حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم... از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم حتّی.
فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.
همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.
وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.
اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم.
ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.
مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره. ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.
روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.
یعنی ببین پدیده ی مرگ... تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.
و ما حالا چیییییییی کار کنیییییییم؟ (با لحن همه ی مردمی که به نگار جواهریان این جمله رو گفته بودن...)
غفوریان بهترین آرزوی ممکن رو کرد. خندوانه برنامه ای شه برای همه اعصار. بمونه برای مردم. حداقل بمونه تا زمانی که من زنده ام و بهش نیاز دارم.
آره. من... به این برنامه ی کوفتی... نیاز دارم. چون خیلی ضعیفم... و دارم... غرق شدن تو غم رو... حس می کنم. و اگه یه درصد بفهمی که چرا هر شب اصرار دارم ساعت یازده، دست هام رو تا منتهای وجودم به هم بکوبونم که سرخ بشن و ادای بچّه های دو ساله ی خوشحال رو در بیارم.
بی اغراق گوشه ای از مسئولیت هر ایرانی ای که در این مدّت از افسردگی خودکشی کنه، بر دوش شما خواهد بود آقای جوان.
و راستی.
اینجوری خداحافظی می کنن.
شیک، پیک و احساساتی طور.
لبخند می زنیم حتّی آروم، زندگی همینه.
امروز آغازگر دوره جدیدی برای شما خواهد بود. شما باید در این مدّت ایده هایی که این اواخر به سرتان زده اند را جمع بندی کرده و برای آنها برنامه های لازم را ریخته و سپس آنها را با دیگران به اشتراک بگذارید. اکنون بهترین و درست ترین زمان ممکن برای دست به کار شدن و عملی کردن این ایده هاست. امروز اصلا احساس خوبی ندارید و حس می کنید که انگار از همه چیز خط زده شده اید. با وجود این که در مقابل این وضعیت در ابتدا ممکن است خودتان را عقب بکشید، بهترین راه برای تبدیل کردن یک وضعیت ناخوشایند به موقعیتی دلچسب رها کردن کنترل اوضاع است. اگر کمی مدیریت امور را به دیگران بسپارید احساس خیلی بهتری نسبت به خودتان و دیگران خواهید داشت.
اسفندی عزیز دُردانه ، همیشه هم موفّق نیستید.
هنگامی که حرف از موفّقیت در کسب و کار مطرح می شود، داشتن هوش یک شرط لازم است نه کافی! به یا داشته باشید برای شروع و مدیریت یک کسب و کار موفّق، باید در همه حال و همیشه باهوش بود اما شاید این هوش هم برای پیروزی شما کافی نباشد.
این یارویی که اینو نوشته، حالش از منم خراب تر بوده.
آقا من حس خوبی ندارم قبول، چرا پای هوشم رو وسط می کشی؟
هوش برای همه چیز کافی ست، و اگه حس می کنی نیست پس به اندازه ی کافی باهوش نبودی. :]
به تقلید از جمله ی فلان بزرگ که اسمش تو ذهنم نیست الآن و می گه پول علاج همه ی درد هاست و اگر حس می کنی نیست به اندازه ی کافی پول دار نیستی. :]
به هر حال... ببین کیلگ...! داره می گه رهاااااااا کن. رهاااااااا.
شُل می کنیم...
حالا کی می آد من مدیریت امور رو بهش بسپارم؟ اتوپایلوت داره این هواپیمای درب و داغونی که به من دادین؟
مدیونید فکر کنید می رم دنبال این مطلب ها سرچ می زنم... به روز شده ی بلاگ اسکای بود. دلش هم بخواد. تشدیداشو براش گذاشتم.
مرغه رو شُستم،
سشوارش کردم،
و طی این مراحل به اندازه ی یه مستند دو ساعته ازش عکس و فیلم گرفتم.
از نظر تئوریک نباید این احساسم درست می شد؟
و هی تویی که نشستی ته دلم، هی با قاشق داری می کَنی... چی بهت بگم؟ به تو هم هیچی ندارم بگم حتّی. برو سر کارت. خدا قوّت.
اطّلاعات عمومی: در سال دو بار پرهاش می ریزن و پر جدید در می آره. الف) در گذر از اسفند به فروردین. ب) در گذر از شهریور به مهر. نمی دونم چرا پر های من هیچ وقت مثل این مرغه نمی ریزه جاش پر جدید و نو در بیاد.
پ.ن: جدی اگه می خواستن بریزن، خودت می ذاشتی؟ آره راست می گی... نه عمرا نمی ذاشتم.
چرا؟
امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد.
تسویه حساب.
من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه.
می ری دم همه ی اتاق ها می گی تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی.
آقا خیلییییی هیجان انگیز بود. خوشم اومد. با کلّی آدم مجبوری در حد تک کلمه حرف بزنی امضا و مهر بگیری.
راستی آره من دیوونه ی امضا جمع کردن بودم یه زمانی. و نه امضای آدمای مشهور. امضای هر کسی که بشه. الآنم شاید باشم هنوز.
