Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جااااااا<درد> رررررررر

بدبختی اونجاس، گاهی این قدر قوی بازی در آوردی و یه سری درد هات رو داد نزدی که تهش باید نبرد تن به تن کنی با بقیه تا بهشون ثابت کنی نه وجدانا به پیر به پیغمبر منم تجربه ش کردم. 

بعد دقیقا در همون لحظه پتک می کنن می کوبن تو سرت می گن، ناموسا؟ برو بابا نچ دروغ نگو. پس چرا هیچ وقت نگفتی؟ د نکشیدی دیگه...! مگه می شه همچین دردی داشت و ننالید؟ خخخ.


دردامونو جار بزنیم، می گن طرف کم طاقته، لوسه، فلانه،

جار نزنیم تش می گن پ چرا نگفتی؟


ای بابا تکلیفمونو مشخّص کنید. چند چندید با خودتون؟ بنالیم؟ ننالیم؟ بمیریم؟ نمیریم؟ چی بالاخره؟


# نظر منو بخوای، می گم شما بای دیفالت ازین به بعد کوچیک ترین درداتونم جار بزنید. 

اینکه خودتو یه تنه بدون جیک زدن سالم از زیر یه درد بکشی بیرون، و بعدتازه بخوای پروسه کشنده ای رو ک متحمّل شدی اثبات هم کنی و یدونه شاهد هم نداشته باشی چون به خیال خودت داشتی مثلا ادا قوی ها رو در می آوردی، خیلی  فرسوده کننده تره تا بخوای انگ ننر و لوس و کم طاقت و حسّاس و امثالهم بخوری...



پ.ن: کسی یه پای راست یدکی نمی خواد؟ می خوام بکَنَمش دیگه. چرا اینجور می کنه خاک بر سر؟ عح. هیچ عیبی هم نداره ها، ناخوناشم سریع در می آد. فقط یکم جدیدا عشقی نبض ور می داره واسه خودش. گویی گره ی کیتوفلاک در آورده واسه خودش هر سازی ک می خواد می زنه. همین امروز فردا می خوام از مدار خارجش کنم دیگه. خستمه. فک کرده من باش شوخی دارم. خب نزن دیگه لامصب بابامو در آوردی تو عم.

و وقتی می گم طرف هنوز بچّه س دقیقا از چی حرف می زنم




همین جور یه سر زدم، فکم افتاد. گااااد. 

ببین کیلگ من دیگه دوران اعتیادم به کلشو پشت سر گذاشتم، از مزیت های سال اوّل دانشگا بود. هیچ سالی به اندازه ی اون سال از بی کلشی داغون نشده بودم. مثل این شیره ای ها شده بودم. می رفتم خوابگاشون که اینترنت بگیرم بازی کنم. صندلی م سر کلاس می شد جایی که خوب وصل شه به وای وای آشغال دانشگا. ولی خب جوابگو نبود. سرعت مزخرفی داشتن همه شون و همه ی اتک هام ریدمان می شد. اصلا یکی از دلایلم برای منتقل شدن همین کلش بود، بلیو می. خلاصه بعد مدّتی اینترنت نداشتن، خود به خود هیجانم خوابید و دیگه جدّی دنبال نکردم. 


ولی آخه می دونی کلّه مکعّبی؟ من از خرداد ۹۳ منتظر این بودم. نمی تونم الآن حال نکنم باهاش. دارم می میییرم از خوشحالی.

قشنگ حس اینو دارم ک واسه یه چیزی پایه ای تلاش کردم، بهش رسیدم الآن.

وای وای وای.

اکانت کلش لول بالای صد.

کی می آد ازم بخره حالا؟ 

وای 

وای

وای.

حتّی اون زمانا با خودم فکر می کردم کاری نداره ک هر سه ماه یه اکانتو صد می کنم پول در می آرم ازش. ولی مثل همه ی ایده های پول در آرم شکست خورد چون وقت می گرفت.

گاهی می رفتم با لول سی اینا، اکانت اینایی که لولاشون بالای صده رو شخم می زدم با حسرت نگاه می کردم و به خودم می گفتم یعنی می شه یه روز منم...؟

من دیگه الآن شاخ کلشم. لول بالای صد، کلن لول هفت، کو لیدر، ویزارد شیش، درگ چار. همه چی تموم اصلا.  تموم شد رفت پی کارش. هدف بعدی لطفا.

طرف قلبش کف پاشه

توجّه نمی کنن. به من توجّه نمی کنن.


نوشتم که اگه یهو مردم، بعدا پلیس بیاد، ایمیلم رو هک کنه، بعد از تو ایمیلم به وبلاگم برسه بیاد اینجا بفهمه چرا مردم.

سه ساعته، دارم کف پام یک نبض مسخره ای رو حس می کنم. هی تو خواب به خودم می گفتم ولش کن خوب می شه، تهش دیگه دیوونه م کرد بیدار شدم. حتّی الآنم ک بیدارم با مصریت تمام به کوبیدنش ادامه می ده عصب خنگ فاکیده.

