واقعیت اینه، که سرزمین ایران وامدار شاعر های کودک و نوجوان خودش هست. حتی اگه کسی هیچ وقت چیزی ندونه.
مثل یک جریان هست که زیر پوست همه جریان داره، حتی اگه هیچ وقت کسی چیزی نفهمه.
واقعیت اینه، که دیگه هیچ کس جای عباس یمینی شریف، اسدالله شعبانی، ناصر کشاورز یا محمود کیانوش ها رو نخواهد گرفت.
اون بیان ساده و شیوا و البته پر معنی برای دنیای کودکان. به نظرم خیلی ریز بدون اینکه بفهمیم، داره به انحطاط می ره. هستند هنوز، ولی دارند کم و کمتر می شن.
دنیای امروزی پر شده از شاعر های مسخره ی بزرگسال مدرن و پست مدرن عاشق نویس غزل سرا که فکر می کنند تمام شعر دیگه داخل چین و شکن زلف یارشون خلاصه می شه و رسما عجب آثاری افریدند. شعر کودک بعضا به سخره گرفته می شه و آدما این روزا از سر بدون کپشن نموندن و ادای انتلکچوال ها رو در اوردن در سن جفت گیری تازه شروع می کنند زور بزنند که شعر بخونند. دیگه دنیای کودکانه ی عباس یمینی شریف نیست. دیگه بچه ی دبستانی این دور و زمون رو بگیری، اصلا شعری بارش نیست. روح خشکیده! و بد تر از اون حتی روح بچه ها هم کم کم در حال خشکیدن هست.
پدرم اعلام کرد:" محمود کیانوش مُرد." از امروز دیگه محمود کیانوشی هم نیست...
خاطره ی من، از محمود کیانوش، بیشتر همون یدونه تست ادبیات قلم چی یا مبتکران بود، توی سوم یا دوم دبستان، که نتونسته بودم درست تشخیص بدم شعر مطرح شده در تست، متعلق به چه کسی هست. شعر از محمود کیانوش بود! یادمه اون آزمون رو نتونستم رتبه ی برتر بشم، و سر همین قضیه دلم پر بود و از اسم محمود کیانوش بدم می اومد. من از محمود کیانوش زخم خورده بودم، همون شاعره که شعرشو بلد نبودم.
و الان هرچی زور می زنم هنوز شعری به ذهنم نیست! یادم نیست شعرهای داخل کتابمون چی بود از محمود کیانوش؟ فقط همون یکدونه تست خیلی به ذهنم هست. ولی حتم دارم، اگه الان برام بخونند، می تونم تا صبح شعر های کتاب دوم سوم دبستان رو زمزمه کنم، بدون اینکه بدونم شعر محمود کیانوش بوده. اینه معجزه ی شاعر کودک.
چند تا از شعر های معروفش رو باز نشر می دهم، که یادی کرده باشیم از خاطرش، او لا به لای این اشعار، در حافظه ی کودکانه مان جاوید است.
یک گل، ده گل، صدتا گل
اینجا، آنجا، هر جا گل
دامن، دامن، فروردین
میروید بر دلها گل
باغ و دره پُر گل شد
کوه و دشت و صحرا گل
لبها را گل خندان کرد
شد از شادی لبها گل
-----------------
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخۀ اندوه!
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیدۀ مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
بر عقیق بوتۀ اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست
ساده و غمناک
اشک سردی همچو مروارید
می دود در جام چشمانش
می چکد برخاک
زندگی زیباست
ساده و مغموم
چون غزالی در کنار چشمه ای، در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
زندگی چون کودکی تنهاست
ساده و غمناک
زندگی زیباست
------------
فرزندهای نازنینم
گلهای باغ زندگانی
خوانندگان شعرهایم
در کودکی و نوجوانی
هرگز نخواهد شد عزیزان
یاد شما، هرگز فراموش
هستیم با هم همیشه
در شعر محمود کیانوش
با پیکهای شعر من هیچ
چیزی مگر حرف شما نیست
دور از شما و بیصدایم
شادم که شعرم بیصدا نیست
در شعر من چشم شما هست
بر آسمان بیکران باز
با یک نگاه شاد و روشن
بر دیدنیهای جهان باز
در شعر من قلب شما هست
که میزند آهنگ شادی
میگیرد از آهنگ هر شعر
هر چیز دنیا رنگ شادی
در شعر من – هر وقت شعری
دارید میخوانید از من-
من نیستم، حرف شما هست
حرفی که میدانید از من
در شعر خود هستم همیشه
من زنده از لطف صداتان
فرزندهای مهربانم
سالم نگهدارد خداتان.
"سرخ باشد علف." الاغی گفت
گرگ رد می شد این سخن بشنفت
گفت: "سبز است علف، نمیدانی
تو که پیوسته در بیایانی."
خر بگفتا که: "میکنم تکرار
که علف سرخ دیده ام بسیار."
"نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید
"سبز باشد علف، چرا تردید؟!"
بحث بالا گرفت و دعوا شد،
تا که شیر این میانه پیدا شد
داوری خواستند از او خر و گرگ
اینچنین حکم داد شیر بزرگ:
"خر به دنبال کار خود برود
گرگ محبوس در قفس بشود!"
گفت با شیر گرگ زندانی:
"سبز باشد علف تو میدانی!!!!"
این چه حکمیست حضرت سلطان
من به ناحق چرا شدم زندان؟
پاسخ از شیر آمدش آخر:
«بابت بحث کردنت با خر.»
به وقت امروز که شکست عشخی خوردم. شکست عشخیییی. :دییی
این را بالاخره نشر می دهیم بعد این همه مدت؛ برای یار جفا کارمان. بگید که قبلا نشر ندادم. بگید که قبلا نشر ندادم.
