براش نوشتم: درک می کنم، پیش می آد به هر حال...
در حالی ک بچّه ها من دیگه هیچ کدوم از قوانین روابط انسانی رو درک نمی کنم حقیقتش.
این هفته ی گذشته خعلی خراشیده شدم. خیلی خطم انداختن.
و البتّه یه مقلّد تمام عیار بودم. دیدم دارم می شکنم و متقابلا زدم خیلی ها رو شیکوندم.
نظریه بازی یه فیلدی از المپیاد ما بود ک تو مسئله هاش سعی می کردیم حالت نهایی رو با مدل سازی یه بازی خیلی ساده مثلا با مهره و تاس پیش بینی کنیم. این لینکی ک الآن می ذارم واستون الآن فیلد نسبتا پیشرفته ترشه ک حالا من نمی دونم می شه گفت آیا می ره تو فیلد بیوانفورماتیک یا نه (یعنی مثلا ترکیب زیست و کامپیوتر) ولی هدفش اینه ک رفتار انسانی رو با استفاده از همون نوع مدل سازی کامپیوتری پیش بینی کنه و به نتیجه های جالبی برسه،
یه مدّت تو تابستون، این نظریه بازی لینک ترجمه شدش رفت رو تله و دست به دست شد حالا نمی دونم زیر دست شما ها هم اومد یا نه.
اینجا :
https://hamed.github.io/trust/
ببین وقت می خواد. حداقل یه ساعت. می خواین امتحانش کنین یه ساعت خالی رو داشته باشین. از طرفی حوصله می خواد و آدمای کم حوصله اصلا نمی فهمن چی می گه و باش حال نمی کنن. یکم حوصله سر بر باشه شاید...
تو مرحله ی اوّل ش خیلی راحت ثابت می کنه باس با آدما همون جوری ک باهات تا می کنن، تا کنی وگرنه باختی. ک باید مقلّد باشی.
ولی بیشتر از اون حالم از آدم ها به هم می خوره. ازینایی ک این قدر ازشون خنجر خوردم ک مقلّد بودن برام شده یه واکنش غریزی. کثیف باش، چون کثیفن.
کلا هفته ی پیش تا خرخره رفته بودم تو کثافت. بیشتر از این نمی شه توضیح داد نه درک می شم و نه حتّی می خوام براش تلاشی بکنم ک دیگه واقعا برام مهم نیست. هر تیکه شو واس یه نفر تعریف کردم و یکی مثلا بهم گفت:"خخخ" یکی دیگه گفت :"چه مسخره" و یه واکنش هم نسبت به اون تیکه ی نهایی داشتم ک گفت "چقد عوضی!" کلیّتش همین بود.
من این قدر همیشه تو برهه های متفاوت از زندگیم خنجر خوردم، ک الآن کاملا تبدیل شدم به یه روبات بی احساس.
کلا از بچّگی خوشم می اومد از اعتماد بی حد و مرز داشتن نسبت به افراد ک تقریبا رویاست خوب.
و تکرار این اتفاقات باعث شده ک نسبت به همه ی آدم ها جهت گیری داشته باشم و نمی تونم خوبی ها ببینم. وجود داره اصلا؟ باورم نمی شه گاه اتفاقی مسخره ترین چیز هایی می آد زیر دستم ک به خودم می گم: " آخه از این همه آدم چراااا من؟ چرا باید بیاد زیر دست من؟ چرا من باید اینو کشف کنم؟ منی ک عاشق مثبت دیدن دنیا و سفید دیدن آدما هستم؟"
خب اینم از آخرین پست دی ماه.
می گه ک از دی ک گذشت هیچ ازو یاد مکن. حالا می دونم معنیش دیروزه، ولی دوست دارم ماه دی برداشتت کنم بر حسب نیاز.
درسم ک نخوندم، ذهنم خیلی درگیر شد و حیف نمره هام. شونزده اینا می شم مثلا.
+ امروز حدود یه کیلومتر پشت سر یه ماشین عروس رانندگی کردم. توش هم عروس داش!!! :))) اوّلینِ بسیار قانع کننده ای بود.
+ و یک برفی اومد ک فکر می کنم حاصل توهم خودم بود فقط. به حالت قندیل از دماغ آویزون رسیدم سر برگه م ولی از امتحان ک اومدم بیرون هیچی نمونده بود.
و زندگی هم همینه. به خیلی چیزا می رسی ولی به خودت می آی و می بینی هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت از زیر دستت رد شد رفت. می خواستم وبلاگمو غیر فعال کنم ک بگیرمش ولی بعد به خودم گفتم عح یکم بزرگ باش کیلگ مردم واس خاطر همچین چیز هایی وبلاگ غیر فعّال نمی کنن یکم ادا شاخا رو در بیار اقلّا. والا اصلا نفهمیدم دیشب چی شد ک یهو اینقدر بازدیدش غیر عادی بالا رفت. مگه شما هم شب امتحانتون بود ک اینقدر بازدید کردید؟ ساعت ده شب یه صد تایی مونده بود عدده. صبح ساعت نه چک کردم رد شده بود و دویستا بازدید گرفته بود یهو. هی به خودم می گم شاید یکی دیگه گرفته باشش! هی یکی؟ هستی؟ به سخن بیا اگه هستی. فکر کنم واسه هیچ عددی به اندازه ی این هیجان نداشتم. ک تموم شد رفت. چه پوچ.
دارم فکر می کنم با توجّه به اینکه در یک چهارم پایانی سال قرار داریم،
تندیس گند ترین ماه سال،
گند ترین هفته ی سال،
و گند ترین روز و شب سال رو،
به خاطر روزی که گذشت به ترتیب اهدا کنم به روز و شب گذشته در دی ماه نود و شیش ک خدا رو شکر تقویمم ندارم بدونم چندمه تاریخشو از تو منوی اون زیر خودتون ببینید یدونه منها کنید روش.
والّا من از بچگی سر هر چی می شد هی بهم می گفتن بیخ بابا تو یکم حسّاسی (این لفظ "یکم" رو هم با یه مهارت خاصّی می ندازن تو جمله شون ک حالا رو همین هم حساسیت پیدا نکنم و دلخور شم)،
الآنم چند روزیه دست رفته رو جای حسّاسم :))) ،
هیچ گهی هم نمی تونم بخورم جز اینکه مثلا دیشب خوابیدم به امید اینکه حالم خوش شه یادم بره،
الآن از خواب پریدم و با فاصله ی دو دیقه از بیدار شدنم دوباره این قلب لعنتی م داره آچمز می شه. (آچمز اصطلاحی ست در شطرنج می دونستین؟)
والّا روش دفاعی جدیدم هم در برابر بدبختی هام،
فقط همینه ک گند ترین های دورانی رو ک بهم گذشته رو می آرم جلو چشمام ک مطمئن شم دیگه هیچی ازون بدتر نمی شه و با خیال راحت بی خیال باشم.(پارادوکسو حال کردی جون من؟ با خیالِ راحت بی خیال.)
تو سیزده چارده سالگی م این خوب جواب نمی داد. مثلا مرگ رو از نزدیک لمس نکرده بودم هنوز. ولی دیگه فکر کنم تا الآن که قدر انگشتای دست و پام از خدا عمر گرفتم، (وااااااو اینو جدّا همین الآن کشفش کردم! امسال آخرین سالیه ک می شه به کمک انگشتای دست و پام، سنّم رو نشون بدم. یوهوووو! دو تا دست و دو تا پا! هاها.) همه ی مدل های دانه های شکلاتی طور برتی بات رو یکی یه بار انداختم زیر زبونم و دیگه خیلی به طعم چیزی ک قراره از توی کلاه جادوگری بیاد بیرون واسم، اهمیت نمی دم.
