فهمیدین این روزا من به مقادیر مناسبی تعطیلم و هم زمان دوباره دارم حس می کنم از ده جهت توسط ده نیرو دارم کش می ام،
و نمی تونم استرسش رو هندل کنم،
پس قارچ چتری بلاگ اسکای شدم؟
از حجم شر و ور پست ها مشخصه.(ها فقط خودم حق دارم به نوشته ها بگم شر و ور- شما باید فقط بخوانید و به به چه چه کامنت کنید!)
چه دنیای سختی شده. ای بابا.
بخش اعظم روز رو تعطیل باشی ولی نفهمی روزت چه طور شب می شه.
جدی مشکل دارم باهاش. سه روزه نمی فهمم از ده صبح تا ده شبم به چی می گذره.
فقطبه خودم می ام و می فهمم روز تموم شد.
نکنه از جسمم خارج می شم می رم شکار؟
کاش طول روز دو برابر بود. سه برابر بود. چهار برابر بود.
من از این گذران عجیب هراسانم.
تیر! عزیزم... خدافظ.
تصمیم گرفتم این موضوع رو پست سلسله وار بکنم، چون به شدت جالبه و گاهی خودم دقیقه ها این پشت قاه قاه می خندم به اینکه ملت با سرچ چه عباراتی وارد این وبگاه می شن. عمدتا هم ربطی به وبلاگ ندارند صرفا ماحصل تبحر اینجانب در انتخاب واژگان هنگام پست اندازی ست.
مورد اول: طرف سرچ داده "زنم مثل بچه س!" و اومده وبلاگ ما.
خب عیزم الان انتظار داری من برات بزرگش کنم که تشریف اوردی اینجا؟
یا نظرت چیه شما رو بگذاریم تو ارام پز، ایشون رو بگذاریم تو زود پز شاید جواب داد؟
همین میشه وقتی هول می زنید واسه ازدواج. زنتون، میشه بچه تون.
و دست به دامان گوگل می شید که زنتون رو بزرگ کنید،
به جاش سر در می ارید از وبلاگ یه خل و چلی مثه ما.
والا از من بپرسی، کل دور و بری هام بچه اند، ادم بزرگشون خودمم فقط! :-" باز این خوبه فقط حس می کنه زنش بچه اس!
یه ماشین دیدم، از جای دستگیره ی سقف کنار پنجره هاش، ماسک اویزون کرده بود.
چهار تا ماسک کنار چهار تا پنجره...
و این ماسک ها با باد تکان تکان می خوردند... وضعی.
خیلی صحنه ی روحانی ای بود. این قدر که حواسم پرت شد نزدیک بود ماشین جلویی رو حسابی مورد عنایت قرار بدهم. :)))))
به شدت حال کردم با اصل وجودش و خلاقیتش، و البته به حجم خل و چل بودن خودم ایمان اوردم.
الان هم دارم مقاومت می کنم ماسک های خودم رو اینجور اویزون نکنم به ماشین.
کلا خیلی باحاله که همه جا ماسکه! رو صندلی ماسک، رو تخته پاک کن ماسک، رو دستگیره ی ماشین ماسک...
خیلی خوووووبه که یه سری ها هستند اون بیرون از رفتار های عجیب غریب ابایی ندارند و از منم دیوونه ترند. این جرئتم می بخشد، خیلی روشنم می دارد.
کاش می شد با صاحابش لختی حرف می زدم. به نظرم اگر فرصتش بود هم صحبت های بسیاااار خوبی می شدیم.
این ثابت می کنه که منم اون قدرایی که تلاش کردم و ادعاشو می کنم آدم روشن و بی طرفی نیستم.
هر چه هم بخواهم نمی تونم باشم.. ذهنم شدیدا جهت دهی شده ست و هر چی تیشه دستم گرفته ام سال هاست، باز به خودم می ایم می بینم ذره ای نتونسته ام بشکنمش.
