استاده گفت بهت شونزده دادم،
اینم در نظر بگیر معدل انترنی جایی تاثیر نداره،
حالا اگه فکر می کنی بالاتر می شی، بفرمایید امتحان بدید و شانستون رو امتحان کنید!!
و قشنگ صدای ضرب گرفتن انگشتاش و قه قه ته دلشو هم با خوندن پیامش تصور کردم.
یعنی قشنگ حس می کنم به چلنج دعوتم کرده میگه یالا جوجو اگه مردی بپر وسط گود!!
و منم ازون خل تر تو فکرشم که قبول کنم!!
بچه ها می گن ولش کن و فلان کلاهت رو پرت کن بالا، ولی نچ. اصلا روحم قبول نمی کنه شونزده. مسخره! کارنامه ام رو که دیدین واقعا شونزده رو نمی تونم کنار بیام باهاش..
احتمالا داره با خودش می گه چه انترن پر رویی هست نیومده نمره بالا هم می خواد،
ولی چه کنم که من منم!!! :))) وسواسی ترین انترن دنیا که تازه دم فارغ التحصیلی دلش خواسته نمره جمع کنه.
هی هم همه باید بهم بگن که جایی تاثیر نداره، اکی شما خوبید تاثیر نداره، من دلم بیست می خواد لامصبا اگه تاثیر نداره بیست بدید خوب.
نمی دونه من چه زجری کشیدم تا واحد های قبلی ام رو بیست بگیرم نمی ذارم این یکی مفتی از دستم بره.
من واحدی که همه چهارده!! شدند رو بیست افتخاری گرفتم حالا چرا باید واحدی که همه مفففت بیست گرفتند رو بگیرم شونزده؟ شرمنده اش هستم تو کتم نمی ره. عمرا.
احتمالا تهش قبول کنم برم امتحان بدم. (سیگار) (سیگار)
هولی شت. باورم نمی شه دستی دستی دارم خودم رو بدبخت می کنم.
و بچه ها در پشت صحنه سکته می کنن. فقط همین یه واحد امتحان نداشت که من دارم براش امتحان می دم. جان.
گونی سیب زمینی که نیستم حداقل شده قطعا نیم نمره بالای شونزده می گیرم!
همیشه هم این سماجت من جواب بوده، استادا خوششون می آد برق کله خری رو داخل چشم ادمیزاد کله خر می بینند. بار ها نمره کشیدم بیرون از حلقوم استادا، اینم روش.
بشمار.
اخ من اگه استاد می شدم.... اخ که اگه من استاد می شدم یادشون می دادم نمره دادن و ارزیابی باید چه جور باشه. به درد نخور های دانشجو نشناس.
فعلا گفتم یکم باهاش بازی کنم ببینم می ذاره به جاش کار تحقیقاتی انجام بدم؟
نشد هم فدا سرم. تقریبا نود درصد تصمیم گرفتم امتحان بدم.
می دونید حس می کنم کاملا می تونم حجم غمی که اومده سراغ اون پسر کولبر پونزده ساله وقتی قاطر هاش رو کشتند و منجر به خودکشی اش شده رو درک کنم. تمام زندگی خودش و خانواده اش بودن اون حیوون ها. کاملا می فهممش. از اینجا فهمیدم می تونم درکش کنم که اصلا به نظرم غیر منطقی نیومد خودکشی برای قاطر ها. تمام زندگی شون رو از این خانواده گرفتند. دیگه چی می مونه...
هی خدا.
فکر کنم کم کم داره حالم خوب می شه که دارم هی شیفت می کنم رو غم و بدبختی بقیه.
ولی من اگه خدا بودم، خدای با انصاف تری بودم. مثلا اگه نمی تونستم اینا رو نابود کنم، اقلا تا دستم باز بود قاطر بیشتری می افریدم.
پ.ن. جدای این حقیقت که نمی دونم از یک تا صد چه قدر قاطر هاش رو دوست داشته...
پ.ن. جالبه برام، قبل از پنج شش سال پیش به کولبر چی می گفتند؟ وجود نداشتند؟ اخبارشون داغ نبود؟ چرا اینقدر نمی شنیدیم لفظش رو؟
ولی دیدی یه سری چیزا یهو پشت آدمو خم می کنه. یهو غم رو می فرسته گوشه ی دلت... یهو انگار از پشت خرواری از خاطره ها می کشدت بیرون چک می زنه دم گوشت.
من امروز یکی از دوستام رو بعد مدت ها دیدم. گفتم که بیمارستانم رو عوض کردم و بعضی ها رو تقریبا یکی دو قرنه ندیدم. به فضای مجازی هم که می دونید اعتقادی ندارم خب یه سری ها رو اونقدری نمی بینم که تقریبا قیافه شون یادم می ره. آره ولی امروز بعد مدت ها دیدمش.
یه لحظه ماسکش رو داد پایین. زخمی شدم. ناموسا زخمی شدم. دلم خیلی گرفت. خیلی...
یادمه یه زمانی دوست خوبی بودیم. که حال خرابمون رو برای هم یادگاری می بردیم و هی می گفتیم با هم می ریم کافی می خوریم یه روز خوب که بیاد. که البته فکر کنم هیچ وقت نرفتیم.
می دونی چی لهم کرد... خب آره اون زمانی که با هم ارتباط داشتیم حالش خوش نبود... حال منم خوش نبود. در واقع حال هر دوی ما با هم خوب نبود و احتمالا همین نزدیکمون کرده بود. اون خیلی اپن درباره اش صحبت می کرد ولی من می ریختم تو خودم. هم حال گند خودمو هم حال گند اونو. دوست نداشتم رو کنم که آره منم حالم خوب نیست. اصلا دوست نداشتم صحبت کنم حتی.
چیزی که امروز غم رو تا منتهای استخوانم تزریق کرد، همون دو ثانیه ای بود که ماسکش رو برداشت. صورتش تبدیل به یک متکای پف آلود شده بود. چاقی و منگی ناشی از دارو. احتمالا سرترالینی چیزی... می دونم که احتمالا داره ضد افسردگی و شایدم آنتی سایکوتیکی چیزی می خوره. می دونم که حالش با دارو ها بهتره. که اینجوری کلا واسش همه جوره بهتره. ولی این پف آلودگی، چاقی و غبغب وحشتناکی که به دنبال داروها دراورده بود، یهو حالم رو خراب کرد. اینجوری بودم که لعنتی تو چی شدی آخه چیییی شدی حیوونکی چی به سرت اومده.
داغونم کرد بچه ها. داغونم کرد.
یه لحظه خواستم فارغ از هرچی فقط یه لحظه بغلش کنم گریه کنیم تموم بشیم. نمی دونم این حس رو خیلی وقت بود نداشتم. که الان باید یکی رو بغل کنم گریه کنیم تموم بشیم. البته تجربه ثابت کرده احتمالا تمام قضاوت هام اشتباهه و خیلی هم حالش خوبه و الکی دارم گنده اش می کنم.
ولی نمی دونم یعنی قیافه ی منم این قدر داغون شده؟
حس به تماشا نشستن یه سری آدم خیلی جوون و کول و مهار نشدنی و افسار گسیخته رو داشتم که الان روزگار کمرشون رو خم کرده و کوبیده تو صورتشون و شکسته شدند.
پ.ن. رایان چون شبیه رایان گوسلینگه.
پ.ن. گند بزنن تو این کرونا، من دیگه نه تنها حال جسمی ام خوب نیست، از نظر روحی حس می کنم ویرانه ام. حس می کنم یه خرابه ام که به اتیش کشیده شده.
نمی دونم از عوارض کروناست و من دل نازک شدم، یا نحوه ی رفتار همه ی اطرافیانم با هم میل کرده به سمت توتالی شتی رفتار کردن!
خیلی حس می کنم که نمی تونم.
استاده بهم گفت یه هفته خوردی خوابیدی پنج شنبه جمعه بیا بیمارستان. بقیه ی انترن هاش رو هم آف کرد. دقیقا با همین لحن زیبا!
هم گروهی ام که گفت وقتی یهویی نمی آیی هیچی نمی گی بایدم حذفت کنم از گروه.
مامانم هم الان یهو عصبانی شد گفت بعد از ظهر چرا خوابیدی تو داری از من سو استفاده می کنی چون دیدی تو خونه هستم. خب لرز کرده بودم دوباره. این در حالیه که فکر می کنم از همه ی اعضای خانواده بیشتر کمکش کرده باشم حداقل سه چهار بار آب پرتقال درست کردم و بار ها هم بهش گفتم چون الان همه با هم مریضیم بگذار من کمکت کنم به خودت فشار نیار. چه می دونم کار های ایزوفاگوس رو انجام دادم بردمش ازمایشگاه سیتی دارو خریدم... ولی بازم الآن این حرف ها رو شنیدم.
خداوکیلی نمی دونستم به غیر از نگاه کردن و قوت قلب دادن به خودم که ایراد از گیرنده های من نیست چه واکنشی به هر کدوم از سه مورد بالا داشته باشم چون باورم نمی شد مدل رفتار رو. فقط نگاه کردم و رد شدم رفتم.
یه چیزی که خیلی بدم می آد اینه که یکی فکر کنه من دارم عمدا خودم رو به موش مردگی می زنم و تمارض می کنم و فلان. واقعا تحملش رو ندارم.
ببخشید که به قدر کافی سورئال بازی نمی کنم تا بفهمید حالم خوش نیست.
حال هیچی و هیشکی رو ندارم. کاش می شد مرد. دیگه واقعا حوصله ی زندگی و نایس بودن رو ندارم. دلم می خواد سرم رو بگذارم فقط یه وری برم به درک.
پ.ن. راستی پی سی آر مجدد مثبت شد! ولی قرار شده قاچاقی برم بیمارستان که حذف نشم. نمی دونم واقعا بنازم به مدیریت...
فردا می رم بیمارستان.
پی سی آر مجدد بدم ببینم منفی می شه برگردم سر کار و درس؟ البته که خودمم حال هیچ کدومشونو ندارم، ولی خب این شغل زیبا حتی تو مریضی ها هم اجازه ی استراحت درست حسابی به ما نمی ده.
دو حالته یا کم کم وضعم به بهبود می ره، یا دوباره فردا بر می گردم یه وری می شم.
والا روحم هم خبر نداره استاده چه خوابی برام دیده، از گروه هم که هم گروهیم بسیار لطف کرده پرتم کرده بیرون. :)))))) البته به لطف سفارش های استاد عفونی می دونم که احتمالا این استاد بهم سخت نمی گیره. ولی خب منم بیست می خوام و تو کتم نمی ره به خاطر کرونا گرفتن از بیستم کم کنه. از قصد که کرونا نگرفتم! تا اینجا هم همه ی نمره های انترنی ام ماکس شده با بیست. تنها خوش شانسی ام اینه که استاده بی نهایت خودش ترسوعه و از کرونا می ترسه!! می خوام برم فردا بهش بگم استاد جون یه ماچ می دی؟ :)))
یه سخن رانی بلند بالا هم آماده کردم واسه هم گروهی قزمیت فضایی ام که جای احوال پرسیدن چنین حرکت غیر شریفانه و از روی باد دل بر آینده ای زد. بدجور حرف دارم با یه سری ها. بذار حالا.
از امروز هم که خلطم شروع شده و اینقدر بالا کشیدم که دارم به درک نازل می شم از سر درد. برم هگزین هم مزه ی شاش شتر (که تاحالا نچشیدم) می ده متاسفانه و به نظر تاثیر خاصی نداره.
با ما باشید هر روز با یک ایه از علایم بسیار زیبای طیف رنگین کمانی کرونا.
من که ته دلم فکر نمی کنم پی سی آر به این زودی منفی بشه. و واقعا بدبخت می شم چون این استاد ترسوعه نمی ذاره من برم بعد بخش عوض می شه و من می مونم و بخشی که تموم می شه و من توش نیستم! وات د فاک ترین حالت ممکن.
۱. اژدها آستانه ی تحمل دردش پایین بود...
۲. اژدها علی رغم آستانه ی تحمل بالایش، درد می کشید و امانش بریده بود.
نمی دانم کدام یک از حالات بالاست. تا به حال درد متاستاز استخوان را نکشیده ام، ولی فکر می کنم همین است. پناه بر ریش مرلین دیگر چه می تواند جز این باشد؟ از این افتضاح تر هم داریم؟ ناپروکسن را به تصادفی هامان می دادیم به آن هایی که استخوانشان خرد شده بود و بالاخره یک نفس راحتی می کشیدند، پس درد من چیست که به ناپروکسن هم جواب نمی دهد؟ برای خودم ناراحتم.حس می کنم دیگر قرار نیست هیچ وقت بهبود پیدا کنم و این درد آن قدری در استخوانم خواهد ماند که مرا خواهد کشت.
به قولی... این شعر که همیشه حرفی برای گفتن دارد:
من درد در رگانم،
چیزی نظیر آتش در استخوانم پیچید...
مامان و بابا هم کرونا گرفتند. خفیف. سر پایند. شاید هم مامان ادای خفیف بودن را در می اورد. نمی دانم. اره مادر که باشی حتی بیمار هم نمی توانی بشوی. مادر بودن، گویی خود عاشقانه ترین بیماری مهلک دنیاست.
بابا هم ادای خوب ها را در می اورد. می داند عذاب وجدان دارم. اخر من پای این بلای لعنتی را به این خانه باز کردم. می گوید خوبم.
اگر بنا را بر شرح حال هر فرد بگذاریم، به نظر وضع این اژدهای پیر از همه قاراشمیش تر است. بهتر. این عذاب وجدانم را کمی می کاهد. ای کاش خانه ی قدیمم را داشتم. آن وقت،از روز اول همان جا می بودم و به کسی هم نمی گفتم و همان جا یا جان می کندم یا خوب می شدم. دیدن سرفه های ایزوفاگوس و حال خراب مامان و بابا، حالم را خراب تر از آنی که هست می کند.
بگذریم... اگر درد استخوان این طور امانم را نمی برید می گفتم در بهترین وضعیتی هستم که ارزویش را دارم. اتاقی کوچک، تاریک، گرم، نرم ، تیشرت محبوبم، با بیسکویت کرم دار شکلاتی، تنها، با پتوی کله غازی. مثل یک گربه در سبد حصیری با کلافه های کاموایش.. و ز غوغای جهان فارغ. ز ساعت فارغ. ز تاریخ فارغ. کاش می شد که از زندگی هم فارغ.
می دانی فکر اینجایش را کرده بودم که روز اول با استاد یکی به دو می کردم حالم خوب است و بگذارد سر کلاس و درمانگاه بمانم. اینجایش را دیده بودم، ته دلم می دانستم که به محض اینکه پایم را بیرون بگذارم دیگر دلم نمی خواهد بر گردم.برای اولین بار دارم فکر می کنم چرا فارغ التحصیل نیستم؟ دلم نمی خواهد برگردم. دیگر دلم نمی خواهد ببینمشان. هیچ کدامشان را.
امروز گروه مجازی را روشن کردم. دیدم یکی از همگروهی ها از گروه پرتم کرده است بیرون. از گروه سه نفره ی انترنی مان. به همین راحتی. دلم به قدر اسمان پاییزی رو به باران گرفت... نتوانستم هجی کنم، که چرا. هنوز هم نمی توانم. گاهی بدجور دنیا می زند زیر دلم. هیچ. از زمانی که دو نفر دیگر فهمیدند کرونا گرفتم، حتی یک پیغام رد و بدل نشده. و حال از گروه سه نفره هم اخراجم کردند. جالب است. هیچ پیشینه ی خاصی هم نداریم. دو نفر از سال بالایی ها هستند که از هیچ مسیری نمی توانند با من موردی داشته باشند. نمی دانم. همیشه از بچگی یادم دادند نباید از کسی متوقع باشم. نمی دانم ایا به این می گویند توقع؟ واقعا نمی دانم. خیلی لطف می کنید اگر هر عقیده ای دارید در این خصوص صادقانه برایم بنویسید که واقعا بلکه بفهمم باگ سیستم لعنتی من چیست. مادرم می گوید وقتی موبایلت را خاموش می کنی و مردم را به کفشت می گیری، دیگر چه انتظاری داری؟ البته که او فکر فک و فامیل است. که من هر لحظه در دسترس باشم و پاسخشان بدهم و ادب را ادا کنم. ولی خودمانیم از هیچ کدام از این دو نفر یک پیام یا تماس با من رد و بدل نشد. از همین دو نفری که اجبارا به لطف هم گروهی بودن خبر داشتند. و این تلخ است. گزنده است. به ولله که من خودم اگر گرگ بیابان هم می بود احوالش را می گرفتم. می گفتم ای گرگ بنده خدا تو اصلا خرت به چند من؟ چه شد که یکهو نیامدی؟ خوبی؟ زنده ای؟ ولی دانشگاه ما اینجوری است. رفقای دانشگاه ما این شکلی اند. وقتی کرونا می گیری از گروه هم اخراجت می کنند. زیباست.
برای همین است که من همیشه می توانم بالا بیاورم روی فضای مجازی و حداکثر زورم را می زنم که از آن فاصله بگیرم. چون هیچ وقت اصولش را نفهمیدم. نفهمیدم چه شد که این طور شد و آن طور می شود.
برای همین است که به هیچ کدام از دوستانم نگفتم. همان طور که می بینید همین دو نفری هم که خبردار شدند به کفششان نبود. می دانید آدمیزاد وقتی چیزی را ابراز نکند، انتظاری هم ایجاد نمی شود و این یکی از مظلومانه ترین و بزدلانه ترین واکنش های آدمی است. خب خیالش راحت است... آدمیزاد به خودش می گوید خودم نگفتم! همه چیز را می اندازد گردن خودش. دیگر اینجور نمی شود که به خیال خودت به رفیق فابریک و ششت بگویی قلبم را عمل کرده بودم بلکه باری از روحت سبک شود و در عوض وسط دعوا در فرق سرت بکوبد که مثل اینکه عمل قلب خیلی بهت خوش گذشته!! کثافت.