ترازوم این شکلیه ک مثلا از خودم می پرسم اگه می گفتن این اتّفاق بیفته ولی مثلا عموت زنده می شه، کدومو انتخاب می کردی و خب بعدش به نتیجه می رسونم خودمو.
اینو هی با اتّفاق های مختلف قیاس می کنم تا بالاخره بره تو لیست و در جای دردناک خودش قرار بگیره و دسته بندی شه. حالا نمی دونم فکر نکنم بازدید کننده ی روشنی ک به این اصطلاح آشنا باشه داشته باشم حوصله ی توضیح هم ندارم واقعیتش، ولی آره خب یه بابِل سورت تمام عیاره از اُی n.
گاه با خودم می گم بابا من در برهه ای از زمان مسائلی رو رها کردم و بی خیال شدم، درد دوری از آدم هایی رو چشیدم مثلا، ک دیگه به قول بنی "می خواد چی بشه؟" واقعا؟ :دی
ولی هنوز به نتیجه نرسیدم که چرا سر این یکی بدنم داره همچین واکنش های بدیع و خیره کننده ای نشون می ده از خودش، کما اینکه مغزم قبول کرده اکی این از نظر شدّت اصلا در حدش نیست.
والا حقیقتش دیگه هیچ نمی دونم، حالم از خودم به هم می خوره. رد خور نداره.
چی کنیم؟ بریم قرص بخوریم موتاد شیم؟
حالا اون وبلاگم زرت زرت رفرش نکنید تا به هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت نرسه فعلا حالا حالا ها ک اصلا رو مودش نیستم. نفری یک بازدید حق دارید انجام بدید. دیگه خیلی درگیر و عاشقمید اون باکس نظراتو باز بذارین هی رفرش کنید. :)))
یک سال گذشت. از پست سی صد و پنجم. اینجا.
آقا جون خودم من نمی فهمم داره چی میشه. خیلی رو دور تندیم. گویی همین دی روز بود.
رسما داریم برای اناموراته سالگرد می گیریم الآن. :)))))
من یک سال پیش تو فرجه ی اون امتحان تباهه حالم خیلی خراب شد و اومدم اون ویدیویی که تازه پیدا کرده بودم رو گذاشتم تا که دور هم شاد بزنیم ورها باشیم.
جدّی یکی از تباه ترین دوران های عمرم بود. فرض کن یه درس چهار واحدی و روز قبل و بعدش دو تا درس دو واحدی. جووون. و معدّل الف می خواستم و فلان و بهمان. اون قدرتباه بود حال خودم و هی حالم رو خراب تر می کردن که هیچ درسی به مغزم فرو نمی رفت. و در عوض اون یکتا آهنگ رو دو سوته حفظ کردم و شاید بیشتر از بیست و پنج بار در روز نگاهش می کردم و باهاشون هم خوانی می کردم و انرژی می گرفتم. انگار که تنها دلخوشیم باشه. شاید اگه به اندازه ی مدّت زمانی که صرف حفظ کردن لیریکش کردم، درس می خوندم از اون درس خوفه چهارده نمی گرفتم. :)))
الآن که یک سال گذشته و دارم دوباره اون زمان رو مرور می کنم جدّی به خودم افتخار می کنم. و همین که دیگه مجبور نیستم به اجبار مطالبی که دوست ندارم رو مطالعه کنم یه موهبت الهی ه برام.
می بینی کیلگ؟ ما زنده بیرون اومدیم ازش. یی. :{
اون پست رو در دست بسته ترین حالتم نوشتم.
الآن این پست رو در رها ترین حالتم می نویسم.
این ویدئو ی شماره ی دو هست. از اناموراته (Enamorate) ی بند دیویسیو (Dvicio). یه بند اسپانیایی اند و ویدیو هاشون خیلی بسیار خلّاقانه س و فلان. تو پست یک سال پیش هم گفته بودم.
منتها این ورژن انگلیسی شه با کلیپ جدید. یعنی آقا اینا اومدن دیدن که خیلی از آهنگ اسپانیایی شون استقبال شد، برای اینکه مردم بقیه ی جهان هم بتونن هم ذات پنداری کنن، ورژن انگلیسی کلیپ رو دادن بیرون که می شه همین ویدیویی که الآن دارم آپلود می کنم. اسم اون قبلی رو گذاشته ن اناموراته در ماشین. اسم این یکی رو گذاشتن اناموراته در حمّام! :
حالا که دیدینش نظر خودمو بگم؟ این ویدیو کلیپش خیلی خنده دار تر و جذّاب تره. هرچند اون قبلی هم نسبت به اکثر ویدیو کلیپ هایی که دیدم یه سر و گردن بالا تر بود، ولی این دیگه حجّت رو بر من تمام کرد. من کلّا دنبال چیز میزای خلّاقانه ام و این راضی م کرد تا حد خیلی خوبی. هر چند ریتم آهنگ با لیریک اسپانیایی ش بیشتر هم خوانی داره و الآن که من هم انگلیسی ش رو از بر کردم و هم اسپانیایی ش رو حس می کنم تو انگلیسی ش ریتم آهنگ داره حیف می شه یه جور هایی.
به وضوح یادمه که یه روز بعد اینکه ورژن داخل ماشینش رو دانلود کردم (همون پست قدیمی یک سال پیش)، رفتم یه سرچ زدم و این یکی رو پیدا کردم.
اوّلین باری که بازش کردم یه روز قبل امتحانم بود و له بودم و هیچی از حرفای اون استاد لایجنده (به لیگاند می گفت لایجَند!) نمی فهمیدم و یه پونزده جلسه ای مونده بود هنوز.
اینو دانلود کردم و داشتم لایجند لایجند می کردم با خودم که یهو بومب. رسما منفجر شدم. یعنی به اون تیکه ی مسواک زدنش که رسید دیگه اینقدر سرخ و برافروخته شده بودم که نفس برام نمونده بود و اشک از چشمام می زد بیرون. حالی بود. استرسی هم که داشتم بی تاثیر نبود تو اون انفجار! یه دل سیر پشت همه ی نکبتی هایی که عصبی م می کردن خندیدم (و البتّه روز بعدش رفتم یه چهارده خیلی شیک گرفتم.)
اون زمان خونه سرد بود و خالی. دو تا پتو دور خودم پیچیده بودم و تا دلم خواست صدام رو انداختم رو سرم و خندیدم تنها تنها و دیوانه شدم و بسیار چسبید.
راستش با صداقتشون حال کردم. با خاکی بودنشون. با خلاقیتشون. دیدی مثلا اکثر خواننده ها لباس های مخصوص سفارش می دن و ده مدل جلوه های ویژه و آرایش و پیرایش هفت قلم می کنند برای یه ویدیو کلیپ که تهش هم اونقدر غیر رئال می شه که آدم می گه اکی این یه کلیپه فقط؟ این الآن به هیچ وجه اون حس رو نداره و اینقدر خودمونی درستش کردن که من هم حس می کنم با خودشون توی حموم ام و هوس کردیم یه روز صبح که بیدار شدیم دور هم بزنیم زیر آواز. اتوپیام هم شاید تا هفتاد درصد این شکلیه حالا هرچند که باز بهم بگید فیکش می کنن.