یعنی می دونی این قدر مورد علاقه هایم رو مدت زیادی نشر ندادم و نگهش داشتم برای روزی که حس می کنم درسته، که آخر می افتم می میرم هیچ کدام رو هیچ کس نمی فهمه احساسی از جانب من درباره اش وجود داشته.
یعنی دیگه جان من از بدنم می ره بیرون وقتی این غزل رو می خونم. مثل دُرد ته جام شراب می مونه برام.
یه سعدیه برای من،
یه این غزلش.
دلم می خواد باهاش بمیرم.
دلم می خواد... باهاش بمیرم.
اینقدر ننوشتم از این شعر که دیگه نمی تونم بنویسم ازش.
چهار پنج سال پیش خیلی چیزا فرق می کرد. باید همان زمان که دبیرستانی بودم و احساساتم به این غزل گفتنی بود، می نوشتمش.
اون موقع ها... خیلی حرف ها برای گفتن داشتم.
یخ کردم الآن. از دهان افتاده به قولی. ههع.
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم...
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده!
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الّا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت؟ به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم؛ دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
پ.ن. بچه ها. آهنگ "ماه در می آد که چی بشه" از مارتیک.
داخل یکی از وبلاگ های همین جا نوشته بود.
دانلود کردم.
بعد همه هم خانه بودند امروز، بلند پرسیدم بچا شماها مارتیک می شناسید؟
مادرم که فکر کرد خوراکی انگلیسیه!
بابام گفت خواننده نیست؟
و بعد من گفتم که متن شعر به شدت برایم آشنا هست ولی نمی دونم کجا شنیدم و کی هست اصلا این خواننده.
آقا پلی کردیم.
همه توافق داشتیم که آهنگ رو شنیدیم خوبم شنیدیم. یه طوری شنیدیم گویی که باهاش آفریده شده باشیم از ازل.
ولی هیچ کدام نفهمیدیم کجا.. به چه نحو...
تا جایی که خواننده رسید به "نمی دونه تو هستی!"
و من قلبم وایستاد! پیرهن سفیدش اومد تو چشمم.
آهنگ را نگه داشتم.
بلند گفتم فهمیدم فهمیدم فهمیدم...
و بعد مثل روانی ها (مدل خنده های هیث لجر جوکر) این قدر خندیدم و قه قه زدم که جانم داشت در می رفت.
بلند گفتم:"یادتون نیست؟ این آهنگیه که آخر ویدیوی عروسی تون پخش می شه."
و بعد بلافاصله دچار واکنش احساسی شدم... یه گالن گریه کردم. گریه های شانه لرزاننده و اینکه مهم نیست کسی ببینه!
و هر دوتاشون وات دا فاک بودن که این بچه چرا رم کرد!
مادرم گفت ما که همین جاییم. کسی بخواهد گریه کنه هم منم که پیر شدم تو چرا گریه می کنی؟
من خودم هم نفهمیدم چرا اینطوری شدم. فکر می کنم به خاطر نوستالژی بود...
شاید یه آن حس کردم همه مردند و فقط من موندم.
خیلی باحال بود. کم برایم پیش اومده بود در زندگی. خنده در گریه. گریه در خنده.
واقعا واکنش قشنگی بود.
می بینی کیلگ؟
من هنوزم یادمه.
من اینجام. و هنوزم یه چیزایی یادمه.
نگران نباش. احساساتم پودر نشدن. هستن. حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد.
حتی اگر چهره ی پدر مادرم رو نشناسم..
حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد که زندگی کردم.
من واقعا زندگی کردم.
حتی اگر در شرف ابتلا به آلزایمر جوانان باشم.
احساساتم هستند.
باقی و جاودان اند،
جاشون امنه.
وجود داشتند.
و دارند.
و خواهند داشت.
امروز روز عشخه اصلا. پنج اسفند نیست، امروزه.
این با اختلاف می شه یکی از عمیق ترین و پر احساس ترین پستای وبلاگم.
احساس ازش چیکه می کنه. می بینی؟
هی عاقا جان. هاعییی.
روز خیلی سردی بود
گربه را دفن کردیم
بعد جعبه اش را بردیم
و در حیاط پشتی سوزاندیم
کک هایی
که از زمین و آتش فرار می کردند،
در سرما مردند.
- ویلیام کارلوس ویلیامز-
قلب تو از دنده ی من آفریده شده،
دستان تو از دنده ی من آفریده شده،
سینه ی تو از دنده ی من آفریده شده،
بی وفایی تو از دنده ی من آفریده شده،
جدایی از تو نیز
از دنده ی من آفریده شده...
-غاده السمان-
بر روی جسد روزهایمان،
عشق ما مُرد
بی آنکه جان بدهد.
-غاده السمان-
با کودکانی که در خردسالی بازی می کردم،
لوییز با موهای قهوه ای به هم تابیده اش که بر می گشت،
و آنی با طره هایی گرم و وحشی.
فقط در خواب است که زمان ناگزیر فراموش می شود.
تعبیرشان چیست؟ کسی می داند؟
دوش تا مدت ها سرگرم بازی بودیم،
و خانه ی عروسکی در پاگرد پله ایستاده بود،
سال ها چهره ی دلنوازشان را تیز نکرده بود.
و من با چشم هایشان مواجه شدم و آن ها هنوز مهربانانه بودند.
تصور می کنم آیا آن ها هم مرا در خواب می بینند؟
و من نیز برای آن ها به سان کودکی خرد هستم؟
-سارا تیسدل-
آقا امروز نویسنده ی محبوبتون، ساعت ها زیر آفتاب داغ ذوب می شد و رسما رد داده بود چون در اثر گرما دیگه حتّی ادامه ی "بو سرده" یادش نمی اومد تا برگردونش کنه روی لیریک "جیز گرمه". ( گفته بودم دارم روش کار می کنم و تموم که شد هم اینجا می ذارم، هم اگه شد واسه تیک تاک اینا می فرستم هر چند هنوز ایده ای ندارم ایمیلشونو از کجا دربیارم!)
و خلاصه نهایت زورشو زد که حواسش رو از گرما پرت کنه،
فلذا چشمه اش جوشید و چند بیتِ به دیدگاه خودش چرت در کرد که الآن براتون می ذاره تا که وبلاگ لامصبش خالی نمونه.
اصلا ایراد وزنی معنایی و هیچی نگیرید که خودم حالم ازش به هم می خوره و چون روم نمی شه واسه بقیه بخونم در اصل دارم اینجا می ذارم که سریع تر به درک واصل شه و بسوزه و نخوام دیگه حتّی رو قافیه هاش و صاف و صوف کردنش فکر کنم.
چیه خب. گرمم بود! یه کوه بودم، زیر تابش اشعه های مادرانه ی خورشید خانوم. و دلم برف می خواست.
حالا دیگه ازین جا به بعد باید مغز هاتون رو ریست کنید تا بتونه خط های بعدی رو جدیانه درک کنه وگرنه که شعره خودش فنا هست، اگه با لحن شوخ و شنگ هم بخونید رسما هیچی ازش باقی نمی مونه می شه شعر مهد کودک. می تونید برید پنج دقیقه بعد برگردید ادامه ش رو بخونید حتّی!
آماده؟ جدی شدید؟
بخونید:
اینم بگم که اصلش بیت آخرش بود. اون دوتای دیگه رو چون وقت اضافه داشتم و منتظر بودم اضافه کردم حالا بدبختی الآن دلم نمی آد حذف کنم. ولی حسش می کنم که محشری بیت آخرم رو خراب کرد. شما اگه الآن برگردید بیت آخر رو تنهایی بخونید، خیلی قوی تره و فاز می ده اون دو تای دیگه می آرنش پایین یا شایدم فقط احساس منه.
اصلا صائب تبریزی خیلی خوبه. یه بیت می گفته و تمام آقا جان. به جای همه ی شاعرای جهان خفه خون می گرفته و چه چیزی ازین محشر تر تو دورانی که همه رسما هی فقط دارن زر مفت می زنن.
نکته ی اخلاقی هم اینکه برید برف رو کوه رو زود تر بتکونید تا کوه ها دردشون نیاد!
پ.ن. خب اعتماد به نفسم بعد نوشتن همینا برگشت، می تونید ایراد بگیرید. مقبوله.
آقا بیرون یک بادی می آد، مشتی.
بادبادک ها! باد بادک ها!
به جای خود...
از جلو نظام...
به چپ چپ...
به راست راست...
عقب گرد...
قدم رو...
پرواز...........!
# و شاعر جدید شناختم: پاییز رحیمی
.:. مرا رها کردی مثل بادبادک ها / اسیر بازی بی قید و بند کودک ها...
.:. و من با باد ها از یاد شب های جهان رفتم / و از من هیچ جا یادی نشد حتّی به ماتم ها...
.:. واژه را جرئت فریاد شدن، آیا نیست؟ / یک جهان عربده در حجم دهان خوابیده ست...
.:. یک نفر سنگ در این برکه نمی اندازد؟ / دل من، زرد تر از برگ خزان، خوابیده ست...
شعراش تو پُرن واسم.
و فرض کن طرف اسمش پاییزه.
خدا! اسمش پاییزه.
جالبه من نمی دونستم می شه پاییز رو به عنوان اسم انسان انتخاب کرد. یعنی حتّی اگه می خواستم به عنوان یک انسان تصوّرش کنم هیچ جوره دختر تصوّرش نمی کردم. یه مرد پیر قد بلند با بارونی قهوه ای و عینک ته استکانی بود برام که کف کفشاش برگ خشک خیس چسبیده. عصا هم داشت تازه پاییز من.
راستش شاعر مشهور شدن شانسکیه به نظرم.
شعراش کم از فاضل نظری نداره واسم.
حیفه خب. آدم غمش می گیره می بینه دنیا این قدر هردمبیله که تا الآن روحش هم از این همه شعر باحال خبر نداشته و بعد که می خونی به خودت می گی یعنی قبل از اینا هم من می تونستم زندگی کنم...؟
چرا این بانو مشهور نشده اون قدری که لایقش بوده؟ کی جوابگوئه؟ بیام ببافمتون؟
نه آشنا، نه همدمی...
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی...
تویی و رنج و بیم تو،
تویی و بی پناهی عظیم تو...
نه شهر و باغ و رود و منظرش،
نه خانه ها و کوچه ها،
نه راه آشناست؛
نه این زبان گفت و گو زبان دل پذیر ماست...
تو و هزار درد بی دوا...
تو و هزار حرف بی جواب...
کجا روی؟
به هر که رو کنی تو را جواب می کند!
.:. من نمی دانم عمو خسرو تا به حال این قطعه را خوانده یا نه، گمان نمی کنم راستش. ولی اکنون کاملا در ذهنم صدایش زنگ می زند وقتی که می گوید: " تو را جواب می کند..."
تو را جواب می کند...
تو را...
جواب می کند...
جواب می کند...
جواب...
جواب می کند...
حرف نوشته نشده زیاده خیلی. خیلی ایده ها دارم که می تونم ازشون رو وبلاگ بنویسم و ارزش به اشتراک گذاشتن دارند. خیلی بحث ها که مدام در ذهنم غوطه می خورند. همه رو بلافاصله نوت می کنم تو تبلتم که نپره ایده ش. تو این یه هفته شاید حدود چهل تا نوت جدید به نوت هام اضافه کرده باشم.
