# خب در این لحظه تا حدی اعصابم خورده.
چرا؟
چون جون کندم و نشد که بشه و نظر های این وبلاگ رو تا ته تایید کنم.
من اصولا آدم پروکرستینیتری ( procrastinator) هستم. انگلیسی گفتم چون واژه ی فارسی اش نمی آید به زبانم. یک چیزی در مایه های "آدم کار امروز را به فردا افکن".
آخرین روز های تابستانم معمولا روز های خیلی کوفتی ای از آب در می آیند. چون همه ی کار هایی که در اول تابستون در نظر داشتم تلمبار می شوند برای روز آخر. در این روز ها معمولا اینجانب در حال تف مال کردن ویژه برنامه ی مرتب سازی اتاق خویش می باشم، مطالب اخیرا نوشته شده ام را هول هولکی تمام می کنم و برای نشریات می فرستم، عکس هایم را خیلی تف تفی تر ادیت می کنم تا تمام بشوند و حتی خیلی هایشان را پاک می کنم، کد های المپیادم را کپی پیست می کنم، تکالیف تابستانی ام را نیز همین طور(بعضا برای خالی نبودن چرت و پرت هم برای معلم نوشته ام و واکنشی دیده نشده. مثلا مثل جمله ی "بابا آب داد"، "من کیلگارا هستم" و...) و خیلی کار های تف مالی طور دیگر.
استاد دامپایی بهش می گفت سمبلیزیشن! (sambalization)
این کار ها برای چیست؟ صرفا به خاطر حس آرامش آخرش. که بر میگردی به خودت می گی آخیش تموم شد. حالا مهم نیست که تو کمد و کشو ها پره از لباس های مچاله شده و کاغذ های دسته دسته ای که نمی دانی برای چی نگهشان داشته ای، یا اینکه از بس گند زدی به ته داستان ها و شعر هایت عمرا که چاپ بشوند، یا حتی اینکه عکس هایت مثل آبدزدک ها بشود و نسخه ی خامشان هم نداشته باشی برای ادیت دوباره، کد هایت حتی ران نشوند، و حتی ندانی که تکلیف تابستانت فیزیک بود یا شیمی.
مهم این است که تهش بگویی: یوهوووووو. تمام شد. توانستم تمامش کنم.
من امّا دیگر حالم به هم می خورد از این حالت خودم. از اینکه خودم را زور می کنم این کار های چندش آور را انجام دهم و ته دلم بدانم که اصلا هم انجام نشد. صرفا برای راضی کردن دل خودت تف مالشان کردی. دیگر دلم راضی نمی شود با این کار ها.
چهار ده تا نظر خیلی طولانی و قابل تامل داشتم روی این وبلاگ در طول تابستان که تایید نشده بودند. عزمم را جزم کرده بودم که امروز همه را بخوانم، بهشان فکر کنم، جوابشان بدهم، و نهایتا تاییدشان کنم. نشد که نشد. واقعا حوصله ی فکر کردن ندارم! فکر کردن به موضوع کامنت ها را. به کامنت های شب قدر، به کامنت های نصیحت گونه در مورد انتخاب رشته م، و به آن یک عدد کامنت آفنسیو طور، به کامنت های دلداری دهنده. به هیچ کدامشان... زور که زدم تهش سه تاشان که آسان ترین بودند جواب داده و تایید شدند.
از طرفی این که تایید نشده هم بمانند در تناقضی عمیق است با حرف های شعار گونه ی خودم؛ قرار است همه ی کامنت ها تایید شوند.
و خب این عصبی ام می کند.
دوست دارم آخرین لحظات این تابستان را بر خلاف کلّش در آرامش باشم. برای همین یک نه ی خیلی گنده می گویم و تایید شدن کامنت ها را می گذارم برای بعد. مگر همه ی کار ها باید تمام بشوند؟ به نظرم زمان مناسبش فرا می رسد بالاخره. شاید هم اصلا مردم و نشد. باز هم مهم نیست. به هر حال قصدش را داشتم که! دلم می خواهد آرامش امسالم از نوع سمبلیزیشنی نباشد. فقط یک آرامش خالص و خالی. همین. (هرچند یک حس در مغزمان اشاره می کند که کیلگ این باز هم خودش نوعی پروکرستینیتینگ است ها، پرتش می کنم دور.)
و خب حالا تا حدی آرامم.
# تصمیم داشتم اندک کار هایی را که در تابستان انجام دادم با شما به اشتراک بگذارم. کارهایی که شاید خیلی کمک م کردن تو این مدت. کارهایی که شاید خیلی ها یادشون رفته باشه چه قدر لذت بخشه انجام دادن یدونه شون. حوصله ی اونم ندارم با وجودی که حتی قولش رو دادم به یکی از خواننده هام. ولی قصدش رو دارم که یه صفحه ی جداگانه باز کنم در وبلاگ به محتوای هر وقت نمی دونستی چی کار کنی. یک اسم شاخ هم برایش انتخاب کنم و همه ی کار های هیجان انگیز زندگی ام را بنویسم در آن. یک جور صفحه ی علایق می شود ولی با توضیحات خیلی بیشتر.
خلاصه ی کار های روتین این تابستانم با اولویت بندی می شود: گریه و به فحش کشیدن و فحش خوردن و اعصاب خوردی و نق ونوق و امثالهم، خواب، کلش، فیلم، اینستا، سفر، نقاشی، شجره نامه نویسی، اندکی هم دست نوشته جات.
# راستی دلم می خواهد عین مسیحی ها یک اعتراف هم داشته باشم که بد جوری روی مخم هست. معذرت از سلطان.( البته تو وبلاگ من دو نفر با نام سلطان خطاب می شن. یکی سلطان المپیاد کامپیوتری هاست که اکثرا می شناسنش، یکی این سلطان امروزیه ست که دوستیمان به اندازه ی هفت سال قدمت دارد.)
