والا به نظرم بهتر از این هدر غروب آفتاب، هیچ هدر اتفاقی دیگه ای نمی تونست تلاقی کنه با روز آخر سال.
عاشق این تیکه ام.
که نه بیست و نهمه، نه یکمه.
انگار یکی برات زمان اضافی خریده باش عشق کنی.
در عوض اون سال هایی که تو تقویم روز یکمه، ولی تحویل سال سر ظهره خیلی می خوره تو پرم.
حالا امسال که نخورد و هم اکنون ما در نقطه ای میان بیست و نهم و یکم شناوریم و از این تناقض زمانی و فرصت اضافه ای که استاد پارادوکس مهمانمان کرده لذّت می بریم.
می گم اگه یکی الان بمیره... به چه تاریخی مُرده؟ بیست و نه اسفند؟ ولی این تناقضه چون طرف تحویل سال رو دیده به چشم. بهارو حس کرده و بعد مُرده! این تناقض باید یه جور حل شه. حلّش کنید، من مخم نمی کشه بیشتر از این. فقط بلدم سوال طرح کنم.
بچّه ها بچّه ها! ساده بگم: سال سگی تون موبارک.
کاش همه تون بخونید اینو چون دوست دارم یه تیر هزار نشون شه.
Doggy style?
واقعن؟
حسّ سال نو و فلان... خیلی ندارم. یه قلقلکی بود موقع نوشتن مشق های عید تو پذیرایی بزرگ خونه ی عزیز داشتم... همون حس قلقلک فوتبال بازی کردن تو حیاط شون که توپ پلاستیکی بره زیر اون پرشیای همیشه پارک شده ی تو حیاط و هزار تا سیخ بکنیم زیر ماشین تا بیاد بیرون. اونو عرض می کنم.
ولی کم کمش می تونم حسّ سال نو رو از اونایی که دارن کش برم و خودمو باهاش تغذیه کنم. حسّ تغییر و فلان هم ندارم. حس تغییر به واسطه ی تعویض سال رو می گم. ولی می تونم دست اونایی رو که واسه سال جدید و یه شروع تازه ی توپ پر از امیدن به گرمی فشار بدم و بگم آقا جان بیا اصن ته دلم وصل به ته دلت. همونی که می خوای.
بچّه ها مرسی که این یه سال تحمّلمون کردین. خودمون می دونیم چقد گند بودیم. تو این سال جدید یه هدف بیشتر نداریم. فقط می خواییم خودمونو دوست داشته باشیم. که اگه این محقق شه، از طرف خودم یه نفر تضمین می کنم یک هفت میلیاردم تنفّر های جهان زدوده شه و کلا خیلی سبک شه دنیا. فقط همین. ما قراره تنفّر دونمون رو یکم گره بزنیم امسال.
داشتم فکر می کردم، این سگ... با سین شروع می شه. سال سگ... سین/ سین. هفت سین پلاس؟ هشت سین. سین های اضافه ی نود و هفتی یافت شد. پایان پیغام.
و آره این فتیش هفت... در سال نود و "هفت" ما رو به کجا ها که نخواهد برد. فاینالی به یه سالی رسیدیم که توش هفت داره! فاینالی.
و یک نکته ی خیلی ظریف که گور بابای همه شون، ببین من مغموم عالمم، ولی دلیل نمی شه صدای ساز و دهل لحظه ی تحویل سال رو از کسی بگیرن به بهانه ی شهادت امام هادی. این شاید یکی از تک ترین لحظه هایی ه که داغون ترین مردمان هم واسه یه لحظه که شده سر کیسه سیاهه رو گره می زنن و سعی می کنن اگه خوب نیستن حداقل ادای آدم حال خوبا رو در بیارن. اینو حسش می کنم. پس نباید کسی بزنه تو پر کسی.
صدا و سیما انگار داشت جشن مرگ می گرفت. گه گیجه بین دو حالت اینکه ما یا باید صد درصد شاد باشیم یا صد درصد مغموم! که خب، نچ نچ. غلطه. اینو منم می فهمم با این مغز فندقی م! نباید سعی کرد غم رو از شادی غربال کرد. چون چیزی که دستم اومده اینه که غم و شادی... سالاد شیرازی اند.
خلاصه حتما ازین لینک دانلود کنید و این سی ثانیه رو با دهن گشاد شده از خنده گوش بدید. به کسی هم بر نمی خوره، اگه خورد من به جای همه تون هیزم جهنّم بشم!