خوب نمی شه چرا؟

تو اینترنت سرچ زدم بهم می گه شاید ALS داشته باشی!!! از همون بیماریا که به خاطرش سه سال پیش ice bucket challenge راه انداخته بودند و سطل آب یخ رو روی سر خودشون خالی می کردن. آخه ناموسا من؟ ALS ؟ شیب؟ بام؟ 


بعد جالبه خوب، این هرچی باشه به اعصاب و اینا ربط داره، وقتی هول می کنی شدید تر می شه. منم هول کردم الآن، قلب دومم عین آهو می تپه. :))))


بهم می گه برو بشورش! برو بشورش؟ برم بشورم؟.... ام. حیف ک جاش نیست، وگرنه الآن اعصابم خورده قسمت ادب مغزم مهار شده تا حد خوبی، به بهترین وضع ممکن می تونم یک جواب چیز ناکی در جمله ی برو بشورش بدم که... هیچی. وللش. 


آره دیشب داشتم کابوس می دیدم کلا. شاید به خاطر اونه... خواب می دیدم دارم کتک می زنم چند تا بچّه های دانشگا رو. گفته بودم آدم معمولا کارایی که جربزه ش رو نداره تو خواب می بینه دیگه، نه؟ 

یلی بود، در خواب هاش!


خخخ

بچّه ها بچّه ها مکالمه ی بین مامانم و داداشم الآن خود سوژه س. سوژه ترینه. وای.

دارم از خنده می میرم. :))))

حالا شاید بزرگ تر ک شدم و زنده موندم و قلمم بی پروا تر شد، براتون با جزئیات نوشتم.

ولی وای. 

حالا قدر منو می فهمه. قدر داشتن یک بچّه ی خجالتی و درون گرا.

پاچیدم از خنده. :)))))


پ.ن:

ای کاش یه ویس ریکودر کوچیک قدر ته خودکار با کیفیت بالا داشتم. 

ای کاش یه ویس  ریکورد کوچیک قدر ته خودکار با کیفیت بالا داشتم.

ای کاش داشتم.

عح لعنتی.

من باید صداشو می گرفتم حداقل که وقتی بزرگ شد به خودش بدم بمیره از خنده.


پ.ن بعدی:

خدایا این چه مغزیه آفریدی واسه من؟

روم نمی شه تو چشمای هیچ کدومشون نگا کنم دیگه.

جالبه واسم.

گندشو یکی دیگه می زنه، خجالت و شرمش رو من به دوش می کشم...

می گم جهان سومی، پاره پوره م نکنین فقط

مورد داشتیم استاد ژنتیک، استاد تغذیه، استاد فیزیو و ... جلسه اوّل اومده، بعد سلام همچین جمله ای گفته:


"من استاد فلانی هستم. و بچّه ها مثل خودتونما. من پزشکم. دکترم! اوّل هفت سال پزشکی خوندم و بعد پی اچ دی این رشته رو گرفتم و الآن در خدمت شمام."


این یعنی چی؟

یعنی فرهنگ در حدّیه ک تو این مملکت تا قشنگ نکنی تو چشم بقیه که دکتری، آدم حسابت نمی کنن.

یعنی این که همه با خیال راحت می تونیم سرمون رو بذاریم زمین، یه وری شیم، بمیریم.

افسوس می خورم که فردی با این سطح تحصیلات باید در این حد خودشو پایین بیاره که به کس مغزهایی مثل ما ثابت کنه هی من خفنم، تحویلم بگیرید.

واسه اون افسوس نمی خورما، واسه خودمون افسوس می خورم که رفتارمون باعث می شه طرفو به همچین رفتار خنکی بندازیم.

و بتون بگم. همین میشه ک ما چگونه ما شدیم. همین میشه که خانواده ها بچّه رو جر واجر می کنن تو سال کنکور که الّا و بلّا برو پزشکی.

 

کلا تو ایران صرفا پزشکی باشه، کوفت باشه.


نمی شه یه آدم بیاد بهتون بگه سلام و بدون فکر کردن به شغلش تحویلش بگیرید؟ بکشید بیرون دیگه اعصابم رو خط خطی کردین همه تون. حتما باید بیان مدرک فرو کنن تو حلقومتون که احترام قائل شید واسه بقیه؟

مگه پزشکی آدم می سازه از یه مشت گل؟ نکنید این کارو. 


از الآنم بگم، مثلا من خودم واقعا به رشته های پی اچ دی خیلی بیشتر علاقه دارم. ناموسا باز موقع تخصّص گرفتن نشه مثل سال کنکور دوباره من بخوام این بحثو داشته باشم با اطرافیانم که تخصّص مغز و قلب و پوست و نمی دونم اورو و نفرو و رادیو سگش می ارزه به پی اچ دی ژنتیک و تغذیه و فیزیو و میکروب؟

آقا من شاید دلم بخواد برم پی اچ دی ژنتیک بگیرم،

شاید دلم بخواد برم پی اچ دی پزشکی فضایی بگیرم که احتمالا تو ایران /نداریم؟/ و خودمم نمی دونم چیه هنوز،

اصلا شاید بخوام برم متخصّص فیزیو شم،

شاید متخصّص این جک و جونورا انگل و قارچ و ویروس بشم،

و شایدم دلم خواست و رفتم متخصّص یه رشته ی روتین که بای دیفالت مردم می دونن طرف دکتره و پریستیژ می آره براش، مثل قلب و مغز و اطفال و رادیو و  فلان و بهمان بشم.

شایدم اصلا دلم نخواست تخصّص بگیرم، نشستم غاز چروندم با مدرک پزشک عمومی م، :دی


دیگه بدونید دیگه، در هر حالتی من دکتره رو هستم...می شم یعنی، بعدا روانی م نکنید مثل این استاد امروز. اطّلاعاتو بکشید بالا به جاش. یا اطّلاعات رو نمی کشید بالا، سطح تفکّر رو که می شه درست کرد نمی شه؟ همه رو یک دست ببینید. 


