من خیلی استرس دارم.ناراحتم برای خودم. خیلی سعی کردم اسون بگیرم... ولی استرس دارم. همین استرس بود که عامل بیماری قلبم شد و کارم به عمل کشید. چون نمی تونستم استرسم رو کنترل کنم.
گاهی که به خودم نگاه می کنم می گم الهی کیلگ... تو چه قدر بدبختی و باید سختی بکشی.
یه مقاله داشتم می خوندم الان، نوشته بود استرس با سطح بالای کورتیزول، باعث می شه مغز شما کوچیک بشه، حافظه تون از دست بره و حافظه ی بینایی تون کاملا تحلیل بره. به فاک عظمی بره به عبارتی.
این دقیقا خود منم. به صورت عملی!
دیگه واقعا خسته شدم اینقدر از همه چیز عکس گرفتم یا یادداشت برداشتم چون می دونم یادم می ره. خسته شدم از اینکه هیچی توی چشمام نمی مونه!
شایدم برای همینه اینقدر عملکردم تو دانشگاه ضعیفه. چون ریاضی و فیزیک حافظه نمی خواست تحلیل بود و می شد فکر کنی، ولی درس های الان عمدتا وابسته به حافظه هستند و پدر من رو رسما در می ارند.
امروز با یک استادی که خیلی دوستش دارم سر راند بودم.
رفتیم تخت شونزده رو راند کنیم. کل بخش رو می گشتم و پرونده و کاردکسش نبود! به همه کسی رو می نداختم تو را به خدا استادم منتظره این پرونده رو کمکم کنید پیدا کنم.
اینقدر دیر شد استادم نهایتا خودش اومد دنبال پرونده.
گفتم استاد این پرونده اش نیست خیلی گشتم نمی دونم کجاست!
گفت دکتر کیلگ میشه ببینم چی تو دستته؟
و افتضاح بود! تمام اون مدت پرونده ی لعنتی رو تو دستام حمل می کردم.
الان استاده با خودش می گه این کودن چی بود بهم ارث رسیده به عنوان انترن. واقعا زشت بود یه لحظه کل نرس ها کمک ها استاد رزیدنت برگشته بودند نگام می کردند که یعنی ما رو گرفتی تمام مدت پرونده دستت بود؟ مثل زمانی که عینکت روی سرته، ولی داری دنبالش می گردی.
البته نهایتا استاد برام کیک شکلاتی اورد و خوش گذشت! چون بهترین استاد دنیاست، ولی ناراحتم. از این حجم استرس ناراحتم. خوبیش فقط اینه که دیگه قلبم اونجوری نمیشه!
یا دیشب کشیک بودم با رزیدنتم. چیف سال سه! امروز منو دیده می گه شماره ات رو نفرستادی ها دکتر کیلگ! بعد من بهش می گم ببخشید شما کی هستین؟!! اصلا چهره اش یادم نمی اومد که دیشب کشیک بودیم. یعنی حافظه ی تصویری ام که به کل مختله. بدبختی اینه که خیلی ها فکر می کنند عمدیه یا می خوام خودم رو بگیرم یا هرچی دلگیر می شند. ولی واقعا حافظه ام لود نمی کنه!
گاهی حالم از قابلیت های خودم خیلی به هم می خوره. هیشکی نمی فهمه چه قدر زجر کش می شم. همه اش باید حواسم باشه اسم ها یادم نره. یواشکی عکس بگیرم. بنویسم. لعنتی. کاش حداقل می تونستم دلم رو خوش کنم بقیه هم اینجوری هستند. هی خدا.
ولی نکته ی مثبت اینکه یکی از دوستای جدیدم، فهمیدم مشکل شنوایی داره. مغزش نمی تونه درست داده ی شنوایی رو تحلیل کنه و باید اروم و شمرده بشنوه یا تکرار بشه براش. از اون زمان که مشکل این دوستم رو دیدم، گفتم خوبه حداقل تو یه مدت یادت هست بعد یادت می ره این بنده خدا که اصلا نمی نشینه تو حافظه اش.
الان زنگ زده بود به من، می خواست تشکر کنه بابت اینکه جاش وایستادم تو بیمارستان. ولی تقریبا هیچ چی از چیز هایی رو که گفتم نفهمید. و واقعا سعی کردم شمرده بهش توضیح بدم. ولی خب...
هی خدا بدبختی ایه این زندگی. هی خدا هی خدا...
اون یکی دوستم هم که امروز ناراحت بود یاد مادرش افتاده بود که مرده بود. بعد می گفت بریم نون بربری بخرم بخوریم حالم خوب بشه.
می بینید واقعا مغزم داره می ترکه در بین حجم داده ها.
خود اینم اومده تو مقالات که باعث فراموشی می شه.
مریض ها رو که نگو. افتضاح... واقعا نمی تونم تحمل کنم. رنج این بیمارستان خیلی زیاده. مریض هایی که می بینم خیلی بدبختند. خیلیییی بدبختند و گناه دارند. روح و روانی برام نمونده.
دیشب یه پسره بود....
