یکی از کشفیاتی که کردم تو هفته ی پیش،
این هست که هر چه قدر مخاطب شما از دستتون عصبانی تر باشه، موقع گفتن جمله ی تحقیری "خجالت نمی کشی فلان قدر سالته!" بیشتر از نظر ریاضوی حد می گیره به سمت بی نهایت.
الآن که بهش فکر می کنم خنده م می گیره.
وسط دعوای اون روز صبح برگشت بهم گفت : "خجالت نمی کشی؟ بیست و پنج سالته!"
تو جمله ی بعدیش گفت:" از یه آدم بیست و سه چهار ساله همچین انتظاری نمی ره کیلگ."
و اینجوری جمش کرد:" برو ببین کدوم بچه ی بیست دو ساله ای شبیه تو رفتار می کنه!"
و بعدش هم دیگه جمله های تکراری... من اندازه ی تو بودم فلان... قدیما بچه ها اندازه ی تو بودن بیسار...
تهش هم راضی نشد من از همه ی اینا کوچیک ترم.
فقط یک دلگیری ای که الآن حس می کنم، وقتی بیست سالم بود زیاد کسی سنم رو نزد تو سرم. در مورد هفده سالگی هم همین حس رو دارم. و نوزده سالگی. چقد نامردید باید اون موقع ها هم می زدید تو سرم که من الآن حس نکنم غریبه ام با عدد های جدید. خب انصاف نبود وقتی نوزده سالمه بیست و دو رو بزنید تو سرم. الآن ببینید همه ش رو حیف و میل کردید.
البته من یک نگاهی به آرشیو انداختم و متوجه شدم اپیزود هفتم هستیم و تا به اینجای کار شیش پست دیگر مشابه این نوشتم.
تو هش تگ چکش کنید اگه خواستید.
ولی ترجیح می دم دیگه عنوان ها رو تغییر ندم و با همون شمارش قبلی بریم جلو، شما هر بار که عددشو می بینید یاد این بیفتید که تعداد حقیقی ش چهار دانه بیشتر از تعداد مجازی شه و چهار تاش این وسط سر برگ عدد دار نخورده. چه می دونم حالا انگار که چه فرقی می کنه. تهش که عدد ها رو هم برای چنگ انداختن به زمان ایجاد کردیم.
سوال امشبم سوال خیلی بچگی هامه که هیشکی جواب نداده تا حالا.
این فاصله ای که ساعت ها رو عقب جلو می کنن، کنداکتور برنامه های صدا و سیما چی کار می کنه که به هم نریزه برنامه؟
سوال المپیاد براتون طرح کردم، مامان! مسائل زیر را حل بفرمایید. متشکرم.
مثال) یک فیلمی هر بار یک نیمه شب پخش می شه. امشب آخرین روز تابستونه و ساعتا راس دوازده عقب کشیده شدند. الآن ساعت یازده جدیده. امشب به ساعت جدید فیلم کی پخش می شه؟
مثال دو) یک فیلمی هر بار دوازده نیمه شب پخش می شه. امشب آخرین روز تابستونه و ساعتا راس دوازده عقب کشیده شدند. الآن ساعت یازده جدیده. امشب به ساعت جدید فیلم کی پخش می شه؟
مثال سه) اگر عدد های پیشنهادی تون به سوال های قبل بیش از یک ساعت اختلاف دارند توضیح بفرمایید که چرا؟ چون در حالت عادی یک ساعت بین پخش این دو فیلم فاصله ست.
مثال چهار) امشب شبی هست که ساعت ها راس دوازده عقب کشیده شدند. الآن ساعت یازده جدیده. کنداکتور الآن چه برنامه ای پخش می کنه؟ آیا کنداکتور یک ساعت ملت رو سرگرم می کنه تا ادامه ی برنامه های ساعت دوازدل ش رو پخش کنه؟ آیا یک ساعت هرز می ره تو برنامه تلویزیونی؟
اَبَر مثال) امشب آخرین روز زمستونه و ساعتا راس دوازده جلو کشیده شدند. الآن ساعت یک جدیده. من سریالی که ساعت دوازده و نیم هرشب می دیدم رو چه زمانی ببینم الآن؟ چون بر عکس مثال های ساعت عقب کشیدن، این بسیار سخت تر هست. شاید اونجا بشه سر ملت رو با پیام تبلیغاتی گرم کرد... ولی اینجا زمان داره خورده می شه و یک ساعت حذف می شه. برنامه های اون یک ساعت رو کی پخش می کنند؟
شاه شاهان مثال ها) کیلگارا روی صندلی اش رو به روی تلویزیون در خانه نشسته بود. وقتی در حال عوض کردن کانال ها بود، متوجه شد که به گفته ی خبرنگار، تلویزیون اخبار ساعت دوازده شب را نشان می دهد. در همان لحظه ساعت گوشی خود را نگاه کرد و متوجه شد که ساعت در کمال تعجب یازده شب است. با فرض مست نبودن کیلگ و دریافت نمودن خواب کافی برای خبرنگاران تلویزیونی، تناقض ایجاد شده را به اختصار توضیح دهید.
مثال کرک ریزنده) کیلگارا ساعت یازده شب شروع به دیدن سریال کرد و همان سریال ساعت یازده شب تمام شد. با فرض اینکه وی جان سگ ندارد که یک روز مداوم پای تلویزیون بنشیند، تناقض ایجاد شده را توضیح دهید.
سناریوی سوال جهت فهم بیشتر:
- فیلمت کی شروع می شه؟
- یازده شب.
- فیلمت کی تموم می شه؟
- یازده شب.
- ای بابا اصلا فیلم رو دیدی تو؟
- آره.
- پس یا خدا یک روز تمام فیلم می دیدی علاف بی کار؟
- نه.
- ای بابا چند ساعت فیلمت طول کشید تهش پس؟
- یک ساعت.
- یک ساعت بین یازده شب و یازده شب فاصله هست، گرفتم.
# ساعت در ساعت.
# چگونه می توان یک ساعت را در یک دقیقه خلاصه کرد؟
آقا من دارم این سریال رو دوره می کنم امسال.
ضمن اینکه مرسی از شبکه نسیم خصوصا ساعت ده شبش هر چند کیفیت افتضاحه و ناموسا فکر می کردم تو خود پخش صدا و سیما کیفیت های بهتری از فیلم های قدیمی موجود باشه.
از اون جایی که یکی از سریال های محبوب نوجوانی م بوده ترجیحا یک بخش براش توی وبلاگ درست کردم تا هی درباره ش حرف که نه، فک بزنم رسما.
