می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.
فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.
و همیشه راه حلّ م در رابطه با موضوعاتی که هیچ نتونستم هضمشون کنم ، خوابیدن بوده. بی حد و مرز، کش دار.
و اینجوری که پیش می ره، بوی خوابیدن های زیادی به مشامم می رسه.
هیچ وقت خدا مشکل خواب نداشتم تو زندگی م. گاهی با خودم فکر می کنم که بنده خدا شاید چون واقعا دغدغه هات در حد یه گلوله نخ کاموا برای بازی کردن بودن همیشه که دچار بی خوابی نمی شی. چه جوریه که وقتی همه داغونن بی خوابی می کوبه تو کلّه شون ولی تو یکی به جای کل جهان سرت رو تخت می ذاری و راحت می ری تا تهش؟ به حدّ کافی داغون نیستی لابد.
علی ایّ حال (یه عمره دارم برنامه می چینم این عبارت رو زیر پوستی تو یکی از پست هام بنویسم... هو هو...) الآنم می خوام سرم رو بذارم تخت، فقط برم تا تهش.
دغدغه م و علّت شتابزدگی م برای خوابیدن رو نمی نویسم. چون دیگه حسّش نیست... نوشتنش سخته و انرژی زیاد تر از چیزی که الآن ته باتری م دارم رو می طلبه... و مسخره س... و... دلتون رو می گیرید تا ابدالدّهر می خندید اگه بفهمید چه قدر بی اهمیّت و پیش پا افتاده س برای همه تون... و سه نقطه... و سه نقطه... و سه نقطه...
ولی خب می تونم در این حد بنویسم که واقعا هیچ ایده ای ندارم زبونی که شما آدما باهاش برنامه نویسی شدید چیه؟ همینم نمی تونم بگم؟
آدما! ارتباط برقرار کردن باهاتون خیلی سخته برام. خیلی نمی تونم. هیچ کدوم الگوریتم مشخّص ندارید... و من همین جوریش بدون در نظر گرفتن این فاکتور، تو ارتباط برقرار کردن شاز می زنم و دور خودم مثل اجی مجی لاترجی ها می چرخم.
شاید... یه درصد... خدا قطب شمال رو فقط برای شخص من آفریده باشه. به دور از هر گونه ی مشابه خودم... خالی از سکنه... تا آخر عمر... بین کوه های یخی... و زمین سپید خشک... بپلکم و شاید اونجاست که می تونم... یکم کمتر بخوابم. البتّه اگه قبل از اون خود سرمای منطقه منو به یه خواب ابدی نکشونه.
بعله.
می بینم ک... یکی داره از وبلاگشم کنده می شه حتّی کیلگ.
که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟
به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران.
این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران اونقدر بین بچّه ها کلاس داره و برات ابهت می خره که سرت هم بره نباید بری سر کلاس. قانونه. هرچند برای من واقعا مهم نیست، اگه دانشگاه بهم خوش می گذشت و استفاده ی مفید می بردم، به حرف بقیه توجّه نمی کردم و هفت صبح پا می شدم می رفتم نیمکت اوّل تو حلق استاد. قضیه اینه که واقعا از هر جنبه ای نگاه می کنم کلاس های دانشگا برام زجر آورند و من بی انگیزه ترینم و همین منو با سیل کسانی که برای جلب توجّه و ادای شاخ ها رو در آوردن، کلاس دو در می کنن همراه می کنه. دیگه هم هیچ ترسی از معدّلم ندارم و بی خیالی محض طی می کنم که حقیقتا لذّت بخشه.
کیف ش دقیقا اون تیکّه ایه که دوستان و آشنا ها می پرسن دانشگات شروع شده و تو به افق نگاه می کنی و می گی آره ولی هنوز نرفتم. خصوصا اون دماغی که از دوستان دانشگاه قدیمم می سوزه بو کشیدن داره، چون تقریبا همه ی کلاس هاشون حضور غیاب داره. صرفا یاد اخلاقای گندشون می افتم و دلم خنک می شه. آب دقیقا ریخته می شه اونجا که می سوزه. حس می کنم برد کردم و اونا دارن تقاص بی شرفی هایی که در حقّم کردن رو پس می دن. که البتّه واضحه که اینجوری نیست، ولی مغز من اینو نمی فهمه.
