Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جرقه های طلایی از بطری نوشابه پپسی کولا

دو شب پیش خواب وبلاگم رو دیدم. خواب اوری تینگم رو. 

توی خواب، نمی فهمیدم مردم دور و برم چی می گفتند، زبانشون برام نامفهوم بود، درست مثل دنیای بیداری های این روز هام، که توی کشوری با زبان غیر فارسی گیر کردم. به یک چیزی نیاز مبرم و شدید داشتم، و داشتم خودم رو می کشتم که به یک کسی از دور و بری هام، که نه من زبان آن ها را می فهمیدم و نه آن ها زبان من رو، بفهمونم که مشکلم چیه تا بلکه بتونم کمک بشم. بالاخره بعد از کلی زجر کشیدن فهمیدم کلمه ی معادل اون چیزی که بی نهایت می خواستمش، به زبان آدم های اون محیط چی می شه! اسم رمز رو پیدا کرده بودم! 

یدونه "عاااا تنکی یو..." گفتم و در حالی که کلمه رو تند تند روی زبانم تکرار می کردم که مبادا فراموشش کنم، فوری گوشیم رو در اوردم. اون بالا تایپ کردم کیلگارا دات بلاگ اسکای. از راه پیغام های خصوصی، یک پیغام نوشتم و به خودم ارسالش کردم. با یک اسم عجق وجق من در اوردی. اون اسم رمز رو که بعد از سختی بسیار از اون محیط زبان نفهم و یبس استخراج کرده بودم، به خودم پیام خصوصی دادم که هرگز فراموشش نکنم. و بعد با خیال راحت برای خودم در شهر گشتم. دیگه نگران نبودم... دیگه اضطراب نداشتم... دیگه کلافه نبودم. می دونستم که جواب رو پیدا کردم و برای اینکه یادم نره به خودم پیامش هم دادم. 


چیزی که خواب دیدم، دقیقا کاری بود که قدیما هم خیلی زیاد انجامش می دادم. "قدیما". داشتم فکر می کردم واژه ی قدیما شاید اونقدرا هم قدیما نباشه و نیازی نباشه فعلا از این واژه استفاده کنم. ولی به نتیجه رسیدم قدیما واقعا الان لعنتی دیگه یه پا"قدیما"ست! :))) آره "قدیما" زیاد خودم به خودم پیام این شکلی می دادم. یه چیزی که می خواستم یادم نره، یه چیزی که می خواستم جلو چشمم باشه، یه چیزی که می خواستم در دسترسم باشه، اینجوری به خودم پیام خصوصی می دادمش. یا حتی خیلی وقتا کامنتش می کردم واسه خودم. کامنتایی که همیشه عیان و جلو چشم بودند. من و شماها نداشتیم که! یادش به خیر، چه خل و چل بازی هایی که در نمی اوردیم. بعد خیلیاتون می امدین می پرسیدین که کیلگ (واو، اسمم جدی جدی همین بود، نیست؟ غریبی ام نمیاد ولی یک قرن بود خودم رو کیلگ صدا نزده بودم!) ها این کامنتی که وگذاشتی ها ای یعنی چه! مست بودی؟ چیزی خورده بوده تو سرت؟ متافیزیکی شده بودی؟ چی شده اینا رو نوشتی؟ 


آره. اینجا واسم در دسترس ترین و خودم ترین فضا بود. و هست. شیفت نکنم روی فعل گذشته، چون کماکان هست. اینجا  برام مثل کف دستم بود. کف دستی که وقتی یه شماره ی یهویی بهت می گن و می خواهی بنویسی اش و عجله داری، هیچ وقت جوابت نمی کنه! همیشه هست و فداکارانه خودش رو می ندازه زیر رگبار جوهری که نمی دونه حتی قراره چی روش بنویسه. دستت رو میاری جلو و با جوهر آبی شماره رو می نویسی کف دستت و بوی خودکار با پوست دستت امیخته می شند. و جوهر پخش می شه روی خطوط رمزالود کف دستت. صد و هشتاد و یک یا هیجدهِ کف دستت جوهری میشه. اینجا کف دستمه. کف دستم بود. ولی فهمیدین که... یک مدت کف جفت دستام رو برگردوندم و گذاشتم زمین. عمدی. و مجبوری. نمی شد کفشون رو جوهری کنم. برای کار مهم تر می خواستمشون. از کف دستم دل کندم و گذاشتمش زمین بلکه بتونم بلند بشم. که بتونم بزنمش زمین و کف دستام این بار بلندم کنند. مثل وقتی که خیلی سریع دویدی و با شتاب خوردی زمین و پوست خونین زانوت با آسفالت زیر پاهات یکی شده و داری از درد می سوزی ولی باید هم زمان بلند بشی بری زیر آبخوری مدرسه بشوری اش. اونجاست که باید دستت رو بزنی زمین. همون کف دستی که احتمالا خودش هم به اندازه ی کافی آش و لاش شده. ولی باید بزنی اش زمین که بتونی بلند بشی بری تا آب خوری و مخلوط خون و آسفالت روی زانوهات رو بشوری. این شکلیاست. می خواستم کف دستم رو بزنم زمین و بلند بشم. الان مثلا بلند شدم؟ هوم. نو آیدیا. این طور به نظرم نمیاد. بلند... نشدم. ولی خب خواب دیدم.