کارشناسی ام قبول می شدم باید برام احترام قائل می شدین،

مهندسی کامپیوتر هم می رفتم باید بهم احترام می ذاشتین،

کنکور هنر هم می دادم و حتّی می رفتم مرمّت آثار باستانی می خوندم هم باز همینی که الآن هستم می بودم،

و اصلا تا هزار سال پشت کنکورم می موندم، باز آدم می بودم و لیاقت اینکه باهام در حد یه پزشک برخورد بشه رو می داشتم،

حتّی چرا دروغ من زمانی  به شدّت دلم می خواست فروشنده ی فروشگاه لباس بشم. لباس تا بزنم بذارم رو قفسه، سایز لباس بدم دست مردم و این جور کارا. اونم می شدم باید بهم احترام می ذاشتین.

و باغبونی هم دوست داشتم.

و نویسندگی.

و گدایی.

و رفتگری.

و خرّاطی.

و مرده شوری.

و قبر کنی.

و حمّالی.


کلا شما احترامتون رو بذارید، چی کار به مدرک طرف دارید؟


# ببین اینو به خودتم می گم کیلگ. من خیلی سعی کردم این فرهنگ مسخره رو از دور و برم نگیرم، ولی باز یه نفر که می آد بهم می گه من پزشکم یا مهندسم (تو این مورد خیلی بیشتر) ته ته ته ته ته دلم یکم طرز برخوردم عوض می شه. خیلی کم. احتمالا قابل سنس واسه فرد بیرونی نیست چون خب به شدّت مهارش می کنم، ولی دیدگاه درونی م دستخوش تغییر می شه اپسیلون قدر. همینم قشنگ می کُشم تو وجودم تا چند سال دیگه. یکم زمان بگذره فقط. آبدیده می شم. چون همه آدمن. ول انی وی دتس ایت...

عصری با کیلگ در خوش مزّه ترین هات چاکلت دنیا

و امشب من خوشمزه ترین هات چاکلت زندگی مو خوردم. گرچه همچین آمار شاقی هم نیست... چون من تو کل عمرم اصلا هات چاکلت نخورده بودم. :دی شاید یکی دو بار با بچّه ها که رفتیم اینور اونور خورده بودم باشم یادم نیست راستش! برای همین می تونم به این اتّفاق لقب ترین بدم خوب. در حقّش هم بی انصافی نکردم.


امروز عصر با مادرم بحثم شد. نمی دونم چش بود اومد سر من خالی کرد و منم کم روی حرف هایی که می شنوم حسّاس نیستم. داغون شدم.

می دونم که بهش گفته بودم می رم فلان جا، ولی نرفتم. من امروز پیچوندمش و بهش دروغ گفتم و جالبه که اصلا حس بدی ندارم.

می دونی احساسم این طوریه که دلم می خواد برای خودم یک سری راز داشته باشم که پدر مادرم اصلا در جریان نباشن. که هی نخوام خودم رو جلوشون شرحه شرحه کنم تا توجیه شن.


به خاطر همین بهش گفتم می رم فلان جا، ولی نرفتم ک. دلم خواست سرش گول بمالم چون رید به اعصابم. و می دونی کیلگ خب... فعلا یکم برام سخته اینجور دروغ گفتن. چون خیلی بیش از حد حسنک راستگو بودم همیشه. 

البتّه دلیلی برای پنهان کردن کار هام از پدر مادرم نداشتم خب چون همیشه سرشون شلوغ تر از این بود که توجّه کنن و فقط دلشون می خواست در جریان باشن تا به خیال خودشون پدر و مادر ایده آلی بوده باشن. بحثم اینه ک پدرم مادرم، شما ک به کفشتون نیست من چی می کشم، پس اداشم در نیارین دیگه. خب؟ اکی؟


از این به بعد دوست ندارم خیلی در جریان امور زندگی م قرارشون بدم. کی؟ چی؟ کجا؟ چه وقت؟ چرا؟ به چه علّت؟ دلم پرایوسی (هاها عین خارجکی ها) می خواد. تنهایی های مخصوص خودم که کسی توش راه نداشته باشه. از جزئیاتش با خبر نباشه. فقط خودم بدونم.

این به همم می ریزه. دلم بیش تر از این نمی خواد همه چی رو با همه کس شیر کنم. خصوصا پدر و مادرم که قدر عدس قدرت درک ندارند و فقط یک دستگاه برچسب زنی با عنوان های مختلف گرفتن دستشون تا منو برچسب گذاری کنند و حالم رو خراب کنند.


و راستش مادرم امروز خیلی بی انصافانه اسکی کرد رو نروم. از حد آستانه م بالاتر بود. باید می فهمید و دست می کشید... که نفهمید.

برای همین طی یک حرکت کاملا انتحاری، تنبیه ش کردم و بی خیال راستگویی شدم. شیک دروغ گفتم... تا نیم ساعت پیش برای خودم ول می چرخیدم تو سطح شهر در حالی که بهش گفتم فلان جام. و الآن خیلی ببخشید ولی ته دلم احساس برد می کنم. شانس بیارم این ایده هام، سرمو به باد نده. نه خب نمی ده، من دیگه اون قدری سن دارم که مواظب خودم باشم، ندارم؟


موقعی که از خونه زدم بیرون بعد دعوا، این قدر اعصابم داغون بود که هیچی نپوشیدم. اومدم دیدم به، همه کاپشن و سوییشرت به تن...