امروز اتفاقی عکس یکی از دوستان (که خیلی برام فرد ایده الی بود) رو تو عبا (؟!) یا لباس اخوندی دیدم، البته از این عمامه ها نداشت، ولی کاملا عبای قهوه ای داشت و داخل مراسم مذهبی بود.
و از همون موقع ته دلم موج های ریز و درشت دل به هم خوردگی حس کردم تا الان.
ده دور چک کردم که باور کنم خودشه.
می دونی خب من زیاد سر نمی کنم تو زندگی دوستام و فامیلام و اشنا ها... از هر کی خوشم بیاد فوری باهاش دوست می شم بدون در نظر گرفتن سوابقش.
این یکی از ویژگی های از نظر خودم مثبتمه، که به هیچی فکر نمی کنم مگر اینکه اون فرد در لحظه در برخورد با من چی هست. نه به سابقه خانوادگی، نه به شهر، نه به سن، نه به لهجه، نه به رشته و دانشگاه، نه به جنس، نه به وضع اقتصادی، نه به وضع اجتماعی و نه به عقاید سیاسی و مذهبی... کلا فکر نمی کنم. به چیز های دیگه فکر می کنم... مثلا یکی از فاکتور هام همیشه اینه که هری پاتر خونده زبون منو بفهمه؟ :)))))
بگذریم اینو همه می گن درباره ی من زیاد شنیدمش، که همیشه با هر تیپ ادمی... با همه دوستم (بعضی ها یک ویژگی بد می دونندش ولی من این طور حس نمی کنم) و بسی هم افتخار می کنم به این ویژگی ام چون راحت به دستش نیاوردم.
سوشال مدیا هم که اکثرا تعطیل اصلا اهمیتی نداره برام خیلی پوچه پس دچار جو های خاله زنکی اونجا هم نمی شم بفهمم کی چی کار کرد چی گذاشت و چی زد تو بایو و فلان و کلا از زندگی همه ی دور و بری هام پرتم به عبارتی. هرچی رو خودشون بگند یادم می مونه در غیر این صورت تقریبا اطلاعات اضافه تری ندارم.
ولی گاهی هم ویژگی منفی می شه، گاهی اینقدر خجالتی ام در به دست اوردن اطلاعات از اطرافیانم، که شاید سال ها با کسی دوست صمیمی باشم ولی هیچ چیز بیشتری از زندگی شخصیش غیر صرف اسم و فامیلش ندونم و این خلاف رسم صمیمیته.
و خلاصه اینجور میشه که بعد یک سال و اندی تازه می فهمم فلان دوستم که چه بگو بخند ها با هم داشتیم، اخونده (؟!) یا لباس اجتهاد می پوشه (؟!) یا چی؟
شت بابا مخم داره سوت می کشه.
می دونی چرا؟
چون طرفو دوستش دارم
و اخوندا رو دوست ندارم متاسفانه.
و دچار تناقض شدم الان.
همینم که اخوندا رو دوست ندارم درست نیست و از بی طرفی من کم می کنه. همون طور که مادرم چشم هاشو می بنده می گه عرب ها رو دوست ندارم و همیشه این منم که دارم توجیهش می کنم مگر خودشون انتخاب کردند عرب به دنیا بیایند؟ اینم دقیقا مثل همونه. شدم مثال نقض حرف خودم!
ولی خب منطقی باشیم اخوندا خودشون انتخاب کردند اخوند باشند از طرفی.
و از همه ی ادمای دنیا، ترجیح می دادم حداقل این یکی با اخوند ها مرتبط نمی شد.
هر کار می کنم، می بینم احساسم عوض شده بهش. دست خودم نیست. ته دلم نسبت به این ادم، دیگه مثل روز قبل نیست...
این ناراحتم می کنه که چرا دیگه احساس قبل را ندارم.
این که یهو می بینی با یک اتفاق یا تلنگر کل احساساتت از بیخ به یکی عوض می شه، این خیلی پدیده ی عجیبیه و دوستش ندارم چون به خودم هم بسیار احساس متناقض و مسخره ای می ده. که هر کار کنی دیگه نمی تونی حس قبل رو به کسی داشته باشی. ته دلت باش صاف نمی شه...