سلطان ببخشید. واقعا ببخشید که بهت دروغ گفتم. تو از من پرسیدی که چی قبول شدم و من پشت تلفن به سرعت اشاره کردم که ظرفیت مازاد فلان جا -پزشکی.
ولی توی لعنتی نشنیدی! و بعد از مدتی اشاره کردی که:
"حیف.کیلگ. دیگه نمی تونی کنکور بدی امسال با من. محروم می شی. باحال بود اگه با هم پشت کنکوری می شدیم!!!"
و من من اینجانب باعث شد که تو بپرسی: "مگر محروم نیستی الآن با این وضع قبولی؟ روزانه قبول شدی دیگه..."
و من مضحک ترین آره ی عمرم رو گفتم:" آره فکر کنم. محرومم الآن!"
ای کاش همون اولش اون گوش های کرت رو باز می کردی تا بفهمی که من اضافه بر سازمان قبول شدم. مازاد. پردیس. هرچی. و محروم نیستم از لحاظ قانونی.
# چند وقتی بود به شدت احساس پیری می کردم. امروز فهمیدم چه زمانی حقیقتا پیر خواهم بود. پیری من زمانی فرا می رسد که نتوانم وقتی جدول های کناره جوی آب را می بینم دست هایم را مثل آکروبات باز ها باز کنم و روی آن ها معلق طور راه بروم. پیری من روزی ست که اشتیاقی برای انجام این کار نداشته باشم. تا وقتی جدول های کنار جوی آب این طوری به من چشمک می زنند خیالم راحت است که جوانم به حد کافی.
# چندی پیش مادر کولر را روشن کرد. بوی نه چندان دلچسب کتلت کلافه ام کرده بود. حالا چه بویی می آید؟ بوی خاک نم زده ی لای پوشال های کولر. یکی از بهترین بو های دنیا. به راستی که من این بو را عاشق!!!! نمی دانم بوبرنگ بین آن همه بو های رنگارنگش این بو را هم دارد یا نه. (بوبرنگ یکی از قدیمی ترین وبلاگ هایی ست که می شناسم. شاید 6 یا 7 سالی بشود...)
راستی کولر بیچاره باید خودت را آماده کنی. فردا آغازی ست بر نه ماه خاموشی ات. چندی بعد هم کانال هایت را می بندند و شاید روی دریچه هایت پلاستیک هم بکشند. سکوت کردن بد دردی ست. الخاصه که دهانت را به زور ببندند. ولی من از همین الآن به اشتیاق تابستان بعدی خواهم نشست که از بوی خاک جامانده ی زمستان، لای پوشال هایت دوباره لذت ببرم.
# قرار بود وداعی بشه با تابستان شد آش شعله قلم کار... راستی می دونستید به انگلیسی آش شعله قلم کار می شه mishmash ؟ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم این موضوع رو. خیلی کلمه ی باحالی می باشد. خیلی باحال تر تلفظ می شود. به زودی به قدری میش مش میش مش می کنم که سر همه تان درد بگیرد. (ارجاع به هش تگ ویمسیکال.)
خب تابستان جان با تو وداع می کنم. لعنتی ترین تابستان عمرم بودی. مضخرف ترینش هم. اصلا حالم ازت به هم می خورد. ولی باز هم با گذر زمان مخالفم. هیچ وقت نبود که در عمق چرت بودن تو با خودم بگویم چرا نمی گذرد سریع تر راحت شوم... باز هم ترجیح می دهم در چنین جهنمی متوقف بشوم ولی زمانم بیشتر از این نگذرد. پیر تر از این نشوم. بزرگ تر از این نشوم. ولی کی به احضاریه های من گوش می دهد اصلا؟ تو برو به همان جهنمی که ازش آمدی لعنتی جان. خداحافظ شوم تابستان.
طولانی اش نمی کنم. صرفا یک چرک نویس برای انتقال فکر هایم به تویی که چشم هایت این سطر ها را می دوند...
مرا بخوان، تا حد توانت نقدم کن، با من به مباحثه بپرداز، اصلا اگر خواستی فحشم بده.
ولی فقط یک خواهش کوچک دارم؛
اگر اگر اگر اگر اپسیلون درصد حس می کنی که در دنیای واقعی من را میشناسی به من نگو. رازت را برای خودت نگه دار.
اگر حس می کنی می دانی کیلگ واقعی کیست صدایش را در نیاور! فقط نگاه کن که چه قدر برایتان نقش بازی می کنم در دنیای واقعی.
همین یک جا را دارم که برای دل خودم می نویسم نمی خواهم تعطیلش کنم.
می دانم این عین ترسویی و بزدلی ست. کل این پست... نشان از ضعفی عمیق دارد.
ولی من هم هیچ وقت ادعای شجاعت نکرده ام.
سپاس!
پ.ن نیمه ی مرداد ماه یک هزار و سی صد و نود و پنج:
دوستان دوستان! اینو خیلی وقته می خوام اینجا بنویسم، هی یادم می ره یا شایدم شک داشتم تو نوشتنش. بحث بحث کامنت دونی اینجاست.
من بابت هر کامنتی که دریافت می کنم خیلی خوشحال می شم که یک نفر این همه وقت گذاشته و لطف کرده و نوشته های نه چندان پخته و خسته و کننده و شاید حتی حال به هم زننده ی من رو خونده و باز هم بیشتر وقت گذاشته و روی اون لینک نظر بدهید پایین کلیک کرده و بعدش فکر کرده و برای لحظه ای سلول های خاکستری مغزش رو به من اختصاص داده و بعدش انگشتاش رو به خاطر من رو کیبورد حرکت داده و نهایتا اینتر رو زده. باور بفرمایید که این اینتر ها بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین من رو خوش حال می کنن.
