتضاحی داره من حتی خودم درجاتی از وسواس رو دارم، ولی این دیگه رسما دیوونه است و دهن هر کسی که کنارش باشه رو سرویس می کنه و این همه سال من تحملش کردم. خلاصه سر این وسواس بازی هاش، استاد به من گفت، این رفیق توعه؟ چه جوری تحملش می کنی تحملش سخت نیست؟! جلوی خودش گفت. و من دو ثانیه سکوت کردم چون دیدم راست می گه تحمل کردنش برای من سخت شده واقعا و من چه قدر در حق خودم جفا کردم از نظر روحی طی کنار اومدن با این عجیب الخلقه. ولی بعد دیدم ناراحت می شه. گفتم نه استاد نفرمایید! البته در همین حد نه بیشتر اونم صرفا برای اینکه ناراحت نشه و دلش نشکنه و بخواد دوباره با عصبانیت احمقانه اش با من رفتار کنه. وگرنه وسواس افتضااااحی داره و منو هم داره خل می کنه عین خودش. حقش بود این حرف رو بشنوه و بسیار خرسندم که اتند له کرد این رفتارش رو. یعنی دقیقا دلم می خواست به استاد بگم ای گل ببارد به رویت جانا سخن از زبان ما می گویی به قرآن فرسوده شدم! ولی خب زبان در کام گرفتم و اینده اندیش بودم که از کیلگی مثل من خیلی بعید بود.


پ.ن. رزیدنتمون روز افش بود و به عکس یکی از برگه ها نیاز داشت. گفت بچه های کشیک شب هر کی می تونه برای من بفرسته. حالا من که کلا اینترنت همراه ندارم ولی دیدم بچه ها کلا دوست ندارن براش بفرستند چون این رزیدنت رو دوست ندارند و پشت سرش هی می گن طرف خل و چله. ولی من دوستش دارم درسته گاهی بد دهنه و اخلاقیات عجیب و مخصوص داره ولی ته دلش چیزی نیست و دل به کار می ده! خلاصه چون کسی حاضر نبود بفرسته، خودم عکس گرفتم الان خونه که رسیدم براش فرستادم. می بینم اینقدر خوشحال شده که حد نداره! والا زیاد دیدم رزیدنت ها دستور بدهند فلان چیز رو بفرست خیلی جالبه که این رزیدنت این همه تشکر کرده در قبال کاری که یک سری از رزیدنت ها تو پاچه ی ما فرو می کنند به راحتی و وظیفه مون می دونند.

خلاصه نوشته این لطفت رو جبران می کنم! 

خواستم بگم این رزیدنت، رزیدنت مسئول انترن هاست و احتمالا من یک بیست زیبای دیگر را در کارنامه ام تضمین کردم.

تا چشمشون در آد!!! هاه. 

هم رزیدنت بخش جدید دوستم داره هم استاد خوشگلمون بهم گفته ماشین دوخت. و این کمکم می کنه با اتمام بخش قبلی و نبود استادایی که منو لای پرقو می گذاشتند راحت تر کنار بیام چون انگاری پر قو همچنان موجوده!!

دیگه می تونم با آرامش بکپم الآن!


می آل ژی

از بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم، پاهام از لگن با پایین درد می کنه.

البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که دیروز به ولگردی تمام گذشت چون جشن پایان بخش بود و زیاده روی کردم در راه رفتن.

ولی دارم فکر می کنم اگه به خاطر دیروزه، چرا اینقدر دیر شروع شد؟

اقا نکنه کرونا باشههههه. :()

خیلی دست و پام درد ناکه.

و این در حالیه که از فردا که جمعه باشه من یک بخش فرا فضایی دارم که اصلا جای پیچوندن و نرفتن نداره و هر روزش کشیکه در یک بیمارستان بسیااار دور. .

خدایا رحم کن.


پ.ن. اتفاقا دیروز داشتم به بچه ها می گفتم، دیدید گند ترین و وحشت ناک ترین پیک  سه ماهه ی تاریخ کرونا بار کاور بیمارستان رو دوش ما بود ولی از اکیپمون هیچ کدوم کرونا نگرفتیم! فکر کنم سقم یکم سیاه بود.

