این هفته، هفته ی آخریه که می تونستم کارنامه ی کنکور بچه ها رو هک کنم.
چون امروز مجبورم برگردم به دیار دانشگاه عزیز، پس همین چند ساعتی که مونده می شه فرصت من برای هک کردن کلی آدم.
چون در واقع بعدش می ریم تو بهمن و ثبت نام کنکور جدید و خلاصه اطلاعات کنکور سال ما می پره از رو سیستمشون.
خیلی از بچه ها بودن که می خواستم هکشون کنم. ولی وقت نداشتم. خیلی از اونایی که رژه می رن رو اعصابم. خیلی از اونایی که فخر می فروشن الآن.
خیلی از اونایی که سهمیه ی تپل مپل خوردن و صداشون در نمی آد و می گن ما خودمون زیر پونصد شدیم!!! ما خودمون دانشگا تهرانی شدیم. هاه.
یه یک ساعتی هم هست که سعی کردم چند نفر دیگه رو هم در آخرین لحظات هک کنم. ولی هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکی از قبل دستم رو خونده بود. یکی دیگه رو ایمیل اشتباه براش وارد کردم و اکانتش رو به فنا دادم. یکی دیگه اسم ش رو با شماره ملی اشتباه یکی دیگه از بچه ها وارد کردم و اونم به درک واصل شد اکانتش. دیگه عرض شود که هر کس یه طوری.
بعدش برای یه لحظه چشمام رو بستم. از خودم پرسیدم برای چی دارم از وقت بیوشیم خوندنم می زنم برای آدمایی که به احتمال یک در هزار هم دیگه گذرمون به هم نمی افته؟
الآن که چهار ماهی از اعلام نتایج کنکور گذشته، دیگه فهمیدن رتبه و ترتیب انتخاب رشته ی بچه ها برام مهم نیست. دیگه اون ذوق و شوق روز اول رو ندارم برای پیدا کردن دروغ های ملت. دیگه هیجان زده نمی شم وقتی کارنامه کنکور فلانی می آد زیر دستم. چون به غیر از خودم نمی تونم به کسی ثابت کنم چه قدر همه دروغ می بافن به هم! چه قدر همه مسخره قبولی گرفتن پارسال. چقدر همه چی قاراشمیش و ویمسیکاله! چون دیگه قرار نیست بچه های سمپاد رو ببینم و ازشون آتو داشته باشم. اینا دیگه به هیچ دردیم نمی خوره.
برای همین. کشیدم بیرون. :))
ازین به بعد هک بی هک. کارنامه هاتون هم مال خودتون ای کسانی که رتبه تون زیر 1000 قلم چی نیست و الآن دارید پزشکی تهران می خونید!
چی کارتون دارم؟ گذشت دیگه. ما شهرستانی شدیم، شما تهرانی.
مُرده.
به صورت کاملا برنامه ریزی نشده ای احساس کردم باید بیوشیمی رو ول کنم و برم پای کامپیوتر.
بعد از حدود دو ماه و اندی دلم خواست یهو دمنتور رو باز کنم.
بالاش عکس اسنیپ رو گذاشتن.
با خبری که من در لحظه ی اول فکر کردم دروغ اول آوریله:
امروز اول آوریل نیست ولی.
تازه کریسمس رو رد کردیم. کو تا آوریل.
رفتم سرچ دادم. درست بود. یک ساعت هم نیست که منتشر شده خبرش تو دنیا.
علت مرگ: سرطان. کدوم سرطان؟ چرا هیچ چی ازش نگفته بودن تا حالا؟!
خیلی وقت بود که از امید پست ندیده بودم. احتمالا بابای دمنتوری ها مثل من احساس می کنه فقط خودش می تونه اسف انگیزی این اتفاق رو درک کنه.
تا حالا از مرگ یه بازیگر اینقدر یکه نخورده بودم! فرض کن کیلگ! هری پاتر... سویینی تاد... اون فیلمایی که خودم ازش کشف کردم بعد هری پاتر و به همه می گفتم: "نیگا نیگا! این همون اسنیپ عاشق پیشه ست!"