راستش به نظرم الآن که تو عصر تکنولوژی هستیم فقط همین نوع صداقت باقی مونده که می شه باهاش مخاطب جذب کرد.
# آقا گیر ندید دیگه ببخشید که بالا تنه شون لُخته. حوصله ی شطرنج کردن نداشتم. راستی اینو نباید اوّلش می گفتم که اگه حسّاس اید رو این چیزا نگاهش نکنید؟ چ م دانم والّا! ولی دعا کنید شیلتر میلتر نشه چوون که وقت گذاشتم واسه آپلودش. صداشو هم در نیارید. آورین. هیس. لختی دیده ها فریاد نمی زنند.
# ببین من دقیقا ازهمون روز صبح که دانلودش کردم و دیدم، خواستم با شما ها هم شیر کنم که شما ها هم شاد شین ولی هی اینو با خودم می کشیدم جلو. فردا، فردا ترش و فردا تر ترش. اینقد با خودم کشیدمش جلو که الآن شد یک سااال! اصلا باورم نمی شه شده یک سال. ولی دیدی؟ حرف بزنم روش می مونم. گشاد هستم ولی همون مثل دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. واقعا فرصتی بهتر از این نمی تونستم پیدا کنم واس آپلودش. هر چند امروز به طرز ناباورانه ای زدن تو پرم ولی دیگه خیلی خاطرتونو می خواستم که اومدم نشستم پا مانیتور تا سر وقت آپلود شه. ;)
# اونی که مسواک داره تو دهنش رو می بینید؟ خوب موهام سال پیش دقیقا شکل اون بود و باور کنید وقتی کلّه ت رو مثل بز تکون میدادی با آهنگ، واقعا فاز می داد. الآن دیگه اون آپشن رو ندارم متاسّفانه هرچند از مدل اسکافیلدی هم راضی ام. ولی کاش می شد به نسبت زمان یکم طول موهام رو بلند کوتاه کنم.
# ازینجا هم می تونید دانلود کنید اگه حوصله ندارید برید دنبال آدرسش بگردین:
# جونم موتور وبلاگ نویسی. هفسد و بیست منهای سی صد و پنج می کنه : چهارصد و پونزده تا. 415... این یعنی اینکه من بیشتر از نصف پست های این وبلاگ رو طی یک سال اخیر نوشتم. نمی دونم بخندم یا گریه کنم الآن از این نکته ای که کشف کردم. ولی عدد اصلی این پستم هفسد و هفته ها! از توی منوش دیدم. 707. اون هفت صد و بیسته فیکه. اینم از پست هفتصد و هفتمون. هفت او هفت.
پ.ن. حالا الآن هم وضعیت خیلی تفاوتی نکرده. در فرجه ی وحشت ناک ترین درس این ترم قرار داریم. همون طور که اون ترم هم در فرجه ی وحشت ناک ترین درس اون ترم قرار داشتیم. همون درس افتادنیه. به پاس ویدیوی باحالی که آپلود کردم انرژی بفرستید اون قدر مسلّط بشم تا شنبه که درس افتادنی ملّت رو بیست بگیرم پوز ها همه به خاک مالیده شه. این راضیم می کنه فقط. :))))
پ.ن بعدی. آقا چه قدر کیفیت نمایش وبلاگی ش خرابه؟ اصل ویدیویی که من دانلود کردم اینجوری نیست. قشنگ واضح واضح مثل شیشه س. اگه کیفیت خواستین، دانلودش کنید درست می شه. حدس می زنم این کیفیت نابود الآنش به خاطر این باشه که پیش نمایش وبلاگی شه... آهان چیزه حل شد. خودتون می تونید از تو منوی پایینِ ویدیو، کیفیت رو روی هرچی عشقتون کشید بذارید. هر چی بالاتر شیشه تر.
به نظرتون منو می کشه اگه ک برم بهش بگم داداش جون هرکی دوس داری اسم وبلاگتو عوض کن؟
شت کیلگ. ما باید هر فرمی از آزادی رو برای افراد جامعه متصوّر بشیم تا وقتی مشکلی برامون ایجاد نمی کنن. وبلاگ خودشه، عشقش می کشه. تو هم هیچ حرکت اضافه ای نمی زنی. آروغ روشن فکری زدن هاتو هم نگه می داری واسه وقتی ک اپسیلون تونستی خودت بهشون عمل کنی دوست دم فرفری من. هی می گه آزادی آزادی رهایی، بعد بفرما طرف اینه الآن وضعش!
روزگار غریبی ست، نازنین...
روزگار گندی ست، نازنین...
روزگار تخمی ایست، نازنین.
# شاملو فیت کیلگ.
مشابه این پک جدید از احساساتم رو ک الآن حدود دوساعته از رونمایی ش می گذره، یه بار تو دوم راهنمایی داشتم. وقتی مدرسه م عوض شد. به نزدیک تر ها گفتم ک چقد داغونم مثن، گفتن هیش باو چیزی نیست؛ درست می شه عادت می کنی. منم هی به خودم گفتم هیش باو چیزی نیس یکم بگذره عادت می کنی. سال پشت سال با همین رفتم جلو که ای جااان قراره عادته رو بکنی بالاخره یه روز. با حسرتِ کردنِ عادت، رفتم جلو. ک خب تهش نشد و عادته نیومد و کل راهنمایی و دبیرستانم رو به فاک دادم. ذرّه ذرّه... لحظه لحظه. به همین سادگی عادته رو نتونستم بکنم. :))) کسی هم نفهمیدا. ولی زجر کشیدم. شش سال. شش سال باهاش در گیر بودم.
و این طور ک بوش می آد الآن داره از شش ساله ی دوم هم رونمایی می شه. چه شود. یوهو...
زندگی م هم می شه بریده های منقطعی از پک های "احساس های انتظار رونده به عادی شدن" در حالی ک تو مغزم هیچ وقت قرار نیست عادی بشن.
والا من عادت رو بلد نیستم بکنم. یکی بیاد این عادت رو برداره ببره بکنه تا منم به زندگیم برسم.
"بابا ازدواج سفید چیه؟"
به همین برکت دو دیقه پیش اینو از بابام پرسید! 0-0
الآنم بعد فهموندن مفهوم، دارن سر اینکه آیا واقعا عبارت رو از معلّمش یاد گرفته یا از دوستاش، گپ دوستانه می زنن با هم.
بعد اون وقت این ور اتاق، کیلگی رو داریم که هنوز طوری تو خونه رفتار می کنه که گویی بچّه ها ماحصل گرده افشانی پدر و مادرشان هستند که اگر هم، زبانم لال زبانم لال نباشند، قطعا لک لک ها دریغ نکرده و مسئولیت را یک تنه با توک نارنجی شان متقبل خواهند شد.
من حقیقتا مفتخرم بچّه ها. :{
شت. زمونه چقد سریع عوض شد و جا موندیم و نفهمیدیم.
.:. فلسفیش می فرماد که: نیامدی و تمام شعر های سپید من سیاه شد... ک به درک، می رم لاک غلط گیر کانکو می خرم.
اومد روان نویسو ور داره،
نا خودآگاه بهش گفتم حواست باشه کرم بی خود نریزی، "شارژش" تموم می شه.
اونم کاملا مفهومو گرفت و گذاشت تو کاسه م ک: باشه حالا یه روان نویسه دیگه.