بحث اینه که وقت زیادی می طلبه برای اینکه از تو هر کدومشون متن دل نشین دربیاری. و راستش خیلی حوصله ش رو ندارم. ترجیح می دم بیان نشده باقی بمونن تا وقتی که حوصله ش برگرده واسم به جای اینکه در حد چند خط دست و پا شکسته افکارم رو به اشتراک بذارم و اون چیزی که می خوام رو نتونم از توش بکشم بیرون و اثری که می خوام رو نذاره رو ذهن خواننده م.
برای همین شاید تا یه مدّت حتّی خیلی طولانی که حوصله م بالاخره عشقش بکشه و برگرده و افتخار بدم بشینم پای کیبوردم دوباره واسه تایپ، می خوام شعر به خوردتون بدم صرفا. شعر هایی که تو طول روز می آن زیر دستم و گاها تکونم می دن. اون قدر که فقط دوست دارم برای یک لحظه هم که شده بتونم دست شاعرش رو به گرمی فشار بدم و کنارش بشینم و فقط در حد چند کلمه برام حرف بزنه کمی.
حتّی لازم نبود این توضیح ها رو بنویسم اینجا، به هر حال قرار بود یه اینجا رو عشقی کار کنم دیگه، مگه نه؟
بیشتر خواستم بگم ببخشید!
این اوّلین باریه که دارم جمعا از همه ی شماهایی که اینجا رو می خونید معذرت خواهی می کنم فکر کنم. :))) نیس؟
راستش من سعی می کنم ناراحتی رو از تو خودم بکشم بیرون ولی نمی تونم. خیلی سعی می کنم ولی هی نمی شه. همیشه یه چیزی ته دلم هست که غمش رو بخورم و باور بفرمایید که خودم هم نمی دونم چیه که درستش کنم. شاید افسردگی داشته باشم. نمی دونم.
خواستم بگم ببخشید چون نمی تونم اون قدری که لازمه شاد و شنگول بنویسم واستون. وظیفه ای هم ندارم البتّه، ولی هیچ وقت هم دوست ندارم اون کسی باشم که ناراحتی و غم می ریزه تو شیکمتون.
استراتژی جدیدم تو وبلاگنویسی اینه که از غم بنویسم. دیگه نمی خوام سعی کنم شادی بکشم بیرون از توی غم هام. من تسلیمم. می گم یعنی شاید راهش همین باشه. شاید این همون راهیه که کمکم می کنه بتونم مثل یه آدم عادی زندگی م رو کنم و بی خیال باشم. شاید نوشتن از غم، بتونه اون آرامش ذهنی ای رو که می خوام بهم بده. ذهن من آرام نیست. اینو می دونم.
دو تا فرضیه هست...
الف) یا تو با حرف زدن از افکار بد و منفی، انرژی منفی به سمت خودت جذب می کنی و با حرف زدن از خوبی ها و نکته های مثبت، دنیات رو غرق انرژی مثبت می کنی که اتّفاقا دیدگاه خیلی قشنگی هم هست. ولی من آزمودمش و رو زندگی من و نوشته هام جواب نداد. مثبت نوشتن انرژی مثبت نیاورد سمتم. شاید آورد ولی اونقدری کافی نبود که بتونه مانعم بشه که این دیدگاه رو بذارم کنار.
ب) دومیش اینه، اون قدر از افکار منفی و داغونت می نویسی که فقط خلاص شی از دستشون. می خوام این فرضیه رو امتحان کنم ازین به بعد. می خوام با علم به اینکه می دونم من دارم فاز غم برمیدارم تلخ بنویسم. می خوام به خودم بگم که اصلا چه مشکلی هست؟ من دوست دارم ناراحت باشم. دوست دارم غم گین باشم. و مشکلی با غم گین بودنم ندارم دیگه.
می خوام این قدر از غم بنویسم و وبلاگ رو غرق کنم توش که حال خودم هم به هم بخوره و بالا بیارم و عق بزنم ازش.
( مدیونید اگه با خوندن حرف های بالا به این فکر کردید مگه تا الآن داشتی از چی می نوشتی این رو.)
اینا رو نوشتم که بگم، هر چند برای خودم خیلی سخته که دیگه اسمتون رو نداشته باشم تو لیست کامنت هام، ولی می خوام عاجزانه یه خواهش کنم ازتون. نخونید. ازین جا به بعدش رو نخونید.
یعنی خب کام آن! هفتاد و پنج درصد کسایی که اینجا رو می خونن احتمالا از خود من کوچیک ترن. می دونید چه تاثیر وحشت ناکی می تونم داشته باشم رو ضمیر ناخودآگاهتون؟ حتّی فکرش زجرم می ده. نمی خوام اونی باشم که افسرده تون می کنه، که انرژی تون رو می خوره، که ناامیدتون می کنه. که با غم آشناتون می کنه حتّی.
دارم کاری رو می کنم که حتّی خیلی از نویسنده های مشهور جرئت ش رو نداشتن و شاید به خاطر همین شد که من الآن به این وضع دچار شدم. کسایی که نوشته هاشون رو می خوندم هیچ وقت جرئتش رو نداشتن که بهم بگن نخون! بگن اگه شخصیتت متزلزله و نمی دونی با خودت و زندگیت چند چندی نخون! یعنی مگه برای هدایت... برای کافکا... برای مهدی موسوی... یا حتّی برای نویسنده ی اون کتاب "سیزده دلیل برای اینکه" جی اشر... چه قدر سخت بود که اوّل آثارشون بنویسن شاید شما بعد خوندن این کتاب هیچ وقت اون آدم اوّل نشید برای همین اگه خیلی جوونید و شخصیت تون خیلی بی شکل هست و هنوز فرم جهان بینی تون رو پیدا نکردید، نخونید؟ همه ش همینه. طرف دلش خواسته افکار مریض و اسیدی خودش رو بیاره رو کاغذ که صرفا خودش از شرّشون راحت شه. یه حس خودخواهی عمیقه، نگرفتید هنوز؟ طرف می خواسته خودش رو نجات بده شمای خواننده به کفشش هم نبودید حتّی!
دقیقا همین استراتژی ای که من هوس کردم در پیش بگیرم. و طرف اغلب جرئتش رو نداشته که گند نزنه به زندگی بقیه و بگه نخونید.
من جرئتش رو دارم. بهتون می گم نخونید.
بذارید شاید تونستم خودم رو درست کنم، شاید تونستم کلا ویندوز جدید نصب کنم که همه چی بشه مثل روز اوّل. فاکتوری ریست کنم مغزم رو. مثل بچّگی ها. مثل شش سالگی. اون وقت می آم رو وبلاگ و می گم آزاد، حالا می تونید بخونید. :)))
ولی علی الحساب، فقط در یه شرط خوندنم رو ادامه بدید. اگه زندگی تون اون قدر غرق شادی و خوشبختیه که حس می کنید هیچی نمی تونه غرق تون کنه، اون وقت من احساس گناهی نمی کنم. اگه به باور حقیقی رسیدید که شاد بودن رو کسی نمی تونه ازتون بگیره و اینو کردید سر لوحه ی زندگی تون و یه شخصیت کاملا با ثبات و محکم و قوی دارید، خب فکر کنم می تونید ادامه بدید و شاید حتّی بتونید یه طناب هم برای من بندازید که ازش بگیرم و بکشم بالا و بیام پیشتون. ولی در غیر این صورت نخونید. اصلا.
راهنمایی بودم، یه مجموعه کتابی خوندم؛ اسمش بود سری ماجراهای بچّه های بد شانس نوشته ی لمونی اسنیکت. آقا ایشون روی همه ی جلد کتاب هاش نوشته که نخونید کتابم رو چون تلخه و باعث می شه شبا تو تخت اون قدر گریه کنید که متکاهاتون رو آب ببره و فلان و بهمان. همین بیشتر باعث شده که کتابش بفروشه!
الآن خودم احساس می کنم که به مقادیر زیادی اسنیکت بازی دارم در می آرم و این نوشته ها بیشتر حسّاس تون می کنه که فکر کنید چه خبره و با هوش و حواس بیشتری نوشته های اینجا رو دنبال کنید.
نه آقا جان، واقعا هیچ خبری نیست و اتفاقا این نوشته رو در حالتی دارم می نویسم که ناخون بلند دارم رو انگشتام و صدای تق تق شون که می خوره به اسکرین تبلت، به گوش خودم هم می رسه. این یعنی کمترین استرسی ندارم و هیچ فشاری روم نیست. هیچی نشده و ناخون هام اون قدر بلند شده که باید برم دنبال ناخون گیر همین امروز فردا. خدا! :)))) من از نه سالگی تا حدود همین یه ماه پیش، ناخون نداشتم اصلا رو دستام. هر وقت استرس می کشیدم، ناخون می خوردم. دستام به خونی ترین و آش و لاش ترین و دفرمه ترین حالت ممکن بودن همیشه. خلاصه اینکه واقعا اگه تو روند زندگی م مشکلی بود، اوّل از همه تو ناخونام متظاهر می شد.
هیچی نیست و من فقط هوس کردم غم هام رو بریزم بیرون؛ همینه کلّش. و دوست ندارم انرژی منفی هایی که می ریزم بیرون رو یکی دیگه از رو زمین جذب کنه. همین.
من فعلا فقط می خوام از شر غم هام رها بشم چون خودخواهم و جوونی م داره گند می خوره توش و فکر می کنم اقتضاش نوشتنه. راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسه راستش! دلیل نمی شه لیدر بشم و یه گروه عظیمی رو هم با خودم ببرم به جایی که هنوز خودم هم نمی دونم کجاست.
راستش به حذف کردن وبلاگم و شروع کردن در یه جای دیگه هم فکر کردم حتّی. سخت بود ولی فکر کردم. ولی دیدم دلم می خواد سیر رفتاری م رو داشته باشم هم چنان واسه خودم. آرشیوم رو. که تهش هر چی شد، بفهمم چی شد که اینجوری شد یا اونجوری شد. برای همین هنوز اینجا می نویسم؛ منتها قبلش خودم رو در برابر همین چند نفری که اینجا رو می خونن مسئول دونستم که اطّلاع رسانی کنم. که بعدا هیچ وقت نخوام بشنوم که تو ما رو به این لجن زاری که خودت هستی توش، کشوندی و افسرده مون کردی و فلان! هیچ وقت نخوام مثل یه ماشه ی تفنگ باشم تو زندگی کس دیگه ای. و از همین جمله به بعد دیگه احساس گناه نمی کنم. چون تصمیم خودتونه که بخونید یا نه. به قول سعدی خواه از سخنم پند گیر خواه ملال.
اطّلاع رسانی می کنم که می خوام شعر های غم دار، نوشته های غم دار، داستان های خیلی خیلی غم دار نشر بدم و غم بخورم و بشینم و نظاره کنم که تهش به کجا می کشه.
درسته که یه سری هاتون کوچیک تر از من هستید ولی اون قدر عقلتون می کشه که وقتی می گم نوشته هام منفی بافیه و گند می زنه و می ره تو ضمیر ناخودآگاهتون، دیگه ادامه ش ندید. شاید از اوّلش هم نباید این قدر کامنت بازی می کردم که باهام دوست شید و دوست پیدا کنم تو این فضا. شخصیت وبلاگم هم داره می شه شبیه شخصیت دنیای واقعیم. یکم دیگه اگه بذارم بگذره، می شه خود خودش رسما!