پ.ن. کفشام رو شستم بالاخره! یادتونه چه قدر دلم لک زده بود برای این کار. سبز فسفری شده دوباره نه سبز چرک. 

پ.ن. روز کودک... مبارک باد بر خودم. و بر هر کسی که پا به پای من کودکی می کنه. :دی

او می کشد قلاب را

شاید باورتون نشه...

ولی بعد از اون همه ناله و فحش، گروه لاین بعدم رو دوباره با همین دوستم که زدیم به تیپ و تاپ هم برداشتم. به مدت یک ماه. چرا؟


۱) من مازوخیسم دارم.

۲) می خوام میزان تاب اوری خودم رو مورد ازمون قرار بدم.

۳) اعصاب زیادی از طرف پروردگار به من اعطا شده که نمی دونم کجا بریزم.

۴) دوست صمیمی به درد بخور دیگه ای تو دانشگاه ندارم و هیچ کس دیگه ای رو نمی شناختم.

۵) می خواستم هر روز جلوی چشمم باشه که یاد بگیرم با دیدن جلوه های سخت زندگی، باید شکرگزار خوشبختی ها باشم.

۶) ته دلم هنوز دوستش دارم.

۷) از تنها موندن تو این جو پر پزشک گودزیلا محور خودخواه می ترسیدم و خجالت می کشیدم.

۸) طعم تمسخر، پرخاش، بی مهری و عصبانیت روزانه  به زیر زبان بزی شیرین امده بود.

۹) نمی خواستم کسی بفهمه اینجور ازش تنفر پیدا کردم. ما زبانزد عام و خاصیم تو دانشگاه. در حدی که بوده جا به جا صدامون می کنند. هنوزم ازش متنفرم و حرفاش داخل ذهنم افتاده روی حلقه ی وایل یک!

۱۰) انتقام کیلگ ایز کامینگ! آتش زیر خاکستر. بی صدا، سوزان.

۱۱) باقی بچه ها غیر قابل تحمل تر بودن.

۱۲) انتخاب بین بد و بد تر بود.

۱۳) فرصت هزار باره بهش دادم.


سیزده تا شد، به نیابت سیزده مهر.

تازه شاید با هم عروسی هم بریم! وات د فا...

ولی این چیزی رو عوض نمی کنه. مهرش برای همیشه از دلم رفته. تو از دل یک اسفندی رانده شدی.

باورتون می شه این مدت می رفت پیش کسانی که می دونه من روشون حساسم و باهاشون گرم می گرفت. ای تف به شرفت. منم دیگه واسم مهم نیست، راستش این دوستم رو به قدری دوست داشتم که هر وقتی کسی برنامه ای چیزی می کرد اگه می دیدم این نیست منم نمی رفتم. برای همینم ما در سطح دانشگاه معروفیم. چون هرجا هستیم با هم دیده می شیم. یا اصلا با هر رفیق خارج دانشگاه یا حتی خانواده که بیرون می رفتیم این دوست رو هم دعوت می کردم پیشمون بیاد.

بعد امسال شهریور، یک شب که خاک بر سر من بشه با هم کشیک بودیم، برداشت کل اکیپ رو دعوت کرد به بزم از عمد به گوش من رسوند که بفهمم و به خیال خودش حرص بخورم؟! یعنی من وسط محوطه ی بیمارستان بودم، یهو منو از دور دید. زنگ زد بهم با تلفن، که پاشو بیا من یادم رفته بود تو رو دعوت کنم. :))))  بعد از اون اتفاق من دیگه هیچ وقت باهاش کشیک بر نداشتم.

این حرکت بچه گانه اش خیلی دلم رو شکست... خیلی. و بازم در حال تکرارشه. و کلا هم فاز خاله زنکی ای داره که راست کار من نیست پشت سر هر کسی یک حرفی داره و من این سبک زندگی رو تاب نمی آرم دیگه. ادمش نیستم. خلاصه در حدی دلم شکست که سه طلاقه اش کردم. :))) و خب بعدش پا شده بود اومده بود دم درب خونه مون به معذرت خواهی. 