حالا دیگه بیشتر از این درگیرتون نمی کنم ک دست کیا به همین روان نویسی ک الآن داره باهاش نقّاشی می کنه خورده. انگار ک خون منو کرده باشن جا جوهرش؛ آقا داره هنر می کنه باهاش فحش ک دار می نویسه رو جزوه هام.
نصف فحش هایی هم ک دارم پاک می کنم موقع جزوه قرض دادن، مال اینه. چون بچّه س درجه ی رکاکت رو هم درک نمی کنه لامصّب بی فیلتر موتورشو روشن می کنه اون قدر می نویسه که یا جزوه ی زیر دستش تموم شه یا قلم لا انگشتش یا جان در بدنش.
کیلگ یه دیقه دندان به جیگر بگیر ببینم بلاگ اسکای چه جور کار می کنه.
پ.ن. خب واقعا نفهمه.
با اجازتون ک الآن هیچ فرقی بین تنظیمات اون تیکه ک نوشته دسته بندی و اون تیکه ی برچسب ها (همین هش تگی ک می زنیم) وجود نداره. هر دوتا شون یه آدرس مجزا درست می کنن ک پستهای علامت زده شده رو تو خودشون نگه می دارن. در صورتی ک این دو تا باید فلسفه ی وجودی شون متفاوت باشه.
خب بلد نیستی مجبورت کردن تقلید کنی؟
اون تیکه ی دسته بندی مثلا خیرات سرش ک نور به قبرش بباره، قرار بوده میکروبلاگ طوری باشه. نباید تو پست های صفحه ی اصلی بیاد.
احمق کوچولوی خنگ.
نوشتم ک اگه اشتباه می زنم بهم راهنمایی بدید.
# میکروبلاگ چیست؟ خب من خودم هم ک همچین کامل اطّلاعات ندارم. اوّلین نفر از بنیامین شنیدم حدود پنج سال پیش. نیازش الآن اومده سراغم. قابلیتی ک الآن می خوام و بهم ارائه نمی شه اینه ک یه لینک می خوام ک وصل باشه به وبلاگم، بتونم توش مطلب خرده ریزه آپلود کنم ولی نه در درجه ای از اهمیت ک بیاد روی صفحه ی اوّل و پست های اصلی.
می بینی به خاطر یه دامنه ی مخصوص نداشتن چی باس بکشیم؟ خب عمو بگو برنامه نویسات فشار بیارن به مخشون سر سوزن.
فک کنم الآن داره زیر پوستی خرم می کنه ک واسش یه وبلاگ جدا بزنم. هولی شت ماد.... فا...ر.
می فرماد که:
" من ک جیک و جیک می کنم برات،
تخم کوچیک می کنم برات،
بذارم برم؟"
چی بگم بش خب؟ نه نه نه، تو هم بمون.
والّا امتحان امروز هم بهم گفت:
من که بدیهی ترین بودم برات،
معدّلا رو رله می کردم برات،
ریدی بهم؟
نه واقعا از زمانی ک فشار از روم برداشته شده کاملا و بدیهتا وتحقیقا هرز رفتم.
هرچی چهار ترم پیش پایه معدّل کشیدم بالا، این ترم دارم آباد می کنم.
و اگه یه درصد بچّه ها می دونستن این نمره هایی که براش اینجور از جوونی شون می زنن و حرص می خورن و بی خوابی می کشن و حذف رقیب می کنن و یخ حوض می شکونن و فلوچارت و نمونه سوال طرح می کنن حتّی و با هفت قلم مرئی و نامرئی خلاصه نویسی می کنن، تو کامپیوتر مسئول آموزش چه برخوردی باهاش صورت می گیره و چقد رله و پوچه و صرفا به تف کلیک بنده، همین الآن ایمان می آوردن و می رفتن برگه ی انصراف از تحصیل رو می کوبیدن اوّل تو فرق سر خودشون، بعد تو فرق سر ابراهیم خدایی و به عنوان پاراف هم تو فرق سر قاضی زاده هاشمی.
بعد هم مستقیم می رفتن اوّلین فنی حرفه ای نزدیک خونه شون، دوره ی کامپیوتر بر می داشتن.
امضا یک هرز رفته.
هی می گم وقتی قدر کلّه ی گاو فرجه داریم نیایید اینو به گوش من بگید ک وای سخته باید از همین اوّل واسش خوند. چون حرفتون تاثیر معکوس داره منو شیر می کنه ک نخونم.
از اون ور هی ادای نخونده های تنگم در نیارید که من هوس کنم باهاتون سر نخوندن مسابقه بدم.
خب واضحه ک واسه اینکه ثابت کنم خیلی باهوشم می ذارم دو روز آخر استارت می زنم اون کیف جزوه رو ک کل بار امتحان بیفته رو حساب حس ششم م.
یعنی قشنگ امتحانم اینجوری بود که می گفتم، آره این سوالو اون خانومه سر کلاس گفت بهمون اون روز، این سوالم تو قلب داشتیم قبلا، اینم ک تو ایمونو بود، شت اینم ک روانه، عه پسر این یکی هم مال ژنتیک ترم سه س. اوووف اینم که تغذیه س اصلا. اینم مال دبیرستانه. عه بیا اینم از رو معلومات راهنمایی می زنیم جووون. تازه توش تکنیک ضربدر منفی و حذف گزینه هم پیاده سازی کردم. مراقبم از زیر دستم کشید نرسیدم شانسی بزنم.
والا.
اصلا من نمی فهمم شما ملّت چه اصراری دارید با هم شیر کنید کی چقد خونده. بی خیال. گور خودتو بکن باو. بعدم برو مستقیم توش بخواب سنگ لحدو بکش روت سوز نیاد!
ببین من وقتی می گم نخوندم، یعنی حجمم به نصف حجم رسمی هم نرسیده هنوز. یعنی شیش صبحی می شه ک شبش فقط نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت خواب دریافت کردم و اردر ده جلسه م مونده هنوز . شوخی هم ندارم با کسی.
بعد یارو سر جلسه کنار دستم می گه: "آره من تا بیست و چهار خوندم بقیه شو بهم برسون، اکیپی تولّد بودیم، تو ک درست خوبه."
ک دلم می خواد از همون اکیپ آویزونشون کنم.
یا مثلا بد ترینش اینه: " وای من جلسه ی ۲۰ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح ساعت هشت. برسونید ها!"
ک دوست داشتم مدادمو فرو کنم به حلقش، بهش بگم وای ببین من جلسه ی ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح تا ساعت هشت. جذّابه؟ دوس داری؟
واقعا هم نمی فهمم چی می شه ک حرف منو باور نمی کنید حرف اینا رو باور می کنید. یکی از همین روزا این عینکو ک تنها یادگاری کامپیوتری بودنمه می ندازم تو شومینه. شومینه هم نداریم. سیب!
کاش مثلا نمودار نمره بر حسب ساعت مطالعه می زدین واسه افراد. ببینم کی جرئتشو داره؟ اصلا جرئتشو دارین تو روی همچین نموداری رو نیگاه کنید؟ والّا ک من مطمئنّم نفر اوّل می شم توش. دقّت کن افتخار هم نمی کنم به نخوندنم. می گم حسّش نبود جهنّم در گیر بودم نخوندم ولی بازم به همین نسبت خفن نمره می گیرم و از این مطمئنّم. خیلیه ک تهش نمره ی منی ک اینجور تفی می خونم میفته رو میانگین یا حتّی بالاترش. ولی افتخار نداره ک. اینا به خیال خودشون مثلا نمی خونن و افتخار می کنن. اینا نخوندنو ندیدن... مسخره ها.
در هر حال از من بپذیرید ک درس خر خونی رو نخونی خر اعظمی! (واج آرایی به خ مثل خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است.)
کاش جزوه ها رو جمع می کردن از دست همه، شیش صبح روز امتحان تازه پخش می کردن واسه خوندن، ببینم کی می تونه اینقدر ک من خوب درسو جمع می کنم جمش کنه؟ کی عرضه شو داره واقعنی نخونه و نمره بگیره؟
بعد جالبه هی هر سری به خودم می گم آره دیگه این تو بمیری ازوناش نیست. این بارو می خونم تو فرجه ک حسرت نمونه به دلم. ولی باز همون سیب! می دونی چرا؟ چون ته همه ش اینو به خودم می گم ک بیخ من واقعا علاقه ندارم به این رشته. این سردم می کنه.
حیف. حیف درس به این قشنگی. والا تو هر درسی به جز آنّا رو خر بزنی واست قشنگ می شه کیلگ.
قشنگی واقعی همون هندسه و حسابان و فیزیک سوم بود. تموم شد. پر. چهار ساله ک پر. تو هنوز عادت نکردی لعنتی؟ فکر کردی می شینی سر جلسه فکر می کنی خودش اثبات می شه؟ من واقعا نمی فهمم الآن دارم چه گهی می خورم بین این بچّه ها.
بعد این تناقض با بیرونش زجرم می ده که ژیگولشونم مثلا. همونی ک همه بهش می گن:" باشه باور کردم یکی هم بخواد بیفته خود خودتی!"
پ.ن. پشماااام. بیایید واس پنگوئنه اسم بذاریم کارش دارم ازین به بعد. هفسد. چوونکه. دارارام. پست هفتصدم گایز... تقدیم می کند.
مثلا تو مایه های فکر کردن به این فکت،
ک درسته من الآن تو آنتارکتیکا نیستم،
و به جای سرما دارم از گرما هلاک می شم و غلت زنان به خودم می لولم،
و نمی تونم پنگوئن امپراطور بغل بزنم،
و فرصتش هم نیست اون حجم از سفیدی رو بندازم روی شبکیه م تا که غرق بشم توش،
که منطقا به احتمال زیاد شاید فرصتش هیچ وقتم پیش نیاد برام،
ولی اون آقا عکّاسه الآن دقیقا همونجاست،
و امروز عشقی منو فالو کرد،
که این خودش یه کانکشن با آنتارکتیکا برقرار می کنه،
و من با خیال همین دیگه ایشالّا می رم ک سرم رو بذارم رو بالشتم امشب،
خواب هاتون پنگوئنی.
نه خب جون من یه دیقه عمیق شیم؛ من الآن تو لیست فالوئر هام یکی رو دارم ک دقیقا همون جاست!!! می فهمی طرف تو خود خود آنتارکتیکاس...! و در شعاع چند کیلومتری ش قطعا پنگوئن امپراطور وجود داره. خب این واقعا رزق روحم شده است... جرئتم می بخشد و روشنم می دارد.
راستش از زمانی ک عکس اون پنگوئن های امپراطور رو آپلود کردم اینجا، اون قدر پنگوئن لایک زدم، دیدم، حرف زدم، تصوّر کردم، کشیدم، خندیدم و خواب دیدم که حد نداره.
الآن سرم رو می ذارم رو بالشت به امید اینکه وقتی بیدار می شم، از لا به لای امواج الکترومغناطیس شوت شده باشم کنار دیوایسی ک امروز به من فالو دادن ازش. و مثلا بهم بگن: "اوه پسر سلام بالاخره از ماتریکس اومدی بیرون..."
پ.ن. مجازی جات. آره هه واقعا مجازی جات. مجازی جات واسه آدمای متخیّل مثل در کمد نارنیا می مونه. شیر، کمد و جادوگر...!!
زنگ زد گفت نه جون من چند تا نماینده مجلس نام ببر کیلگ.
گفتم بیخ ولم کن.
گفت نه نام ببر تو ک اینقد ادّعات می شه.
می خواستم از صدقه سر حافظه تصویری م، لیست امیدی ک عشقی وارد برگه ی رایم کردم موقع انتخابات رو با اقتدار فرو کنم به حلقومش؛ ک دیدم می خوره تو پر خودم چون فکر کنم لیست امید مال شورای شهر بود و شورای شهر یه فرق هایی با نمایندگان مجلس داره.
خلاصه به من گفت تو چون هیچ مطالعه ی سیاسی نداری، لازم نکرده همچین حرکاتی بزنی گنده تر از تو نشسته تو خونه ش ببینه چی پیش می آد. الکی اداشو در نیار پای حساب حرف یه غواص خل مغز تر از خودت، جاش مطالعه ت رو ببر بالا!
خوب عاقا من اصلا از بیخ از ماهیت سیاست عنم می گیره؛ چه ربطی داره؟ جذّاب نیست واسم، ولی چه ربطی داره؟ اکی این گنده بازیا به ریخت و قیافه م نیومده، ولی واقعا وژدانا ناموسا چه ربطی داره؟
به خودشم گفتم، گفتم این مقایسه ت مثل اینه ک وقتی می خواستی تلگرام نصب کنی، جاش من بهت می گفتم اوّل برو یه دور اوّل الگوریتم و گراف بخون و بعدشم تا زمانی ک اندروید استودیو و جاوا اسکریپت و ایکس ام ال رو مطالعه نکردی و درباره ش مقاله ندادی، پنجولت رو سمت تلگرام دراز نمی کنی. کام آن تو دو روز پیش برگشتی از من پرسیدی کیلگ اینترنت همون تلگرامه؟ خوب من ک از این وضعم داغون تر نیست تو سیاست!!!
تهشم بحثمون به نتیجه نرسید، باز شروع کرد تهدید کردن و طبق معمول خطّ و نشون های تُف تُفکی ش. عخی عخی بادکنک کوچووولوووووو ی ترسو.
بعد بهم گفت پس خیالم راحت باشه دیگه، تا وقتی من تهران نیستم غلط خاصّی نمی کنی دیگه کیلگ؟
گفتم آره بابا. خیالت تخت. من ک از همون اوّلش هم گفتم فقط دانشگا می رم با دوستام. ؛)
وسط حرفام اینو هم بهش گفتم ک کاظم بهمنی یه بیت محشر داره پدرم، می گه ک:
زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس؟
دومی! چون اوّلی دارد مرا دق می دهد...
منم از سیاست واقعا هیچ وقت سر در نیاوردم علی رغم همه ی تلاش هایی ک کردم، ولی به قول کاظم دق داده شدن تدریجی خودمو دیدم و خب همین واسم کافیه که برم تو جمع به اصطلاح انقلابیون گرسنگان حالا با وجودی ک شیکمم علی الحساب گشنه ش نیس.
حالا احتمالا الآن همه تون یه عالمه کتاب سیاسی و تاریخی و فلان خوندین و اسم همه ی این سردمدارن حکومتی رو هم از برید و روی تک تک موضوعات و مشکلات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه اشراف دارید، ولی اگه من الآن بیام بگم در این لحظه ی زمانی، حس جیبل رام رو دارم توی جلّاد لاغر، باز هیشکی قرار نیست درکم کنه. واقعا سیب.
+ تف به کل هیئت این تلگرام ک هر کی توش چارتا مطلب خرکی خوند فکر کرد قرآن ناطقه و بیشتر حالیش می شه. خرج کارش یه فروارده، می فهمی اینو؟
که ثابت می کنه، خوش ریتم ها بی خودی خوش ریتم نشدن؛
و ثابت می کنه سخن کز دل بر آید لا جرم بر دل نشیند حتّی اگه زبان سخن برای نیوشنده قابل درک نباشه.
فایل تصویری به همراه ترجمه ی فارسی آهنگیه ک دی روز معرفی کردم. می خواستم جداگانه رو سرور اختصاصی بلاگ اسکای آپلودش کنم که ویدیوش تو وبلاگ خودم فرود بیاد، ولی حالا ک رو آپارات هست و فیلتر هم نیست، گشادی طی می کنیم (شاید فردا رفع گشادی):
اینجا - ویدئو کلیپ ترجمه شده ی آهنگ je veux از Zaz
# صداش خش داره. زاز. خواننده ش رو می گم. یه خشی داره ته صداش، ک من دقیقا از همون خش، خوشم می آد. انگار ک پنج تا بستنی تو یه روز برفی خورده باشه و بعد با همون حنجره بزنه زیر آواز. یا انگار که دعواش شده باشه و فریاد کرده باشه و پشت بندش خیلی فارغانه اومده باشه بزنه زیر آواز. خلاصه ک از اون تیرگی ته مایه ی حنجره ش لذّت می برم.
# از خودش بهتر الآن اون کلمه های فرانسوی رو ادا می کنم. هاه. در بیوگرافی بنویسید ک طرف عشق حفظ کردن لیریک زبان اصلی آهنگ های غیر فارسی و غیر انگلیسی بود ولو هیچ اطّلاعاتی در مورد معنای آن ها نداشته باشد. با شعار هرچه عدم فهم بیشتر، میل به حفظ لیریک تصاعدی تر.
پ.ن. رفع گشادی:
مامور شدم این فیل رو از خواب عصرانه ش بیدار کنم، دیگه دیدم تنهاییم و خطری نیست و انرژی مو هم امروز به مقادیر کافی خالی نکردم هنوز،
شروع کردم یکم باهاش شوخی خرکی کردن...
دیگه تا ک رسیده بودم به اون تیکه ی بووو سرده که می گه:
"برو بریم
برو
انریکو و
دمی مور و
جنی لو و
جی زی رو
کلکسیون کن ببین."
از خواب پا شد، دستاشو تو هوا تکون داد انگار ک بلیط بخت آزمایی برده باشه و گفت:
" هزار دلار! هزار دلار می دم واسه همین. همینو بدین می برم. کمیابه جای دیگه پیدا نمی شه."
وللّه ک یه لحظه حس حیوان سیرک بودن بهم دست داد. یعنی بچّه ی سیزده ساله تونم روحش تا این حد خشکیده! چه وضعشه آدم نمی تونه دو دیقه مسخره بازی در بیاره کنارتون؟
شهریار کوچولو؟ احوالات؟ یه چاه بیار با هم توش فریاد بزنیم. چی ان این عصا قورت داده های روانی. :)))
الآن هم طرف نشسته زانوی غم بغل گرفته، می گه وای من نمی دونم چرا این پاک نیّت احمق چهارده صفحه بهم مشق ادبیّات داده! بعد اداشو در می آره می گه طرف بر گشته بهم گفته:" این کار به نفع خونواده ته!" و غر غر های پشت بندش که : "مگه جنگه؟ چرا نمی فهمه امروز روز متوسّط ها بود امّا من تو گروه ضعیفام؟"
پاک نیّت پاک نیّت من خانواده شم. دمت گرم. هات. جیز. واقعا این حرکتت به نفعمونه. جووون. فقط من مشکل دارم هنوز نمی فهمم ک چرا از تبار من همچین جلبک ادبیّات نفهمی در اومده!
# کشفیات: این کتاب ریاضی جدیدا به مقسوم علیه می گن شمارنده. واو. عاد کردنم شنیده بودیم... ولی دیگه شمارنده؟ مگه قلم چیه حاجی؟ حداد عادل تا کجا می خواد بره داخل؟
یه گروه به اصطلاح علمی داریم تو تلگرام...
تقریبا از هر رشته ای توش دانشجو پیدا می شه. پزشکی بگیر تا این رشته هایی ک نمی شناسم. کلا خر تو خر و پر جمعیت هست.
تو این گروه های پر جمعیّت دانشگاه هم من نمی دونم واقعا چی می شه ک مردم سیخشون می گیره با رفتار کلیشه ای شون به هم ثابت کنن ک آقا بکش کنار، من بیشتر می فهمم و فلان.
خلاصه هر چند وقت یک بار بچّه ها دارن رو هم اسید می پاشن توش.
جو کلاس خود ما اینجوریه ک عموما از نظر عقاید سیاسی، توش اصلاح طلب زیر پوستی داریم به علاوه ی ارزشی های کاملا برون گرا ک بزنن با عقایدشون دهن همه رو صاف کنن و به کفششون هم نباشه چون فقط خودشون آدمن.
این جریان به اصطلاح اغتشاش ها که پیش اومد، توی این گروه های ما، اسید پاشی وارد مرحله بدیعی از نوع خودش شد. به اسم بسیج دانشجویی هر حرفی می خواستن به خورد مخاطب گروه ها می دادن و اسمش رو می گذاشتن فعّالیت بسیج. و از اون ور هر عقیده ی دیگه ای ک در صدد دفاع بود رو کاملا بلوکه می کردن با استدلال اینکه دارید بحث گروه رو منحرف می کنید اینجا گروه سیاسی نیست! :))))
مثلا طرف با اون هوار از ریش و پشمش اومده بود خر یکی دیگه رو گرفته بود ک توجّه توجّه! گروه ها کاملا علمی ست. این شعری ک شما گذاشتید معنای سیاسی داره، دفعه ی بعد برخورد می کنیم. ولم نمی کرد.
خلاصه گذشت تا که این حواشی به همین گروهی ک از اون صحبت کردم هم کشیده شد.
این گروه یه ناظر اصلی داره ک قراره به فعّالیت های دانشجو نظارت کنه. یه استاد خیلی همه چی تموم که دانشجو ها عین پروانه دورش بگردن و بمیرن براش. و کلا ازین آدم خفن شاخاس ک هیشکی رو حرفش نه نمی آره و بسیار بسیار فرد متشخّص و محبوبی هست. در این حد ک صبح ها می آد برامون پیام صبح به خیر می فرسته. شب ها بهمون شب به خیر می گه و کلا یه همچین تیپ شخصیتی داره تمام مدّت داره انرژی مثبت وارد می کنه و تحقیقات دانشجو ها رو پیگیری می کنه و کلا یک سری ژانگولر های غریب غیر قابل درک... و همه ی اینا توام با مقام علمی خفنش هست. یعنی مثلا خودشو نمی گیره ک من با این سطح دانشم وقت ندارم واس دانشجوم و این جور تُف بازی هایی ک اکثر اساتید در می آرن. رابطه ش با دانشجو ها یه چیزی تو این مایه هاس ک بیل گیتس بیاد بهت یاد بده چه جور دکمه ی پاور کامپیوترت رو فشار بدی! :)))))
آقا از زمانی ک این بسیجی های دانشگا اومدن تو این گروه ها اعلام کردن ک توجّه کنید گروه علمی ست؛ بحث سیاسی نکنید، این استاد ما سیخش گرفته و تماما پیام های سیاسی می فرسته به عنوان تنها یکّه تاز میدان. :))))
بعد چون به شدّت فرد خفنی هست و سنّش هم بالاس و در حد هیچ کدوم از این دوستان باد در غبغب ارزشی نیست، حتّی جرئتش رو ندارن ک باهاش بحث کنن. خلاصه ک اسید دونشون الآن داره پر می شه، رو استادم نمی تونن بپاشن، شدیدا داره پاشیده می شه رو خودشون اسیدا.
و تماشای همه ی اینا به عنوان یه ناظر حس خوبی به من می ده. :))) این همه مدّت ما خفه خون گرفتیم، یکم هم شما بگیرید.
الآنم استاد طی آخرین پیامش ، پیام مهدوی فر در رابطه با رفراندوم رو فروارد کرده و زیرش توصیه کرده ک عزیزانم عزیزانم حتما فراموش نشود. کلا دیگه زده به در بی خیالی کاملا دست از جان شسته.
منم دلم می خواد یکی بزنم پشت استادمون و دستاش رو به گرمی فشار بدم ک داره همچین کاری می کنه. دیگه به خدا مغزمون به فاک رفت اینقدر ک همه چی بیخ داشت این مدّت.
جناح مخالفم دارن کهیر می زنن ولی هم چنان جیکشون هم در نمی آد چون این لقمه دیگه در حد دهنشون نیست و شدییییید گیر کرده تو حلقومشون و متاسّفانه مثل بچّه های خودمون نمی تونن بریزن سر استاد و ارشادش کنند. جوووون.
الآنم من دارم با مادرم سر همین دعوا می کنم. باز شروع کرده چک کردن هاشو. داره ک مثل دارکوب تیک تیک تیک مغزمو تلیت می کنه. در حالت عادی نمی آد یه زنگ بزنه بگه کیلگ اصن خرت به چند من؟ زنده ای مرده ای چی کار می کنی اصن تو لامصّب؟
حالا دو روز ما خواستیم بریم تظا/هرات شدیم بچّه ی عزیز تر از جانش. ول کن دیگه مامانم. بکش بیرون ناموسا.
دروغ می گم بهش. چی کنم. خودش اینجور می پسنده. نگرانم نمی شه بی خود.
مثلا الکی... من فردا دانشگا کلاس دارم. ؛) یه کلاس خیلی خیلی طولانی. بعدش هم می رم کتابخونه. هاها.
و داشته باشید این شعر مهدوی فر رو - من امروز اوّلین باری بود که نسخه ی کاملش رو سرچ زدم و خوندم:
مثنوی سی و دو بیتی الفبا
آ مثل آزادی بر ما شد ارزانی
آ مثل آب و برق؛ شد مفت و مجانی
ب مثل یک باتوم در دست مردی شوم
روزی که می بارد بر ملّتی مظلوم
پ پول ایرانی خاکش به سر گشته
در خواب می دیدم شاهی که برگشته
ت چون تجاوزگر در داخل زندان
دیگر نمی گویم از دختر ایران
ث ثبت دوران شد افعال زشت ما
نفرین و لعنت بر محصول کشت ما
ج جنّتی زنده ، پویا و پاینده
ج جنّتی جوک شد اسباب هر خنده
چ چاه نفت ما، پولش کجا رفته
پول زبان بسته آخر چرا رفته
ح چون حجاب زن از کودکی تا گور
یا با زبان خوش یا با زبان زور
خ مثل خلخالی، آدمکشی عالی
با این همه جانی جایش ولی خالی
د اول داعش محصول نادانی
خیلی شبیه ماست او در مسلمانی
ذ اول ذلّت بیچاره این ملت
با این همه معتاد کو عامل و علّت
ر اول رهبر، ر آخر رهبر
ما جملگی یک تن، او جمله بر ما سر
ز مثل زن، مثلِ زن های معمولی
گفتم چرا می گفت از درد بی پولی
ژ ژنده پوش شهر، یک کودک کار است
این طفلک معصوم کارش به اجبار است
س سایه ی ستار با عشق می رقصید
روزی بهشتی شد زیر کتک خندید
ش مثل یک شیاد بی رحم و بد رفتار
رحمت هزاران بار بر کرکس و کفتار
ص صورت ناهید زیباتر از خورشید
اما اسید جهل او را ز هم پاشید
ض ضجّه ی انسان بر آسمان می رفت
شهریور ژاله مرداد شصت و هفت
ط چون طناب دار بالا و پر باریم
ما رتبه ی اوّل را در جهان داریم
ظ ظاهرش مثلِ پیغمبر خاتم
بویی نبرده او از خلقت آدم
ع عین عمامه دور سر طاغوت
فرجام هر طاغوت آخر شود تابوت
غ غزّه را باید با پول ایران ساخت
از پول نفت ما هر دفعه باید باخت
ف فتنه گر، یاغی، مطرود و بی ایمان
هشتاد و هشت درصد از مردم ایران
ق مثل هر قتلی که جیره ای باشد
چون دانه ی تسبیح زنجیره ای باشد
ک مثل کهریزک یک جای وحشتناک
چندین جوان پاک برده به زیر خاک
گ مثل گورستان کز خاوران خیزد
فریاد انسان هاست کز نای جان خیزد
ل مثل لبنانی ارجح به ایرانی
این سفره پر بود از شب های بی نانی
م مثل یک مسئول ، مسئولِ پاسخگو
پاسخ نمی گوید بر هر که الّا هو
ن اوّل نعلین ن آخر نعلین
هر فتنه هرجا شد زیر سر نعلین
و اوّل والی، والی ولایت داشت
هرکس هرآنچه کاشت او مطلقاً برداشت
ه هسته ای گشته یک ملّت خسته
با اندکی نرمش او هسته را بسته
ی یحتمل فردا شاعر غمین باشد
یا در رجایی شهر یا در اوین باشد...
خب این یه پروژه ی یک ماهه بود که چند روز پیش بالاخره تموم شد و هیچ ادّعایی رو ثابت نمی کنه مگر جنون بیش از حد بنده ی حقیر رو.
عکس هدر های صفحه ی اوّل بلاگ اسکای اند.
قضیه از اون جا شروع شد که یه روز به خودم اومدم و دیدم به جای لاگین کردن تو وبلاگم، به هدر صفحه ی اصلی خیره شدم و دارم به تصویرش تنفّر می ورزم.
(ناموسا چند تاتون به اون عکسای هدر دقّت می کنین؟ نه که بخوام بگم آره من خیلی خفنم و دقّت می کنم به هر چیزی که کسی به کفشش نیست و این عمل ارضام می کنه. مقصودم بیشتر اینه که می خوام بدونم آیا من وسواس دارم؟
واسه همین قبل اینکه ادامه ش رو بخونین می خوام چند تا سوال بپرسم ازتون تا که بهش فکر کنین.
شما واستون مهمه دیدن اون عکس ها موقع لاگین کردن؟
شده به خودتون بیایین و چند ثانیه صرفا به عکس نگاه کرده باشید یا همیشه از زیر دستتون در می ره؟
الآن بدون اینکه ادامه ی پستم رو بخونین می تونین پنج تاشو بیارین پشت پرده ی چشماتون و تصوّرشون کنین؟
فکر می کنین تعدادش، اردر عکس ها چند تاست؟ بلاگ اسکای چند تا عکس مختلف اون بالا برامون به نمایش در می آره؟
این عکس های چه زمانی عوض می شن؟ زمان مشخّصی داره؟
آیا عوض شدنشون وابسته به دیوایسی هست که لاگین می کنین روش؟
اینو بگم که الآن خودم جواب همه ی سوال هایی که طرح کردم رو می دونم. بیشتر یه جور مقدمه چینی و خودشناسی قبل از پست بود.)