ضمن اینکه حس می کنم جار زدن "سلام بچه ها من کرونا گرفتم" یا اپلود کردن عکس در اینستاگرام از مریض احوالی ها و سرم های توی دست و گودی های زیر چشم و کلا هر حرکتی که در زمینه ی ابراز ضعف و بدبختی باشد، یکی از خنده دار ترین، از موضع ضعف ترین، نیازمند توجه ترین و تباه ترین حرکاتی است که فقط یک تینیجر به واسطه ی کسخل بودنش حق پیاده سازی آن را دارد (ان هم برای اینکه این تباه بازی ها روی دلش نماند وقتی بزرگ شد) نه بیشتر. جوان ها که به کنار کلا! هرچند که دیدم حتی استاد هامان هم از این بند و بساط ها دارند. خب... متاسفانه فاز هیچ کدامشان را درک نمی کنم. همان طور که سیاه کردن پروفایل و این خنزل پنزل ها را بعد مرگ عزیزان درک نکردم. هیچ وقت. به نظر ادمیزاد اگر رفیق و دوست و آشنا و فامیل واقعی دارد، خودشان به راحتی می فهمند و نیازی به بوق و کرنا نیست. بوق و کرنا مال آن هایی است که از نظرم کاسه محبت را با بدبختی و گداوارانه دست می گیرند چون فضای مجازی رسما جفت پا شاشیده است به هر انچه روابط انسانی که بود. وگرنه که خدا شاهد است کرور کرور عکس کبودی دست و صورتی که استخوان شده است و مانده ام چه گلی باید برایش به سر بگیرم و دهانی که به واسطه ی دو هزار سرباز ایمنی پر از آفت شده است و عکس بستری در اورژانس و برگ ازمایش و کیسه ی دوا و غیره و غیره، دارم که برای ملت بارگذاری نمایم و به واسطه ی آن مظلوم نمایی را در حجله بکشم و برایم اشک تمساح بریزند. اگر بنا به مظلوم نمایی باشد، من کرونای به اصطلاح دلتایی را گرفتم که در بیمارستان جولان می داد، و این حق تمام و کمال همه مظلوم نمایی ها و ناله ها را به بنده خواهد داد، چون همان طور که می دانید هر عفونت اکتسابی از بیمارستان بسیار جای اشک تمساح بیشتری دارد تا کسی که از داخل مترو یا پارتی و تولد و به اصطلاح جامعه کرونا گرفته است. که اگر به واسطه ی شغل لعنتی و کشیک های چهار روز پشت هم روتیشن قبلی ام نبود، من هرگز کرونا نمی گرفتم.
و خلاصه بگذریم این رفتار ها... بدجور روح و روان آدمی را زخمی می کند. کاش می شد دیگر هیچ وقت پیششان برنگردم. اسف بار است... این حجم غریبگی و اخت نشدن بعد هفت سال.... اسف بار است.
تا جایی که خاطر دارم هیچ وقت به این حقیقت اعتراف نکرده ام. ته دلم می دانم بخش عمده ای که باعث می شود از فضای مجازی به دور باشم، تلگرام و واتساپ نداشته باشم و اینستاگرام را چک نکنم، همین است که تحمل این رفتار ها را نداشته و ندارم. حس ایزولیشن وحشتناکی که برایم به دنبال دارد را بر نمی تابم. البته که طی سالیان زندگی به این حقیقت رسیده ام ادمی در انتها تنهاست. چه با شبکه ی مجازی و چه بی شبکه ی مجازی. با وجودش تنهاست، چه در جمع و چه در کنج اتاق. تکنیکالی من با یک برون گرا که روزی ان هزار تا پیام می گیرد فرقی ندارم. ولی باز هم... مرا ببین چه بدبختی شده ام، تا مغز استخوانم تیر می کشد انگار که تریلی زیرم کرده باشد، و باز هم فکر رفتار های تخماتیک (کفشین؟!) از روی شق (کفش) بر آمده ی ملتم. تاسف بهترین چیزی است امشب می توانم به حال خودم بخورم.
برای همین است که الان در بهترین جای ممکن هستم. و شیشه ی دیفن هیدرامینم را سر می کشم، و می روم به دنیای محبوب خودم. جایی که درد نیست. جایی که شخصیت هایش را خودم انتخاب می کنم. جایی که در آن اجبار ندارم روح و روانم را بندازم جلوی سگ هار پوزه چکشی..
کاش خوابم ببرد. از زمانی که کورتون گرفتم، خوابیدن سخت شده. کاش آن دوزی از دیفن هیدرامین که برای همیشه خوابم کند را بلد بودم. کاش فقط در کنار کلافه های کاموا، در سبد حصیری گرم و نرمم خوابم ببرد...
دلم به قول پرستار ها و بی هوشی ها، بدجور فنتا-پوفول می خواهد. فنتانیلم را بدهید، می روم.
کرونا چه شکلی است...؟ ساعت ها با زیبا ترین محبوبان من جمله شاه شاهان، محبوب محبوبان دیفن هیدرامین کامپاند، و عموزاده های اصیلش ناپروکسن و لوراتادین و لورازپام در یک اتاق تاریک تنهایید. چه می کنید؟ خب. گاهی کنترل طبع حیوانی خویش خیلی سخت می شود و وسوسه ها از درب و دیوار اتاق احاطه تان می کنند و صدایتان می زنند. کیلگ... کیلگارا.... دیفن هیدرامین.... لوراتادین... ناپروکسن..... دیازپام... و زیبایی اش به همین است... که کسی کاریتان ندارد!! کسی چکتان نمی کند. کسی یک هو در اتاق نمی پرد مچتان را وسط کار بگیرد و کوفتتان کند. و هر چه قدر دلتان بخواهد و معده تان بکشد (در این سناریو معده مهم است و نه کمر) در وعده های مختلف از محبوب کام می گیرید. چه کامی! اووووم. یک دل سیر. تنها. در تاریکی. با عشق. حالا به اندازه ی تمام روز هایی که بطری شربت به شما چشمک می زد ولی معقولانه در گوشش زمزمه می کردید "بیا امشب تند نریم" چون نمی توانستید و هشیاری خود را نیاز داشتید، وقت دارید. حالا به اندازه ی تمام شب هایی که به دیازپام چپ چپ نگاه کردید و نه گفتید فرصت دارید. و هر چه قدر بخواهید مست می شوید. و هر چه قدر بخواهید بی خیالانه به دنیای عدم هشیاری و دنیاهای بالاتر سفر می کنید و مدام بین دنیا ها تب عوض می کنید. که از زیبا ترین قابلیت های بشری است که نمی دانم با چه ترتیبی از واژگان می بایست توصیفش کرد. دنیایی بدون درد، در سطح های بالا، که تخیل و تفکر و ادراکتان را به کل اوت می کند. دیگر نمی دانید کجا را خواب می بینید و کجا را بیدارید. تمام ادمیزاد ها و رفتار های تخماتیکشان، تمام دغدغه های دنیوی تان، به کل پوچ می شوند و از یاد می برید هر آنچه را که دلتان می خواست از یاد ببرید. به من بگویید این اگر معجزه نیست اسمش چیست؟ سو مصرف داروست؟ دیگر مهم نیست. هرچه می خواهد باشد چون من کرونا دارم. :))) (البته برای احیانا کم سن و سال هایتان می نویسم، این اژدهای بابابزرگ، طی سال های متمادی و به لطف ساعت هایی که پای فارما و مسمومیت سوزانده است بلد است چه طور مصرف نماید که احیانا به ملکوت یا درک واصل نشود و در عوض روی نخ بند بازی کند و حالش را ببرد، پس خواهشا فکرش را از سرتان بیرون کنید و از توصیفات خودم لذت ببرید و فکر امتحانش به سرتان نزند.)
این راز زیبایی دنیای دارو هاست، و شرمسارانه اعتراف می کنم که دلم تنگ شده بود. دلم بدجور تنگ شده بود. در حال حاضر دیگر برایم مهم نیست چگونه دوباره می توانم به حالت قبلی باز کردم، این بار هم بالاخره یک طور باز خواهم گشت، فقط لختی نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم که دنیای بی نهایت فعلی برایم زیباست. دو ثانیه، فقط دو ثانیه نمی خواهم به این حقیقت فکر کنم، پس بگذارید با کرونایم خوش باشم. بعدا یک طور حلش می کنیم.
هانگر گیمز را بالاخره برای بار اول در عمرم، کامل و بدون نقص در قرنطینه دنبال کردم. یکی از دیستوپیا های محبوب نوجوانی و جوانی ام بود. جالب و تاسف ناک است که با این حجم علاقه به داستان های این چنینی تا به این سن موفق نشده بودم ان طور که می طلبد فیلم را دنبال کنم.
در قسمتی از سناریو، پیتا نمی داند کدام فکر ها و احساساتش حاصل توهم ناشی از گزش زنبور های ترکر جکر است و کدام یک واقعی... برای همین هر وقت گیج می شود از همراهانش می پرسد که احساس یا فکرش واقعی است یا غیر واقعی.
کرونا برای من مثل اثر سم زنبور ترکر جکر بود... نمی دانم کدام اتفاقات را در خواب دیده بودم یا تخیل کرده بودم و کدام یک را در واقعیت. صحنه ها یکسان اند. نور مخفی اتاق، پتو، بی حالی، مدهوشی، صبح ظهر شب عصر ظهر صبح شب صبح عصر....... شاید اگر تبلت را هم از من بگیرند به طور کامل اسطرلابم از کار بیفتد و حساب روز ها و زمان را از دست بدهم.
ایزوفاگوس هم کرونا گرفت. واقعی یا غیر واقعی؟ این بار به نظر واقعی. و با درگیری ریوی. شاید یکی از علت های اینجا نوشتنم این باشد که باورش کنم و بدانم این بار دیگر خواب نیست و وقت رویارویی با این حقیقت است. قبولش سخت است و بر قلبم سنگینی می کند، خیلی ساده، من برادرم را هم بیمار کردم. بازهم با آن همه رعایت کردن و خود را در اتاق محبوس کردن. عجیب ادعای خدایی می کرد، می گفت "من گادم!" و حال کاش دوربین مخفی داشتیم برایتان از وضعیت فعلی خداگونه اش کلوز اپ می گرفتم. و این نوید بخش اتفاقات جالب تری در اینده است... که یعنی تمام محبوس شدن های این روز های من در اتاق کشک و پشم بود. شاید هم کشک با پشم! خاطرم هست شب های گذشته به زور مادرم را می بوسید. و بابا که دیگر فعلا خانه نمی اید. همه چیز بر لبه ی پرتگاه است. بند مویی فاصله داریم با یکی از دو روی سکه. یک رو بهبودی است و یک رو افول و زوال.