شدیدا هیجان زده می شم این آتش نشان ها رو که می بینم چون بچه تر که بودم دوست داشتم آتش نشان شم و یکی دو سال بعدش این سریال ساخته شد و دقیقا خودمو جای این ها می بینم. هنوز هم. یعنی هنوز از فکر کردن بهش دست نکشیدم. تا روزی که بیست و پنج سالم بشه. شایدم شد یه روز...
خلاصه دیگه فضای مفت که به آدم بدن همین می شه. واسه هر چیزی که دم دستش بیاد یه بخش ایجاد می کنه.
تحویل بگیر اوری تینگ.
اولین سریالی هم که اینجوری ازش می نویسم (تحت جو) ایرانیه، که نگید طرف غرب زده بود.
امشب قسمت نهمش پخش شد.
فعلا اینو می گم که جا موندم ازش به خاطر این مراسم چند روزه. الآن نفهمیدم بذرافشان چه جور مافوقش رو راضی کرد که بذارن کارآموز شه با قلب مریضش.
امشبم قراره بشینم این چند قسمتی که جا موندم رو ببینم.
خیلی هم ناراحتم که آهنگاش رو پخش نمی کنند،
نصف خاطره هاش مال شعر مولاناش بود بابا.
وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو...
اگه پیدا کردم می ذارم واستون.
گویا دیروز ده سال از تاریخی که سریال مرلین رو فیلم برداری کردن گذشته گرچه من خودم تقریبا چهار سال دیر تر از با این فانتزی آشنا شدم.
بردلی جیمز دیروز یه عکس گذاشته اینستاگرامش به این مناسبت، خودشو کالین مورگان اند در اون دوران.
چقد کیف کردم که هنوز یادشه،
چقد کیف کردم دوباره تو یه قاب دیدمشون.
یعنی از من به عنوان یه فن دو آتیشه انتظار می ره،
ولی همیشه می بینم که بازیگر ها یادشون می ره و بی احساس می شن،
همین که یادش نرفته و پست گذاشته خیلی حس خوبی داشت و منو پرتم کرد به دوران گذشته.
خواستم براش کامنت بذارم آره بردلی منم یادمه بابا لامصب من با این سریال زندگی کردم.
چقد ما خودمون رو پاره کردیم با فصل فصل این سریال.
چقد من اینستاگرام رو شخم زدم سر عکساشون. فیلتر شکنم نبود بابام در می اومد تا کیفیت خوب ها رو بگیرم و سیو کنم.
یوتیوب اصلا! یادم نمی ره تقریبا اولین کلیپ هایی که رو یوتیوب با جدیت دنبال می کردم کلیپای اینا بود.
چقد وبلاگ های مرلین رو می رفتم کامنت می دادم.
اصلا همین وبلاگ رو اولش نزدیک بود بکنم فندوم مرتور چون یکی بود رو بلاگفا وبلاگ فندوم مرلین فارسی می نوشت و اصلا گند می زد به سریال اینقد که می زد تو حاشیه و وبلاگش برام لوس بود و به سلیقه م نمی خورد. از همین جا هم بهش می گم خیییییلیییییییی لوس بودن اکیپشون.
چقد فیلم های پارازیت دار پی ام سی رو ضبط کردم رو فلش.
چقد صحنه صحنه ی کملوت رو تو خواب هام پشت سر مرلین و آرتور دویدم.
بین خودمون بمونه حتی اونی که تو تراوین سرور اسپید سال ۹۲ امپراطوری کملوت راه انداختا بود و تهشم با ترابل میکر فارم شد خودم بودم.
هیشکی هم نمی فهمید رو چه حسابی دهکده هامو نام گذاری کردم. پایتختم کملوت بود، پارکینگم اولون بود یه پونزده گندمی هم داشتم اکسکالیبور بود.
این سریال عشق من بود. عشق.
کل خانواده میخکوب می شدیم پای تلویزیون. البته به زور من آشنا شدند ولی همه رو معتاد کرده بودم.
بعد یکی رو پیدا کرده بودم کتابشو ترجمه می کرد رایگان می ذاشت. به شرافتم قسم مُردم اینقد که من ناز این آدم رو کشیدم تا سریع تر بذاره بخش هاشو. تهشم یهو ول کرد رفت من موندم تو خماری کتابش.
تمام عشقم این بود که همه ی کارهامو تا نه شب اره کنم تا نه و ربع بشینم پای مرلین.
دنت پارتی می گرفتیم بعضی شب ها با این فیلم. دنت اون موقع اینقدرا هم گرون نبود که!
شب های امتحان نهایی، تا شیش صبح می خوندم، شیش تا شیش و ربع به خودم القا می کردم که خواب مرلین ببینم و می دیدم، شیش و نیم سرویس می اومد.
مزه ش هنوز زیر دندونمه...
یادش واقعا به خیر.
من دچار نوستالژی شدم دوباره! آخ. قلبم.
اولندش که، امسال کسی نریخت شمع خاموش کنه، این از این. اطلاع رسانی کردم در جریان تبادلات دین و سیاست مملکت قرار بگیرید و مقایسه کنید سال به سال.
دومندش که، یک تعزیه و یا حالا نوحه طوری لایو دیدم، توش با گریه می گفت حضرت زینب می گیره لباس تن امام حسین می کنه یا همچین حالتی و بعد می گه دوست ندارم برادرم بی لباس باشه داخل قبر.
حالا جای دیگه خونده بودم خود امام حسین می گیره لباس هاشو از قصد پاره پوره می کنه و می گه به خاطر اینکه بعد از مرگم دست به لباسم نبرند دشمنان. و کلا حالا اینم قضیه ی لباس. خودم که نه فهمیدم چی شد نه می دونم اینا رو از کجا استخراج می کنند.
ولی کلا قشنگ نیست که برای اشک درآوردن قصه سازی کنند. نمی پسندم.
سومندش که، خیلی مردم دل نازکی داریم. موندم که این تنش های هر روزه، منشاش چیه. والا شما که همه تون با یکم شعر و غزل و نمایش اینجوری برانگیخته شدید، پس مسئول خشانت جامعه کیه؟ صبح ها یه شکلید شبا یه مدل دیگه؟
آخرندش که من پیروز شدم و بردمشون مراسم.
* و یک طرح خیلی قشنگ ترند شد امروز تو اینستاگرام. فردا می ذارم.
آقا پست قبل من طلسم شد و به یک روز نرسید تو خونه ی ما دعوا شد چه دعوایی.
سر صبح صحرای عاشورا راه افتاد.
تا قبلش داشتیم با جدیت و یکم تنش بحث می کردیم، یک هو پشت هم قطاری این جمله ها رو شنیدم که :"این مراسم خصوصا تو این دوره مال امّل هاست."