 خب دیگه ازین خبرا نیست. نچ. یه سری ها رو زیاد تحویل بگیری فکر می کنند خدان.

ما هنوزم با هم دوستیم، کجدار و مریز. ولی ته دل من دیگه اصلا مثل قبل نیست. آه که او هیچ وقت نخواهد فهمید ته دل من زمانی چگونه می طپید! بره ببینم رفیق اینجوری از کجا پیدا می کنه.

اون اگه هری پاتر بود، من رونالد ویزلی اش بودم. که دیگه نیستم و انصراف دادم از نقشم. چون لیاقتش رو نداشت و هری پاتر وار کنارم نبود! ها ها. قهر قهر قهر تا روز قیامت.


پ.ن. زبانزد نه زبان ضد. :()

پ.ن. تر. کج دار و مریز! نه مریض.

دستان هک بر گلوی زاکر برگ

به شدت کیف کردم از اینکه همه چی به هم گوریده شده و همه ی غول های اینترنتی قات زدند. :))))

وای خیلی خفنه خیلی وقت بود منتظر همچین چیزی بودم. هیجان!

اخرین کشیک اولین ماژور دنیا

صدای منو می شنوید از کالیفرنیا امریکا، اخرین کشیک ماژور دنیا.

دلم تنگ خواهد شد.

اتاق خالیه و یکی هست تو اتاق که خودش نیست و اهنگ پست قبلی بنده با صدای ارام در فضای دارک تاریک که مورد علاقه ی بنده هست پخش می شه.

رزیدنت سال دو  کاریم نداره چون مریض کرونا کم شده و تا الان کسی تماسی نگرفته.

و دارم یه دی اف اس قوی می زنم روی زندگی تابستونم. به گذشته ها فکر می کنم...

خیلی دلم تنگ می شه واسشون. رزیدنتا و استادام. اون قدری که اگه جدی بشم گریه ام می گیره. ولی اصلا دلم برای گروه گند و گهی که داشتم تو این ماژور تنگ نمی شه.

خیلی چیزا دستم اومد تو این یک فصل. اینکه یه سری چیزا فقط از دور قشنگه.

درست مثل اتحاد tnt سرور اسپید تراوین. احتمالا الان همه رشک گروه ما رو می برن اینقدر از دور قشنگیم. هاه.

و واقعا خوشحالم بابت روزایی مثل امروز که دوست لعنتی ام با من کشیک نیست که با اخلاق تخمی فضایی اش مغزم رو به فاک بده. یه زمانی اینقدر محو رفاقت بودم یه سری چیزا رو نمی فهمیدم. الان حس رهایی دارم وقتی که تنها کشیکم. یکی از عوضی  تر های گروه  هم که مسبب اول جدایی من از دوستم بود، اتاق بغلی کشیکه و کشیکش اورژانسه برای همین بیایید دعا کنیم امشب اورژانس بیمارستان بترکه و به دو قطعه ی مساوی تقسیم بشه دوستمون. آمییییین.


زیبا دارم به پایان می برم. بسیار زیبا و در ارامش اولین ماژور من ققنوس وار می میرد...

و کلا جسمم اینجاست، روحم که پیش مرغه ست.

مخ بی دست و پا

دستتو بستن دل بی دست و پا

پاتو شکستن چی می خوای بی نوا؟

گوشه ی این سینه باید دق کنی

صبر و تحمل بطلب از خدا

اگه تو جون به سری من چه کنم

غمو اسون می خری من چه کنم...

اگه بی بال و پری......‌‌‌‌‌‌......

من چه کنم......

من چه کنم....


می دونید زمانی که این اهنگ رو  داخل پیکانمون پخش می کردیم من چند سالم بود؟ شش سال نهایتا. و جالبه که در همون عالم نفهمی کودکی، رنگ احساساتش خیلی پر رنگه. حس دایناسور های افسانه ای رو دارم. من قطعا پشت کولباری از گذشته ها جا موندم. شما رو نمی دونم.

