Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یلدا 2x

وای اینا خیلی محشرن، زنگ زدن  گفتن دیروزیه  مانور بود، به کیلگ بگید امشب واقعیشه پاشه بیاد.


چه قدر مهربونن، شدیدا ناز می کشن این فامیل هامون... دیدن من با تاریخ دیروز درگیر بودم، امشب هم دوباره دعوتم کردن. 

 این جوری آدمو لوس می کنن، بعد می ریم تو جامعه باهامون هارش برخورد می شه خراشیده می شیم.

بعد عاشق اینشونم که منو جداگانه حساب می کنن. یعنی کیلگ جدا دعوت ، خانواده ش جدا دعوت! 

خلاصه آره دارم تو دومین جشن یلدای امسالم و همچنین تو اولین یلدای متوالی (در یک روز)  عمرم شرکت می کنم.

مادرم اعصابش خورده، که چی کارش کنم. فکر می کنه من آدم بی ادبی ام یا فامیل ها رو به دردسر انداختم یا هر چی. ولی انصافا نمی تونم به پارتی و جشن نه بگم. دیدگاهم هم این شکلی خشک و تعارفی نیست. درس و امتحان ایزوفاگوسم به من مربوط نیست. ادب کیلو چنده این وسط. 


یه سری روز ها رو دوست دارم تکرار بشن. دوست دارم وقتی تموم شدن، بهم بگن حالا که تجربه ش کردی، یه بار دیگه از اول یکی نوشو بهت می دیم تا  کاملا بی نقص بگذرونی ش. اینم همون جنس احساسه‌...


شب یلدا دوباره مبارک. هل یح.



به ماندگاری ستاره های آسمان

شب چله امشب نیست، ولی ما ها  امشب گرفتیم  و فردا که اصلشه رسما هیچی نداریم.

فلذا این وظیفه رو بر خودم می دونم که تا وقتی که حس یلدا  دارم به شما هم بپراکنم.

دوستان عزیزم یلدای شما مبااارک. 

با آرزوی اتفاقاتی به هیجان انگیزی آب ترش اناری که در چشم می پرد.


پ.ن. مرسی که همه تون امشب شب یلدا گرفتید. والا ما امشب اومدیم پیش هرکی نق بزنیم که چرا تاریخ جشن شب یلدای خانواده مون درست نیست، از دوست و همسایه و گل فروش و مرد در حال پارک و فروشنده ی سوپر، همه گفتند ما هم داریم می ریم امشب بگیریم. خیابون هم که دقیقا همین الآن هم چنان شلووووغ  با وجودی که ساعت دوی شب هست.

و البته مادربزرگم با اطمینان به من گفت، در زمان های خیلی خیلی قدیم که ما ها وجود نداشتیم، طبق رسم و رسوم ها جشن شب یلدا رو دقیقا بیست و نهم آذر می گرفتند.

امشب به بچه های خوابگا فکر کردم و اینکه خیلی هاشون پیش خانواده ها نیستن. به نظرم حس خریه. واس من که خیلی بود حداقل. البته بستگی به اعتقادات و وابستگی ها هم داره. من خودم تو این یه مورد خیلی سنتی فکر می کنم و تو این یه روز خاص گوربابای همه چی می کوبونم پای هر چیزی به جز جمع خانوادگی شب یلدا. حتی یک آن ته دلم خیلی دلم خواست دوستای نزدیک خوابگاهی م رو دعوت کنم همراه ما باشند توی جمع و مبادا حس گند داشته باشند به خاطر دوری از بزرگانشون.

به هر حال یلدا رو هر طور که برگزار کردید، چه امشب، چه فردا... چه با خانواده، چه تنها... چه با هندونه، چه بی هندونه... اصلش حسیه که تو دل باید به وجود بیاد. اون حسه رو براتون می خوام. بازم مبارک.

این ویدیو رو یک هفته ای هست دیدم و در نظر داشتم در شب یلدا باهاتون به اشتراک بذارم. مرتبط خیلی فکر نمی کنم باشه، ولی مسیر احساسش تو وجود من می تونه با مسیر احساسی شب یلدا تداخل کنه.

تو این مایه ها، که قدر تک تک ثانیه ها رو باید به سان یک گل سرخ دونست. همین چند لحظه ی اضافی از شب رو حتی.

تقدیم به شما:



اسکافیلد بازی

خانومه صدام زد گفت: "مطمئنی انگشت سبابه ت بود؟"

گفتم آره.

گفت بیا ببین چرا این شکلی شده؟

مثل مسیح مقدس رفتم پشت کامپیوتر و نگاه های معصومانه انداختم و ته دلم از کلک رندانه ای که اندیشیده بودم کیف کردم.

یک اثر انگشت هفت در هشتی شده بود که نگو. قابل تشخیص نبود زیاد. وسط هاش کاملا محو  و بی خط بود.

آره من از اثر انگشت زدن/ امضا زدن/قبول مسئولیت کردن/تایید هویت/ شناسایی شدن و امثالهم بدم می آد. بی نهایت هم بدم می آد.

دفعه ی بعدی که لازم شد، ایشالا کاملا موفق می شم که محوش کنم با مخلوط کردن ترفند های خودم و شن های ساحل. 

حیف که یکی از اون دستگاه های اسکنر انگشت ندارم بفهمم دقیقا چه جوری کار می کنه و نقطه ی ضعفش چیه.


او یک خدای سی و نه ساله بود

ما امروز پنج شش نفر بودیم که تصمیم گرفتیم سنت شکنی کرده و در کلاس شرکت کنیم. رفتیم تو، استاد رو دیدیم، وقتی برگشتیم بیرون همگی از دم موضوع تز، استاد راهنما، رشته ی تخصص، و حتی فوقمون رو هم انتخاب کرده بودیم. 

قبول دارم خیلی جو گیرانه ست و به زودی حال و هواش می پره،

ولی با همه ی این ها ما امروز شخصا خدا رو دیدیم. 

یادم بندازید تو دی که خلوت شد سرم، ویسش رو براتون تایپ کنم که ببینید چی بوده رو ما این شکلی اثر گذاشته.


پ.ن. احیانا یه درصد فرض محال، شما ها راه حل بدون درد مخدوش کردن اثر انگشت بلد نیستید به من یاد بدید تا فردا صبح؟ می خوام یکم اسکافیلد بازی در بیارم.

پیراهن آبی آسمانی ات را کجا جا گذاشتی مجید؟

امروز یکی از آرزو های ده نُه سالگی های من برآورده شد. بعد از یک دهه و اندی.

یادم نمی رود در کودکی ها چه روز هایی جلوی تلویزیون می نشستم و فکر می کردم هر چه قدر شعر های بیشتری از برنامه هایش را بلد باشم، شانس دیدار حضوری مان بالا تر می رود.

حالم به هم می خورد از آن ریغو هایی که می بُرد میکروفون رو میگرفت جلوی دهانشان و فاکینگ یک شعر را هم بلد نبودند همراهی کنند با گروه.

یا یک مسابقه ی بین برنامه ای را نمی توانستند عین آدمیزاد شرکت کنند. هی با خودم فکر می کردم هی لعنتی های خنگ! شما هایی را که حتی یک شعر هم بلد نیستید و چیزی کم از خمیر بازی ندارید، به چه حقی آورده اند در این برنامه جلوی دوربین؟ اصلا به چه حقی به شما توجه می شود وقتی این قدر خنگ و بی دست و پایید و یک صندلی بازی را هنوز یاد نگرفتید کدام وری باید بچرخید؟


امروز در یکی از ساختمان های دانشگاه، عمو قناد را دیدم.

یک لحظه آن قدر در کودکی ها و فکر و خیالاتم فرو رفتم، که کار خودم را بی خیال شدم و تکیه زدم به نزدیک ترین ستون. آخر کم کسی نبود. عمو قناد بود. عمو قناد بچگی ها.

نگاهش کردم. به اندازه ی تمام سال هایی که حرص می زدم از نزدیک ببینمش، نگاهش کردم.

خب بدیهتا دیگر آن عمو قناد نُه سالگی ها نبود...

ریش هایش خاکستری با غالبیت سفید شده بود. دیگر پرفسوری نبود. بناگوشش پُر بود. کم مویی های دو طرف سرش پیشروی کرده بود. وسط سرش کچل شده بود. (؟) خانم مسنی همراهش بود که اگر بخواهم حدس بزنم به مادرش می مانست. دیگر پیراهن صورتی و نارنجی و آبی آسمانی تنش نداشت. فکر کنم یک کت نسبتا بلند تنش بود و زیرش هم پلیور قهوه ای رنگی چیزی تنش کرده بود. البته بازآوری جزئیات سر و وضع یک نفر تا به این حد هم خودش شاهکاری ست برای من. هیچ وقت در اولین برخورد و حتی تا پنجمین ششمین برخورد، یادم نمی ماند سر و وضع آدم ها چه شکلی ست. ولی آن قدر پیراهن صورتی یا نارنجی یا زرد نداشتنش و آن ریش های نامنظمش توی ذوق می زد نسبت به آن عمو قنادی که توی ذهنم داشتم، که باعث شد این نکات در ذهنم بماند.


