Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دست و جیغ و هورای بلند

امروز یواشکی که حراست نبینه بردم به مادر بزرگ ابوالفضل گل دادم! [قلب] [قلب] [قلب] کله ی صبح ساعت هفت. 

اولش ماتش برد چون انتظار نداشت انترنش براش گل بیاره.

خندید یه جوری که دور چشماش بیشتر چین خورد.

بعد مادر تخت کناری که بیشتر سورپرایز شده بود از من تشکر کرد با وجودی که من براش گل نبرده بودم ولی تحت تاثیر قرار گرفته بود.

مامان بزرگ ابوالفضل خوشحال شد.

منم خوشحال شدم. 

زندگی یعنی همین. پر از احساس. پر از عشق. نسبت به بشر. نسبت به انسانیت. نسبت به جهان. نسبت به کسی که حتی نمی شناسی اش.

نظرات 3 + ارسال نظر
دونده دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 15:38

ای جاااااننننن

نوشین دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 17:33

وای جای من خالی
خوشبحالت کیلگ کاش منم این روزا این حس داشتم جیگر

Naught چهارشنبه 17 فروردین 1401 ساعت 00:31

لبخند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد