امروز یواشکی که حراست نبینه بردم به مادر بزرگ ابوالفضل گل دادم! [قلب] [قلب] [قلب] کله ی صبح ساعت هفت.
اولش ماتش برد چون انتظار نداشت انترنش براش گل بیاره.
خندید یه جوری که دور چشماش بیشتر چین خورد.
بعد مادر تخت کناری که بیشتر سورپرایز شده بود از من تشکر کرد با وجودی که من براش گل نبرده بودم ولی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
مامان بزرگ ابوالفضل خوشحال شد.
منم خوشحال شدم.
زندگی یعنی همین. پر از احساس. پر از عشق. نسبت به بشر. نسبت به انسانیت. نسبت به جهان. نسبت به کسی که حتی نمی شناسی اش.
ای جاااااننننن
وای جای من خالی
خوشبحالت کیلگ کاش منم این روزا این حس داشتم جیگر
لبخند