Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

طبیعتیّ و بی رحم

   دلمان پر است. از طبیعت. از چارلز داروین و نظریه ی صد من یه غازش که تهش هر چه قدر بالا پایینش می کنی می بینی عین حقیقت است و نمی دانی بخندی یا بترسی یا بشینی و غصّه بخوری!

   مغزم تاب بر نداشته. یعنی تاب داشت ها، خواستم بگم پاره آجری چیزی در این چند روز نخورده تو سرم که دیگر کاملا مجنون بشم و هرز بنویسم. من از نظریه ی داروین متنفرم. چون خیلی از حقیقت ها رو روشن می کنه. راهنمایی که بودیم و می خوندیمش همچین حسّی بهش نداشتم... ولی الآن... فقط متنفرم. از سر تا پاش. از تمام ساعت هایی که داروین هی این ور و اون ور دور دور گشت و به مغزش فشار آورد. از همه شون با هم متنفرم.

   انتخاب طبیعی چی می گه؟ الآن تعریف علمی و کاملش رو یادم نیست ابدا. ولی خلاصه ش می شه این : "طبیعت، طبیعته! موجودات همه برای بقا بهش احتیاج دارن. ولی طبیعت نمی تونه به همه شون تعلّق داشته باشه. ضعیف ها حذف می شن، قوی ها باقی می مونن و از طبیعت لذّت می برن!"

 تو باهاش مشکلی نداری کیلگ؟ من دارم. هوار تا. ضعیف ها حذف می شن؟ به همین راحتی؟ شاید  لازمه که آدم حتما خودش یه روزی تو زمره ی ضعیف ها قرار بگیره که احساسش کنه. من نمی تونم با تیکه ی حذف شدن ضعیف هاش کنار بیام. هیچ جوره نمی تونم.

   شاید یکی از خارج گود نگاه کنه و بگه:"ضعیف ضعیفه. خودش دلش خواسته که ضعیف باشه. می تونست بجنگه! می تونست مثل قوی های کنه خودش رو...."

ولی... ولی... خب مگه حرف بی راهیه اگه بگیم قوی ها به خاطر وجود ضعیف ها معنی گرفتن؟ دقیقا همون طوری که می گیم بدون سیاهی سفیدی معنایی نداره!

   نگرفتی کیلگ؟ همیشه یه سری ها محکومن به ضعیف بودن و حذف شدن. حتّی اگه همه شون واقعا سخت برای زندگی کردن و انتخاب شدن تلاش کنن، باز هم یه سری هاشون محکومن که "ضعیف" نامیده بشن. چون طبیعت اون قدر بی رحم و بی عرضه س که نمی تونه امکانات رو برای همه ی اعضای جامعه فراهم کنه.



   خب حالا می خوای بغرنج ترش کنم؟ فرض کن یه جامعه ای داری همه چی تموم و یک دست. همه قوی، کوشا، خفن، درجه یک و البته طوری که هیچ کدومشون بر اون یکی بر تری نداره. یعنی همه شون در کمال باشن ولی هیچ کدوم از اون یکی کامل تر نباشه! بعدش  طبیعت رو داریم که می آد می گه:"یالّا! یه سری هاتون باید حذف بشین زود و تند و سریع." کی حذف می شه وقتی همه شون یکی ان؟ یکم فکر کن...! می دونی من چی فکر می کنم؟ این اعضای همه چی تموم سعی می کنن صفت های جدیدی تو خودشون به وجود بیارن و توی این یکی  صفت ها از بقیه ی اعضا پیشی بگیرن تا بلکه حذف نشن.


   و نقطه ی عطف داستان! جامعه ی بالا رو با جامعه ی انسان ها جایگزین کنیم. :))) نمودش چی می شه؟ دروغ، خنجر زدن از پشت، بد گویی و غیبت، خیانت، بی مرامی و هر چی صفت مسخره ی زشت دیگه هست. حالا هی هرچی بیان به بچه کوچولو هاشون یاد بدن :" آره! دروغ نگی ها، بده. اَخّه! همیشه راست بگو..." این بچه هه خودش که بزرگ شه می فهمه از روز اوّل زندگیش هر چی شنیده دروغ بوده. می فهمه که اگه دروغ نگه، اگه خنجر نزنه، اگه در زمان هایی که لازمه خائن نباشه، این خودشه حذف می شه. کیه که ترجیح بده زود تر از موجودی غیر از خودش نابود بشه؟ یقین آسمونی داشته باش که هیچ کس. اصلا ما برای همین به وجود اومدیم. برای اینکه ژن های خودخواهانه مون رو بقا ببخشیم. دست خودمونم نیستا. هدف خلقتمون همینه. :))) چون مامان باباهامون و نهایتا اوّلین مامان باباهایی که روی زمین به وجود اومدن، اون قدری خودخواه بودن که نذاشتن ژن هاشون نابود شه!هه.