اون اوایل که اینجا خواننده نداشت خیلی راحت تر بودم. نه راستش اصلش نمی دونم راحت تر بودم یا نه! دلم خیلی خواننده می خواست ولی از طرفی چون می دونستم کسی نمی خونه راحت تر قلم می زدم و چرت و پرت می نوشتم این رو. اصلا می گم این نوشتن چه کوفتیه؟ به خدا که خودم هنوز هیچ ایده ای ندارم. از یه ور دوست داری بخونن، از یه ور دوست داری نخونن. این دیگه چه مدل از سادیسم و مازوخیسمیه که می افته تو جون آدم؟
دقّت که می کنم بش، می بینم همیشه ته دلم دوست داشتم مثل این فیلم های تین، مامانم یا بابام، دوستام یا کلّ زمین حتّی بیان دفترچه خاطراتم رو بخونن. ولی نه به روم بیارن و نه آب از آب تکون بخوره. و نه من بدونم که داره همچین رفتاری صورت می گیره. ولی ته دلم قرص باشه که یکی هست که داره می خونه و از این گزاره مطمئن باشم.
خلاصه اینکه فعلا من با خودم در گیرم. گفتم در جریان باشید همراه خودم به فاکتون ندم. :))))
ازین جا به بعدش با انتخاب خودتونه، من اطّلاع رسانی م رو کردم.
قربون تون.
راستی اومده بودم یه غزل از شهریار که امروز پیداش کردم بذارم این رو. اصلا نمی دونم چرا این همه ور زدم. دلم پر بود یحتمل!
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخّص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلّل بکشانیم که چه؟
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه...؟
می گه: از امروز هوا یه جور دیگه ای سرد شده نه کیلگ؟
می گم: آره، از کجا فهمیدی تو که هنوز نرفتی بیرون؟
جواب می ده: بوی باد. لباسات بوی باد پاییز رو می دادن وقتی اومدی تو.
شاعریه واسه خودش ها.
منم مثل شما، بیایین از این به بعد با هم سعی کنیم بفهمیم دنیا به چشم اونایی که باد پاییز رو بو می کشن چه شکلیه. هشدار: حرکت بسی شاخ و عاشقانه ست. واو.
بوی باد می آید...
بوی باد می آید...
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به انتظار رقص در آسمان،
هستیش را قمار کرد.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر به رویای رهایی،
از شاخه دل برید.
باد را بگویید:
اینجا یک نفر از سر شوق،
سبزی داد، زردی گرفت!
باد را بگویید بیاید...
باد را بگویید:
برگ های زرد گلخانه ای هم دل دارند.
باد را بگویید بیاید.
بوی باد می آید...
بیا برای من... کمی غزل بخوان
به روی زخم غم، تو مرهمی... بمان
بیا برای من، تو حرف بزن کمی
بیا برای من... برای من... بمان
طرف از خواب پا می شه، به جای حس دفع ادرار، حس دفع افکار پیدا می کنه.
نتیجه ش می شه همین.
بش بگید بیاد به هر حال. :)))))
پ.ن: آقا شوخی بود، ولی حالا جدی اگه می خواد بیاد، بگید من شتری چیزی زمین بزنم. قرار نبود ساعتش رند شه ک.
و من الآن در حالت آور دوز به سر می برم.
تازه محمّد تقی بهار رو کشف کردم.
امروز صبح.
احساس حماقت محض می کنم که تا الآن شعر هاش رو نخونده بودم.
حس می کنم خیلی ابله و بی دانش و از دنیا بی خبر و مصداق بارز یک کبک سر در برف بودم.
نمی تونم از پای تبلت بلند شم حتّی. جادو شدم.
زندگیم دو شقّه شد به سرعت. قبل از خوندن شعر های بهار، و بعد از خوندن شعر های بهار.
ترس گذر از زمان اومده سراغم.
اینکه زمان بگذره و بمیرم و این همه آدم ها و اطّلاعات کشف نشده برام مونده باشن.
همین الآن احساس دلسردی هم به ملغمه ی احساس های لحظه ایم اضافه شد.
دلسردم، حس می کنم زمانم خیلی کمه. حس می کنم همه چی رو دور تنده. هول برم داشته.
حس می کنم اطّلاعات خیلی زیادن. عمرم خیلی کمه برای دسترسی بهشون.
خودم رو خوار... خفیف... حقیر... بی ارزش... و ناتوان می بینم.
از هیجان لنگ سربازه رو شکستم. یه سربازه، از ایزوفاگوس قرضش گرفتم.
صبح ها به ریخت هم خیره می شیم. صامت.
آقا سربازه، ببخشید. حالا لنگت رو چه جوری درست کنیم؟ ایزوفاگوس می کشمون ک. اه.
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم،
و امروز بدیدیم که آن جمله معماست
از ماست که بر ماست!
گوییم که بیدار شدیم، این چه خیالست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی ست که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست...!
یا مرلین، آدم چهار ستون بدنش می لرزه اینا رو می خونه. چه قدر خفن آخه؟
با خودم فکر می کنم، جدّی چرا تو شبکه های اجتماعی هیچ چیزی به غیر از شعر قیصر امین پور پیدا نمی شه درباره ی شروع مدرسه ها؟
همه ش باز آمد بوی ماه مدرسه؟ همه ش همون آهنگ تکراری؟
ماه مدرسه هم خسته شد خودش از این تکرّر.