ولی من یه حس مزخرف دیگه هم دارم.
تولد ریکمن دقیقا تو روز تولد من بود. همزاد می گین بهش... هرچی.
خیلی وقتا فقط به خاطر همین یه فاکتور خودم رو جای اون می ذاشتم. یا اونو جای خودم. اسنیپ رو جای خودم تصور می کردم... خودم رو جای اسنیپ.
یه جور در هم آمیختگی خیلی شدید که نتونی از هم جداشون کنی. و حالا که باید جدا بشن... گند بخوره تو اون تیکه ی دیگه ش.
حالا. حس می کنم خودم مُردم...
دیگه هم نمی تونم به کسی پز بدم که تولدم با ریکمن تو یه روزه.
ریکمن فراموش می شه از این به بعد.
و من می مونم و همزادی که دیگه وجود نداره.
شاید بعد از سال ها، بتونین بین من و یه آدم فراموش زده این دیالوگ رو بشنوین:
-after all these time?
-always!
×لعنت.
حتی نمی تونم برای این پست عنوان انتخاب کنم. مسخره.
خسته ام. خیلی.
حوصله ی تایپ کردن رو هم ندارم ولی تنها کاری بود که یهو احساس کردم الآن وقتشه انجام بشه.
امتحانای مسخره تر از مسخره ی دانش گا با وقاحتی بیش از پیش اسب می تازونن. توپ تو زمین اوناس فعلا.
و من با انزجاری خیلی زیاد صرفا دست و پا می زنم بلکه کم تر لگد کوبم کنن.
خدا شبی رو که من دیشب سپری کردم نصیب گرگ بیابون نکنه.
هنوزم که بهش فکر می کنم به هم می ریزم.
من دو روزه متوالیه که نخوابیدم. زیر چشمام به طرز احمقانه ای گود رفته. روحیه م داغون داغونه. و اونقدر نخوابیدم که انگار خوابیدن یادم رفته!!! به مدت سه ساعته دارم تلاش می کنم بخوابم ولی نمی تونم.
جای شکرش باقیه که هفته ی بعدی همه ی درس های مورد علاقه م هستن... فیزیک پزشکی... روان شناسی و زبان انگلیسی. من به همین امید تونستم این یه هفته رو بگذرونم. این هفته ی مزخرف پلید رو.
می خواین اولین نمره ای که یه ترم اولی تو دانشگاهش گرفته رو بشنوین و دور هم بخندیم؟ یازده ممیز شش دهم! با یک ممیز شش دهم اختلاف تا مرز افتادن.
فرض کنین این دانش جو بخواد انتقالی هم بگیره و رویای خام معدل بالای هفده رو تو سرش داشته باشه!!!
خیلی مسخره ست! د آخه من واسه چی گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم؟ چرا از روز بعد کنکور گفتم دیگه واسه ی هیچ درس کوفتی ای تلاش نمی کنم؟ چرا گفتم هرچی بشه همه چی رو می بوسم می ذارم کنار؟ چون حالم به هم می خوره از این استرس های مسخره و بی خوابی هام. من از این جو تموم نشونده ی دوازده ساله متنفرم. شب های لعنتی امتحان.
و حالا گیر آدمای مزخرفی افتادم. آدمایی که منو با یه بچه ی ابتدایی اشتباه گرفتن و هر روز و هر ساعت خدا چکم می کنن که درس بخونم. اس ام اس می آد:
"بابا جان من از شما فقط انتظار درس خوندن دارم."
تلفن زنگ می خوره:
"آره... فقط زنگ زدم مطمئن شم داری درس می خونی. وقت از دستت نره که نمی تونیم واست انتقالی بگیریم."
و حالا من با این شاهکارم تو آناتومی یه مشت قوی کوبیدم تو دهان استکبار....