اوّلین جا که رفتم، یه آقایی بود بهم نگاهی از سر دل رحمی کرد و با لبخند گله گشاد گفت: "ببین جوون یه چیزی می گم یاد بگیر، تا آخر عمرت هر وقت بخوای کار اداری انجام بدی بیخ ریشته."
یاد اون داستان معروفه (از مثنوی) افتادم که پرندهه قراره در ازای آزادی ش صیاد رو سه تا نصیحت کنه ولی پند آخر رو نمی گه می ذارش تو خماری...
حالا منم به شما جوانان منتقل می کنم حرفاشو، با هم تا آخر عمر به کارمون بیاد.
آن بزرگ فرمود: " هر اداره ای که رفتی، هر کاری که داشتی، هر فرمی که بود، کاری به هیچ کدومش نداشته باش. اوّل فقط برو دبیر خونه ی اون اداره."
بعد من هم چنان داشتم نگاش می کردم که پند های بیشتری واسه زندگیم بگیرم، گفت بچّه چرا داری بر و بر منو نگا می کنی گفتم برو دبیر خونه. :|
کلا من تا امروز نمی دونستم دبیرخونه به چه دردی می تونه بخوره و فلسفه ی وجودش تو اداره ها چیه. بحث اینه که گویا مثل گزارش ورود و خروج ارباب رجوع به اداره ها می مونه. اوّل می ری دبیر خونه می گی سلام من تشریف آوردم به اداره ی شما بدانید و آگاه باشید. تهش هم می ری دبیرخونه بگی آقا من دیگه دارم رفع زحمت می کنم بدانید و آگاه باشید. :))))
دیگه تا آخر عمر هر وقت بخوام برم دبیر خونه حرفای این آقا باحاله (و نه قیافه ش، حافظه ی تصویری در حد پیاز) می آد جلو چشمام. یعنی ببین به همین راحتی می تونید تو زندگی یه نفر حک بشید. با ساده ترین کارهایی که شاید اصلا فکرش رو هم نکنید.
و اینم بنویسم چون یکم احساس گناه می کنم. عین این کاتولیک ها هستن می رن پیش پدر مسیحی اعتراف کنن روانشون آرام شه و بخشوده بشن... عین همونا. :)))))
یه بخشی هست از مراحل تسویه ی دانشگا، که تو اون مرحله باید کارت دانشجویی ت رو تحویل بدی. فرض کنین... چه وحشت ناک!!! کارتت رو ازت می گیرند.
من اصلا نمی دونستم که کارت رو می گیرن برای خودشون. یعنی اصلا آمادگی ش رو نداشتم و با کارتم خداحافظی نکرده بودم. بیش از حد آدم شی گرایی ام و پوست بستنی رو هم اگه برام مهم باشه نگه می دارم (و ناموسا دعوا ها داریم سر این قضیه تو خونه چون مادرم که سلطان خونه س معتقده بلافاصله که به یه چیزی نیاز نداری باید پرتش بدی.) حالا کیلگ فرض کن که بدون اطّلاع قبلی می خواستن کارتم رو ازم بگیرن. یه کشو رو کشیدن بیرون توش پر از کارت های فارغ التحصیل ها بود. حس مرگ داشتم. می گفتم نگاه کن ببین تهش اینه. اینا هر کدوم رفتن یه گوشه ای الآن دیگه. کارتاشون کنار هم مونده فقط.
در همون حالت که غمم گرفته بود... خودم رو شکل گربه ی شرک کردم گفتم: "میشه پس ش بدین یه عکس از روش بگیرم لا اقل؟" دیگه خیلی از سایلنت بودنم مایه گذاشتم که تونستم حرف بزنم حجم مهم بودن رو دریاب.
و متاسّفم خانوم ترسناکه ی پشت ویترین. خیلی متاسفّم. چون حافظه ت فوق العاده ضعیف بود و یادت رفت کارت رو ازم پس بگیری. انگار که یهو از سرت پریده باشه.
منم به روی خودم نیاوردم و سُرش دادم تو جیبم. فرمم رو امضا کردی به این مضمون که: "کارت تحویل گرفته شد."
ولی الآن دو و بیست و چهار دقیقه ی نیمه شبه... و من چی دارم تو دستام؟ به میمنت حافظه ی داغون شما...
یو ها ها ها. یه کارت خوشگل دانشجویی یادگاری. ایناهاش تو دستامه. نرفته تو صندوق کارت های اوراق شده.
حس دزد دریایی بودن رو دارم واقعا.
انگار که غنیمت باشه.
کلاهاتونو بردارید به احترام دزد دریایی قرن کاپیتان جک اسپارو.
خیلی جا ها رفتم. از تنوّع آدما خوشم می اومد. خیلی. هی قیافه هاشون عوض می شد. صداشون. رفتار هاشون. اگه گند اخلاق بودن می گفتی با خودت که شاید تو اتاق بعدی یه آدم هیجان انگیز تر به تورم بخوره. مثل باز کردن کادوی توّلد بود. هرکدوم با یه مدل روبان و کاغذ کادو و دست خط. یعنی ببین کیلگ واسه من که تقریبا هیچ جمعی ندارم برم توش و اکثرا خودم رو معاف می کنم از دیدن آدما و در می رم از زیرش، اینکه هی آدم های مختلف مجبور بودن به عنوان ارباب رجوع تحمّلم کنن و تک کلمه ای با هم حرف بزنیم و تهش تشکّر کنم و آرزوی موفّقیت بشنوم و برم سی خودم حس باحالی داشت.
تازه یه جا رفتم ازم شماره پایان نامه خواستن. :))))) بعد که توضیح دادم برای نقل و انتقالاته، بهم گفت:" آره می گم چرا اصلا قیافت به فارغ التحصیل ها نمی خوره ها!" یعنی قشنگ یه آدم پیرِ تکیده ی چروکیده ی خشکیده روحِ افسرده رو به عنوان فارغ التحصیل قبول دارن فقط. باید جوونیت رو بدی، فارغ التحصیل شی. ای تف تو...
بیمارستان رفتم حتّی. دیگه خیلی واااااو. بچّه های هم سنّ من له له می زنن و هنوز بیمارستانی که قراره توش کار کنن رو ندیدن چون وقتش نرسیده. انگار که حلوا پخش می کنن. ولی من رفتم دیدمش دلشون بسوزه. هرچند حسّی نداشتم واقعا. بار ها از طفولیت رفتم بیمارستان، جذابیتی نداره برام.
به هر حال شازده کوچولو بود که داستان سفرش به اخترک های مختلف رو تعریف می کرد... اخترک سوزنبان. اخترک مردی که همه چیز را می خرید. اخترک تاجر پیشه. امروز برای من دقیقا همون.
یه نگاه به گندی که خورده...
یه نگاه به دور و بر...
تلاقی با مسیر نگاه داداش سیزده ساله...
احساس گناه آنی. بی خیال، تصمیم اتّخاذ شد.
- فاک.
- هییییییییییی وااااااااای! پس تو تمام این مدّت می دونستی معنیش چیه و به من نمی گفتی کیلگ؟
- نه نمی دونستم ایزوفاگوس ولم کن اعصابم خورده.
- ولی همین الآن گفتیش. فا...
- معنی ش رو نمی دونم، ولی دلیل هم نمی شه که ازش استفاده نکنم.
دومین باری بود که به غیر از نوشته هام، در حضور کس دیگه ای به غیر از خودم، علنا و با صدای بلند و کاملا رسا این فحش رو به زبون می آوردم.
بار اوّل جلوی دوستام بود. خیلی حسّ داغونیه که از ازل تا ابدبچّه خوبه ی دبیرستان باشی و همیشه ازت انتظار مثبت بازی داشته باشن خب؟ زارت نشسته بودم روی یه نرده ی تازه رنگ شده. لباسم، شلوارم و کف دستام به معنی واقعی کلمه به سلیقه ی شهرداری، ریدمانی شده بود زرد و نارنجی رنگ. تنها چیزی که می تونستم باهاش شل کنم خودمو همین یه کلمه بود. و می دونی وقتی گفتمش... یهو حدود هفت هشت جفت چشم، بر و بر، خشک شده، برگشتن سمتم. دو ثانیه سکوت مطلق مرگ آور. انگار که یکی ازین پدیده های نجومی باشم که هر هزاران سال یک بار اتفاق می افته و مردم تا آخر عمر افتخار می کنن که تونستن ببینندش!
- ووو... ووو... ووو... ووو... چی شنیدم؟
- باورم نمی شهههههههه! کیلگ!!!
- یعنی دیگه وقتی این داره می گه، تهشو بخون...
- راه افتادیا مهندس...
- بچّه ها این کیلگه ها... کیلگ خودمونه.
چی بگم والّا؟
به خدا ما هم آدمیم. بچّه مثبت هستیم، ولی بازم آدمیم. آستانه ی تحمّل داریم.
و لال هم نیستیم، می تونیم بگیم فاک. منتها نگهش می داریم واسه وقتی که واقعا دیگه به غیر از به زبون آوردنش کار دیگه ای نمی شه کرد.
یعنی خب... صبح تا شب، هزار درجه بد تر از ایناش رو بار ها می شنوم. می خونم. می بینم. حتّی تو همین جمع های ساده ای که چند دقیقه ای دور همیم. فاک که واقعا هیچ چی نیست. فحش خیلی پاکیه تو این دوره. ولی موقع به زبون آوردن که می رسه... واقعا تو زبونم نمی چرخه. نمی دونم می ترسم، خجالت می کشم، چه مرگم می شه که نمی تونم. ادبیاتم این نیست. متاسّفانه یا خوشبختانه.
ولی خب حق بدین که انصافا خسته ام از مدّت ها نقش الگوی بی خطای همه چی تموم رو تو جامعه های مختلف پیاده کردن.
آدم خوبا هم... عمیقا دلشون می خواد بگن فاک. و بلدن. بهتر کنترلش می کنن صرفا.