و منو می گی انگار که برق منو گرفته بود، انتظار نداشتم چنین قضاوت بی رحمانه ای رو از زبان خانواده ی به اصطلاح فرهیخته ام بشنوم.
پشت بندش بهم گفتن :" یک دانشجوی رشته ی فلان خودشو درگیر همچین چیزی نمی کنه، مثل کوچه بازاری ها... یکم پرستیژ داشته باش. این هیئت ها مال بی کلاس هاست دانشجوی رشته ی فلان هستی خیرات سرت."
نقطه ضعف دومم، اینکه بگیری از رو شغل قضاوت کنی کسی رو.
و بعدش که :" تو اصلا بزرگ نمی شی، ما هر سال منتظریم بزرگ شی ولی نمی شی. افکارت خام و بچگونه مونده فقط سنت بالا رفته."
" تو حتی دو تا کتاب درباره ی محرم نخوندی، به چه حقی شرکت می کنی اصلا؟ اول بشین کتاب بخون. فقط ظاهر بینی. چقد تکرار... هر سال همین وضعه. خسته نشدی؟ یه کاری که نمی دونی اصلا فلسفه ش درسته یا نه رو انجام می دی صرفا به خاطر جوّش."
" عقلت به چشمته! رفتار هات با هم تناقض دارن، ادعات می شه."
" یک پدیده ای هستی مشابهش هیچ جا پیدا نمی شه."
من بهشون گفتم این مراسم بدون تاکید روی هیچ اعتقادی به چشمم زیباست... سعی کردم کلمه هام رو در راستای رسیدن به این مفهوم انتخاب کنم ولی گویا که کافی نبود. منظورم رو نفهمیدن. یا که بد فهمیدند...
"تو دلش رو نداری بریده شدن سر گوسفند رو ببینی ولی از زنجیر زدن لذت می بری؟ اینا کارای جاهل هاست. تو دنیای مدرن امروز دیگه جایی نداره. خود زنی کردن؟ این قدر پستی و جاهلیت؟"
"یک هفته س مثل لات های کوچه خیابون شدی، بسّت نبود؟"
سعی کردم بهشون بفهمونم که من حسم بهش مثل اینه که شما بری بشینی دریا رو نگاه کنی. غروب آفتاب رو نگاه کنی. تو جنگل بشینی و حرکت برگ ها با باد رو دید بزنی. آقا اصلا فرض کن یک قبیله ی سرخ پوست هستن و دور آتش می چرخند و طبل می زنند. شما برای لذت بردن از همچین منظره ای باید دلیل بیاری؟ چون از من انتظار دلیل آوردن می رفت تو اون لحظه. مثل یک کنسرت خیابونی رایگان می مونه اصلا. مطمئن باش یک توریست رو بیاری اینجا، این جو براش جذاب هست بدون اینکه بدونه فلسفه ش چیه می شینه نگاه می کنه! خب آقا جان منم در همون حدم. در حد همون توریسته. کجا ادعام می شه. کجا کردم تو بوق و کرنا که اعتقاد دارم، تا الآن بشینند دور هم تناقض های رفتاری م رو بررسی کنند؟
عشقم می کشه یک کیسه ی پر از تناقض باشم و همه رو شگفت زده کنم که این حجم از تناقض چه شکلی تو این وجود جا شده. به کسی چه مربوط؟دوست دارم بی اعتقاد ترین با اعتقاد ها باشم. با اعتقاد ترین بی اعتقاد ها. بی دین ترین با دین ها. با دین ترین بی دین ها.
فوقش اینه که نه امتیاز کافی برای بهشت رو جمع می کنم نه نمره منفی لازم واسه جهنم رو و تهش هیچ جا رام نمی دن دیگه و مجبور می شن یه سرایی برای وجود لامصبم درست کنن. یه جا که بهشت نباشه جهنمم نباشه. مشکلتون چیه. من قراره با این وجود پر تناقضم برم توش شما ها که یا بهشتی اید یا جهنمی دیگه.
برگشت بهم گفت :" شما که بچه ی من هستید اینجوری باشید بقیه می خوان چی باشن."
دیگه با شنیدن اینا و چند تا بدتر از اینا که جای نوشتنش نیست، ما داغ کردیم. آمپر رفت بالا، آقا دعوا شد.
دعوا شد.
بدم دعوا شد.
بهشون گفتم شما هیچ فرقی با اون افراد خشک مذهبی که بچه ی خردسالشون رو می ندازن تو کالسکه و حیوونکی رو زجرش می دن با لباس پوش های سیاه تو ظهر گرما، تا بهش اعتقاد بخورونن و تهش بچه رو گرما زده ش می کنند ندارید،
تنها فرقی که می بینم اینه که شما اون ور طیفید و اینا این ور طیف اند.
و هر دو ور طیف به یک اندازه مخشون تعطیله.
و من می خوام وسط پشت بوم باشم. اگه که دیگه ولم کنید.
دیدید ته این نوحه ها دعا می کنن و مردم هر چی باشه آمین می گند رو به مداح؟
اگه بخوام اداشون رو در بیارم می گم:
خدایا ایران را کمپلت تبدیل به فرانسه بفرما. (آزاد ترین کشوریه که از نظر عقیدتی سیاسی می شناسم.)
بگید آمییین.
می گم:
خدایا همه ی مردم را از لبه ی پشت بام دووووور بفرما.
بگید آمییییییین.
اینم از عاشورای امسال. سال ها منتظر همچین فرصتی بودم، که بفرما اینجور شد. گند خورد به حالم. احساس می کنم توان از مغز استخوانم پریده رفته بیرون.
سال های بعدم که هیچی. لابد زنجیر و قمه می برم تو بخش بیمارا رو باهاش رنده می کنم این عقده های روانی م وا شه...
خواستم یک پست بذارم من باب ستایش این حقیقت که تعطیلات بین ترمی من با دهه ی اول محرم با انتهای تابستون ایزوفاگوس اینا تلاقی کرده.
این بی دغدغه بودنش شدیدا راضی کننده س.
خنده داره، سال پیش بود یا سال قبلش، من شام غریبان بازخواست می شدم که دیر نیام خونه چون داداشم می خواد بره مدرسه و ریتم خوابشو به هم می ریزم. خیلی قانون مفتی بود. کلا سوسول تشریف دارن همیشه.
یا حتی با فامیل بودیم و اونا عزم می کردن برن خونه شون، منم به زور با خودشون می کشیدن.
یا خودم امتحان های هزار واحدی حفظی مسخره داشتم دقیقا روز بعد عاشورا.
همین که امسال این دسته قوانین رو نداریم، جای قدردانی داره.