می تونم فقط بگم اخ. اخ که خیلی درد داشت. یادم بندازید اگه قسمت بود یه بار داستان سوزناک اون پسره که سندروم نفروتیک بود با مادربزرگش رو براتون بنویسم. با مقوا های دارو. از توی انترنی ما شهرزاد قصه گو تا عمر داره می تونه قصه ی اشک ریزون تعریف کنه.
الان که واقعا اعصابم داغونه داستان رو خراب می کنم.
امروز استادم گفت،
من یه کتاب شیر مادر دارم،
که اکثرا دادمش به رزیدنت های به درد نخور بپیچون که ازش هیچ استفاده نکردند.
اگه به اونا نمی دادم، شک نکن می دادمش به تو. اینقدر انترن باحالی هستی لیاقت کتاب شیر مادر رو داری!
و البته استاد وسواس داشت، پنجره ی درمونگاه رو تا ته باز گذاشت، و دستش درد نکنه من الان علائم شبه کرونا شامل سردرد و بی حالی دارم.
پ.ن. کلا لایف استایلم رو عوض کردم. اکیپ دوستی ام رو عوض کردم. این جریان به تیپ و تاپ هم زدن من و دوست قدیمم، خیلی پیامد برای من داشت. من در یک مدت خیلی کوتاه کلا تبدیل به ادم بسیار متفاوتی شدم. نمی دونم خوب یا بد. هیچ نمی دونم. ولی دیگه دوستان قدیمی ام رو دوست ندارم. دلم رو زدند. با کسایی می پرم که انتظارش نمی ره.حتی دو سه تا دوست متاهل جمع کردم دورم. و زندگی ام در لحظه شیرینه چون خیلی اختلاف سنی داریم و دیگه دعوایی در کار نیست. سن بالاتر دوستای جدیدم... باعث شده که زندگی رو سخت نگیرند. اونا می دونند همه اش کشکه. که این رفتار خوب روی منم اثر گذاشته. یه بی خیالی خاصی طی می کنیم. اینجا همه چی به کفشه! گاهی اینقدر یکی شون زیر گوشم جوک تعریف می کنه سر مورنینگ و کلاس، اشک در چشمم حلقه می زنه و نفسم بند می ره. کل روزم به خنده و بازی و شوخی و کسب علم می گذره،
امروز تمام مدت تو کلاس مشترک استاژر انترن ها جلو نشسته بودم.. کنار دو تا دوستای جدیدم.. مثل مست ها جواب سوال های استاد رو می دادم و همه ی حدسیاتم هم درست بود و استاد کیف می کرد! مسخره بازی در می اوردیم. تازه خیلی هم به دل استاد نشستیم. در حالت نرمال من این شکلی نیستم و دوست ندارم در کانون توجه کلاس باشم. ولی خب الان هستم. و لذت می برم. حس اون زمانایی رو دارم که به اصطلاح تک پر کلاس جبر و احتمال بودم.
اون لحظه ای که با طاها داشتیم صدای فریکشن راب رو از توی اپلیکیشن مورد علاقه اش گوش می کردیم، یه لحظه برگشتم به ردیف عقب نگاه کردم. به گذشته ام. اکیپ دوستایی رو دیدم که در حال حاضر دلم رو زدند. و احتمالا اون ها هم، دوستان الانم رو خل و دیوانه محسوب می کنند. ولی حقیقتش اینه که من اینجا ارامش خیلی بیشتری دارم. احساس کردم این تغییراتی که توی یکی دو ماه اخیر داشتم، بسیار در مسیر تعالی بوده و واقعا لذت بردم از مسیری که طی کردم.
کی دوستاش رو به پشم می فروشه؟ من.
کی از از خرید و فروشش راضیه؟ بازم من!
امروزم یکی شون می خواست مرخصی بگیره، من رو جای خودش معرفی کرد. چون ما باید هر روزی که می خواهیم مرخصی بگیریم انترن جایگزین معرفی کنیم جای خودمون. خوشحال شدم که من اونی هستم که در این مدت کم بهش اعتماد داره و حاضره جای خودش معرفی اش کنه. و تازه قبلش کلی باهام شرط کرد که باید بهش قول بدم در ازاش هر وقت نیازش داشتم بهش بگم تا کمکم کنه. ده بار باهام شرط کرد. اصلا مکالمه مون اینجوری شروع شد که کیلگ تو کی می خواهی مرخصی بگیری؟ گفت می دونم تو اصلا مرخصی دوست نداری ولی من خودم شده به زور می فرستمت مرخصی. راستش این دوستم یه بار که حالم خیلی خراب بود یواشکی منو دید. چشمام خیلی افتضاح بود اون روز. با یه رزیدنت بدجوری دعوا کرده بودم، قیافه ام اصلا داغوووون بود. و خب از قضا اون روز بنده رو نظاره کردند ایشون، و شد آنچه شد. روابطمون وارد دنیای دیگری شد.
خلاصه که اره عزیزانم...
گذر کنید. سخته ولی از آدم های سمی زندگی تون در لحظه ای که واقف شدید سمی هستند فوری گذر کنید و پرتشون کنید سطل آشغال. اینقدرررر ادم جذاب و باحال هست این بیرون که باورتون نمی ره. شما بی پناه نخواهید بود و ارامش رو زودتر از اونچه که فکرش رو کنید کف مشتتون خواهید داشت.