از مادرم عاجزانه درخواست کردم پیگیری امور درمانی او را به من بسپرد حال که هر دو کرونا داریم و دیگر بالای سر او نرود. گوش نمی دهد. متاسفانه در این یک مورد که باید از قشر مخ خود استفاده کند بر خلاف همیشه آن را خاموش کرده است. البته این هم بماند که احتمالا یک پزشک بیست و چهارساله ی خدمت کرده در سنگر کرونا را برای ایزوفاگوسش کافی نمی بیند و خودش شخصا تا کرونا نگیرد ول کن قضیه نیست.
پس مادرم در کمال کله شقی با دو کرونایی کماکان در خانه می ماند و هر لحظه بالای سر آن هاست. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. به او اجازه دادم. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. چون تیغم بر او نبرید. آن قدر با او بحث کردم که بیماری خودم دوباره رخ نمودپس رها کردم. در یکی از خواب هایم دیده بودم مادرم از همین راه خواهد مرد. واقعی یا غیر واقعی؟ فعلا غیر واقعی.
به عنوان تنها کاری که از دستم بر می امد ایزوفاگوس را برای سی تی ریه بردم. مادرم هم به زور سوار ماشین شد، (چون من احتمالا بلد نیستم، دست و پا چلفتی ام و به قدر کافی فرز نیستم) یعنی یک آدم به ظاهر سالم در کنار دو کرونایی. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. این از آن واقعی هایی است که به مخ سنگ هم فرو نمی رود ولی باور بفرمایید کاملا واقعی. نمی دانم اگر مشکلی پیش بیاید، و در اینده از زمان برگردان استفاده کنم، چگونه می توانم قانعش کنم که این تصمیماتش هرگز و هرگز درست نبود. تمام زورم را زدم. خلاصه، سی تی ریه درگیری نداشت و انتظار می کشیم.
حال عمومی خودم خوب است، ولی جالب آنکه فقط دو هزار سرباز دفاعی دارم. چهار روز قبل، شش هزار تایی داشتم و به نظر کرونا در این چند روز تار و مارشان کرده است. لکوپنی. واقعی واقعی. حال دارم فکر می کنم کجا های قلعه مستقرشان کنم که سرباز کم نیاید. مثلا سربازان آسیاب و آخور و اصطبل و سرسرای عمومی را خالی می گذارم امشب. قرار است از فردا کورتون بگیرم و جالب آنکه با یک رانندگی همه ی آنچه این چند روز ریسیده بودم پنبه شد. درد بدنم چیزی مشابه روز اول باز گشته است و مجددا فاز به نول اتصالی کرده است. این حالت هم به علت تکرار بیش از حد ریالیستیک بودن خود را از دست داده پس باید بپرسم واقعی؟ بله واقعی. باز دارم لرز می زنم. و ناراحت وزنی هستم که از صدقه سر این بندری زدن ها از دست خواهم داد واقعا هیچ ایده ای ندارم چگونه قرار است دوباره به دستش بیاورم. شما حساب کنید هر نوبت بندری زدن یک الی دو کیلو بنده را به کاپیتان امریکای قبل از تزریق سرم نزدیک تر می کند. فکرش را نمی کنیم. چون کاپیتان امریکا قبل از تزریق سرم هم خوشتیپ بود!!
و اوضاعمان این شکلی است خلاصه. فامیل نگران اند و چون هر اینه باید جواب تلفن یکی شان را بدهم، اصلا ناراحت نیستم که در دانشگاه هیچ کس احوالم را نمی گیرد. فعلا هندل کردن فامیل به تنهایی هم خارج توان درون گرایانه ام است، فلذا به شدت تصمیم درستی بود بازتاب ندادن این اتفاقات در گروه های دوستانه و دانشگاهی. همان یک دو نفر دوستی که خبر دارند کافی اند و تزریق بوسترهای امیدشان کفایتم می کند. با وضعیت قاراشمیشی که یکهو ایجاد شد، اصلا دیگر فرصت نمی کنم به این مسائل فکر کنم. فرصتش دیگر نیست و این خوب است. تا چه پیش آید...
پ.ن. همیشه دوست داشتم فردی وسپ را تحت عنوان زنبور یا مورچه ترجمه کند، و برایش تو ضیح بدهم که در زبان فارسی برای وسپ کلمه ای که معنا را برساند نداریم، چون اگر بگوییم زنبور، اجداد مورچه ای و اگر بنامیم مورچه، اجداد زنبوری اش شکوه می کنند. بعد دیدم خودم در متن زنبور ترجمه اش کردم. وسپ های ترکر جکر... و مدیونید اگر فکر کنید این اطلاعات حشره شناسی را از صدقه سر اسپایدر من دارم!
این پست را می خواهم به روش قدیم تر هایم بنویسم. آن زمان ها که به قولی کتابی نویس بودم و لم عامیانه نویسی هنوز دستم نیامده بود. چون حالا اجبارا و افتخارا کرور کرور وقت دارم برای انجام کاری که عاشقش هستم، نوشتن! رو راست باشیم، با سبک زندگی بدو بدویی که من دارم، سال هاست، لذتی که الآن در حال تجربه اش هستم را مزه مزه نکرده بودم. یادم رفته بود چه طعمی است...
از همه تان ممنونم! برای بار چند هزارم به من ثابت کردید، زندگی من یک نفر بدون وبلاگ بی همه چیزم، خیلی خاکستری، بی هیجان و بی روح می شد درست مثل مال بقیه اطرافیانم. اردینری.. ساده... بی اتفاق.. و معمولی!
بله من کرونا گرفتم و در اتاقم خود را محبوس کردم. تست پی سی آر مثبت بود و نهایتا آنچه در خواب کابوسش را می دیدم به واقعیت پیوست. زندگی جالب، سخت و عجیب شده است. جل و پلاسم را از هال جمع کردم و کوچیدم به اتاقم. بعد از سه سال بست نشینی در پذیرایی خانه. اگر خاطرتان باشد، سه سال قبل بود که بیماری عجیبی گرفتم که منشا آن ایزوفاگوس بود و هنوز هم که فکر می کنم نمی دانم چه بود شاید آنفولانزایی بسیار سخت، و با توجه به تب و تعریق عجیبم نیاز به مکانی داشتم که خنک تر از اتاق خودم باشد. پس کوچیدم به هال خانه و دیگر پس از آن سنگر را خالی نکردم. چون همه می دانند، زندگی در هال کجا و زندگی در اتاق کجا!
منتها اکنون برگشته ام به اتاقم. از هر چهار جهت با انواع و اقسام وسایل ریز و درشت احاطه شده ام ان قدر که گاهی از تنگی فضا به ستوه می آیم، اعصابم خرد می شود و یک لقد نثار وسایلی که زیر پایم هستند می کنم (و در جواب صدای خرچ خرچ یا خرت خرت می شنوم... عموما جزوه های بی زبانم هستند که اجبارا به آن ها و وقتی که جهت استخراجشان صرف کردم فکر نمی کنم و لگدم را آزادانه می پرانم.) تا جا برای خوابیدن باز شود. طبق معمول از خوابیدن بر روی تخت امتناع کردم چون برایم یادآور خاطرات تلخ و افسردگی های بی امان است و بی خیال جواب دادن به مادرم شدم که می گفت، چی تو به ادمیزاد می ماند پس تخت برای چیست اگر برای خوابیدن نیست؟! حال که نه کسی داخل اتاقم می اید نه خودم بیرون می روم، می شود تنها بود... ساعت ها تنها بود. و شما نمی دانید گاه روح آدمی تا چه حد تشنه ی تنهایی است.
امید این روز هایم دو گروه بودند، شما و مونث های درجه یکم! حالا نیایید بگویید طرف چه سکسیستی بود و ما خبر نداشتیم و فلان. ولی آخر آن ها بودند که لیلی به لالای بنده گذاشتند نه مذکر ها! به نظر باید قدر مونث ها را خیلی بیشتر دانست. این موجودات پر احساس که مثل پروانه دور آدمیزاد می چرخند. در صدر آن ها مادر. و بعدش... مادر بزرگ... خاله... این هایی که گفتم، نگذاشتند در این مدت یک لحظه ته دلم خالی باشد. حتی یک لحظه! مادرم یک گلادیاتور تمام عیار بود. جالب است در بسیاری از ادب ها مخصوصا ادب شاهنامه ای خودمان شجاعت با مردانگی گره خورده!! تاسف می خورم.. آن ها مادر گلادیاتور مرا ندیدند؟ مادر من کوه بود. چرا همیشه می گویید پدر کوه است؟ کورید؟ کوه بودن مادرانتان را ندیدید؟ در قبال چنین موجوداتی باید سکسیست بود و جنسیت زده قلم زد. شاید که بتوان ذره ای از جفایی که طی تمام این سال ها از قلم بر آن ها رفته است را جبران کرد.