الآنم می دونی وضعم چه شکلیه... این سورمه ایه که دوستش دارمو پوشیدم، موهامو ژل زدم، پست می نویسم، و موقعی که نوبت تبریک گفتنم به فامیل ها می رسه ریکوردر رو روشن می کنم. دارم صدای تک تک شون رو بر می دارم. صدای یکی از پر انرژی ترین لحظه هاشونو. صدای سرطانیه... صدای پیره... صدای بچّه هه... صدای خجالتی ه... صدای مقاومه... صدای نق نقو عه... عمو.. خاله... دایی... عمّه... برای وقتی که... قراره خاطره شه.
الآن خندیدن... می گن چرا با هرکی صحبت می کنی می گی سال نود و هفتتون مبارک؟ معمولا می گن سال نو مبارک... سال جدید مبارک... که نمی دونم. ولی حال می ده وقتی رو عددش تاکید می کنم.
و راستی مادرم یه چیزی اختراع کرده امسال. علاوه بر سبزه ی عید که اکثرا خراب می شه چون بهش نمی رسیم، گرفته دونه ی پرتقال کاشته. یه چیزی دراومده. محشره. جوونه های ده سانتی پرتقال که روی سفره ی هفت سین نود و هفت بود.
رنگ نود و هفتم اگه فهمیدید به ما هم بگید تیپ کنیم! رنگ دو هزار و هیجده ام نمی دونم چی بود. فکر کنم یکی اند...
هفت سین :: نود و هفت ؛ سگ
پ.ن. این وبلاگه شانس آوردا. هیچ سالی به اندازه ی سال پیش لب تیغ نذاشته بودمش کیلگو. ردش کرد. مثل اون لحظه ای که مهره ت رسیده به یه لاینی از مار پله که با چهار حالت از شیش حالت تاس، می افتی تو خونه ی مار و نیش می خوری...
الآن دیگه حس می کنم باید انتخاب کنم که در آینده صفحه ی ویکی پدیامو که یه دانش آموز برای تحقیقاتش باز می کنه با چه نوع جمله بندی ای مواجه شه:
۱) وی در بیست سالگی با مشاهده ی مرگ یکی از دوستانش، به خود آمد و این اتّفاق نقطه ی عطفی بود برای آغاز اوجش. او معتقد بود که بالاخره توانسته زندگی اش را زندگی کند و پس از مدّت ها غول بزرگی که با آن دست و پنجه نرم می کرد را شکست بدهد. رگه هایی از تغییر منش و رفتار وی که از این حادثه نشات گرفت را می توان در بسیاری از کتاب هایش به خصوص شاهکار وی " فلان (هنوز اسمشو انتخاب نکردم) " لمس کرد. وی موسس جوی لند، اصلی ترین سازمان مبارزه با افسردگی ست که تحت نظر WHO هم چنان با تمام قوا به فعالیت مشغول است. بار ها در سخن رانی های متعددش اشاره کرد که تنها هدف جوی لند آن است که هیچ جوانی در هیچ کجای دنیا هرگز مشابه آنچه وی در جوانی با آن دست و پنجه نرم می کرد را تجربه نکند.
۲) افسردگی وی در بیست سالگی با مشاهده ی مرگ یکی از دوستانش شدّت گرفت. وی را می توان یکی از مقلّدان دو آتشه ی فرانتس کافکا و ویرجینیا ولف دانست. محققان معتقدند این سه تن به سبب روان همیشه رنجور خود، بر نوشتن چنین شاهکار هایی فائق آمدند و افسردگی نقشی شگرف در خلق چنین آثار جاودانه ای داشته است. در خط خط آثار وی به خصوص شاهکارش " فلان (که بازم هنوز اسمشو انتخاب نکردم)" می توان غم و شکوه از گذر زمان و ترس از فراموش زدگی را به راحتی لمس نمود. بیماری روانی وی تا آنجا شدّت یافت که پس از مرگ او را احاطه شده با کلکسیون هایی از بطری های آب معدنی و لوله های دستمال کاغذی و دفترچه های یادآوری خاطرات یافتند. او برای درمان خود به علم روان شناسی گرایید حال آنکه علی رغم اکتشافات عظیمش هرگز نتوانست خود را درمان کند. وی در چهل سالگی سرانجام با لولوخورخوره ی همیشگی خود، -مرگ-، رو به رو شد و به گفته ی اندک دوستانش احتمالا سرانجام توانست مرگ را شکست دهد. موسسه ی جهانی جوی لند که اصلی ترین سازمان مبارزه با افسردگی است، پس از مرگ وی با یاد زجری که کشید توسّط یکی از دوستانش بنا گذاری شد و تمام درآمد حاصل از کتاب ها و اکتشافاتش (بنا بر وصیت و خواسته ی قلبی خودش) صرف ساخت شعبه های این موسسه شد. وی در وصیت نامه خود که بعد از خودکشی در جیبش کشف شد، با اشاره به اینکه نمی خواهد دیگر هیچ کس در هیچ کجای جهان مشابه آنچه وی در تمام زندگی با آن دست و پنجه نرم می کرد را تجربه کند، تمام اموال خود را برای تاسیس جوی لند وقف عام کرد.
خب هر دوتاش شاخه. ولی من سعی می کنم سناریوی یک رو جلو ببرم. اونو انتخاب کردم چون هپی اندینگه!
و سال نو رو هم می آم تبریک می گم.
یکی از معلّم هام که خیلی دوسش دارم، می گفت که بدش می آد بگه پیشاپیش. پس منم با وجود اینکه هیچ وقت فرصتش پیش نیومد ازش بپرسم چرا، به تقلید ازش، می ذارم سال عوض شه و بعدش بهتون تبریک بگم.
نه واقعا هیشکی دیگه یادش نیست. هیشکی. قدیمی شد. و تو نود و شیش جا موند! ملّی شدن صنعت نفتو می گم.
صنعت نفتم که ملّی شد و ....
درسته ایام تب و تاب و شلوغیه، ولی بازم ذهن من پتانسیلش رو داره که همه ی شلوغی ها رو بریزه تو نصف ظرفیتش، تا نصف دیگه خالی بمونه واسه پرداختن به مهملی جات. مثلا داشتم حساب می کردم اگه با همون نسبت ثابت عددی قرار بود برای منم اتّفاق بیفته، امروز روزی می شد که اِی تی آرم تو قلّه ی دنا سقوط می کرد.
تا الآن کوچیکه بودم، از امروز به بعد آدم بزرگ تره ام. عجیبه... خیلی عجیب و غیر قابل درک.
که یه روز... از یکی که ازت بزرگ تر بود، سنّت بیشتر شه.
می کنید؟
کار خوبی می کنیدا،
فقط من یکم الآن عزا گرفتم به خاطر اون مکالمه ی غریبانه ای که باید به مناسبت تبریک پشت تلفن باهاتون داشته باشم.
سلام،
تبریک می گم،
آره به خاطر همین کاری که کردی،
قربونت،
خدافظ.
تق.
ایشالّا باشه واسه سال بعد... اینو واقعا نمی شه گِلش گرفت.
نه می شه تبریک نگم چون مطلقا حس وظیفه ای بودن ندارم و صرفا بهم القا شد آره خب تبریک گفتن خوبه دیگه خوش حال می شه،
نه واقعا ایده ای دارم چه جور تبریک بگم.
به کی؟ به کسی که نُه ساله نه دیدمش، نه باهاش حرف زدم که لابد می گید نزدیک نیست لازم نیست تبریک بگی، ولی هست.واس من نسبتا نزدیکه. اخ چرا یه بار دیدمش. نه سال شد شیش سال! توفیری کرد؟
بدبختی آدما یه لحن شوخ دارن، کم که می آرن می زنن تو فاز شوخی و خنده و ها ها ها و خخخ خخخ خخخ.
ولی من به غیر از وبلاگم اون فاز شوخ رو هیچ وقت نداشتم و ندارم. فرض کن یه درصد این فازی که تو وبلاگ بر می دارم رو علنی ش کنم... مستقیم... تیمارستان!
مثل اینه که هیتلر بیاد یهو به گرمی بغلت کنه بهت بگه آه مای دارلینگ.
علی ایّ حال پذیرای هر نوع لحن تبریک ازدواج هستیم که مکالمه کردنش بالای سه دقیقه طول بکشه.
[ پس زمینه ی کف گرگی وسط پیشونی و خراشیدن گربه وار روی گونه]
اصلا قلبم درد می کنه دیگه. حس می کنم قراره قتل انجام بدم با گوشی تلفن. مُرده شور بیاد ببره فقط این شخصیتو.
واسه مرگتون استرس بکشم،
واسه ازدواجتون استرس بکشم...
چی اید شما؟
چی ام من؟
وی گیج بود.
وی گیج تر از گیج بود که بفهمد چه چیز عرف هست و چه چیز عرف نیست...
وی جدّی ترین مسائل را به سخره می گرفت و مثل خنده های یک طوطی، جدّیت آن ها را به چالش می کشید. با خنده.
منتها... وی ته دلش... ته ته دلش... تهِ تهِ تهِ تهِ دلش... به هم خورد وقتی که دید به این سرعت بساط شادی چیده اید، حال آنکه هنوز به روز ملّی شدن صنعت نفت هم نرسیده ایم.
مرده شورش را ببرد... مرده شور کلّش را در جا ببرد.
مرده شور این احساس را ببرد...
وی عهد حجری نبود. منتها ته دلش یک جور هایی می شود. یک جور های نمور نم دار رخوت ناکی...
دردش همین است که افتاده است بین حداقل دو دسته از آدم ها.
دسته ی اوّل او را می بینند... گاها دستانش را به گرمی می فشارند... می گویند : خوب، همین که بعدش توانستی در آن آزمون شبیه کنکور که مال دکتر هاست شرکت کنی و قابل قبول باشی، خدا را شکر!
دسته ی دوم او را به تولّد و جشن و سرور و شادمانی دعوت می کنند، حال آنکه نفت، این نفت لعنتی... هنوز حتّی ملّی نشده است...
و درد... درد این است که... آدم های نزدیک تر، دسته ی دومی باشند...
آهی کرد... گفتند : ازین همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معناست؟ گفت: از آنکه آن ها نمیدانند، معذوراند...
از او سختم میآید،
او؛
که میداند که نمیباید انداخت...
وی یک پریتندر قهار بود... منتها گاهی هم باید تشخیص داد که پریتند به کجا و به چه شیوه ای...
شما جماعت با این اعمال، تیشه بر ذرّه جوانه هایی می زنید که به اسم ایمان به انسانیت،با بدبختی برای سال جدید رشد کرده بود.
و وی انتظاری نداشت. هیچ وقت.
لزومی ندارد تمام اتم های جهان یک سطح مشخّص از فعل و انفعالات را تجربه کنند... قانونی نوشته نشده است...
شما انتخاب کردید نباشید، من انتخاب کردم باشم.
شما انتخاب کردید چالَش کنید، من این بار انتخاب کردم بالایش بیاورم.
شما انتخاب کردید سیاه نپوشید، من انتخاب کردم دست بند سیاه به دستم باشد. که نه بقیه بفهمند... نه.برای دل خودم، که یک روز یادم نرود بیست و نهم اسفند، مصدّق صنعت نفت را ملّی کرد!
یک چیزی مدام توی گوشش می لولد: "می توانید؟ دل ش را دارید؟"
کاش می آمدید و جای سرور و شادمانی گرفتن لختی خالی از احساس با هم روی چمن های پارک ملّت دراز می کشیدیم و آسمان را... کمی با چشم هایمان می دویدیم. به یاد پرنده هایی که بال پروازشان را روزگار با قیچی اش چید... که مرده شورش را ببرد، چمن هم چمن نیست دیگر. آسمان هم از آن آسمان ها نیست دیگر.
کیلگ فرض کن کی رو دیدم یه ساعت پیش ..
بانو آزاده نامداری.
والا خیییلییییی هم تحریک شدم، چون چادرشون طبق معمول سرشون نبود! با صدای بلند هم سخن می گفتند.
خواهرم! خواهرم! وای وای وای! حجابت... حجابت!
از پشت کارتن ها کتاب دیگه کشیدمش بیرون و بهش گفتم، کجا بودی تا الآن پدر سوخته؟ قایم شده بودی پدر سگ؟
قرار بود یه روز ریز ریز شده ش رو آپلود کنم اینجا.
که امروز همون روز خجسته س.
دو سه روز زود تر پیداش کرده بودم با انواع و اقسام روش های مختلف، زردی هامو انداخته بودم بهش.
به هر حال، برو به جهنم کتاب مسخره. بای!
که می گن افشین یداللّهی دقیقا امروز یک ساله که مرده.
می دونی... من حس می کنم... قرن هاست... قرن هاست که مرده!
پشت خروار ها اتفاق دیگه... که هی موقع افتادن هر کدومشون به خودت می گی آره افشین یداللّهی هم که خیلی وقته مُرده.
حالا این از نظر دیدگاهم نسبت به گذر زمان خوبه یا نه شو نمی دونم.
آهان آقا این خیلی تو دل من مونده. افشین یداللّهی از وقتی مُرد افشین یداللّهی شد. می دونی چی می گم؟ تو اطراف من، جمع هایی که من بودم... قشنگ همین بود.
این جمع شاعر ها رو که نگاه می کنی دور هم اند... این قدر فوکوس می کنند رو این قضیه که وای افشین مرد افشین مرد! می دونی. خب اون مُرد؛ اکی؛ حیف شد؛ خیلی داغون شد... ولی بقیه چی؟ زنده ها چی؟ خود همینا که الآن به اصطلاح متاثّر مرگ افشین ید الّلهی اند، اگه فردا پس فردا شفیعی کدکنی یا نمی دونم محمّد علی بهمنی بزنه بمیرن که خوب بعیدم نیست با توجّه به سن هاشون، باز جامه به هم نمی درند که ای وای شفیعی مرد... بهمنی مرد؟
تمام حسّم اینه که کسی رو نمی بینم افشین یداللّهی رو به خاطر خودش دوست داشته باشه و واقعا دل تنگش باشه. خیلی بیش از حدّی که لازمه دارن گنده ش می کنن، که نه بگم نبود... من غلط بکنم. قطعا بود. ولی ما الآن قدر شاخ تر از اوناش رو نمی دونیم حتّی. نمی بینم! چه برسه به شاعر هایی که اگه بالاتر از افشین یداللّهی نباشن، چیزی کم ندارن ازش. و فرقش اینه... اونا زنده اند... افشین یداللّهی دیگه مُرده و گریبان عدم و دست خلقت و دریدگی و این حرفا!
حالا تو خودت رو پاره کن... هزار تا شعر بنویس واسه افشین... هزار تا مراسم درست کن به یادش... اون نیست اینا رو ببینه. ولی یداللّهی هایی هستن که می تونن با دیدن همچین چیزایی در زمان زنده بودنشون به خودشون امیدوار بشن و قوی تر کار کنند و حس کنن که مخاطب دارند نه این که رها شدن و کتاباشون نفروشه!
خلاصه زیاد خوشم نمی آد ازین جو. خودمم نهایتا ده تا ترانه بیشتر ازش نخونده بودما. اینم همچین بد نیست که بت بشن بعد مرگشون. حداقل یادشون تو ذهن می مونه. ولی ازین دلم می سوزه که یه سری ها اون پتانسیل بت شدن بعد مرگ رو ندارن. تو مقایسه س که دلم می گیره از این نوع رفتار...
اینکه یکی به مرگ طبیعی ش می میره ولی حداقل به واسطه ی این جو همه گیری که حالا توسّط رسانه به وجود می آد مردم یه جور می فهمن وجود داشت، در عوض یکی به فجیع ترین حالت می میره و تهش هیشکی نمی فهمه این دسته ی خر اصلا بود یه زمانی تو این دنیا.
حالا نه در مورد خود افشین یداللهی... اونم خیلی داغون بود مرگش و له کننده.
کلا... ازین جور اظهار نظرات.
ولی واقعا ها افشین یداللّهی یه سال نیست که مرده، یه دنیاست که مرده... واسه من یکی... قشنگ یه دنیا گذشته از اون زمان تا حالا که گفتن یک ساله مُرده.
اندوه بزرگی هست، وقتی که نباشی تو
ما برکه و تو ماهی، افشین یداللّهی...
داشتم با خودم فکر می کردم...
لابد بزرگ شدنم همین شکلیه دیگه،
اینکه از یه زمانی به بعد یهو به خودت می آی می بینی دیگه مثل قدیما قوطی های فلزی سرد نوشابه رو نمی چسبونی به دهنت و هورتش نمی کشی،
انگار که دیگه یهویی حال نده. یهویی فازش نباشه. بومب پریده باشه. مثل فیوز.
و هیچ ایده ای نداری که چی شد که اینجوری شدی،
ولی صرفا به انداختن یه نی تو قوطی نوشابه اکتفا می کنی.
فکر کنم زندگی باید خیلی آدمو خسته کنه... سریع. درجا. یادم نمی آد چی شد که از یه نقطه ی زمانی به بعد، دیگه نوشابه هامو هورت نکشیدم. همینش گنده... که یادم نمی آد از کی...!
شما نمی دونید من از چهار پنج سالگی چه ذوق عجیبی داشتم واسه هورت کشیدن بطری نوشابه... چه حسی داشتم نسبت به اینایی که نوشابه هورت می کشن و نی هاشون تو فست فود فروشی دست نخورده می مونه. چقد فکر می کردم خفنن. ذوقی که داشتم واس خاطر اینکه بچسبونمش به لب و لوچه م و گاها حتّی از رو ناشی گری زبونم رو با فلز دورش ببُرم و تا آخر غذا مزه ی خون تو دهنم باشه...
مگه من چند سالمه لامصب؟ چرا باید همچین احساسی کنم یهو؟ یه نوشابه هم نمی تونم بی دغدغه بخورم و واسه یه لحظه... شده واسه یه لحظه.. دنیا به کفشم باشه. نشد؟
استفن هاوکینگ هم مرد.
الآن هم زمان چهار پنش تا خاطره ی پر رنگ تو ذهنم وول می خورن. دلم می خواد بنویسم، که نمی نویسم.
آدم غمش می گیره خب.
جالبه اوّلین خبری که دیدم رو عاشور آپ کرده بود... زیرشو خوندم دیدم نوشته تا ۲۰۱۸. این شکلی بودم عه این بشر چقد خنگه نمی دونه استفن هاوکینگ هنوز زنده س!
خوبه ک ادی ریمن (همونی که نقشش رو تو فیلم بازی کرد و الآنم نقش اوّل جانوران شگفت انگیزه) زنده س هنوز. خیلی ها استفن هاوکینگ رو با همون فیلم شناختن.
یه بار با یکی داشتم در مورد هاوکینگ حرف می زدم، بهم گفت تو یکی از مصاحبه هاش، از هاوکینگ پرسیدن اگه یه زندگی دوباره می داشتی، چه رشته ای رو به جای نجوم انتخاب می کردی؟
جواب داده که من تو این زندگیم رفتم دنبال بزرگ ترین های جهان، ماکرو ها... رفتم دنبال ستاره ها... پس تو اون یکی زندگیم... می رفتم دنبال کوچک ترین های جهان... میکرو ها... می رفتم سراغ علم ژنتیک و باور کنید بیشتر از اینی که از تو ستاره ها و کیهان کشیدم بیرون، اونور از تو سلول ها می کشیدم بیرون.
و این مکالمه یه جرقه ای بود که خودم با خودم فکر کنم... به جای هاوکینگ من می رم ژنتیک می خونم. حالا تا ببینیم تهش چی می شه. ولی تو سرمه. تو این کتاب زیست چندش دبیرستانم دو سه تا فصلو بیشتر نمی فهمیدم. یکیش همین ژنتیک بود که همه دماغشونو می گرفتن سمتش می گفتن پیف پیف بو می ده! سر همین یکی از استادام به من یه شرط رو باخت و هیچ وقتم بهم نداد و دبه کرد.
شرطش چی بود؟ مثلا من درصد زیستم اون موقع با پاره کردن خودم، روی بیست تا سی متغیر بود اون زمان... بعد جو رقابت هم وحشت ناک بود تو مدرسه مون! وحشت ناک پشم ریزون. یهو نمی دونم استاده یه مسئله ی ژنتیک پا تخته نوشت و گفت، اینو هیچ کدومتون نمی تونید حل کنید، اگه کسی حل کنه نابغه ست و فلان و من شام مهمونش می کنم و کنکور دو رقمی میاره و ازین جور مزخرفات. بعد این بچه هامون همه جو گیر شدن سر ها در گریبان واسه حل اون مسئله ی ژنتیک. کلاس سکوت مزخرف وحشت ناک، همه با دماغ رو برگه ها!
من قبل از اینکه سوال رو کامل بنویسه حلّش کرده بودم. :))) با توجّه به حرفایی که قبلش می زد و مبحثی که روش بودیم، دستشو خونده بودم و می دونستم کجاشو می خواد بپیچونه. خلاصه معلّم رو صدا زدم گفتم بیا ببین حلّش کردم. به اون سرعت که یکّه خورده بود...
اینقدر مطمئن بود غلطه راه حلّم که هنوز روند راه رفتنش به سمت میز سوم ردیف وسط کلاس رو یادمه. انگار که صرفا می خوای بری زیر غذا رو خاموش کنی. :))) لحنی که با خودکارش ضرب و تقسیم هامو رو کاغذ چرک نویس دنبال می کرد حتّی! برداشتن عینکش حتّی واسه دقّت بیشتر.
بعدش که دید درسته اون قدر خورد تو پرش... اون قدر خورد تو پرش... فقط با یه لحن مغموم از من پرسید تو کی هستی؟ اسمت چی بود؟ یعنی من اون قدر اوت بودم که معلم زیست منو جزو بچّه زرنگا نمی شناخت.
و بعد گفت خب بچّه ها زمان تمومه. دوستتون حل کرد. یهو همه سرا اومد بالا که کی؟ کی حلّش کرده؟ حتما فلانی که یک مدرسه س؟ یا اون یکی که بیست کشوری قلم چیه؟ خلاصه بعدش که معلمه اشاره رفت سمت ما، باز همه خورد تو پرشون. شاگرد یکمونم که تقریبا از من متنفر شد چون سابقه نداشت کسی ازش سوال بقاپه و زود تر حل کنه.
حالا نمی دونم، من اون روز خیلی شگفتی آفرین شدم. هیچ کس تحویلم نگرفتا. ولی خودم حال کردم با وجود خودم. گفتم شاید تجربی هم بتونه یه روز رشته ی من بشه حتّی. البتّه همون یه روز بود. دیگه هیچ وقت ازین احساسا نداشتم...
یادش به خیر تو سرم هم بود، بعد اینکه رتبه دو رقمی شدم تو کنکور (!!) برم یه کتاب بنویسم واسه تجربیا با مضمون "پیچ و خم مسائل ژنتیک به زبان یک ریاضوی برای تجربی های نفهم" و بفروشه و پولدار بشم و همه ستایشم کنن! ها ها.
به هر حال. استفن هاوکینگ. هی.
یعنی الآن تموم شد؟ امسال خیلی زود تر تموم نشد نسبت به سال های قبل؟
شبیه اون آنزیم های بیوشیمی شدم. یه جایگاه اکتیویتور و فعال کننده دارم...
ولی اینهیبیتور و مهار کننده ش رو ندارم. نیست.
یعنی به عنوان آخرین نفر تو هر عرصه ای که استارتش رو می زنم باید بیان جمعم کنن که تموم شد دیگه خُله، رحم کن به خودت.
والّا فیتیله م تازه الآن روشن شده.
کلا این فیتیله هه دیر روشن می شه هی.
شما تو تهران جایی که هنوز روشن باشن نمی شناسید؟
به جدم که من عطش رقص و نور و شادی دارم.
خوبم نمی شه این دردم متاسّفانه. هی می آم سیرش کنم بد تر مثل سیاهچاله می بلعه همه چی رو خالی تر می شه.
الآن باید یه سال بیگه صبرکنم؟ نکنید با من این شوخی رو... خیلی کم بود زمانش.
نمی خوام،
قبول نیست...!
امروز رو ری استارت کنید. همین الآن. :-"
[ پا ها را بر زمین می کوبد و لباس های دودی خود را عینهو سگ بو می کشد و از بوی دود لذّت ها می برد.]
پ.ن. از روی آتیش چهار تا محله پریدم. یه روزم اگه زنده بودم پست می ذارم از روی آتیش هفتا محله پریدم که اون روز عیدمه. هدف؛ ست.
نظر سنجی همیشه مفیده. چون شما به اصطلاح یه چیزی برگزار می کنید و انواع و اقسام جواب ها مانند "هردو گزینه" یا " جمش کن آقا من یه پیشنهاد دیگه دارم" یا "فرقی نمی کنه" یا "چی می گی نمی فهمم" دریافت می کنید و همه شون به طرز غریبی دستتون رو باز می ذارن که هر غلطی که مایلید بکنید. فلذا با خیال تخخخخت مستبدانه به تحکیم نظر خودتون می پردازید و تو سر نظر سنجی شده ها هم می زنید که من نظر سنجی هم کردم تازه!
آهنگ می گذاریم!
مغزمان می گوید غمگینه را بشیر (be share!) ک ما معمولا برای آنکه ثابت کنیم در شب قدر تقدیر ها رقم نمی خورد یک دور تصمیم هایمان را پس از عبور از پایک های مغزی، برعکس کرده و سپس اجرا می کنیم که خداوندگار هیچ گاه فکر نکند توانسته دستمان را بخواند و چیزی را تعیین کند. (گاها محض تنوع همین قاعده ی برعکس کردن را هم نفی می کنیم و دوباره منفی در منفی می زنیم تا بشود مثبت و باز هم خداوندگار فکر بی خود نکند که مثلا قرار است همیشه تصمیم ها را برعکس کنیم.)
فلذا شاد می شیریم. (mi share Em)
ریپیت افتر می مای فغندز: وَم بَم.
افتاد؟ وَممم بَمممم.
یک ترنسلیت از گوگل برایتان می آیم. می گوید که وَم بَم (wham bam) یعنی تند و سریع و خشانت بار و وحشیانه. تو چی شو... آی دونت نو. من دارم آهنگ معرفی می کنم فقط اکی؟!
سو لتس جاست وَم بَم و خیلی درگیر معنیش نشیم.
آهنگ کم یابی ست، در سایت های خارجی هم به زور پیدا کردم.
احتمالا باز الآن همه می آیید بهم می گید کیلگ چرا این دانلود نمی شه و منم باید بگم برید با پی سی دانلود کنید ولی شما کار خودتونو می کنید و سرچش می دید و از یه سایت دیگه می گیریدش! ولی فرقش چیه؟ این بار واقعا باید برید با توک انگشت شصت پاور کیس رو فشار بدید و با پی سی دانلود کنید چون رو اینترنت راحت پیدا نمی شه. ها ها. ؛) نیم ساعت گشتم واسه لینک غیر فیلترش.
و لیریک را می چپانیم در ادامه ی مطلب برای علاقه مندان.
و با صدای بلند گوش کنید. آخ ببخشید شما گوشاتونو نیاز دارید هنوز؟ خب یه لحظه فکر کردم مثل من دست از دنیا شسته اید گوگولیا.
خب. حالا می رسیم به قسمت مورد علاقه ی من در پست های معرفی آهنگ! اون قسمتی که من می شینم آهنگ رو تحلیل شخصی می کنم و شما صمُ و بکمُ و البتّه نه عمیُ (چون باید بخونیدش لامصبا) عمل می کنید و من پیچیدگی های ذهنی م رو توضیح می دم.
شرط یک چی بود؟ ریتم. آفرین.
و فقط یه تیکّه ی کوچیکش رو بدون کمک گوگل کامل می فهمم چی می گه:
.:. سبک شناس ها بیایند بگویند این آهنگ الآنه چه سبکی ست؟ راک؟ متال؟ چی؟
.:. فیلتر شکن دار ها بیایند بگویند این خواننده ی عزیزمان Clooney چه شکلی هستند؟ چشمام سوراخ شد... عکسشو بدون فیلتر شکن پیدا نکردم و فیلتر شکنم ندارم. تا اردیبهشت ندارم. بمیره. بمیره اون ساقی احمق من که اینجوری باهام تا می کنه.
.:. اگه معنی کنید با اسم خودتون شیر می کنم که اگه کسی گذرش به اینجا افتاد بفهمه چی می گه این آهنگ.
پ.ن. اعتراف. یه واژه ای داره توش. Goddess ... خداوندگار یا اسطوره. خواستم بگم اگه بخوام خودمو قضاوت کنم... که گادس چی چی ام (شما گادس چی چی اید؟)... باید بگم که گادس گریه کردن با آهنگای شادم. واقعا. نمی دونم. آهنگای شاد دیگه کاملا حالمو خراب می کنن. فکر کنم تا حالا آهنگی که باهاش اشک نریخته باشم ننداختم رو وبلاگ.
اولشم دروغ گفتم. سر کارتون گذاشتم. تهشم آهنگ غمگینه رو شیر (share) کردم باهاتون. هاها! دیدی گفتم خدا هم دستمو نمی خونه؟
دیشب برای بار ان هزارم ساعت دو نصفه شب داشتم این آهنگه رو با صدای کر کننده گوش می دادم و به کامنتای شما در خنده آور ترین حالتی که ممکن بود جواب می دادم و از اون ور قهقهه می زدم ولی از چشمام اشک غم آلود می اومد. خلاصه ش اینه ک من... واقعا... قاطی... کردم. خخ. آب روغنم دیگه واقعا قاطی شده.
ولی می گم جان نش به اون خفنی و تمیزی اسکیزوفرنی شو شکست داد. (اسکیزوفرنی دیگه ته بیماری های اورژانس روانه این جور که ما خوندیم.)
واقعا من چه قدر ضعیف النفس و کسخلم که نمی تونم یه افسردگی ساده رو شکست بدم؟ شما نمی دونید؟ منم نمی دونم خب! به هر حال، وم بم. هیر آی عم...
خب پس خودتون انتخاب کنید...
شاد یا آن شاد؟
هر دو تاشو دارم والا. تا نصفه شب که می آم کامنتا رو جواب بدم روشنم کنید. جیگرتونو.