مرگ به رفیقای بی مرام،
زنده باد رفاقت های بی شیله پیله ی واقعی (البته اگه وجود دارند.)!
پتوی کله غازی ام دیگه نرم نیست! خدایا خدایا! دیگه. نرم. نیست. :((((
این بیمارستان جدید به حدی سرده، ما مجبوریم دو لایه پتو پیچ کنیم خودمون رو چون یه فن کوئل داره که خاک بر سر به جای باد گرم باد سرد می ده و من تقریبا ده هزار بار با تاسیسات در خصوص این فن کوئل صحبت کردم ولی هیچ که هیچ.
اره اقا خلاصه. این شد که من گول خوردم و پتوی کله غازی محبوبم رو به بیمارستان منتقل کردم. داخل کمدم هست و هر بار نیاز داشته باشم درش می آرم.
چند شب پیش کشیک بودم، و خب این تخت رو اماده کرده بودم که هر وقت آف شدم بیام روش بخوابم. و نمی دونید وقتی می گم من روی مکان خوابی که مال خودم نبوده باشه چه قدر حساسم یعنی چی! حکم کنام رو برام داره و واقعا کلافه می شم وقتی بهش فکر می کنم این تخت ها چه قدر کثیف هست. خلاصه که کلی ملحفه می ندازم روی تخت تا رقت کثیف بودنش کم بشه و نهایتا روی دو سه لایه ملحفه پتوی قشنگم رو پهن کرده بودم که هیچ جایی اش به زمین یا خود تخت یا دیوار اطراف نخوره و تمیز باشه!
از شانس خوش یهو وسط کشیک از بخش برگشتم دیدم تمام ملحفه هام به هم گوریده شده، و پتوی کله غازی هم نیست! یکم این بر اون بر رو گشتم، دیدم وای. روی یک تخت کثیف که هیچی ملحفه هم نداره، یعنی دقیقا روی همون خوش خواب های پر از عرق بیمارستان که من با ده لایه ملحفه سعی می کنم ضریب رقتش رو کم کنم، پتوی کله غازی به حالت مچاله شده و چنگ زده شده رها شده. اونجا بود که شکست عشقی خوردم.
یه خاک بر سری از اورژانس اومده بود، این پتو رو که من چه قدر مرتب روی تخت کشیده بودم از لا به لای ملحفه هام جدا کرده بود و باهاش خوابیده بود روی تخت و تهش هم رهاش کرده بود و گورش رو گم کرده بود. به قرعان که حس می کردم تحت تجاوز قرار گرفتم.
اون شب هیچی بهتون نگفتم و فقط نفس عمیق کشیدم. تا خود صبح خودم رو خاروندم چون حس می کردم شپش و سالک و کهیر زدم و پشه ی آئدس از دست و پام بالا می ره.
ولی الان واقعا عصبانی ام. اون یارو هم خیلی بچه ی کثیف و بی انضباطی هست ریختش رو می بینم کلا شپش از سر و روش می باره و نمی دونم واقعی یا تخیلی ولی هر بار که از کنارش رد می شم بوی عرق و موش استشمام می کنم. :-"
اصلا وقتی به این فکر می کنم پتوم رو مالیده به اون خوشخواب کثیف و البته بدن شپشوی خودش، یک غمی دلم رو می گیره که نگو. :(((( الهی من بمیرم پتوی نازنینم.
یعنی من اینقدر حساس هستم همیشه دارم حفظ می کنم وقتی ملحفه ای پهن شده، اون رویی اش که با خوش خواب تماس داره و کثیف هست کدوم ورش می شه که دفعه ی بعدی هم از همون سمت پهنش کنم. بعد اون وقت رفته پتوی من رو مالیده به اون خوش خواب ها! هی خدا هی خدا اسیر شدیم.
این شد که پتو رو اوردم خونه شستم.
و الان که بررسی کردم دیدم این پتو دیگه نرم نیست... در اثر شست و شو کاملاااااا خشن شده. ای خدا. :(((((
لعنت بهت گاو بی فکر شپشو.
ناراحتم.
تو حق نداشتی پتوی من رو برداری گاو بی فکر شپشو.
پ.ن. اسمان سربی رنگ... من درون قفس سرد اتاقم دل تنگ.
پ.ن. و با وجودی که این همه شستمش... الان دیگه اصلا دلم نمی خواد پتو رو بکشم روم. :((((((((( خیلی برام چندش اور شده. با همه چی شوخی، با پتوی کله غازی هم شوخی لامصب؟ چه جور دلت اومد. این پتو سهم من بود! حق من بود! مال من بود! سپر مدافعم بود تو دنیای پر از کثافت تون. چه جور دلت اومد...
می دونید، خواستم یکی از حرکاتی که امروز به عنوان یه شیر زخمی وحشی برای دفاع از قلمروعم انجام دادم رو باهاتون به اشتراک بگذارم.
امروز چند تا از دوستام گفتند داریم امروز بعد بیمارستان برنامه می کنیم بریم بیرون می آی؟ داشتم تو ذهنم بالا پایین می کردم تخت خواب گرم و نرمم رو با اعصاب خوردی بعد بیرون رفتن با دوستام تاخت می زنم یا نه، چون کلا از بعد از کرونا من دیگه نه تنها حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم بلکه بقیه رو هم به این دام دچار می کنم. به نظرم دورهمی ها مهمانی ها تولد ها پارتی ها همه و همه اش بیهوده لوس مسخره و چندش اور هست و اصلا حوصله شون رو ندارم و تقریبا تمام برنامه ها رو به زور از هم می پاشونم و پخش و پلا می کنم با بهانه های مختلف...