مادرم ماسک می زد و هر چه اصرار می کردم در اتاقم میخکوب بود. می گفت، خیالت راحت من واکسن زدم! آه، که عجیب به گل شازده کوچولو می مانست، و خار هایش را نشانم می داد! البته که من تا حد توان نگذاشتم و دست به سرش می کردم، ولی مادرم همچین فرشته ای بود. انواع و اقسام ابمیوه ها را برایم می آورد... آب لیمو شیرین، آب هویج، آب پرتقال.... هر لیوانی که از آن نوشیدم را با وسواس سابید، هر بار که به دستشویی رفتم، در کمال شرمساری ام پشت سر من شروع به ضد عفونی کردن می کرد. از پشت درب اتاق با من صحبت می کرد که تنها نباشم درست مثل بچگی ها که در اتاق محبوس شده بودم و از زیر در با هم دست بازی می کردیم تا یادم برود در اتاق محبوسم و حتی الآن که از حمام آمدم تهدیدم می کند یا سریع خودت موهایت را خشک کن یا من می ایم و اگر کرونا بگیرم تقصیر توست. مادر. از خلقت این موجود در عجبم... خدایا. چه به مادران عطا کردی؟ تمامشان دست به تلفن بودند. نگذاشتند هجوم دیوار ها مرا خرد کند. بمانند برایم.
مادربزرگم، با لهجه ی زیبای لری اش، زنگ زد و گفت، کیلگ.... مامان سرماخوردگی است دیگر! از چه می ترسی؟ و می دانم که خودش با سطح آگاهی اندکی که دارد، بسیار از کرونا می ترسد، ولی با این حال باز هم به من گفت نترس دیگر سرماخوردگی است. پدربزرگم را نگفته بودند، نمی دانست، ولی با این حال گفت امیدم خیلی مراقب خودت باش. خاله هایم، مثل دو بال، دو فرشته کنارم بودند.
و تازه! من متخصص عفونی مخصوص به خودم را داشتم. هویتش را فاش نمی کنم. هر روز چند نوبت زنگ می زد و از پشت تلفن ویزیتم می کرد. حس پادشاهان و پزشک های درباری شان... یک بار بحثمان شده بود. زنگ زد که: "کیلگ واقعا خجالت نمی کشی؟ مریض ها پشت درب درمانگاه من صف کشیده اند و حال همه خراب است. خجالت نمی کشی؟!!!!" "چرا خجالت بکشم؟" "چرا نمی گذاری مادرت برایت سرمی که گفتم را وصل کند؟" "آخر من سرم و امپول دوست ندارم!!" "پزشک بیست و چهار ساله؟ خودت می فهمی چی می گویی؟" "دلیل نمی شود!" "خنده دار است، مریض ها برای یک دقیقه ویزیت من باید ساعت ها پشت درب بایستد، بعد من باید یک ساعت با اعلی حضرت چانه بزنم که راضی بشوند سرمشان را وصل بفرمایند! اگر من پزشک تو هستم، همین الان سرم را وصل می کنی. مگر بچه شدی؟ زنگ می زنم چکت می کنم. دیگر حرفی نباشد."
و دوستم آیس، همان که با هم علامت دار شدیم ولی تست او منفی از آب در آمد. آیس به راحتی کرایتریا های مختلف کاپلان را پر می کند، پس همیشه من آن کسی بودم که حرف از زندگی هنوز قشنگه و این خزعبلات و مخلفات می زد. ولی از زمانی که فهمید من کرونایی شدم و چه قدر از کرونا می ترسم، به طرز عجیبی جمع و جور شد. بهش گفتم "عوض شدی" ساده گفت"چون فعلا دارم سی پی آر می کنم." "چی رو؟" "امیدت رو. امیدت سی پی آر می خواد." "عه تو که از سی پی آر بدت می اومد؟" "مریض داره می ره! وایسم نگاه کنم؟" و اینجور بود که او تنها رفیقی بود که دلم خواست پیام هاش را پاسخ بدهم. رفیقی که در سال اول دانشگاه بدجور دلم را زد، ولی حالا که بزرگ تر شده و بالغ تر، رفاقتش را وفادارانه ثابت می کند و امید را سی پی آر. و پیام های بقیه شان را مستقیم ریختم در جوی آب... هر چند که زیاد نبود و به کسی خبر ندادم.
بله این چند روز این طور گذشت... با مهربانی هاتان. بهتان گفته بودم، من ادای گریفندوری ها را در می آورم، ولی عجیب موجود ترسویی هستم. این را همه تان می دانید. و همین می شود که آجر آجر مهربانی برایم می فرستید تا با آن ها بتوانم سپر مدافعم را بسازم. چون می دانید بدون امید ها و مهربانی هاتان، مهماتی برایم نمی ماند.
خواستم بنویسم، در انتها، نه آن کسی که حقوق یک ماهم را خرج کادوی تولدش کرده بودم سراغم را گرفت، و نه آن کسی که یک ساعت در کافی شاپ به ناله هایش گوش دادم. نه آنی که نیمه شب برایش شعر می نوشتم فهمید در بستر تب و لرز می کنم و نه آنی که پنهانی برایش اشک ریختم. همگروهی هایم، پیام را هم دریغ کردند. می دانید... من با یک پیام خوب نمی شوم، ولی حس دلگرمی و اینکه یک جفت دست کمک داری همیشه ته دل ادمیزاد را قرص می کند. نمی فهمم چه شد که لیاقتش را نداشتم. لیاقت یک پیام خشک و خالی شان را. شاید هم شده ام مثل بابا، یک عصا قورت داده ی سنتی که از زمین و زمان انتظار موجه بودن و آداب و رسوم دارم! بار ها بوده سعی کردم با یک پیام یا تماس، همانی که از دستم بر می اید، ابهت کرونا را در هم بشکنم. ولی به خودم که رسید، فقط شما بودید و کس دیگری نبود. البته ازین حقیقت هم نگذریم که تمایلی نداشتم در بوق و کرنایش کنم و به کسی نگفتم. ما نامرئی ها اینجوری کرونا می گیریم. بی صدا. اب از روی اب تکان نمی خورد. :)))
در عوض کسان دیگری بودند، بی چشم داشت ها. آن ها را شناختم. و چنان نور دیده سجده شان می نهم. دیگر می دانم کدام ها واقعی اند و کدام ها پلاستیکی... می دانم چه کسانی ارزش حرام کردن وقت را دارند و چه کسانی سیاهچاله اند. شاید هنوز به این حرفم نرسیده باشید به نظرم هر کس بالاخره یک روز درکش می کند، خانواده، بهترین کادویی است که می توانستیم از زندگی بگیریم.
ممنونم. از همه تون.
پ.ن. ایزوفاگوس تک سرفه دارد. نمی دانم از بیماری ریوی خانوادگی مان است یا از کرونا. فردا برای تست پی سی آر می رود. مادرم سرش سنگین است. و با هر علامتی که می بینم، دنیا بر سرم آوار می شود. یکی دیگر از انترن های گروه سه نفره مان هم کرونا گرفته و انترن دیگر تنهایی بار کل گروه را بر دوش می کشد. یک روز قبل از علامت دار شدنم در درمانگاه کنارش بودم. درست است هیچ کدام از این ها دست من نبود، ولی عذاب وجدان رهایم نمی کند. نمی دانم آن انترن خودخواهی که مریض کرونایی اش را عمدا به من انداخت هم برایش اینقدر مهم است؟ باید مثل او بی خیال و خودخواه باشم؟ چرا وجدانم درد می کند. چه کار می توانستم بکنم. آخ. آخ که اگر پدرم، مادرم، یا ایزوفاگوس بیماری را بگیرند و بلایی سرشان بیاید. بار ها خوابش را دیدم و خیس عرق از خواب پریدم.
...قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ...
پی سی آر نیومده،
ولی من دیگه باهاش کنار اومدم.
از شما چه پنهون، ته دلم هیچ وقت فکر نمی کردم منم می تونم کرونا بگیرم. فکر می کردم کرونا فقط مال مریضامه و من اسفندیار رویین تنم! خب این از نظر روانی خیلی اذیتم کرد تا بتونم باهاش کنار بیام.
ادمی که اون همه بالای سر اون همه مریض تو اون پیک به اون وحشت ناکی رفته و خدمت کرده و رسما تو کرونا دست و پا زده و لولیده هر روز و نگرفته... حالا بیاد بگیره واقعا جالبه.
ازمایش التهابیم (crp)خیلی بالا بود مثلا ما تو مریض ها می دیدیم ۶۰ هست می گفتیم اخی چه افتضاح حالا crp خودم اومده بالای ۱۰۰!!
ریه ام به نظر هنوز درگیر نیست... تک و توک سرفه دارم.
این اذیتم می کنه که خب، من به کرونا نگرفتنم واقعا افتخار می کردم، چون فکر می کردم با رعایت کردن هام دارم چش جهان رو کور می کنم. و اینکه حالا گرفتم... واقعا جای تفکر داره.
و اینم جای تفکر داره، که ته دلم حس می کنم اونایی که کرونا گرفتند می تونند به زودی هدف یه بیوتروریسم مرگ بار تر و آخر الزمانی قرار بگیرند و از این قضیه فقط اونایی خواهند رهید که ویروس تا حالا وارد بدنشون نشده. این خیلی اذیتم می کنه که اگه اخر الزمان شد، من جزو همون گروهی می شم که فرت همون اول می می رند و راه فراری نداره. نمی دونم این تخیلات رو از کجا در می آرم... ولی هست و باهاش درگیرم.
فکر کنم خبر کرونا گرفتنم بین دوستام هم پیچیده. شانس اوردم استاد عفونی (که آشناست) با استاد الانم صحبت کرده (دوستند با هم) و قرار شده احتمالا من حذف بخش نشم. نمی دونم به جاش قراره چی کارم کنند ولی بالاخره یه جوری پاس می شه.
همون دوست بی معرفتم هم پیام داده که سلام کیلگ خوبی؟ و با اون همه بلایی که سرم اورد اصلا دیگه تمایلی ندارم جوابش رو بدم. اتفاقا من ادمی هم نیستم قر و قمیش بیام واسه ی ملت و پیام هاشون رو دیر جواب بدم و فلان، ولی دندون لق این یک آدم رو باید برای همیشه کند.
