شب جمعه ما دو تا رو ول دادن تو خونه خودشون رفتن دیدار فامیل... :-"
یَک وضعیه ها. به نظرم داره ک خوش می گذره. تلویزیون اون ور خونه روشن. کامپیوتر این ور خونه روشن. لپ تاپ در حال دانلود نمی دونم چی. ایکس باکس جلو دستمان روشن. ما هم مثل دو انگل ولو شده زیر دو پتو. قشنگ داریم خونه رو کن فیکون می کنیم آماده برای ورود بزرگ تر ها. ماه در پنجره کامل می زند. هوای خانه بس ناجوانمردانه سرد است. اهالی ساختمان بس جوانمردانه به این زودی زیر پرداخت پول گاز شوفاژ خانه نمی روند فلذا سگ لرز می زنیم و بندری رقصان صدای آهنگ بلند می کنیم. پیتزا می خوریم. کلیپ فوتبال آنالیز می کنیم. فیلم می بینیم. کلش بازی می کنیم. فرت فرت پست وبلاگ می گذاریم.
فقط مونده مرغه رو هم بیارمش تو خونه به جمع مجردی مون اضافه شه عشق کنیم دور هم.
به خدا اگه تا یک ساعت دیگه بر نگردین، پارتی می گیرم کل بچّه های محل رو دعوت می کنم تو خونه. این دیگه چه وضعشه. استغفراللّه. آدم رو به چه کار هایی که نمی ندازین.
نه واقعا می خوام بدونم شما ها سنسور تشخیص کروموزوم وای نصب کردید رو وبلاگاتون که اینو می کوبونید اون بالا تو عنوان تون یا که چی؟ :-"
می خوام فروشگاه اینترنتی راه بندازم. شاید برای بچّه های علوم پزشکی.
:-"
جدّی. تا همین حد بی خیال و بی کار و کلّه بوی قورمه سبزی دهنده.
شاید حداقل این طوری مزه ی زهر ماری تو ذوق زننده ی زیر زبونم رو کم تر از این روز ها حس کنم.
به نظرم این بچّه های نسل جوون خیلی مفت پول می دن بابت لوازم غیر ضروری. با خودم گفتم خب چرا من نچاپم شون اگه پولشون اضافه س؟ :))))
ایده ش رو هم دارم و تقریبا کاملا مطمئنّم اگه همّت کنم، می گیره. فقط مونده مطرح کردنش با خانواده م، دو تا از دوستام که باید همکارم شن و نیاز به دانش شون دارم و با خودم فکر کردم هر کدوم سی درصد سهم داشته باشیم، و بعدش هم استارت.
اینا رو کی فهمیدم؟ وقتی که امروز با هفت تومن و یه دانش کامپیوتری مختصر، ده عدد از چیزی رو درست کردم که یک دونه ش رو چهار پنج سال پیش تو نمایشگاه های مدرسه ی خودمون پنج تومن می خریدیم.
یعنی الآن بگیریم ده تا پنج تومن می کنه پنجاه تومن، از اون ور هفت تومن اوّل رو ازش کم کنیم چهل و سه تومن سود خالص داره. :-" راضی کننده س.
این بچّه های علوم پزشکی هم که سرشون رو با پنبه ببری صداشون در نمی آد برای همین گروه هدف خوبی هستن.
این یکی رو از کجا فهمیدم؟ با توجّه به رفتار هایی که تو دانشگاه می بینم. :))))
مثلا فرض کن ما امتحان علوم پایه داریم تو اسفند که باید تمام درسای این دو سال و نیم رو مثل حالت کنکور دوباره امتحان بدیم تا بتونیم وارد مرحله ی بعدی شیم. برای امتحان علوم پایه هیچ منبع به درد بخوری وجود نداره و تقریبا بازار کتابش فقط دست یه گروه خاصّه. چون فقط همون یه گروه همّت کردن کتاب چاپ کنن.
چون ما جامعه ی بسیار پزشک پروری هستیم، مردم اصلا ابایی ندارن از هزینه کردن برای خرید. عین چی خرج می کنن. رفرنس هایی که خروار خروار براش پول دادن تو این دو و نیم سال و هیچ به کارشون نیومده رو بی خیال...! همین ترم آخر، نفری صد و پنجاه تومن (مای گاااااد!) کم کم ش فرو کردن تو حلقوم اون انتشاراتیه که گفتم بازار کتاب دستشه. و اون انتشارات هم چون تکه، هر روز داره قیمت می کشه رو کتاباش.
و بله من هم چون هیچ خری رو پیدا نکردم که ازش کتاب قرض کنم، الآن حدود دویست و بیست تومن پیاده شدم واسه کتابای لعنتی. چون ترم های پیش هم رسما همه چی رو قرض کردم و پس دادم و هیچ کوفتی ندارم که الآن بخوام از روش بخونم.
ولی نیمه ی مثبت لیوان اینکه یس بالاخره یه کتاب مرتبط با علوم پزشکی خریدیم گذاشتیم رو طاقچه.
من نمی خوام تو فروشگام کتاب چاپ کنم دست ملّت ولی به نظرم بازم با این وجود ایده م می گیره کارش. چون یکم زیادی همه فکر اینن که بگن ما علوم پزشکی هستیم و فاز پریستیژ بردارن و به کل جهان حالی کنن که یه سر و گردن از همه بالاترند. منم می خوام از همین نقطه ضعفشون استفاده کنم و پولدار شم.
اگه گرفت، یکی از دوستای مهندسی م و یکی از انسانی ها رو هم می آرم تو کار که رشته های دیگه رو هم بدوشیم قشنگ.
ببین کی گفتم کیلگ. دیگه حوصله ندارم با مامان بابام سر پول های کلان و هنگفتی که خرج من کردن ولی از نظرشون دارم به فاک می دمش بحث کنم.
البتّه یه بحثی که هست اینه که الآن داغم هنوز و اگه تو استخر هم بندازنم، سوختگی م نمی خوابه حالا حالا ها بابت پولی که به زور مجبور شدم امروز خرج کنم، یعنی امکانش هست فردا که بیدار شدم از هارد مغزم پریده باشه همه ی این ایده ها.
ولی نه خیر، نمی ذارم.
بارون می آد چَر چَر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی کرده
دمب خروسی کرده.
# به این امید که این بخش تازه تاسیس وبلاگم رو مثل قبلی ها به درک نازل نکنم. رها نشه و هم چنان حسّش باشه که پی ش رو بگیرم.
و اینو بگم که صرفا چیزهایی رو می نویسم که خودمون می خوندیم. چیزی که خودم شنیدم.
ورژن های دیگه ش رو، چه با کلمات متفاوت، چه حتّی با لهجه های متفاوت در فرهنگ های مختلف... شما برام بنویسید، اگه شنیدید. که یه نیمچه آرشیوی درست کرده باشیم دور همی برای آیندگان. :دی
موجودی بود: روتین و بسیار تکراری و تغییر نا پذیر.
جدّی... واقعا تغییرات برام سخت بوده همیشه. در این حد که اگه فقط دنیای خودم بود، از یه مدل کتونی، صد و یک جفت می خریدم و تا صد و یک سالگی هر سال یک جفتش رو استفاده می کردم. درست مثل آقای مگوریوم. _شخصیت یه فیلمه، بچّه بودیم تلویزیون خودمون زیاد پخشش می کرد._
با خود تنوّع مشکلی ندارم، اتّفاقا خیلی استقبال می کنم از چیز های جدید. ولی بیش از حد توی یه حالت ثابت و پایدار می مونم و تمایل به تغییر از خودم نشون نمی دم. اینکه بخوام یه چیزی رو جایگزین یه چیز دیگه ای کنم، این نوع از تنوع رو دوست ندارم. یعنی وقتی دست می ذارم روی یه چیزی تا تهش همونه دیگه عموما. شانس بیارم که بار اوّل اشتباه دست نذارم روی چیزی. از ساده ترین ها بگیر مثل لباس تکراری هر روزم که با تغییر فصل عوض نمی شه یا گوشی م که به اندازه ی یه بچّه ی اوّل دبستانی عمر داره و رسما دارم با خودم بزرگش می کنم، تا مسائل خیلی پیچیده تر... عقایدم... افکارم... رفتارم... تصمیم هام.
و برای همینه که درک نمی کنم چرا این همه کامنت با مضمون تعطیل شدن وبلاگ گرفتم. :))) برام جالبه! :))))) اصلا نمی دونم از کدوم جمله م همچین برداشتی کردید حتّی ولی ببین می گم اینو، اگه یه روز بخوام با تبر بیفتم به جون درخت زندگیم، اینجا _وبلاگم_ یکی از آخرین شاخه هایی ه که با تبره می زنمش. حلّه؟ این از این.
ولی خب. تا این حد روتین بودن... گاهی زده ت می کنه. باید تجربه ش کنی تا بفهمی چی می گم.
وقتایی که اینجوری می شم، یعنی هر وقت حس می کنم که زندگی م نیاز به تغییر آنی داره وگرنه از دستش می دم... همچین زمان هایی، متکّام رو از اون سر تخت بر می دارم می ذارم اینورش. به همین سادگی، به همین خوشمزگی. اکثرا جواب داده و یه موجود نو ازم ساخته.
دیشب بعد اینکه اون پست رو نوشتم، متکّام رو آوردم این ور تخت. وارونگی کامل. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.
یادم نمی آد آخرین باری که اینوری خوابیدم کی بود. شاید سوم دبیرستان بوده باشم. شاید کنکوری بوده باشم. شاید سال یک دانشگاه بوده باشم. دوره به هر حال. دلم برای اینور تخت تنگ شده بود. آهان ولی الآن یادم اومد اون زمانی که توآلایت رو برای بار سوم می خوندم اینور تخت سرم رو می ذاشتم.
به هر حال. می دونی از چی می ترسم کیلگ؟ اینکه امشب مجبور شم باز متکّام رو بذارم اون سر تخت. با فاصله ی دو شب... برش گردونم به جایی که دیشب برداشتمش. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.
و خب... تخت همه ش دو ور داره. نگرفتی؟
اگه امشب مجبور شم دوباره متکّا رو بذارم اونور چی؟ به همین زودی برگردم به دو شب پیشم؟ اونجاست که باید ترسید. حتّی خودم از خودم.
+ و راستی حس می کنم مسموم شدم. ناموسا با مرد پشت ویترین کلّی اتمام حجّت کردم که این پیراشکی هه تازه باشه به کشتنم ندی حاجی ولی انگار زیاد براش مهم نبود، دروغ گفت شاید. الآن حدود دو ساعت گذشته. نمی دونم خودم به خودم تلقین کردم یا واقعا به همین زودی بدنم داره واکنش نشون میده و حالت تهوع گرفتم. تب رو که دارم قطعا. زیاد. و سرم هم که از همون نه صبح که پا شدم داشتن توش طبل می کوبیدن. چشمام هم دست خودم بود می کندم می نداختم جلو گربه این قدر که اذیتم می کنه. شایدم به خاطر اینه که به جای ماشین گرفتن زیر اوّلین بارون کش دار پاییزی (که کی گفته وژدانا تو غم انگیزی؟) راه رفتم و لباسم کافی نبود. ولی ای کاش مریض نشم و وقتی امروز عصر بیدار می شم درست شده باشم. تنها چیزی که من در این شرایط کم دارم مریضی و حال گندش ه...
وبلاگم خیلی داره خالی می مونه؛
دوست ندارم.
وقت دارم، خیلی هم... کرور کرور.
مجال نوشتن نیست. ندارم. گم شده.
راستش عمیق تر حتّی.
خیلی عمیق تر.
شاید، مجال زندگی کردن نیست؟ ندارم؟ گم شده...؟
می شه براتون شعر سهراب بنویسم که وبلاگم خالی نمونه؟ (من با چنگ و دندونم شده اینجا رو سر پا نگه می دارم خب؟ باید حداقل همین یه کار رو تو زندگی بی ثمرم درست انجام بدم. هر چند به چشم کسی نیاد - انگار که از اوّل وجود نداشته.)
اصلا می شه یکی از شعرای سهراب رو به سلیقه ی خودم تغییر بدم؟
همه چی به درک، حالم واقعا خوش نیست و فکر کنم گند نزدن به آرمان های سپهری الآن کمترین اولویت رو داره تو گوشه ی ذهنم.
ابری نیست...
بادی نیست...
می نشینم لب حوض...
لاشه ی ماهی ها...
تیرگی، من، گندآب...
مانده از خوشه ی زیست،
ترکه ی بی رمق زرد تعفّن زده ای بر کف دست...
مادرم نیست...
_هیچ وقت نبود._
لا به لای خاک های باغچه،
در شکاف لولشِ کرم های خاکی،
ریحان ها خشکید...
نان و ریحان و پنیر،
دستی که...
هیچ وقت...
ریحانی نچید.
چیز هایی هست که نمی دانم...
می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
من سقوطم؛ از اوج! خالی از بال و پرم،
گم شده در ظلمت، خالی از فانوسم.
خالی از نورم و شن...
خالی از دار و درخت.........!
خالی از راه، از پل، از رود، از موج.
خالی از سایه ی برگی در آب:
چه برونم تنهاست،
چه درونم تنهاست...!
سپهری... سپهری... چرا نمی آی پس لعنتی؟ بیا بریم بمیریم.
و راستی. تو دلم مونده از پری شب.
ای تُف (توف، تِف، توووووف - هر کدوم که عمیق تره) به شرف نداشته تون که زدید شمع منو شب شام غریبان جلو چشمام خاموش کردید. انگار که خودمو خاموش کرده باشید، قبل از اینکه فیتیله م تموم شه.
من در اون لحظه بهش اعتقاد نداشتم واقعا، فقط به چشمم زیبا اومد و روشنش کردم،
حتّی فلسفه ی شمع روشن کردن رو هم نمی دونم و نمی دونستم،
ولی مگه فرقی هم می کرد؟
اعتقاد خشکوندید سیاه باتوم به دست های خر صدا... اعتقاد خشکوندید.
فرای از هر نوع تفکّری،
شما ها که می دونستین من یه جورایی عاشق این روزام دیگه؟
عاشق همه چیش. خب؟ از سر تا ته، بالا تا پایین، جلو به عقب، چپ تا راستش.
هیجانم دقیقا اندازه ی هیجان توریست هاست مثل بار اوّلی که دارن با فرهنگمون آشنا می شن.
تازه فرض کن این چیزایی که من تو این دوره می تونم لمس کنم، سوسول طوری شه.
قدیما... آخه دیگه قدیما چی می تونسته باشه خداوندگار؟
نمردم و بالاخره یه بار محرّم شد،
و من برای اوّلین بار هیچ بهانه ای ندارم که بخوام لذّت شرکت توی این مراسم رو از خودم بگیرم.
شوخی نیست اگه بگم این همیشه یکی از ایده آل هام بود واسه رسیدن.
هیچ وقت کلا زیر بار نرفتم که کامل بی خیالش شم البتّه، چون خودم هم همیشه حس می کنم که قلبم کلا یه مدل دیگه می زنه تو این روز ها و شب ها. ولی هر سال یه دغدغه ای داشتم که بهش می گفتم برو به درک واسم مهم نیستی اینه که زیباست.
امسال همونم ندارم... و این یه چیزی فرای عالی ه.
می تونم خودم را تا هر زمانی که بخوام توی همه ی رسم و رسوم ها غرق کنم.
و فکرم در گیر هیچ موضوعی نباشه...
و غرق بشم.
تو مظلومیت داستانی که حتّی اگه واقعی هم نباشه، یه فانتزی محشر تمام عیاره که حاضرم بهش سجده کنم.
+ آدم به امام حسین حسودی ش می شه فقط...
و برای خودم هم جالبه حتّی واکنش خودم. چون تقریبا ریشه ی خانوادگی و مذهبی ش رو از هیچ وری نداریم. من کسی رو نداشتم این افکار رو بهم بخورونه و ذهنم رو جهت بده. نگاه کردم دیدم به چشمم قشنگه. دیدم حال خوبی پیدا می کنم با دیدنشون. دیدم دلم می خواد جزو این جمع باشم. دیدم ریز ترین جزئیاتش بهم هیجان می ده. به نظرم همه ش دلی ه صرفا و شدید سر ذوق میاره م. غریزی حتّی. میخ ها خودشون نمی فهمن چه جور جذب آهن ربا می شن، خب؟ همون جوری.
- می گم این برنجه داره خش خش می کنه ها.
خودم که نفهمیدم چرا اینجوری توصیف کردم صداشو، ولی اونی که باید می گرفت، گرفت.
دستش رو گذاشت رو دهنی تلفنی که داشتن با هم پشت سر عروس چرت و پرت می گفتن، سوزنی سوزنی توک پا پرواز کرد به سمت آشپزخونه در حالی که با صدای میوت ایما اشاره ای بهم گفت:
- هی وای من، چرا زود تر نگفتی کیلگ؟ عح. :(((
از دیدگاه تئوریک راضی ام از وجودم تو کائنات. جون یه قابلمه برنجو نجات دادم امروز. کم کاری نیس لامصّب. کم کاری نیست...!
مامانم الآن داره پشت تلفن یَک خواهر شوهر بازی ای در می آره که نگو...
هوووف. :{
چه قدر همه چی زشت تر می شه وقتی آدما ازدواج می کنن. به خدا که حال همه تون از دم خرابه.
و اگه یه روز آدم مشهوری بشم که بخوان فیلم زندگی م رو بسازن، یا زندگی نامه م رو بنویسن، این تاریخ، ششم مهر ماه نود و شیش... و امشب، شب هفتم مهر ماه نود و شیش... یه نقطه ی عطف کامل و بی عیب و نقص خواهد بود تو روند روایتی داستان زندگی من. این شب، قطعا سهم بزرگی از اون فیلم یا کتاب خواهد داشت. سهم خیلی خیلی بزرگ.
برای شخص خودم و از دریچه ی چشم خودم، مثل یک جور فیلم بود... یک جور فیلم که در هر لحظه ش شخصیت ها با رفتارشون بزرگ ترین تغییرات رو تو خمیره ی ذهن من ایجاد می کنن و هیچ کدومشون خبر ندارند. و پر از تلخی ... و پر از شیرینی... و زشتی و زیبایی توامان. و احساس های غیر قابل وصف. امشب دنیای اطرافم، لحظه ای و آنی در ذهنم تغییر معنا می داد.
مثل یک جور اثر پروانه ای: پروانه ای این سر دنیا بال های ظریفش را به هم می زند و در آن سر جهان... طوفان مهیبی گریبان گیر کره ی زمین می شود. امشب... برای من... یک همچون شبی بود.
امشب، نوع جهان بینی م به طور کل تغییر کرد. من دیگه اون آدم قبل نیستم. و گفتن اینکه آیا این تغییرات ذهنی که درمدار بندی مغزی ایجاد شد، در جهت مثبت یا منفی نقش اوّل داستان رو جلو می برند، صرفا نیاز به گذر زمان داره.
به خاطر امشب هم که شده، باید تلاش کنم که مشهور بشم و داستان زندگی م خونده بشه.
پ.ن: بدیهتا یک جای کار دارد می لنگد وقتی با فاصله ی زمانی یک روز، والد دیگرم هم سنّ بیست و دو ساله ی نداشته ام را علم می کند. نیست؟ بیست و دو ساله ها این قدر بی عیب و نقص و بزرگ و همه چی تمام اند؟ جدّی؟ هیچ وقت هیچ کدامشان به من نگفته بودند بیست و دو ساله. حالا... آن هم با کمتر از یک روز اختلاف زمانی... یا نشان از تله پاتی این دو نفر دارد، یا نشان از گندی که از نظر آن ها دارم بالا می آورم.
یکی از بچّه ها اینو نوشته تو پروفایلش،
حالا من که حس می کنم منظورش گیلانی یا یه همچین چیزی بوده،
ولی روم هم نمی کنه برم بش بگم ببین اوّلین واژه ی پیشنهادی گوگل ترنسلیت برای این واژه ای که خودت رو توش تعریف کردی "گوساله" س.
پ.ن: طی سرچ هایی که زدم فکر می کنم منظورش خیابونی یا یه همچین چیزی باشه. در معنای مثبت و شاخش.
خدا این دوستای شاخ و از ما نگیره. گالی جان جانان.
فکر کنم از نظرش اینقدر بی منطق حرف زدم که برگشت دو سال پیر ترم کرد و بهم گفت خجالت بکش بیست و دو سالته! دکتر مملکتی!!! هنوز فکرت درگیر این چیزاست؟
والّا من نه بیست و دو سالمه،
نه دکتر مملکتم.
اکی،قبول. قرار بر این بود که بابا ها هیچ وقت در جریان بزرگ شدن بچّه هاشون نباشن و ندونن بچّه شون کلاس چندمه، ما هم کنار اومدیم باش سال هاست. ولی قرار نداشتیم وقتی می خوان سنّت رو تخمین بزنن دو سال دو سال بکنن تو پاچه ت و مدرک فارغ التحصیلی ت هم بزنن زیر بغلت!
می ترسم فردا پس فردا هم بیاد بهم بگه خجالت بکش تا حالا ده تا کفن پوسوندی. هزار تا کرم خاکی تو کاسه ی چشمت لونه کرده.
گاهی با خودم فکر می کنم تو کدوم دوران از زندگی م از شنیدن این جمله و مشابه هاش معاف بودم؟ موقعی که خودم دکتر مملکت نبودم، پدر و مادرم دکتر مملکت بودن. موقعی که ده سالم بود بازم باید خجالت می کشیدم چون دهههههههه سالم بوده!
هر وقت اومدم به حرف دلم گوش کنم، پدرم یادش افتاد که موقع تخمین زدن سن و سال من فرا رسیده و رو سپیدم کرد.
حس می کنم موقعی که به دنیا هم اومدم، در گوشم اومده گفته: "وای کیلگ خجالت بکش! نه ماه تو رحم مادرت بودی...!"
خب پدر من همین کار ها رو کردی من این جوری مثل اوتیسمی های درخودمانده شدم و نمی تونم با هیشکی ارتباط بگیرم. چون تمام وقتم رو داشتم صرف خجالت کشیدن می کردم...
این عین فقره از نظر من. ما تو ایران پریستیژ رو با شغل قاطی کردیم. همه مون. ای کاش واقعا حداقل تو خارج از کشور این جوری نباشه. وگرنه همینجا دو دستی می زنم تو سرم که ثابت کنم من همون قدر آدمم که رفتگر سر کوچه مون. همون قدر که ترامپ. همون قدر که این پروفسور سمیعی تون. همون قدر که جاستین خیخر. همون قدر که نمی دونم فلان کارتن خواب تزریقی زیر پل هوایی.
شغل پریستیژ نمی آره. حداقلش اینه که نباید بیاره پس سعی کنیم که درست کنیم این ذهن های مسموم رو. مثال اینکه تو پروفایل ها خودمون رو تو شغلمون خلاصه نکنیم. حسّم اینه، شاید بهم بگید غلطه ولی من جهت گیری وحشت ناکی دارم نسبت به همچین چیزایی. که برم ببینم طرف حتّی اسم خودش رو ننوشته، ولی زیرش نوشته پزشک. نوشته مهندس. نوشته شاعر. نوشته عکّاس. و تمام. این یعنی که از روی همین یه کلمه شغل بفهمید من چه گهی هستم، نیازی به توضیح بیشتر نیست.
آقا مگه ما رفتگر نداریم؟ مگه مرده شور نداریم؟ مگه باغبان و گل فروش نداریم؟ چرا هیشکی اینا رو نمی زنه تو پروفایلش؟ بی کلاسی تون می آد؟ حالم از همه شون و همه تون به هم می خوره اگه اینجوری هستید.
یه دکتر، یه مهندس، یه وکیل، یه نقّاش می تونه همون قدر آشغال، روانی و کثیف باشه که یه قاتل زنجیره ای. یه ور شغلشه، یه ور شخصیتشه. می شه شغل رو طبق شخصیت انتخاب کرد بله، ولی کدوم خری گفته شخصیت رو باید به زور طبق چهارچوب صنف یک شغل مشخّص شکل داد؟ این نوع از شخصیت زورکیه و مفت هم نمی ارزه.
یه لباسه صرفا، قرار نیست قدیس دربیاد از زیرش ک!
ترجیح می دم تو همین بیست سالگی م گند بزنم به آرمان های قشنگت و آتیشم رو بخوابونم به جای اینکه تو سی سالگی باز بخوام بشنوم: وااااای خجالت بکش سی سالته.
بچّگی های نکرده م... فرصت های از دست داده م... مونده رو دلم. می خوام بالا بیارمشون.
پدرم تو چهارچوب جدید بساز. شکل اینی که من هستم.
چون چه بخوای چه نخوای، به زودی...
هم بیست و دو سالم می شه،
هم دکتر مملکت می شم.
من خودم رو به خاطر چهارچوب های هیچ ابدی تغییر نمی دم، نه دیگه بیشتر از این...
من یه چهار چوب سازم.
شما هم چهارچوب خودتون رو بسازید.
اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.
خیلی.
حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟
و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم.
جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.
و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.
از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.
بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟
خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.
و گذشت تا الآن.
.
.
.
الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.
و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.
احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.
حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...
مامانم که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.
من ولی...
برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.
این داره خفه م می کنه ک...
من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.
اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.
پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟
هوراااااا پتو کلّه غازیه رسید به من.
واقعا انتظاری که از فرشته ی آب و هوا دارم اینه که یکم قدر سر قاشق چای خوری به دلم راه بیاد.
"
ضمن سلام و تهنیت فراوان بابت هنر ریزی های چند روز اخیرتان،
احتراما به استحضار می رساند مگه من دل ندارم فرشته؟
هوای این روزا رو فیکس کن. بسّه دیگه. تافتی ژلی چیزی بزن بهش. همین الآن. همین الآن. همین الآن.
نامردیه که یهو از وسط جهنّم پرت شم وسط سردخونه. و هی این چرخه ادامه داشته باشه و... ادامه داشته باشه و... ادامه و... ادامه و... و...
پس اون اپیزودی که قراره هوا ملایم باشه و ملایم بمونه کجاست؟ من فیلمو زدم جلو باز؟
انتظار زیادیه که واسه یه مدّت هوا هیچ ویژگی خاصی نداشته باشه؟
نه سرد باشه نه گرم...
نه خشک باشه نه مرطوب...
نه آفتابی باشه نه ابری...
نه بارونی نه برفی نه بادی...
من ازت هوای یک روز کاملا معمولی رو می خوام. بی حس. طوری که اصلا از وجودش با خبر نشم و نخوام بهش فکر کنم. چرا اینقدر سخته برات؟
هوا هیچی نباشه. هیچی.
فرشته ی آب و هوا! من ازت می خوام هوا برای یه مدّت خیلی طولانی هیچ ویژگی بارزی نداشته باشه.
هیچ.
مرامتو جیگره، بای.
امضا دو نقطه دو نقطه :: اژدهای نفس آتشین شما.
"
[نامه را با زبان تف می زند و درون صندوق زرده ی پست می اندازد.]
# آقا یه سوال پایه ای. عبارت "قیمه ها رو نریزید تو ماستا" دقیقا چی شد که اومد رو کار؟ (ده نمره ی مثبت با پاسخ تشریحی کامل) یعنی من شب خوابیدم یه روز صبح که بیدار شدم دیدم جا افتاده رو زبون همه. اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد. روند ریشه دوانی ش توی فرهنگ مردم رو نفهمیدم حتّی! اوّلش کلیپ بود؟ کتاب بود؟ تیتر روزنامه بود؟ آهنگ بود؟ جک بود؟ چی شد که الآن فقط می تونیم بنویسیم لطفا قیمه ها رو نریزید تو ماستا و نتونیم معنی کنیم حالمون رو؟
نمی دونم این فرضیه م تا چه حد درسته،
ولی داشتم با خودم فکر می کردم...
درجه ی غم آدم ها رو نوشتن شون تاثیر می ذاره.
برای یه وبلاگ نویس...
اوّلاش اینجور ی شروع می شه که بیش از حدّی که لازمه با غم هات تنهایی پس وبلاگ خودت رو تاسیس می کنی به یک امید. اینکه یه دستی ناشناسانه مثل فرشته ی نجات از بیرون بیاد و از تو گرداب غمی که داری غرق می شی توش، بکشدت بیرون. آدما از فرشته های نجات خوششون می آد. به نظرم اصلا یکی از فلسفه های وجود خدا تو ذهن ها هم همینه. وبلاگ زدن یه جور فریاد زیر پوستی "آهای کمک کمک..." ه. منتها اونقدر شیک و تمیز که هیشکی متوجّه ش نباشه و نتونه به روت بیاره. واقعا هیچ وبلاگ شخصی ای رو تا حالا ندیدم که تو برهه ی رضایت و شادی محض نویسنده ش تاسیس شده باشه.
من می گم غم لایه لایه س. غم رو می شکافی، می ری زیرش یه لایه شادیه... کم کم وبلاگت شلوغ می شه و نظر می خوره و حس می کنی "آره انگار دست ها دارن می کشنم بیرون. من دارم بیرون می آم. هوو هووو. انگار اشتباه نمی کردم و میشه یه امید هایی داشت." شاد می شی کم کم. ولی یهو... باز ناگهانی شادیه رو می شکافی و به یه غم گنده تر می رسی.
فرضیه ای که دارم اینه... در دو حالت باید از درجه ی غم یه وبلاگ نویس ترسید و نگران اصل حالش بود.
حالت اوّل وقتیه که طرف رگباری پست می ذاره که یعنی من دارم وحشت ناک خودم رو سرگرم می کنم که یادم بره. بیایید کمک که یادم نیاد! یه چیزی که نباید. یه چیزی که لازمه ش اینه که خودم رو با پست نوشتن خفه کنم. و آره وجود دارن این آدما هم. من دیدم. طرف طی یک صبح تا شب، پنجاه تا شصت تا پست آپلود می کنه. و این یعنی داره آخرین تلاش هاش رو می کنه هم چنان، که اگه راهی هست بکشه بیرون خودش رو.
حالت دوم مهلک تره ولی. وقتی که بومب. از یه جایی به بعد...طرف یهو دیگه پست نمی ذاره. روزه ی سکوت می گیره. گاهی شاید برای ابد. این یعنی قطع امید. بُرش. این یعنی اینکه طرف حس می کنه اون قدر تو باتلاق غم هاش تا خرخره فرو رفته که اگه کل دست های جهان رو کیبورد برای کمک تایپ کنن، بازم چیزی عوض نشه. این یعنی پروژه ی کسب شادی با وبلاگ نویسی تو ذهنش به شکست عظیم خورده. و دیگه براش مهم نیست. هیچی. هیچ کس. دیگه براش مهم نیست که کسی از درونش، از افکارش با خبر باشه. اون امید اوّلیه ای رو که باهاش وبلاگ زده، اون نوع از امید رو تو خودش کُشته. طرف به این باور رسیده که اینجا تهشه. خودشو محو می کنه فقط. و این ماکسیمم درجه ی غمه.
به عنوان یه کسی که وبلاگ بازی می کنه، نذارید وبلاگ هایی که می خونید برای مدّت طولانی تو یکی ازین دو تا حالت گیر کنن. برید این قدر بهشون پیله کنید که اصل حالشون رو لو بدن. زورشون کنید که پست جدید بذارن حتّی. بذارید اون امیده ته دلشون بمونه، حتّی اگه هیچ وقت اون دستی که قراره بکشه شون بیرون پیدا نشه.
و به عنوان یک وبلاگ نویس. بذارید خواننده هاتون باهاتون ارتباط بگیرن. یهو نزنید زیر همه چی. به قول رزمی کار ها، تو مسابقه ی رپه شارژتون شرکت کنید همیشه. شاید یهو تا تهش بی شکست رفتید بالا و قهرمان شدید!
و من می خوام بهتون بگم که دیشب یه نفر تو خواب جلو چشام زد با تفنگ بابابزرگم رو کشت و بعد از اون من تمام مدّت توی دادگاه صدام رو انداخته بودم رو سرم که ثابت کنم که طرف قاتله و هیشکی بهم توجّه نمی کرد چون می گفتن مجنون شدی از فقدان پدربزرگت و می خواستن معرفی م کنن به یک روان پزشک.
حتّی یک نفر هم برام دل نمی سوزوند. انگار اینکه جلوی چشمات یکی برداره با تفنگ بشوته به پدربزرگت خیلی اتّفاق عادی ای باشه!
هرچند تهش دادگاهه رو باختم، ولی خوب به هم بافتمشون. وقتی دیدم دیگه تهشه و هیشکی حرفم رو باور نمی کنه به روش خودم عدالت رو اجرا کردم. می رفتم اوّل یک جیغ تو پرده ی گوش طرف می کشیدم و بهش می گفتم: "لعنتی بابابزرگ من به خاطر تو مُرده." و بعد حالا نزن، کی بزن. لهش می کردم.
جالبه برام، جدیدا ازین خواب ها زیاد تر می بینم. خیلی حالت مزخرفیه نمی دونم سرتون اومده یا نه. اون استرس و چیزهایی که می بینی به کنار. این که کاملا ناتوانی در امور، دیوونه ت می کنه. و ناتوانی من همیشه توی فریاد زدنم بوده. تمام قوای بدنم رو می ذارم که از روی عصبانیت فریاد بکشم ولی از توی گلوم صدایی در نمی آد. لعنتی. یا مثلا دو سه بار اوّل یه صدای خفیفی در می آد و بقیه ی زمان در حال تلاشم که بتونم اون فریادی رو که می خوام بکشم که نمی شه. در عوض خسته می شم، گلوم شدیدا می سوزه و به خس خس سینه و سرفه و تنگ نفس می افتم و باز با همون سوزش سعی می کنم فریاد محکم تری بکشم ولی نمی شه. هیشکی نمی شنوه. انگار که کنترل تلویزیون رو برداشته باشی و میوتش کرده باشی. خب اون آقای توی استودیو خودش رو پاره هم کنه، صداش به کسی نمی رسه! و منم تو خواب هام قشنگ سر همین قضیه ی فریاد کشیدن، خودم رو پاره می کنم و اعصابم خورد و خورد تر می شه که چرا هیچ صدایی از گلوی مزخرفم نمی زنه بیرون.
حالت هایی که تجربه می کنم شبیه پدیده ی بختک یا فلج خوابه. گویا یه جور حالت ناتوانی در خواب باشه. طوری که ذهنت بیدار و هوشیار شده، ولی بدنت هنوز خوابه و این دیوونه ت می کنه چون بدنت به ذهنت جواب نمی ده و روش اراده ای نداری! نمی تونی به اعضای بدنت دستور بدی با ذهنت. انگار که ذهنت از بدنت جدا باشه. سعی می کنی بلند شی، نمی تونی. سعی می کنی چشم هاتو باز کنی، نمی تونی. سعی می کنی فریاد بکشی هیچ صدایی از گلوت بیرون نمی آد. گاهی حتّی سعی می کنی نفس بکشی، ولی انگار شش هات رو سوراخ کرده باشن و رو هم خوابیده باشه. نفس کشیدنت هم نمی آد حتّی گاهی.
اوّلین بار با این واژه ها توی اینترنت آشنا شدم تا قبل از اون به یه سری از موجودات کتاب هری پاتر می گفتیم بختک. :))) خوبه برام جالب بود که این حالت وجود خارجی داره و محقّق ها کشفش کردن و صرفا از خودم درش نمی آرم.