   نکنه واقعا فکر می کنید هستن کسایی که اینجوری نباشن؟ نیستن. تو هر کی رو می خوای نام ببر و من بهت ثابت می کنم که نیستن. دیگه از خانواده ی خود آدم نزدیک تر و حمایت کننده تر که نداریم. داریم؟ خب. اگه جامعه رو در حد همین خانواده کوچیک کنیم، چند نفر از هر خانواده محکوم به حذفن. اون جاست که شما فقط خودتونید و خودتون. در همچین صحنه ای پدر و مادرتون هم رقیب تون می شن. یا باید حذفشون کنید یا باید حذف بشید. و نکنه شما قبول می کنید که حذف بشید؟ نقش بازی نکنیم برای هم دیگه. این طبیعتمونه. منشا مونه. امکان نداره نتیجه ش چیزی به غیر از این باشه. فقط نکته ش اینه که  شمای خواننده با خوندن اینا در این لحظه ی زمانی نمی تونی قانع بشی و درک کنی چی می گم. (خودم هم نمی دونم درست دارم چی می گم. چون دیگه واقعا حوصله ندارم رو اینا فکر کنم وقتی اون همه درس کوفتی  بلوک تکراری که پارسال هم همین موقع داشتم می خوندمشون _دوباره_ ریخته رو سرم.) تو نمی تونی درک کنی و منم نمی تونم درک کنم چون جامعه ی بشریت الآن اون قدری بزرگ هست که نخوایم به جون خانواده ی خودمون بیفتیم واسه حذف کردن. اون قدری آدم نا شناس اون بیرون هست که هر روز عمدا یا سهوا حذفشون می کنیم که فعلا می تونیم به مهره های خودی یه فرصتی بدیم. هاه. :)))


   هیچی دیگه. حرفامو زدم. منتقل شد، شد. نشدم به درک. دارم می ترکم به معنای واقعی کلمه از این همه ایده های چرت به درد نخورم. واقعا دوست دارم وبلاگم رو که همه جوره پیشمه. احتمالا وبلاگم آخرین چیزیه که من مجبور بشم برای بقای خودم حذفش کنم.  :)))  الآنم برم  از روی عمد یکی از هم کلاسی های خیلی دورم رو _ که نمی دونم از کجا یهو سرش به زندگی ما باز شد_ حذف کنم.



   پ.ن: بذار فشرده شده ی قضیه رو بنویسم. :)) شاید باور نکنین من کل قصه های بالا رو بعد از رو به رو شدن با مشکل جدید امروزم ساختم. :))) تقریبا هیچ ربطی به هم ندارن اگه سطحی نگاهش کنی! حتّی برای خودم هم خنده داره که چه جوری تن داروین بدبخت رو تو گورش لرزوندم به خاطر همچین قضیه ای! :)))

خب. مشکل چیه؟ یکی از بچه های دانشگا قبلی که به زور شاید نهایتا دو بار تا حالا به هم سلام کرده باشیم، اومده خیلی کول و خفن به ما تو اینستا پیغام خصوصی داده که : "سلام رفیق جووون." کاری ندارم باش که ما حالا رفیق جونش نیستیم و دلش خواسته تعارف تیکه پاره مون کنه.


به اون جاییش کار دارم که دقیقا مربوط میشه به عوامل  تغییر کردن لقب من از یه همکلاسی به رفیق جووون. :| می خواد منتقل شه، اومده خرخره ی ما رو گرفته. منم قراره الآن سرم رو بکنم زیر پتو و تا شنبه (که معلوم نیست می خواد چی کار کنه و  واسه چه موردی کارش به کمک ما گیر افتاده) وانمود کنم که اینستام رو چک نکردم یا شایدم دایرکتم خراب بوده. چون اگه بخوام بهش بگم چه جوری اومدم و الآن از چه مزیت هایی برخوردار شدم، موقعیت خودم به خطر می افته و شاید حتّی طرف بره معترض شه روی نقل و انتقال من که دقیقا سهمیه هام شبیه خودش بوده و بعدش دوباره بخوایم برگردیم به دوران کابوس طورمان.


البته اینایی که می نویسم رو تازه یاد گرفتم ها. قبلش می خواستم خیلی ساده گونه جواب همه ی سوالاش رو براش بنویسم و راهنمایی ش کنم ولی بعد از رای زنی با پدر و مادر شیرفهم شدم که اگه می خوام حذف نشم، دقیقا همین جا و همین لحظه باید دروغ بگم و طرف رو به شیک ترین حالت ممکن حذف کنم. یه راه دیگه هم داشت. اینکه براش می نوشتم که"هی یارو. پیامت رو دیدم ولی دلم نمی خواد/ اجازه ندارم که جواب بدم."  که خب این دروغ نمی شد ولی دیگه تا آخر عمرمون کارد و شمشیر می شدیم با هم به صورت علنی. البته الآن بازم کارد و شمشیر می شیم باهم ولی فقط در خفا. علنا نمی تونه تنفرش رو به من ابراز کنه. چون دروغ خیلی خوشگلی تحویلش می دم بعد تر ها که می رم می نویسم: "ای واااای. رفیق جووون شرمنده که ندیدم! این پیام رو چند تا شنبه پیش فرستاده بودی؟ من دایرکتم خراب بوده و ورژن اینستاگرامم هم قدیمی بوده و از آسمونم آلاکلنگ می باریده." یو ها ها ها ها! ^-^

چشم نواز

تکرار می کنم، حقیقتا زیبا نیست؟



   به نظرم این رسم و رسوم هزار و چهارصد ساله ی ما اون قدری قشنگ هست که طرف یه مرتد بی دین  یا یه لائیک یا  یه آتئیست یا هرچی  هم که باشه، بازم کیف می کنه از دیدن اینا. بازم نمی تونه نیاد بیرون و نگاه نکنه...

   ما خودمون این همه رسم های خفن داریم، بعد به جاش می چسبیم به هالووین و کریسمس. نمی گم نچسبیم به اونا. اونا هم باحالن. ولی آخه نگاه کن! کجای دنیا این رسم هست که همه نصف شب یه شمع بگیرن دستشون به خاطر یه کسی که اصلا حتّی ندیدنش و زار بزنن؟ ما خودمون قدیمی ترین و قشنگ ترین رسم ها رو داریم. واقعا حیفه که اینا بخوان یه روزی فراموش بشن. قدر این رسم و رسومای خوشگل رو باید دونست.