شما آدم بزرگ ها هم وقتشه بیایید از همین تریبون اعلام کنید که پرسیدن درباره ی زمان آغاز کلاس ها از یه محصل بهتون حس بُرد می ده و با دمبتون گردو می شکونید دم مهر وقتی قیافه ی ماسیده ی بچّه ها رو می بینید که دارن سعی می کنن به سوال های اعصاب خورد کن تون درباره ی مدرسه ها جواب بدن. از یک تا ده چه قدر از نظر روانی پرسیدن این سوالا بهتون آرامش می ده و دلتون خنک می شه؟ من که می دونم. :)))
در هر حال... جالبه نه؟ این همه سگ دو زدن برای قبول شدن تو دانشگاه و بعد تشریف نیاوردن سر کلاس. دیوونه ایم ما؟ مجنونیم؟ چی ایم؟ ملّت شریفی هستیم به هر حال و شرافت رو هم بسیار زیبا بین هم دیگه می افشانیم. به جایی که هم دیگر رو ترغیب کنیم به درس و جستن دانش، ترمکی های بدبخت رو مسخره می کنیم و می زنیم تو پرشون برای همون یه ذره رفتار آکادمیکی که از دبیرستان با خودشون آوردند.
ولی دیگه فکر کنم جدّی فردا باید جمع کنم برم ببینم دنیا دست کیه. دیگه دل گنده ترینشون هم از شروع ترم تا الآن حداقل یه وعده رفته سر کلاس. تازه این جا بچّه ها به نسبت شهرستان خیلی خرخون ترند و الکی برای هم قمپز می آن که ما کلاس می پیچونیم. ترسو ها هیچ کدوم جربزه ش رو ندارن از همون روز اوّل می ریزن کف کلاس و زر مفت می زنن فقط.
ولی نمی خوام. دلم نمی خواد برم. عح. یه حسّی بهم می گه تهش با چک و لقد پرتم می کنن بیرون از خونه.
واقعا اصلا حسّش نیست... که تشریف ببرم سر کلاس.
جدّی باورم نمی شه دیگه تا بیست و پنج سالگی تابستون قلمبه ندارم. تف بزنن توش.
تازه حیف ناخون هام. تازه شدن عین ناخون های یه آدم عادی. یکم سفیدی بالا شون دیده می شه و به قول بابام مثل دست کارگر ها نیست دیگه زیاد. الآن دوباره به محض اینکه پامو بذارم تو اون جهنّم همه شون رو از استرس محیط ریز ریز می کنم. جدّی دلم می خواد آرامش این چند هفته ی اخیر رو داشته باشم بازم. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومتون رو ندارم بچّه ها. هیچ کدوم.
هری، شنل نامرئی کننده ت رو قرض می دی من فردا یه سر باش برم دانشگا؟
دانشجوی سال سه بود... و خاک بر سرش کنند. هم چنان با محیط دانشگاه اخت نشده بود و از هم کلاسی هایش فرار می کرد. گویی دراکولا باشند.
ترمکی ای در من سکنی دارد.
پ.ن: جدی باید هش تگ ترم پنج بزنم اون زیر؟ چرا این قدر نا مانوسه برام؟ کی تو اینقد گنده و غول شدی یهو کیلگ؟ چه خبره؟ ترم پنجی ها یلی بودندبرای خودشون... یادته؟ واو!
الآن فهمیدم این سوپر من بازی هام از کجا آب می خوره. به خاطر ترم پنجی بودنمه. فکر می کنم ضد گلوله شدم با همین لقب. سو شاخ.
امروز دارم تب های مرورگرم رو می بندم. بالاخره! از اوّل سال تا حالا نبستمش و دیگه جا نداره. پنجاه تا تب رو تبلت خودم بازه. پنجاه تا رو مال ایزوفاگوس. بی نهایت تا رو لپ تاپ. و موبایل هم یه زمانی استفاده می کردم که فعلا بماند.