دوست دارم مثل ادامس خرسی بچسبم به خونه... فضای نرم و گرم و ارومش... قبلا که تست شخصیت داده بودم، نود و هشت درصد فکر کنم آی بودم، اینترو ورت. هه که از همین درونگرا با کلاسا. فکر کنم کرونا همون دو درصد رو هم کامل کرد و حالا مثل اون فیلمه یه گرینچ دایورجنت تمام عیارم!
خلاصه در حال محاسبات بودم که یه دوستم گفت راستی کیلگ فلانی و فلانی هم هستند اگه مشکلی نداری!!!!
اولش که اصلا داغ کردم می خواستم تک و پوزشون رو بیارم پایین، شاخ در اوردم که لامصبا شما که اصلا با اینا صمیمی نیستید بیرون رفتن تون چی می گه از کجا سبزشون کردید؟ اصلا در لحظه به هم ریختم. چون همین چند روز پیش همین دوستام نشسته بودند من رو معذب می کردند که تو با فلانی دیگه اکی نیستید؟ چرا اکی نیستید؟ چرا دیگه دوست نیستید؟ چی شده؟ مشکل دارید؟ و خدا می دونه چه قدر پیچوندمشون چون می دونند من روی یه سری مسائل حساسم و اجازه پیشروی نمی دم و جرئت نمی کنند صحبت کنند ولی این بار خودشون رو زده بودند به پر رویی. خلاصه که چند شب پیش تو کشیک روابط من داشت شخم می خورد و من در حالی که داشتم به شکم چاق دیکاپریو توی عکس زیر دستم نگاه می کردم به زور از ته گلوم چند تا جمله که نمی دونم چی بود بلغور کردم و اونا هم از شخم زدن بیخیال شدند.
ولی امروز والا که تو دلم اینجوری بودم شما عجب بی شرفایی هستید، اول به این دو تا اعجوبه گفتید دعوتشون کردید (جالبه این ها اصلا بدون من جزو اکیپ دوستی ما محسوب نمی شن و سالی تا ماهی می بینیمشون!)، حالا بعد اینا دارید به من می گید بعد این همه که روابط من رو دو شب پیش شخم زدید که مشکل چیه و چرا جدا شدید و فلان؟
بعدش یکم عمیق تر فکر کردم. یادم اومد رفتار این دوست مسمومم که پرتش کردم به سطل اشغال از اول همین بوده. دوستام رو بی شرفانه ازم می دزدیده.
و درسته که من با معیار های خودم هیچ کدوم ازین لعنتی ها رو دوست خطاب نمی کنم، و درسته که اینا اینقدری خرن که با کسی که حتی نمی شناسند قرار ست کردند انگار که آدمیزاد قحطیه، ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم که کسی اینقدر راحت همین دو سه تا ادمی که تو زندگیم دارم رو ازم بدزده و کاری کنه که توی جمعی که متعلق به منه دوباره احساس غریبگی کنم و منم بشینم مثل ماست نگاه کنم!! این بازی کثیفی بوده که با من کردند و دیگه نمی گذارم این بار قربانی شون باشم.
خلاصه این شد که با عصبانیت تمام و علی رغم اینکه حتی دوست داشته باشم تو اون جمع باشم و کهیر و ضایعات پاپولو ماکولو وزیکولو پوسچولار سر تا سر بدنم رو فرا گرفته بود، امروز سه چهار ساعت به حالت بغ کرده در رستوران لبنانی نشسته بودم، به این فکر می کردم حالم چه قدر از دو نفری که اون سمت میز به دور ترین فاصله از من نشستند به هم می خوره و به دوربینی که عکسمون رو می گرفت لبخند دندان نما می زدم و اجازه نمی دادم اون دو تا ذره ای از خط قرمز تجاوز کنند و با دوستام گرم بگیرند.
این اسمش دفاع از خوده. دفاع از قلمروعه. واسه کسی که نمی فهمه یا نمی خواد بفهمه راه ما جدا شده.
اینا دوستای منن لعنتی. پاتو بکش بیرون از زندگیم. برو پیش همونایی که به اتفاقشون اعصاب من رو می ریدی بهش.
باورم نمی شه... باورم نمی شه. با دو نفری که امسال در صدر لیست تنفراتم هستند.... با دو نفری که اینه ی دق اخرین سال قرن من بودند، امروز رفتم نشستم ناهار خوردم!!!! فاک.
نازنین، وقت شامه. بیا عزیزم نگینی.
گل گران شده..
هستند کسانی که نان شب هم ندارند بخورند. منطقی اش این است که باید نوشت نان و گوشت و میوه گران شده.
ولی گل گران شده... آخ که گل گران شده.
دوستی را به قیمت گزافی تاخت می زنند. عشق .. محبت گران شده.
مستاصلم از دنیایی که خودت را حتی به بوی شاخه گل نرگس در برف زمستان مهمان نتوانی کرد.