ولی نمی خوام کامنت دادن یه حالت بده بستون داشته باشه. چیزی که تو شبکه های مجازی زیاد میبینم و حالم به هم می خوره ازش. تو لایک می کنی، طرف می آد برای جبران لایک می کنه. فالو می کنه، بعد پی ام می ده تو چرا بک نمی دی؟ آن فالو می کنه. این حال به هم زننده س. خب؟ خیلی زیاد.
وبلاگ نویسی بده بستون نیست، دلیه. یا حداقل من خیلی عشقی کار می کنم تو این مسئله. امکان داره تگ تون کنم تو لیست وبلاگ هایی که می خونم، ولی اصلا انتظار ندارم که به زور پست های من رو بخونین. سر همین قضیه اوایل آدرس وبلاگ نمی ذاشتم زیر کامنت هام که به فکر جبران نیفتین. حتی اپسیلون درصد انتظار ندارم وقتی می آین می بینین آدرس بلاگتون اون پایینه فوری برین آدرس بلاگ من رو به عنوان دوست در بلاگتون اضافه کنین. اگه خوشتون اومد، اگه حال کردین با خوندم و با خودم تگم کنید خب. نه به خاطر جبران. این رابطه لزومی نداره دو طرفه باشه.
سخنم هم واقعا با هیچ بشر خاصی نیست. خواستم بنویسم که به حساب بی مهری و بی معرفتی گذاشته نشه اگر گاهی وقتی برای وبلاگتون کم نظر می دم یا اینکه به خودتون زحمت جبران ندین اگه یهو تو بلاگتون یه کامنت طومار مانند می نویسم که از پست اصلی تون هم بلند تره. بده بستونی در کار نیست. برای حال کردن می نویسم، برای حال کردن بنویسین حتما.
فقط این رو بدونین که احترامه همیشه هست. بهم بگین این چه اسمیه تگ شدیم، عوضش می کنم. بهم بگین دیگه نخون نمی خونم. بهم بگین بیا بخون اگه خوشم اومد میام و می خونم. ولی خواهشا تگ کردن رو به عهده ی خودم بذارین. من رو تو رودربایستی نذارین با کامنت "تگم می کنی؟" یا "بیا تبادل لینک کنیم!!!" یا حتی "تگت کردم تو هم تگم کن پس." و امثال این ها.
پ تر.ن ششم اسفند ماه یک هزار و سی صد و نود و پنج:
دیگه دلم نمی خواد لینک داشته باشم! حسّ م بهم می گه این جوری بهتره. با فید ریدر می خونمتون از این به بعد. فکر کنم تا مدّت ها تو منوی بلاگم بخش "پیوند ها" نبینین دیگه. بی استفاده می زد همچین. هم خودم رو راحت کردم هم شماها رو. :]
زیر پتو برق آسمان تهران را نگاه کنی و حدودا یک ربع در حال یکی به دو باشی که لعنتی پس رعدش کو؟ صدایش کجاست؟
و به جای رعد موبایلت ویبره برود...
یکی اضافه بر 562 تایی که نا خوانده مانده اند از کنکور به بعد.
چوگان برایت تکست بدهد که : " بارون میومد؛ یاد یه احمقی افتادم که تو مدرسه با کله می دوید تو حیاط."
و برای اولین بار دیگر نتوانی خودت را کنترل کنی . پس از چند ماه جواب یکی از آن پیامک های بخت برگشته را بدهی....
پس از این همه فرار و قایم باشک بازی... خانه نبودن ها... مسافرت ها... خوابیدن ها... بیرون بودن ها... خانه ی فامیل بودن ها... مریضی ها... در واقع بعد از آن همه بهانه؛
می دونی من تو این مدت یاد چیا "نیفتادم" چوگان؟
+میدونی چرا من با اختلاف 13 عدد نحس مینیمم سطح قبولیم رو هم نتونستم قبول شم وبلاگ جان؟ می دونی چرا رتبه ش مینیمم 500 تا کشید پایین و الآن باید این همه بد بختی بکشم؟ چون احمق های دیگه ای که رتبه شون کمتر از من بوده رفتن و پردیسا رو پر کردن! واقعا؟ با رتبه ی 200 بری پردیس دانشگاه تهران؟ چند دقیقه ای ست که خبر دار شدم کلاسمون کمپلت به سمت پزشکی تهران پرواز کردن. یه سریا خودشون خفن بودن، یه سریا مامان باباشون پول دار خفن بودن، یه سریا مامان باباشون هیات علمی خفن بودن. ما هم که از این همه خفونیت هیچ سهمی نداشتیم.
هیچ وقت ایران رو نمی بخشم. ریده. واقعا! ×××
فک کنم آرزوم برآورده شده! 0------------0
جلل خالق! یعنی حتی رتبه ی دانشگاهی که پارسال 500 رتبه گند تر از من رو برداشته هم نیاوردم؟
وا عجبا! وا حیرتا!
اُه مای گاد.
هرچی.
+پی نوشت: از بین همه ی کامنت ها تو سایت قلم چی ، تقصیر این یکی بود:
سید میلاد احمدی، چهارم تجربی، دقایقی قبل:
تو سمپادیا غوقا ست.
البته الآن که چک کردم دوباره فعالیت ها اومده پایین.
ولی خب همه استرس دارن. دو رقمی ها که دیگه لوس می کنن خودشون رو واقعا.
گویا قراره دیگه فردا تموم شه همه چی. هممممممممممممممه چی. همه ی همه ش.
من طبق معمول بی خیالی اومده سراغم. بی خیالی مفرط.
مثلا سال های پیش این موقع ها که می شد کلیییییییییی برای بچه هامون استرس می کشیدم. دوستام. سال بالایی ها. فامیل های نداشته. هی با خودم فکرمی کردم کاش به حقشون برسن. یا همه ش فکر می کردم احتمالا خوابشون نمی بره در این برهه ی زمانی... دلم می سوخت براشون.