هی همه اش دارم فکر می کنم چی ها بهش گفتم؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر من کلا لالم عقایدم رو ابراز نمی کنم. ولی واقعا بهش نمی اومد اخوند باشه. عح.
اومدم براتون یک کوتیشن از شازده کوچولو بگذارم و برم.
اونجایی که به گلای تو گلستان می گفت:
من تا امروز نمی دونستم همچین جمله ای تو اون کتاب هست. فرض کن!
شایدم می دونستم و یادم رفته. والا دیگه خودم هم نمی دونم چی رو واقعا نمی دونستم و یا چی رو از قبل می دونستم ولی یادم رفته. مهم هم نیست.
منتها خواستم بگم بیا پیداش کردم. کوتیشنی که در لحظه ای که خوندمش حس کردم درجا دوست دارم هشت میلیارد ازش تکثیر کنم و تو صورت همه ی آدمای دنیا پرتش کنم.
که زیبائید... ولی تو خالی،
برایتان نمی شود مُرد.
برای زیبایی یک چیز فقط می شود مرد و اون طبیعت بی شعوره. اره مثلا به نظرم برای زیبایی دنیای گیاهان و حیوانات واقعا میشه مرد. موافقم. برای ژ می شه مرد. برای مرغ مینا ایضا. برای این توتوی جدید حتی و تمام جک جونور های گذشته ها و اینده ها.
دیگه نه بیشتر.
در نتیجه از بین انسان ها فقط واسه خودتون بمیرید.
پ.ن. داشتم فکر می کردم اگر ونتورث میلر بودم (اسکافیلد کذایی) و اول اسم و فامیلم W و M داشت، لعنت بهش یک دنیا ایده داشتم برای امضا. فرض کن دو تا حرف برعکس قرینه اول اسم و فامیلت باشند. لامصب امضا خورش خیلی خوبه.
همیشه از بچگی دوست داشتم از امضام تعریف کنند. پدر مادرم زیاد مهر و امضا می زدند جلوی من و عملیاتش خیلی برایم هیجان انگیز بود. برای خودم چک فرضی می نوشتم پاش امضا می انداختم... نسخه ی فرضی می نوشتم مهر بابام رو می کوبوندم. شاید شش هفت سالم بیشتر نبود که امضای خودم رو اختراع کردم (و اون زمان فارسی بلد نبودم ولی انگلیسی بلد بودم پس اولین امضام انگلیسی بود) و چه قدر ذوق داشتم همه بگند وااااااو عجب امضایی می زنی، و هنوز که هنوزه از همون استفاده می کنم. هیچ وقت هیشکی نگفت چیزی درباره ی امضاهه. خیلی تلاش کردم ولی همیشه کاملا درمونده بودم از تولید یک امضای جدی تر بزرگانه.
یعنی مثلا لیست های امضا رو که همیشه نگاه می کردم، به امضای خودم که می رسید دوست داشتم نگاهش نکنم اینقدر که مشخص بود مدل امضا بچه گانه است...
تازه بیشتر از همه امضا زدم و تمرین داشتم، چون خیلی زود شروع کردم پروسه ی امضا زدن رو ولی هنوز که هنوزه کلی دستم رو فشار می دهم و بازم مثل بچه ها می شه. (آدم بزرگ ها براشون مهم نیست سریع امضا می کنند و رد جوهر نمی افته زیاد، ولی من این قدر برام مهمه صاف و تمیز در بیاید که همیشه دستم رو فشار می دهم و همین باعث می شه امضا خیلی بچه گونه و ابتدایی باشه.)
گذشت تا امروز که داشتیم حضور غیاب پر می کردیم یکی از دوستا که بعد من امضا زد، برگشت بهم گفت مردم چه امضای باحالی دارند.
داشتم فکر می کردم از یک ابتدایی انتظارشنیدن این جمله را کشیدم. چه قدر دیر. ای امضای لعنتی مسخره ی تغییر ناپذیر من.
بچا،
اینو فقط با شما به اشتراک میشه گذاشت.
تجربه ی امروزمه.
من خیلی وقته شنیدن موسیقی سنتی داوطلبانه رو پس می زنم دیگه،
پونزده شونزده سالگی خیلی تو فازش بودم،
ولی الان خبری نیست. حسش نمی اد دیگه.
می دونی شاید غم موسیقی سنتی برام بیش از حد بود. خیلی اذیتم می کرد شنیدنش...
خودم هم ذاتا تبدیل به موجود افسرده خویی شدم این وسط نمی کشیدم گوش کردن به موسیقی سنتی رو.
نه که مثلا شیش و هشت مانکن گوش بدم.. نچ.
کلا که گوش نمی دهم زیاد موزیک
و بعد هم زبان رو عوض کردم یک و نیم سالی هست جزو اخرین اهنگ های پخش شده فارسی ندارم و کلا اهنگ های احتمالا پاپ که در اینستاگرام پس زمینه ی کلیپ هاست را گاها دانلود می کنم.
و کاملا هم به همه اطرافیان حالی کردم جلوی من اهنگ و بدتر از اون سنتی نگذارید چون اگه گذاشتید بداخلاقی های بعدشو خودتون باید پذیرا باشید. دعوا ها داریم سر این قضیه.
اصلا حوصله ی صدا ندارم.
حالا می رسیم به امروز... که از جلوی درمانگاه ویژه ی بیماران تنفسی (کرونا) بیمارستان رد می شدم،
و دو تا پیرمرد نشسته بودند روی صندلی های منتهی به ورودی اش. و یک دستگاهی موبایلی چیزی داشتند که از داخلش صدای موسیقی سنتی می امد. داده بودند صدا رو بالا و صبح زود هم بود کس دیگری نبود اونجا. معلوم نبود همراه بیمارند خودشون بیمارند کادر درمانند خدمات اند چی...
امروز شاید اولین بار بود که بعد دو سه سال دلم خواست بنشینم با کسی موسیقی سنتی گوش کنم و حس کردم حالم بد نمی شه با شنیدن موسیقی شون.
کاش می شد می رفتم کنارشون می نشستم لختی. کاش.
حتی نمی دونم به خاطر اهنگشون بود.. به خاطر جو اون لحظه بود؟ به خاطر صبح زود بودن بود؟ به خاطر رو به روی بخش کرونا بودن بود...
ولی حسی بود که دو سه ساله پسش زدم ولی این بار مثل همیشه نه چندش بود نه پس زدنی.
روز پنج شنبه مادر سید عماد الدین سجادی که به مزارش رفته بود، متوجه حضور دو سگ در مزار او شد. این دو سگ همان سگ هایی بودند که عماد هر روز به آن ها رسیدگی می کرد و هر از گاهی آنان را برای شست و شو به خانه می اورد. او حتی برای این دو سگ اسم نیز گذاشته بود. (و شما خوب می دانید اسم گذاشتن، یعنی چه. یعنی پیمان بستن. یعنی از جنس پوست و خون و استخوان یکدیگر شدن. اسم گذاشتن مثل آن است که گل داخل اخترک را پیدا کرده باشی و به او بگویی تا تهش هستم.)
مدیر آرامستان می گوید: "متوجه حضور سگ ها در ارامستان شده بودیم و فکر می کردیم که دلیل خاصی ندارد، تا اینکه متوجه شدیم این دو سگ و تعدادی سگ های دیگر، هر روز فقط بر سر مزار یک نفر می آیند و آن مزار عماد است. آن ها می آیند تا به او سر بزنند..."
سید عمادالدین حیرت سجادی، یکی از اعضای مجمع فعالان زیست محیطی کشور در کرج بود که طی سالیان دراز صادقانه به امداد و نجات حیوانات بی سرپناه پرداخته و تمام تلاش خود را در راستای حفاظت از محیط زیست و حمایت از حیوانات به کار بست. او ۴ ماه پیش بر اثر ایست قلبی، دار فانی را وداع گفت و همه ی ما را تنها گذاشت خصوصا این سگ های زبان بسته را.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش (امیدوارم واقعا) پر رهرو!
ها این مورد که بعضا دیدم زور می زنند اصطلاحات قلنبه سلنبه ی علوم پزشکی رو بچپونند تو کلامشون، پستشون، توییتشون، وبلاگشون و کلا هر جا چون ظاهرا حس شاخ بودن ایجاد می کنه توی فرد رو هیچ نپسندیدم.
والا من خودم به دوستام که هم رشته ایم می خواهم بگم، هنوز جرئتم نمی شه نشانه ی اختصاری به کار ببرم مثلا بگم یو تی آی به جای عفونت ادراری. کلا همیشه سعی می کنم ساده ترین و مفهوم ترین شکل را به کار ببرم. ولی دیدم ظاهرا مد شده اینکار و برای جذب مخاطب چنین ژانگولر هایی می زنند. که اتفاقا در بلند مدت بدتر باعث فراری دادن مخاطب واقعی می شه.
مثلا یک بار من داشتم به یکی که هم رشته ی خودم نبود می گفتم من امروز فیکس اورژانسم نمی تونم جم بخورم فلان کار رو انجام بدم. مادرم شنید چنان مجازا با پشت دست زد تو دهنم که خورد شدن دندون هام رو حس کردم. گفت این حرفا چیه ؟ فیکس اورژانسم یعنی چی؟ درست بگو نمی توانم ادا ها چیه.(حالا واقعا هم فیکس لعنتی اورژانس بودم ها تا شش عصر چه می دونستم دیده بودم بقیه استفاده می کنند گفتم ما هم استفاده کنیم...)
خلاصه که بزرگوار نکن، من تازه با انتلکچوعال و مینیمال و سفسطه و ... تون آشنا شدم. این اصطلاحات چپه چوپه ای که سعی می کنید به زور وارد زبان پارسی کنید رو کجای دلم بگذارم؟
واقعا که چی بشه؟ هر چی می کشیم از ظاهر سازی و تمایل به شاخ جلوه نمایی هستش.
صرفا اینکه کلامشون نا مفهموم می شه سود دیگه ای نداره.
بعدجالب اینکه چپه چوپه هم استفاده می کنند! مدل روزی که خودمون تازه فیزیوپات شده بودیم به زبون ادم فضایی ها با اساتید ارتباط برقرار می کردیم. خلاصه از دید من که یک دانشجو هستم صرفا نیز خیلی خنده دار بود.
شاید دو سه نفر ندونند ولی یکهو وقتی یکی که می دونه می خوره به پستشون، اون قدری تو دلش مسخره می کنه که ابرو نمونه واسشون.
کلا این رو می دونم همیشه اونی که شفاف تر و ساده صحبت کرد، دانشش از همه بیشتر بود. این ثابت شده ست.
یه سهل ممتنع هست تو ادبیات و یه سعدی مثلا!
نمی دونم مشخص می کنه یا نه برای شمایی که دوریم از هم؟
من واقعا کینه ی شتر رو به ارث بردم.
اوکیم اوکیم اوکیم، یهو از یه جا به بعد دییییییگه اوکی نیستم و هر چی هم بشه حتی خودم هم تلاش کنم دیگه دلم صاف نمی شه.
احساسات عجیب دارم.
شاید طرفم هم نفهمه،
ولی دل من دیگه اون دل قدیم نمی شه.
امروز یکی از بچه ها زنگ زد،
و مغزم این طور بود که "اها لعنتی بی نزاکت خاک بر سر! گرفتمت. بالاخره کارت به من افتاد. یادته یک سال پیش...؟"
تنها چیزی که یادمه اینه که حس می کنم قبلا کارش داشتم چند بار تماس گرفتم بد جور تحویلم نگرفت و پیچوند. کلا خودش رو خیلی واس ما می گیره خاکی نیست. حالا یا حسادت می کنه یا ما اس و پاسیم از نظرش.
و مادر پدرم وقتی دیدند این گوشی ده بار زنگ می خوره و من جواب نمی دهم و داستان رو جویا شدند، راهنمایی ام کردند که با همه نباید محترمانه برخورد کنی. اینکه مثلا چرا وقتی بهت پیام می ده سلام خوبی کارت دارم اصلا به حرفش گوش می کنی مگه خر کیه؟
مثل خودش باش طلب کارانه تکست بده و فلان. تکست اول هم بچه های گل تو خونه یادم دادند چی بفرستم. :)))) گفتم من واقعا از این یارو خوشم نمی آد و نمی دونم چه گلی بر سر بگیرم الان که داره زنگ می زنه، همیشه انگار ارث باباشو خورده ام.
خلاصه یک متن سه چهار کلمه ای طبق صلاحدید خانواده برای ارج نهادن به شخصیت خودم اماده شد. در این حد یعنی من نا توان می شوم گاهی. و بگم اصلا دلم نمی رفت سند رو بزنم. چون اصلا اون لحن رو نمی پسندیدم برای خودم. بابا من کلا دارم با روی گشاده با ملت برخورد می کنم. هی با خودم گفتم خب یکی گهی باشه، تو هم خودت رو در حد گه بیاری پایین گهی رفتار کنی؟
گفتم یعنی حتی یک "جان" هم ننویسم براش؟ گفتند نه. غلط کرده کیلگ ما رو اذیت می کنه.
تهش دیگه اصرارم کردند دکمه ی سند رو زدم و طرفم اینقدر گرخید دیگه هیچ پیگیری نکرد. جواب داد ظاهرا!
حالا بدبختی الان بازم من ناراحتم که مبادا از دستم ناراحت شده باشه. -_-
ناراحتم کسی که ازش کینه ی شتری دارم، ازم ناراحت باشه.
نازنین؟ وقت شامه.
پ.ن. یادم اومد. یک بار همین جوری با هم صحبت می کردیم یهو وسط حرف ها برگشت به من گفت تو باید بری پیش روان پزشک!!! با لحن احمقانه ی خودش ها. آدم داریم تا آدم. اینکه کی این جمله رو بگه بهت. این اصلا من واقعا نمی دونم کیه فقط اسم و فامیلش رو بلدم سلام علیک می کنیم گاهی بعد یهو برگشت همچین حرفی پرت کرد تو صورتم. از اون روز دیگه ابدا دلم باهاش صاف نشد چون قصد توهین داشت. دوست من همه ی ما باید بریم پیش روان پزشک!
من الان این رو تعریف کنم تو خونه همه قاطی می کنند و دوباره شروع می کنند..
اینو گفت و تو هیچی نگفتی؟ تو مثل ماست نگاه کردی؟ تو اجازه دادی هر اس و پاسی رد می شه هرچی دلش خواست بگه بهت؟ تو اعتماد به نفس نداری؟ و باقی داستان.
یک عدد جوجو یاکریم از چنگ گربه نجات داده شده در حالی که برادر یا خواهرش به طرز نامردانه ای توسط همون پلنگ دریده شده،
و هم اکنون در دستان من تشریف دارند،
که دیالوگ مارلین (بابای نمو) رو در گوشش زمزمه می کنم:
" نترس...
بابا پیشته،
بابا مراقبته،
دیگه نمی گذارم هیچ کس هیچ اسیبی بهت برسونه،
نمو."
لعنت بهش من این دیالوگ رو خعلی دوست داشتم. [چشمای نوستالژیک اشکی]
شکل متکاست!
یک هفته ای مواظبشم (پروژه ی هفته ی اتی بنده) و بعد یاد می گیره بپره و بره تو اسمون کثیف تهران.
ها اینو چند روزه می خواستم از شما بپرسم...