در ادامه ی خوابم بگم، که بعد از اینکه بدون دغدغه در سطح شهر گشتم و دیگه استرس نداشتم، رسیدم خونه ام. و بعد انگار یک مایع داغ مثل نوشیدنی کره ای تو دلم قلپ قلپ کرد! یادم اومد که جواب اون نیازم رو به خودم تو وبلاگ فرستادم و انتظارم رو می کشه. فوری اومدم لاگین کردم که ببینم جواب مشکلم چی بود! جواب مشکلی که اینقدر تو شهر زجر کشیدم واسش. ولی  دیگه پیداش نمی کردم. همه تون بودین. اینجا بودین. همینجا.  سراسیمه مثل یک مجنونی که داروش رو گم کرده، یا شایدم مثل یک ماهی که راه آب رو پیدا نمی کنه، کنارتون زدم، دنبال آب می پریدم. دنبال اون چیزی که خودم فرستادم اینجا. ولی پیداش نمی کردم. با دونه دونه تون صحبت می کردم... هول هولکی. شاید از روی عادت و احترام. دوباره اضطراب و استرس اومده بود سراغم. دوباره داشتم کلافه می شدم. می گفتم شما ندیدین کجاست؟ شما اینجا بودین وقتی من جواب اون سوال رو اینجا فرستادم. می گفتین... کجا فرستادی؟ کجااااا؟ می گفتم به خدا همین جا! همین جا زدم. همین جا که بهش می گین..... می گفتین چی بهش می گیم کیلگ؟ می گفتم بابا بگیرین دیگه همین جااااااا که بهش می گیییین......... شما هم کمکم می کردین. ولی پیداش نمی کردیم. نمی تونستم به زبان بیارم  کهبه بخش پیام خصوصی فرستادمش! یادم نمی اومد اسم اون بخش چی بود. از طرفی بخش مدیریت طی اون مدت اینقدری عوض شده بود که اصلا نتونم بفهمم پیام های خصوصی ام رو کجا نگهداری می کردم. خلاصه آره! خواب من این جوری، در رنج و مشوشی محض تموم شد. جواب سوالی که با بدبختی پیدا کردم، فرستادمش رو اوری تینگ، همین طور گم و پیدا نشده باقی موند. و دیگه نفهمیدم از کجا می تونم پیامی که خودم به خودم فرستادم رو دوباره باز کنم و بخونمش! چون خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگ.


از خواب که بیدار شدم نصفه شب بود هنوز، به خودم گفتم، حاجی بی معرفت نباش. همین الان پاشو بنویس. ولی یک حسی باهام لج کشید. مثل تمام این مدت. که مگه بچه ام. با یک خواب بی اساس بیام این عادت طولانی رو بشکنم؟ مگه باید خواب ببینم که بنویسم؟ من می نویسم ولی نه به خاطر یک خواب مسخره و بی اساس، می نویسم فقط وقتی خودم اراده کنم. همون طور که ننوشتم وقتی فقط خودم اراده کردم. 