ولی امسال که شتر دم خونه ی خودم خوابیده اصلا برام مهم نیست. دقیقا همون قانون مزخرفی که من هیچ وقت خدا استرس ندارم مگر زمانی که نباید و نشاید. [مثلا سر جلسه که باید حواسم به سوالا باشه...!] انگار که کاملا خالی باشه همه چیز. اصلا برام فرقی نمی کنه دیگه کجا قبول شم. چون به هدفم نرسیدم در هر صورت. فقط شهرستان نباشه دیگه تو را به ایزد منان!
هم اکنون هم زمان و مولتی مدیا وارانه وب گردی می کنم، کد می زنم، ایمیل می دم به سلطان تراوین، سمپادیا و فانتزیا رو بالا پایین می کنم، با آقای عربگری بر سر نظریه ی داروین کل می ندازم، و یک عدد خواننده پیدا کردم به اسم محمّد اصفهانی که کلییییییی از آهنگ های نوستالژیک دوران کودکیم رو خونده. کلیییی آهنگ تیتراژ. دارم فول آلبوم ش رو دانلود می کنم. جالبه که تازه اسمش رو یاد گرفتم ولی تا الآن هر آهنگ دانلود شده ش رو کاملا و واو به واو حفظ بودم. واقعا زور داره که تا الآن اینقدر گم نام بوده باشه برام کسی که این همه آهنگ خاطره انگیز ازش بلدم.
آهنگ بی کلام دلقکش در گوشم پلی می شه و من خودم رو مسخره می کنم که چرا اینقدر خوش خیالانه برای خودم یه متن دیگه ای رو به جای حرف های خواننده تکرار می کردم تو این همه سال: [ در هر سطر چیزی رو می بینید که من تکرار می کردم با خودم در عالم کودکی و مقایسه اش با سخن خواننده ی بیچاره!!!] بعد جالب اینه که مفهوم قشنگی هم می ساختم برای خودم. معنی ش نا خودآگاه خیلی خوب بوده...!
+واسه اووووووووونه، واسه اووووووووووون، که به کفشاش تو بخندی...
اصلش: واسه نووووووونه، واسه نووووووون. تا به کارش تو بخندی!
+ تو اگه اینو بدونی/ بابا دلقک نمی خندی... [خدا می دونه "بابا دلقک " چه موجودی ه واقعا!!! مثلا بابایی که دلقک است. یا دلقکی که بابا است. یا شایدم می گفتم بابا! آدم دلقک طور!!!]
اصلش: که اگه اینو بدونی/ تو به دلقک نمی خندی!
+کفشای لنگه به لنگه/ می پوشه که هی بلنگه/ پای هر چی سنگه/ خم می شه که پاش بلنگه... [ خدائیش قبول ندارین این تیکه از متن اصلی ترانه بهتر در اومده؟!]
اصلش:کفشای لنگه به لنگه/ می پوشه که هی بلنگه/می دونه که هر چی سنگه/ همه پیش پای لنگه!
راستی می دونی کیلگ؟ دلم می خواد یه آرزو کنم. در همین شبی که فرداش قراره همه چی تموم شه برام و آینده ی سیاهم تا حدی رقم بخوره به اصطلاح.
فقط تو می دونی که من چه زمانی آرزو می کنم و فقط خودت می دونی که آرزو از نظر من یعنی چیزی که عمرا برآورده بشه. نا ممکن ترین چیز ها. هر چیزی غیر از این می شه امید. وقتی بهت می گن آرزو کن باید یه چیز نا ممکن بخوای. نباید آرزو ها رو با خواسته هایی که می تونن به دست بیان سوزوند.
به عنوان یه آرزو در این شب سرنوشت طور... من آرزو می کنم هیچ کدوم از شهر ها و دانشگاه هایی که انتخاب کردم رو قبول نشم!
بله من از ته ته دلم آرزو می کنم پشت کنکور بمونم. نه برای دوباره خوندن که عمرا نمی کشم دیگه. صرفا نمی خوام ازش رد بشم.آرزو می کنم رتبه ی دانشگاه آزاد هم چند صد تایی بیاد بالاتر تا اونم قبول نشم. من واقعا هیچ علاقه ای به دانش گاه رفتن ندارم. هیچ ذوقی توش نمی بینم. اون ذوق و شوق اول مهر که همیشه داشتمش خیلی وقته گم شده! کمترین هیجانی. کمترین علاقه ای. دانش اندوزی بیشتر؟ زیست بیشتر؟ آدمای جدید تر و حال به هم زن تر؟پریستیژ دکتر صدا شدن؟ روپوش سفید؟ استاد های حال گیر تر؟ محدودیت بیشتر؟ غرق شدن بیشتر تو آدم بزرگا؟ دلم می خواد حالا حالا ها پشت غول کنکور بمونم تا زمانی که هدف واقعیم پیدا بشه. هدفی که قطعا و حتما نتیجه ای نیست که فردا می بینمش. هدفی که خودم انتخابش کرده باشم و به حد کافی برای من خاص باشه.این بهترین اتفاقیه که می تونه برای من بیفته کیلگ!
آره. می دونم که خیلی ناراحت می شم فردا اگه بفهمم بین اون همه انتخاب هیچ جا قبول نشدم، حتی براش گریه می کنم باز هم با وجودی که آرزوی خودمه. ولی الآن فقط امیدوارم کامپیوتری که برنامه ی انتخاب رشته ی من رو ران می کنه یک راست از اول لیست شروع به خوندن کنه، وا نیسته، بره تا ته ته و اعلام کنه :
داوطلب گرامی! شما در هیچ یک از کد رشته های در خواستی خود پذیرفته نشده اید!
آرزو بر جوانان عیب نیست به هر حال!
# پیش دانشگاهی تمام شده باشد، فارغ التحصیل حساب شوی، بعد بیایی گاف سوتی را در اوّل پستت بدهی و بنویسی غوقا. و حتی در نت هم سرچ کنی و ببینی که مردم هم استفاده اش کرده اند پس درست است. بعد هنگام بازخوانش حس کنی واقعا دارد می لنگد. پس از چندی فرهنگ لغت را در سر خود بزنی و بگویی وای بر تو ای کیلگ فارغ التحصیل بی سواد!