راستشو بگم؟ من دسته های شب رو خیلی بیشتر از دسته های صبح دوست دارم.
تجربه ی دوباره ی این مزه خیلی وقته عقده ش مونده بود سر دلم.
الآن ولی مزه ش زیر زبونمه و بازم می خوام.
قشنگه.
به بحث مذهبی ش هم کار نداشته باشم، از نظر هنری قشنگه. چشم نوازه. زیباست...
شلوغی ش قشنگه. یک دست بودنش قشنگه. نظمش قشنگه. رو ریتم بودنش قشنگه. خاکی بودنش قشنگه. همراه بودنش قشنگه.
و یکی از مراسمیه که واقعا خیلی بد به حال ایرانی های مقیم خارج کشور.
البته این فقط حس منه، خیلی از هم سن و سال های من حس ندارن نسبت بهش اصلا.
و خنده داره، شاید من خودم اصلا یه ور دیگه از طیفی باشم که این هیئت ها هستن، ولی همین جمع بودنشون برام به شدت زیباست و به وجد می آم وقتی تو اون جمع هستم.
همین که با این حجم از تناقض تو وجودم با هر رنگ و مدلی که هستم باز می چپم تو این جمع و کسی کارم نداره، آرامش بخشه.
حس گل به خودی زننده ها رو می کنم وقتی همراه دسته هام.
ولی هرچی هم باشه فوران انرژی رو حس می کنم. اصلا اینو کسی که پشیزی اعتقاد نداره هم تایید می کنه. مثل یه حفره ی پر از انرژیه،
مثل یه کار گروهی عظیمه...
یکی از معدود کارهای گروهی که هنوز می تونیم با هم انجام بدیم و توش گند نزنیم به سرتاپای هیکل هم دیگه.
خلاصه که راضیم از شیوه گذران تعطیلاتم.
پ.ن. راستی من امسال تااازه فهمیدم تاسوعا و عاشورا از همون اعداد عربی "تسع" و "عشر" ریشه می گیرن. به معنای نهم و دهم مثلا. تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
پ.ن بعدی. داشتم این طبل ها رو نگاه می کردم یاد بازی patapon افتادم. خنده م گرفته بود دیگه نمی شد جمع کنم خودمو.
از تاسوعا عاشورای امسال که بخواهیم بنویسیم،
خب تا به اینجای کار، بنده برای امام حسین و یارانش گریه نکردم،
ولی برای گاوی که سرش رو تو هیئت امام حسین بریدند چرا.
و خوبیش اینه کسی کاریت نداره و فکر می کنن داری برای امام حسین گریه می کنی.
و تازه اینا رو با شرایطی می نویسم که هیچی از مراسم اعدام گاو رو ندیدم. رسما هیچیش رو ندیدم. هیچیش ها. صرفا لحظه ای که از توی وانت داشتن گاو رو می کشیدن بیرون دیدمش که زانو هاشو زده بود زمین و بیرون نمی اومد. تمام مدتی که داشتن آماده ش می کردن و سرش رو داشتن می بریدند، برگشته بودم و اشک می ریختم و دلم می خواست یه کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.
حس می کردم روح خودم داخل بدن اون گاو هست.
مردم؟ هیچی صرفا حلقه زده بودن و فیلم می گرفتند.
و حتی شنیدم یکی ازین بچه کوچولوهای هیئت فریاد می کرد که: بیایید ببینید دارن گاوو سر می بُرند!
در اون لحظه سرتا پای بدنم خشم و غم بود،
و از همه ی آدمیزاد های جهان و بیشتر از همه از خودم، متنفر بودم،
چون به خودم می گفتم اینا اینجوری اند، تو چرا کاری نمی کنی؟ و همین ناتوانیه بیشتر داغونم می کرد.
می رفتم چی کار می کردم؟ می نشستم کنار گاو می گفتم توروخدا سرشو نبرید؟
یا جلو اون همه آدم سینه علم می کردم که گاو رو بخوایید سر ببرید از رو جنازه ی من باید رد شید؟
و تهش تنها کاری که از دستم بر می اومد رو انجام دادم:
آرزو کردم.
آرزو کردم به سرمون بیاد.
از ته دلم آرزو کردم.
به سر همه مون بیاد این رفتاری که با حیوانات می کنیم.
بگیرن سر همه تون رو جلو هم دیگه ببرند تا شاید یه ذره درک کنید حسش رو. راستش حس نمی کنم مردمی که اون جا حلقه زده بودند نسبت به اون گاو برتری ای داشته باشند. با رعایت ادب، عرض می کنم جفت پا ریدم به اون ثوابی که از این راه داره نصیبمون می شه.
مردمی که این چنین اند، تو ذهن من کوچک ترین فرقی با گاوه ندارند و چه بگیرند یک آدم رو جلوم سر ببرند چه یک گاو رو واقعا (جدی می گم از ته دلم) هیچ فرقی برام نمی کنه. تو هر دو حالتش به یک اندازه اندوهگین می شم.
تا دو ساعت بعدش هم کمپلت حالت تهوع داشتم.
فقط اینقد فاصله دارم با اینکه وگان شم. فقط اینقد. راستش اصلا واسم مهم نیست که گوشت نخورم. از چهارده سالگی که فکرش تو سرم بود هم مهم نبود. مغزی که من دارم، خوشبختانه یا بدبختانه آمیگدالش به شدت قویه، و این آپشن رو بهم می ده که رو هرچیزی که دلم بخواد پا بذارم و زیادم چیزی احساس نکنم. من حتی الآنشم طرف دار کباب و چه می دونم مرغ و فلان نیستم و غذاهای مورد علاقه م غذا های گیاهی اند کاملا.
اصلا همین که یه چیزی بخورم نمیرم کفایت می کنه برام. اگه تا الآنم وگان نشدم تقصیر مادرمه چون اون بار باهاش در میون گذاشتم و گفت غذات با خودته پس. و من نه پول دارم که غذای آماده بخرم نه وقت دارم خودم درست کنم و نه بلدم.
امروز ظهرم یارو گوسفند سر بریده رو تو هوا چرخوند و خورد به من و بعدش هم افتاد جلو پام.
از شوک روانی ای که بهم در لحظه وارد شد با دیدن سر نیمه بریده ی گوسفند که بگذریم، لباسم خونی شد.
آدم از هر چی بدش می آد به سرش می آد.
مگه چند درصد احتمال داره وقتی داری رد می شی یهو از آسمون گوسفند سر بریده نازل شه رو سرت؟ من در همون حد خوش شانسم.
خیلی قوم تاتارید همه تون.
اینم نمی دونم شنیدید یا نه!
تو یه هیئتی گرفتن هفتاد و دو تا کبوتر رو به نیابت از هفتاد و دو تن یار امام حسین آتش زدند.
انسانیت همینه. تو حلقوم همه تون.
چقد ثواب می کنید واقعا.
پ.ن. امروز میون این دسته ها که بودم، اتفاقی یه ایده به سرم زد. یک سال واسه عملی کردنش به خودم وقت دادم. راهش ناهمواره و سختی داره برام و احتمالا خیلی راسته ی کار من نیست. ولی اگه بشه، آره مطمئن باش چیز خفنی می شه. و ته دلم حس می کنم که می شه. یه چیز باحالی از توش در می آد. کاملا نو هست و امید دارم به عملی شدنش و حمایت شدنش. ذوق دارم واسه عملی کردنش حتی. حس درونی خودم به شدت خوبه نسبت به این ایده. با خانواده در میون گذاشتم. نزدن زیرش. گفتند میل خودته... و میل من شدیدا مسیرش اینوریه. استارت پروژه رو از همین الآن زدم. تهش نتیجه شو بهتون میگم. در حد شد یا نشد. ولی کاش که بشه. قرار ما یک سال بعد همین موقع.
چند تا از پست دارم تو آرشیو اینجا، دقیقا تو لحظه ای که داشتم به خواب می رفتم نوشتمشون.
پست قبل یکی شونه.
و وقتی می گم لحظه ی به خواب رفتن دقیقا منظورم خود خودشه، نه اینکه احساس خواب یا خواب آلودگی یا گرم شدن چشم یا خمیازه کشیدن.
اون پروسه ای رو می گم که طی خواب یهو هوشیاری ت شروع می کنه از صد درصد افت کردن و می آد پایین و پایین تر و پایین تر تر.
هشتاد درصد... شصت درصد... چهل و چهار درصد...
من دقیقا اون لحظه ش رو یادم می آد. که داشتم زور می زدم بنویسم ولی مغزم همکاری نمی کرد. به دستم که تایپ می کرد نگاه می کردم و چه شکل های جالب که نمی دیدم. حتی داشتم با خودم فکر می کردم که عه چه جاااالب این دست منه! که اصلا عه چه جالب من دست دارم!! عه چرا دستام داره شل می شه؟ چرا تبلت اینقدرررر سنگینه؟
خیلی عجیب بود.
و در اون لحظه کاملا می تونستم هر چرتی رو تایپ کنم تا فقط راحت بشم و اون سی درصد باقی مونده طی بشه. کاملا خودم بودم. یک درد خیلی زیادی رو داشتم به خودم وارد می کردم و واکنش نشون نمی داد هیچیم. یه کامپیوتر بودم که هیچ دکمه ایم کارگر نبود.
مثلا اسم روزبه چشمی رو می خواستم بنویسم... و مغزم بهم می گفت سریع تر بنویس تا بخوابی همون بازیکنی هست که چشم داره... بعد با خودم تکرار می کردم... آره آره. یادمه که چشم داره... الآن می نویسم. چشم داره... کی چشم داره؟ بازیکن چشم داره؟ و رفتم گوگل کردم "بازیکنی که چشم دارد." تا اشتباه ننویسم تو وبلاگ.
یا مثن می خواستم بنویسم "الدحیل". مغزم گفت بنویس سریع تر تا راحت شیم. نوشتم الدهیل. بعد مغزم می گفت نه نه این شکلی نیست... مشکل داره. درستش کن. یه چیزیش مشکل داره. بعد فکر کردم و کردم و داشتم از خواب می مردم همچنان ولی به مغزم اجازه نمی دادم سی درصدشو طی کنه. الآن درست می شه... الآن درست می شه... بعد به خودم گفتم فهمیدم. مشکلش اینه که با ح جیمی می نویسنش. پاکش کردم تا با ح جیمی بنویسمش، ولی دیگه خود کلمه رو یادم نمی اومد! که کدوم تیم رو می خواستم با ح جیمی بنویسم.
مغزم گفت خب تیمه، حریف پرسپولیس بوده. برو پرسپولیس رو سرچ بده تا مسابقه آخرشو ببینی و اسم حریفشو بنویسی.
رفتم گوگل سرچ، دیگه اسم پرسپولیس هم یادم نمی اومد. گفتم خب اشکال نداره سرچ بده استقلال اخبار رقیبش هم می آره، به جای پرسپولیس نوشتم استقلال. حریفشو دیدم زده السد. بعد داشتم با خودم فکر می کردم که واقعا چرا السد توش ح جیمی نداره و می خواستم این ح جیمی لامصب رو به زور بچپونم تو کلمه ی السد تا درست شه و راحت شم. حتی به این فکر کردم قبل سین بذارمش (الحسد) بچه ها تو وبلاگ نمی فهمن که خواب بودم یا بعد سین (السحد) و داشتم بین سلول های مغزیم نظر سنجی برگزار می کردم... خیلی خنده دار شده بود...
یا حتی به زور ویرگول می ذاشتم تا بتونم جمله بندی کنم متنش رو و بازم مفلوک بودم تو جمله بندی و نوشتن...
امیدوارم تجربه کنیدش. دقیقا همین جنسش رو. وقتی می فهمید خودش بوده که همین حس عجیبی که من دارم رو داشته باشید. هنوز درگیرشم. چیه این مغز واقعا! دنیایی داره...
اگه فکر می کنید تجربه کردید به نظرم اشتباه می کنید. چون چیزی نیست که به این راحتی ها تو ذهن بمونه و از طرفی به نظرم خیلی کم اتفاق می افته.
یه تد تاک دیده بودم دو سه سال پیش، خانومه شرح لحظه ای که سکته ی مغزی کرده بود رو تعریف می کرد. خود لحظه شو. طرف ازین ریسرچر های مغز و نوروساینس بود. چقد خوب تعریف می کرد. لحظه ی سکته کردنش تو حافظه ش ثبت شده بود. کاش منم می تونستم این احساس رو مثل اون استاد بنویسم.
جذذذاب بود لامصب.
تهش دکمه ی انتشار رو زدم و بیهوش شدم. و حتی بازخوانی نکردم پست رو...
آره استقلالم که باخت ولی پرسپولیس صعود کرد.
چشمی اگه اخراج نمی شد شاید استقلال هم شانس صغودو می داشت.
چقد من این پرسپولیسی های طفلک رو به خاطر قرعه ای که بهشون افتاده اذیت کردم.
و اینقد همه فکر کری خوندن بودن، که استقلال صعود کرد یا پرسپولیس،
که وقتی من از تو رادیو داشتم گوش می دادم نتیجه ی نهایی رو،
به جای "پرسپولیس ۳، الدحیل ۱!"
گزارشگر برگشت گفت "پرسپولیس ۳، استقلال ۱!"
و خودش هم از اشتباهی که کرده بود به خنده افتاد.
پرسپولیسی فلان شده.
امشب دقیقا یک اتفاق افتاد،
که برگشتم به خودم گفتم اینو حتما تو وبلاگ می گم، بچه ها چقد بخندن یا براشون چقد جالب باشه یا به وجد بیان یا چقد کامنت بخوره یا هرچی.
عرض شود که الآن نیم ساعته خیره شدم به این صفحه و زور می زنم، یادم نمی آد چی می خواستم بگم.
دچار یبوست ذهنی شدم.
اینم از تولید محتوای امشب.
کاملا درخور.
یعنی حتّی یادم می آد موقعی که داشتم به پست نوشتن درباره ی اون موضوع فکر می کردم، کجا بودم و به چه ترتیبی قدم بر می داشتم و نگاهم به کدوم سمت بود و با چه آدمایی چشم تو چشم شدم، ولی خود موضوع رو یادم نمی آد.
حالا شما فرض کنید یه موضوع خیلی جذاب مطرح کردم و ذوق کنید تو کامنت ها.
الکی مثلا من حافظه م مشکلی نداره و خیلی کولم.
راستی ببینید کی داره کتاب کنکور هاشو بعد چهار سال اهدا می کنه. (بخشی شو البته - اینایی که چندشم می شد زیست و شیمی و دینی ) ( به شرط اینکه قول هم داده پس بیاره البته)
یعنی من اگه کارشناسی بودم، الآن دیگه سال آخری (hell yeah senior year) بودم و کم کم باید فکر پایان نامه و دفاعم می افتادم، بعد با این سن، تازه دلم راضی شده کتابا رو رد کنم بره. که اونم گفتم تازه بخشی شو دلم اومده اونم با شرط پس گرفتن! ریاضی فیزیکا و ادبیات رو که هنوز دقیقا نگه داشتم ترشی بندازم و باهاشون در و دیوار گورم رو آجر چینی کنند.
لحظه ی آخری که داشتم شمارش می کردم چند جلد کتاب دارم امانت می دم، بین شیمی ها چشمم خورد به رنگو. یادتونه؟ عکسشو گذاشته بودم.
یک به دو مونده بودم. انگار رنگو التماسم می کرد. با حرص برش داشتم و گفتم نچ اینو نمی دم بهش. خاک بر سرم رسما به خاطر اینکه عکس رنگو روش داشت کتابو ندادم بره. بعد چشمم افتاد به شیمی دو مبتکران. مندلیف روشه... ولی هر وقت می دیدمش یاد امریس می افتادم. امریس تو مرلین. آقا داشتم به خاطر ارادتم به امریس اون کتاب رو هم با حرص از روی کتابای اهدایی بر می داشتم که دیگه به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
حالا جای شکرش باقیه که من سال کنکور هم مثل بقیه جو گیر نبودم و حداقل توی بیست سی جلد کتاب صرفه جویی کردم و وضع اینه الآن.
شماردم هجده تا بود اینایی که دادم رفت. می نویسمش اینجا که یادم باشه چند تا باید پس بگیرم.
خدایا چرا من رو خسیس آفریدی؟
می گم قراره پس بده دیگه، نه؟
برای درمان این دردم، دیگه از وقتی اومدم دانشگا خیلی خیلی کم کتاب و جزوه گرفتم (در شرایط خیلی دراماتیک) و همه رو قرض کردم و بلافاصله روز بعد امتحان پس دادم یا حتّی مجازی خوندم.
چون می دونم اگه کتاب فیزیکی بگیرم، زمینه ی کرمش تو وجودم هست که این کتاب الآن خاطره شده و نباید خدشه ای به وجودش وارد شه و فلان و بهمان.
یعنی اصلا بیای شخم بزنی کتابخونه رو الآن مشخص نیست من تو دانشگا چی می خونم. مادربزرگم اومده بود هول برش داشته بود که تو اصلا درس می خونی؟ کتاب هات کو پس؟
پ.ن. بعد نوشتن این متن درباره ی اهدا کتابام، یادم اومد چی می خواستم بگم. فکر کنم گره ی ذهنم همین بود که باز شد.
خب الآن که فکر می کنم خیلی شاید هم جذاب نباشه براتون. صرفا برای من جذابیت داشت و می خواستم اعلامش کنم. یه حقیقتی درباره ی صادق هدایت کشف کردم که بذارید یکم سرچ بدم مطمئن که شدم تعریف می کنم.
یادتونه گفتم چند روز پیش رو پله برقی بودم و از کار واستاد؟
امشب داشتم کنار یه بلوار رانندگی می کردم، چراغ های کنار بلوار دقیقا وقتی که زل زده بودم بهشون خاموش شدن.
خیلیییی هیجااااااان انگیییییز بود.
برق نرفت ها، فقط ردیف چراغ های زرد نارنجی کنار بلوار اونم تو شب خاموش شد.
حس می کنم تبدیل به ماتیلدایی ایکس منی چیزی شدم،
حس ششم دارم،
با اشعه ی ماورایی چشمام وسایل شهری رو کنترل می کنم.
و راستی من خواستم نقطه نظراتم رو زیر کامنتا بنویسم ها، ولی این بلاگ اسکای یکم بازیش گرفته و خوب باز نمی شه.
الآن این هشتمین باری بود که تلاش کردم درباره ی خاموش شدن چراغ ها بنویسم و بالاخره داره می شه که بشه.
به عنوان یه همسایه به خودت اجازه می دی دومین جمله ای که تو کل عمرت داری با منی که تا حالا ندیدمت سخن می گی بعد سلام، این باشه که:"دانشجویی؟"
و سومیش این که: "چه رشته ای؟"
و چهارمیش اینکه: " کدوم دانشگاه؟"
بیست سوالیه؟
منو با گوگل سرچ اشتباه گرفتی هی سوال می پرسی؟ مگه من غول چراغ جادوعم؟
به این نتیجه رسیدم که مشکل از من نیست تو روابط اجتماعی،
مشکل از شماست.
قدیم ها هر وقت گاهی وقتی مشکل های این شکلی رو از سر ناچاری و سردرگمی عنوان می کردم و می گفتم چه قدر از طرز برخورد یه نفر آزرده شدم، بابام اگه کنارم بود می زد تو سرش می گفت بچه ی احمق من رو ببین! خوب با افتخار بگو بهشون! کسی باید احساس بدی داشته باشه که رشته ش فلان دانشگاش فلان تر باشه. بهتریناشو داری و زورت می آد جواب بدی خل مشنگ؟
برای همین ترجیحا دیگه هیچی. عنوانم نکردم. از این ور قضاوت می شم. از اون ور قضاوت می شم. یه نقطه ام که وارد شدن بردار های قضاوت رو از همه ور به سرتا پای هیکلم حس می کنم.
پدرم اینو نمی فهمید که من از کم داشتن یا نداشتنم آزرده نمی شم. ولی خنجر می خوره تو قلبم که دومین جمله ی بعد آشنایی مون همچین چیزایی باشه. حس می کنم ریش ریش شدم.
قبلا با خودم قرار گذاشته بودم وقتی یکی داره زورم می کنه از زیر زبونم حرف بکشه، بهش بگم: "مسابقه ی بیست سوالیه؟" یا دیگه جدی تر اگه بودم: " نمی خوام جواب بدم!"
مودبانه ترین جوابایی بود که با چاشنی کمی شوخی می تونستم به افراد بدم.
یه چند بار امتحان کردم، این قدر بهشون برخورده بود و پیش خودشون چه فکر ها که نکرده بودند.
مثلا یه بار به همکلاسی م گفته بودم که دوست ندارم باهاش به اشتراک بذارم بابام چه کاره ست، پیش خودش فکر کرده بود پدرم دزدی قاچاقچی ای چیزیه و بعدش که طی یه جریان جدای دیگه شغل پدرم رو فهمید، پشماش ریخته بود و آره داستان شد.
یه بار دیگه باز به یکی دیگه از دوستام گفته بودم مایل نیستم سن مادرمو باهاش به اشتراک بذارم، و روزی که اتفاقی مادرم رو همراهم دید برگشت گفت واااای چقدددر مادرت جوونه، پس چرا اون روز فلان بیسار می کردی.
بقیه هم که بهشون بر می خورد هی.
پس من چی کار کنم؟
چه کسی مسئولیت احساس من رو بر عهده می گیره پس؟
این همه رعایت حالتون رو می کنم... سوالام رو با تیر پر عقاب نمی فرستم سمت قلبتون و در عوض منتظر می مونم که هر وقت خودتون خواستید باهام اطلاعات به اشتراک بذارید... وای می ایستم هر وقت زمانش شد و احساس نزدیکی کردید سفره ی دلتون رو باز کنید. صبر می کنم که خودتون بازش کنید نه این که مثل قوم تاتار سفره رو پاره کنم، ببینم چی توشه. ولی بک نمی دید لامصبا، بک نمی دید به این رفتارم.
همه ش باید مواظب احساس شما ها باشم، ولی کسی به کفشش نیست چه قدر تحت اثر رفتار هاتون من متشنج می شم؟ مدیون نیستید بابت این احساسی که به من القا می کنید؟
بعد می دونی خنده دارش چیه، یه کلاس داشتیم...
استادش آدم شاخی بود. یکی ازین روان شناس های شاخ تهران که کلی آدم صف می کشن واسه دو کلام مصاحبتش.
طرف بین حرفاش یه بار گفت کسی که از جواب "نمی خوام جواب بدمِ" شما آزرده می شه باید بره پیش روانشناس. اونه که رفتار نا به سامان داره و باید درست شه.
تو دیدگاهی که تو کتابای روانشناسی به استاد ما یاد داده بودن، این کاملا حق هر انسانی بود که هر سوالی که خواست بپرسه و البته وظیفه ش هم بود که تمام جواب های قابل پیشبینی و غیر قابل پیشبینی ای که می شنوه رو بپذیره.
جامعه ای که این خط توش رعایت نمی شد، برچسب نا به سامان می خورد و مردمی که نمی تونستن این اصل رو رعایت کنن عنوان "پرخاش گر" رو یدک می کشیدن. بله درست خوندین، "پرخاشگر"!
می بینیش؟ حکم هندسه هم اگه بود داشت داد می زد آی آدما من شرط اگر و تنها اگری ام.
ولی شما به خودتون که می رسه، این حق رو می دید که هر سوالی بپرسید،
به ما که می رسه نمی تونید جواب هامون رو بربتابید یا حتی حق نداریم هر سوالی که دلمون خواست بپرسیم و می خوره تو پرتون!
کلا دائما دارید یا اگرشو خراب می کنید یا تنها اگرشو.
دیگه سرم رو هم ببُری با هیچ کس توی یه آسانسور نمی رم.
خنده تون نمی گیره اگه بگم حتی فامیلیشو نمی دونستم و اصلا حتی نمی دونستم بچه ای که باهاشه دخترشه یا نوه شه؟
تازه خواستم براش دکمه ی آسانسور رو بزنم و حتی نمی دونستم کدوم طبقه رو بزنم!!
سطح آشنایی من با این فرد در همین حد بود، انگار که یه آدم کاملا غریبه ی توی خیابون باشه برام. ولی اون به خودش اجازه داد بعد سلام، مکالمه مون رو اینجوری پیش ببره.
خدا رو شکر ما طبقه های بالا نیستیم،
وگرنه همسایه تا رنگ شورتم رو هم ازم پرسیده بود تا آسانسور لعنتی برسه به مقصدش.
حالمو گرفتا. بد گرفت. منم مثل بوقلمون شب عید به همه ی سوالاش جواب دادم. تک کلمه ای. با قیافه ی عبوس. می دید من دارم اذیت می شم! بازم می پرسید. یعنی کاملا جمله ی "غلط کردم باهات سوار آسانسور شدم" از تو تخم چشمام، و عضلات صورتم شررره می کرد پایین ولی هیچی. جوابای سوالاش براش مهم تر از احساس معذب بودن من بود.
و الآن فاکینگ احساس می کنم که خراشیده شدم.
دارم با خودم فکر می کنم پست قبل رو چه جور نوشتم که این همه نظر خورد و همه دلشون خواست برام بنویسند دیدگاهشون رو و کسی هم به خودش نگرفت.
خیلی باحال بود.
یعنی می دونی من خیلی جزو هدفام بود که تو وبلاگ بتونم اینجوری با افکار بقیه آشنا بشم و یه فضایی باشه که بشینیم دور هم از خاطرات، تجربیات و احساساتمون بگیم و در مورد مسائل جزئی که کمتر به چشم کسی می آن یا حتی کمتر وقت می شه درباره ش تو دنیای واقعی حرف زد، فکر کنیم.
اینکه بتونم دنیا رو از دریچه چشم های مختلف ببینم و بدون اینکه به کسی بربخوره، هر کس یه تیکه از قضیه رو ببینه. یه پازل رو کامل کنیم. هر کس یه تیکه شو بذاره وسط. یکی گوشه رو بچینه، یکی قابشو، یکی اون تیکه سخته رو که رنگش همیشه قاطی می شه، یکی هم طرح اصلی شو.
