می دونی چی شد؟
اتفاقی داشتم پست دو سه هفته پیشم رو می خوندم،
دیدم تهش به صورت غیر مستقیم آرزو کردم که کاش تبدیل به گولوی لوستر می شدم! همین چند هفته پیش. یادم نبود وژدانا.
یک هو تمیز کردن کل ۵۱۴ گولوی های لوستر خونه منطقی شد برام.
به خاطر مطلبی که نوشتم بود. تقاص آرزوی خودم رو دارم پس می دم.
این مقدمه ایه که خداوندگار جلوی من گذاشته تا آرزوم رو برآورده کنه.
من دارم روحم رو توسط خونه تکونی آماده می کنم و جلا می دم، تا تبدیل به یک گولوی لوستر تمام عیار بشم.
من دارم آماده می شم.
باید قبل از تبدیل شدن به گولوی لوستر، بتونم درکشون کنم.
که چه قدر اون بالا منتظر هستند تا یک نفر بیاد تمیزشون کنه.
که چه قدر نور چشمشون رو می زنه.
که چه قدر تا ابد آویزون بودن از سقف می تونه فرسوده کننده و گرما زا باشه برای گولو های لوستر.
که چه قدر یک دویست و پنجاه و هفتم یک لوستر بودن می تونه حس یک نواختی به یک گولوی لوستر بده. همیشه دویست و پنجاه و شیش تا کپی پیستت هست. بیخ ریشت.
شدم مثل اون پروانه ها که می رفتند با شمع یکی بشن در حکایت عطار.
من الآن در مرحله ی علم الیقین هستم.
تا چند روز دیگه به حق الیقین می رسم و ترانسفورمیشنم کامل می شه و با گولوی لوستر یکی می شم. مطمئنم.
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در.
می گم تو این دنیا، حتّی گولوی لوستر بودن هم غم های خودش را داره.
انار هایی خریدم، در زمستان،
که سگش شرف داره به انار های پاییزی که این ها می خریدند. (درست اصطلاح رو به کار بردم؟!)
پاییز فصل اناره، ولی یک انار های زاغارتی می خریدند که من به عنوان انار دوست خانواده بهشون گفتم خواهشمندم! این انار رو نخرید سنگین ترید.
من تو زمستون نزدیک به بهار، دقیقا وقتی پوست آمیخته به ترک های سیاه و نازکشون رو لمس می کردم می دونستم این انار ها، واقعا انارند. حسش می کردم.
خیلی خوشم می آد پشت سرم بگند این یارو هرچی بلد نباشه، خیلی خوب بلده انار بخره.
دوست دارم پشت سرم بگند این یارو انار شناسه. رمز دل انار ها رو می فهمه.
الآن دارم فکر می کنم فردا صبح قبل اینکه بارش تموم شه برم بازم ازش انار بخرم.
احتکار انار. احتکار انار. احتکار عشق. احتکار شادی. احتکار احساس.
باورم نمی شه، چه قدر دیر این انار ها دست من رسید تو سال نود و هفت. من خیلی زود تر از این ها بهش نیاز داشتم. واقعا دیره. سنگ دل، این زود تر می خواستی... حالا چرا! نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی.
الآن خود سپهری رو از تو قبر احضار روح می کنم، بنشینیم دست بندازیم گردن هم، تا صبح انار بخوریم و شعر بخونیم.
سپهری...؟
سپهری...؟!!
بیا! انار آوردم لامصب.
دم بهار، انار اصل پاییز آوردم...
کتابی بود در کتاب فروشی،
رویش نوشته شده بود:
"ادامه ی شازده کوچولو،
دارای تاییدیه ی رسمی از بنیاد آنتوان دو سنت اگزوپری."
هم زمان که محتویات معده ام فواره می زد به بیرون و می پاچید روی کتاب ها،
ساده گفتم "چه طور دلت آمد، آشغال عوضی؟"
و مثل آپچاک (هیولای استفراغی بن تن)، کل قفسه را با استفراغ اسیدی ام حل نمودم که گوارای وجودشان باد. بدین شکل:
اصلا نمی دانم نویسنده اش که بود حتی.
خواندم اسمش را ولی به قدری مشغول عق زدن بودم که در خاطرم ثبت نشد.
شما هم هیس باشید.
این پست را درد دل در نظر بگیرید و وانمود کنید بعد خواندنش، فراموشی گرفته اید.
هر نسخه ای از این کتاب گیرتان آمد به سیخ بکشید و رویش استفراغ کنید و سپس آتش بزنید، خاکسترهایش را بریزید داخل دبه ی ترشی، درب دبه را سه دور بچرخانید، دبه را ببرید بیاندازید داخل سطل آشغال، سطل آشغال را هم بدهید نهنگ آبی بخورد.