ماشینم نبردم. حوصله ی ماشین نداشتم. این قدر حالم خراب بود که قطعا اوّلین آدمی که جلوم می اومد رو زیر می گرفتم. و فرض کن حتّی یه درصد زیر بار این گزاره برم که:"فقط منتظر ماشینه بودی، نه؟"

آقا خلاصه ما هی رفتیم و رفتیم تو سرما و دستامون از سرما خشک شد. تو همون اثنا از کنار آبمیوه بستنی فروشی ای رد شدیم که هر سری بی توجّه از کنارش رد می شدیم... برای هزارمین بارچشمک زد. برای اوّلین بار بک دادیم. 


رفتم منوشون رو نگاه کردم. من حتّی از همین کار هم خجالت می کشم. از نگاه کردن به منوی یک آبمیوه فروشی...! در همین حد فوبیا ی اجتماع دارم و جامعه گریزم. حسّ زیر ذره بین بودن بهم می ده. ولی خب دیگه بی خیالی طی کردم. با مرد پشت پیش خون هم کلام شدم. از لحن کلامش فهمیدم که کارش رو دوست داره و احساس راحتی کردم باش. یکی به دو بودم که اکی بستنی یا داغ طوری؟ و تهش با صدایی که شبیه فس فس سماور از ته چاه در می اومد بهش گفتم یه هات چاکلت. حتّی می ترسیدم درست تلفظش نکنم و بخوام جوابگوی خنده ی کسایی که جلوی آبمیوه فروشی هم بودن باشم. خب به هر حال من که تا حالا هات چاکلت سفارش نداده بودم واسه خودم. :)))


هات چاکلت رو در یک لیوان کاغذی بسیار دلپسند که عکسش رو آپلود خواهم کرد (بعله به عنوان غنیمت جنگی با خودم آوردمش خونه!) داد دستم به قیمت شیش تومن. اوّلش وسوسه شدم بستنی بگیرم، ولی بعد دیدم دلم تناقض  می خواد. گرما در سرما. سرما در سرما نمی تونست کمکم کنه در اون لحظه. 

دلم می خواست در حالی که دارم از بیرون یخ می زنم و دستام از سرما خشک شده، از درون بپوکم از گرما و آتیش بگیرم. یه جور تنبیه بدنی بود در پاسخ به تمام بی وفایی های دنیا. یخ زدن از بیرون، سوختن از درون. و سطح بدنت خنثی ترین و بی دغدغه ترین نقطه ی جهان می شه... همیشه این تناقض حسّی رو دوست داشتم. 


لیوان به دست راه افتادم تو حاشیه ی خیابون. رسیدم به یه پارک که خالی بود تقریبا. چون هیچ ابله ای اون موقع از شب تو سرما نمی آد تو زمین بازی کودکان طبیعتا. چند تا پیرمرد توش بودن فقط و داشتن پینگ پنگ بازی می کردن. نشستم روی صندلی ای که به میز پینگ پنگ ها اشراف داشت. لیوانه رو گذاشتم رو لبام و آخ. آقا سوختم سوختم. خیلی داغ بود لعنتی. راستش الآنم زبونم درد می کنه همچنان چون زدم جوانه های چشایی ش رو نابود کردم رسما.

ذرّه ذرّه هات چاکلتم رو سر می کشیدم و زبونم بیشتر می سوخت ولی ادامه می دادم. انگار که به خودم بگم این زجره، سرش بکش. یک حالت مازوخیسم گونه ی غیر قابل مهاری داشت که  بهم لذّت وحشیانه ای می داد و فقط می خواستم هم چنان ادامه داشته باشه. مثل این فیلمای هالیوودی شده بود که شخصیت نقش اوّلش با دنیا قهر می کنه و تو خودش فرو می ره. فضاش فضا بود ها.


سرسره های خالی...

توپ پینگ پنگی که به زیر پاهام غلتید...

چند تا مردی که دور میز شطرنج حلقه زده بودن...

دو تا خانم چادری که داخل آلاچیق برای هم تعریف می کردن و می خندیدند...

زوج جوانی با بچّه ای که بغل گرفته بودند و بچّه به قدر خرس قطبی لباس پشمی تنش بود...

گربه ای چاق با ترکیب رنگ زرد و قهوه ای...

دستم که روی چوب نیمکت کشیده می شد...

سرم که درد می کرد...

پشت چشمام که می سوخت...

سردی گونه هام...

گرمی داخل مری م...

حس بی پناهی درونم...

مست شده بودم قشنگ...


ته ظرف هات چاکلت رو لیس زدم. مثل دردی کش های شراب. جلوی اون همه آدم. مادرم پدرم اگر بودند قطعا شروع می کردند به تذکّر دادن و گفتن اینکه نا سلامتی تو بچّه ی مایی، بی کلاس نباش! 


ولی آخه لعنتی من دلم می خواست!!! خسته بودم. خیلی. امتحان صبحم به کنار، بی خوابی دو روزه م به کنار، دعوا به کنار، سرما به کنار، سوختگی زبان به کنار، تنها چیزی که در اون لحظه برام مهم نبود این بود که کی هستم. به کسی هم مربوط نبود واقعا. مگر یک لیس زدن لیوان چه قدر نا مطلوب است؟ من روزانه صد ها صد ها صحنه ی از نظر خودم مزجر کننده می بینم در اجتماع و خم به ابرو نمی آرم چون به خودم می گم به من مربوط نیست بگذار هر طور راحت اند زندگی کنند.