داشتم با خودم فکر می کردم هیچ فکرش را می کردی آرزویت یک دهه بعد این شکلی برآورده شود؟ فکر می کردی با عمو قناد در دانشگاه تلاقی کنی وقتی که خودت دانشجوی فلان هستی و اتفاقی در هردمبیل ترین روز دنیا برای انجام فلان کار زنگ زده اند و تو را فرستاده اند این تیکه ی اتفاقی ساختمان؟


وقتی وارد ساختمان شدم، عمو قناد از کنارم رد شد.

 یک لحظه نگاه هامان تلاقی کرد. 

یک لحظه بعد که شانه به شانه شدیم، در ذهنم داشتم بی اف اس می زدم روی تمام چهره هایی که به عنوان یک فرد شناس در ذهنم ثبت کرده ام.

 لحظه ی بعدش که به اندازه ی نیم تنه ازش رد شده بودم، از فهمیدن حقیقت، نیم ثانیه خشک شدم. 

دو لحظه ی بعدی مثل کسی که در باتلاق گیر کرده، نا خودآگاه پاهایم در زمین قفل شد و بالا تنه ام سیصد و شصت درجه چرخید تا ببیند مردی که سه لحظه پیش از کنارم رد شد با کودکی ها کمترین ارتباطی دارد یا نه. 

و لحظه های بعدی اش ستون بود...

کنار ستون ایستاده بودم و رفتن و دور شدنش را نگاه می کردم.

 از خودم می پرسیدم چرا هیچ کس هیچ غلطی نمی کند؟ چرا این قدر همه چی برای همه ی دور و بری هام روتین و عادی ست؟ مگر نه اینکه عمو قناد است؟

عمو قناد بین کادر اداری اینور آنور می رفت و هیچ کس حتّی نگاهش را برنمی گرداند. داشتم با خودم فکر می کردم پذیرفتن این حقیقت که دیگر چشمی دنبالت نکند برای کسی مثل عمو قناد که مرکز توجه هزاران هزار کودک بوده، چه قدر سخت یا آسان است؟

ایستاده بود توی ورودی درب راهرو. می دانی آن قدر نگاهش نمی کردند که شک بردم نکند توهم زده ام. آخر من هم دست به توهم زدنم بد نیست. 

که ناگهان در یک آن بود،،، که برگشت،،، و  برای بار دوم نگاهش افتاد توی چشم هام.

و فهمیدم بیشتر از دوازده سال است منتظر تلاقی این دو چشم بوده ام. از همین جنس. 

که یعنی "آره این ها را ولشان کن، من هم یادم هست!! بچگی ها..."

و در دلم این بودم که: آره، ولی قطعا این را یادت نیست آن همه سال نگاهت می کردم و بک ندادی! حالا آن بچه های دیگر کجایند؟ آن قدر نیستند که مجبور شدی بالاخره این را بفهمی که من هم  تمام فیتیله های جمعه صبح را با کاسه ی آش رشته ام دنبال می کردم.


بعدش کیفم را انداختم روی دوشم، و پشت به عمو قناد، رفتم. قبل از اینکه او برود، من رفتم. دلم نخواست بروم چک کنم که آیا واقعا خودش هست یا نه. دلم نخواست بروم آشنایی بدهم. دلم نخواست بروم صدایش کنم "عمو قناد". دلم امضا نخواست. عکس نخواست. حرف زدن نخواست. دلم هیچی نخواست. دلم فقط رفتن خواست. برای خودم هم جالب بود، که بعد از این همه انتظار و دقیقا در لحظه ی برآورده شدن آرزو، تنها واکنشم فرار کردن می توانست باشد. انگار که همان یک ثانیه خیره شدن دو نفره در چشم های یک دیگر، برایم لازم و کافی بوده باشد.

بعد برای انجام کاری که پیش از آن به خاطرش وارد ساختمان شده بودم مسیرم را ادامه دادم و در مسیر کانتکت های گوشی ام را می کاویدم که با کدام یکی شان باید شیر کنم که ها ها همین الآن بیا فلان قسمت، عمو قناد را ببین. که تهش به نتیجه رسیدم کار به غایت مسخره ای ست و در شان یک دانشجوی سال چهار نیست و یادم افتاد فاز دوستان نیز به این قرتی بازی ها نمی خورد و خلاصه انجام ندادم.


 ولی خودمانیم ها... دانشگا به هر دردی هم که نمی خورد، یک سری آرزوهای تاریخ گذشته مان را برآورده کرد. تاریخ گذشته هم نه. برای کسی تاریخ گذشته است که احساس نداشته باشد. منِ خاک بر سر گوریل انگوری، همچنان به همان غلظت نسبت به عمو قناد برنامه ی کودکان احساس دارم.



پ.ن. این اتفاق را فقط با دو نفر دیگر به اشتراک گذاشتم غیر شما. یکی ش که مادربزرگم است و پشت بندش نشستیم روی تعصبی بودن ترک ها و احمق و کله پوک بودن صدا و سیما-این ها صحبت کردیم. 

دیگری اش هم یکی از بچه های دانشگا بود. که موقع ناهار وقتی داشت نخود فرنگی و قارچ در دهانش می گذاشت، با دهان پر گفت :"آره، منم تا حالا سه بار دیدمش." 

و بعد لقمه اش را قورت داد: "دو بار وسط خیابون، یک بار پشت چراغ قرمز."

من خودم هم یک بار دیگر از نزدیک دیده بودمش. ولی آن روز بین هزار تا بچه ی ریغوی دیگر گُم بودم و اصلا در ضبط حتی در کادر لعنتی دوربین هم نیفتادم.

آره عمو قناد، بیا این ها را بخوان.

الآن هم دارم از بسته شیرینی ای که امروز خریدم تناول می کنم، باشد که مراعات نظیر داشته باشد و به چشم تلخ نباشد.


+ این هم حسن ختام پست:

امروز تهران بارانی بود. از هشت صبح تا سه ی ظهر، یک ریز. به تمام خاطره های امروزم، خیسی پاچه ی شلوار و نم جوراب و قطره های پاچنده به این ور و آن ور ضمیمه شده بود. 

اعتراف می کنم بچه که بودم چتر گل گلی مادرم را فنا کردم بس که چرخاندمش تا شبیه چتر های توی کلیپ شود. بلد هم نبودم که. از دستم مدام پرت می شد و گیره های فلزی اش می خورد به دیوار و آن را زخمی می کرد. آن زمان بی نهایت دوست داشتم یک چتر رنگین کمانی داشته باشم. ولی چتر ما عنابی بود و گل های سرخابی داشت که ابدا دوستش نداشتم. به عنوان یک کودک، درجه ی ماکزیممی از تخیل را به خرج می دادم تا چنین ترکیب رنگ بد قواره ای را بتونم به رنگ رنگین کمان تصور کنم.


اینجا، کلیک.

متن:


با رون می آد تا که گُلا

تو باغچه ها قد بکشن


بارون می آد تا چشمه ها

تو دل کوه جاری بشن


بارون می آد تا مزرعه

 خوشه ی گندم بیاره


چه خوبه بارون بزنه

چه خوبه بارون بباره


وقتی هوا ابری می شه

وقتی که بارون می باره


یعنی خدا به فکر ماست

همیشه ما رو دوست داره


اگه بارون نیاد زمین

از تشنگی کویر می شه


پیچک پشت پنجره

توی دقیقه پیر می شه


بارون! بارون! دوستت داریم

شادی می آری برامون


قشنگ ترین پرنده ای

که ما دیدیم تو آسمون


بارون! بارون!!

دوستت داریم...

شادی می آرییییی

براموووون،

قشنگ ترین

پرنده ای

که ما دیدیم،

تو آسمون...


کلیپه رو که دیدم، تهش یکم گریه م گرفت. خُلی چیزی ام یحتمل!

ولی الآن که فرار از زندان اپیزود شورش خموش (quiet riot - خودم اینجوری ترجمه کردم) رو دیدم بس که سطح استرس و آدرنالینش بالا بود، اصلا خنده م می گیره چرا چند لحظه پیش بغض کرده بودم. 

یک مثال عینی از تغییر مود.


# دقت کنید: چتر رنگی داشتند، هزار سال قبل از اینکه حتی نطفه ی قرتی بازی های انقلاب و ولی عصر و پاساژ ها و برج میلاد و غیره و غیره بسته شود.

پیتون

امروز آخرین کلاسم هست با یکی از عشق ترین استاد ها.

از شدت شوق این زمان بیدار شدم و رسما دارم intime می رم سر کلاسش! برخلاف هر روز صبح اصلا احساس خستگی نمی کنم با وجودی که ایزوفاگوس تمام دیشب بیمار بود و به نوبت مورد عنایت قرارمون داد بچه ی کره خر بی مراعات.


ولی ته دلم احساس های آمیخته دارم.

دوست ندارم آخرین باری باشه که استاد رو می بینم. خیلی خفنهههه. اعصابم سر همین موضوع رو به فناست.

حداقل ای کاش دوستی فامیلی چیزی بودم باهاش. 

جورج

یک عدد جورج به وای فای همسایه های ما اضافه شده.

"جورج."

فکر کنم اسم های خارجی آزاد شده،

دیگه کم کم وقتشه منم اسم وای فای خونه رو تغییر بدم به "فرد".

اصلا اسم وای فای رو چه شکلی تغییر می دن راستی؟ 

بفرما:


  1. Enter the router user name and password when prompted. 
  2. Click OK.
  3. Select Wireless.
  4. Enter your new user name in the Name (SSID) field.
  5. Enter your new password in the Password (Network Key) fields.
  6. Click the Apply button.


البته خودم امتحان نکردم، بلایی سر وایرلستون نیارید بندازید گردن من.

ما تو وای فای های دور و برمون:

D12 داریم،

Pedram داریم،

Pf.1991 داریم.

Mamad داریم،

Samane داریم،

Marjan61 داریم،

Ramin داریم،

irancell-Z6000 داریم،

Amirreza  داریم،

TP-LINK-F699 داریم،

و وای فای خوومون رو هم داریم که اسمشو وقتی دوم دبیرستان بودم انتخاب کردم و هنوزم دوستش دارم. دیدم آدما وقتی بزرگ می شن اکثرا نسبت به انتخاب های بچگی هاشون حس مسخرگی دارن و هی می گن وای چقد خنک بودیم، ولی من هنوزم اسم وای فایی که انتخاب کردم رو دوست دارم. به شدت. دو حالته، یا هنوزبزرگ نشدم، یا انتخاب هام خیلی پایه ای بوده.


از بین اینایی که گفتم به این امیررضا خیلی حسودیم می شه، چون دائم الآنلاینه. یعنی تو توی خواب چک کنی، زیر دوش چک کنی، توی زلزله چک کنی، بری از تو یخچال هم چک کنی باز این امیر رضا فول سیگنال هست!


اصلا بهش دقت کردید؟ به اسم  نتورک های وایرلسی که ملت برای خودشون انتخاب می کنن.

من الآن هیچ کدومشون رو نمی شناسم ولی گاهی حس خوبی دارم وقتی بهش فکر می کنم اینا هم آدمن.

شاید احساس مسخره ای باشه، ولی همین که اسماشون می آد زیر دست من،

و همیشه هم هستن،

گاهی می آن،

گاهی می رن،

حس خوبیه.

به آدم حس زنده بودن می ده.

حس حضور.

حداقلش اینه که واسه اینکه اسمت کنار بقیه ی  وای فای ها بیاد، لازم نیست کار خاصی کنی.

نتورک وایرلس شما و همسایه هاتون مثل یه گروهه که همیشه با همید ولی هیشکی هم کمترین اطلاعاتی از اون یکی نداره.

حس خوب تو جمع بودن می ده حتی. 

لوکیشن: پشت پرده

حاجی اسم ما ها بد در رفته،

ولی بیایید ببینید این به اصطلاح بچه مذهبی هامون چی می کنن.

واقعا چه می کنه این بازیکن!!


ببین خب ادای عیسی مسیح یا مریم مقدسو در نیار که. 

قول خودت کثیف باش، ولی رو در رو. این خیلی قابل ستایشه. 

یعنی من گاهی می شینم قوانین دین و مذهب که یادمون دادن رو بهش فکر می کنم و بعد با نوع رفتار برخی دوستان مذهبی مقایسه می کنم، با کل جهان هستی به تناقض می رسم. و تهشم یه "به من چه من که اعتقاد ندارم" می ذارم که صرفا خودم راحت شم.

گاهی دلم می خواد برم از بعضی هاشون بپرسم که هی ببخشید فلانی، شما غیر از ریش، انگشتر عقیق و چادر دقیقا کدوم قسمت دین رو قبول داری و بهش عمل می کنی..؟

دلم می سوزه، دلم برای بچه های ایران می سوزه. مذهبی ها... غیر مذهبی ها... خودم. دلم واسه همه می سوزه.

رفته تو پاچه مون، ما نسل تناقضیم. 

من روح و روان سه چهار سالگی مو پس می خوام. یالّا!

I  fuckin want that back.

Right here,

Right now...

تمام میهمان های دنیا مال ما

اگر روزی مادر این حقیر بفهمن این آرزو متعلق به این فرزند خلف یا ناخلف شون هست، قطعا خیلی شاکی می شن و چه بسا که حتی دابل عاق کنن بنده رو،

ولی همین جا، از همین تریبون،  آرزو می کنم ای کاش همیشه مهمان داشته باشیم.

خانواده ی ما، از دریچه ی چشم مهمان ها، فرا تر از حد ایده آله.

ای کاش همین الآن همه ی مهمان های عالم سرازیر بشن سمت خانه ی ما و خودم شخصا بهشون کنگر بخورونم تا لنگر ها بیاندازند.


وقتی مهمان داریم، خانواده ای رو به چشم می بینم، که می تونستیم باشیم... ولی نیستیم.


یه چیزی تو مغزم کلیک می کنه: "اینا واقعی نیست!"

یه چیز دیگه بلافاصله رو قبلیه کلیک می کنه: "ولی دلیل نمی شه که ازش لذت نبری!"

اومممممد

نمی دونم چند روزه ولی ولییی،

ورژن جدید کلش همراه با بیل همه چیز اومد.

می فهمی؟ دارم دانلودش می کنم. الآن دارم بیل همه چیز رو دانلود می کنم. آخ.


معلّق

وقتی می گم گاهی خیلی تباهه وضعیت،

از چیزی شبیه این صحبت می کنم که روز اول هفته باشه، 

بری از کتابدار با جدیت بپرسی: "حالا اصلا امروز چند شنبه ست؟"

آدم ناموسا شنبه رو که دیگه باید یادش باشه کیلگ. نباید؟


رویس

میثاقی داره می گه این مارکو رویس خیلی به بوندس لیگا وفا داره، 

همه دوستاش تک تک دارن می رن لیگای دیگه، این هی می مونه همین جا باز دوستای جدید پیدا می کنه کنار می آد با شرایط.

یاد خودم می افتم.

از لحاظ وفا داری اینا. 

کلا شخصیتای مارکو رویسی خیلی شانس بیارن اولین هایی که بهشون می افته خوب از آب در بیاد، وگرنه که دهن خودشونو صاف می کنن با قانون های نا نوشته ی وفا داری شون.

حالا این رویس باز لیگش خوبه دهنی ازش صاف نمی شه خوش می گذره بهش اون تو.

ما چی بگیم لیگامون زاغارت از آب در می آد، بلدم نیستیم راه رفته رو برگردیم.


بیا رویس، بیا یکم خیانت کار باشیم بابا.

Ginkz

آقا قهرکردنم قهر کردنای قدیم.

رفته بودم عین این شکست عشقی خورده ها تک نفره تو کافی شاپ نشسته بودم و کارامل ماکیاتو می خوردم،

چ م دانم تو فیلما دیدم گفتم حتما کار با کلاسیه دیگه بذا فازشو ورداریم،

اتفاقا یه بار میز رو به رویی هم یک نفر بود مدت ها تکی نشسته بود مثل خودم در و دیوار رو نگاه می کرد، می خواستم دعوتش کنم بگم بابا جان بیا بشین هم احوالیم، از قیافت کاملا مشخصه تو هم عاق شدی از یه ناحیه ای نمی دونی چی کار باید بکنی،

خلاصه این وسطا گوشیم زنگ خورد،

خوشحال شدم  با خودم گفتم هورا بالاخره یاد نبود یک هفته ای من افتادند و از خونه یکی زنگ زد احوالمو بگیره،

بعدش صرفا شنیدم که :"الو، هر وقت شب اومدی نون و میوه و فلان و بیسار و بهمان چیزو سر راهت بخر بیار."

"لطفا بخر بیار" هم نه ها، "بخر، بیار."

آخه آقا مگه ما قهر نیستیم؟ تو قهرم خرید سرجاشه هم چنان؟

مگه قرار نبود وانمود کنیم که واسه هم وجود نداریم؟!


ولی عاق شدنم اییی بدک نیست،

این قهر کردنه سبب خیر شد،

تو این مدت اساسی با منوی کافی شاپ آشنا شدم و فهمیدم غیر از هات چاکلت چیز میزای دیگه هم وجود داره و نباید ترسید از سفارش دادن چیز های جدید. اینکه لاته چیه، ماکیاتو خوشمزه س، آمریکانو خیلی تلخه، اسپرسو قطار نیست یه مدل قهوه س.

نوشیدنی مورد علاقه م (!) تا الآن کارامل ماکیاتوعه و نسبتا شیرینه، هجده تومان ناقابل قیمتشه و روش یک طرح های جالبی داره مثل شکل گل و برگ، یعنی این کافی منه (coffee man - هنوز نمی دونم اسمشو چی بذارم)  خیلی باحاله، کلی با دم و دستگاه خودش اون پشت کشتی می گیره هر بار که طرح های بدیعی ایجاد کنه روی کف های نوشیدنی تا مشتری به وجد بیاد! به نظرم کار جذابیه... سعی می کنن با کف روی کفِ دست سطحِ فنجون قهوه نقاشی کنن و خودشونم گویا حال می کنن با کار خودشون. 

دیگه من رفتم قاطی با کلاسا هوای خودتونو داشته باشید.

بعد من عکس قهوه رو می دیدم همیشه دیدگاهم این بود که کف های روی فنجان شیرینه و زیرش تلخه، ولی کاملا برعکس بود. کف ها تلخن و زیرش شیرین تره. 

یه چیز دیگه هم که هنوز نتونستم درک کنم اینه که من شکلات تلخ نود درصد رو مثلا خیلی دوست دارم، ولی قهوه های تلخ رو هنوز نتونستم بخورم.

دیگه عرض شود که  مسابقات کشتی هم دیدیم تو کافی شاپ حتی، 

اینترنت رایگان دادن بهمون چند دست کلش زدیم، 

از همون کادر اجرایی کافی شاپ  با یکی شون هم کلام شدم اگه بشه به حساب دوستی گذاشت، چون خیلی خلوته کلا و چند نفریم دیگه. همین فرد بود که اومد مرامی نشست، یه ده دقیقه کلاس خصوصی برگزار کرد برام، تا که پایه م قوی شه و برام توضیح داد این منوی کافی شاپ رو که من فرق نوشیدنی ها رو بفهمم و دیگه از همین اولش با پایه ی قوی برم قاطی با کلاسا. و منم گفتم آقا فیل فری گور بابای آبرو هر سوالی داری بپرس یه بار واسه همیشه. 

البته تجربه هم بهم ثابت کرده وقتی کسی منو نمی شناسه خیلی راحت تر می تونم باهاش ارتباط برقرار کنم و بچه ی خوبی بود. اصلا اگه همین جوری بگذره شاید منم رفتم مصاحبه دادم به عنوان کادر اجرایی کافی شاپ.

دیگه از اونور به چند تا دوست و آشنا زنگ زدم حال و احوال کردم. مثلا تا الآن داشتم با یکی شون حرف می زدم بهم می گفت من دوستی مثل تو پیدا نکردم دیگه.

بینندگان عزیز همون طور که می بینید دوستی ها از دور خیلی ایده آل و قشنگه کلا... 

دیگه اینم از کافه گردی مون.



لعنت دو عالم

بر کسی که منو علاف خودش می کنه.

چقد بی وژدان می تونید باشید آخه.


هنوز اونقدر همه شون بچه اند که یک زمان ساده رو نمی تونند فیکس کنند برای کارهاشون.

آره عاقا، بچه بازی و عدم بلوغ تو این چیزا تعریف می شه، وگرنه رفتار های به خیال خام خودتون بزرگونه رو حتی حیوان ها هم می تونن انجام بدند. 

نمی دونم چرا تو جامعه ی ما یک طوری رفتار می شه که انگار هرچی بیشتر ادای بیزی ها رو در بیاری آدم شاخ تری هستی. اینو واقعا هر روز حسش می کنم.


یاد اون زمان به خیر، دوستی داشتم تو مسنجر همیشه تو استاتوسش می زد بیزی قرمز. یه بار بهش گفتم  واقعا این قدر بیزی ای؟ 

گفت نه بابا، اون دکوریه، تو مسنجر با کلاسه تو استاتوس بزنی بیزی.

خواستم یک پست بذارم و خاطر نشان کنم حس می کنم اکثر مردم رفتارشون در حد همون دوازده سیزده سالگی هاشون مونده. که با کلاسه بزنی بیزی. که برات شخصیت می آره اگه ادای آدم هایی که نمی تونن زمانشون رو منیج کنن باشی! حتی آدم های بزرگسال خیلی میان سال. من به دید همون بچه چهارده سالهه نگاتون می کنم. همه تون رو.


باشه بابا فهمیدیم مشغله دارید، ولی منم سه هفته س پنج شنبه می خوام برم  پارک آبنبات چوبی بخورم، درگیر این مسخره بازی هاتونم.

حالا کی گفته مشغله های شما از آبنبات چوبی خوردن های من مهم تره؟ ریدم به مشغله هاتون. مسخره ها. اصلا تو که این قدر پر مشغله ای خیلی شکر اضافه می خوری پا میشی در می آی تو جامعه، بقیه رو سه هفته علاف خودت می کنی.

بابا پر مشغله!

بابا داف دو عالم!

بکش کنار بذار باد بیاد.

چون ما می بینیم نوشته "پر مشغله و بیزی"، ولی می خونیم "گشاد و از زیر کار در رو".