چرا انتظار دارین از هر جمله ی فلانی حداقل سه تا فاک بزنه بیرون، بعد وقتی من با همون ادبیات (تازه شاید با دوزاژ خیلی پایین تر) باهاتون صحبت می کنم، چشاتون می شه چهار تا و باید برم آب پاش بیارم شاخ های تازه جوونه زده تون رو آب بدم؟
خسته ام دیگه. اه.
می دونین زندگی کردن با ادبیّات شاهانه و فخیر چه قدر می تونه کسل کننده و حتّی زجر دهنده باشه؟ می دونستین که شما از نظر روانی خیلی راحت تخلیه می شین با فحش دادن در آن لحظه ولی من همیشه دارم فرصتش رو از خودم می گیرم؟ می دونستین که خودش حتّی بار روانی اضافه برای من ایجاد می کنه که سعی کنم همون چهارچوبی که تو ذهنتون دارید رو ادامه بدم و هم چنان آدم لاکچری هه ی داستان بمونم؟
خب ولم کنید دیگه... بذارید منم دو تا فحش بدم شاید آروم بگیره این مغز صاب مرده م. شاید واقعا درستش کنه. آب بندی شم. چون به عنوان یک فحش نداده، شدیدا حس خوبی داره وقتی می بینم همه تون بر بر مثل ماست نگام می کنید که یعنی دیگه از این یه رقم آدم انتظار نداشتیم... خب سطح انتظارو بکشید بالا. یا بیارید پایین. یا هر چی.
من حتّی تکلیفم با خودم هم مشخّص نیست دیگه خیلیه بخوام نقش هم بازی کنم پیش همه. نمی دونم از بی چاک و دهن صحبت کردن خوشم می آد یا نه... بهم لذّت می ده یا نه؟ اگه آره، پس چرا این قدر مهارش می کنم و احساس گناه دارم موقع حرف های کثیف زدن؟ اگه نه، پس چرا رو به کسایی که ازشون متنفرم تو جیبم طوری که نبینن، انگشت وسط نشون می دم و فکر می کنم برنده ی ماجرام؟ این تناقض چه کوفتیه اومده تو دامون ما؟ اه.
راستی طی فکر کردن ها و نوشتن این پستم یه قانونی کشف کردم. به خاطرم اومد در واقع.
آدم هرچی بد دهن تر باشه و راحت تر فحش تو دهنش بچرخه، همون فحش ها موقع عصبانیت کم تر آرومش می کنن.
یعنی مثلا در مورد من که فحش دادن تو زندگی واقعی م مثل یه جور تابوئه برام و همه انتظار دارن همیشه از دهنم گل و بلبل شرّه کنه بیرون، وقتی زمانش می رسه و رد می دم و بالاخره یه حرف رکیک می زنم، دلم قشنگ خنک می شه. یه تک فحش کوچیک حالم رو خوب می کنه و بعدش می تونم به خودم مسلّط شم.
ولی خب در مورد یه سری از آدما که دیدم حتّی تو صحبت های عادی روزمره شون خیلی از فحش استفاده می کنن، بار معنایی فحش اثرش رو از دست داده و طرف وقتی عصبی می شه کلمه کم می آره. چون سعی می کنه همون فحش رو شاید هفت هشت بار پشت هم تکرار کنه و بازم نمی تونه اون آرامشی رو که من از تک کلمه ای فحش دادن می گیرم بگیره.
قشنگ مثل اعتیاده، نه؟ تازه کار ها خیلی عشق می کنن باهاش، ولی قهّار ها رو هیچی آرومشون نمی کنه. مقدارش رو هی بیشتر و بیشتر می کنن و تهش هم که هیچی.
می دونی کیلگ داشتم فکر می کردم فحش اختراع کنم. شاید جواب بده. یعنی خب مگه غیر از اینه که ما خودمون به کلمه ها معنا می بخشیم و اون معنای نهفته در فحش هاست که موقع ادا کردن آروممون می کنه؟ واژه ش که نیست، معناشه. یه فحشی اختراع کنم که فقط خودم بفهمم فحشه و تو طول روز اون قدر به زبونش بیارم که دلم خنک شه. و آب هم از آب تکون نخوره. مردم نمی فهمن فحش دادی، ولی خودت که می دونی فحشه. راضی کننده س. :{
به عنوان اوّلین فحش که شاید یه دو سالی باشه ایده ش تو ذهنم هست خیلی وقت ها، به واژه ی "سیب" فکر کردم. من اصلا سیب دوست ندارم. بهم می گن که اتفاقا وقتی بچّه بودی خیلی سیب دوست داشتی و نمی دونیم چرا اینجوری شدی الآن. نه اینکه نتونم بخورم، ولی دست خودم باشه هیچ وقت خودم داوطلبانه نمی رم سمتش.