تا حالا اشک یه آدم دیگه رو در آوردید؟
نه نشد. خیلی سوال آسونیه. همه ی آدما اشک یه نفر دیگه رو در آوردن. حالا دیگه طرف خیلی آدم بی آزاری باشه موقع به دنیا اومدنش قطعا اشک مادرش رو در آورده. دیگه طرف خیلی اهورایی باشه با کار های خوبش اشک شوق بقیه رو در آورده.
مثلا اگه یه نفر پیدا شه و ادعا کنه که : "نه! من اشک کسی رو تا حالا در نیاوردم!!!" براش مثال های متعددی می زنم که چند ده نفر روی زمین هستن که حتی روحشون خبر نداره که اشک خود من رو در آوردن!
پس سوال رو کمی ریز تر می کنیم. [ در راستای رسیدن به هدف پست]
تا حالا شده یه متنی نوشته باشید و بتونید اشک یه آدم رو باهاش در بیارید؟
مثلا جی کی رولینگ وقتی سیریوس بلک رو با قلمش می کشت قطعا اشک حداقل یه نفر که من باشم رو در آورده.
یا حتی سهراب جان با صدای پای آبش تونسته اشک حداقل یه نفر رو که باز هم من باشم در بیاره.
نویسنده ی اون داستانی که سیمپل در فروردین امسال برامون می خوند شاید حتی روحش هم خبر نداشته باشه که داستان نه چندان ناراحت کننده ش اشک یه مشت بچه ی دبیرستانی به همراه معلمشون رو در آورده.
خیلی از معلم ها و دوستانم با یادگاری هایی که اینور و اونور برام نوشتن هم اشک من رو در آوردن.
خودم که بارها تو وبلاگم یا دفترچه خاطراتم یا لابه لای دفتر المپیادام اشک خودم رو با خزعبل نوشتن در آوردم.
ولی هدف از این مقدمه چینی ها چیه اصلا؟!
دیروز اینجانب کیلگ به یکی از جالب ترین و بدیهتا خاص ترین تجربیات زندگی م نایل گشتم.
من تونستم با تقریبا هفت هشت خط نوشته اشک جمعی از آدم ها رو در بیارم. و این خییییلی باحال بود.
نه این که از اشک ریختن آدم ها شاد بشم. ولی خیلی خیلی حس خوبی داشت که تا این حد می شه احساسات آدم ها رو تو دستم بگیرم.
یه جور حس قدرت. قدرتی که اون ها نتونستن در مقابلش اشک هاشون رو نگه دارن!
موج گریه از ایزوفاگوس کوچک شروع شد که 11 سال به حسابش می آوریم، پسرکی 16 ساله را با آن همه غرور رد نمود، و از دنیای آدم بزرگ ها مادرم که خیلی وقت است 40 سال دارد را در بر گرفت، صدای فرد خواننده را (که بدیهتا من نبودم چون دل خواندش را نداشتم) _با سی و اندی سال_ لرزاند و فکر کنم بوی شوری اش را روی گونه ی فامیل حدودا 60 ساله مان می شد حس کرد.
جالب اینجاست که من نویسنده به قدری دچار احساسات عجیب و غریب یک لحظه ی زمانی شده بودم که تنها کاری که نکردم گریه کردن بود! شاید هم به خاطر این بود که به اندازه ی کافی موقع نوشتن متن گریه هایم را کرده بودم.
میدانی وبلاگ؟ مسلما اگه یه نفر شکست عشقی خورده باشه، و تو بیای جلوش چرت ترین متن رو در باره ی عنصری به نام عشق بخونی احتمال به گریه افتادنش زیاده. هر چند که متنه چرت باشه.
یا خود من همین الآن هر متنی درباره ی کنکور بخونم (حتی تبلیغات یه مرکز مشاوره!) به شدت و قطعا به گریه میفتم.
خب تا حدی حالت نمک روی زخم پاشیدن داشت. قبول دارم منصفانه نیست چون شرایط روحی خوبی نداشتن واقعا. ولی به اصرار خودشون هم بود. من حتی خیلی تلاش کردم که خونده نشه و این حرفا. ولی خانواده ی فرهنگ پروری داریم گویا! وقتی همه دور هم جمع می شن (به غیر از برنامه ی شماره ی یک که شامل صحبت درباره ی همه ی مریض های پزشکان فامیل و تجربیات کسب شده در این مدت می شه) یکی آهنگ رپ جدیدی که ضبط کرده رو می خونه، یکی تو پی ام سی کلیپش رو پخش می کنن، یکی دیگه به صورت لایو ساز ما رو می گیره کوک می کنه و می زنه، اون یکی عکس های اینستاش رو دست به دست می ده بچرخه، بابای ما هم برای کم نیاوردن ما رو می فرسته متن بخونیم عیش بقیه رو خراب کنیم مجلس دراماتیک تموم شه!
می نویسم تا یادم بمونه که اولین بار چه زمانی تونستم با نوشته هام اشک آدم ها رو در بیارم.
نویسنده شدن هنوز هم خیال خوشیه. مخصوصا حالا که حس می کنم یه قدرت جدید رو کشف کردم!!!
باشد که دفعه ی بعدی تعداد شیون کنندگان زیاد تر و گریه شان از اعماق وجودشان باشد بدون هیچ پیش و پس زمینه ی روانی قبلی و فقط به خاطر خود نوشته ام.
از این به بعد می ره تو لیست بلند و بالای کار های جذاب طور من:
در آوردن اشک بقیه با حرکت قلم بر کاغذ.
مُد شده. این روز ها زیاد در کپشن های اینستاگرام " مرسی که" می بینم. مرسی که فلان... مرسی که بهمان... مرسی که بیسار... مرسی که هرچی.
و بیشترین کاربردش تو عبارت زیر رصد شده:
مرسی که هستین!