برای همین فکر می کنم  در قبال همه ی زیر سبیلی رد کردن رفتار های گند مردم، این یک کار را مدیون دل خودم بودم. من حق این رو داشتم که رفتار خارج از عرف از خودم نشون بدم چون بهم حس خوبی می داد و رفتارم هم به کسی مربوط نبود. مگر یک لیوان هات چاکلت لیسیدن جان چه کسی را در مخاطره می انداخت؟ سزاورش بودم. 


 اصلا  از قصد دلم می خواست رفتار نامتعارف نشون بدم! کسی ک من رو تو اون پارک نمی شناخت. فلذا با دماغ حمله ور شدم به ته لیوان هات چاکلت و حالا لیس نزن کی بزن، زبونم رو هر چه بیشتر دراز می کردم که خوب تونسته باشم همه ی لیوان رو لیس بزنم و ذرّه ای هات چاکلت روش نمونه. شادم کرد این حرکت. تو اون تاریکی تنها چیزی که جلب توجّه نمی کرد من بودم که داشتم روی نیمکت کنار درخت، مشرف به میز پینگ پنگ،  ته لیوان هات چاکلت می لیسیدم. عجیب کیف داد هرچند کاملا  موفّق نبودم. بعد از مقادیر زیادی جو گیر بازی و فرو رفتن در شخصیت نقش اوّل داستان هالیوودی خویش، باقی مانده ی لیوان را در کیف چپاندم به عنوان غنیمت جنگی.


درست در همین لحظه، محتوی ته لیوان که زبان لیسنده م موفّق به کشف آن نشده بود،  ریخت روی یکی از مجله هایی که چند ماه پیش خریده بودم و تو کیفم مونده بود و رویش عکس مریم میرزاخانی بود.  فاک فاک گویان رفتم سراغ دستمال و سطل آشغال که گند بالا اومده رو جمع کنم. من عکس مریم رو روی اون مجله خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از خیلی. باش حرف زدم چند بار. خیلی وقت ها بهش زل زدم. یک بار هم با دیدنش داشت گریه ام می گرفت که طبیعتا مهارش کردم. 


عملیات گند جمع کنی که تمام شد، به خودم اومدم دیدم سطل آشغال مذکور کنار یک اتاق بازی کودک قرار دارد. ترامپولین (trampoline) بود. از همین هایی که هی  رویشان بالا پایین می پری. هی بالا هی پایین. 

در همین میان، یک دختر بچّه ی صورتی پوش پول داد و رفت داخل. و طبیعتا من نشستم به تماشا.

خداوندگار. یکی از زیبا ترین صحنه های چند ماه اخیر که به چشم دیدم. خود لذّت بود. عین لذّت بود.


دخترک می پرید بالا... پایین... نشسته... خوابیده.  و از ته دل می خندید و مسخره بازی در می آورد. مادرش براش دست می زد و صدایش می کرد "نازگل!". دخترک خودش را به مرگ می زد و پرت می کرد روی سطح کشسان ترامپولین. و وقتی که به بالا پرت می شد دوباره زنده شده بود. فاصله ی بین ادای مرگ و زندگی ش، همون برخورد با ترامپولین بود.

من هیچ دل خوشی از کودکان ندارم. ولی این صحنه ای که امشب دیدم اصل جنس بود. ناگهانی دلم می خواست سرم رو بذارم گوشه ی فنس های دور ترامپولین و بی صدا گریه کنم. این قدر که زیبا بود به چشمم. یاد استان های زلزله زده افتادم. لبخند دخترک، برایم حسّ بدی را تداعی می کرد.

با خودم آرزو می کردم که ای کاش الآن پول داشتم و برای همه ی بچّه های آن مناطق ترامپولین می خریدم و برایشان می فرستادم. البتّه  الآن آن ها قطعا به تنها چیزی که نیاز ندارند ترامپولین است. ولی من دلم می خواست ترامپولین بفرستم. داشتم با خودم فکر می کردم هی بچّه های مظلوم، راستی چند نفرتان آمدید شوخی شوخی خودتان را به مرگ بزنید ولی ترامپولینی نبود که وقتی به هوا پرتتان می کند دوباره زنده شوید و بخندید و دلبری کنید؟ اگر برای هر کدامتان یک ترامپولین بخرم دوباره زنده می شوید؟ 

و با همین افکار صورتم را برگرداندم تا از دخترک صورتی پوش خداحافظی کنم و راه بیفتم که در سرما پیاده به خانه برگردم. نگاهم در نگاهش گره خورد. و این بار، مادرش هم همراه او دست در دست، روی ترامپولین بالا و پایین می پرید و می خندید.خندیدم. دلم گرم شد. به راستی تاریکی خیلی چیز خوبی ست. انسان کمی بیشتر برای دل خودش زندگی می کند...


راه افتادم...


پ.ن: نوشته شده با این آهنگ بی کلام جدیده ای که شن های ساحل بهم معرفی کرد. قطعا تو حسّ قلمم بی تاثیر نبوده خب...


پ.ن بعدی: می بینید؟ یک دقیقه زود تر پستش کرده بودم، می شد ساعت بیست و سه از روز بیست و سه. گاهی حتّی یک دقیقه همه چیز را نابود می کند.

جمله ی گند گاندی

ما جزوه هامون تو دانشگا اینجوریه که تهش یه شعر عاشقانه ای، جمله ی حکیمانه ای چیزی می نویسن فضا تلطیف شه بالا نیاریم از حجم کوفتی بودن مطالب.

ته این جزوه ای که الآن دستمه، از گاندی نوشته ک:


" شما می بایست مظهر تغییری باشید که می خواهید در جهان ببینید."


ببین مُخ ش خیلی می کشیده کاریش ندارم. لبخند تو عکساشم دوست داشتم همیشه. 

دیدگاهش وسوسه کننده س خب؟ ولی می شه یه دیقه بیاد اینجا من یه چیزایی رو تو گوشش بگم ببینم تا کجا می تونه پشت دیدگاه روشن فکرانه ش رو بگیره؟

بیا گاندی بیا، اون قبرو ول کن یه دیقه بیا اینجا. حریف می طلبم.

د لامصّب من اگه یه روز بخوام مظهر اونی باشم که دلم می خواد تو جهان ببینم، اگه کشته نشم و زنده بمونم و سرم زیر آب نره توسط بقیه ی انسان ها، به دو ساعت نرسیده سر از منکرات و گشت ارشاد و کلانتری و اوین و کمیته مدافع حقوق بشر و سی آی ای و پلیس بین الملل و  فدرال و اینترپل در می آرم! تهش تو آتیش کبابم می کنن، استخونامو  تو اسید حل می کنن، و خاکسترمو می ریزن تو رود یانگ تسه کیانگ.


اینقدر خودم نیستم. دقیقا همین قدر.

این قدر بعضی افکارم متناقض با جامعه ی بشری شکل گرفته ی امروزیه. دقیقا همین قدر.

...

در این حد دنیایی که تو رویاهام دارم این شکلی نیس. دقیقا همین قد...

این قدر حرفت چرته، پیرمرد ترور شده ی خوش لبخند.

سوت شفری

دو هفته گذشت از دربی،

و گفتم اقرار کنم که می خواستم ولی تا الآن موفق نشدم که یاد بگیرم.

به جاش فوت شفری رو اختراع کردم. خیرشو ببینی.

حوصله ی کشتن خودمم ندارم، هر چند گفته بودم خب، ولی به هر حال...

ولی یه روزی می آد ک یاد می گیرم؛

و اون قدر می زنم که حرصم بخوابه،

شیشه ها بشکنه،

و دیوار صوتی نابود شه.

طرف خودشم حتّی

منم دزدم راستش.

اوّلین باری که دزدی کردم، مدرسه نمی رفتم. از تو آجیل فروشی، دستمو کردم تو کیسه ی برگه ی زرد آلو یا فندق. یادم نیس درست.

آخرین بار، پیش دانشگاهی بودم.

 کتاب دزدیدم از کتاب خونه ی مدرسه و پس ندادم. و اون موقع اتفاقا خوب می دونستم که دارم دزدی می کنم. الآن تو کتاب خونه مه. هر روز صبح می بینمش و لبخند می زنم بش.

حالتون از منم به هم بخوره لطفا. بازم می خوام دزدی کنم چون.

راست می گفت بزرگوار، بای دیفالت همه دزدن.

چه قدر دزد

الآن یک جمع ده دوازده نفری نشستیم دور هم، از همه ی دزدی ها و خیانت های جهان صحبت می کنیم.

گفتنی ها اینقدر زیاد اند که تمومی ندارند.

ستودنیه. ستودنی.

جالبه، تو دو ماه گذشته، یه دزد رو خاله م اینا گرفته ن، یه دزد رو که ما دیشب گرفتیم، یه دزد دیگه هم  خونه ی دایی م رو خالی کرده که هنوز نگرفتنش.

این حجم از رفیق فابریک دزد شما رو به وجد نمی آره؟ چون من ک شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم،

با زبون خوش، یه چند تا تون بیایید مسالمت آمیز ازتون بکنم ببرم. مُد شده.


الآن یکی داره بهم می گه: "ببین کلا همه رو بای دیفالت دزد ببین."

اکی پس... دیفالت، ست.

دزد

دیشب نشد. خوب انرژی وارد کردیم، 

امشب شد کلّه مکعبی.


باورتون می شه الآن این وقت نیمه شب بابام رفته از تو محل کارش دزد بگیره؟ و نه هر دزدی. یک دزد از رگ گردن نزدیک تر.


دنیاتون تا همین حد منزجر کننده س آدما.

تا همین حد.


تمام. من واقعا دیگه اعتقادی برام باقی نمونده.

اعتقادی، باقی، نذاشتین...

یعنی هی یه نیرویی درونم هست که نیمه ی پر لیوان رو مورد عنایت قرار بده و بگه: نه بابا، اینجوری نیس. خوبی هم هست. بگرد فلان شده.

ولی نیست خب. یعنی چرا هست. یه لیوانه. پره پره. از نظر نیمه ی پر لیوان کم نداریم. منتها لیوانه پر لجنه. و من اصلش خودم لجن ترینم در راس لجن ها.

حالم از همه شون و همه مون و همه تون و خودم و دنیا و جهان و هستی و کائنات و زندگی و خدا و هر کوفت و زهر ماری دیگه ای به هم می خوره راستش. من کاملا دیوونه شدم. و اینقدر سر یک سری از افکار تو ذهنم مانور دادم که دیگه نشه درستش کرد. کار از کار گذشته. من اعتقادم رو از دست دادم...


یه روزم بود یکی از افکار خیلی پایه ای اخیرم از زبونم پرید. خب مثلا الآن چی می خواین بگین بچّه س می خواد ادا شاخا رو در بیاره؟ خب بگین به کفشم. :))) به هر حال الآن که این فکرام وجود دارن هر لحظه و صرفا توانایی من تو مهار و سرکوبشون تعیین می کنه من کی هستم.