خلاصه داشتم فکر می کردم به عنوان فحش استفاده ش کنم. از طرفی اینگار خیلی طرف دار داره و حتّی شاید به محبوبیتم اضافه کنه و فکر کنن دارم ازشون تعریف می کنم. معنای حقیقی ش هم طی یک حرکت خبیثانه قطعا فقط توی ذهن خودم نگه می دارم.
هر چند سیب خیلی ایده ی ابتدایی ای هست. من خیلی بهتر از ایناش رو می تونم اختراع کنم. ولی فعلا دم دستم باشه ببینم چی می شه. حتّی شاید یه کلمه ی بی معنا بهتر جواب بده. روش فکر می کنم...
و راستی...
فحش های اختراعی شما را پذیراییم.
این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو فرو می کنم لای پشماش و البتّه نهایتا بوی گوسفند می گیرم که مهم نیست واقعا. :)))
ازین کلاه شاخا هم دارم راستی رو سرم.
ولی انصافا چرا مهمون های امشب خندوانه (ایل بختیاری) اینقد لباس هاشون چشم نوازه؟ چرا ما اینقدر #لباس_محلّی_ندیده ایم؟ چرا هیشکی ازین خوشگلا تو خیابون نمی پوشه؟ چرا همه چی همیشه اینقدر سیاه و خاکستری و سفیده؟ چرا رنگ ها فقط تو اینجور ایل ها جا موندن؟ چرا فکر می کنن رنگی بودن از شان و شخصیت آدم کم می کنه؟
افسرده ایم، حوصله ی شرح قصّه نیست.
در حالی که دارم با آخرین تیکّه ی باقلوا غزل خداحافظی رو می خونم (جدّی دارم می نویسم خیلی اتّفاق تلخیه واسم. ) آهنگ رو تا ته زیاد کردم و دارم به تناقضات شخصیتیم فکر می کنم که چرا علی رغم اینکه واقعا و عمیقا هیچ دل خوشی از کشورم (حتّی می دونی این ضمیر مالکیت اوّل شخص رو به زور ته واژه ی کشور اضافه کردم.) ندارم و فقط دلم می خواد به لجن فرو بره و حتّی به خودم می بینم که تو نابودی سریع ترش کمک کنم به دشمن ها، بازم همیشه اشک با شنیدن آهنگ های حماسی تو چشمام حلقه می زنه از شوق و شور. من چه مرگمه واقعا؟ ایران ما با هم چند چندیم جدّی؟ دوستیم؟ دشمنیم؟ چه کوفتی هستیم؟ جدّی می گم. هوووف. نمی دونم. به تناقض کشیده شدم. سال هاست...
یعنی می دونی بگم خنده تون می گیره از این حجم از بی ربطی... چون خودم خنده م می گیره. من دیوونه ی آهنگ های دم انقلابم. دیوونه ی اون نوع از ادبیاتم. و هیچ ربطی به هم نداریم چون خانواده م کوچیک ترین تلاشی نکردن که در این مسیر شخصیتم رو بپرورن.به خودم اومدم دیدم خوشم می آد و باهاش حال می کنم و فقط چراهه ست که اذیتم می کنه الآن. چون قدر سر سوزن خودم رو در تعهّد نسبت به این کشور نمی بینم. تو دهه ی فجر هم هیشکی تو دبیرستان نمی فهمید من چه مرگم می شه که اختیارم دست خودم نیست که تو راهرو ها با بچّه ها حرف بزنم و کلا صرفا هر جا می رفتم این آهنگ رو زمزمه می کردم بقیه رو هم زور می کردم باهام تکرار کنن.
پلی لیست گوشیم هم پره ازینا. هرچند که اصلا آهنگ گوش بکن نیستم و الآن هیچ ایده ای ندارم سیم هندزفری کجاست ولی خب هستن دیگه. هرکی ببینه پیش خودش فکر می کنه ازین سپاهی های حزب اللّه ی هستم. که نه نیستم. یه آدمم. که تقریبا از کشور متنفره و حتّی شاید کمترین اعتقادی به آرمان هایی که توی اینجور ترانه ها بازگو می شن نداره... ولی با این تیپ آهنگ ها حال می کنه و خودشم هیچ ایده ای نداره چرا. شاید صرفا معجزه ی ریتمه و تمام. علاقه به ریتم موسیقی و نه چیز بیشتری. انصافا جناحی ش نکنین این جور آهنگا رو. بذارین برای مردم بمونه. :)))
حسّی که موقع شنیدنشون می گیرم اینه که یه مرتع سبز با چمن های تازه ی نم دار می آن جلوی چشمام. و ته نداره. علف زاره ته نداره. تا بی نهایت سبز چمنیه. دست هامو باز می کنم و تا تهش می دوم. عین یه اسب. و دمم پشت سرم تکون می خوره. تو نسیم ملایم که صدای خش خش علف ها رو ایجاد می کنه.
کلا هر وقت هر چی آهنگ اینجوری به پستتون خورد، خرج کارش یه کپی پیست رو وبلاگمه. بفرستینش واسم. سر حال می شم. خیلی بیشتر از اینکه فکرش رو کنین.
والیبالم که می گن اوّلین مدال لیگ جهانی مونه اینگار.
و بعد اینکه این پست رو ارسال کردم، باید پاشم برم این جعبه ی لعنتی دستمال کاغذی رو از تو اتاقم بندازم بیرون دیگه چشمم بهش نیفته.
از عشق گویم از وطن
خاکم و سرزمین من
همیشه جاودانه شو
خاک اهورایی من
قدم قدم غیرت و شور
غزل غزل آیه و نور
از ابتدا تا انتها
مردمی از جنس غرور
مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...
و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.
من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...
ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره از خاطرم رفت و عاشقت شدم.
اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.
برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.
به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که خورشید داره...
ماه داره...
از اون جا که ستاره هاش
کنار هم چرخ می زنن...
یه شب باید ازون بالا
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که رو پشت بوم...
وقتی می خوام برم به خواب،
خواب منو پر می کنه...
یه شب باید بارون بیاد از اون بالا
پاک بکنه غبارو از آسمونا
رفیق کنه آدما رو با آبیا...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون مهر باشه،
نور باشه...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون دوستی باشه،
هیچی... چند وقته رسیدم خونه نمی دونم جریان چیه. ولی در این حد اومده دستم که توی گروه تلگرامی دبیرستانشون، بین دو دسته آدم که عقاید مختلف دارن دعوا شده. اینا الآن با هم نشستن تحلیل می کنن که جواب دندون شکن بنویسن که فک گروه مقابل رو صاف کنن. طی یک ساعتی که من به خونه رسیدم از پای اون ماسماسک مسخره تکون نخوردن. شغل هاشون رو به رخ هم می کشن، باد به غبغب هاشون می ندازن و یار کشی می کنن. ذوق می کنن. از له کردن بقیه با عقیده ی مخالف به وجد می آن. حس می کنن برترند.
اینه دنیای واقعی ما انسان ها. همینه.
خیلیه ها! این طرز فکر... خیلی حرفا توش داره. اینا دیگه بچّه دبیرستانی نیستن که بگیم هورمون هاشون تعادل نداره نمی فهمن چی می گن یا چی کار دارن می کنن.
یه سطل بدید من توش بالا بیارم فقط.
باز تو بچّه های هم سن خودم می بینم این رفتار ها رو، می گم ولش کن جوونیم این خنک بازیا اقتضای سنّمونه. شما چرا؟ به من بگید... مامان...! بابا...! شما چرا؟ همیناس که دل سردمون می کنه از ادامه ی راه. تهش بشم این شکلی؟ ته زندگی... یا حتّی ته ش نه، همون میان سالی... اینه؟ صد سال سیاه نمی خوام واقعا.
# یه روزی هم می آد که اگه زنده باشم، دلم وحشت ناک واسه دست دادن و در آغوش گرفتن امروز بوفون و اینیستا تنگ می شه. یا حتّی واسه قیافه ی این راننده ی خطّی مسیرمون که وقتی پرسپولیس گل زد، تاکسی رو با ماشین عروس اشتباه گرفت. من پرسپولیسی نیستم، جهت گیری م بیشتر سمت استقلال میل می کنه. ولی انصافا از دیدن خوشحالی مردم تو خیابون... به وجد اومدم خب.
خدایا.... چه خبره؟ آخر الزّمان شده؟ به من بگو خداوندگار طاقتش رو دارم. مامانم داره امیر تتلو گوش می ده.
پ.ن: و به خاطر صدای منحوس تتلو هم که شده من جیگیلی وارانه اخمامو باز کردم الآن. چون خیلی سرزده اومدن دم در خونه مون یه بسته باقلوا تقدیم کردن رفتن. باقلوا. باقلوا. باقلوا. از تک تک سلول های بدنم شادی داره تراوش می شه الآن. من... خیلی... بیش از حدّی که بتونم توصیفش کنم... باقلوا... دوست دارم. و الآن... تک تک... سلول های ترشّح کننده ی بزاقی م... پایکوبی و جشن راه انداختن دور هم....ای کاش می شد... با نیاز های حیوان گونه... اینقدر خودمون رو خفه کنیم... که بترکیم. عقل و شعوره اضافه س. به جدّم که اضافه س. کیلگ در سرزمین باقلوایی.
ما آدما وقتی یه گاف عظیم می دیم تو حافظه مون و یه چیزی رو یادمون نمی آد، با خودمون می گیم: "عجب ماهی قرمزی شدم." بی راه هم نمی گیم خب همچین. تو دانستنی ها خوندم حافظه ی ماهی گلی ها فقط هفت ثانیه س.
هزار و یک...
هزار و دو...
هزار و سه...
هزار و چهار...
هزار و پنج...
هزار و شش...
هزار و هفت...
حافظه ماهی قرمزی که جمله ی قبلم رو خونده بود الآن کاملا ریست و سفید شده و باید برگرده ببینه آخرین جمله ای که نوشتم چی بود. (آیا هم اکنون احساس ماهی گلی را درک کرده و شدیدا دلتان می خواهد بر گردید و آخرین جمله را بخوانید ولی هنوز با خودتان یکی به دو اید؟)
یه چی بگم...؟ رازه. بین خودمون بمونه این جریان. می دونید خود ماهی قرمز ها وقتی گاهی تو همون هفت ثانیه حافظه شون گاف می دن، چی می گن بین خودشون؟
می گن: "اه، شت. عجب کیلگارایی شدم."
در همین حد دقیقا. و با همین غلظت.
امروز... فکر کنم یک قرص رو شش بار تکراری خوردم. اصلش اینه که باید کلا سه بار می خوردمش، سه بار هم اضافه تر خوردم. چرا؟ چون اصلا معلوم نیست حواسم رو کجا جا گذاشتم. اژدهای مجنون.
اصلا الآن چی شد که این پست رو نوشتم؟ هیچی داشتم هفتمیش رو هم می خوردم که قشنگ خودم رو به کشتن بدم امشب. یهو جلوی یخچال، لیوان آب به دست، یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش شیشمی رو خوردم.
در عوض زمان هایی هم وجود داشته برام که بار ها به قصد خوردن قرص از جام پا شدم، رفتم تا خود آشپزخونه، بر گشتم. همین که دوباره دراز کشیدم یادم افتاده عه راستی من رفته بودم تو آشپز خونه قرص بخورم! دوباره پا می شم می رم تا خود آشپز خونه، این بار یادم می مونه و لیوان آب رو پر می کنم و سر می کشم. با خیال راحت می آم دراز می کشم باز می بینم ای دل غافل! من قرار بود قرص بخورم با اون لیوان آب پر شده. و به همین منوال ادامه دارد...
می دونی کیلگ واقعا خیلی خوبه که من یه آدم پیر نیستم که مجبور باشه هر روز یه کیسه پر از دارو مصرف کنه. باید برام ازین جعبه های یادآور قرص می خریدن اون جور. چه حال به هم زن. نچ...
تو زندگی روزانه م هم یه وقتایی هست که چهره های خاصّی رو بین مردم شهر می بینم و به سختی... به سختی می تونم افکارم رو کنترل کنم.
مدام با خودم این طوری ام که: "هی تو یارویی که اونجا واستادی! می دونستی از تو این قیافه ت یه اسلیترینی تمام عیار اصیل زاده در می اومد؟"
بعدش هم بلافاصله با خودم آرزو می کنم ای کاش انتخاب بازیگر های فیلم هری پاتر رو به عهده ی من می ذاشتن. به ریش مرلین قسم یه گونی اسلیترینی پیدا می کردم از تو همین تهران خودمون فقط.
پ.ن. توضیحات که باز کامنت نگیرم "ما که هری پاتر نخوندیم چی پس؟": اسلیترین یکی از گروه بندی های دانش آموزا تو دنیای هری پاتره که معمولا آدم های منفور و خودخواه و خبیث توش قرار می گیرند. تا همین حد چهره ی یه سری ها در برخورد اوّل به من حس بدی می ده. فرم خنده هاشون حتّی، ترس ناک می خندن مردم این روزا.
چی می شه یکم انرژی و نشاط بریزین تو اون نگاه یخ تون؟
از دور صدای بانگ رو می شنوم... رطب خورده منع رطب کی کند؟ بعله، راست می گه. من برم خود خاک بر سریم رو درست کنم فعلا که بد جور تو آفسایدم. جامعه پیش کش.
پ.ن. تر. ساعت پستشو... دو دو دو دو ۲۲۲۲.
همین الآن، ایمیل شناسایی نشونده ساختم. :{
mnemailnadaram@protonmail.com
بدون هیچ شماره تلفن، ایمیل ریکاوری، اسم و رسم، آدرس، جنسیت، ملیت، کشور، فیلترینگ و البتّه کاملا مجانی در حال حاضر. یک ناشناس کامل. متاسّفم که می خوام اینو بنویسم (اگه مادر یا پدرم بودن عصبی می شدن از شنیدن این جمله!!!) ولی حس خوبی داره بی هویت بودن. زیر بار مسئولیت نیستی لا اقل. ذهنت آزاده. بیشتر می تونی خودت باشی.
راضیم فعلا که.
استفاده می کنم، فید بک می دم بهتون کم کم.
چند بار بوده که دلم خواسته به بعضی از پیام ناشناس های رو وبلاگم که فقط آدرس ایمیل برام گذاشتن جواب بدم، ولی چون ایمیل این شکلی نداشتم پشت گوشش انداختم.
خیلی وقت ها بوده خودم دلم خواسته به عنوان یه آدم کاملا ناشناس به کسی پیام بدم، ولی بازم به همین دلیل ایمیل نداشتن بی خیالش شدم.
از طرفی ایمیل نا شناس خیلی چیز کاربردی ای هست واسه عضویت تو سایت هایی که خدماتشون رو فقط وقتی به تو ارائه می دن که یه ایمیل بهشون بدی و بعد فقط بلدن به طرز کلافه کننده ای چرت و پرت تبلیغاتی واست بفرستن.