شتر ها را هم به خانه بفرستید.
می دانید اگر یک درصد کارش بگیرد،
اگر یک درصد بیشتر ازش حرف بزنیم،
می شود یک کوفتی مثل ملت عشق.
و از آن به بعد دست هر اورانگوتانی باید کتاب با جلد صورتی نه ببخشید با تصویر شازده کوچولو ببینم.
طاقت همچین شوخی مضحکی را دیگر با شازده کوچولو ندارم.
یک شازده کوچولو را برای مردم بگذارید بماند. مولانا را بهتان بخشیدیم.
من یکی که دق می کنم. شما را نمی دانم.
پ.ن. این پستم رو هم زور زدم تا یادم اومد. چه زندگی ای شده. باید قلم خودکار ببرم رو دستم مثل خل مشنگ ها وسط خیابون نکته برداری کنم از پست هایی که باید نوشته بشن بر روی وبلاگ؟ خدایش بیامرزد.
پ.ن بعدی. عکسش را بگذارم؟ به شرطی که فقط رویش عق بزنید و دور همی تف کنیم. تا کجا پایه اید؟ تا چند؟ بازوی پولادین؟ سرپنجه ی ایمان؟
پ.ن نهایی. می دانی یک جاهایی اصلا معنا نمی دهد برگردی به کسی بگویی تعصبی نباش و کتاب را بخوان اول، بعد نظر بده. کجا؟ دقیقا همین جا. چون اصلا ادامه دادن شازده کوچولو خودش گناه کبیره است فی نفسه، حالا من بگیرم بخوانم که چه. چه حرف ها.
پ.ن پسا نهایی. مال ۲۰۰۸ است. اتفاقا خیلی هم خوشحالم که این همه سال نمی دانستم وجود خارجی دارد یک چُنین کوفتی. منتها ترجمه اش اولین یا دومین چاپ است. سال ۹۷. امیدوارم که ... خودتان می دانید. مستقیم برای شکست کسی آرزو نمی کنم. امیدوارم که غیر مستقیم... امیدوارم که گل بگیرند درب آن انتشارات کاف دار را. این آخری ناخودآگاه دارد بر آورده می شود البته. همان غیر مستقیمی که گفتم. نقل قول می کنم ک"کاغذ به طرز وحشتناکی گران شده. انتشارات ها گویی دارند ورشکست می شوند. بروید چند سایت انتشارات را چک کنید. کتاب ها تخفیف قلبمه خورده اند."
به همین گونه که مشاهده می کنید،
بنده الآن در حال خیالبافی برای ماست خوردن (بدون دست و برای رفع گشنگی) هستم.
و تا در وبلاگ، امشب هسته ی اورانیوم شکافت داده نشود، از پایداری نخواهم ایستاد.
راستی من امروز یک حقیقتی در مورد وجود خودم کشف کردم. بنده بر خلاف آروغ های بسیار بسیار آزاد اندیشانه م، اصلا توانایی "نه شنیدن" رو ندارم. فکر می کردم دارمش. سینه سپر می کردم و ارشاد می کردم که کام آن داشته باشید بابا. خجالت بکشید که ندارید. مگه آدم نیستید؟ مگه عاقل و بالغ نیستید؟ و فلان های دیگر،
منتها امروز فهمیدم، مدت هاست هیچی از هیشکی نخواستم. قرن هاست(؟).
اون قدر گذشته، که یادم رفته نه شنیدن چه حسی می تونه داشته باشه.
تمام این مدت ها من اون قدر از نه شنیدن تنفر داشتم که صورت مساله رو برای خودم پاک کرده بودم. یه تخته پاک کن، اون قدر حرفه ای که سال ها تونستم پشتش سنگر بگیرم و فکر می کردم نه شنیدن چیه مگه. ولی امروز یادم افتاد که آره سخته، چون توش یه چیزایی هست چروک دهنده. طبیعتا وقتی از هیشکی هیچ درخواستی نکنی، نه هم نمی شنوی هیچ گاه. ورودی صفر، خروجی صفر.
البته اینم کم تاثیر نداشت که طرف مقابلم خیلی هارش و پرخاشی گفت نه. انگار که به چه حقی جرئت کردم کلا مطرح کنم. اینم از نظر روان شناسی غلطه. ولی غلط ترش که فعلا منم.
