Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نفس عمیق... هووووف.

نشد.

همه جا در امن و امان است ولی.

نفس عمیق.

دم...

باز دم...

کیلگ.

آروم باش.

دم...

باز دم...



به درک که نشد.

به کفشم که نشد.

بی خیالش.

اپلیکیشن احمقش حدود یک ساعته دهن منو صاف کرده تهشم فایل های خودم که الآن هنوز دارمشون رو بهم نشون میده که بیا اینا رو برات پیدا کردم و راستی یادم رفت بهت بگم پول باید بدی برای اینکه برشون گردونی!!!


دیگه واسم مهم نیست.

نه که نتونم.

می شه رفت نسخه ی کرک شده ی نرم افزارا رو دانلود کرد.

کلی نرم افزار تست نشده ی دیگه پیدا کردم.

و بقیه ی سیستمش هم دستم اومده که چی کار می کنه.

ولی ارزشش رو نداره بیشتر از این.

اون قدر فایل های مهمی نبودن.

حیف وقتم.

درس و مشخام مونده همه ش. :))))

درس و مشخ به درک، خوابم می آد. :)))))

تشنمه حتّی! :))))))))))


راستش همچین اتّفاق ماژوری هم نبود. من یکم زیادی وابسته بودم به فایل هام.

خوبه نزدم پوشه ی تصویر ها یا ویس هام رو پاک کنم.

پوشه ی دانلوده دیگه، اسمش روشه،

هرچی دانلود کردم اون تو بوده فقط.

دوباره وقت می ذارم همه رو دان می کنم.

دونه دونه ش رو.


خوبیش اینه که یه راه ساده برای یادآوری چیز هایی که زدم پاک کردم دارم.

این لعنتی باهوش دانلود هیستوری داره.

قشنگ دونه دونه از همون بالای لیست دانلود هیستوری، شروع می کنم تا آخرین دونه ش رو دوباره دانلود می کنم.

این خط. اینم نشون.

نصفشم جزوه های مزخرف لعنتی فاکیده ی دانشگاه بود که واقعا از صمیم قلبم خوشحالم که پاک شد.



می مونه اون چند تا عکسی که از گوشی های بچّه ها واسم فرستاده شده بود تو پوشه ی دانلودم که اونا رو هم مقادیر زیادی ش رو دارم هنوز، چون موقع دیلیت کردن با خودم گفتم بذار فعلا صد و سی تا فایل پاک کنم بعد برم سراغ بقیه ش و همین طرز فکر نجاتم داد حدودا الآن نصفش مونده برام.  به نظرم با همونا هم می شه تجدید خاطره کرد، شاید حتّی قبلا ازشون بک آپ هم گرفته باشم و تو هارد ریخته باشم یادم نباشه.

بیشتر روانی شدنم سر همین عکسا بود و اینکه حس می کردم خاطره هام دود شده رفته هوا، ولی الآن دیگه حسّی ندارم.

کرختِ کرخت.


مشکلی نیست واقعا.


آهان چرا امکان داره یه مشکل خیلی خیلی خیلی "کوچولو" داشته باشیم.


.

.

.

به مامانم نگید ولی فکر کنم زدم از گارانتی انداختم تبلته رو.

اینم به کفشم کیلگ عزیز.

تو فقط نفس عمیق بکش.

همچین که ریه هات مثل بادکنک هلیومی بخوان از تو قفسه ی سینه ت بزنن بیرون برن به آسمون.

دم...

باز دم...

غم...

باز غم...

to root or not to root

to root

to root

قطعا to root!!!


حالا ریا نشه، تازه نیم ساعته خودم آشنا شدم با این اصطلاح روت کردن موبایل و تبلت. شنیده بودم، نحوه ش رو بلد نبودم که الآن داره دستم می آد کاری نداره. فقط یکم خطریه اینگار،

ولی د بکش اون کبریتو لعنتی.

من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.

عکسام پریده... می فهمی؟ همه ی عکسام پریده. کتابام پریده. همون دو سه تا موسیقی ای که سال تا سال ازشون خوشم می اومد پریده.

بکش اون کبریتو.


پ.ن: البتّه حالا بازم ریا نشه ده جور بک آپ گرفتم از بقیه ی فایلام که هرچی شد بشه.

یعنی می خوام بگم کیلگ تو عرضه ی کبریت کشیدنم نداری. ترسوی بزدل.

هه

الآن می زنم خودمو می کشم.

جدّی می گم.

زدم صد و سی و شش تا فایل ناقابل رو از تو پوشه ی دانلودام پاک کردم.

چرا؟

چون نگاه کردم دیدم از هر فایلی دو تا دارم.

زدم یکی ش رو پاک کردم از هر کدوم،

دومی ش هم خود به خود پرید.


عکسای دست جمعی ای  بود که با چنگ و دندون و التماس به بچّه ها گفته بودم برام بفرستن،

کل آهنگای حداقل پنج ماه اخیرم بود،

پی دی اف کتاب داستان هام بود.