خب.
همین جوری دلم خواست یه سری مرسی که بنویسم. مرسی که های خودم.
شارپ ها رو می بینم. یاد include هام میفتم و اینکه همیشه کامل ترین include های بالای کد مال من بود. یاد این میفتم که بچه ها از رو من include هاشون رو کپی می کردن چون تقریبا کتاب خونه ای نبود که بالا ی کد های من include نشده باشه. دلم تنگ شد. خیلی. ولی بیخیال بریم که داشته باشیم مرسی که ها رو:
# مرسی که نیستین! به اکثر آدم های دور و برم که خیلی حالم به هم می خوره ازشون. دقیقا همونایی که ورژن انسانیت رو خز کردن.
# مرسی که وقتی شما نیستین مداد رنگی هام هستن! همون جعبه ی 64 رنگ رو عرض می کنم ها!
# مرسی که مداد رنگی هام از خیلی از آدمای دور و بریم ارزش مند ترن!
# مرسی که مجبور نیستم دیگه تحملتون کنم!
# مرسی که امروز، سه شنبه، بدون من دور هم جمع شدین و من رو یادتون رفت رفیقای با مرام من! منی که تک تک تون رو خودم دور هم جمع کردم. ولی این طوری برای منم راحت تره که از شماها کَنده بشم.
# مرسی که میزان رفاقتمون رو رتبه ی کنکورمون معلوم می کرد! اگه واقعا معیار اینه من ترجیح می دم با پشت کنکوری ها دوست باشم و ریخت یکی از شما دو رقمی ها رو نبینم. حالم رو به هم می زنین.
# مرسی که خبر گرد همایی تون رو باید از غریبه ترین آدم بشنوم!
# مرسی که از ترستون دیشب یادتون افتاد عه کیلگ از فلانی شنیده؟ بذار همگی دونه دونه زنگ بزنیم خونه ش که فکر کنه ما هم همین الآن برنامه رو چیدیم.
# مرسی که اینقدر خوب برام نقش بازی می کنین!
# مرسی که منم بلدم برای همه تون نقش بازی کنم و الآن اصلا تهران نباشم که بتونم تو اون جلسه ی عارفانه تون شرکت کنم!
# مرسی که این روز ها اینقدر حس تنها بودن و غریبه بودن می کنم با همه چی و همه کس و همه جا! عین یه ماشین از رده خارج شده.
# مرسی که پشت گردن مینا کچل شده!
# مرسی که جوجه ی سیاه قبل کنکور اندازه ی یه متکا شده و هر لحظه هر کسی که دلش می خواد یه تصمیم براش می گیره! یکی می خواد بخورتش، یکی می خواد بفروشتش، یکی می خواد تخم کردنش رو ببینه، یکی منتظره سریع تر بمیره.
# مرسی که یه جوجه ی کوچیک جا رو برای همه تنگ کرده و همه تون فکر اینین که یه جوری که کیلگ نفهمه سریع تر ردش کنیم بره!
# مرسی که فردا با این قیافه ی هفت در هشتم باید برم برای کارت ملی عکس بگیرم! اونم عکس بدون روتوشی که خودتون می خواین بگیرینش.
# مرسی که اینقدر لوسین و نمی ذارین اون عکس خوبه ی قبل کنکور رو براتون بیارم و حتما باید حال الآنم رو ثبت کنین تو اون کارت احمقانه تون!
# مرسی که از فردا اثر انگشتم، هویتم می شه و با یه کلیک تمام جیک و پوک من می ره زیر دست سازمان اطلاعات!
# مرسی که من اولش گول خوردم و فکر کردم اثر انگشت نمی خواد این فرآیند مسخره و به حدی خوشحال بودم که نگو!
# مرسی که دارم بالا می آرم از این که اثر انگشتم باید تو سازمان اطلاعات " این" مملکت ثبت بشه!
# مرسی که الآن دارم فکر می کنم دقیقا تو یه روز چه جوری می تونم اثر انگشتم رو مخدوش کنم که شماها نتونین ثبتش کنین!
# مرسی که حس می کنم فردا قراره بیفتم تو زندان در صورتی که یه فرآیند ساده ست با نام کارت ملی گرفتن!
# مرسی که ایزوفاگوس بیچاره م کرده اینقدر می پره تو اتاق و هر " ثانیه" یه سوال درمورد کلش ازم می پرسه!
# مرسی که نمی ذاره یک ثانیه در تنهایی برای خودم مرسی که بنویسم! به عبارتی شلوار را از پایمان در آورده ایزوفاگوس کوچک.
# مرسی که برای گواهی نامه باید آزمایش خون بدیم! ما که بلدیم پشت رل بشینیم گواهی نامه می خوایم چی کار اصلا؟ من؟ آزمایش خون؟ گواهی نامه؟ شیب؟ بام؟ با دوچرخه می رم اینور اونور اصلا. یا حتی با اسکوتر عین روس ها! تو روسیه کاملا عادی بود که یه مرد با نهایت ابهت و کت شلوار اتو کشیده ساعت هفت صبح اسکوتر سوار در خیابون در حال رفتن به محل کارش مشاهده بشه. خب اینجانب قصد دارم این فرهنگ روس ها رو به ایران منتقل کنم. برای کسانی که به خاطر یه آزمایش خون ساده گواهی نامه نمی تونن بگیرن. گور باباش. مال خودشون گواهی نامه...