اخبار فانتزیا

سیزن سه ی بچه های بد شانس اول ژانویه می آد.

جانوران شگفت انگیز رسما دم بخته!

سیزن چهار مجیشنز وسطای ژانویه ریلیز شدنش شروع می شه.

آهان کارائیبو که بهتون گفتم دارن می سازن.

دیگه...

آرتمیس فاول رو پیش رو داریم.

فرار از زندانم که همچنان با خودشون و فاکس درگیرن که چه گلی به سرشون بگیرن واسه سیزن شیش.

گه گیجه گرفتم، بین این همه. اصلا هدفم ازین پست اطلاع رسانی به شما نبود، می خواستم یه بار عظیمی رو از دوش خودم بردارم و دیگه حواسم به اینا نباشه.


جاتون خالی امروز یک بحث مشتی داشتیم حول محور بچه های بدشانس، با یکی از نردای دانشگا.

من داشتم می گفتم ویولت رو خیلی تمیز و مرتب و اتوکشیده درآوردن و خوشم نمی آد. (دو تا سیزن قبل رو ندیده بودم.)

اون گفت ویولت رو بیخ، الاف رو بچسب. 

و آقا راس می گه لعنتی اُلافش واقعا واقعا اُلافه. خودشه.

اصلا می بینمش داره از تو چشماش اُلافیت می زنه بیرون.


حیف این نرده رو زیاد نمی بینم وگرنه کاملا می تونه قطعه ی گم شده م باشه. یعنی نمی دونم فکر کنم مشکل اینه که من خجالتی، لال، کم حرف و بی روابط اجتماعی ام، اونم خیلی سایلنت و تو دنیای خودشه کلا زیاد پیش نمی آد با هم حرف بزنیم مگه اینکه بر حسب قضا چی بشه که به هم بیفتیم و بعد تازه زور می زنیم یکم روابط اجتماعی نشون بدیم از خودمون.

همین الآن آرزو می کنم فرصتی پیش بیاد تا که بیشتر ببینمش و باهام دوست تر بشه.

وگرنه حقش نیست صبح تا شب تو جمعایی باشم که از حرفاشون پشیزی نمی فهمم حالا هر چه قدرم فان باشه و خنده ی تمساحی بزنی ناخودآگاه. مثلا من ترجیح می دم درباره ی چیزای جذاب تری حرف بزنم/بشنوم تا اینکه بشینم تک تک برنامه های گروه رو بررسی کنم که کی با کی افتاده و گروه کی جذاب تره و تو اینستا چی شده و تو گروه کلاسی چی شده و کی چی استوری گذاشته. ولم کن به کفشم آقا. من خودم نمی دونم تو کدوم گروهم هنوز و کلاسا رو چپه شرکت می کنم از نصفش جا می مونم مدام... بعد اینا آمار کل دنیا رو دارن! :)))

مثلا چرا هیشکی نمی آد درباره ی گریم نیل پاتریک هریس حرف بزنیم. نمی دونم واقعا جیم کری بهتر بود یا من نمی تونم خودمو به تغییرات وفق بدم.

یکی بیاد دیگه.

این بچه های دانشگاعم مخاشون تعطیله ها.






Cole pfeiffer

شت من باز یه اپیزود فرار از زندان دیدم، زد به مغزم.

حس می کنم دنیا و دغدغه های خودمون چقد بی معنی و بی ارزش و بی هوده س و زیر خط فقره.

من واقعا نمی فهمم اینا فیلمه، ابزار مغزی لازم برای تمییز دادن واقعیت از فیلم رو ندارم. پس خل می شم وقتی می بینم.

اصلا دیگه لزوم یک جا نشستن و به زندگی الآنم ادامه دادن رو نمی فهمم. این قدر دنیام دچار دگرگونی می شه.

حس می کنم باید هرچی سریع تر سبک زندگی به مدل فراری های فاکس ریور رو شروع کنم. ماجراجویی. فرار. هیجان. آدرنالین. کشتار. درد.


یه اپیزود هست، تی بگ بر می گرده می گه کاش من واقعا کُل فایفر بودم و هیچ وقت تی بگ نمی شدم. (کُل فایفر یه بازاریاب پولدار، موفق، ساده و سیمپله که تی بگ هویتشو می دزده.)

حالا من از یه موقعیت اردینری خیلی مشابه کل فایفر، امشب داشتم فکر می کردم واقعا ای کاش تی بگ بودم.

اون حجم از روانی بودنشو می خوام.

دنیا برعکسه. 

چای لپتون عزیزم، بیا جا عوضی.