یه پیکان ببو قراضه ی مدل هشتاد چیه؟ من دلم برای همونم تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. برای مامانم. برای خودم. برای جاده ای که به چشم یه بچه خیلی طولانی و تموم نشدنی بود و تمام راه رو عق می زد و این اهنگا رو گوش می داد و متنفر بود ولی  بیست سال بعد به یاد همونا اشک می ریخت.

من چه کنم.

زندگی هیچ وقت نباید از اون نقطه به بعد ادامه پیدا می کرد. 


هیچ کدوم از ورژن های آهنگ هم نه، نه شکیلا و نه افسانه، فقط اون ورژن بانو پوران، با تمام خش و خط هایی که روی اهنگ موسیقی از گذر زمان به یادگار مونده و کیفیت بهتری هم ازش موجود نیست هیچ جا. مثل یک مرثیه است...

احتمالا بیست سال بعد هم برای الان اشک می ریزم. هیچ وقت در لحظه زندگی نکردم. هیچ وقت.

و کلا زندگی... این مفهوم سهل ممتنع که شب ها موقع خواب، عجیب اب روغن منو با هم قاطی می کنه. دیگه دارم به مرحله ی فریز شدن فکر می کنم. شاید اگه من الان فریز بشم و  بعدا دوباره به زندگی برگردم، احساسم درست شده باشه. الان که وضع زیاد جالب نیست. گاهی حس می کنم مغزم اون قدری برق می کشه که الان نزدیکه فیوز بپرونه یا بسوزه... فشار... فشار بسیار شدیدی رو حس می کنم. روی مخم.


عروسی دوستان

یادش به خیر یه زمانی به خودم می گفتم، من هیچ دوستی ندارم که دعوتم کنه عروسی و در غربت خواهم مرد.

نمی دونستم به این مرحله می رسم که زرت زرت دعوت می شم عروسی دوستام و خودم درخواست رو مردود می کنم. 

بمیری الهی کرونا.

بشمار این شد سه تا! ایا برم ایا نرم؟ 

هوم. به نظر حتی یک جلبک منزوی مثل منم دلش واسه عروسی و رقص و شادی تنگ شده. البته یه ذره ها. هنوزم نه به دوران قبل کرونا. من حاضرم با همین منوال تا اخر عمر جلو برم. واقعا ارامش بی  حد و مرزی است که با هیچی عوضش نمی کنم. قبل کرونا بیش از حد توی دست و پای هم بودیم. 

الانم که همه توی دست و پای همید فقط منم که دارم سقف رعایت کردن رو شکافت می دم.

فلش بک به سی سی یو

امروز از جلوی سی سی یو رد می شدم، یاد دوران تلخی  افتادم بچه ها... دوران خیلی خیلی تلخ واسه خودم.

یاد اولین روزی که اومدم تو این بیمارستان افتادم. فیزیوپاتو بودیم دانشجوی سال سه به چهار. اورده بودنمون تور بیمارستان گردی و اشنایی با بیمارستان.

اولین جایی از بیمارستان که من پام رو گذاشتم و شناختمش داخل این سی سی یو بود! چون توی چینش برنامه ی کلاسی مواجهه ی بالینی کورس قلب به من افتاده بود. با یه سری بچه ها که هیچ کدومشون رو نمی شناختم. اره... من واقعا خیلی از همکلاسی هام رو نمی شناختم. هنوزم حتی بالای نصفشون رو نمی شناسم. 

و یادمه با یکی ازین بچه مذهبی ها دوست شده بودم اون روز چون اون رو یکم بیشتر می شناختم، صرفا به خاطر اینکه تنها نباشم توی تور بیمارستان گردی. 

و تمام مدت عصبی بودم. تمام مدتش. حس اضافه بودن شدید... حس اینکه وصله ی ناجورم. حس فرار. تو سقف و زمین بودم! عاجز از برقراری هر گونه ارتباط چشمی با هر کسی.