اون شب، سر میز شام گفتم دوست دارم زودتر نسل بشر رو نابود کنم و هیتلر رو هم خیلی دوست دارم حتّی. طبیعتا از ایران هم شروع می کنم و بعدش شروع کردم بافتم توش که حالا همچین آدمی رو زورکی دکتر کردن مثل یه جوک خیلی خیلی لوس و خنک و مسخره می مونه. تا یک هفته جنگ روانی داشتیم تو خونه سر حرفی که زده بودم. چون مامانم بر گشت گفت حتّی منو؟ اگه من جلوت وایسم منم می کُشی؟ و تو چشاش نگاه کردم و گفتم حتّی تو رو چون دیگه نمی تونم هدفی برای جهان بشریت متصوّر بشم و هرچی جلو تر می رم اوضاع بیشتر بیخ پیدا می کنه.


و می دونی چیه کیلگ خر؟ از یه جایی به بعد به این دسته از فکرام رسیدم که خودکشی کردن هیچ جوره کافی نیست. می خوام همه مون رو راحت کنم راستش. من از دنیا انتظار دارم خوب مطلق باشه. چون این طبع به طرز مسخره ای در وجودم نهاده شده. از خودم انتظار دارم خوب مطلق باشم. و وقتی حتّی خودم هم نمی تونم خوب مطلق باشم، تهش این می شه.


خیلی شانس بیارین من منشا هیچ قدرت خاصّی نشم. یعنی شک نکن کیلگ اگه الآن یه دکمه ی قرمز زیر دستام بود که با فشار دادنش می تونستم نسل بشر رو منقرض کنم، اصلا تردید نمی کردم حتّی.

دونه دونه ی آدمایی که بیان زیر دستمو به درک واصل می کنم.

شوخی ام ندارم. بذارین رو کول تون، جمع کنید برید. ؛)

من یک گلوله ی تنفّرم. 

کِل بکشید

همین الآن به طرز غریب و هرکی هرکی ای ماشین بهم ارث رسید. :))))

من کیلگارا در بیست سالگی ماشین دار شدم!!! :{

آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی که بخوای ماشین خودتو داشته باشی کیلگ؟

واو. خیلی واو.

یوهو. 

امروز که اربعینه، از فردا شب بیایید همه تونو ببرم دور دور تو فرحزاد. جوووون. :-"


بعد از یک سال و نیم گواهی نامه داشتن و استفاده ی مصرانه از وسایل نقلیه ی عمومی و ممانعت از ناز مادر و پدر را کشیدن، بالاخره...!


# پرایده،

# سفیده،

# مدل ۹۱.

هشتگ بزنم خاتمه ی حداقل یک چهارم جر و بحث های روزانه با خانواده؟ خخخ.

راحت شدم. به جدّم الآن همین جا رو مبل سجده ی شکر به جا می آرم.


وای یعنی فرض کن ازین به بعد می تونم میم مالکیت بزنم ته این واژه: ماشین

گاااااااااااااااد.

بیایید همه بهش انرژی وارد کنیم

که نشه.

هی...! نشو، نشو، نشو، نشو، نشو...


پ.ن: 

و راستی! جدیه یا دوربین مخفیه؟

الآن من چرا دارم از تلگرام ورودی می گیرم رو وبلاگ؟

این یعنی یه دیوونه تر از خودم هم وجود داره که آدرس این بی همه چیزو به یه نحوی تو تله شیر کرده. گااااااد!!!

یک بشقاب برنج سپید

 وای وای وای.

اینقد اینقدر اعصابم از دست مادرم خورده الآن که می خوام اسید سر بکشم خودمو راحت کنم.

خانم منو با مهمان تنها می ذاره تو خونه، خودش می ره سر کار، بعد چی؟ بدون غذا.

از اون ور مثل رئیس ها تلفن می کنه که عزیزم غذا رو گرم کن، بخورید.

د عاخه چی رو گرم کنم لامصّب؟

خودمو کباب کنم بذارم جلوی مهمون ها؟


کلّی شرم زده شدم. 

خیلی کم بود خورشتش. اصلا خورشتی نبود.

با هزار تا خجالت، یک بشقاب یک بشقاب کامل برنج سفید خوردم و وانمود کردم که خورشت خیلی هم کافی هست.

مهمان ها هم که از خودم افتضاح تر، مدام به هم تعارف کردند.


مدّتی بود اینقدر خجالت نکشیده بودم. آب شدم اصلا.

ده بار بهش گفتم مادر من سرت شلوغه اکی، ولی وقتی من رو با میهمان تو خونه تنها می ذاری و تصمیم می گیری با یک زنگ همه ی استرسش رو روی گردن چپر چلاق من بندازی، دیگه انتظار جادو جمبل ازم نداشته باش!

باز مثل خوش خیال ها واسه خودش می ره چرخ می خوره، گوشی رو می گیره دستش از مقر فرماندهی برام پیام می فرسته.


منم همین الآن زنگ زدم جلوی همه ی مریض هاش شستم گذاشتمش کنار، داغم کرده بود نتونست جواب بده جلوش آدم نشسته بود... به آرومی هی می خندید و می گفت "باشه عزیزم. متوجّه ام. آره باشه."


ولی هنوز خالی نشدم.

هنوز اعصابم خورده.