   این چند روز هر کی رو دیدم ازش پرسیدم: "به نظرت امکان داره یه روزی بیاد که دیگه عاشورا تاسوعایی نباشه؟" و همه موافق بودن تو این تیکه ش که:"عمرا! مگه این که حکومتی بیاد روی کار که آزادی این کار رو از مردم سلب کنه." واقعا دوست دارم شانسش رو داشتم که بتونم این دو تا روز رو توی هزاره ی بعد ببینم. توی هزار سال بعد... وقتی که همه ی مردم الآن هزار تا کفن پوسوندن... تصورش هم برام هیجان انگیزه! می شه اگه تا اون موقع یکی این نوشته ها رو خوند برای این پستم کامنت بذاره و بنویسه تا چه حد حدسیاتم درست در اومدن؟ (البته اگه زبان خواندن و نوشتن مون به فنا نرفته بود و کلا شبکه اینترنت جای خودش رو به یه چیز خفن تر نداده بود و وبلاگ نویسی هنوزم معنا داشت!)

   یعنی اگه تا اون موقع اکسیر زندگی کشف شه، همه از یه سطح رفاه نسبی برخوردار بشن، و اصلا یه آرمان شهر جهانی درست شه، بازم این شمعا با شعله های رقصنده شون باقی می مونن؟ بازم مردم یادشون می مونه که دو هزار و اندی سال پیش کسایی بودن که این قدر ناباورانه زندگی کردن؟ براشون قابل درک هست اصلا؟ یا اصلا حتّی می تونن باور کنن که زمان ما تنها کاری که خیلی ها برای برآورده شدن آرزوشون از دستشون بر می اومده، همین شمع روشن کردن بوده و بس؟


   به تصویر بالا که نگاه می کنم، دگرگون می شم. هر شمعی مال یه نفره... هر کدوم یه داستانی پشت سرش داره... یه آرزویی. از ساده تریناش بگیر که می تونه پول باشه تا سخت تریناش که بهش می گن معجزه. یکی هم می آد مثه ما فقط به خاطر خوشگلیش روشنش می کنه... ولی این حجم از تفاوت توی یه تصویر تا این حد یک دست، حقیقتا اعجاب انگیزه. تهش همه ی این آرزو ها می شن یه شمع کوچیک و باریک. همه یک شکل، همه یک دست.  اونی هم که می آد محض فان فوتشون می کنه هیچ ایده ای نداره که داره ارزوی "کاشکی فردا یه ساندویچ بخورم" رو خاموش می کنه یا "کاشکی من بمیرم ولی فلانی جون سالم به در ببره".


   ای کاش این اتّحاد رو توی همه چیز داشتیم. ای کاش بنای خیلی از فرهنگ هامون رو همون هزار و چهارصد سال قبل بنا می ذاشتن مثل این یکی. واقعا حیفه که می بینی مردمت پتانسیلش رو دارن ولی چون توی خیلی از زمینه ها یکی مثل امام حسین وجود نداشته در طی دوران یادشون رفته. فراموش زده شدن...


  و آه رو کی باید بکشیم؟ اون زمانی که اعلام می کنن اگه کسی بدون لباس سیاه بیاد ورزشگاه راهش نمی دیم. اون زمانی که بین دو نیمه ی بازی فوتبال می آن نوحه می خونن. اون زمانی که دوربین زوم می کنه روی تماشاچی ها و همه از مسخرگی این حرکت ریسه رفتن و دارن سینه می زنن با خنده های بناگوشی! اون زمانی که روحانی ها فکر می کنن اگه ما به خاطر برد تیم کشورمون شادی کنیم یعنی می خوایم آیین هزار و چهارصد ساله ای که خودمون تا الآن برپا نگهش داشتیم رو فراموش کنیم...

   این مردم هزار و چهارصد ساله یادشون نرفته. ولی اینا با این کاراشون شاید بتونن موفق بشن یه همچین رسم و رسوم زیبایی رو به لجن بکشونن. من بهش می گم تحجّر، اونا اسمش رو می ذارن احترام.


+ ما هم خوبیم و خوش حالیم که خوبیم. همین که به جای امام حسین نیستیم خودش یه موهبت الهی ه. آخه این همه غربت؟ مگه داریم؟ مگه می شه؟ یه دید تئوری دست و پا شکسته هم که داشته باشی، مشکلات خودت نسبت به بد بختی هایی که یه سری ها کشیدن مثل یه آب نبات چوبی خوش مزه می مونه.


رسیدگی به مجازی جات شاید

   از همین الآن تا وقتی که خوابم ببره منهای زمانی که می خوام برم شام بخورم، قراره بشینم وبلاگ بخونم و یکم هم وبلاگ خودم رو راست و ریست کنم. دلم خیلی تنگ شده واسه این جورکارا. چند وقته هی مطلب خوشگل می بینم این ور اون ور، ولی وقت ندارم اون طوری که دلم می خواد روش فکر کنم... می دونی یه فکر کردن دقیقا مثل همین عکس محسن یگانه (که با ایزوفاگوس چسبوندیمش رو کمد بغلی) در حالی که دستاش رو زده زیر سرش و با خیال راحت رو مبل لم داده و فکر می کنه... خیلی وقته کلی لینک جدید می خوام اضافه کنم اون زیر... خیلی وقته که قراره اون تعداد نظرات بالا بشه صفر ولی الآن روی چهل گیر کرده...


   خیلی  وقته واسه یه سری پست های ملّت می خوام نظر بدم... گاهی با خودم فکر می کنم که چه قدر دیوونه ام. مثلا می رم یه وبلاگ که خیلی وقته می خونمش رو باز می کنم، یه پست می بینم، دلم می خواد نظر بدم. یعنی مثلا واقعا حرفی یا نقطه نظری واسه به اشتراک گذاری دارم... ولی نظر نمی دم. چرا؟ چون می بینم با لپ تاپ اومدم تو وبلاگ طرف... یا چون می بینم با تبلت یا گوشی م اومدم تو وبلاگش. بعد یه لحظه به این فکر می کنم که چی می شه اگه مثلا همین یه نفری که فکر می کنم یه آدم مجازی ه یکی از آدم های حقیقی اطرافم باشه و آی پی لپ تاپم بیفته دستش و تهش هکم کنه... خب البته پر واضحه که اینا یه سری تراوشات مسموم ذهن منه و من خیلی راحت تر از این حرف ها هک می شم و طرف اگه وارد باشه نیازی به این کارا نداره و راحت آی پی م رو گیر می  آره حتی اگه واسه ش نظر ندم... ولی واقعا نمی دونم چرا فکر می کنم همه مثل خودمن! کافریم و همه را به کیش خود پنداریم.  برای همین مجبورم حرفم رو بخورم تا زمانی که می آم روی این پی سی. اینم که معلوم نیست کی وقتش رو پیدا کنم. تازه مثلا خیلی وقتا توهم می زنم که فلان نظر رو برای فلان پست یه وبلاگی گذاشتم بعدش یادم می آد جزو همون نظر هایی م هست که این جوری قرار بوده بعدا نوشته بشن و هیچ وقت نوشته نشدن. تازه این ورژن خیلی قابل تحملشه. هیچ ایده ای ندارید که من چه چیزهای مزخرفی تو سرم وول وول می خورن و سکوت پیشه می کنم بلکه خودشون درمان شن. ای کاش می تونستم افسار گسیخته تر عمل کنم و این جوری فوبیا نداشته باشم. مثل خیلی های دیگه...


   و مثلا می تونم این جا یه پاراگراف اضافه کنم که بازم هیچ ایده ای ندارید که چه وضع دراماتیک تری دارم توی روابط اجتماعی دنیای واقعی م. انصافا دیگه خسته ام از اینکه یه مکالمه ی ساده رو شاید برای اِن به توان اِن بار بین خودم و یه شخصیت دیگه مرور می کنم تو ذهنم و تهش می رم و به جای حرف زدن فقط محو محو نگاه می کنم طرف رو. حتی خسته ام از اینکه درباره ی فعل های جمله هام این همه فکر میکنم، اینکه اگه اوّل جمله فعل رو بگم بهتره یا تهش بگم؟  اگه فلان جور بگم نکنه اشتباه برداشت کنه؟ نکنه ناراحت شه؟ نکنه حالش از من به هم بخوره؟ مثلا اینکه تمام مدتی که یکی داره باهام حرف می زنه ، من به حرف هاش توجه نمی کنم و فقط دارم از استرس می میرم که چی باید جواب بدم وقتی حرف زدنش تموم شد؟ باید چه جوری به حرف هاش واکنش نشون بدم؟ یا حتّی اینکه نمی تونم به یکی که سر راهم وایستاده تو سلف بگم: ببخشید می شه یکم بری اون ور تر تا من رد شم؟ به جاش اون قدری پشت سرش وای میستم تا بالاخره دلش بخواد تکون بخوره و من بتونم رد بشم. تصورش هم مسخره س، نه؟ اصلا می تونید باور کنید با یه موجودی مثل من توی یه اجتماع زندگی می کنید؟ که حتّی واسه روزمره ترین روزمرگی هاش هم داره با یه غول دست و پنجه نرم می کنه؟ واقعا شوخی نمی کنم. ته دلم حتم دارم که یه جور بیماری روانی دارم ولی بعدش به خودم می گم:"بچه نشو بابا. چیت به روانی ها می خوره آخه؟"


   چند روز دیگه تاسوعا عاشوراست. نسبت به این دوتا هم حس خوبی ندارم. یاد یه سری چیزا می افتم... که نباید بیفتم. که بعدش باعث می شه از امام حسین و مراسمش تا سر حد مرگ متنفر بشم چون این فکر های مزخرفم رو هر سال این موقع زنده می کنه... بعدش یادم می آد که اگه به خاطر عشق به امام حسین نبود هیچ وقت تخم اون فکر ها تو سرم کاشته نمی شد. مثل یه چرخه ست. یه چیزی رو خیلی دوست داری... به خاطر این دوست داشتنه یه سری فکر های مسخره پیش خودت می  سازی... فکر های مسخره ت باعث می شن از اون چیزی که باعث و بانی شونه متنفر بشی ... بعدش دیگه واقعا نمی فهمم چی میشه. دیگه نمی فهمم باید اون جوری عاشق امام حسین باشم یا این جوری هی متنفر بشم ازش. من دیوونه ام، می دونم.

   اینم می دونم که اصلا هیچ ایده ای ندارید تو چند تا پاراگراف بالا چه قدر مهمل به هم بافتم! که چه قدر هیچ ربطی به هم ندارن و اینکه چه قدر نمی فهمید چی دارم می گم. هاه. نشنیده بگیرید ولی گاهی وقتا با خودم فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه این همه دوست و رفیق پیدا کنم اینجا، بیشتر می نوشتم از خودم. بیشتر می نوشتم از فکر هام. بیشتر خودم رو خالی می کردم...  ای کاش یکم دیرتر پیداتون می کردم/ پیدام می کردین. الآن دقیقا افتادم تو همون منطقه ای که نه راه پیش دارم نه راه پس. مثل این می مونه که آدم باید ده تایی وبلاگ عوض کنه تا شاید شاید بالاخره وبلاگ دهمیش شبیه حقیقت وجود خودش بشه... ولی شما نشنیده بگیرید دیگه. الآن یکم آب روغنم قاطی شده خودم هم نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم برای همین به حساب نمی آد حرفام. :)))


بذارین به جاش چند تا چیز میز بنویسم که شما هم بفهمین و یکم ذهنتون رو درگیر کنید - دلتون خواست بنویسید تو هر کدوم از این موقعیت ها بودین چی کار می کردین:


+ حدود یک ساعت از امروزم رو داشتم با یک آدم خشک مذهبی حرف می زدم که معتقد بود موسیقی برای انسان مضرّه. می گفت موسیقی اراده رو کم می کنه! به من می گفت تو نمی فهمی ولی وقتی موسیقی گوش می دی اراده ت داره کم می شه. می گفت تو نمی فهمی ولی موسیقی داره تحریکت می کنه که حرکت کنی در حالی که قبلش ساکن بودی... عهد قجری ترین عقاید رو تصور کنین و بعدش یه ده متری برین پایین تر... یه چیزی در همین حد. و من به حدی حرف هاش برام چرت بود که نمی تونستم حتی  کوچک ترین حرف قانع کننده ای بهش بزنم...کم آورده بودم. چه جوری می تونستم بهش ثابت کنم که موسیقی اراده م رو کم نمی کنه وقتی اون خودش نتیجه گرفته بود برام؟ می گفت تو نمی فهمی این داره چه بلایی سرت می آره!!!  تهش برگشتم فقط محو نگاهش کردم و گفتم: " قبول ندارم حرف هات رو... بلد هم نیستم راضی ت کنم. خدافظ..."


+ یکی از پسر های کلاس  می آد بالا لکچر زبان انگلیسی بده، یهو جلوی یه کلاس صد نفری مختلط می زنه زیر گریه. وسط گریه هاشم بر می گرده به کل پسرا و دخترای کلاس نگاه می کنه و در کمال مظلومیت می گه می شه نخندین؟ و همه افتضاح تر از حالت قبل می خندن... استاد هم که اون وسط گیج شده و نمی دونه چه غلطی باید بکنه... و باور کنین با وجودی که پتانسیلش رو دارم فرد مذکور وصف شده باشم ولی خدا رو شکر نبودم. من خیلی خبیثم ولی یکم خوشال شدم وقتی دیدم یکی دیگه هم احساس های کوفتی منو داره و بروزشون می ده. حداقلش اینه که من وقتی برای اولین بار رفتم اون بالا ایست قلبی کردم ولی گریه نکردم! :| اینم بگم که لبام کبود شد اینقدر گازشون گرفتم که نخندم ( و همه ش با خودم تکرار می کردم فکر کن خودتی فکر کن خودتی) ولی بازم نتونستم خودم رو کنترل کنم و خدا منو ببخشه که ردیف جلو هم نشسته بودم. وقتی خندمون می گیره جایی که نباید، دقیقا چه حرکتی بزنیم؟ :| حتی سعی کردم سرود ملی بخونم و حواسم رو پرت کنم... ولی جواب نداد!


+ایزوفاگوس هم برام تکلیف شب آورده بود امروز. لیست ویژگی های اخلاقی خوب و بد دانش اموز را بنویسید. حال داد. نشستم براش همه رو لیست کردم. تهش هم همه رو خط زد و برد چپوند تو کیفش. تا حالا فکرش رو کردین از این لیستا درست کنین؟ من ازشون خواستم نفری یه ویژگی بد نام ببرن واسم. گفته شد که خیلی قلدر بازی در می آرم واسه ایزوفاگوس و خیلی می خوابم به گفته ی مادر. چه می دونم. هوووف.

Copacabana

   آیا شما هم مثل من آدم گنده حساب می شید؟

   عب نداره بابا، روز کودک درونتون مبارک. ^----^

[ الآن یکم بچّه بازی در بیارید تو این خط. هرکاری که دلتون خواست. من که دارم سعی می کنم مثل چندین سال پیش زبونم رو  بچسبونم به دماغم و الانم موفّق شدم. یوهو!]

   نمی دونم خیلی مسخره س منی که حتّی سنّ مامان یا بابام رو نتونستم به حافظه بسپرم تو  این نوزده سال، چه جوری این قدر خوب این روز رو توی ذهنم حک کردم ... شایدم به خاطر اینه که همیشه فوبیای آدم بزرگ بودن داشتم حتّی از همون بچّگیِ بچّگیِ فَندُقیّت. ولی خب دوسش دارم دیگه. روز کودکه. :)))

و اینم کادوی روز کودکتون عزیزان خاله شادونه. جی جی جی جینگ! [دیگه زیادی دارم به کودک درونتون حال میدم، نه؟ خخخ.]


Copacabana - Barry Manilow - direct download link

+رمزش خودمم! :{


   این آهنگ رو توی شهریور آپلود کردم. راستش اون موقع ها بود که  از توی فرندز گیرش آوردم.از اون موقع تا حالا دنبال یه زمان مناسب و وقت کافی می گشتم که انتشارش بدم و خب الآن بهترین زمان ممکن ه. یه تیکه ای از فرندز هست، این چند تا دوست به یه عروسی دعوت شدن و اونجا  ریچل سعی می کنه این آهنگ رو پشت میکروفون بخونه که البتّه همه ش رو جا به جا می گه و راس مدام تصحیحش می کنه. مال فصل یکش هست به گمانم. (گفتم شاید دوست داشته باشید بدونید کدوم قسمتشه... چون اگه خودم بودم قطعا اعصابم به هم می ریخت وقتی یادم نمی اومد!) به هر حال اینش زیاد مهم نیست. مهمّش واسه من این بود که به شدّت از ریتمش خوشم اومد.

   آره دیگه کلا من آدم ریتم پسندی ام. اوّلین بار که یه آهنگ رو گوش می دم شاید اصلا دقّت نکنم چی دارن توش می گن یا اینکه مفهومش چی هست و این صحبت ها. بیشتر دنبال ریتمش می رم به طور نا خود آگاه و اینکه ببینم به گوشم خوش می آد یا نه. بعد اگه خوشم اومد، تازه می ریم سراغ مفهومش. اون موقعی هم که این آهنگ به اندازه چند خط توی اون سریال خونده شد، ریتمش از تو کلّه م بیرون نرفت (گوشم رو گرفت - به تقلید از کنایه ی چشمم رو گرفت) و اصلا نمی فهمیدم حتّی چی داره می گه و  پدرم در اومد تا فهمیدم چی هست و از کجا می شه دانلودش کرد و چون آهنگ معروفی بود ده مدل از روش خونده بودن و ریمیکس زده بودن و بازم پدرم در اومد تا بفهمم کی اوّلین بار خوندتش و حالا برو دنبال لینک فیلتر نشدش بگرد و اونم که مال سال ها پیش بود و گیر نمی اومد و بگیرین تا تهش می رسین به لینک بالا. پروسه ی طولانی ای رو پشت سر گذاشتم ولی به شدّت راضی ام. حالا که مفهومش رو هم فهمیدم به شدّت حال می کنم با شنیدنش.

دوست دارم رو وبلاگم هم داشته باشم لیریکش رو (واژه ی لیریک معادل فارسی هم داره؟ دوست نداشتم تایپ کردنش رو!):


Her name was Lola, she was a showgirl
With yellow feathers in her hair and a dress cut down to there
She would meringue and do the cha-cha
And while she tried to be a star, Tony always tended bar
Across a crowded floor, they worked from 8 till 4
They were young and they had each other
Who could ask for more?

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa... they fell in love.
#
His name was Rico, he wore a diamond
He was escorted to his chair, he saw Lola dancin' there
And when she finished, he called her over
But Rico went a bit too far, Tony sailed across the bar
And then the punches flew and chairs were smashed in two
There was blood and a single gun shot
But just who shot who?

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa....she lost her love.
#
(Copa. . Copacabana)
(Copa Copacabana) (Copacabana, ahh ahh ahh ahh)
(Ahh ahh ahh ahh Copa Copacabana)
(Talking Havana have a banana)
(Music and passion...always the fash--shun)
#
Her name is Lola, she was a showgirl
But that was 30 years ago, when they used to have a show
Now it's a disco, but not for Lola
Still in the dress she used to wear, faded feathers in her hair
She sits there so refined, and drinks herself half-blind
She lost her youth and she lost her Tony
Now she's lost her mind!

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa....don't fall in love.


   طبق ول گردی هایی که در رابطه با این آهنگ تو اینترنت انجام دادم، این کوپاکابانا یه قسمتی از شهر ریو دو ژانیروی کشور برزیله که یه ساحل خیلی مشهور داره. و خب آهنگش یه داستانی رو تعریف می کنه از گذشته و امروز یه دختری به اسم لولا. که توی یه بار رقاص بوده و عاشق یکی از پیش خدمت ها ی اون جا به اسم تونی بوده. یه روز تونی با یه پسر دیگه ی ریکو نامی سر لولا دعوا می کنن و ریکو می زنه تونی رو می کشه. بعدش یهو می ره رو سی سال بعد که لولا نشسته تو همون بار ولی این دفعه به عنوان تماشاچی رقاص هایی که جاش رو گرفتن در حالی که از تونی خبری نیست و خاطراتش از اون مکان داره دیوونه ش می کنه. 

   و خب. من همین الآن دقیقا همون حسی رو دارم که لولا ته آهنگ داره. اینکه چه قدر پیر شده و همه اومدن جاش رو گرفتن و دیگه جوون نیست و همه چیش رو از دست داده. ولی زندگی هنوز ادامه داره و همه چی مثل قبله و کسی تغییری احساس نمی کنه به غیر از خود طرف که داره له می شه از هجوم خاطراتش. هعی. دقیقا همین حس رو نسبت به کودکی قشنگ از دست رفته م دارم. شما ندارین؟ :(


+مرسی از فرندز که مجبورمون کرد بریم یه آهنگ قرن 18 ی گوش بدیم.

پ.ن اوّل: خط سوم شعر... چا چا و اون یکی کلمه که اوّلش "ام" داره(و بلد نیستم تلفظش کنم) یه نوع رقصن تا جایی که دستم اومد.

پ.ن دوم: اگه ساعت بلاگ اسکای رو روی دور دوازده تایی تنظیم می کردم، ساعت ارسال این پست می شد چهار تا یک پشت سر هم. قشنگ نیست؟ :]

در مرز ترکیدن

تا حالا شده یه عکس رو اون قدر دوست داشته باشین که دلتون بخواد اون قدری بغلش کنین که بترکین؟ من، الآن، همون.
یعنی اون قدری تحت تاثیر این عکس کتاب فارسی کلاس ششم دبستان قرار گرفتم که هی ته دلم قلقلک طور می شه و هی هر چند ثانیه می رم از پشت پنجره نگاش می کنم و عشق می کنم.
+شاید تو دانشگاه جدید همه چی سخت باشه و هیشکی رو نشناسم و حتی بخوام با یه سال کوچیک تر از خودم علوم پایه بدم و ... ولی ولی ولی... من الآن پیش جقل دونم و همین واسم کافیه اون قدری که دوسش دارم.

به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه

   خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :(((

   آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و پروانه...

   ولی انصافا تموم شه لطفا. حس می کنم تو این یه هفته قدر یک سال دانشگاه رفتم.

   دیروز هم که مثلا می خواستم به عنوان تفریح برم جشن بزرگ داشت مولوی، کلی از این شاعر خفنا هم می اومدن. فرض کن... محمّد علی بهمنی، علی معلّم... نذاشتن، نرفتم. با همچین لحنی مواجه شدم: 

   "وا... مگه بی کاری، این کارا واسه الآنت نیست که... یعنی می خوای پاشی بری تا شریعتی به خاطر همچین چیز مسخره ای؟؟؟ حالا مگه اینا کی هستن..."

حوصله ی جر و بحث اضافی و بازخواست شدن نداشتم. به جاش تو خونه علّافی کردم. 

   سر جزوه های کوفتیم خوابم برد، با چک و لقد بیدارم کردن که شام بخورم. باز بحث، باز جنگ، باز دعوا... چرا خوابیدی؟ به چه حقّی خوابیدی؟ غلط کردی خوابیدی... مگه یه دور ظهر نخوابیده بودی؟ حقّته می ذاشتیم از گشنگی بمیری... مگه تابستون تموم نشده؟ مگه تو درس نداری؟ این ترم فرق می کنه ها، از همین اولش داریم بهت می گیم.... و تکرار و تکرار و تکرار... یهو به خودم اومدم دیدم از زور اینکه به هیچ کدوم از حرفا نمی تونم جواب بدم، نمک از دستم در رفته و کاسه ی آبگوشت زیر دستم تبدیل شده به یه کاسه ی آب نمک. همون طوری یک راست ریختمش تو سینک ظرف شویی و رفتم دوباره خوابیدم. جالب اینجاست که تقریبا این قدری دوره که یادم نمی آد آخرین بار کی آب گوشت خوردم... جالب تر اینجاست که تنها لحظه ای که بابام رو دیشب دیدم همون لحظه ای بود که بهم گفت: "غلط کردی خوابیدی...!"


   گاهی فکر می کنم که آیا هیچ نوزده ساله ای تو کل جهان به اندازه ی من با پدر مادرش درگیری لفظی داره؟ قبل از خواب برای بار نمی دونم چندم زنده به گور هدایت رو خوندم. یه جاییش می گه:


... در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچک ترین پیش آمد نا گوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق به جانب آن هایی ست که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها نا خوش...


   خب واقعا بعضی جا ها مثل این تیکه دلم می خواد با این کتاب زار بزنم. این قدر زار بزنم که بمیرم. مثلا همه ش هی با خودم فکر می کنم اگه در این لحظه ی زمانی هدایت پیشم بود می فهمید دیگه؟ می اومد شونه به شونه م می نشست و چایی می خوردیم و با هم کلی از مزخرفی جات دنیا حرف می زدیم و تهشم احتمالا هم دیگه رو می کُشتیم... یا مثلا بهم می گفت برو گم شو تو خیلی بچه ای، منظور من همچین چیزایی نبود؟ واقعا نمی دونم.

   فقط اینو می دونم که یه چیزی درست نیست... نباید این طوری باشه که وقتی پدر و مادرم پیشم نیستن اینقدر خوش حال و شنگول شم و خدا خدا کنم کارشون بیشتر طول بکشه. اینم می فهمم که اونا واقعا بعد این همه سال قدر نوک سوزن نمی دونن چه موجود ناجوری رو بزرگ کردن. مثلا مطمئنّم اگه یکم به مغز هاشون فشار می آوردن، می فهمیدن من از لج بازی خوشم می آد و نباید اینجوری باهام تا کنن. می فهمیدن اگه بهم می گن نرو، نمی رم ولی کاری که اون ها می خوان رو هم انجام نمی دم.  باور کن الآن هیچ کدومشون یادشون نیست که من دیروز کجا می خواستم برم حتّی... حتّی شاید یادشون نباشه که من جایی می خواستم برم، فقط مهم اینه که حرفشون به کرسی نشسته باشه.


   من حتّی الآن دلم می خواد درس بخونم. می رم جزوه ها رو باز می کنم. یاد این می افتم که دستور صادر شده که درس بخونم، جزوه هام رو پرت می کنم اینور اونور و به کارهای دیگه مشغول می شم. آه، متنفرم از این وضع. شدم مثل یه بچّه ی هفت ساله که واسه تک تک کارهاش باید از این و اون اجازه بگیره و منتظره بقیه بهش دستور بدن چی کار کنه.