یادمه این دوست مذهبی دست ما رو گرفت و برد وسط این سی سی یو، گفت کیلگ ما باید الان پرونده بخونیم و آشنا بشیم! وقتی رفتیم تو سی سی یو به نظرم یه محیط خیلی بزرگ می اومد... پر آدم های نا شناس. حس می کردم وای من الان اینجا چی کار می کنم. هیشکی ما رو تحویل نمی گرفت. از طرفی حس می کردم الانه که یک حرکت اشتباهی بکنم و گند بزنم. حس می کردم کل پرستار ها و انترن ها و رزیدنت های سی سی یو خیره شدند به من و منتظرند که گند بالا بیاد و هجوم بیارند. گرمای شدیدی بدنم رو گرفته بود و مطمینم قرمز شده بودم و شدیدا عرق کرده بودم و حس می کردم نیاز شدیدی دارم که برم بالا بیارم. (حالا جالبه من قبل این ده بار تو قسمت های مختلف بیمارستان بودم به خصوص اتاق عمل ها به واسطه ی شغل خانوادگی و احتمالا بیشتر از هر کدوم از بچه ها روز هام رو تا اون لحظه در بیمارستان سپری کرده بودم ولی این تنهاییه داشت دیوانه ام می کرد چون اکثرا با مادرم بودیم.)

خلاصه این دوستم من رو برد وسط استیشن، یه پرونده رو جلوی چشمم باز کرد که من از ترس داشتم سکته می کردم ( واقعا گرخیده بودم که الان چه جور جرئت می کنه داره دست می زنه به پرونده ای که مال ما نیست  و این کار ممکنه اختلال ایجاد کنه در روند بیمارستان و شاید مال کسی باشه و ما مزاحمیم و از اینجور افکار سایکوتیک)، بعد پرونده ی باز شده رو زورکی نگاهی انداختم، دقیقا یادمه چشمام ذره ذره سیاهی می رفت چون حتی یک کلمه نمی فهمیدم چی نوشته داخلش! اصلا حتی دست خطش رو هم نمی تونستم بخونم.

دوستم هی می پرسید خوبی؟ خوبی؟

نه خوب نبودم.

دیگه تا همون جا برام کافی بود. پیچوندم و خلاص...

یادمه شبش اومدم کلی روی وبلاگ چرت و پرت نوشتم چون اساسی ناراحت بودم که چرا نتونستم کنار بیام، و شما مثل همیشه خیلی دلگرمی بهم دادید بدون اینکه حتی بدونید چی شده ولی کلی حرف امیدوار کننده گرفتم اون روز.


بعد از این فلش بک به گذشته امروز به این فکر کردم، که الان این سی سی یو شبیه خونه م هست اینقدر که توش راحتم. انگار که صاحب این بیمارستان باشم. انگار که پادشاه باشم الان. انگار که همه چی کف مشتم باشه.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم روزی می آد که بتونم با ارامش بیام و برم تو سی سی یو. واقعا فکر نمی کردم به اینجا برسم. غریبگی نکنم. حس نکنم ده جفت چشم زیر نظرم دارند.  

خجالتی بودن و عدم توانایی در برقراری روابط اجتماعی... خیلی حس گند و مزخرفیه. باید دقیقا تجربه اش کرده باشید تا بفهمید چی می گم. هنوزم که بهش فکر می کنم حالم رو خراب می کنه.

من هنوزم همینم، 

با درجات کمتر،

ولی هستم کماکان.

خیلی کار ها رو نکردم از شدت خجالت،

خیلی جا ها رو نرفتم چون صرفا حس وحشت ناک غریبگی و اینکه حس می کردم همه قراره بیان بخورنم یا مسخره ام کنند داشتم،

خیلی رویداد ها رو شرکت نکردم چون حس می کردم افراد نا اشنا طردم می کنند.

شاید باورتون نشه، کتابخونه... جایی که احتمالا فقط یک کیلگ می تونه درست حق مطلب رو درباره اش ادا کنه و با تمام وجود بهش عشق بورزه رو من تا مدت ها جرئت نمی کردم برم چون حس اینسکیوریتی وحشتناااااکی بهم می داد و همیشه شلوغ بود و حس می کردم الان هر کی اون تو نشسته داره درباره ی من صحبت می کنه یا به من خیره شده یا منو قضاوت می کنه.