عاخه یازده و شش دهم؟! واقعا؟
اگه یه ژورنالیست به عنوان یه ترم اولی باهام مصاحبه کنه... می دونی دوست دارم از چی بپرسه؟
برگرده بگه: به نظرت مسخره ترین جنبه ی دانشگا چیه؟
منم برگردم بگم: اینه که نمی دونی درست از کدوم طرف قراره سیخ کنن تو جونت!
تو فقط مثل یه ماشین برنامه نویسی شده ی از پیش تعیین شده وظیفه داری درس بخونی و بخونی وبخونی وبخونی و خر باشی.
بعد که نمره ت رو بهت اعلام می کنن ببینی و ببینی وببینی و لال باشی.
هیچ وقت هم نفهمی ونفهمی ونفهمی ونفهمی که واسه چی امتحانی که فکر می کردی خرابش نکردی رو نزدیک بوده بیفتی!
هیچ وقت هم از غلط هات درس نگیری. چون هیچ وقت نمی تونی بفهمی غلط هات چی بودن.
هدف اصلی امتحان دادن اینجا زیر سوال رفته. هیچ آموزشی در کار نیست. تو کل ترم یه امتحان از بچه ها گرفته می شه. اون یه امتحان رو هم هیچ وقت نمی فهمن جواب هاش رو. هیچ وقت یاد نمی گیرن! اونا محکومن به نمره ای که استاد براشون اعلام می کنه.
و من حالم به هم می خوره از این بی خبری چندش ناک! از این محکومیت. از این سلب آزادی. از این نفهمی بی نهایت مسئول آموزش و استادا!
هیچ کس هم پاسخ گو نیست. صرفا شوتت می کنن از این ور به اون ور... بعدم بعد از یه روز اعلام نتایج می گن سامانه ی اعتراض ها بسته شد! تو می مونی و حیرانی از نمره ای که واقعا نمی دونی مال کیه و انداختنش تو کارنامه ی کوفتیت!
آقا من ادعای خفن بودنم نمی شه دیگه. خیلی وقته. ولی یازده ممیز شش دهم هم نمی شدم! اونقدرا هم خرابش نکرده بودم لامصب رو.
بعد یهو همین وسط با یه عنتر هم تربیت بدنی داشته باشی و نمره ی ورزشت رو رد کنه هجده و نیم. فقط نیم نمره بالا تر از آخرین رکورد دو میدانی کلاس.
و همه ی اون روزایی که مثل یابو علفی می دویدی دور زمین ورزش بیاد جلو چشمت. همه ی اون روزایی که به ماهیچه های نابود شده ت بیشتر از توانشون فشار می آوردی و با خودت تکرار می کردی : کور که نیست! می بینه...
همه ی اون روزایی که حساسیت داشتی و به معلم نمی گفتی تا مبادا نازک نارنجی حسابت کنه. تک تک سرفه هات. سوزش سینه ی لعنتی ت. انگار که اسید ریخته باشن توش!!! بطری های آب معدنی ای که نمی تونستی از خودت جداشون کنی تا مبادا لو بری.
نفر هفتم کلاس بشی تو دو و میدانی... اون جزوه ی صد من یه غازش رو به هر کوفتی هست بخونی و کامل بشی. بعد الآن واسه نفر نوزدهم کلاس تو دو میدانی بیست رد کرده باشه! تو باشی و هجده و نیم تو ذوق زننده ت. نیم نمره بالاتر از کسی که تو پونزده دقیقه هم نمی تونست تست دو میدانی ش رو تموم کنه!
دلم می خواد تو چشماش نگاه کنم و بگم: چرا؟
یعنی تو با اون چشمای باباقوری ت نمی دیدی انرژی منو؟ این که مثل یه بمب بودم سر کلاسات؟ همه ی تمرین های احمقانه ت رو انجام می دادم؟
یعنی فقط چون ساکت بودم و خودم رو برات لوس نمی کردم؟ چون اسمم به گوشت آشنا نمی اومد و مغز کوچیکت منو یادش نمونده بود؟ فقط به خاطر اینکه با اینکه آناتومی امتحان داشتم پاشدم کلاس لعنتیت رو اومدم و الآن بابام داره تو سرم می زنه که حتی خودش با اون همه تنبلی ش آناتومی یازده نمی آورده؟ فقط به خاطر اون جلسه ای که خواب موندم ولی باز وسطش اومدم تا مبادا بهت توهین شده باشه؟
الحق که بی_لیاقت_ترین و عقده_ای_ترینی!
تهش هم بزدل وار اعلام کنی هر کس اعتراض بزنه تو سایت دو نمره ازش کم می کنم!!!!
آشغال عوضی به درد نخور نفهم. برو به جهنم.
جالب تر اونکه امروز صبح امتحان بهداشت داشته باشی. به خاطرش نخوابیده باشی. تمام شب زجر کشیده باشی. بعد طرف حتی زحمت سوال طرح کردن هم به خودش نداده باشه! بگیره سوالای سال بالایی ها رو بهت بده! و تو اون سوالای کوفتی رو نداشته باشی. چون مامانت اعتقادی به اینترنت نداره. و تو هیچ کانکشن کوفتی ای با بچه ها ی کلاس نداشته باشی تا سوالا رو بهت بدن. سوالایی که شب امتحان بر حسب اتفاق به دست از ما بهترون کلاس رسیده و همین که لطف کرده و نه شب انتشارش داده خیلی با مرام بوده.
این یکی رم همه بیست شن و تو باز ندونی چرا باید علی رغم این همه زجر کشیدنت پونزده کلاس باشی! پونزده کلاس لعنتی ای که معلم لعنتی ترش یک ساعت هم وقت نداشته سوال جدید طرح کنه واسه دانش جو هاش.
حالم از تک تک تون به هم می خوره استادای زپرتی. ای کاش اپسیلون از وجدان کاری دریا و سیمپل و سس خرسی رو می ریختن تو وجود شما لعنتیا!
+ایزوفاگوس از جشن تولد دوستش بادکنک هلیومی آورده! من برم بادکنک بازی و در حاشیه بینی. دنیا هم بره به درک. اصن کی انتقالی خواست؟!
اینو قراره تو کمتر از از دو مین بنویسم و برم.
چون حدودا هفت ساعته پای کامپیوتر نشستم و الآن دیگه کله م قطع می شه اگه سر شام نرسم!
صرفا خواستم یکم ابراز ناراحتی کنم!
چرا دروغ؟ یکم؟
نه بابا!
هوار تا!!!! خیلی خیلی.
داره گریه م می گیره در واقع.
فلشم پکید.
جلوی چشمای خودم.
اومدم چند تا فایل تد بریزم توش برای زبان .... که خیرات سرم نمره اضافه جمع کنم واسش!
بعد یهو ارور داد! که چی؟
your device is write protected!!!!
و بعدش دیگه به هیچ صراط مستقیمی درست نشد که نشد.
نصف فایل ها رو ریخت و بعدش قفل کرد.
دیگه نه فرمت شد، نه خالی شد، نه پر شد.
صرفا یه ارور بی مفهوم.
و من حدودا چهار ساعت وقت گذاشتم که درستش کنم.
کلی مقاله ی کوفتی خوندم.
کلی روش ها و کد های احمقانه ی این و اون رو به صورت کاملا ریسک طوری رو پی سی م اجرا کردم.
ولی نشد که نشد.
می دونی چی اذیتم می کنه؟
من به غیر از این فلش تا حالا از هیچ فلش دیگه ای استفاده نکردم. :))
یکتا فلشم...
یادآور همه ی فایل های عمرم...
المپیاد... امتحان نهایی... کنکور... کد هام.... دی باگ هام.... فیلم هام.... استادام.... غفی.... سس خرسی... دریا .... دوستام... عکسای دسته جمعی م.... پروژه هام... سمینارا.... وبلاگا... سایت ها... قالب ها....
همه ی همه شون زمانی رو این فلش بودن. این فلش هفت ساله ی چهار مگابایتی(دوستان اشاره می کنن گیگ، من امّا می نالم از اعصاب خوردی...) که همیشه محدودیت حافظه ش منو دق می داد! همونی که درش گم شده سه ساله و یه در براش دزدیدم از سایت مدرسه. یه در سیاه که اصلا به بدنه ی سفیدش نمی اومد. :))
ولی خاص بود.
خیلی خاص بود.
یاد گم شدن جو می افتم تو پارسال. پاک کنم. اون پیدا شد... ولی یعنی می تونم امید داشته باشم اینم درست شه؟
از اون جایی که همیشه خودم کار بقیه رو راه می ندازم تو این زمینه می تونم اطمینان بدم که نه.
فرض کن کیلگ! این فلش دست اکثر آدمای خفنی که میشناسی چرخیده. مثل گوی زرین هری پاتر حافظه ی بدنی داره حتی. هعی.
خیلی زور داشت از توی کشوی کامپیوترم که پر بود از کلییییی فلش نوی تلمبار شده تو این همه سال، یکی رو به عنوان جایگزین انتخاب کنم. ده دقیقه ست بهشون زل زدم و دلم نمی آد دل بکنم از فلش قبلیم. ده دقیقه ست باهاشون ور می رم... به ترتیب قد مرتبشون می کنم... به ترتیب رنگ... به ترتیب مارک... و احساس غریبگی می کنم باهاشون.
کلیییی فلش واقعا یعنی کلیییی. حداقل بالای پونزده تا. جایزه ها از مدرسه و سمینار های مادر و پدر و خاله و دوست و کادوی تولد و فلان و بهمان. همه شون آک آک. و هیچ کدومشون به دلم نمی شینه. آخرش بینشون ده بیست سی چهل کردم و قرعه به نام یه شونزده گیگی مشکی قرمز گنده افتاد.
ازش خوشم نمی آد ولی دیگه مشکل حافظه م حل شد حداقل. دیگه کسی بهم نمی گه این فلش ت رو عوض کن جوزف. دیگه منت کشی هم لازم نیست از کسی بکنم به خاطر اینکه حجم فلشم کمه. دیگه هم کسی بهم گیر نمی ده چرا رنگ در فلشت با بدنه ش ست نیس! :((
شاید اگه من این همه خوب وسایلم رو نگه نمی داشتم، الآن محکوم به تحمل این حس وحشت ناک نمی بودم. این حسی که انگار یه تیکه از وجودم رو گم کرده باشم.
شاید اگه هر دو سال یه فلش عوض می کردم، الآن اعصابم این طوری خط خطی نمی بود. آب روغم قاطی نمی شد به این شدت. می تونستم بخوابم امشب...خیلی وقته از دو دیقه گذشته.
ولش کن.
حداقل یه نیمچه سوگ نامه ای برات نوشتم فلش جان.
+قول می دم اون روزی که شدم خفن ترین کامپیوتری ای که می شناسم، خودم درستت کنم. فلشک عزیز من. دلم تنگ می شه برات. خیلی. خیلی. خیلی...
ترنسند بدنه سفید در مشکی چهار گیگی من. :((
خواستم نق بزنم!
از بی فرهنگی.
ادعای فرهنگم نمی شه ها! ولی تا به اینجای زندگیم سعی خودم رو کردم مینیمم اخلاق هایی که ازم انتظار می ره رو رعایت کنم... نه به خاطر خودم فقط. بلکه به خاطر اطرافیانم که محکومن منم جزو محیط زندگی شون باشم! جزو اون دسته از روشن فکر هایی هم نیستم که کول بازی در میارن به هر چیز سیاه وسفیدی گیر می دن و نقدش می کنن.
ولی یه چیزی دیدم که حالم رو به هم زد.
شدیدا؛ حقیقتا؛ واقعا.
دو روز پیش ساعت هفت و نیم صبح، بین خواب وبیداری، داشتیم از کنار دیوار پشتی دانشگاه به مقصد کلاس آناتومی طی مسیر می کردیم.
صبح زیبایی بود. پیشه وران در حال بالا زدن کرکره های مغازه ی خود بودند. جوانکی در کلاس تمرین رانندگی خود مشاهده می شد و بسیار تف تفکی رانندگی می نمود.
حاج آقای بسیار پیری از دور مشاهده می شد که به سمت ما حرکت می نمود. با ابا و ردا و عمامّه و بقیه ی ضمائم... خیلی ابهت انگیز.
ما هم به کلاغ های درخت های قد برافراشته ی دانشگاه نگاه می کردیم و نور خورشیدی که بر بال های پر کلاغی آن ها می تابید.
به صدای مینا های وحشی و جیغ جیغشان گوش می سپردیم و اینکه چه قدر دلمان برای مینای خانه تنگ شده است.
خب همه ی اینها را گرفتید؟ این تصویر سازی بدیع و شور انگیز را؟ می دانید دیگر همیشه لازم است یک چیزی بریند توی احساس های قشنگی که ما داریم. این یک قانون است.
حالا یک لحظه چشم از درختان پر کلاغ بر میدارید و می بینید حاج آقای مذکور وسط راه ایستاده و دیگر به شما نزدیک نمی شود.
و شما همچنان به سمت او در حال حرکت هستید.
بعد توجه بیشتری می نمایید و می بینید حاج آقا بال بال می زند. دست هایش را را باز کرده و ابایش شبیه بال خفاش شده است.
می گذارید به حساب خواب آلودگی و لبخند محو نثارش می کنید. یاد دیوانه ساز های هری پاتر می افتید نا خودآگاه ! به کج عقلی خودتان هم چنان می خندید.
حاج آقا پشتش را به همه می کند و به سمت دیوار می ایستد.
دیگر نمایی از صورتش ندارید. حالا با کنجکاوی تمام حرکات عجیب و غریب حاج آقا را زیر نظر می گیرید.
و یک هو...
دیوار کنار دانشگاه و زیر پای حاج آقا خیس می شود.
لبخند روی لب های شما می ماسد.
حاج آقا حالا دست از حرکات خفاشی برداشته و به سمت شما حرکت می کند...
این شمایید که خشک شده و دیگر حرکت نمی کنید.
سعی می کنید وانمود کنید چیزی ندیده اید.
حاج آقا از کنارتان عبور می کند.
دیگر یک ذره هم نگاهش نمی کنید. انگار که اصلا وجود ندارد.
در عوض زل می زنید به خیسی دیوار پشتی دانشگاه. و بعد از آن دوباره به کلاغ های روی درخت های قد برافراشته ی دانشگاه.
و فکر می کنید چرا؟ واقعا چرا؟!
دور و بر را کاوش می کنید ببینید به غیر از خودتان چه کسی این صحنه ی انزجار برانگیز را دیده است.
واکنش خاصی مشاهده نمی کنید.
شاید همه مثل شما خودشان را به ندیدن می زنند. یا نکند در این شهر این حرکت خیلی عادی ست؟
حالتان از هرچه حاج آقاست به هم می خورد. از این که ادعای پاک بودنشان می شود.
با خودت فکر میکنی:
نکند حاج آقا ها فکر می کنند ادرارشان مقدس است و باید با آن تمامی شهر را مزین بنمایند به امید آن که شهر از نیروهای شیطانی محافظت بشود؟
مگر حاج آقا مسجد آن ور خیابان را نمی دید؟ چه قدر برایش سخت بود خودش را به دست شویی آن دس خیابان برساند؟
مگر حاج آقا ها به طهارت اعتقاد ندارند؟ لابد می خواهد برود نماز مستحبی هم بخواند چندی بعد!!!