به هر حال اون روز کذایی، من نمی دونستم تنفّرم از کجا می آد... خواستم کشفش کنم. یه پروژه ی روان شناسی شخصی درست کردم واس خودم. به خدا که من دیوونه ی همچین پروژه هایی هستم. هر چقد بگم بازم نمی تونید علاقه ی زاید الوصفم رو نسبت به همچین ژانگولر بازی هایی درک کنید...
من سی و یک روز تمامه که دارم از هدر ها اسکرین شات می گیرم و دسته بندی شون می کنم.
دسته ی عشق می ورزم ها + دسته ی تنفّر دارم ها
یه چیزی تو مایه های جدول خوب ها و بد های تخته ی نماینده ی کلاس دوم ابتدایی قبل اینکه معلّم وارد کلاس شه.
روز سی و یکم پروژه م، چند رو پیش به سر اومد و تصویر هام تکراری شدن و افتادن روی یک دور ثابت.
و من هنوزم نمی دونم چی باعث می شه که از یکی شون خوشم بیاد و به یکی شون تنفّر بورزم.
منتها الآن دارم با خودم فکر می کنم خیلی از تیکّه های زندگی هم همین شکلیه. تا همین حد حسّی ه. راستش حتّی نماینده ی کلاسم همیشه خیلی حسّی اسم ها رو می نداخت تو سبد خوب ها و بد ها. هیچ وقت حضور من که مثل ابله ها دقیقه ها ساکت می نشستم، به چشمای لعنتی ش نمی اومد. :)))))) چون من واقعا ساکت ترین بودم و همین بود که به چشم نمی اومدم. اون قدر ساکت که اسمم حتّی برای وارد شدن روی تخته به چشم نیاد. اون قدر که حضورم حس نشه...
می دونی کیلگ می خوام ازین به بعد اجازه ش رو به خودم بدم که خیلی راحت به آدم های دور و برم برچسب خوب ها و بد ها بزنم و نخوام به این فکر کنم که چرا از فلان کس نا خودآگاه در اوّلین نگاه خوشم می آد یا حالم از بیسار کس به هم می خوره.
یعنی چه دیدگاه روشن فکرانه ای داشتم که به زور به خودم ثابت کنم پیش داوری نداشته باشم راجع به موضاعات مختلف؟ من پیش داوری م رو خواهم داشت، طرف اگه خیلی عشقش می کشه بیاد بهم ثابت کنه که اشتباه می کردم.
این رفتار منشا روان شناسی رو قطعا داره و وقتی من حس خوب نمی گیرم از یه موضوع، مغزم قطعا در لایه های عمیقش یه دلیل لازم و کافی داره برای تنفّر ورزیدن. یه جور انعکاس ستیز و گریزیه برای ادامه ی بقا. یادگیریه یعنی. یه مسیر یادگیریه. منتها من ازین به بعد دیگه وقتش رو ندارم که تو تمام خاطره هام بگردم و ببینم طرف شبیه کدوم یکی از تجربه های قدیمی مه که همچین حسّی بهم می ده.
از این پروژه ای که برای خودم ساختم به خط های بالا رسیدم. همین. هدفش همین بود برام.
حالا هم در ادامه عکسا رو آپلود می کنم.
به ترتیبی که همیشه ظاهر می شن. در سی و یک روز.
و زیرش واس خاطر دل خودم ذکر می کنم که رو تخته سیاه مغزم جزو سبد خوب هام هستن یا بد ها.
خدا رو چی دیدی... یه روزم تو بیست و شیش سالگی هام بر می گردم و نگاشون می کنم و می بینم احساسم به نصفشون عوض شده. همینه که باحالش می کنه.
شما نمی دونین چه دردیه من دارم؟ آقا رسما اکثر مطالب مهمّی ک می خوام بنویسم اینجا رو با فکر اینکه گند نزنم به حسّم و به بهترین نحو نوشته شه می خورم. صرفا سطحی ها رو می آم تف می کنم ک مغزم تند تند پر و خالی شه.
اون قدر اون پست های از دید خودم به اصطلاح عمیق رو می خورم تا ک کلا یادم بره قرار بود بنویسمشون.
برنامه رو یکم چنجه می کنیم. دیگه به این اهمیّت نمی دیم ک حقّ مطلب ادا شه یا نه. دیگه پست ها رو احتکار نمی کنیم. چون ک تا آخر عمرم هم بایستم، باز هم وقت نیست. منم ک قرار نیست جایزه بلاگ نویسی ببرم خیرات سرم. اومدیم دو روز مسخره بازی در بیاریم تهشم جم کنیم بریم. این همه وسواس از یه طبع کمال گرا انتظار می ره ولی جاش تو اوری تینگ نیست. اوری تینگ باید مثل اسمش باشه. هردمبیل ترین وبلاگ عالم. رها ترین و بی دغدغه ترین. بی قانون ترین و بی چهارچوب ترین. که همه چی توش باشه ولی به هیچی نرسه. هدفه اوری تینگ همینه و نه بیشتر.
فلذا برید دانلود کنید. واسش حرف زیاد داشتم. ولی دیگه چون در حال راه رفتن بر لبه ی تیغه ی استراتژی وبلاگ نویسی هستیم، خودتون هر برداشتی ک داشتین. الآن اهداف ما فقط سر حال آوردن ملّته با ریتمش ک کاش نشنیده باشید و بترکه:
دانلود آهنگ فرانسوی - je veux - از Zaz - رمز : kilgharrah
# زاز. اسم خواننده ش زازه. با لفظش یاد یکی از بچّه های خیلی قدیم اینترنتی افتادم. Zizo. یادش به خیر. می بینی پیر شدیم رفت زیزو. مگه ن که دنیا کوچیکه... واقعا شما ها الآن کجای این گونی کوچیک پاره پوره هستین؟
# ریتمش. ریتمی ک باهاش آهنگ شروع می شه، به گوشم کاملا شبیه اون آهنگ اسپانیایی enamorate که قبلا آپلود کرده بودم هست.
سرده/ کاپشنم کووووو؟/ حتّی یه پولیورم / باوشه ممنون.
دوس دارم سری بزنم بیرون
ولی/
می ترسم / ک برفا/ آب بشن زووووود. :))))))))))
آخه دیگه از دنیا چه می خواید؟
هفت ژانویه ک هست،
هیفده دی ک هس،
نمره ی منم ک هیفده می شه،
اون گولّه سیفدا رم می بینی می آد تو صورتت نترس اصن چیزی نی،
منم ک خیلی بامزم، زمستونم فصل رپی ای ه لامصّب... :)))))
# مرده کاپشنشو انداخته بود رو کلّه ش مثل چی می دوئید یه صدای فیش فیشی هم در آورد وقتی رد شد. بعد ما کنارش به سان انسان های عصر مدرن، کلاه سوییشرت کشیده بودیم رو کلّه، پاهای کتونی دارمون رو تا عمق می کردیم تو چاله ی آب می گفتیم گور باباش، برفه دیگه هی بببو بووو می کردیم. یک ساعت زیر برف و تگرگ بودم تا برسم خونه. و چسبید.