خجالت و غریبگی... یه چیزی نیست که مستقیم دست خود ادمیزاد باشه. باورم کنید. اونایی که ذاتا خجالتی اند و مشکل در برقراری روابط اجتماعی دارند،  واقعا دارند با هیولای بی شاخ و دمی دست و پنجه نرم می کنند. به قول اون متنه، مثل حیا و عفت و این کوفتی ها نیست که ادمیزاد عمدا خودش رو مهار کنه. که بتونه ولی نخواد. وقتی تو مشکل برقراری روابط اجتماعی داشته باشی، می خواهی ولی نمی تونی. 


خب هیچی. خواستم بگم، در لحظه خوشحالم که الان حداقل جرئت می کنم پام رو توی سی سی یو و کتابخونه بگذارم.

من از اون وضعیت اسف بار، خودم رو رسوندم به وضع الان که با استادا می پرم و به کمترش عمرا قانع نیستم. :)))) امروز داشتم به استاژرا اموزش می دادم. هووووف. اونا هم محو محو نگام می کردند. هرچند هنوز هم خیلی مشکل در برقراری ارتباط دارم خصوصا با هم دوره ای هام. ولی واقعا می تونم خودم رو در آغوش بگیرم. 

من خیلی خفن شدم و خودم حواسم نیست!

خودم بیا بغلم. 


CCU

طرح چشمان تو ایمان مرا برد

هورااااا ژ حالش خیلی بهتره. دیگه چشماش رو نیمه باز نمی گیره.

فکر کنم دهیدره شده بود که کارخانه ی سرم سازی کیلگارا دم فرفریان به دادش رسید.

من اگه از مریضای انسانم هم این جوری مراقبت می کردم علم پزشکی رو بالاخره یک روز شکافت می دادم. فقط حیف که احساسم در مقابل انسان ها به این غلظت نیست.

واقعا آیا پزشکی هست این جنس از احساس منو در مقابل انسان ها داشته باشه؟ خوش به حال مریضش!

پ.ن. امروز اگه حالشو داشتید تلفن بردارید زنگ بزنید ۱۲۵ بهشون تبریک بگید. من امتحان کردم، خوش حال می شن. شاید اگه این شغل رو انتخاب نمی کردم الان منم اونجا بودم. به افتخار همه شون... 

خون چرا در رگ من زنجیر است

امشب شب گریه است.

از کشیک اومدم و به نظرم ژ زیاد حالش خوش نیست. چشماش رو نیمه باز می گیره. حالمو گرفت.

کل بعد از ظهر داشتم باهاش ور می رفتم تیمارش می کردم و بعدم از شدت استرس خواب بودم کنارش که مغزم خاموش باشه و بهش فکر نکنم.

و الان دارم فکر می کنم ای خدا

ای خدا

اخه چرا واقعا زندگی اینقدر سخته؟

خب دیگه من واقعا از زندگی مزخرفم خسته ام، بدم خسته ام، 

اصلا جای ادامه دادنی برای شخص خودم نمی بینم،

نمی فهمم بقیه واسه چی و دقیقا با امید چی زندگی می کنند،

حاضرم هرچی دارم و ندارم و هرچی شناختم و نشناختم و همه چی رو کلا دیگه بدم،

و در عوض دیگه هیچی یادم نیاد و بر گردم به زمانی که سه چهار سالم بود و زندگی سخت نبود یا اگر هم بود به چشم من نمی اومد.

همون سه چهار سالگی رو هم نمی خوام حتی دیگه.

زندگی... امشب بدجور اضافه می زنه.


تک پری محض

خداوکیلی امتحان اینجورش قشنگه، که نگن  زمانش رو یهو بگن الان امتحان دارید!

امروز روز اخر این روتیشنمون بود، و اون استاد خانم جوونه که گفتم نیو اتنده و به من گیر داده بود تو دیابت داری یهو باهاش تماس گرفتند که از انترن هایی که پیشت هستند امتحان بگیر. ما اومدیم سوسکی بپیچونیم بریم گفت در خدمت شماها هستم انترن ها بمونند رزیدنت ها بای بای.