دیگر اسمش زندگی نیست... ما زنده مانی می کنیم نه زندگانی.
چند وقت پیش حالم خیلی خراب بود... تیرخلاصم زده بودن. حقم رو خورده بودند.
اومدم اینجا یک کلمه نوشتم من از ایران می رم. دلیلی برای موندن نمی دیدم وقتی حقم اینجور مثل آب خوردن پایمال می شد و ادمای دور و برم این قدر بی خیال و حق کش بودند.
امروز استادم (اصلی ترین استادی که توی این حق خوری نقش داشت و منو جواب کرده بود) از وزارت خانه سر صبح تعطیل بهم پیام داد که سلام کیلگ، بهم زنگ بزن.
زنگ زدم...
گفت من هفته ی پیش از وزارت خونه در اومدم، ولی قبل اینکه برم، کارت رو درست کردم امضاش رو هم از وزیر گرفتم. تو استریتی و همین امسال رزیدنتی بده!
و اینجاست که می گن هرچی که دست از امید و ارزوش برداشتیم، بهمون رسید.
کمترین احساس خاصی ندارم. حالا که دیگه برام مهم نیست... الان که دیگه تصمیم گرفتم بکنم از ایران...حالا! بهم رسید. چه قدر مزخرف و عجیب.
مثل اون بچه ای که سال ها تو ویترین اسباب بازی فروشی ماشین کنترلی رو می دید و وقتی بزرگ شده بود براش ماشین کنترلی رو خریدن. احساسی نداره.
البته به وعده وعید هاش امیدی ندارم، بیشتر حس کردم حالت حلالیت طلبیدن بود. طرف ده هزار ساله تو وزارت خونه است و اونجوری حق من رو خورد. خیلی وقت بود این آدم رو واگذار کرده بودم به کائنات. اشکام رو یادته؟ چشمام که قرمز شده بود بعد کشیک ارتو؟تو من رو تخریب روحی و جسمی و روانی کردی... وجدانت ناراحت بود، نه؟ زنگ زدی ادای آدم خوبا رو دربیاری در حالی که اتش بیار معرکه خودت بودی؟
نمی دونم... ولله که احساس خاصی ندارم. خبری که امروز به من داده شد، می تونه کل زندگی ام رو دگرگون کنه.
همین خبر کافی بود یک ماه قبل به من می رسید... خیلی چیزا فرق می کرد.
نمی دونم واقعا چرا اینجوری می شه. یعنی فقط من باید بیخیالش می شدم تا ...
امروز با فلومون تنها بودم،
و برام کافی موکا خرید! *_*
همه چیز زیر سر سال یک گور به گور شده بود.
بری دیگه بر نگردی عزیزم.
دیگه هم نمی خوام پوز فلو رو بزنم. هرچند استاد هم امروز اصلا میکروسکوپ بازی نکرد که من دانش های اموخته شده را به رخ بکشم...
گفتم در جریان باشید این روزا من دارم فلوشیپ هماتو انکو می گیرم!
رقیبم هم یه دختر سی و شش ساله ایناست.
و همه چیز از اونجایی شروع شد که منو دعوا کرد سر نسخه نوشتن و چشماشو اون شکلی کرد!
منم طبق معمول دارم انتقام می گیرم. از فلو!
شیت. چه لقمه های بزرگ تر از دهن. ولی واقعا سخت نیستا ادم سریع یاد می گیره. اطلس هماتو زیر دستم بازه دارم سعی می کنم به اندازه ی یک انکولوژیست در عرض یک روز مهارت پیدا کنم و تحت تاثیر قرارشون بدم. چون فقط دو روز اینجا تو این روتیشن هستم تا دهنشو صاف کنم.
استادمون که لامصب نه یادم می ده نه آفم می کنه! و همگان می دانند که من سلطان میکروسکوپ بودم روزی! اصلا بر نمی تابم که اینجا تحویلم نمی گیرند! هر سوالی می پرسم، جوابش اینه که تو نیازی نداری چون انترنی! خب مرگت بزنن اگه نیازی ندارم آفم کن بیام خونه کپه ی مرگم رو بگذارم. فقط از من حمالی می کشن تو این بخش بدون اینکه چیزی یاد بگیرم.
و کلا این بخش ماژورم داره بسیار سخت و افتضاح می گذره، برای همینه نرسیدم هیچ کامنتی رو پاسخ گویی کنم. سه اوربیتال دارم، گریه، پارگی کشیک و بیمارستان، خواب!
کشیک ها خیلیییییی مزخرفه. خیلی گنده. خیلی گهه.
اخرین کشیکم، سی و شش ساعت! فاکینگ سی و شش ساعت بدون حتی یک دقیقه خواب سر پا بودم و حمالی می کردم. سه نصفه شب بهم گفتند مورنینگ خوردی. تا صبح زیر نور گوشی درس می خوندم و شرح حال می نوشتم. البته تهش خدا رو شکر مورنینگ نشد، ولی از شدت بی خوابی حالت تهوع شدید داشتم و باورتون نمی شه در حال حرف زدن با بقیه خوابم می برد. ایستاده! همین که ماشین رو رسوندم دم خونه تو خود ماشین خوابیدم... یعنی حتی نمی تونستم بیام بالا رو تخت!