تبلت رو باید ببندم تب هاش رو هر چه سریع تر. چون دیگه نمی تونم سرچ بزنم و به ماکسیمم حد خودش رسیده و داره خفه م می کنه رسما. توسّط یه حجم زیادی از اطّلاعات احاطه شدم که نه همّت می کنم بخونمشون و نه دلم می آد بی خیالشون بشم.
وسط مسط هاش به چیز هایی هست که در برهه ای از زمان دلم خواسته بذارم رو وبلاگم. ولی نشده. وقت نبوده. گشادیم اومده. فازش نبوده. نوشتنم نمی اومده. سخت بوده یا هرچی.
این پست رو کاملا هردمبیل و هرکی هرکی می نویسم. از هر چی و هر موضوعی که دل تنگم بخواد. از هر موضوعی که رو تبلت پیدا کنم. تا زمانی که همه ی تب ها بسته بشن و من از این شلوغی نجات پیدا کنم.
حیفه که نتونستم هرکدومشون رو یه پست جدا گانه کنم. چون قطعا ارزشش رو دارند ولی چه کنم که بازار شامه. و تازه وقتی پروژه ی بستن تب های تبلت رو به سرانجام برسونم می رسم به بازار شام حقیقی. کاغذ پاره هام. نوت های تبلتم. عکس های آرشیو نشده. پوشه ی اسکرین شات هام. فیلم های مرتّب نشده. آهنگ های قاطی پاتی پوشه ای. هووووف. چه حال به هم زن.
نمی شد من فقط فکر تولید محتوا باشم و یکی اینا رو برام مرتّب می کرد؟ خیلی متنفّرم از این کار.
#1 پرنده ای به نام بادخورک ( به انگلیسی swift ) / نمی دونم به تیلور سوییفت چه ربطی داره/ شما تو چشماش غرق بشید فقط./
راستی شما دقّت کرده بودین شنبه ای که یک مهر باشه، موسم تغییر فصل هم باشه، چه قدر رند و ایده آله؟
واسه همه چی.
یعنی آره می دونم که به عنوان یه دانش آموز دوست داری یک مهر بخوره به سه شنبه که چهار شنبه تقّ و لق شه و همین تقّ و لقی بکشه به خود سه شنبه، و پنج شنبه و جمعه هم که تعطیل. چهار روز دیر تر مدرسه ها باز شه. شیرینش اینه.
ولی ایده آلش همین امروزه.
شنبه،
یک مهر،
اوّل پاییز.
انگار که جهان برنامه ریزی شده باشه واسه یه شروع بی عیب و نقص و همه چی تموم.
از همون اوّل مهر هایی ه که من به خودم قول می دادم اوّل مهر امسال دیگه حتما از جامدادی استفاده می کنم و تا آخر سال نمی ذارم مدادام و آشغال تراشام بریزن کف کیفم.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم می گفتم آره دیگه امسال وقت منظّم و مرتّب و با شخصیّت بودنه.
از همون اوّل مهر هایی ه که جون می ده واسه گفتن جمله ی امسال همون سالیه که توش یک دونه نمره ی غیر بیست هم ندارم.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم قول می دادم حتما از لیوانی که مامانم بهش اعتقاد داره آب بخورم و دیگه مثل بی کلاس ها دست نگیرم زیر آبخوری مدرسه شُر شُر!
از همون اوّل مهر هایی که به خودم می گفتم دفترم رو دیگه امسال پاره نمی کنم و خوش خط می نویسم توش. نه مثل نون نخورده های روحی طور.
از همون اوّل مهر هایی که انگیزه ی های لایت کردن کتاب ها رو با این ماژیک فسفریا داری و تو کتاب هات چرت و پرت نمی نویسی.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودت بگی درس هر روز همان روز، تازه درس فردا رو هم روخونی می کنم که طبق گفته های کاظم قلمچی بدرخشم و همه بمونن تو کف دانشم. :)))
اگه من اینی شدم که الآن هستم از گشادی م نیست. :)))) به خاطر اینه که یادم نمی آد تو اون دورانی که دلم می خواست تا این حد لاکچری وارانه عزمم رو جزم کنم واسه یه شروع همه چی تموم، یه اوّل مهر بیفته رو شنبه و همه چی با هم شروع شه. یا هفته یه روز جلو تر بود... یا تعویض ماه یه روز جلو تر بود... یا مدرسه ی روانی مون یه روز عقب یا جلو بود و کلاساش عین آدم تشکیل نمی شد و تعطیل می شدیم... خلاصه همیشه یه دردی بود که به خودت بگی نه ولش کن امروز رند نیست. بذار از فردا.