   تو دبیرستان و خصوصا سال آخر فقط از یه نظر انتظار دانشگاه رو می کشیدم. فکر می کردم مثلا دانشگا که برم دیگه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم. می تونم تو هر چند تا همایش و نمایشگاه و کوفت و زهرماری که دلم بخواد شرکت کنم بدون اینکه بخوام به کسی توضیحی درباره ی جا و مکان و زمان و علّت رفتنم بدم. این داره منو می کشه... این که از چپ و راست بهم تحویل می دن واسه این دیوونه بازیا همیشه وقت داری. این داره منو می خوره... همه ش قیافه ی خود چهل ساله م می آد جلو چشم هام. به نوک مو های سفید شده م ژل زدم و یه کوله انداختم رو دوشم و می رم توی یه جشن بزرگ داشت این شکلی... بعد یه جوونکی بیست ساله از بغل دستم بهم می گه:"هی یارو... با این ریخت و قیافه ای که واسه خودت درست کردی لابد می خوای اینجا شعر هم بخونی واسمون؟ برو خدا شفات بده..." یا مثلا می رم لبه ی یه خیابون ساز بزنم، بعد یکی هم سن خودم می آد بهم می گه: "آدم جلف گنده ی بی خیال... عوض کار کردن ببین چی می کنه..."  یا حتّی اینکه برم تو یه نمایشگاه فنّاوری های جدید رباتیک طور و همه ی غرفه دارا تو چشمای دور چروکیده ی پیر شده م زل بزنن و بگن: "زمان شما هم ازین تکنولوژی ها وجود داشت؟ می دونیم درکش واستون سخته ولی الآن خیلی چیزا عوض شده." یا بالاخره بتونم برم با ذوق و شوق کتابای تالکین زبان اصلی رو از شهر کتاب با پول خودم بخرم و فروشنده ش بهم بگه :"واسه چه سنی دارین اینا رو می خرین؟ شاید بچّه تون زیاد از این سبک خوشش نیاد."  اون روز من به همه ی این آدما باید جواب بدم: "زمانی که من جوون بودم یه مامان و یه بابا داشتم که به لطفشون عقده ی انجام همه ی این کارها تو دلم مونده... من به جای همه ی این کار ها داشتم وانمود می کردم که مثلا دارم برای آینده ای بهتر _ که یقینا همین امروزه_ درس می خونم..."


هوووم. کاسه ی آب گوشت زندگی م خیلی بیش از حد شور شده دیگه. فراسیر شده تقریبا. یکی از همین روزا اینم باید برم خالی کنم تو سینک.


پ.ن: روز آتش نشان بود دی روز. عجیب نیست که توش هفت داره؟ دقّت نکرده بودم بهش تا حالا. بابت این پی نوشت خوش حالم حداقل.

پ.ن بعدی: شما می دونین چرا این یادداشت من، انواع و اقسام سایز فونت ها توش مشاهده می شه؟ اگه می دونین بگین چه جوری درستش کنم، رو اعصابمه یه پاراگراف رو با فونت ریز نوشته یکی دیگه رو با فونت غول. بلاگ اسکای نفهم با این ادیتور مسخره ت که نمی تونم باش کار کنم. :|

پ.ن جوابیه: خودم راهش رو پیدا کردم. اون بالا ها یه آیکن پاک کن شکلی داشت. زدمش، درست شد. الآن همه ی خط ها مثل بچه ی آدمیزاد یه اندازه ی واحد دارن. بابت این یکی پی نوشت هم خوش حالم. :)))

اوّل مهر همیشه نوستالژیک

   راستش امروز وقتی ایزوفاگوس داشت یار دبستانی رو می خوند و دور تا دور خونه می چرخید حسابی زدم تو ذوقش و گفتم برو تو اتاق خودت بخون من حالم به هم می خوره از این آهنگ... 

   پس پری شب هم وقتی سوال مسابقه ی خندوانه اسم شاعر شعر "باز آمد، بوی ماه مدرسه..." رو می خواست و همه ی فامیل اصرار داشتن که قطعا مصطفی رحمان دوسته حرفی نزدم با وجودی که هر اول مهر این شعر رو یا توی بلاگی چیزی آپلود کردم، یا برای خودم خوندمش، یا تو دفترچه خاطراتی یا دفتر مشقی کتابی چیزی نوشتمش، یا رفتم بالای صف یا توی کلاس ادبیات دکلمه ش کردم و ته همه شون هم گفتم "قیصر امین پور"...


   خب آره دیگه. سعی کردم امسال حسی بهش نداشته باشم یا حداقل کمتر بهش توجه کنم. چون هر چه قدر سعی کنم هم بازم اوّل مهر هام به قشنگی اون قبلی ها نمی شن و فقط اون خاطراتم رو به گند می کشن. تازه کلاسای ما که بی سر و صدا شروع می شه و کسی به فکرمون نیست. این سر وصدا ها مال بچه مدرسه ای هاست... منم اون موقع ها یه بچه ی خیییلیییی تنها بودم که مدرسه تنها راهی بود که می تونست کنار بچه های هم سن خودش باشه و یه سری آدم به غیر از مامان بابای مقرراتی ش ببینه. انصافا عاشق اوّل مهر و حس و حالش بودم. باورت نمی شه کیلگ... همیشه شب اوّل مهر یه قلقلک خیلی مخصوصی رو ته دلم احساس می کردم... لحظه شماری نمی کردم واسش هیچ وقت و دوست نداشتم تابستون هیچ جوره تموم شه ولی وقتی بهش می رسیدیم همیشه هیجان زده ترین بودم...


   خب که چی؟ هیچی. تا همین الآن نا دیده ش گرفتم این قلقلک همیشگی م رو... همین الآن اومدم یه جزوه ی ژنتیک بندازم تو کوله م واسه فردا، دیدم سر تا پاش لواشکی شده. یاد یکی دیگه از شعر های اوّل مهری افتادم:


برگ ها روی زمین می افتاد

دفترم بوی لواشک می داد

کیفم از خنده به خود می پیچید

غصه از کوچه ی ما می کوچید...

 

الآنم دیگه نمی تونم بی سر و صدا ایگنور کنم غلیان احساساتم رو نسبت به روز اوّل مهر. این شعر رو خیلی دوستش داشتم... حتی اگه هیچ کدوم از دوستام و معلم هایی که جونم واسشون در می رفت رو کنارم نداشته باشم و مجبور باشم فردا رو با یه مشت جوون تازه به دوران رسیده ی تظاهر کننده  و البته استاد های کسل کشنده ی آلو چروکیده شده ی دانشگا بگذرونم...

   ته ته ته ته ش... من هر چی هم که بشه دلم قنج می ره واسه اوّل مهر... حاضرم هر کاری بکنم دوباره بچه مدرسه ای بشم. :)))