# مرسی که مرسی که ی قبلی انقدر طولانی شد!
# مرسی که هم اکنون تبلتی در خانه ی ما به سر می بره که هنوز مدلش واردبازار ایران نشده و یه جور حس خاص بودن پشتش نهفته س!
# مرسی که ایزوفاگوس اینقدر سیخ کرد تو جون مادر جان تا به این تبلت برسه! من نیز از صدقه سر اوشون تبلت دار شدم.
# مرسی که عملا به تف هم نمی ارزه این تبلت ها وقتی اکثر اپ های به درد بخور" not allowed in your area " هستن!
# مرسی که آقای فروشنده می گفت اینی که تو دستته باریک ترین تبلت دنیاست ها! خوب مواظبش باش!
# مرسی که هنوزم اینقدر تحریم هستیم! بعد ازاون همه مذاکرات.
# مرسی که اینقدر باید مردم مون محدود باشن! از زمانی که ایرانی به دنیا میان تا زمانی که ایرانی می میرن.
# مرسی که حداقل هنگام پول گرفتن یاد ما میفتن و اس ام اس می رسه که پول لباس فارغ التحصیلی... هستی یا نه؟
# مرسی که عملا فارغ التحصیل حساب می شم!
# مرسی که اون روز تو شهر کتاب و در قسمت نوشت افزار های مهر ماه وقتی دفتر حسابان خودم رو می دیدم شدیدا گریه م گرفته بود و بغضم رو به زور قورت دادم.
# مرسی که واقعا اون روز احساس کردم خیلی پیر شدم.
# مرسی که همیشه این موقع سال با کلی ذوق و شوق تو شهر کتاب قدم می زدم و دفتر ها رو می دیدم و بوی جامدادی های نو رو در ریه می کشیدم ولی امسال انگار مُرده باشم. فقط می تونم با حسرت نگاهشون کنم و با خودم بگم: می بینی؟ هیچ وقت فکرش رو می کردی تموم بشه؟
# مرسی که تو شهر کتاب جلوی قفسه ی روان نویس سبز تقریبا نمی تونستم کاری انجام بدم و فقط مبهوت شده بودم. مبهوت خاطراتم با روان نویس های سبزم.
# مرسی که خواب هام دارن کم کم درست می شن! هیچ وقت یادم نمی ره که جاوید اولین خواب درست شده م بود.
# مرسی که طی سفر اخیرم فهمیدم تا آخر عمرم نمی تونم سلفی بگیرم! چون چشمام به طرز احمقانه و خنده داری لوچ میفتن. :))) راه حلی هم نداره تقریبا. از هر ده تا عکس، یازده تاش لوچ طوره.
# مرسی که پتانسیلش رو دارم آلن ریکمن رو به مدت سه ساعت در فیلم بتمن ببینم و نفهمم که کیه. و نهایتا در آخر فیلم عین طی الارض کرده ها از توی تیتراژ بفهمم که لعنتی تمام این مدت آلن ریکمن رو می دیدی و اینقدر بی خیال نشسته بودی اینجا!
# مرسی که در اثر فیلم بتمن فهمیدم خفاش خون آشامه! اصلا و ابدا فکرش رو نمی کردم که این موجود چه رژیم غذایی جالبی داره. :|
# مرسی که به دلیل بالا هیچ وقت نمی فهمیدم چرا مردم از خفاش ها می ترسن. چرا یه سری ها از ترس خفاش نمی رن تو غار. برای من خفاش و پرنده در یک اندازه دوست داشتنی و گوگولی بودن تا الآن.
# مرسی که طبق تحقیقاتم حداقل تو ایران خفاش خون آشام اصلا نیست و یا خیییییییلی کم هست! در نتیجه من می تونم حس خفاش دوست دارنده ی خودم رو حفظ کنم هم چنان.
# مرسی که تقریبا همه ی خواننده های وبلاگم یا وبلاگ ندارن یا نظرای وبلاگشون بسته ست. آرامش بخشه که هوار تا نظر بگیری و نخوای ذره ای جبران کنی. :))
# مرسی که طرف دارای مرتضی پاشایی حالم رو دارن به هم می زنن. یکی از بچه ها خوب می گفت: خواننده ی بیچاره اگه می دونست بعد از مردنش این قدر مشهور می شه و حرف و حدیث براش پیش میاد زود تر می مرد خب!
# مرسی که حالم به هم می خوره از کامنت هایی که زیر پیج مرتضی پاشایی می خونم. حالم به هم می خوره از خر بازی مردم. به معنای واقعی کلمه خر بازی! یکی فحش می ده به داداش بیچاره. بعد با سرعت نور یک ایرانی فرهیخته میاد به شدت معذرت خواهی می کنه. بعد یکی میاد برای معذرت خواهی بیشتر فحش کش می کنه دوست دختر مرده ی بیچاره رو. دوباره یه ایرانی خیلی فرهیخته تر میاد می گه: اون انتخاب مرتضی بوده!!! حق نداری بهش فحش بدی. و فحش های صد برابر بد تر ی رو دو باره حواله ی برادر پاشایی و طرفداران برادر پاشایی می کنه. و دوباره می رسیم به اولین خط این حلقه ی بی نهایت. تف تو فرهنگ همه تون که اینقدر دهن بین هستید. بکشین بیرون بابا. سر پیازین یا ته پیاز؟ تازه جالب اینکه کامنتی خوندم با این محتوی:
بچه ها من نمی دونم طرف کی رو بگیرم! به نظرتون داداشش راست میگه یا دوست دخترش و رفیقاش؟ طرف کی رو بگیرم؟ دارم از استرس می میرم. می ترسم اشتباهی طرف نا حق رو گرفته باشم. راهنمایی م کنید! خیییییییلی برام مهمه جواب بدین طرف کی رو بگیرم!!!!
فقط دلم می خواد بالا بیارم. :{
# مرسی که هر وقت می خوام یکی رو تو کلش ریپورت کنم بهم می گه ظرفیت ریپورتم پر شده. بس که خوش دهنن اینایی که میان تو چت کلش. روم نمی شه بعضی از فحش هایی که دخترا می دن رو بخونم حتی! دیگه حساب پسرا می آد دستتون.