صبح روز بعد از خوابم توی شهر بودم. ده روزی  هست که بیمار شدم، بذارین بگم با شک به تب دانگی که البته خودم روی خودم تشخیصش رو گذاشتم.  پس اکثر ساعات روز خواب هستم و استراحت می کنم. خوبی پزشک بودن در یک کشور که زبانت رو نمی فهمند اینه که تا حدی دلت به خودت قرصه و می دونی اگه چی شد باید کم کم شاخک هات نگران بشند و تا قبل اون رو، خودت یه جوری تحمل می کنی. بدیش هم اینه که خب گاهی از ناچاری می زنی تو سرت که الان بدون ازمایشگاه من چه گلی بگیرم با خودم! اون روزی که اون خواب رو دیدم می تونم بگم بد ترین روز بیماری ام بود. خودمونیم، گرخیدنم از وقتی شروع شد، که داشتم دستم رو نگاه می کردم، و به خودم گفتم کیلگ خوبه اینا پتشی و پورپورا (ضایعات پوستی که می تونه نشان از کمبود پلاکت داشته باشه) نیستن. و بعد نگاهم رو اوردم رو پاهام و دیدم به به چه شود عجب پتشی های زیبایی روی پاهام دارم رویت می کنم. دقیقا  اونجا بود که می خواستم بزنم تو سرم که من بدون ازمایشگاه و بدون حتی یدونه فشار سنج چی کار کنم آخه برای خودم اگه پلاکتم الان روی هشتاد باشه چی. :))) برای همین زدم بیرون که به خودم اثبات کنم حالم خوبه. چه خوبی! با هر ده قدمی که راه می رفتم، چشمانم کاملا تیره و تار می شد و باید می نشستم و سرم رو بین پاها می گرفتم تا بلکه خون به مغزم بر گرده. تقریبا توی بازار ده بار این سناریو پیش اومد که از افراد و کسبه مختلف اجازه گرفتم و در جای نا مناسب به زمین نشستم تا از هوش نرم. در همون اواسط... سه تا مرغ دیدم. سفید و مشکی و حنایی. تیپیکال. مرغ های اینجا لاغر اند. خیلی لاغر تر از ایران. یاد "ژ" افتادم. باورتون می شه، در عین اینکه نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلو می خوردم، گوشی ام رو در اوردم که از ژ های رو به روم عکس بگیرم. الان ساعت ۳:۴۵ اینجاست. و در حین نوشتن این جملات، صدای مرغ هم دارم می شنوم! مطمئنم که می شنوم و توهم نیست. احتمالا کسی آغل مرغ داره این دور و بر ها که نا ارام شدند نصف شبی. اره می گفتم.... اون روز وسط بازار در حالی که چشمام بد سیاه می رفت و دستم گز گز و گوشام وز وز می کرد و مطمین بودم اگه به زمین ننشینم ماکسیمم تا بیست ثانیه ی دیگه خودم با مخ پخش زمینم، بازم تلاش کردم و گوشی رو دستم گرفتم که بتونم از اون مرغای رو به روم عکس بگیرم. و بعد فشار دادن دکمه ی دوربین به خودم گفتم، "حتی اگه چشمام سیاهی بره برام مهم نیست، به خاطر اینکه خیلی وقت بود ژ رو حس نکرده بودم." و بازم یاد وبلاگم افتادم. که اصلش دلم نخواست بعد ژ روش هیچ چیزی بنویسم.


آره خلاصه... اوری تینگ این اواخر زیاد یادت کردم. گفتم یه روز که خودم اراده کنم میام، و این لحظه همون یک لحظه است که اراده کردنم گرفته. شاید اگه بهش بله نمی گفتم، تا مدت ها این حس رو از دست می دادم. برای همین  اسمت رو نوشتم اون بالا. هدر ها همون بود. امروز با عکس قهوه ی قجری. یوزر و پسوردم هنوز یادم بود. آپشن ورود با گوگل اضافه شده بود. جالبه. دکمه رو زدم. می بینم بازدید روی پونصد هزار تاست. یادتونه رکورد ۷۷۷،۷۷۷ رو با هم زده بودیم؟ من یادمه. حسش می کنم. اون بالا هشت تا پیام نخونده داشتم. و بدون اینکه روی کامنت ها بزنم، اومدم اول اینا رو نوشتم. 

آخیش! من هنوزم بلدم چه طوری می نویسند.....

اوری تینگ. هی اوری تینگ! (صورت کوچکش را با دست های بزرگش محصور می کند.) نگام کن! 

تو می دونی من چی کشیدم. نگام کن! تو می دونی. می دونم که می دونی.

من ولت کردم. و باید ولت می کردم. فکر می کردم احتمالا خوب می شم. فکر می کردم. ولی حالا حس می کنم فقط خرده شیشه ام. یک مخلوط یک دست از خرده شیشه های نوشابه ی سبز و ابی. 