مگر بابابزرگ خودت هشتاد و اندی سالش نیست؟ حاج آقا نیست ولی این همه به خودش فشار می آورد تا یک دست شویی پیدا کند در مسافرت ها.
دیگر هیچ وقت از کنار آن دیوار رد نمی شوی. مسیرت را عوض می کنی و از کنار یک دیوار دیگر به سمت دانشگاه می روی.
دیوار کنار درخت های قد برافراشته ی پر کلاغ خیلی وقت است که از چشمت افتاده.
زمان آدم ها را دگر گون می کند امّا تصویری را که از آن ها داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی درد_ناک _تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...
در جستجوی زمان از دست رفته؛ مارسل پروست
حتما خیلی براتون پیش اومده که حس کنید متن یه آهنگی یا پاراگراف یه کتابی از زبون شما بیان شده. اصلا انگار با افکارتون مو نمی زنه... انگار که خودتون نوشته باشینش. جمله ی بالا هم بگیرید یکی از همین حالات ها که در مورد کیلگ شدیدا صادقه.
من تو ایسنتا دیدمش. تو پیجی به اسم دیالوگیسم که دیالوگ های معروف رو شیر می کنه با مردم. از همون موقعی که خوندمش ازش یه اسکرین شات گرفتم که یه روزی تو وبلاگم با شما به اشتراک بذارمش.
و خب الآن ،امروز، درست ترین زمانی ه که دقیقا حس می کنم باید به اشتراک گذاشته بشه.
من به قدری تحت جو این جمله قرار گرفتم_ و حتی تحت جو عنوان خفن کتابش!_ که امروز هر هشت جلد کتابش رو دانلود کردم و تصمیم دارم بخونمش. فقط اینکه الآن گیر کردم بین اینکه دقیقا باید تو کدوم نوبت بذارمش که خونده بشه. :| بعد از اتمام "مسخ" یا بعد از اتمام "دختری در قطار" یا بعد از اتمام "باب سوم امثال و حکم " یا حتی بعد از اتمام "مشاعره برای اهل دل"... یا اینکه شاید اصلا باید شروعش کنم و مثل اینا بره ته صف تا بالاخره یه روزی تموم شه. مثل یه استک که هی می ریزی توش و خالی نمی شه لامصب! :|
متنفرم از اینکه باید یه درس چرت و مسخره ای مثل آناتومی رو به زور بخونم. یا بیوشیمی حفظ کنم و هییییچ چی نفهمم... یا بشینم حرف های حاج آقا رو تحلیل کنم تا اندیشه ی اسلامی رو نیفتم!!! بعد اون وقت این همه کتاب باحال و هیجان انگیز تو صف انتظارم باشن!!!! این انصافه؟ مغزم (که الآن به قول دانشمندان در بهترین زمان یادگیری خودش قرار داره) رو پر کنم با چرت ترین چیز های ممکن زورکی؟ واقعا زجر آوره و حال به هم زن.
بگذریم!
امروز اکیپ قدیمی دوستای دبیرستانم رو دور هم جمع کردم. به بهانه ی تولد یکی شون. با کلی زور و چونه زدن با اونایی که کنکورشون خراب شده بود و خجالت می کشیدن...با کلی بدبختی که دانشگا تهرانی هامون برنامه ی سنگینشون بخوره به این برنامه. آدمایی که این همه مدت با هم حرف نزده بودن ...
ولی خب با وجودی که ایده اش از من بود... شاید تا حدی پشیمون شدم از این کارم. متنفر بودم از اینکه تحقق جمله ی پروست رو با چشم هام می دیدم. من لال تر از همیشه بودم. این همه تغییر کوفتی لالم کرده بود. وقتی می دیدم انگاری اشتباهی اومدم توی جمعی که دیگه بهش تعلق ندارم. من حتی با دوستامم نمی تونم حرف بزنم دیگه. اونا خیلی عوض شدن. من؛ نه.
هی وبلاگ جان!
من کی زیر آوار زمان جا موندم؟!
کی؟
و
چرا؟