اون روز نشسته بودم رو کاناپه بلند گفتم من ناموسا دیگه نمی تونم بریدم. مادرم گفت فکر کردی راحت دکتر می شی؟ همه ی استرسم هم بیشتر به خاطر مورنینگه... و رزیدنت های بی سوادمون که در حق ما جفا می کنند و با اسب گاری کش اشتباه گرفتندمون.
حس اون روزی رو داشتم که به خاطر کل کل با یکی از بچه ها، یک شبه اهل کاشان سهراب رو حفظ کردم.
ایا من خواهم توانست تا فردا هماتولوژیست بشم و دهن این دختره رو صاف کنم؟ با ما همراه باشید.
پ.ن. تا یادم نره اولین استادی که به اسم کوچیک صدام می کرد کی بود! خیلی راحت. انگار پسرخاله ایم. کیلگ بیا اینور. کیلگ برو اونور. کیلگ لام رو بیار. کیلگ دستگاه رو خاموش کن. کیلگ نمونه ها رو بیار. کیلگ پرونده رو بده به مریض. کیلگ برام آش دوغ درست کن. کیلگ و ...
باز ما رفتیم ماژور، بدبختی ها شروع شد.
هعی زندگی...
نمی رسم زندگی کنم.
نمی رسم هیچ کاری کنم به واقع.
خیلی تلخه که من از مورنینگ متنفرم.
البته کیه که متنفر نباشه،
ولی متاسفانه تنفر من به حدیه که روی جسمم هم اثر می ذاره،
تا قبل عمل که قلبم بازی در می اورد انگار داشت منفجر می شد اینقدر کفتری می زد،
الان خیلی جالب تر شده، دیگه نمی تونه تند بزنه، در عوض خون به مغزم نمی رسه و حس می کنم واسه نیم دقیقه ای قلبم می ایسته و اصلا ضربان ندارم.
یه امتحان داشتیم قبلا، باید جلو همه جواب می دادیم. نوبت من که شد، زبانم در آن بند اومد. اصلا حرف نزدم.
دارم فکر می کنم اگه توی ماژور پیش رو هم مورنینگ بهم خورد مثل همون امتحان برم جلو. که چی. فدای سرم. اصلا حرف نمی زنم فوقش می گن این یارو لاله!
استرس من مثل استرس کشیدن یه آدم معمولی نیست. کاش می شد بقیه می فهمیدن چه قدر حالم خرابه. هیشکی نمی فهمه. همین مشکل قلبم رو هیشکی اولش باور نمی کرد. کاش هر کدوم از استادا داخل بدن من بودن و می فهمیدن با این جور واکنش ها من ده هیچ از باقی بدن ها عقبم.
پ.ن. اون امتحان رو نمره ی ماکس کلاس شدم! بیست. چون بعد هفت دقیقه سکوت یهو تونستم حرف بزنم. ولی قبلش... شوخی نمی کنم. تلاش می کردم ولی صدایی از حنجره ام بیرون نمی اومد. تا دو روز بعد امتحان هم انگشتام لمس شده بود!
پ.ن. دعا می کنم رکورد مورنینگ نشدنم حفظ بشه... ای خدا.
تباهم.. تبااااه.
باورم نمی شه امتحان فردا فقط پنج تا سوال فرمالیته است که جواباش هم بهمون دادند و فقط باید روخونی کنیم!!!
اینو به سیب زمینی بدی سربلند و پیروز بیرون می آد.
بعد من هی دارم خودم رو می پیچونم و دور خودم می چرخم!!!
هی به خودم می گم دو ساعت دیگه بخوابم حله.... و کل روزم به خواب گذشت.
یعنی حتی من ساعتی یک سوال روخونی می کردم این لامصب الان باید تموم می شد.
ولی الان ساعت دوازده شب رو داریم و من تا اینجا فقط دز اموکسی سیلین رو روخوانی کردم که همونم یادم رفته.
دچار انحطاط شدم.
نه به اسبی خوندنم نه به نخوندنم.
مرا چه شده است...
این روز ها خیلی خوابم میاد. و تازه این بخش، بخش سبکیه!
یک بازی به شدت لوووس هم نصب کردم مثل این بازی های مزرعه ای هست که می ری چغندر و شلغم و سیب برداشت می کنی، با این تفاوت که بازی مافیاست و می ری به جای شلغم، تفنگ و اسلحه و ماشین جیپ برداشت می کنی. و با همین بازی به شدت لوس آشغال علافی های متعددی رو رقم زدم.
هی خدا هی خدا...
پ.ن. رزیدنت های این بخش خیلی ازمون راضی هستند. می گن اکیپ شما اینقدر خوبید می خواهیم تجدید بخشتون کنیم پیش خودمون نگه داریم. و استرس دارن انترن بعدی ها گیج و چپر چلاق و بپیچون باشن و هی ازمون می پرسند حالا یعنی چی می شه بعد شما کی می خواد بیاد و هی استرس می کشن. یکی شون که عاشق منه هی به من می گه کیلگ کیلگ کی کشیکی؟ این اولین بخشی بود که رزیدنت هامون رو به اسم کوچیک صدا می زدیم. و کلی هم پارتی گرفتیم دور هم! همه اش به عیش و نوش و خنده و شوخی گذشت وسطش مریضم می دیدیم. واقعا این رشته های لوکس خوش می گذره.
امروز عکاس اومد ازمون عکس گرفت. به خانوم عکاسه می گم من عکسا رو می خوام! ولی بی شعور نه شماره ای داد نه هیچی. خیلی خر بود و فکر می کرد حالا چون عکاسه انگار کس خاصیه. علی رغم اون همه اصرار!! بعد رفت به استاد گفت بچه ها از خودت عکسا رو بگیرند. استاد گفت رزیدنت ها اوکیه ولی انترن ها الان هستند یهو می بینی دو روز بعد نیستند ها... انترن ها آفتاب لب بوم اند.
ولی بازم خانومه ی خودشیفته کنار نیومد و قرار شد از استاد بگیریم عکس رو. یعنی استاد بفرسته برای رزیدنت، رزیدنت بده به ما. که فکر کنم رسما سرکاری شد. خیلی نفهم بود. نمی دونم چرا هرچی عکاس می شناسم بی شعور و از دماغ فیل افتاده و نفهم اند. عزیزم حالا درسته ما به هنرت احترام می گذاریم، ولی سر و ته هنرت تو شش ماه هم میاد. یه جور خودت رو نگیر انگار که عکاس نشنال جئوگرافی هستی!
یه مریضم نزدیک بود بهم حمله کنه و کیلگتون شهید بشه. که خب خدا رو شکر منصرف شد وسطش!
ولی حس می کنم تو هر حالی هم که باشم،
صدایی که الان دارم می شنوم می تونه حالم رو عوض کنه.
نه اینکه خوبم کنه.
ولی اروم می شم و مسیر فکری ام عوض می شه.
خیلی وقت ها انتهای این مسیر، به شب های تاریک هاگوارتز و جنگل تاریک و پاویون و شومینه و پتوی گرم و نرمشون با صرف نوشیدنی کره ای همراه با تلالو نور روی موهای فر خورده ی هرمیون در نصفه های شب می رسم.
و این باگ خلقته که هاگوارتز وجود خارجی نداره.
فکر کنم وقتشه هری پاتر درمانی رو آغاز کنم...
امروز مکالمه ای رو به نظاره نشستم که کمرم شکست!
رزیدنت سال سه یه کیس اورد درمونگاه گفت استاد یه کیس عجیب پیدا کردیم و نمی دونیم چی کارش کنیم!!
یه دختر جوان، حدودا چهارده پانزده ساله، با صدای تو دماغی و عجیب، و مشکل تنفسی و تکلمی.
استاد اسپیکولوم بینی گذاشت و معاینه اش کردیم، سپتوم وسط بینی (همون تیغه) دچار انحراف شدید به یک سمت بود. از اون انحراف هایی که اصلا زیاد نمی بینی. همین باعث شده بود صدای دختر اون طور عجیب بشه و تنفس و تکلمش سخت بشه.
استاد ازش پرسید عزیزم اخیرا ضربه ای چیزی به بینی تون خورده؟
و این جواب دختره بود که لهم کرد،
با لحن نوجوانانه ی خودش گفت من تو بچگی خییییلی کتک خوردم و سرم رو کوبیدند اینور اونور. نمی دونم این مال کدوم یکی شونه!
و اونجا بود که من خود به چشم خویشتن....
و به خداوندی خدایی که قبولش دارید، با وجودی که می دونستم این احتمالا مادرش مقصر نیست، ولی چون تنها همراهی که باهاش اومده بود مادرش بود، می خواستم همون جا گلوی مادره رو پاره کنم و جرش بدم.
ای لعنت بهتون. چه جور می تونید؟
نهایتا فرستادیمش سی تی کنه دیگه، با معاینه هیچی نمی شد گفت.
دیگه هیچی دیگه امروز کلا اعصابم تو دیوار بود، اینم دیدم، فقط اومدم خوابیدم. پس فردا هم پایان بخش دارم.
می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به اینکه ونگ ونگ بچه ها و این بلاهایی که خانواده های احمق شون سرشون میارن رو دقیقا چه جور می خوام تحمل کنم تو اطفال!هی خدا هی خدا.
به مناسبت سال میلادی جدید و نیو یرز ایو،
منم امروز بعد دو و نیم سال پدر بزرگ و مامان بزرگم رو حضوری و از نزدیک در قالب پوست و گوشت و خون دیدم!
واقعا سخته گاهی، به آغوش نکشیدن. هوس آغوش... چیزیه که امروز تجربه اش کردم.
بزنم به تخته بابابزرگم اصلا تکون نخورده. جون.
ما اینجوری رعایت می کردیم و بازم من کرونا گرفتم. دو و نیم فاکینگ سال!
+ سال نوی میلادی مبارک. مری کریسمس.
پ.ن. به عنوان کادوی سال نو، از پاپانوئل می خوام فردا تو قرعه کشی گروه بندی با اون کسایی که دلم می خواد بیفتم. پاپانوئل الان وقت خوبیه که ثابت کنی واقعا وجود داری. لطفا!
اوری تینگ؟ لطفا!
(پرتاب سنگ به چاه.)
