آقا بیرون یک بادی می آد، مشتی.
بادبادک ها! باد بادک ها!
به جای خود...
از جلو نظام...
به چپ چپ...
به راست راست...
عقب گرد...
قدم رو...
پرواز...........!
# و شاعر جدید شناختم: پاییز رحیمی
.:. مرا رها کردی مثل بادبادک ها / اسیر بازی بی قید و بند کودک ها...
.:. و من با باد ها از یاد شب های جهان رفتم / و از من هیچ جا یادی نشد حتّی به ماتم ها...
.:. واژه را جرئت فریاد شدن، آیا نیست؟ / یک جهان عربده در حجم دهان خوابیده ست...
.:. یک نفر سنگ در این برکه نمی اندازد؟ / دل من، زرد تر از برگ خزان، خوابیده ست...
شعراش تو پُرن واسم.
و فرض کن طرف اسمش پاییزه.
خدا! اسمش پاییزه.
جالبه من نمی دونستم می شه پاییز رو به عنوان اسم انسان انتخاب کرد. یعنی حتّی اگه می خواستم به عنوان یک انسان تصوّرش کنم هیچ جوره دختر تصوّرش نمی کردم. یه مرد پیر قد بلند با بارونی قهوه ای و عینک ته استکانی بود برام که کف کفشاش برگ خشک خیس چسبیده. عصا هم داشت تازه پاییز من.
راستش شاعر مشهور شدن شانسکیه به نظرم.
شعراش کم از فاضل نظری نداره واسم.
حیفه خب. آدم غمش می گیره می بینه دنیا این قدر هردمبیله که تا الآن روحش هم از این همه شعر باحال خبر نداشته و بعد که می خونی به خودت می گی یعنی قبل از اینا هم من می تونستم زندگی کنم...؟
چرا این بانو مشهور نشده اون قدری که لایقش بوده؟ کی جوابگوئه؟ بیام ببافمتون؟
می گه: از امروز هوا یه جور دیگه ای سرد شده نه کیلگ؟
می گم: آره، از کجا فهمیدی تو که هنوز نرفتی بیرون؟
جواب می ده: بوی باد. لباسات بوی باد پاییز رو می دادن وقتی اومدی تو.
شاعریه واسه خودش ها.
منم مثل شما، بیایین از این به بعد با هم سعی کنیم بفهمیم دنیا به چشم اونایی که باد پاییز رو بو می کشن چه شکلیه. هشدار: حرکت بسی شاخ و عاشقانه ست. واو.
بوی باد می آید...
بوی باد می آید...
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به انتظار رقص در آسمان،
هستیش را قمار کرد.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به رویای رهایی،
از شاخه دل برید.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر از سر شوق،
سبزی داد، زردی گرفت!
باد را بگویید بیاید...
باد را بگویید:
برگ های زرد گلخانه ای هم دل دارند.
باد را بگویید بیاید.
بوی باد می آید...