اینکه با هم تحلیل کنیم و نقد کنیم، درست و غلط رو به چالش بکشیم و اینقدر به دیدگاه های هم ریپلای بدیم که صاف شیم. تهش بزنیم تو سر و کله ی هم و فلان و حس کنیم دیدگاهمون با همین بحث ها و نوشته هایی که به اشتراک گذاشتیم باز شده، گسترش پیدا کرده. حقیقتا خیلی جذذذذاب هست برام این روند. تو بقیه ی شبکه های اجتماعی نمی تونم همچین چیزی روعمرا تجربه کنم.
اینجا هم در پست قبل بهش رسیدم ولی اتفاقی. نمی دونم چی شد که اینجوری شد حقیقتش. :دی
و الآن دارم به این فکر می کنم که پستای بعدی رو هم همون جور بنویسم که مخاطب ها خودجوش حس نظر نوشتن داشته باشن و حس کنن که می تونن با بیان چیزی که تو کله شونه یه تیکه از این پازل رو بذارن سر جاش. ولی سبکش هنوز دستم نیومده.
مثل یه معجونیه که نمی دونم چی ریختم توش بار اول و بلدم نیستم تکرارش کنم. :-"
آقا خیلی ببخشید ولی اکثرتون خیلی یُبس اید! نمی دونم گاهی به خودم می گم یعنی شما ها هم به یبسی همین آدمایی هستید که من هر روز می بینم دور و برم؟
یعنی قدر سر سوزن ذوق ندارید. خب همین می شه افسرده اید همه تون و دارید خفه می شید.
امشب این داداش ما کلید کرده بود که بادکنک هلیوم دار (ازین ها که اگر نخشو ول کنی می ره به آسمان) می خواد ولی هیشکی واکنش نشون نمی داد.
من حین اینکه داشتم با خانواده جر و بحث می کردم که چرا شما این قدر بی رحم و بی عاطفه اید و این ها، دست کردم و تنها ده تومنی جیبم رو دادم به بادکنک فروش.
بعد که پیروز مندانه اومد به سمتِ جمع، با بادکنکی که توی دستش بود، سیل انتقادات شروع شد.
- اینو چند خریدی؟
- ده تومن.
- آره دیگه پول مفته.
- این همه رفتی تا اونجا بادکنک خریدی؟
- آره دیگه.
- یعنی همین فقط؟
- مگه بچه شیر خواره ای رفتی بادکنک خریدی؟
- پسرم، تو دیگه بزرگ شدی بابا جون.
- حداقل می دادی پفک که بشه خوردش.
- تو دیگه مردی شدی، بادکنک واسه چیته... صداتو نیگا!
خواستم بگم شاید اگه یکم شما ها هم تو زندگی تون سعی کرده بودید بادکنک دوست داشته باشید، الآن اینجوری کپک زده و افسرده نمی بودید اقلا. والا حس می کنم همه از دم حسودی تون می شد به بادکنکش.
حالا اند بچه بازیا و اخلاقای بچه گانه رو همین آدم بزرگ هاتون در می آرن ولی چشم دیدن یک بادکنک لعنتی رو ندارند.
تازه بعدش همه هجوم می آوردن یواشکی همین یک بادکنک بد بخت رو لمس کنند. سیخشون می گرفت که موجودیت بادکنک رو بررسی کنن. شناور بودنش تو هوا رو مزه کنند با دستاشون. خب مگه خود شما نبودی می گفتی اخخخخه تفیه؟ چرا دستتو دراز می کنی سمت بادکنک ما شیرخواره ها؟ به چه حقّی این حجم از تناقض؟ دیش دیش.
بعد این وسط یکی اومد دفاع کنه، برگشت گل به خودی زنان گفت:
اینا فقط قد و قواره شون دراز می شه، وگرنه همیشه بچّه اند و حق دارند بادکنک بازی کنند.
ولی از نظر من... تو دیدگاهی که من برای خودم پرورش دادم طی این سال ها، این خودش تخریبی ترین جمله و دفاعیه ایه که عالم به خودش دیده!
چرا بازی کردن رو، شاد بودن رو حق آدم های بالغ نمی دونید؟ چرا به خودتون القا می کنید که دیگه بزرگ شدم و ازم گذشت؟
این دیگه چیه. خیلی درک نمی کنماااا! خییییلی.
آقا جان من یک آدم بالغم و نفی ش نمی کنم ولی هم چنان حق دارم اندازه ی یک کودک سه ساله شاد باشم و با بادکنک بازی کنم و از این کار لذت ببرم.
لذت بردن من از بادکنک بازی، بزرگ بودنم... عاقل بودنم... و بالغ بودنم رو زیر سوال نمی بره. ذرّه ای.
و اگر همچین تفکری دارید، بشینید با خودتون فکر کنید و روی کاغذ به این سوال جواب بدید که چرا دیگه روتون نمی شه نخ یک بادکنک رو تو خیابون بگیرید دستتون و باهاش راه برید. اگه یک دلیل منطقی پیدا کردید من خودم رو از زبان به سیخ می کشم.
آخه لامصبا شرم آورانه ترین و کثافت ترین و حیوانانه ترین کارهای عالم رو به عنوان آدم بزرگ سال انجام می دید و افتخارم می کنید ولی از انجام همچین کاری ابا دارید. بشینید سنگاتونو وا بکنید با خودتون چون منم دیگه اعصابشو ندارم.
اینم بگم، اصلا اصلش برای خودم خریدم... تمام مدت چشمم به بادکنک فروش بود ولی حالا به اسم ایزوفاگوس که دلش نسوزه. اگه بازم پول داشتم تو جیبم، دوتاش می کردم. اگه بیشتر پول داشتم کل بادکنک ها رو می خریدم. اگه دیگه خیلی پول داشتم، خود بادکنک فروش رو هم می خریدم می آوردم خونه!
چقد به وجود مقدس حامیانه ی خودم افتخار می کنم و وجدانا اینقدر جیگرم حال اومد وقتی بهش پول دادم باهاش بادکنک بخره که نگو. ییی. وی عار د چمپیونز! /⊙-⊙/
من بچه تر بودم همچین کسی رو نداشتم دورم. رسما دارم یه نسخه کپی برابر اصل خودم تحویل جامعه می دم با یک تفاوت: مثل من روانی نمی شه دیگه و خوشحالم واسش.
.:. بی ذوق ها.
پ.ن. بنویسیم یبس. و نه یبث! :-"