دیگه واقعا صدای منو می شنوید از کالیفرنیا آمریکا بهترین کشیک دنیا!
فقط می تونم بیهوش بشم و لذت ببرم. توان تعریف ندارم فعلا! خواب... خیلی خواب.
نگفتم این بیخ ریش منه؟
وزیر اومد به گروه.
ای خدای بزرگ
من نخوام وزیر داشته باشم کی رو باید ببینم؟
گم شو برو بیرون از گروه من خائن کثیف. ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد.
ازت متنفرم. خیلی ازت متنفرم. اینقدر بیشعوری که نمی فهمی باید درخواست گروهی که من از قبل توش عضوم رو رد کنی.
چرا هم منو اذیت می کنی هم خودت رو. چرا زجرمون می دی؟ بکن دیگه. کنده شو و برو به درک. نمی خوام دیگه ببینمت. کهیر می زنم.
از دوستم جدا شدم در لاین بندی سه ماه پیش رو. از کسی که از اول فیزیوپات هر جا رفتم کنار دستم بوده. (جالبه جمله ی قبل رو این طوری شروع کرده بودم: از رفیقی که... ولی بعد تغییرش دادم) با یک گروه از بچه ها که اونا هم دوستای نزدیکم هستند گروه چیدم و رهاش کردم.
ولی می دونی بعد همه ی اینا... حس شطرنج بازی رو دارم که تو حرکت اول وزیرش رو زدند. دو تا قلعه داره. فیل سیاه و سفیدش هستند... دو تا اسب... ولی خب... وزیرش رو زدند.
و خیلی طول می کشه تا دوباره یه سرباز رو بتونی برسونی اون ته تا وزیرش کنی. شاید دیگه اصلا تا اخر عمر نتونی حتی.
البته که شاید دوباره هم گروهی بشیم چون همه با هم دوستیم و این دوستام نمی دونند که من به خاطر فرار از اون آدم رسما اومدم اینجا پناه گرفتم. احتمالا می دونند مشکلی هست ولی هیشکی جرئت نمی کنه بپرسه چی شد که اینجوری شد. منم خیلی مستقیم به کسی نگفتم که دچار مشکل شدم و دیگه نمی خوام ببینمش. صرفا گفتند فقط خودتی یعنی؟ منم گفتم اره فقط خودمم. گفتند پس فلانی چی؟ گفتم خبری ندارم و واقعا هم خبری ندارم. حالا امیدوارم که نیاد مثل سریش به این گروه جدیدی که تشکیل دادم بپیونده چون واقعا خیلی راحت نیست این وری ها رو حالی کنم که نمی خوام این فرد بیاد تو این گروه. ترجیحم اینه خیلی دور باشیم. حداقل سه ماه آینده.
و حالا که جدا شدیم، دیگه حس اینکه اوامر همه به دلخواه کسی باشه رو ندارم. دوستی سمی داشتیم واقعا. من این آدم رو به حدی دوست داشتم که در کنارش برام هیچی مهم نبود. ولی الان دیگه چنین حسی ندارم و رهایی زیباست. حرفم تو گروه جدید برو داره و به نظراتم احترام گذاشته می شه و هم دلی داریم و همینه که برام ارزشمنده. این شد که با خودم کنار اومدم که وزیرم رو بزنند. در یک بازی شطرنج تو با دو تا قلعه و دو تا اسب و دو تا فیل قطعا می تونی برنده باشی ولی با وزیر تک عمرا نمی تونی چنین ادعایی کنی.
تازه به عنوان حرکات انتحاری، چند تا از به قول امروزی ها کراش هام رو دعوت کردم به گروه. عجب گروهی بشه این گروه! جووون. برای اولین بار دارم همه ی محبوبانم رو جمع می کنم تو گروهم. موقعی که اون دوستم بود، با وجودی که می دونست من دوستای عزیزی دارم، گروه رو با آشناهای اب دوغ خیار خودش پر می کرد و همیشه می گفت این دوستای تو به درد هم گروهی شدن نمی خورند وبپیچون اند. ولی الان دیگه اینجور نیست.
خواستم یه سکه بندازم تو چاه اوری تینگ، که همه ی کراشام جواب مثبت بدن و هم گروهی بشیم و سه ماه با خیال اسوده باشم، نه مثل سه ماه تابستون گیس و گیس کشی و جنگ و دعوا! دیگه الان اگه نشه خیلی هامون متاسفانه فارغ التحصیل می شن و شانس خوش گذروندنمون رو از دست می دیم. کاش این جمع جمع بشه همین الان. اوری تینگ،.. لطفا.
پ.ن. کشیک دیشب خیلی سم بود بیمارستان داشت می ترکید ولی اینقدر خندیدیم که سمش رفت! بسیار دوسش داشتم. سه صبح تونستیم بخوابیم. با تذکر اتاق بغلی که شما عجب گاو هایی هستین اینقدر می خندین پنجره ها می لرزن!
پ.ن. امیدوارم خوب به این حرفم فکر کنید نیومدم خاطره بنویسم. این پست رو نوشتم تا بهتون انتقال بدم: تا جایی وزیر رو نگه دارید که بودنش بتونه برنده تون کنه. این بازی شطرنج شماست. نه تلاش برای سیو کردن یه وزیر!