ولی از یه طرف... خب. محرّم بودنش حال گیری ه. اساسی. تو مدرسه های ابتدایی شاید خیلی حس نشه. ولی بمیرم واسه دانشگاهی ها. بیچاره سال اوّلی هایی که دانشجو بودنشون می خواد با محرّم شروع شه.
محیط دانشگاه خودش به اندازه ی کافی برای سال اوّلی ها بی روح و سرد و خشک و گیج کننده و کنار نیومدنی هست. حالا محرّم هم باشه. جووون. جای شیطنت براتون نمی مونه. دانشگاتون با افسردگی شروع می شه و احتمالا بمونه حالا حالا گوشه ی دلتون. اوّلین روزای دانشجویی تون مثل این می مونه که اومدید مجلس ختم نه دانشگاه. همه چی سیاه!
زمانی که من برای اوّلین بار دانشجو شدم؛ حدودا یه ماه تا محرّم وقت بود. دیگه تا این حد امسال هم تو ذوق زننده نبود.
و من الآن در حالت آور دوز به سر می برم.
تازه محمّد تقی بهار رو کشف کردم.
امروز صبح.
احساس حماقت محض می کنم که تا الآن شعر هاش رو نخونده بودم.
حس می کنم خیلی ابله و بی دانش و از دنیا بی خبر و مصداق بارز یک کبک سر در برف بودم.
نمی تونم از پای تبلت بلند شم حتّی. جادو شدم.
زندگیم دو شقّه شد به سرعت. قبل از خوندن شعر های بهار، و بعد از خوندن شعر های بهار.
ترس گذر از زمان اومده سراغم.
اینکه زمان بگذره و بمیرم و این همه آدم ها و اطّلاعات کشف نشده برام مونده باشن.
همین الآن احساس دلسردی هم به ملغمه ی احساس های لحظه ایم اضافه شد.
دلسردم، حس می کنم زمانم خیلی کمه. حس می کنم همه چی رو دور تنده. هول برم داشته.
حس می کنم اطّلاعات خیلی زیادن. عمرم خیلی کمه برای دسترسی بهشون.
خودم رو خوار... خفیف... حقیر... بی ارزش... و ناتوان می بینم.
از هیجان لنگ سربازه رو شکستم. یه سربازه، از ایزوفاگوس قرضش گرفتم.
صبح ها به ریخت هم خیره می شیم. صامت.
آقا سربازه، ببخشید. حالا لنگت رو چه جوری درست کنیم؟ ایزوفاگوس می کشمون ک. اه.
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم،
و امروز بدیدیم که آن جمله معماست
از ماست که بر ماست!
گوییم که بیدار شدیم، این چه خیالست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی ست که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست...!
یا مرلین، آدم چهار ستون بدنش می لرزه اینا رو می خونه. چه قدر خفن آخه؟
با خودم فکر می کنم، جدّی چرا تو شبکه های اجتماعی هیچ چیزی به غیر از شعر قیصر امین پور پیدا نمی شه درباره ی شروع مدرسه ها؟
همه ش باز آمد بوی ماه مدرسه؟ همه ش همون آهنگ تکراری؟
ماه مدرسه هم خسته شد خودش از این تکرّر.
که تازه بعد این همه تکرار باز هم از هر ده نفر یک نفر هم پیدا نشه عمق کلام قیصر رو بفهمه؟
ما کوریم واقعا؟ نمی بینیم؟ چی می شه که اطّلاعات حیف و میل می شن اینجوری؟
هیشکی تا الآن زحمت نداده این اشعار بهار رو وارد یه شبکه ی مجازی کنه که مردم بخونند و لذّت ببرند؟
باید از پیج حسن و قلّی و زرّی خانم مدام بشنوم که باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید از تو اخبارم همین شعر رو بشنوم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید از سر صف مدرسه های اوّل مهر هم ورژن دکلمه شده ی همین بخوره به گوشم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید پس زمینه ی همه جا، تو گوشم باشه که باز آمد بوی ماه مدرسه؟
من خودم عاشق و سینه چاک این شعرم. یه روز یه کتاب ادبیّات اوایل دهه ی شصتی از تو کارتن های خاک گرفته ی اتاق پرورشی مدرسه مون کش رفتم که صفحه ی اوّلش این شعر بود و از همون موقع با روحم گره خورد. ولی ناموسا این تکرار حالتون رو بد نمی کنه دیگه؟ چون الآن داره حال منو که به شدّت عاشق این شعر و ریتم آهنگشم رو هم، به هم می زنه! خلّاقیتتون کجا رفته آدما؟ عرضه ی سرچ دادن هم نداریم ما یعنی؟
چرا بهار باید با این شعر های خفنش تا الآن واسه من گم نام می موند؟
چرا معروف نشده اون قدری که لیاقت داشته؟
قطعا کم کاری از ماست. تنبل تر از چیزی بودیم که انتقال بدیم شعر هاش رو. تنبل تر از چیزی هستیم که قدر فرهنگ و ادبیات ایران رو بدونیم.
شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه ی جان سوز و دگر هیچ!
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ!
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بد آموز و دگر هیچ!
روح پدرم شاد که می گفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ!
آره. من دلم تنگ شده. واسه یکتا حسّی که هر سال فقط اوّل مهر ها می اومد سراغم و دیگه نمی آد.
" می خوایم بریم اتاق پرورشی نوار گوش بدیم.
می تونی بیای؟ چون سر گروه و نماینده ی پروژه ای!
صباغی رفت برای ورزش!"
دلم برای همیناش تنگ شده. واسه همین گند کاری های مدرسه که دیگه هیچ جا مشابهش نیست. اگه این صفحه ی کتاب رو باز نمی کردم خودم هم باورم نمی شد که یه زمانی وجود داشته که من در برهه ای از زندگیم سر دسته ی گروهی بوده باشم برای پروژه ای. نمی دونم اون روز رفتیم حتّی به چه نواری گوش دادیم! قرآن بوده؟ شعر و ادبیات بوده؟ سرود بوده؟ فیلم بوده؟ اصلا حتّی یادم نمی آد که باهاش رفتم یا به طرف گفتم خودت تنهایی برو من می خوام به کلاس فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی کوفتیم گوش فرا بدم. :))))
زمان گذشته ولی من هنوز همونم. و برای همین دلم می خواد محیط همون طوری بمونه. ذهنم اون قدری که لازمه رشد نکرده و هر لحظه بیشتر و بیشتر از الگوی رفتاری هم سن و سال های خودم عقب می افتم. وحشت ناکه. خداوندگار. چون مغزم هنوز مغز همون بچّه دوازده سالهه هست. ورزش می خواد. هیجان می خواد. سرود خوندن می خواد. ادبیات می خواد. شعر می خواد. کل کل می خواد. یعنی یک درصد احساس نمی کنم که احساس های الآنم با احساس های اون موقعم مو بزنن. احساس نمی کنم زمان گذشته باشه حتّی. انگار که فقط عدد سنّم رفته باشه بالا.
تو دانشگاه که رسما هیچ غلطی نمی کنیم. آدم یخ می کنه. دیگه فرض کن دانشکده پزشکی هم باشی. نور علی نور. یه بار سعی کردم تو همین اندک برنامه های فرهنگی هنری (که در نود درصد مواقع تو دانشگاه های علوم پزشکی وجود نداره) با هزار تا سلام و صلوات و با این لحن که آفرین کیلگ برو جلو تو می تونی شرکت کنم. رفتم اینقدر معذبم کردن و حرف مفت به خوردم دادن که تا یک هفته اصلا دیگه نمی تونستم برم دانشگاه. اینم از اون. اون جمع، هدفشون هر کوفتی بود به غیر از چیزی که تو پوسترش نوشته بودن. بعد اون دیگه نرفتم. کهیر زدم فقط. حساب کار دستم اومد که دانشگاه های ایران واقعا جای عملی کردن یه سری از ایده آل های ذهنی من نیست. توی صرف علم آکادمیک چرا. میشه بهش امید هایی داشت. ولی بقیه ش... دل سرد کننده س. سطل آب یخه که از در و دیوار می ریزن روت.
این عکسه رو دیشب گرفتم. کتاب فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی سال اوّل راهنمایی.
بحث اینه که چند وقت پیش بین علما که من یکی شون باشم، اختلاف افتاده بود که زمان ما که راهنمایی بودیم اسم کتاب عقیدتی ه چی بود؟ دینی خالی بود؟ دین و زندگی بود؟ هدیه های آسمان بود؟
خلاصه همه توافق داشتند که اسمش دین و زندگی بود ولی من اصرار داشتم که اسمش دینی خالی نبوده. دیروز فرصت داشتم و گشتم کتاب دینی سال یک راهنمایی م رو پیدا کردم. ای کاش الآن اون جمع بودن که بهشون بگم حافظه شون خیلی سریع تر از چیزی که لازمه داره ضعیف می شه. اسمش اینه: فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی. شما چی؟ شما یادتون بود؟
دیشب داشتم کتاب جلد می گرفتم برای داداش تنبلم. باهاش یه سری معامله ها انجام دادم و قبول کردم در ازاش کتاب جلد کنم واسه تن لش اعظم. به هر حال خودم که دیگه کتاب ندارم دلم تنگ شده واسه این کار... یعنی دیگه حتّی زحمت نمی دم یه منبع مطالعاتی بخرم. همه چی رو یا قرض می کنم از دوستام (اونم چی؟ تو هفته ی آخر مونده به امتحان!!!) یا از کتاب خونه می گیرم. این قدر که از درس های الآنم تنفّر دارم و نمی خوام بعد پاس شدن واحد ها اثری ازشون بمونه تو زندگیم.
خلاصه فهمیدم که این قدر اسم درس ها عوض شده که نگو. تعداد زیادی کتاب با عنوان جالب هم دارن که ما نداشتیم و هیچ ایده ای ندارم چی توشه.
به فرهنگ اسلامی وتعلیمات دینی می گن پیام های آسمانی. دبیرستانی اند رسما ولی از این حس و حال شاعرانه محرومشون نکردن. خشکش نکردن. که بچّه هیچ حسّی نداشته باشه این چه کوفتیه گذاشتین جلو من؟ چرا حتّی عنوان کوفتیش رو نمی فهمم؟
یه درس دارن به اسم فرهنگ و هنر.
یه درس دارن به اسم کار و فنّاوری.
خدای من یه درس دارن به نام تفکّر و سبک زندگی!!!!
این عنوان ها بیش از حد لازم امیدوار کننده اند. آیا آموزش و پرورش ما به یغما نخواهد رفت؟ آیا بالاخره مسئولان گل و بلبل تصمیم گرفته اند از اوّلین دور برگردان در دسترس، ماشین را بیندازند در راه بازگشت؟
نمی دونم. ولی به هر حال دریابید عزیزانم. بجنبانید. مرغا دارن یکی پس از دیگری در پریدن از قفس از هم پیشی می گیرند.
با بغض می گه:
- آره فلان و بهمان و اینا.
.
.
.
- زود بود واسش.
- بود؟ طرف زنده س !!!
- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.
- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟
- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...
- شانسش که هست به هر حال!!!
- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.
صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.
- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...
- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟
- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.
.
.
.
- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.
می زنه بیرون سیگار بکشه.
- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...
قبل اینکه درو ببنده می گم:
- منم جدّی خندیدم.
و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...
الآن که تنها شدم... می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.
اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟
می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟
با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.
به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.
سفر من. مسیر من.
طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.
انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.
جواب چی گرفته؟
تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!
یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.
یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.
اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.
یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد.
اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.
یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.
انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.
اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.
و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟
الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟
اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟
دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.
من بهت می گم آقای فامیل:
سوسل ترینی.
ترسو ترینی.
بزدل ترینی.
ضعیف النّفس.
Coward.
بدبخت.
این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.
و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.
فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.
اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.
و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت. یو ها ها ها ها.