هیچ وقت یادم نمی ره برخورد هاش رو. حالا رفته تنها شده و خبر کرونا گرفتن من رو شنیده فیلش یاد هندوستان کرده. متاسفم.. برو ببین تو چه از رفاقت و دوستی می فهمی؟ صرفا یک موجود نیازمند توجه بدبختی که سعی می کنه خودش رو خوب جلوه بده ولی شخصیتش برای رفیق شیشش برملا شده بدم بر ملا شده.
براش ارزو می کنم خداوندگار دوستانی در حد و شخصیت خودش بهش عطا کنه.
خلاصه تصمیم گرفتم از استعلاجی ام لذت ببرم! هر انترنی که تستش مثبت می شه از خوشحالی بال در میاره، با خودم فکر کردم خب واقعا چرا منم مثل اونا نباشم و همه اش نگران بخش باشم؟ به درک یه چیزی می شه تهش دیگه. می خوام مثل بقیه بی خیال باشم و به این فکر کنم که ما کنار خونه مون باشگاه تنیس داریم!!!
کتاب می خونم، کتاب می خونم، و می خوابم. گور دنیا و آدماش. سلیقه ام رو می دونید. فیلمی در بساط داشتید دریغ نکنید.
پ.ن. یکی از دوستام از دانشگاه قدیمم بهم زنگ زده بود، ما هر دو با هم علامت دار شدیم. اون تستش منفی اومده ولی قطعا اونم کروناست. بعد اون دوست داشت مثبت بشه جراحی ش رو نره، من دوست داشتم منفی بشم. حالا بر عکس شده اون چون تستش منفیه باید بره.... بعد دیده بود من گرخیدم،
گفت ببین من الان تو شهر غریب هیشکی هم خبر نداره... با سرم می رم کشیک می دم. تو چرا نگرانی؟ ای کاش جامون عوض می شد من تست مثبت می خوام!
بعد می گفت اخه خودت حساب کن اینا دیگه واریانت های مختلف کرونا هستند،
آخه کرونایی که کورایزا و ابریزش بینی و عطسه بده ترس داره؟ این کرونا رو خدا زده. :)))) اصلا نترس.
خلاصه ازون زمان به خودم امید می دم که این کرونایی که گرفتم رو خدا زده. :))) و جالبه همین یه جمله ارومم می کنه.
فقط امیدوارم کارم به بیمارستان و رم و تاوانکس و اکتمرا و احیانا انتوبه و این بند و بساط نکشه. دیگه اون مرحله ها رو نمی کشم. همین الانشم با توجه به بیماری قدیمی ریه هام از بچگی، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد...
ولی کلا تصمیم گرفتم خیلی هم جنگجو نباشم. زندگی چیز خاصی برای جنگیدن نداره. می دونید بخش خیلی مهمی از درمان کرونا میزان روحیه و جنگندگی خود اون فرد هست که چقد دوام بیاره. ولی من اگه این بیماری ام به جاهای باریک بکشه، دیگه دلم نمی خواد بجنگم. از جنگیدن خسته شدم. خودم رو رها می کنم...
عزیزانم بدونید خیلی دوستتون داشتم!
تست لترال فلو (رپید) مثبت شد،
و این یعنی من نه تنها کرونا گرفتم
بلکه کرونای دلتا گرفتم..
تست لترال فلو منفی کاذبش زیاده،
ولی وای به حال روزی که مثبت بشه. یعنی ریزش ویروس به قدری بوده که حتی این تست که دقت افتضاحی داره رو هم مثبت کرده.
به همه چیز گند خورد!
بخشم حذف می شه.
و حداقل تا دو هفته باید تو خونه بپوسم.
و زیبا تر! اگه خانوادم از من بگیرن و بمیرن، من قطعا خودکشی خواهم کرد.
ولی واقعا تف بهش! تا حالا ندیده بودم کرونایی جماعت ابریزش بینی کورایزا و اشک ریزش و عطسه داشته باشه! حتی واریانت لعنتی دلتا... من بالای سیصد چهارصد تا مریض دیدم یک دونه شون نگفت من هی عطسه می زدم و اب دماغم می اومد!
و اصلا بهش فکر نمی کنم که چه قدر از سلاح بیولوژیکی بودن کرونا می ترسیدم و گرفتم.
یه نیمچه امیدی دارم تست پی سی آر فردا منفی بشه...
یعنی عاشق مامانم هستم که هر وقت می بینه دچار بحران اگزیستانسیال و هویتی شدم، فوری می گه:
" یکم به خودت برس! برو دنبال کار هایی که دوست داری. تو جوونی. اصلا می دونی ما کنار خونه مون باشگاه تنیس داریم؟ چرا اینقدر زندگی رو سخت می گیری به خودت؟ از امکاناتی که دنیا بهت داده استفاده کن. جایی هستی که خیلی ها ارزو دارند باشند. برو کلاس تنیس ثبت نام کن. از زندگیت لذت ببر."
کلا جواب همه ی بدبختی های من می شه اینکه ما کنار خونه مون باشگاه تنیس داریم. :)))))))))
واقعا نمی فهمم که چه اتفاقی رخ می ده که همچو پیشنهادی بهم می ده ولی واقعا خنده دار شده شمردن تعداد بار هایی که اومده به بهانه ی دلداری بهم گفته :"ما کنار خونه مون باشگاه تنیس داریم."
پ.ن. حالم داره دوباره می ره که خراب بشه.آه. بیایید اعتراف کنیم دیگه خب لامصب من از کرونا می ترسم.
به در و دیوار اوری تینگ عزیزم که همیشه حاجت روا می کنه ادمیزاد رو دخیل می بندم. اوری تینگ تورو خدااااا جواب تست فردای من منفی بشه. هرچی می خواد باشه... کرونا نباشه. بعد دیدن اون همه مریض هنوز ترس من نریخته. واقعا نمی دونم از چی می ترسم.
پ.ن. خیلی کم پیش می آد یه تصمیمی رو خودم با اراده ی خودم بگیرم و به نتیجه برسم اشتباه بود. هرچند از نظر روحی و جسمی توامان فاکد آپ هستم، ولی کاملا از تعویض بیمارستانم راضیم. اینه معجزه ی اراده.
پ.ن. ایا از چاقی خود رنج می برید؟ آیا اضافه وزن شما را فردی کم اعتماد به نفس کرده است؟ با ما به طور تضمینی وزن کم کنید. ماهی حداقل پنج کیلو گرم بدون بازگشت. امضا اتند و رزیدنت طب اورژانس.
قیافه ی من وقتی امروز رفتم رو وزنه: :-"
فکر کنم ایزوفاگوس وزن خودش رو یه عددی اعلام کرد که با من اختلاف فاحشی داشت. به این یکی که اصلااااا توجهی نکردم. واقعا اعصابشو نداشتم اینم بریزم رو غم هام.
پ.ن. زیبا نیست؟ من طوری تب و لرز می کنم این دو روز گویی که فازم رو وصل کرده باشی به نول. و تا ساعت یازده هیشکی احوالم رو نمی گیره.
مامانم بلده نصف شب بیاد از خواب بیدارم کنه سرم رو به زور فرو کنه تو دستم و با هم دعوا کنیم. بابام هم بلده وسط درمانگاه صبح زنگ بزنه و نگرانی اش مال وقتیه که سرش خلوته. دوست و موست و اینا هم که ول معطل. فقط ایزوفاگوس هست که اونم مدام میاد کنارم دعواش می کنم که احمق جون این کروناست برو فاصله بگیر. و چون خیلی جدی می شم می گرخه می ره. حس اون اختاپوسه تو باب اسفنجی رو دارم.
پ.ن. اتند امروزمون خیلیییییی خفن بود. اخلاقی... سوادی... بهش گفتم تا قبل این ناراحت بودم از عوض کردن بیمارستانم. شما رو که دیدم نظرم برگشت!
فقط تهش یه چیزی گفت، من مطمئن نیستم درست شنیدم یا نه. ساعت دو شده بود ولی مریض ها تمام نشده بود. یهو برگشت گفت یعنی من شاشیدم به این زندگی که باید اینجوری نان استاپ کار کنم تا ساعت دو و مریض ها هنوز تموم نشده!
قیافه ی من و دوستان با شنیدن و تصور کردن شاشیدن اتند و استاد محترم به زندگی: :-"
خلاصه یکم آخرش خورد تو ذوقم ولی واقعا آدمیزاد ماهی بود. اخه این تکه کلامه استاد استفاده کنه؟ از این بچه های روان پریشمون انتظار دارم ولی اخهههههه لامصب ناموسا تو استادی دقت کن چی می گی! به نظرم احتمالا جیشش گرفته بود که مهم نیست.
خوبم بچه ها..
به نظرم سرماخوردگی بود!
ولی یکی ازون وحشت ناک هاش.
دیگه اصلا درد بدن و ضعف ندارم.
فقط دیشب تا ساعت سه سوختم، بعدش یهو اکی شد همه چیز.
الان فقط دماغم شده ابشار نیاگارا... تو درمونگا جلو استاد اینقدر مف مف کردم، رفت برام دستمال اورد. خودمم خجالت کشیدم...
حالا فردا خانواده زورم می کنند برم تست بدم.
فقط می ترسم مثبت بشه، چون بخشی که هستم کوتاهه و مرخصی هم نمی دن، اگه کرونا باشه حذف بخش می شم. قوز بالا قوز. پوف.
علایمم با سرعت عجیبی وخیم تر می شه.
دیگه نمی تونم سراپا بایستم.
رفتم زیر سرم...
یادتونه گفتم اگه کرونا باشه خودم رو می کشم؟ حالم به قدری خرابه که اصلا نمی تونم حرکت خاصی کنم.
ضعف و درد بدن افتضاح و خفن...
بدنم داره تو جهنم می سوزه.
فکر نکنم تا صبح زنده بمونم.
خدانگهدار.
بیمارستان جدید. پاییز و درد و جدایی.
دوستم رو دور انداختم. دیگه نمی تونستیم. دیگه نمی شد.
بیمارستانم رو دور ترین جای ممکن رفتم، که دیگه نبینمش. من به همین سادگی خودم رو از زندگی آدما غیب می کنم.
توی یک لحظه با تمام وجود می خوامشون و تو لحظه بعد نوتر نوتر می شم. بدون احساس.
Mbti که به نظرم چرتی بیش نیست، ولی اگه بخوام به عنوان کسی که طبق اون تست ۹۸ درصد وجودش i بوده و به قول خودشون تیپ شخصیتی نادری داره صحبت کنم، من هیچ وقت سپرم رو جلوی هیچ کی کنار نگذاشتم. معدود افرادی بودند... که همه شون با هم بهم ثابت کردند، همیشه باید مشتم تو سپرم باشه.
رزیدنتمون دکتر پژمان، یه شب بارونی که داشتیم با هم چایی می خوردیم، بهم گفت، اخه اگه بخوای روابطت رو یه طوری جلو ببری که به خودت بگی من واسه طرف فلان کار رو کردم و نگاه کن اون جوابم رو چه جوری داد، این یعنی کل مسیر رو داری اشتباه جلو می ری. همین صرف انتظار داشتن از طرف مقابل یعنی بدجور داره ارتباطتون لنگ می زنه.
گفت فرض کن یکی از رفقات می آد به تو می گه ده تومن داری بدی؟ تو یا دوستی ات اونقدری برات می ارزه که به خودت می گی ده تومن رو می دم فوقش نداد هم نداد این آدم آدم ارزشمندیه و واسم می ارزه. و یا دوستی ات رو کمتر می بینی و ده تومن رو بهش نمی دی. هر دوی این مسیر ها درستند. ولی وای به حال روزی که ده تومن رو بدی و تمام مدت بخواهی تو ذهن خودت چرتکه بندازی که نگاه کن من ده تومن بهش دادم ولی اون فلان کار رو برام نکرد.
و واقعا یکی از زیبا ترین تفاسیری بود که تا حالا به من از فلسفه ی روابط ارائه شده بود. پژمان سنی هم نداره ها! فوق فوقش سی و چند سالش باشه. گاهی یه آدم به این جوونی می تونه کوه تجربه باشه.
خب من رجوع که کردم، دیگه دیدم یه مدته همه اش دستم به چرتکه است. همه اش داشتم برای دوستم چرتکه می نداختم. سم زیادی رو تحمل می کردم. پس تصمیم گرفتم... و طبق فرموده ی دکتر پژمان چرتکه رو یهو گذاشتم زمین.
جالبه هر کدوممون رفتیم یه بیمارستان دیگه و امروز اسنپ گرفته بودم به سمت بیمارستانم،
تو ترافیک صبح نمور و نمناک دوشنبه که ماشین ها کیپ تو کیپند، امروز یه ون دیدم. ونی که بر خلاف انتظار دوستم توش بود و داشت به سمت بیمارستان دیگه حرکت می کرد. اسنپ من با ون اونا کنار هم می رفت. اون منو ندید...
یهو احساس کردم چه دنیای کوچیک و پوچیه. این طور می خواستم خودم رو گم و گور کنم، و اینجوری ماشین به ماشین باید کنار هم باشیم تو ترافیکی که اون همممممه ماشین دارند تو هم می لولند.. غم عجیبی داشت تجربه ی این حالت.
ولی متاسفانه من دیگه چرتکه رو زمین گذاشتم و دوباره سپرم رو دست گرفتم. این تصمیم نهایی ام هست. این اون لیاقت نداشتنیه که ازش صحبت می کنم. دنیا رو بگرده دیگه یه آدم به خلوص من پیدا نمی کنه. چون من رونش بودم، ولی اون هیچ وقت هری نبود. و این دردناکه.
همینطور که می بینید من خودم هم در حال تجربه ی یک پروسه ی وینینگ بسیار زیبا هستم عزیزان. مخلصیم...
پ.ن. استاجر که بودیم سه نفری رفتیم اون بیمارستان. یه بار نشسته بودیم و سن ایچ می خوردیم، پروندم که، نمی دونم چرا حس می کنم این اخرین لحظه ایه که سه نفری اینجاییم و دیگه با هم این بیمارستان رو نمی بینیم. و الان خودش تنهاست. دو نفر دیگه مردند. امیدوارم حسابی بهش بچسبه این تنهایی. امیدوارم لحظه لحظه ی خاطراتی که تو اون بیمارستان داشتیم رو دوره کنه. امیدوارم که یه سری چیزا یادش بیاد. افسوس که دیره.
دو نفر دیگه برای همیشه... مردند. حالا لذت ببر از تنهایی هات.
پ.ن. من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد...
پ.ن. بازم از ژان کریستف،
"آن که دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد. حتی حق آن را دارد که دیگر دوستمان نداشته باشد.
و نمیتوان از او رنجشی به دل گرفت بلکه تنها باید از خود رنجید که چرا باید آنقدر کم شایسته ی محبت باشیم که دوست ما را ترک کند و این خود رنجی کشنده است."
دیدی؟ تو دیگه شایسته ی محبت من نیستی. از اولشم نبودی. فکر می کردم با معرفتی، اشتباه می کردم.
عارضم به خدمتتون
از ظهر که رسیدم
بدنم شل شده یه وری شدم.
میالژی ژنرالیزه،
درد مفاصل دست،
درد گلو،
لرررررز،
و الان هم ابریزش بینی.
خدایا تو رو خدا خودت رحم کن. من هنوز آرزو دارم می خوام پزشک ناسا بشم.
خدایا تو رو خدا کرونا نباشه.
به نظرم سرما خوردم. چون امروز سرد بود و مجبور شدم با روپوش تک تو خیابون راه برم.
ولی اگه کرونا باشه چی؟
بچه ها من از نظر فیزیکی خییییلی ضعیفم. مطمئنم زنده نمی مونم اگه کرونا بگیرم. یعنی یه زخم ساده ی گوشه ی انگشت که برای خیلی ها چیزی نیست رو من روز ها درگیرشم. وای به حال کرونا.
خدایا، تو رو خدا!
لیترالی الانم دارم می میرم. ای گه بزنند به کرونا.
به خدا خودم رو می کشم اگه بفهمم بعد اون همه رعایت کردن و وسواسی بازی کرونا گرفتم.
می دونید، گاهی خیلی تاسف می خورم که می بینم خیلی ها تا این حد حیاتتون رو وابسته به یک فرد خاص می کنید.
تن سالم دارید، خانواده ای که (فعلا) داخلش گره ای نیفتاده، و می نشینید افسوس می خورید! روز ها... ماه ها... بعضی هاتون سال ها!
که آخ فلانی که دوستش داشتم منو پس زد؟ که وای چه خاکی بگیرم فلانی رفت؟ که من دیگه اون آدم سابق نمی شم؟ بعد دست و پنجه نرم می کنید با افسردگی... تو خودتون می ریزید. دلتون تیکه پاره می شه. گاهی بدون اینکه طرف مقابلتون حتی خبر داشته باشه!
به درک که پس زد. به درک که رفت. یکی از دوستام الان تو همچین شرایطیه! یکی دیگه از دوستام هم که طلاق گرفته! و من واقعا دیگه نمی دونم چی کارشون کنم که حالشون خوب بشه و از افسردگی شش ماهه بکشمشون بیرون. طرف حسرتی می خوره انگاری تمام ابر های جهان توی دلش می بارند، صبح و شب. یعنی شما اینقدر ضعیفید؟ که حیاتتون روح و روانتون بخواد وابسته به یکی دیگه باشه و اگه اون بره این یعنی زندگی رو باختید؟ یعنی زندگی رو اینقدر کوچیک می بینید؟ این قدر این زندگی حقیره؟
از بچه های هنر و موسیقی و ادبیات می تونم همچین انتظاری داشته باشم که شکننده باشند و شخصیتشون مثل خمیر شل و ول باشه، ولی لامصب های علوم پزشکی... شما درس نخوندید؟ یعنی واقعا نمی دونید خیلی راحت بدون هورمون ها، همه ی عشق و عاشقی هاتون یک شبه دود می شه می ره هوا؟ واقعا تاسف می خورم که بعضی ها رو اینقدر مفلوک و بی چاره می بینم. از سیزده چهارده سالگی دهن خودتون و اطرافیانتون رو با سردرگمی و افسردگی ناشی از من بدبختم من کسی رو ندارم صاف می کنید تا ایشالا پنجاه سالگی که دیگه از سرتون بپره داغش! این چه زندگی ای شد ناموسا؟
من همیشه این طوری نگاهش می کنم: ادمی داریم که رفته زیر ونتیلاتور. تنفسش... شالوده ی حیاتش... اساس زنده بودنش وصله به یک دستگاه! و ما تو ای سی یو ذره ذره ساپورت دستگاه رو کم می کنیم. بهش می گن weaning. یعنی از شیر گرفتن.... از دستگاه می گیریمش. ذره ذره ساپورت تنفسی رو کم می کنیم تا خودش بالاخره بتونه نفس بکشه و از زیر دستگاه بکشیمش بیرون. و بالاخره بعد از مدتی دستگاه رو قطع می کنیم. وینینگ برای یک انسان خیلییییییی پروسه ی سختیه. خیلی ها نمی تونند و می بینیم بیماره دوباره دچار اسیدوز می شه و باید دوباره ساپورت دستگاه رو زیاد کنیم. ولی خیلی ها هم با همین روش از دستگاه جدا می شن. و بر می گردند.