من برم نفت بیارم خودمو و وبلاگ و همه چی رو با هم به آتیش بکشم. ^------^

فعلا.


امشب هر نوری دیدید، تلالو نور آتیشیه که با دستای خودم به قلبم زدم.

برم تو اینترنت بگردم ببینم چه خاکی می شه تو گورم کنم.

اینو مطمئنّم که می شه برش گردوند... ولی ترفندش رو خدا داند.

جامه دَران

نمی دونم سر یه چیزی ایزوفاگوس با بابام بحثشون شده بود،

مکالمه شون این شکلی شد تهش:


- همین دیگه، از یه دهه شصتی بیشتر از این انتظار نمی شه داشت. همینه،  خودشه.


بابام با دو من ریش و سبیل که اتفاقا همون لحظه می خواست رنگشون  کنه، یه لحظه ماتش برده بود بخنده یا جواب بده، تهش گفت:


- دهه ی شصت؟ آخه من قیافه م به دهه ی شصت می خوره کوچولو؟ اینا رو نیگا، من دهه چهلی ام بچّه.


از اون ور مامانم اومد بزنه ابرو رو درست کنه، زد چشمو کور کرد این شکلی:


- ایزوفاگوس مگه کیلگه؟ گرفتی بابات رو با کیلگ یکی کردی الآن.


من که خودم همون لحظه رو تخت جامه به هم دریدم دیگه نفهمیدم چی شد تش.

آخههههههه من دههههههههه شصتی ام؟ از فحشم بد تره حتّی...

خودتون دهه شصتی اید.  نه یکی به من بگه من دهه شصتی ام عاخه؟

خاک همه ی دو عالم تو فرق سرم با این تصوّراتی که از سنّ من دارن تو خونه.

همینه دیگه این قدر تولّد نمی گیرید واسه آدم، که یادتون نمی مونه بچّه تون سی سالشه یا بیست سالشه.


آقا جان من جَوونم، جَوون. خیلی خیلی جووون. امید به زندگی دارم. خیلی زیاد. در حد ماکسیمم. شمام تا کفن ندوزید منو نذارید تو قبر ول کن آدم نمی شید.

من همه ش بیست سالمه. مرسی، اه.

به قول بنی، منم یه بار بیست شدم.هه.


- Miror Miror on the wall...

Who's the youngest of them all?

- Kilgh, Kilgh, Kilgh, Kilgh...!

خونه ی خالی

خونه ی خالی...

خونه ی خالیییییییی....

خووووونه ی خااااااااالییییییییی...


می دونی چیه ازین جا به بعد هم زمان که تایپ می کنم، با صدای بلند از روش می خونم چون این خونه خالییییییییی ه، خالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.


باورم نمی شه، این خونه ی لعنتی حتّی صبح جمعه هاشم خالی ه.

حتّی... صبحِ... جمعه هاش...



مامان... بابا... ایزوفاگوس؟

کجایید؟

بیایید ببینید خونه ی خالی رو.

ببینید چه قدر خفنه!!!

صدا می پیچه توش...

می شه لخت لخت راه رفت ...

می شه صدای موزیک رو برد بالا...

می شه فیلم پورن دید...

در و دیوار باهات حرف می زنن حتّی...

می شه با کفش هایی که می ری دستشویی رو فرش هاش راه رفت...

می شه آب دهن انداخت توش...

می شه با شماطه ی ساعت رو میزی ساعت ها ور رفت و به تیلیک تیلیکش گوش داد...

می شه همه ی پفک های شور رو تنهایی خورد...

می شه مرغ رو آورد تو خونه...

می شه در قفس مینا رو باز کرد...

می شه روی کابینت نشست و نگران شکستنش نبود...

می شه از پارچ با دهن آب خورد...

می شه کولر رو روشن کرد و رفت زیر پتو سگ لرز زد...

می شه رو پارکت های سفیدی که برق می زنن چسب چوب و گواش ریخت...

می شه با یونولیت و چوب کار کرد و هیچی زیر پات ننداخت...

می شه همه ی یونولیت ها رو به خورد جارو برقی داد و کسی نفهمه...

می شه با دسته ی آویزون پرده های اتاق ساعت ها حرکت نوسانی رو به چالش کشید...

می شه اون چیز سیاهه ی پرده ی پذیرایی رو گذاشت رو سرت و ادای ملکه ی مصر رو در آورد...

می شه رفت دستشویی و درش رو باز گذاشت...

می شه رو فنر های تخت ساعت ها بالا پایین پرید...

می شه غذا رو تو تخت خورد...

می شه لیوان شیر رو روی میز سیاهه ی اتاق مامان گذاشت...

می شه با ریتم های ناموزون گوش خراش ساعت ها ساز دهنی زد...

می شه با آهنگ پلنگ صورتی سوت زد و کسی اعصابش خورد نشه...

می شه با گلدون ها ور رفت و با برگ های سبزشون بازی بازی کرد بدون فکر به اینکه خراب می شن و چقد پولش رو دادین...

می شه این چیز میزای تزئینی شکستنی رو بگیری دستت و یه کفش پاشنه بلند از تو وسایل بقیه کش رفت و باهاشون رقصید و چرخید...  

می شه رو صندلی های ناهار خوری نیشست و از اهرم بالا پایین کننده ش به جای اهرم منجنیق استفاده کرد...

می شه زیر گلوله های کریستالی لوستر واستاد و تکونشون داد و صداشون رو شنید و نگران پایین اومد لوستر نبود...

آخ آخ... راستی می شه گفت فاک! تو خونه ی خالی می شههههههه گفت فاااااااااک. عمیق... کشدار... با صدای بلند... همین جوری که من الآن دارم می گم.



ببخشید حواسم نبود، شما نمی تونید ببینید اینا رو.

شما نمی تونید خونه ی خالی رو ببینید.

به محض اینکه بیایید دیگه خالی نیس، پس من فقط آپشن دیدن خونه ی خالی رو دارم. یوهووو. یِی.

راستی اون جایی که هر کدومتون هستید الآن بهتون خوش می گذره؟ دل مشغولی تون چه قدر گنده س؟ وسطش جای خالی نداره که یه ثانیه یاد من بیفتید؟

 اصلا صدای منو می شنوید؟ الو الو الو...؟

من دارم از روی نوشته های وبلاگم بلند بلند تو خونه ی خالی می خونم ها...

می شنوید؟

دارم می خونم.

از روی نوشته هایی که همیشه می ترسیدم شما ها ببینیدشون. 

دارید از دستش می دید.

همیشه دغدغه تون این بود که من چی کار می کنم پای کامپیوتر و تبلت وقتی نه حتّی دوستی دارم نه حتّی تو تلگرام عضوم؟

خب الآن دارم بهتون می گم... 

چرا... نیستید... بشنوید...؟

بیایید وبلاگم رو ببینید...

بیایید ببینید چی ساختم از ثانیه هایی که شما فقط بلد بودین تنهام بذارین...!!!



چرا این طوری به نظر می آد که از ازل تا ابد فقط قراره من باشم و حوضم؟

هر کی می آد دو دیقه چرخ می خوره دور حوض، یه دستی از رو ترحّم تو موهام می کشه و می ره.

جمش کنید بی مروّت ها.



من از اوّلش از تنهایی متنفر بودم یا اونقدر تنها موندم که اینجوری شدم؟



چرا همه تون یه چیزی/ یه کسی/ یه کاری رو دارید که در اوّلین فرصتی که دستتون می آد جایگزین من کنیدش؟

مگه من لاستیک زاپاسم بی وجدانا؟

اصلا اونی که پرسیدم خوب نبود...

بذار اینجوری بپرسم، چرا من هیچ کسی رو ندارم؟

چرا تنهایی دستاشو گذاشته دو ور گلوم و اون قدر فشار می ده که کبود شم؟



چرا برای همه این جمله که "من دانشگا غذا نمی خورم ،چون هیشکی رو ندارم که کنارش بشینم و کوفت کنم اون لعنتی رو" گزاره ی غریبیه و فقط بهم می خندین؟ 

چون خودتون همیشه یکی رو داشتین، درک احساسش براتون مسخره س؟


یعنی من فقط به وجود اومدم که وجود داشته باشم صرفا؟ هی همه بیان، برن... صامت نگاشون کنم؟ همین؟ حقیقت تا همین حد زهر ماری ه؟


در عوض چرا هر وقت دلم خواسته تنها باشم، تا حلقومم آدم ریخته جلوم؟

چرا هر وقت دلم خواسته بشینم و تو تنهایی هام بشکنم و  شاید حتّی گریه کنم و فریاد بزنم، حتما باید یه کسی تو چشمام زل می زده؟

چرا شما آدما نمی فهمید چه زمانی باید طرفو تنها گذاشت، در عوض چه زمانی باید رفت کنارش، لب حوضش نیشست؟


الآن اگه یکم بخوام سپر دفاعی م رو بذارم کنار بشینم گریه کنم، یهو همه ی پرده ها می ره بالا. یکی می گه کات. گرفتیمش... گرفتیمش... بالاخره صحنه ی اشک ریختنش رو گرفتیم. حلّه، بریم واسه پلان بعدی.



.

.

.

آدم اینجا تنهاست،

و در این تنهایی...

سایه ی نارونی تا ابدیّت جاری ست.

مرض خنده

اینو به لیست بیماری هام اضافه کنید، تا من برم ببینم دیگه چی می جورم از تو خودم.


حدود یه هفته پیش بود که گرفتمش. اون شب سر میز شام سه نفری یه دعوایی تو خونه راه انداختیم و یَک کلید واژه هایی استفاده کردیم طی دعوا، یکی از یکی داغون تر  و زننده تر. هر گونه مدرک دال بر وجود اون شب کذا می تونست باعث بشه دیگه نتونیم کنار هم حتّی یک روز بیشتر زندگی کنیم. اصلاح می کنم، من نتونم بیشتر تو این خونه زندگی کنم... اون دو تا برن هر چه قدر می خوان بکوبن تو سر هم بازم.


برای همین صبح که شد هر سه نفر، وانمود کردیم که هیچ اتّفاقی نیفتاده. بیدار شدیم، به هم سلام کردیم و زندگی رو از سر گرفتیم. بدون هیچ گونه مدرکی از چیزی که شب قبل اتفّاق افتاده بینمون.

گاهی آدم تنها کاری که از دستش می آد همینه خب، کر بشی، کور بشی و لال بشی. یه ورد آبلیوی ایت هم بخونی رو مغزت که همه ی حافظه ت رو بشوره ببره. وگرنه زندگی غیر ممکن می شه.


و دقیقا از همون روز بود که این بیماری من شروع شد... از همون جایی که قرار شد به روی خودمون نیاریم اون شب چی گذشت سر میز شام.


گاه گاه تو چشماشون زل می زنم، به این فکر می کنم که: " وای فرض کن کیلگ بعد اون همه، الآن انگار هیچی به هیچی. انگار فقط یه کابوس زشت بوده اون شب. چه خوب نقش بازی می کنیم واسه هم. فقط یه لبخند کم داره ها. یه درصد فرض کن بعد اون همه حرف الآن تو روی هم بخندید یهو..."

و دقیقا همیجاست.

دقیقا دقیقا همین جاست که...

یهو تیک.

تصوّر مسخرگی اینکه بعد اون همه حرف سر باز کرده، باز بتونیم تو روی هم دیگه بخندیم، خودش یه لبخند گشااااد مسخره می آره رو لبام. سعی می کنم با دستام جلوی لبخنده رو بگیرم که نیاد ولی موفّق نمی شم و یهو در عین سکوتی که به چشماشون زل زدم، می زنم زیر خنده.


به عقلم شک بردن در حال حاضر، هی ازم می پرسن خوبی حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا می خندی؟ 

غریبه س براشون این نوع از عکس العمل.

والّا منم هیچ چی ندارم جواب بدم صرفا می گم مگه خندیدن جرمه؟ و از تصوّر این حجم از مسخرگی بازم بیشتر می خندم و بیشتر و بیشتر.

و همین داره دیوونه شون می کنه.

که نمی دونن چرا می خندم.


بعد اگه بگم این رفتارم رو به جامعه دارم منتقل می کنم، اونجاست که شما هم به عقلم شک می کنید.

دو سه روز پیش داشتم از روی پل هوایی رد می شدم، یه آقای خیلی شیک و پیک جدّی داشت از رو به روم رد می شد. باز داشتم با خودم فکر می کردم که فرض کن یه درصد تو الآن تو روی این آقای بسیار متشخّص خنده ت بگیره.

و چشمتون روز بد نبینه از تصوّر همین فکر، همون لحظه که چشم تو چشم شدیم خنده م گرفت. 

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که سریع تر رد شه بره.

در عوض طرف عصبی تر شد و می خواست بذاره دنبال سرم چون فکر می کرد دارم مسخره ش می کنم. به چند تا فحش بسنده کرد تهش ولی.

ولی یکی بیاد کمک، نفر بعدی قطعا می گیره می کشه منو.


به هر حال هر کسی شانس تجربه ی عینی و عملی بیت:"کارم از گریه گذشته ست، از آن می خندم رو نداره." سوز به دل و این حرف ها...

اینجا دنیایی ه که حتّی واسه خنده هاتم باید جواب پس بدی به مردمش. 

جنیفر

خونه فقط خونه ی ما،

مامانم صبح خروس خون می زنه بیرون، آنتراک زنگ می زنه: کیلگ وقتی می آم غذا آماده باشه.

خلاصه که توفیق اجباری نصیبم شد امروز،

ولی وجدانا اگه بخوام به زبون این جوون امروزی ها بنویسم، 

یَک سالاد الویه ای پختم

 که پشماااااااام.

حالا اگه یه روزی روم شد براتون عکس جنیفر رو ضمیمه ی همین پست می کنم.

هنره که از انگشتای من چیکّه می کنه یعنی...!


پ.ن: 

توش زرشک ریختم.  *___*

بشون گفتم یا من غذا درست نمی کنم یا اگه درست کنم طبق طبع خودم می سازمش.  

همون طوری که شما یه روز در میون کتلت به خورد من می دین و بوی لعنتی کتلت تو دماغ منه هر شب و اصلا به کفشتون نیست.

همینو می ریزم تو حلقوم همه شون ببینم کی جرئت اعتراض داره. ببین کی گفتم.

چرا هیچ موجودی مسئولیت تصویر های ذهنی منو بر عهده نمی گیره؟

دو سه روزه، حس می کنم یکی پیچ گوشتی ور داشته، با حرص، زاویه دار فرو کرده تو رون پای چپم و یه پنج شیش دور قشنگ تو گوشت بدنم چرخوندتش.

به اندازه ی یک دایره و فقط یک دایره از ران پام این احساس رو دارم. فیلم ترسناک هم ندیدم اخیرا. :-" ای کاش کبود می شد لا اقل. ای کاش ازش یکم خون فواره می زد بیرون که ببینمش و بتونم درکش کنم. ای کاش وقتی فشارش می دادم تیر می کشید. این طوری خیلی ترس ناک تره خب. هی  چک می کنی سالمه و هیچی نیست حتّی یه التهاب، ولی احساسش رو داری و نمی دونی از کجا...

مثل متوهّم ها دنبال علایمی بگردی که حسّت رو توجیه کنه ولی هیچ که هیچ.

دایره ای نا مرئی به وسعت نوک یک پیچ گوشتی جعبه ابزار...

نامبرده

"طرف حتّی تو عکسای دسته جمعیشم، غم از لب و لوچه و گوشه ی چشماش شرّررررره می کرد پایین."


کی فهمیدم؟ همین الآن که دارم قیافه ها رو تو عکس مذکور آنالیز می کنم.

به هر حال تا فردا صبح تقریبا یه دور دست همه ی اهل دانشگا گشته متاسفانه.

واکنش احتمالی هر انسان نرمال:

این یارو شاده، اوه این چه خوش تیپه، این خیلی خوش فیسه، این خندونه، اون شیطونه، اینم شاده، این دیگه خیلی شاده، اینم شنگوله، ولی این یکی... این چرا این شکلیه؟ انگار واستادن بالا سرش بهش گفتن یا می خندی یا یکی می خوری.


یه عضله داریم تو صورت،  حضور ذهن ندارم خیلی... مال ترم پیشه، فکر کنم اسمش ریزوریوس بود. عضله ی لبخند.

خب کیلگ. اینجا فقط خودمونیم، به من بگو... می میری یکم قدر سر سوزن به ریزوریوس کوفتیت  فشار بیاری؟ چرا خندیدن این قدر کار سختی شده واست؟ تو جمع نباشی، یه جور ناراحتی که وای من چه قدر تنهای بدبختی ام هیچ دوست و رفیقی ندارم. تو جمع باشی یه جور تو ذوق زننده ی دیگه ای ناراحتی که وای من چرا اینجام، چه قدر غیر واقعی من اصلا به این جمع تعلّق ندارم. اون قدر که قیافه ت داره زار می زنه تو عکس. نیگا...! چه بلایی سرت اومده کیلگ؟

- فک کنم دیگه وقتشه با دست ماست بخوری.

- اونم امروز ظهر انجام دادم.

- جواب نداد؟

- بیا امیدوار باشیم که می ده.


یعنی قشنگ مشخّصه، وی در میان جمع و دلش جای دیگر است ها...!

کاملا پتانسیلش رو داره که ازش تایپو شعر گرافی درست کنن، این بیت سعدی رو بنویسن زیرش... با خط قرمز دور کلّه ی مکعبی مبارک خط بکشن.

دلش کدوم گوریه حالا؟


آره سه چار سالیه جسته گسیخته خودمم دارم سعی می کنم همینو بفهمم.

آخه وقتی حتّی خودت عرضه نداری جمش کنی مجبوری ذهن دانشجو رو به فلان بدی استاد؟

یه پیام بازرگانی هم بریم که ذهنتون منحرف شه و خیلی دلتون نسوزه از خوشبختی هایی که می آم اعلام می کنم این رو.

یه استاد جدید درس عمومی هس تو دانشگا، من باش کلاس ندارم البتّه، ولی سوژه ست.

مثل دوران دبستان به بچّه ها تکلیف می ده.  خداااااای من. :))))) بعد گویا خیلی هم جذبه داره این بدبختا ازش مثه سگ می ترسن. زنگ قبل از کلاسش که منم با بچّه ها سر یه کلاسم، می شینم فقط دست و پا زدن چند تا جوون برای انجام تکالیف استاد گرامی رو مشاهده می کنم.

آی کیف می ده که نگو.


هفته ی پیش بهشون گفته بود نقشه ی ایران رو در دوران نمی دونم کدوم حکومت بکشید. :)))))))

یکی از بچّه ها یه دایره ی گنده کشیده بود که توش پر از دایره های کوچیک تر بود. 

بش گفتم هی یارو این چیه؟

گفت مگه کوری نمی بینی نقشه ی ایرانه؟ :))))

باز بش گفتم آهان گرفتم اون دایره های توش چی ن بعد؟

گفت اونا چیزاییه که استاد انتظار داشته من تو نقشه ی ایرانم بکشم.

گفتم پس چرا سفیده همه ش؟

گفت خلاقیت رو گذاشتم به عهده ی خود خرش.




امروزم داشتم به پشت سری م کمک می کردم تو انجام تکالیف مذکور.

بالای برگه ش نوشته بود هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

گفتم این چیه نوشتی؟

گفت استاده گیر می ده زمان و مکان نداشته باشه. : -  |

من که دلمو گرفته بودم از شدّت خنده، گفتم حالا تاریخ دیروز رو نزدی چرا خرخون؟ بهتره ک.یعنی زود تر انجام دادی تکلیفشو.

گفت نه دیگه خودشم می دونه اون قدر آدم نیست که از دیروز واسش وقت بذاریم. می فهمه دروغه.

گفتم خب ساعت و مکانش هم غلط زدی که. الآن ساعت دهه هنوز. اینجام شبیه کتابخونه نیس.

گفت می ترسم بفهمه ساعت ده یه کلاس دیگه داشتیم بیاد بالا سرم بازخواستم کنه. :)))))

در هر صورت گِلی نداشت برای بر سر گرفتن و زل زده بود به کاغذ سفید جلوش، بش گفتم حالا تکلیفتون چیه؟

گفت باید به یه سوال جواب بدیم. نفری یک صفحه حداقل.

گفتم سوال چیه؟

گفت اینه: "به نظر شما اوّلین بار انسان چگونه وارد کره ی زمین شد؟"

گفتم اوه خیلی آسونه، جوابشو بلدم.

ذوق زده گفت جدّی می نویسی برام؟

گفتم آره بده به جا یه صفحه، دو صفحه برات بنویسم نمره تشویقی هم بده. موقعی که خودم پاس می کردم تحقیق خودم هم بود. خیالت تخت.

چشماش برق زد و قربون صدقه طور برگه رو رد کرد نیمکت جلویی.

نوشتم:


"

به نام خدا...

روزی روزگاری در اخترک شماره ۷۷۶۳، آدم فضایی ها تصمیم گرفتند خانه ای به نام کره ی زمین برای عروسک های خود بنا نمایند...

"


چشمای منتظرش وا رفت وقتی جمله ای که نوشته بودم رو دید. 

بهم گفت مسخره ی بی مزه. 

منم در حالی که سر حال شده بودم ازینکه سر کارش گذاشتم گفتم یه فرضیه ست به هر حال. گفته به نظر شما...!

جواب داد نفست از جای گرم بلند می شه. ببینم اگه خودت با این یارو این واحدو داشتی بازم قصّه ی شاه و پری سر هم می کردی؟

خلاصه برگه رو از زیر دستم کشید و چند تا فحش داد و برش گردوند و دوباره از اوّل نوشت:

هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

تهش که دیگه واقعا عزمش رو جزم کرد یه چیزی بنویسه، یکم درباره ی نظریه ی تکامل با هم بحثمون شد. حوصله ش رو نداشتم دیگه خیلی خدا خدا و هدف مقدّس و انسان و اینا می کرد تو حرفاش. حقیقتش به حرفاش اعتقاد نداشتم اصلا. صرفا لبخند زدم فقط تا سریع تر جمش کنه بحث رو. 

بعد جالبه هی ته حرفا و استدلال هاش به من می گفت خب حالا نظر تو چیه؟ انگار که به زور بخواد منو با خودش هم عقیده کنه.

گفتم آقا جان تکلیف توئه، بی خیال ما شو دیگه. من سلیقه م بیشتر با آدم فضایی ها جور در می آد.


ولی ناموسا از ظهر تا حالا فکرم مشغول شده...

به خودم می گم:

عروسک کدوم آدم فضایی گور به گور شده ای بودی تو آخه کیلگ؟ 


پ.ن: و قسم به ساعت بعضی پست ها...!

خواننده

"به تعدادی خواننده جهت ساخت آلبوم نیازمندیم.

(تست صدا رایگان)"


آره، می دونم می دونم که این پیامک ها همه ش کلاه برداریه... ولی نمی شه فقط یه بار واسه دل صاب مرده م هم که شده عدد پنج رو ارسال کنم ببینم چی می شه؟

من بند موزیک خودمو می خوام خب. عح.

چرا هیشکی رو نمی شناسم با هم باند بشیم ساعت ها تو استودیو رو کلیپمون کار کنیم موزیک بدیم بیرون؟

چرا چرا چرا؟ 

بهتون گفته بودم قبلا... من اگه مشهور نشم تو این زندگی لعنتی م، قطعا به مرگ جاهلیت مردم و بس.

باشه حاضم هیتلری، چرچیلی چیزی بشم ولی مشهور باشم و اسمم بیفته رو زبون ها. که خب خطرناکه، ولی به کفشم.

یهو دیدین فردا پس فردا بغل گوشتون عملیات انتحاری انجام دادم، همه به فنا رفتین.

حمله ی خواب

و اگه خوابم نمی اومد، امشب وحشت ناک رو مود پست اندازی رو وبلاگ بودم. پتانسیلش رو داشتم حتّی از ترک روی دیوار هم براتون طومار بنویسم...

چه کنم، که انسانم و ضعیف. محدود در برابر نیاز های جسمانی.

یارو یه روز دانشگا رفته ها... یه روز.

به عنوان حسن ختام این پست... می شه مرگ هم تا همین حد خواستنی باشه؟

به لذّت خزیدن تا خرخره زیر پتو ی گرمی که تو پنجره ی کنارش منظره برف و بوران و کولاکه.

به لذّت سیخ شدن مو بر بدن وقتی که میلی متری یکی از انگشت هات رو از زیر پتو بندازی بیرون تو همون هوا.

اندیشیدن به تو زیباست...!

   تلویزیون داره یک آهنگی پخش می کنه، نمی دونم از کیه... صداش به حجت اشرف زاده می خوره.

خواننده ش مهم نیست البتّه، مهم متنشه...

هفت دقیقه ست داره صداشو می کشه:

اندیشیدن به تو زیباست ای وطنم...

اندییییشیییدن به تو زیییباست ای وطنننننم...

اندییییییییشییییدنننننن به تو زیباسسسسست ای وطننننننننننم...

اندییییییییشییییییییدننننننن به توووووووو زییییبااااااااااااااست ااااااااای وطنننننننننننننننم...


یعنی واقعا شاعرش چی فکر کرده پیش خودش؟

از اوّل تا آخر آهنگ یک جمله رو تکرار کنی: اندیشیدن به تو زیباست ای وطنم؟

اسمتم بذاری شاعر تهش؟


قضیه چیه؟ می خوان از اون قانونه استفاده کنن که تکرار بیش از حد هر چیزی، طوری  تو ذهن انسان رسوخ می کنه که خودشم نفهمه؟ می خوان عاشق و سینه چاک ایران بشیم؟ دوربین مخفیه؟ شست و شو مغزیه چیه؟


راستکی شو بخوای  اندیشیدن به تو فقط لرزه بر اندام من می ندازه ای وطنم. ( البتّه هم زمان یک سری تغییرات فیزیولوژیک هم در یک سری دیگه از اندام هام اتّفاق می افته که جاش نیست بگم.)


به هر حال اگه باعث می شه با قبول کردن اینکه اندیشیدن به تو زیباست، این آهنگ قطع بشه، به خدا قسم که من به جز زیبایی ندیدم. جمش کن دیگه، بسّه. رو مُخی. خیلی.


روح درد

و شما نمی دونید...

کیلگارا...!

من قلب درد که هیچی،

روحم تیر کشید وقتی بعد از ظهر وسط آپلود کردن یکی از پست هام...

 اومدم  دیدم بلاگ اسکای بالا نمی آد و 

از دسترس خارج شده.


رفتم بیرون تو خیابون خیس پاییزی، زیر نور نارنجی کم رنگ چراغ خیابونمون قدم بزنم تا آروم شم بلکه.

و تمام مدّت فقط به سایه م تو تاریکیِ روی آسفالت بارون خورده، خیره نگاه می کردم...

و به این فکر می کردم اگه یه درصد بر نگرده چی؟

من چه شکلی باید به مغزم بقبولونم که خواب و خیال نبوده؟

چه جوری باید بهش بگم به خدا وجود داشتن، همین جا بیخ گوشم بودن همه شون؟

سایه نبودن... واقعیت بودن...! وجود داشتن...!

با خودم فکر می کردم اگه یه درصد افکار و خاطره هام رو از تجربیاتی که تو این وبلاگ داشتم رو برای اطرافیان بازگو کنم،

احتمال اینکه باور کنن شما ها وجود داشتین بیشتره،

یا اینکه بفرستنم برای بستری تو بخش اسکیزوفرن های بیمارستان اعصاب و روان؟

چون من از نظر خودم فقط شاید در حد یک مو با علایم بیمار های اسکیزوفرن فاصله داشته باشم. 

از کجا باید ثابت می کردم شما خیالی نبودین؟

از کجا به کتشون می رفت که شما ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار من نیستین و برای من واقعی تر از خیلی آدم هایی که هر روز باهاشون چشم تو چشم می شم هستید؟

و آیا من با خیالاتم تا ابد گوشه ی بیمارستان می نشستم و با حافظه ی نابودم سعی می کردم بیشتر و بیشتر ویژگی های خاص هر کدومتون رو به خاطر بیارم و نهایتا شاید خودم هم شک می کردم که ممکنه این چند سال در خیال و رویا هام زندگی کرده باشم؟

چه مدرکی داشتم؟

واقعا هیچ کوفتی. هیچی.

همه ش این تو بود. اینجا. 

من فقط می تونستم فریاد بزنم. بیشتر و بیشتر. و همه ی آدم های دور و برم رو نفهم خطاب کنم که وجود اینجا... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام رو... موهوم و خیالی تصوّر می کنن.


می دونی به نظرم برای خیلی هاتون آسونه. خب؟ قبول کنید.

خیلی هاتون سر وبلاگاتون، رسما هر بلایی که خواستین آوردین.

آدرس عوض کردین،

 مهاجرت کردین،

 رمز گذاشتین،

 غیر فعّال کردین،

 حذف کردین،

 به علّت مشغله ی بیش از حد گذاشتین کنار،

 ترک کردین... 

خداحافظی کردین...

 نوشتین تمام.

 نوشتین پست آخر.

 نوشتین نیستم مدّتی.

نوشتین دیگه نمی خوام بنویسم.

غیب شدین یهو.

 غزل خداحافظی خوندین حتّی.

 کندین رفتین.

هرچی.

والسّلام.




.

من امّا...

من آدم کندن نبودم هیچ وقت.

بلد نیستم بکَنم و برم. 

.



اگه مجبور به رفتن بشم، خودم رو جا می ذارم.

اینو باید تا الآن فهمیده باشید.

روح من اینجا جا می موند.

همون طور که تا الآن تیکه تیکه ش رو تو گذشته هام جا گذاشتم...

اون قدر روحم تیکه شده که گاهی کف دستم رو باز می کنم ببینم چیزی مونده واسه ادامه دادن یا نه.

اینجا جایی بود که تیکه ی اصلی ش از کفم می رفت.

جایی بود که بعدش مشتم رو باز می کردم و می دیدم دیگه روح ندارم برای ادامه دادن.

برای همیشه.

حقیقتش اینه که من یک آدم تنهای افسرده ی بدبختِ شکست خورده ی طرد شده ی منفعلِ مردم گریز هستم تو دنیای واقعی، که اینجا... این وبلاگ... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام... تنها چیزیه که دارم برای چنگ زدن.

اینو هم ازم بگیرن...

باور کنین چیز جالب تری در نمی آد.


خییییییلی خوشحالم که می تونم بازم اون دکمه ی کوفتی انتشار رو لمس کنم و پستم منتشر شه رو وبلاگ. 

خیلی بیشتر از خیلی.

دقّت کنین ساعت پنج گرگ و میش جمعه

 و طبق این آماری که من الآن تو وبلاگ دارم و چند لحظه پیش دیدمش که هااااه، دیشب ساعت پنج و ربع نصفه شب یک موجود به گوگل سرچ داده:

"خودتو بندازی وسط بحث"

گوگل هم بهش وبلاگ منو پیشنهاد داده که بیا برو اینجا رو بخون.


می خوام فقط بنویسم دمت گرم حاجی... حاج خانوم... هر کی که هستی.

تو ساعت پنج و ربع صبح دور و برت اون قدری شلوغه که به خاطرش گوگل می کنی چه جوری خودتو بندازی وسط بحث؟

اصلا می گیم که استرس بحث فرداتون رو داشتی اون موقع شب. بازم دمت گرم.

بیا با من بحث کن دور و بر من شلوغ شه یکم حرف زدن یادم نره، من قول می دم پرگار بذارم دقیقا اتومات رو مرکز دایره م بیفتی. تو فقط بیا یکم بحث کنیم که من دارم کپک می زنم...

مدیر ساختمون ها وبلاگ نمی خونن؟

- برم حموم؟

- آخه سرده! سرما می خورم تا یک هفته نمی تونم برم دانشگاه.

- پس نرم حموم؟

- آخه کپک زدم! من با این وضع فردا چه جوری برم دانشگا؟

(می بینی کیلگ در هر صورت من آدم دانشگا رفتن نیستم باید بمونم خونه فردا رو...)


فرشته ی آب و هوا اصلا از عملکردت راضی نیستم. دو فرقون خاک تو کلّه ت.

 بهت گفتم بارونِ گرم می خوام لعنتی. نه بارون سگ لرز. احمق نفهم.


دیروز داشتم از جلو یه برجی رد می شدم، ازین پول دار لاکچری های تهران... یَک بخاری از موتور خونه شون می زد بیرون که یه لحظه برگشتم گفتم نیگا حیوونکی ها خونه شون آتیش گرفته. بعدش که رفتم جلو تر فهمیدم بخار موتور خونه س، عین این سگ ولگردا که غذای گرم در شب برفی می بینن تو دلم ناله کشیدم فقط.


دو حالته، 

آدم تو زندگیش

 یا باید به پوشیدن لباس گرم اعتقاد داشته باشه،

یا شانس و اقبال باید یه مدیر ساختمون غیر خسیس نصیبش کنه.

ما هم که ول معطل.


دلم واسه یکی از رفیقای دبیرستانم تنگ شده. این هوای سرد منو یادش می ندازه. بد جور.

سه سال تمام مکالمه ی سر صبحمون این شکلی بود:


- بووووو سررررده کاپشنم کو؟

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم...

- حتّی....