از طرف دیگه، ایمیل های شما هم هست... خیلی وقت ها به این فکر کردم که خب اگه یه روزی بلاگ اسکای مرد چی؟ اگه اینترنت ملّی شد چی؟ اگه مجبورمون کردن واسه وبلاگ نوشتن هویت خودمون رو ثبت کنیم چی؟ مثلا با اسم و رسم بنویسیم... من با همچین شرایطی ادامه نمی دم. قطعا. فکر نکنم بتونم. کیلگارا... نمی تونه.
ولی به عنوان یک آدم که خودخواهی یکی از خصیصه های عادی ش هست، دوست دارم آدمایی که اینجا پیدا کردم رو داشته باشم کنارم هم چنان. به همین صورت الآن. در همین حد مجازی ولی حقیقی. که اگه یه روزی وبلاگم نبود، یه راه ارتباطی دیگه داشته باشم باهاشون لااقل. و خب ایمیل... به نظرم بهترین ایده ای هست که به ذهنم اومده تا حالا.
خودش هم که تو سایتش نوشته سرویس دهنده ش سوئیسه. سوئیسم خب... آره ایده آل تر از خیلی از کشور هاست.
به هر حال ببینیم به کجا کشیده می شیم.
اگه ایمیل هاتونو برام تو فیلد نظرای این پست بنویسید که عالی می شه. اگه هم ننویسید که خودم مجبورم برم نظرات قبلی تون رو بگردم تا آدرس ایمیلا بیاد دستم.
همین دیگه.
اسمش رو گذاشتم "من ایمیل ندارم". چون خوب تا قبل از اینکه بسازمش ایمیل این شکلی نداشتم. پارادوکس باحالیه، نه؟ خیلی وقت ها هم وقتی مجبور می شدم فیلد ایمیل رو پر کنم همین جمله رو می نوشتم واسه همه که فقط اون فیلد ایمیل پر شه و راحت شم.
از این به بعد هم می نویسم. منتها این دفعه راستکی ش رو. :)))
واقعا اگه کل دنیا دست خودم بود چرخه ی زندگیم رو بر عکس می کردم. برای همیشه.
شب ها به فعّالیت می پرداختم، جاش صبح ها می خوابیدم.
البتّه به شرطی که چرخه ی زندگی بقیه ی مردم همینی که الآن هست بمونه.
خیلی خوبه اصلا، خیلی.
احتمالا من تو زندگی قبلی م ( با فرض اعتقاد به نظریه ی تناسخ) خوناشامی ، موش کوری چیزی بودم.
هر کی ندونه شما نسبتا بهتر درک می کنید که من همیشه تو هر جمعی که هستم احساس غریبگی و پرت شدگی وحشت ناکی می کنم.
خب... شب ها هیچ وقت این جوری نیس، چون در واقع هیچ جمعی وجود نداره و تو با آغوش باز تنهایی رو می پذیری. وانمود نمی خواد. تنهایی. و تنها می مونی. و کم کم با تنهایی ت حال می کنی. دیگه فکر قضاوت شدن توسط بقیه نیستی... همه چی سایلنت سایلنته... هر وقت هم دلت بخواد خودت می تونی شلوغش کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه. ترسی وجود نداره. چون فقط خودت وجود داری. از چی بترسی؟ انگار که یکتا سلطان کره ی زمین باشی...
شب ها اصلا چهارچوبی وجود نداره که مجبور باشی تو اون چهار چوب رفتاری خاص، خودت رو بگنجونی. چهارچوب ها مال وقتیه که بقیه بیدارن. تو خواب کی به فکر چهارچوب سازیه؟ می تونی تا منتهای وجودت هوار بکشی تو خیابون خلوت.برقصی. تف کنی. لخت بشی حتّی.
تک تک ویژگی های شب برام هیجان آورن. نور نارنجی چراغا... سایه های متحرک... هر از چند گاهی رد شدن یک سواری با چراغای قرمز سوسو زن پشتش... چراغ راهنمایی هایی که برای روح های نا مرئی رنگ عوض می کنن...
امشب نسبت به بقیه ی شب ها فرصتش داشتم زمان دیرتری از خیابون رو با چشمام ببینم بعد از مدّت ها. عالی بود. نه عالی نبود... فرای عالی بود. این قدر ساکت بود که صدای حرکت آب رو از توی کانال فاضلاب جلوی ساختمون رو می شنیدم. یه ماشین تعمیرات رو دیدم که اومده بود چراغ راهنمایی رو درست کنه یا بشوره یا هرچی. بار اوّلم بود ازین ماشینا دیدم. حس خوبی داشت.
تقریبا مطمئنّم به محض اینکه یکم بزرگ تر و مستقل تر بشم و از زیر یوغ ساعت زدن دم به دم برای خانواده بیام بیرون، ساعت ها نصفه شب تو خیابون ها ول خواهم چرخید... به دور از هیاهو... و در رها ترین حالت ممکن. وقتی که بقیه خواب اند.
این خط...
اینم نشون...