نگام کن! می بینی؟ کمکم کن باور کنم.

شش ماه قبل اینکه درسم تموم بشه، احساسی که داشتم برای خودم از آب زلال تر بود. که انترنی رو تموم می کنم و تمام. که جریان لاتاری پیش اومد. همه چیز از نو به هم ریخت. تمام مدت من رو از انقلاب مهسا دور نگه داشتند. با همین بهانه. به خودم گفتم، من اگه این همه رو تحمل کردم، یک سال، این یک سال رو هم اضافه تر تحمل می کنم، فقط به خاطر پدر و مادرم که بتونندبرند. و بعدش دیگه واقعا تمام. در مستاصل ترین روز هایی که باید یک گلوله مستقیم مثل غزال چلابی فرود می اومد وسط مخم و راحتم می کرد، خودم رو به اصطلاح کنترل کردم. فقط و فقط به خاطر پدر و مادرم، که بتونند برند. 

و حالا منو ببین؟ منو ببینم؟ که شدم یک مخلوط یک دست از خرده شیشه ها. ببینم؟ که بی ربط ترین جای جهان که نه ایرانه و نه امریکاست نشستم و سرنوشتم این قدر ناجورتوی ذوق می زنه. 

یادمه اینجا قبلا چاه آرزوهای دوستام بود. هر کدوممون هرچی می خواستیم می اومدیم تو کامنتا فریاد می زدیم و تو برامون بر اورده می کردی. خوب یادمه عزیزم که عجب شعبده بازی هایی می کردی برامون.

اوریتینگ من. وبلاگ همه چی ولی هیچی من! اومدم اینجا بلکه این اخرین فرصت گرفت. که ادمی به امید زنده است.خانواده ام  خیلی تلخه براشون که بعد از اینکه این همه برای امریکا رفتن خیال پردازی کرده بودند، حتی دعوت به مصاحبه نشدند. آن هم فقط به این خاطر که ایرانی ها سفارت امریکا ندارند. شاید بشه گفت ما بدشانس ترین خوش شانس های این جهان بودیم.

اومدم در این کشور، و تلاش می کنم، بلکه بالاخره این ننگ ایرانی بودن رو از پیشونی مون برداشتند و در لحظه ای که امیدی نمونده، تونستم اینجا برای مامان اینا مصاحبه ی امریکاشون رو درست کنم. من خوشحالی هاشون رو دیدم. هنوز اون روزی که اسم پدرم در لاتاری برنده شد رو خاطرمه. خیلی وقته قبول کردم که سرنوشت خودم هیچ گاه راست و ریست بودن نبوده ولی خوشحالی شون هنوزم منو خوشحال می کنه. در دنیایی که امید از خوشحالی خودم بریدم. 

ازت می خوام کار اونا رو درست کنی تا منم با خیال راحت بتونم بکنم و برای همیشه رها کنم همه چیز رو. درسته اولش خیلی از این فکر می ترسیدم، ولی الان قبولش کردم. اونا می رند و من خواهم ماند. با رفتن اون ها راه رفتن من تا مدت ها بسته می شه. و تلاشی هم برای نقض کردنش نخواهم کرد.  چون همین که ان ها برند برای من هم کفایت می کنه. خودمونیم، خیلی وقته می دونم زندگی هیچ جا به من نمیاد، چه تو ایرانش، چه توی خود کالیفرنیا امریکاش. من و زندگی از زمانی که یادم میاد با هم زاویه داشتیم.

پس جادو کن. کاری کن باور کنم  جادو هنوزم وجود داره، با اینکه من عنننند بی معرفت ها بودم و ولت کردم.............

کاری کن سرم رو با خیال راحت بذارم و همه چیز رو ول کنم.. بدون اینکه نگرانشون باشم.

کاری کن برای یک بار هم که شده حس کنم یک کاری رو اون طور که می خواستم انجام دادم و خواستم و شده. بذار برن. یک کاری کن دعوت به مصاحبه بشن و ویزاشون بگیرند. کمک شون کن. فوت های جادویی ات رو براشون بفرست. چون می دونم که می تونی.

تو اوری تینگی. می دونم که جادویی هستی. پس برای بار اخر، به عنوان کسی که زمانی همه بهش می گفتن کیلگارای اوری تینگا، می خوام ذره ذره ی جادوت رو به زندگی اونا ( و نه زندگی من) بفرستی.


محبوب بی وفایت. کیلگ. داکا.