که تازه بعد این همه تکرار باز هم از هر ده نفر یک نفر هم پیدا نشه عمق کلام قیصر رو بفهمه؟
ما کوریم واقعا؟ نمی بینیم؟ چی می شه که اطّلاعات حیف و میل می شن اینجوری؟
هیشکی تا الآن زحمت نداده این اشعار بهار رو وارد یه شبکه ی مجازی کنه که مردم بخونند و لذّت ببرند؟
باید از پیج حسن و قلّی و زرّی خانم مدام بشنوم که باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید از تو اخبارم همین شعر رو بشنوم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید از سر صف مدرسه های اوّل مهر هم ورژن دکلمه شده ی همین بخوره به گوشم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟
باید پس زمینه ی همه جا، تو گوشم باشه که باز آمد بوی ماه مدرسه؟
من خودم عاشق و سینه چاک این شعرم. یه روز یه کتاب ادبیّات اوایل دهه ی شصتی از تو کارتن های خاک گرفته ی اتاق پرورشی مدرسه مون کش رفتم که صفحه ی اوّلش این شعر بود و از همون موقع با روحم گره خورد. ولی ناموسا این تکرار حالتون رو بد نمی کنه دیگه؟ چون الآن داره حال منو که به شدّت عاشق این شعر و ریتم آهنگشم رو هم، به هم می زنه! خلّاقیتتون کجا رفته آدما؟ عرضه ی سرچ دادن هم نداریم ما یعنی؟
چرا بهار باید با این شعر های خفنش تا الآن واسه من گم نام می موند؟
چرا معروف نشده اون قدری که لیاقت داشته؟
قطعا کم کاری از ماست. تنبل تر از چیزی بودیم که انتقال بدیم شعر هاش رو. تنبل تر از چیزی هستیم که قدر فرهنگ و ادبیات ایران رو بدونیم.
شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه ی جان سوز و دگر هیچ!
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ!
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بد آموز و دگر هیچ!
روح پدرم شاد که می گفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ!
آره. من دلم تنگ شده. واسه یکتا حسّی که هر سال فقط اوّل مهر ها می اومد سراغم و دیگه نمی آد.
" می خوایم بریم اتاق پرورشی نوار گوش بدیم.
می تونی بیای؟ چون سر گروه و نماینده ی پروژه ای!
صباغی رفت برای ورزش!"
دلم برای همیناش تنگ شده. واسه همین گند کاری های مدرسه که دیگه هیچ جا مشابهش نیست. اگه این صفحه ی کتاب رو باز نمی کردم خودم هم باورم نمی شد که یه زمانی وجود داشته که من در برهه ای از زندگیم سر دسته ی گروهی بوده باشم برای پروژه ای. نمی دونم اون روز رفتیم حتّی به چه نواری گوش دادیم! قرآن بوده؟ شعر و ادبیات بوده؟ سرود بوده؟ فیلم بوده؟ اصلا حتّی یادم نمی آد که باهاش رفتم یا به طرف گفتم خودت تنهایی برو من می خوام به کلاس فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی کوفتیم گوش فرا بدم. :))))
زمان گذشته ولی من هنوز همونم. و برای همین دلم می خواد محیط همون طوری بمونه. ذهنم اون قدری که لازمه رشد نکرده و هر لحظه بیشتر و بیشتر از الگوی رفتاری هم سن و سال های خودم عقب می افتم. وحشت ناکه. خداوندگار. چون مغزم هنوز مغز همون بچّه دوازده سالهه هست. ورزش می خواد. هیجان می خواد. سرود خوندن می خواد. ادبیات می خواد. شعر می خواد. کل کل می خواد. یعنی یک درصد احساس نمی کنم که احساس های الآنم با احساس های اون موقعم مو بزنن. احساس نمی کنم زمان گذشته باشه حتّی. انگار که فقط عدد سنّم رفته باشه بالا.
تو دانشگاه که رسما هیچ غلطی نمی کنیم. آدم یخ می کنه. دیگه فرض کن دانشکده پزشکی هم باشی. نور علی نور. یه بار سعی کردم تو همین اندک برنامه های فرهنگی هنری (که در نود درصد مواقع تو دانشگاه های علوم پزشکی وجود نداره) با هزار تا سلام و صلوات و با این لحن که آفرین کیلگ برو جلو تو می تونی شرکت کنم. رفتم اینقدر معذبم کردن و حرف مفت به خوردم دادن که تا یک هفته اصلا دیگه نمی تونستم برم دانشگاه. اینم از اون. اون جمع، هدفشون هر کوفتی بود به غیر از چیزی که تو پوسترش نوشته بودن. بعد اون دیگه نرفتم. کهیر زدم فقط. حساب کار دستم اومد که دانشگاه های ایران واقعا جای عملی کردن یه سری از ایده آل های ذهنی من نیست. توی صرف علم آکادمیک چرا. میشه بهش امید هایی داشت. ولی بقیه ش... دل سرد کننده س. سطل آب یخه که از در و دیوار می ریزن روت.
این عکسه رو دیشب گرفتم. کتاب فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی سال اوّل راهنمایی.
بحث اینه که چند وقت پیش بین علما که من یکی شون باشم، اختلاف افتاده بود که زمان ما که راهنمایی بودیم اسم کتاب عقیدتی ه چی بود؟ دینی خالی بود؟ دین و زندگی بود؟ هدیه های آسمان بود؟
خلاصه همه توافق داشتند که اسمش دین و زندگی بود ولی من اصرار داشتم که اسمش دینی خالی نبوده. دیروز فرصت داشتم و گشتم کتاب دینی سال یک راهنمایی م رو پیدا کردم. ای کاش الآن اون جمع بودن که بهشون بگم حافظه شون خیلی سریع تر از چیزی که لازمه داره ضعیف می شه. اسمش اینه: فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی. شما چی؟ شما یادتون بود؟
دیشب داشتم کتاب جلد می گرفتم برای داداش تنبلم. باهاش یه سری معامله ها انجام دادم و قبول کردم در ازاش کتاب جلد کنم واسه تن لش اعظم. به هر حال خودم که دیگه کتاب ندارم دلم تنگ شده واسه این کار... یعنی دیگه حتّی زحمت نمی دم یه منبع مطالعاتی بخرم. همه چی رو یا قرض می کنم از دوستام (اونم چی؟ تو هفته ی آخر مونده به امتحان!!!) یا از کتاب خونه می گیرم. این قدر که از درس های الآنم تنفّر دارم و نمی خوام بعد پاس شدن واحد ها اثری ازشون بمونه تو زندگیم.