هنوز اسید می خوام.

من تو کل روز از صبح تا شب فقط همین یه وعده رو درست حسابی تناول می کنم، وگرنه که تو بقیه ی ساعات کلا رو مود غذا خوردن نیستم اکثرا. چند وقت پیش هم که خودم رو وزن کردم وحشت ناک لاغر شدم. اینم از غذای امروزمون... اینجور.

باورم نمی شه. یک بشقاب برنج سفید.

دلم درد میکنه. مسخره ها.

عح.


پ.ن: تشریف فرما شدند خونه، می فرمایند خوب خودت نمی خوردی! 

اینه دردم. شما دارید تو ذهنتون در دنیای ریاضی واری زندگی می کنید که از نظر فیزیکی کاملا دست نیافتنیه. نمی خوردم؟ می نشستم نگاه می کردم و لابد میهمان ها هم با آغوش باز برمی تابیدند این قضیه رو. اینا اگه شده خودشون هیچی نمی خوردند و همه ی غذا ها رو تو شیکم من می ریختند. انگاری دیگه پدر مادر خودش رو هم نمی شناسه حتّی...


پ.ن بعدی: احساس عذاب وجدان گرفتن الآن، اومده بشقاب غذایی که برای خودش کنار گذاشتیم رو به من نشون می ده می گه یعنی شما همین قدر هم خورشت نداشتید؟ پس چرا اینقدر زیاد اضافه اومده؟ و می خنده.

نه خیر نداشتیم. هیچم نداشتیم! به لطف برنامه ریزی بی بدیل تو، من بودم ک همش برنج سفید خوردم....

و باز تکرار می کنه خوب تو نمی خوردی... یعنی همین که مثل گربه خیابونی پنجولش نمی کشم الآن، خیلی بهش رحم کردم.

جوون ترینه

مادربزرگ بهم می گه: کیلگ مرغه دیگه همچین زبر و زرنگ نیست مثل قدیما.


ببین اکی که پیری یه امر اجتناب ناپذیره،

حالا من تا زمانی که بکشم و باشم سعی می کنم کیمیای زندگی رو کشف کنم و در این راستا قدم وردارم، 

ولی شما هیچ وقت هیچ وقت به کسی که با یک جوجه رابطه ی عاطفی برقرار کرده و ذهنش هر لحظه بین مرگ و زندگی مدام نوسان داره و یه روز درمیون خواب ریز ریز شدن عزیزانش رو به فجیع ترین حالت ممکن می بینه، همچین حرفی رو نزنید. 

یک کلمه. فقط نابودش می کنید طرفو با این حرف.

# ژ

 

شاخ مجازی

اومده به من می گه: هی کیلگ تو با امیر فلانی فامیلی؟

می گم چی؟

میگه امیر فلانی دیگه. فامیلتونه؟ راستشو بگو.

ادای فکر کردن در می آرم می گم امیر فلانی... اکی کیه؟ از بچّه های کلاسه؟

مات مات نگام می کنه می گه خاک تو سرت بعد یه سال هنوز بچّه های کلاسو نمی شناسی؟

بش می گم خوبه حالا، جمع کن خودتو. اینقدر زیادین شتر با بارش گم می شه اینجا. حالا چیه پس بازیگر فیلمه؟ خواننده س؟

گوشیشو در می آره با یه نگاه زیر چشمی به من مثل اینایی که انسان عهد قجر دیدن، می بره رو پیج اینستام. 

میگه بفرما تحویل بگیر برات لایک زده. واسه همه ی پستات.

می گم خوب اکی پیج من که پرایوت نیست باز گذاشتم ک لایک بخورم. :)))

بهم می گه تو انگار کلا از مرحله پرتی ها. برو تو پیجش.

.

آقا رفتم تو پیجش...

.

اوه مای گاد مامانم اینا! فکم در جا افتاد. دویست و هفتاد کا فالو داشت.

گفتم خب دیگه ببین وقتی این با دویست و هفتاد تاش منو لایک می کنه خودت بگیر رفیقت چه شاخیه.

گفت بابا این یارو خیلی پولداره، هر روز تو یه رستورانه عکس غذاهاشو می ذاره. شاخیه واسه خودش ها. من گفتم حتما فامیلین که واست لایک زده.

گفتم نه بابا فامیل چی؟ اینا شگردشونه رندوم هر کی  دم دستش بیاد فالو می کنه که بک بدن بکشه بالا. شانسی شده.

گفت نه مثل اینکه تو هنوز نمی فهمی با کی طرفی. نیگا کن فقط شونزده نفر رو فالو می کنه. مطمئن باش به هیشکی رو نمی ده و دایرکتش الآن داره می ترکه. 

گفتم خوب عجب جنسی ام من پس. قدر بدون.

گفت اگه بعدا خواستین با هم برین رستوران به منم بگو بیام. حسرت غذا هایی که می خوره رو دلم مونده.

گفتم خیالت تخت، ردیفش می کنم اون وعده ای که خواست بره کباب تو اردک آبی بخوره، باهاش می ریم.



خلاصه اینکه خواستم بهتون بگم با کم کسی طرف نیستین. با همون سه چهار تا پستی که سه چهار سال پیش آپلود کردم، اینه حجم طرفدارم. ببین اگه می خواستم داوطلبانه شاخ باشم چی می شد. خواهش می کنم. خواهش می کنم. خجالت ندید. این قدر گل پرت نکنید. خودتون گلید. من متعلّق به همه ام. چاکر ماکر.