حالا می خوام ازتون بپرسم... طرف از اکسیژن تو خون براتون حیاتی تره؟ جدا شدن ازش از جدا شدن یک نوزاد شیر خواره از شیر که تمام آنچه در زندگی داره همان شیرخوردنش هست سخت تره؟ وقتی آدمیزاد این قدر قدرت داره که از زیر اون دستگاه خودش رو می کشه بیرون، وقتی قدرت وجودی تون تا این حد بالاست، چرا با خودتون این جور می کنید؟
یادتون نره، شما یک بار وقتی کوچیک بودید همه تون از شیر گرفته شدید. هیچ پروسه ای دیگه تو زندگیتون نمی تونه از اون سخت تر باشه. به خودتون اسون بگیرید. وقتی تو نوزادی تونستید همچین چیزی رو پشت سر بگذارید بقیه اش رو هم می تونید. کم تر ناله بزنید، بیشتر خودتون رو و موجودیتتون رو قبول کنید. هیچ وقت اینقدر حقیر نباشید که حیاتتون رو وابسته به فرد خاصی ببینید. موجودیت شما، هر کسی هم که باشید دنیا دنیا ارزشه. و همینه که قشنگه.
همیشه وقتی ناراحت چنین مسائلی بودید، به دستگاه ونتیلاتور فکر کنید... و اینکه خیلی ها می تونند از زیرش زنده بیرون بیان با اون پروسه ی وحشت ناک. و دیگه حرف اضافه نزنید و قدر وجودتون رو که چنین جوهره ی قوی ای داره بدونید. بریزید بره، طوری زندگی کنید که اگه احیانا سراغتون رو گرفت، بفهمه که ذره ای نتونست مسیر زندگی شما رو دستخوش تغییر کنه و اون افسوس بخوره که از دستتون داد. التماسا خودتون رو نه بفروشید و نه دست کم بگیرید.
گاهی وقتا که عاشق می شم بد جور بد میشه،
مثل امروز می رم کتاب فروشی، می شینم به کتاب خوندن،
تهش گوشی ام رو جا می گذارم می آم بیرون .
واقعا حس گند و مزخرفی بود با حالت مضطرب و حال مشوش و با شرمندگی رفته بودم به یکی از کارمند ها می گفتم،
من گوشی ام گم شده! پنج دقیقه پیش همین جا بود.
و فقط نگران عکسای یادگاری و شماره تلفن ها بودم....
به این فکر می کردم الان فردا که برم بیمارستان جدید چه طور بقیه رو پیدا کنم.
خانمه می گفت حالا نگران نباشید پیداش می کنیم. بعد من مثل مرغ پر کنده شده بودم. هزار ماشالله اون چه قدر موجود ارامی بود. فتبارک الله.... گوشی ش رو داد بهم، زنگ زدیم به موبایلم،
بعد دیدیم یا خدا موبایلم در حال مکالمه است....! یعنی من که کرکام داشت از ترس می ریخت و واقعا حال از دست دادن موبایلم رو نداشتم.
با خودم گفتم یا خداااا بد بخ شدم نه تنها دزد برده اش، بلکه داره به جای من باهاش مکالمه هم می کنه.
و هی ارزو می کردم تا در حال مکالمه است یکی ردش رو بزنه. می گفتم با خودم که این الان دست هر کی افتاده، بلافاصله خاموشش می کنه و خلاص!
هی به اون خانم می گفتم، به نظرت بردش؟ تمام شد؟ دزدیدن؟
بعد یه مدت خطم ازاد شد و زنگ زدیم و فهمیدیم دست کارمند طبقه پایینه!
قبل اینکه بفهمیم این حقیقت رو، من هی از ترس داشتم لایه لایه چربی می سوزوندم. واقعا عنان از کف داده بودم... به کارمنده می گفتم، الان جواب داد من چی بهش بگم؟ شده بودم همون کیلگی که هیچ وقت نمی تونه حرف بزنه. می ترسیدم بهش بگم گوشی گم شده و بفهمه و برش داره ببره اش. که اون خانم راهنمایی ام کرد که این اگه می خواست ببره تا الان برده بود فرقی به گفتن تو نداره قطعا می دونه گوشی گم شده.
خلاصه من قبض روح شدم و تهش گوشی پیدا شد، دست کارمندای طبقه پایین کتابفروشی بود،
نمی دونم خودشون پیدا کرده بودند یا یکی از مشتری های با شرف داده بهشون. من واقعا شانس داشتم. من در اون لحظه که هنوز نمی دونستم گوشی جای امنیه، فقط می خواستم درب کتابفروشی رو ببندم و هر کی خواست بره رو بازرسی بدنی کنم. به همه سو ظن داشتم و از همه متنفر بودم!!
هزار ماشالا کم هم نگذاشته بودند بچه هایی که پیدا کرده بودند. با عالم و ادم تماس گرفته بودند تا من بتونم پیدا کنم گوشی رو. مادر... پدر.. خونه. فقط دیگه با خواجه حافظ شیرازی تماس نگرفته بودند!
بعد از مزایای عتیقه بودن من اینه که شماره ی گوشی ای که از بابام سیو دارم مال هفت هشت سال قبلشه. چون می خواستم شماره ی جدید رو حفظ بشم هیچ وقت سیو نکرده بودمش جدیده رو. من تا این حد تغییرات رو بر نمی تابم.
خلاصه زنگ زده بودند به شماره قبلی به یاروی پشت خط گفته بودند موبایل فرزند دلبندتون دست ماست. بعد یارو اصلا بچه نداشت. بعد اینا گفته بودند داخل این موبایل اسم شما به نام "بابا" سیو شده. یارو ده دور کرک و پرش ریخته بود! خلاصه بعدش فهمیده بود موبایل بابای منه، زنگ زده بود به بابام گفته بود این بچه که امشب پیدا شده یا دسته گل منه یا دسته گل خودته. :))))
بعد احتمالا بچه های کتابفروشی با خودشون گفته بودند، این یارو عجب بابای شوتی داره. به خونه زنگ زده بودند. جالب اینکه باز هم از مزایای عتیقگی من اینه که شماره خونه مون، شماره ی خونه ی فعلی مون نیست. خونه ی ده سال قبلمون بود. خلاصه یه دور هم کرک و پر مستاجر خونه قبلی ما ریخته بود!
بعد با "خونه ۲" که بالاخره خط دوم خونه فعلی مون باشه تماس گرفتند. (خط اینترنته و اصلا ازش استفاده نمی کنیم یعنی من خط اصلی خونه رو سیو نکردم بعد خط اینترنت رو سیو دارم. یا خدا به این بصیرت!) بعد ایزوفاگوس گوشی رو برداشته بود، چون از قبل بهش گفته بودیم هر کی به خط اینترنت زنگ زد بگو اشتباه گرفتید و اینا، هر چه قدر بهش اصرار کرده بودند موبایلتون جا مونده گفته نه اشتباه می کنید ما اصلا موبایلی نداریم من اصلا کیلگارایی رو نمی شناسم. (اینم از داداشمون!)
بعد دیگه اینا با خودشون گفتند یا خدا عجب اشرف مخلوقیه این موجود و دور و بری هاش.... احتمالا عکسای گالری رو نگاه کردند.
و چشمتون روز بد نبینه. پر از انواع و اقسام امعا و احشا و بخیه ها! هیچی یه دور دیگه هم با دیدن اخرین عکسای گالری که واقعا چشم غیر پزشکی ها به دیدنشون عادت نره، بازم کرک و پر براشون نمونده بود و احتمالا به خودشون گفتن زدیم به کادون این دیوونه ی زنجیری کیه دیگه!!!
دیگه تهش مامانم رو پیدا کرده بودند. :)))) یه دور هم مامانم سکته زده، گفت وقتی دیدم صدای غریبه پشت تلفنه قلبم ریخت گفتم احتمالا باز قلبت مشکل پیدا کرده حالت به هم خورده باید بیام جمعت کنم و واقعا خوشحال شدم وقتی فهمیدم فقط گوشی ات رو گم کردی.
خلاصه من امروز در وهله ی اول کرک و پر خودم،
و در وهله ی بعدی
کرک و پر مامانم،
بابام،
مستاجرین خونه ی ده سال قبل،
کسی که خط قدیمی بابام دستشه،
و همه ی بر و بچز کتاب فروشی (با اون عکسای فریکی گالریم که فکر کرده بودند دکتر هانی بال هستم) رو اساسی ریزوندم.
و همه ی بر و بچ کتاب فروشی بهم توصیه کردند ناموسا جون هر کی رو دوست داری، رو گوشی ات قفل بگذار!
که خب منم به قفل و بند و بساط اعتقادی ندارم و از نظرم مسخره است و بهشون گفتم و یه دور هم اونجا کرک و پرشون ریخت که مگه داریم جوونی رو گوشی قفل نذاره؟! (بله داریم، جوانی که به آزادی اطلاعات و خوبی ذات بقیه و رفتار اصولی شون اعتقاد داره.)
والا همه می گن اگه مردیم هاردمونو اتیش بزنید بعد من حتی گوشی ام قفل نداره. :))))
خلاصه خیلی کتابخوانی خوبی بود از چشم همه در اومد.