خلاصه فهمیدم که این قدر اسم درس ها عوض شده که نگو. تعداد زیادی کتاب با عنوان جالب هم دارن که ما نداشتیم و هیچ ایده ای ندارم چی توشه.
به فرهنگ اسلامی وتعلیمات دینی می گن پیام های آسمانی. دبیرستانی اند رسما ولی از این حس و حال شاعرانه محرومشون نکردن. خشکش نکردن. که بچّه هیچ حسّی نداشته باشه این چه کوفتیه گذاشتین جلو من؟ چرا حتّی عنوان کوفتیش رو نمی فهمم؟
یه درس دارن به اسم فرهنگ و هنر.
یه درس دارن به اسم کار و فنّاوری.
خدای من یه درس دارن به نام تفکّر و سبک زندگی!!!!
این عنوان ها بیش از حد لازم امیدوار کننده اند. آیا آموزش و پرورش ما به یغما نخواهد رفت؟ آیا بالاخره مسئولان گل و بلبل تصمیم گرفته اند از اوّلین دور برگردان در دسترس، ماشین را بیندازند در راه بازگشت؟
نمی دونم. ولی به هر حال دریابید عزیزانم. بجنبانید. مرغا دارن یکی پس از دیگری در پریدن از قفس از هم پیشی می گیرند.
مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...
و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.
من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...
ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره از خاطرم رفت و عاشقت شدم.
اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.
برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.
به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.
همین الآن من.
همین الآنِ الآنِ الآنِ الآنم!
و امیدوارم که همین الآنِ الآنِ الآنِ شما!
اردیبهشت سینوسی ترین ماه سال است. حداق برای من.
کلی تولد توش هست. کلی مرگ توش هست. کلی امتحان توش هست. کلی نمایشگا توش هست. کلی کیف توش هست. کلی استرس هم توش هست.
اصلا انگار همه ی مقوله های دنیا با هم رقابت می کنن که تو اردیبهشتی که بین بهشت و جهنم نوسان می کنه اتفاق بیفتن...
و من نمی دونم به این خاطر باید ممنون اردی بهشت باشم یا طلبکارش!
من امروز رفتم نمایشگا.
بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران؛ شهر آفتاب.
و به قدری درونم دگرگون شده که الآن مثل خروس پر کنده فقط می تونم از این ور بپرم به اون ور.
خیلی حرفا دارم بزنم ازش. خیلی بیشتر از خیلی.
ولی بذارین باحال ترین ش رو بنویسم بلکه امشب خوابم برد!
من از الآن، از همین الآنِ الآن تا آخر عمرم ، کتابی رو دارم که توش نوشته "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"...
و صفحه ی اوّلش،
با یه روان نویس سبز،
نوشته تقدیم به کیلگارا، علیرضا بدیع.
+می دونی کیلگ؟ من بازم لال بودم. خدا می دونه چه قدر با خودم جنگیدم تا بتونم ازش خواهش کنم برام امضاش کنه.
من می تونستم تا ابد، از تمام شب هایی که به زور این شعر صبح شدن براش بنویسم.
می تونستم براش بنویسم که چه قدر خاطره ی گند دارم از شعرش.
می تونستم از تک تک اشکام براش بگم. از تک تک روز های نحس دلتنگ طورانه ای که مثل مادر مرده ها فقط یه سیم تو گوشام بود.
می تونستم تمام مدتی که تو سیاهی هام این شعر رو با خودم زمزمه می کردم رو براش تداعی کنم.
من می تونستم بهش بگم که حتی خدا هم از دستش در رفته بار هایی رو که من آرزو کردم شاعر شعرش بودم.
من حتی می تونستم بهش بگم قبل از اینکه اشرف زاده شعرش رو بخونه باهاش حال کرده بودم...
من می تونستم بهش بگم که بار ها به این فکر کردم که اگه دستاش نبودن من با چه شعری باید برای عموم زار می زدم؟ زاری که حتی با دیدن سنگ قبر عمو احمد هم نتونستم بیرون بریزمش.
می تونستم تمام اِن به توان اِن باری که برای تست خودکار جدید خریداری شده ام نوشته ام: "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی" رو بهش یادآوری کنم.
من حتی می تونستم بهش بگم که شاید اگه اون شب بر حسب اتفاق آهنگ شعرش نمی اومد زیر دستم، رسما خودم رو به فنا داده بودم و الآن دیگه دستی نبود که اینا رو تایپ کنه.
حتی می شد بهش بگم که اون قدری با شعرش روانی می شم که خیلی وقته جرئتش رو ندارم گوشام رو نگیرم وقتی یکی داره آهنگ به اصطلاح مورد علاقه خودش رو به خورد همه می ده.
ولی حرف زدن همیشه سخت بوده. برای لالی مثل من...
من فقط مثل بچه کوچولو ها بهش گفتم:
- ام... آقای بدیع؟ می دونستین شعر ماه و ماهی تون خیلی قشنگه؟
من خیلی بیشتر از یه تشکر ساده بهش بدهکار بودم...
پ.ن: وقتی پیر تر شدم، یه روزی می آد که اون قدری شاخ شده که دیگه کسی نمی تونه ازش امضا بگیره. من اون موقع کتابم رو نشون بقیه می دم و می گم: ببینین! یه روزی بود که بعد از نوشتن این بهش گفتم شعرش خیلی قشنگه و اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو تحویلم داد...