به نظرتون دیره یا هنوز وقت دارم به کلوپ طرف داران تیلورسوییفت بپیوندم؟
نمی دونم چه مرضی هست ما تو چهارده پونزده سالگی ادای ادم سی ساله ها در می اوردیم حالا الان که همه واقعا سعی می کنند ادا سی ساله ها رو دربیارند ما شترمون هوس اقتضایات چهارده سالگی رو کرده.
قضیه از اون جا شروع شد که اتفاقی کلیپ یکی از کنسرت هاش رو دیدم، که برق رفت، و این شروع کرده بود تو اون فضای تاریک درباره ی اینکه لباسش رو چه طور خریده با مردم حرف می زد تا برق ها بیاد.
و از اون لحظه به بعد من یهو خیلی حس کردم که پتانسیل فن تیلورسوییفت شدن رو سال ها در خودم داشتم و رو نکردم.
بعد اینکه خودش شعرهاشو می نویسه... این خیلی باحال بود برام.
من هر ده قرن یک بار برای فرار از استرس های کشنده ی روزمره می شینم اسکاریم بازی می کنم،
وقتی می گذارمش کنار نهایتا، این قدر بیش از حد خالی ام کرده که دچار انهدونیای کامل شدم و بعدش نمی دونم با خودم و وجودم چه غلطی باید بکنم دقیقا!
یعنی فرض کن اسکای ریم برای من مثل یک لاینه،
اون ورش استرس شدییییید و اضطراب و افسردگی برای کوچک ترین مسائل و آینده و گذشته و بدبختی هاست،
بعد که ازش می گذری،
اونورش بی لذتی و بی اهمیتی و بی هدفی و حالا مگه مهمه تهش همه می میریم و گور بابای همه چی، هیچ چیز ارزشش رو نداره ست.
که خب هیچ کدوم از دو سر خط جالب نیستند.
نه به اون شوری شور،
نه به این بی نمکی.
ن م دانم چ کنم. به طرز خیلی دلنشینی حس تنفر دارم نسبت به همه چیز.
مثل یک الف که کلی با سپر های سنگین و انگشتر و گردن بند و کوفت و زهر مار تجهیزش می کنی،
و بعد که می ره به نبرد،
درجا بدون کمترین خون ریزی ای همه تسلیمش می شند.
خب لامصب پس من برای کی تجهیز کرده بودم این رو؟
دارم فکر می کنم اگر لحظات آخر زندگی خودم بوددقیق چی کار می کردم؟
و چون تا الان رسما توی همه ی روز و شب های سخت خودم یک انتخاب را بیشتر عملی نکردم، بازم همواره انتخابم همونه: می خوابیدم.
شازده کوچولو بود یه افتاب گیر می اورد بهش می گفت تا اخرین لحظه ای که می بینمت طلوع و غروب مسمتمر کن، و تماشاش می کرد.
ولی من هر وقت دیدم نمی کشیدم گرفتم خوابیدم. خودم رو خاموش کردم. از پریز کشیدم. مرگ موقت رو به خودم القا کردم.
فقط هر بار دوز داروش فرق داشت.
امشبم همین کارو می کنم. دوباره. دوباره. دوباره.
تا اونقدری که واقعی بشه.
پ.ن. فعلا نمی کُشندشان ولی. هه. شدیدا حسمه و خیلی بهش اعتماد دارم. حالا تا ببینیم فردا...
خب دیگه این دختر پیانیست خواننده هه رو دیدم گریه ام گرفت.
لعنتی.
این اهنگ از خون جوانان وطن هیچ وقت از مد نمی افته.
الان می خواستم هشتگ های اعدام رو ببینم،
عکس وحشیگری با مرغ و خروس ها وقتی می کشندشون برای خورد و خوراک امد زیر دستم.
یکی بود پوست بدنش کنده شده بود، سر نداشت ولی بدنش هم چنان حرکت می کرد! درد رو می دیدی توی اون حرکات.
آقا سر همین بنده پنج دقیقه ست دارم زور می زنم فقط اشکامو نگه ندارم اینقدر دلم ریش شد.
کدوم خری جریت می کنه اعدام ادمیزاد رو ببینه؟ کرک و پرم.
حالا من که خودم سر قضایایی دارم در مقیاس خیلییییی کوچیک می کشم مشابه درد این بنده خدا ها رو،
و فهمیدم وقتی صاحب قدرت نفهم باشه دردتو هیچ جا نمی تونی ببری،
تازه رفیق هاتم ماست ماست نگاهت می کنند.
من به صورت عملی آموختم تاوان اعتراض در جامعه ی کبک های سر در برف چیه دقیقا.
مرگه. تروره. حذفه. فریاد خفه کردن تو بالشته.
منم اینجا به روش خودشون اعدام کردند امشب.
ولی بازم به عنوان یک تازه اعدام شده هشتگ می زنم اعدام نکنید لامصبای بی شرف.
اعدام نکنید بی شرفا.
اعدام نکنید افتضاحا.
این شمایید که باید حجامت بشید.
این شمائید که زائدید، اضافه اید، متعفن اید.
این شمائید که سزاوار اعدامید.
این شماعید که حتی همون اعدام هم از سرتون زیاده.
یکی می گفت خیلیه ها که خامنه ای تو شب تولدش این همه آدم ریختند همه بهش گفتند اعدام نکن بی شرف.
# از توییتر استفاده نمی کنم اخرین باری که انلاین شدم کم کمش دو سال پیش بوده، پس اینجا به شیوه ی خودم طوفان توییتری به پا می کنم.
هم جلاد ها ننگشون باد و هم کسایی که ترسو اند جیک نمی زنند و هم کسایی که از جلاد به نحوی حمایت می کنند.
می فهمی؟ توییتر فیلتره و وضع این شد. نصف کسایی که حالشون تا منتهای وجود به هم می خوره از حکومت حتی یه دسترسی ساده به توییتر ندارند.
فکر کنم فقط منم از لغو و تعویق ازمون خوشحال می شم.
بچه ها هم دیگر رو به دندون گرفتند رسما.
یعنی اماده ترین هم که باشم هیچ وقت انتخاب شخصی خودم شرکت توی امتحان نیست.
پ.ن. والا یک سری دانشجو ها تعطیلند نشستند تو خونه نق هم می زنند. خب بشین درست رو بخون بچه فارغ از غم دنیا. هر وقت گفتند ازمون هم مثل دسته ی گل مدادتو بگذار تو جامدادی برو آزمونتو بده دیگه. از جایزه ی نوبل که عقب نیفتادی. طرف ته تهش هم قبول نمی شه می گه به خاطر کرونا مطالعات هسته ای ام به هم ریخت! فقط ما باید حجم محبت کلامشون رو به دوش بکشیم. ما ها که تو بالینیم داریم به فاک فنا می ریم هر روز از استرس کرونا. هی استادامون غیب می شند می گن کرونایی شدند. رزیدنتای جیگرمون نمی آیند یهو می گند طرف قرنطینه شد. هر روز باید التماس هزار نفر رو بکنیم که زود تر تعطیلمون کنند یا مثلا نفرستنمون بالای سر بیمارای مشکوک... حالا تو نشستی زیر باد کولر لنگ روی لنگ بعد می گی چرا فلان چیز لغو شد چرا بیسار شد؟ یکم به مخت فشار نمی اری واقعا چرا لغو شد؟ اصلا کاش ما هم کمپلت تعطیل بودیم. جای من با همه ی دانشجوهایی که تعطیلند عوض. بیایید تشریف ببرید بیمارستان آموزش ببینید جای من، جای انترن بدون کم ترین حفاطتی خط اول مقابله بشید، مثل رزیدنت و استادامون جونتون رو بگذارید کف دستتون تقدیم مردم پرمدعای شریف ایران کنید. بعد ببینم همینایی که دارند خودشون رو پاره می کنند، یک روز جریت می کنند نفس بکشند. زبون درازا.
می دونم که قرنطینه خسته اشون کرده، می دونم می دونم... ولی مغزشون رو خاموش نکنند. دلگیر شدم. چه وضعشه.