و هیچی دیگه امتحان فیس می خواست برگزار کنه. قبلش کلی چونه زدیم که نه تو رو خدا اعلام نشده بود ما الان چی چی رو امتحان بدیم، زیر بار نرفت و گفت الان باید فیس برگزار کنیم.

وقتی خواست امتحان بگیره، از من اولین نفر یک سوال بدیهی پرسید که بدیهتا جواب دادم، و بهم گفت خب تو دیگه می تونی بری خداحافظ بقیه بمونند برای امتحان. و فک باقی بچه ها بود که در این میان می افتاد. هیچی دیگه این یکی اتند هم مخ کردم تمام شد اقا جان تماااام.

انصافا کف مرتب نداره؟ مرز های تک پری رو جا به جا کردم. ها ها.

چشم های هم گروهی هام (که با هم دعوا داریم مرتب) هم از حدقه در اومده بود و شبیه بیمار گریوزی شده بود از شدت حسادت.

حالا اگه می گفتند امروز امتحانه من دیروزم کوفتم می شد ولی الان فقط زیبایی حس می کنم. خیلی خوش گذشت این تک پری. مخصوصا اون لحظه ای که به من گفت خداحافظ تو برو بقیه بمونند برای امتحان. خجسته باد. شارژ شارژم الان.

حالا قراره پوز بزنم من این مدت باقی مونده فقط.  تماشام کنیدچه پوزی بزنم از یه سری ها. نوک همه شون بلند شده قیچی اوردم  توک بچینم تا دیگه بفهمند با هر کسی نباید در بیفتند.

حالا اگه به خاطر مالیدن فک یه سری ها به خاک نبود من اصلا تا روز اخر درس نمی خواندم، ولی متاسفانه انگیزه بهم دادند....

اینه قدرت  اژدهایان تک پریان. هووووف. (نفس اتشینش همه را دود می کند!)

بکلومتازون دیپروپیونات

بچه ها... من بچه بودم، واقعا نمی دونم چرا (احتمالا طبق معمول از درمان های من دراوردی مادر و پدرم بود که هرچی خونده بودند روی من امتحان کردند) ولی اسپری ریه خیلی زیاد مصرف می کردم. آسمی هم نبودم حساسیت بود بیشتر.

و الان که به خودم می آم، می بینم دلم تنگ شده برای اسپری هام.

خصوصا معشوق قدیمی ام اسپری قهوه ای. بکلومتازون دیپروپیونات.

گاهی که دارم کار می کنم، یهو به خودم می آم می بینم مثل یه حس حیوانی دیوانه وار عطش ناک غیر قابل وصف، دلم می خواد در جا و در لحظه ازون اسپری استفاده کنم. ولی متاسفانه دیگه ندارمش که!

فکر کنم مامانم به استروئید معتادم کرده بود!!

الانم ازون وقتاس که عطشم زده بالا. حتی فکر کردن به اسپری زدن حالم رو خوب می کنه باورتون نمی شه. می خوامش.

حس بی نهایتی داشت وقتی می زدیش. انگار که از همه چی رها شده باشی و یک بار سنگینی از دوشت برداشته بشه و بری تو فضا... انگار یهو به جای دو ریه، ده تا ریه داشته باشی و بتونی کل دنیا رو استنشاق کنی و از اکسیژن هوا لذت ببری.

نمی دونم این طور که از متن بر می آد دارم بیشتر ال اس دی رو براتون توصیف می کنم تا اسپری ریه، ولی واقعا برای من همچین حسی داشت و حالا می رسیم به هدف پست، کی مرا اسپری قهوه ای خواهد داد الآن که ناجور هوسش رو کردم؟

ای کاش من الان اسپری قهوه ای داشتم. ای کاش می شد راحت نفس بکشم. نفسم تنگه. As always.


پ.ن. باورتون میشه عکسش رو سرچ کردم و دارم از این ور مانیتور نگاهش می کنم و سیر نمی شم و  هوسش دست از سرم بر نمی داره!!! خل شدم نصفه ی شب.