والا این شکلی بودم که: "مطمئنی گفت نه؟" و به زبون آوردم که:" باشه پس... مرسی به هر حال." و مغزم بهم می گفت: "باورت می شه؟ گفت نه. بهت گفت نه! بی لیاقت. بی انصاف. نا رفیق. بی معرفت. دارم برات. خیلی قدر نشناسی. حیف من! حیف من که این همه در حق تو لطف کردم."
فکر کنم اینقدر قیافه م تو هم رفت که طرف مقابلم افتاد به معذرت خواهی کردن. و من همین طور که داشتم با سر و دست و پا پس می زدم که"مگه خلم که ناراحت شم. برو آقا. خوب گفتی نه دیگه! نمی تونستی دیگه. مگه چی شده حالا. زور که نیست." و گشاد ترین لبخندی که بلد بودم رو فیک می کردم (که گویا کارگر نبود وهی از طرفین وا می داد لب هام فلذا معذرت خواهی ها شدید تر می شد)، داخل خودم حس می کردم که چه قدر گذشته از آخرین باری که درب این شیشه ی ترشی رو باز نکردم. فکر می کردم به اینکه دبه ی ترشی چه قدر بو گرفته تو این مدت.
حالا بگذریم،،، شما واقعا نه شنیدن رو بلد نیستید؟ خجالت بکشید خب.
چون من ازین به بعد صرفا نه شنیدن و متنفر نشدن رو بلد نیستم.
نه شنیدن خالی رو بلدم.
# بهم بگو: نه!!
- با عشق.
خیلی به خودتون مفتخر باشید. یه عکس شاهکار گرفتم، و بین اینکه اینو بذارم تو اینستاگرامم یا اینجا، مونده بودم. بعد ته دلم دیدم شما ها رو بیشتر از اونوریا دوست دارم و بهتره شما ببینیدش تا اونا. حتی با وجودی که دیگه هیچ وقت هیچ جا نمی شه از این عکس استفاده کنم و می سوزونمش یه جورایی با این کار. ولی بازم.
عشقی باش.
از عکس گرفتن از دیوار های اسپری نویسی شده ی تهران خوشم می آد.
از نوشتن ش هم حتی. حالا می گن بی فرهنگانه س دیگه. ولی من وقتی وسط اون همه شلوغی و بی احساسی و عبوسی، این جمله ی علیزو دیدم، واقعا شاداب شدم، هر چه قدرم که بگن چهره ی شهر زشت شده.
قشنگه، نه؟
روی تخت دراز کشیدم،
و دست هایم را تا منتهای وجودم از هم کش آوردم،
و به خودم دلداری دادم:
"بیا بخوابیم و فرض کنیم امروز اصلا وجود نداشت!"
صبح که بیدار شدم،
برف کریسمس باریده بود.
"دیروز اصلا وجود نداشت."
آنی.
گویی که سال هاست هیچ برگی بر شاخه های خود نداشته است.
گویی که سال هاست آرمیده است،
و رد شدن مرد کلاه قهوه ای را، هر روز هفت صبح به تماشا می نشیند.
برگ هایش ریخت...
بید مجنون
-آنی-
برگ هایش ریخت.
و تو دستانت درون دستکش های بافتنی، گرم بود.
غم در کالبد مردی آمد؛
و چشم ها را به عادت کردن نوازش داد.
غم در کالبد مردِ گدایی آمد؛
و لبخند را از دهانم گدایی کرد.
غم در کالبد مردِ معلولِ گدایی آمد؛
و کارت معلولیتش را به رخم کشید.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدایی آمد؛
که به آسمان نگاه کرد
وبا سرانگشتی پینه بسته،
بوسه ای از سر عجز نثار رخش سفیدم کرد.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سر انگشت هایی پینه بسته آمد؛
مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سرانگشت های پینه بسته اش رفت؛
و غم ماند.
نگاه کردم:
جای سر انگشت های مردِ عاجزِ معلولِ گدا،
بر بدن رخش،
سبز شده بود.
باران می بارید،
سیل بود.
من با پاچه های خیس...
من بدون چتر...
من با دست های سرخ شده...
من با کفش هایی نمدار...
آمدم اما تو نیامده بودی.
روزی آمدی که آفتاب بود.
روزی آمدی که نبودم.
لعنت هفت عالم به من که نبودم.
لعنت به من که تقدیرم روزهای بارانی بود ولی خیالم، یک چشمک گل آفتابگردان.
گِل بر سر تمام مولاناهای حواس پرت.
شمس را سال هاست که پشت باران جا گذاشتی، رومی!
ترتیب رنگشان را ستاره کشیدم:
انار قرمز بود،
و زرد لیمو ی شیرین،
و نارنجی نارنگی،
و سیب ها سرخ.
پلنگ های سیصد و اندی را
گفتم بیایید رفقا،
که ضیافتی ست: زمستانه،
و جمعی ست: برادرانه،
و برگ سبزی ست: تحفه ی درویشانه.
پس پلنگی مرا به آغوش کشید: عاشقانه،
حال که جوجه پلنگی سفید،
ستونی آن طرف تر،
در حال جان دادن بود:
لا به لای دستمالی از سرما، عاجزانه.
پس کتاب نارنجی را گشودم، درویشانه،
و در حالی که از نوک انگشت سبابه ام،
جوانه ی کامکوات می رویید،
گام بیست و پنج را خودم قلم زدم، مفلوکانه:
"زمستان را چگونه ادامه دادم، بی باکانه."
کامکوات در کف دستم نارنجی شده بود.
پس برگ های قهوه ای را، ندا دادم: های بیدار شوید اول پاییز است، عجی مجی لاترجیانه.
با لیسیدن یک دابل چاکلت، وقتی که زیر پتو خزیده بودم.
و دنبال کردن مسیر وانتی که برگ بید مجنون می بُرد؛
در حالی که بالا پایین رفتن هر برگ سبز هرس شده که به زودی زرد می شد،
ضربانی برای قلبم بود.
و با دستم چراغی را کُشتم،
کاوری را کشیدم،
و قفلی را بستم.
و کپه ای کاغذِ بهمن هشتاد و هفت رو بوییدم،
و از پاره کردن انار های خائن امتناع کردم،
و از توی جوق آبی که نزدیک جدول بود،
حلزونی برداشتم،
دستم لجنی بود،
و حلزون از دستم رها شد،
و با جریان آب رفت:
به ناکجا آباد.
اگه تمام روز های زمستون برای من بخوان مثل اوّلین روزش باشن، من اصلا و ابدا هیچ گونه مشکلی ندارم که تا آخر تو زمستون گیر کنم. :-" اصلا همه ی فصل هام زمستون باشه...
# اون یارو هم کنفرانسی م رو که صافش کردم. تهش هم استاد برگشت خیلی شیک ازم تشکّر کرد و پاور پوینتم رو هم به عنوان رفرنس کلاس قرار داد (wow) و اون یارو رو شاخک مورچه هم حساب نکرد. هاه. حالا بسوز تو که ما رو سوزوندی. فرض کن کیلگ، تو یه کنفرانس دو نفره از یکی تمجید کنن و اون یکی هیچ سهمی نبره انگار که اصلا وجود نداشته. اصلا شیرینی این انتقام هنوز زیر دندونامه. :{ گفتم که عکس العملش به خودش بر می گرده. نگفتم؟
# دلم تنگ شده بود واسه زمانی که بچّه ها می ریختن رو سرم و دفتر حسابانم رو ازم می گرفتن می بردن کپی می کردن هفته ی آخر ترم و من بعدش باید می رفتم ده تا کلاس رو بین ورودی مون می گشتم ببینم دفترم به کی انتقال یافته بالاخره. :))) امروز بعد از سال ها (واقعا سال هاااااا، سه سال گذشته از اون زمان) یه موقعیت مشابه برام پیش اومد توی یکی از درس های عملی آزمایشگاهمون که امتحانش نزدیکه. چند نفری اومدن عکس برداری کردن و یه نفر هم ایمیل داد که واسشون بفرستم عکس های دفتر هشت در هفتم رو. خیلی حس خوبی داشت و بهم یادآوری کرد که چه قدر فراموش کردم گذشته م رو. می دونی مزّه ش یه جوری الآن زیر دندونام رفته که باورم نمی شه چه طور یادم رفته بود! خصوصا اون لحظه ای که بر می گردی می گی :"عمرا بفهمی من چی نوشته م. عدد هام همه ش تو هم تو همه. بی خیال!!!" بعد همه برگردن بگن:"اشکال نداره. فقط بده جزوه ت رو خودمون یه کاریش می کنیم." فقط فرقش اینه که اون موقع تو عدد غرق بودم و واقعا لذّت می بردم از دفترم. الآن خودم رو گول می زنم که این درس رو دوست دارم چون متاسفانه درس دوست داشتنی تر دیگه ای پیدا نمی شه تو این دیوونه خونه. هاه.
پ.ن: دو تا مورد بالا رو که خوندم پی بردم گویا خیلی آدم سطحی نگری شدم. ببین با چه چیزایی ذوق زده می شم جدیدا. واقعااااا... ما چگونه ما شدیم؟