# مرسی که اینقدر فرهنگ غنی ای داریم.
# مرسی که مرسی که نوشتن تا این حد حال می ده بهم و حد اقل الآن ذهنم چند ساعتی می تونه خالی باشه.
# مرسی که تا اینجاش رو خوندین. البته اگه خونده باشین.
# مرسی که نخوندید حتی. شاید اصلا ارزش خونده شدن رو هم نداشته باشه.
# مرسی که ی عزیز! مرسی که. واقعا مرسی که هستی مرسی که!
+ته نوشت:
# مرسی که استاد بدیع می فرماد:
چون طفل که از خوردن داروست پریشان/ با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
استاد می تونم برای دل خودم هم که شده کمی در شعرتون دست برده باشم؟
پوزش مرا پذیرا باشید ولی:
چون برکه از آسودگی خویش پری شاد/ با دوست پریشانم و بی دوست پری شاد!!!
می تونم حتی این بیت رو تقدیم کنم به پریش. حیف که نه من رو می شناسه و نه آدم مردم گریزی هست. حیف شد! ببین چه اسمت به این شعر میاد پریش!
حرف هست، مطلب لایق پست شدن هوار تا هست، استثنائا چند روزی حوصله هم آمده، منتها اینترنت نیست! اینترنت این روز ها دقیقا شده عین آدم های به درد نخور زیاد دور و برتون. اونایی که وقتی باید باشن گم می شن و در بقیه ی حالات باید ریخت نحسشون رو تحمل کنی برای هیچ چی.
بکشیم بیرون از کلیشه که حرف زیاد است و اینترنت دیوانه طور شلوغ و فرصت مثل این کم. محصل ها وحشیانه ریختند تو فضای مجازی از ترس تمام شدن تابستان. می خواهند تا آخرین قطره تابستانشان را بدوشند. و این گونه است که با این همه هزینه ما باز هم باید سبد بگذاریم در صف اینترنت...!
گفتم اینترنت. یاد دیار غرب افتادم. روسیه. آن جا که بودیم دنیا شکل دیگری بود. پر زرق و برق. خوشگل. از کاخ سزار هایشان بگیر که از سر تا پای اتاق اتاقش را طلا نشان کرده بودند تا سطح زندگی مردم عادی امروزی شان. اینترنت تقریبا همه جا بود. از هتل بگیر تا موزه و کافی شاپ و رستوران و پارک و غیره و غیره. آن هم چه اینترنتی! اینترنت نبود که... نور بود. فشنگ بود. اصلا سریع ترین واحد ممکن را در ذهن خود مجسم کنید. همان بود. ما اینجا در یک کشور جهان سومی هوار تومان پول می دهیم و تهش می شود اینکه روز اعلام نتایج دانشگاه ها باید کلی حرص و جوش اضافه بر استرس اعلام نتایج بخوریم که چرا نمی توان سایت لعنتی را بالا آورد. آن جا در یک کشور جهان اولی، اینترنت مجانی هایش ده برابر اینترنت هوار تومانی های ما جهان سومی ها سرعت داشت...
حالم به هم می خورد گاهی از این همه محدودیت. دلم می خواهد فقط بالا بیاورم از این اوضاع اسف بار! از اینکه ایرانم، مهد تمدن جهان، منشا تاریخ، با آن همه فرهنگ و عظمت باید اکنون کشور جهان سومی ها باشد. اینکه باید چه قدر خوشحال بشویم از یک توافق با یک کشور که تاریخ و قدمتش اصلا با ایران خودمان قابل مقایسه نیست. انسان را در قفس کردن همین است نتیجه اش. به کوچک ترین آزادی ها هم راضی می شود. فکر می کند چون بستنی می خورد خوش بخت ترین انسان جهان است. نمی گویم جهان اولی ها در قفس نیستند. این روز ها کمتر کسی پیدا می شود که در قفس نباشد. منتها آن ها یک قفس دارند فوق العاده بزرگ. آن قدر بزرگ که اصلا قفسی احساس نمی کنند! این ماییم، ما جهان سومی ها که درون قفس کوچک خود خفگی می کشیم و تهش می میریم.
کله مکعبی... تو یکی می فهمی؟ شاید! این اوج فاجعه است که یک جوان هم سن من این همه هزینه کند برود روسیه، بعد با دیدن سرعت اینترنت آن جا حاضر بشود بیشتر اوقاتش را منزوی طور در اتاق هتل بماند و بی خیال گشت گذار و تفریحش بشود. کم نبودند این چنین افرادی. زیاد هم بودند حتی! چون شاید یکی از معدود بار هایی بود که به یکی از حق های طبیعی شان دست پیدا کرده بودند بیچاره ها.
اینجاست که دیالوگ زیر قابل تامل می شود:
جهان اول- از آرزو هات بگو... چه آرزوهایی داری؟
جهان سوم- هممم، راستش... سلامتی، یه خونواده ی خوب و صمیمی با خونه و ماشین.
جهان اول- اینا که نیاز های اولیه ی هر انسانیه! دارم می گم از آرزو هات بگو...!
بله. در کشوری زندگی می کنیم که بر طرف شدن نیاز های اولیه برامون در حد یک آرزوست. تُف! فقط تُف!
بقیه ی حرف ها باشد برای بعد. می ترسم همین چند خط مطلب را هم نتوانم منتشر کنم و در حلقوم سیم شبکه بگندد!
پ.ن: عکس زیر را بنگرید! نه تو را به جان کیلگ... به شما بگن این کیه چی میگین؟
این عکس برای من یکی فقط ولدمورت بود. لرد سیاه در سری داستان های هری پاتر. حتی اولین بار که جلد مجله رو دیدم لحظه ای ترسیدم! اسمشونبر معروف.
حالا گویا یه سری ها بهش می گن مصدق. ولی ادیتورعکس دقیقا عین ولدمورتش کرده. بیچاره تن مصدق رو می لرزونن تو گور با این ادیت های ناشیانه شون...
ببین ما یه بار خواستیم گریه نکنیما! به گریه مون انداختید دوباره. دیگه حسابش از دستم در رفته واقعا...
کاربر سایت، دقایقی قبل: