Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جوجه شماری

به عنوان آخرین لحظات پاییز یک هزارو سی صد و نود و شش، جقل دون عزیزم را به عنوان الهه ی همه ی مرغ و خروس های جهان می شُمارم چرا که از قدیم الایّام گفته اند: "جوجه را آخر پاییز می شمارند."


و راستی این پاییز هر جا رفتم هی همه نق می زدن که چرا بارون نیست، بارون چرا نیست، نیست چرا بارون.

خواستم اطّلاع بدم که هیچ کدومتون نفهمیدید که فرشته ی آب و هوا امسال داشت به دل ما راه می اومد.  :))))

خلاصه که عاقا من پاییز غیر خیس دوست. من پاییز بدون بارون خیلی دوست. من پاییزی که بشه توش با یه کتونی و سویی شرت هرجایی رفت رو عاشق کلا.

فرشته ی آب و هوا جیگرتو. من که این پاییزو دوست داشتم. بیشتر از چند تا پاییز اخیر بهم چسبید. خلاصه  از این به بعد می تونی بدوی دنبال آرزوی های بقیه.


و اینکه وقتی می گم پاییز، دارم از چه طیف رنگی حرف می زنم دقیقا:



و با ضمیمه ی عدد خیلی رند زیر از بازدید های وبلاگ، شب چلّه ی خوشی را برای شما دوستان گرامی خواستارم.



بچّه ها بچّه ها! شب چلّه مبارک.  :))) بیایید مسابقه بذاریم کی بیشتر می تونه بیدار بمونه.
و بچّه ها بچّه ها. با هم دوست باشید. :{

امتحاااان پررررررر

عاشقتونم عاشقتونم.

امتحانا کنسل شد.

رواااااله رواااااااله. 

عاقا ده تا به جونام اضافه شد واقعا.

حالا می تونیم در کمال آرامش از آلودگی هوا و زلزله بترسیم و یک یلدای هیجان انگیز رو در پیش رو داشته باشیم.


راستی دیدین همه ی بچّه ها جمع کردن دارن فرار می کنن شمال؟ :))))

نه عاقا ما تا لحظه ی آخر هستیم، سنگر رو خالی نمی کنیم.


ای جانمی جان.

البتّه من ک درس رو می خونم ولی آتیششو کم می کنم. قول می دم چون میان ترمو نخوندم، اینو از الآن بخونم و تعطیل شدن تاثیری نداشته باشه روم. قول.


پ.ن. اینو بنویسم خاطراتم تکمیل شه. تبلت دستم بود وقتی زلزله اومد. از روی بالا پایین شدن نوشته ها فهمیدم زلزله س. #نحوه ی _اگهی_از_زلزله_ی_یک_کرم_کتاب


پ.ن. بعدی. ایزوفاگوس داره به بابام می گه نیگا کن تو دیشب اینقدرررررررر دیرررررررر اومدی خونه و روزنامه ورزشی رو نیاوردی که آخر زلزله اومد. 


پ.ن. بعدی تر. یکی از بچّه های کرجی مون اینجور توصیف می کنه دیشبو: تختم عین موج رو کشتی بود. ینی خداوند خلّاقیت. :))) خوابگاهیا هم ک همه فرار کردن. 


پ.ن. بعدی ترش. من اگه نمی رم حموم به خاطر چرکولک بودن و هیدرو فوب بودنم نیست، تهران هشدار زلزله خورده می فهمی؟ می فهمی؟


پ.ن. آخریش. ستاد بحران: "شهروندان عزیز تهرانی لطفا از تردّد غیر ضروری با خودرو های شخصی خودداری نمایید." عامو کجای کاری اینا جمع کردن رفتن مسافرت فقط خودم و خودت موندیم. :{

بیست حقیقت ک فقط با یک شب خوابیدن در خیابان ها می توان فهمید

۱) هوا واقعا شب ها سرد است و زر مفت است که امسال پاییز سرد نبود. سرد بود عاقا جان سرد بود و بی اختیار دندان های فرد گرمایی ای چون من به هم می کوبید.

۲) وای فای خانه تا فاصله ی ده متری درب منزل آنتن می دهد ولی در خود خانه آنتن نمی دهد.

۳) این محلّه روباه های بسیار خوشگل گوگول مگولی اکور پکوری  دارد.

۴) در  این محلّه رفتگر ساعت سه و نیم نصف شب اسپایدر من وار می آید و در حالی ک شش دانگ خیابان به نام خودش هست عشق می کند و کوچه را جاروب می کند و وقتی شما دارید داخل پراید با خودتان کشتی می گیرید و مثل میمون از صندلی جلو به عقب تاب می خورید تا تست کنید کدام راحت تر است، مثل جن از داخل پنجره ی ماشین، عقل نداشته ی شما را به تماشا می نشیند.

۵) مادر من بسیار سوسول است.

۶) پدر من بسیار جان بر کف است.

۷) مردم تهران شبیه مادر من هستند.

۸) رفتگر محل  شبیه پدر من است و من داشتم به وجدان کاری اش آفرین می گفتم و فکر می کردم که به راستی آیا رفتگر ها خانواده و بچّه ای به غیر از برگ های کف خیابان ندارند؟ 

۹) صندلی جلو ی ماشین به صورت خوابیده بسیار راحت تر از مچاله شدن در صندلی عقب ماشین است.

۱۰) من شب ها نمی توانم با جوراب به خواب بروم.

۱۱) من احتمالا کلاستروفوبیایی چیزی دارم. حاضر بودم روی چمن های خیس  پارک بخوابم  ولی در ماشین نباشم. فضاهای تنگ کلافه ام می کند.

۱۲) این معتادهای توی پارک، با وجود معتاد بودنشان بسی با مرام هستند.

۱۳) گوینده های اخبار رادیو آرامش عجیب و بی حد و مرزی دارند حال آنکه استیشن آن ها روی گسل است.

۱۴) آتش های نصفه شبی توی پارک اصل جنس است.

۱۵) دزدگیر پراید بسیار حسّاس است و گاه صاحب ماشین را به عنوان دزد تشخیص می دهد.

۱۶) خانم مادر همسایه ی بغلی یحتمل خیلی من را دوست دارد. سر راهم را گرفته بود و نمی گذاشت بروم خانه دستشویی. 

۱۷) ترکیب گرسنگی با سرما با بی خوابی یکی از سه ترکیب گُهی دنیاست.

۱۸) اوّل و آخرش بعضی آدم ها ژن خوابیدن در ماشین را دارند، برخی ها ندارند. بدَرکید.

۱۹) باید لختی زود تر از دوازده شب شام خورد که اگر زلزله زده شدید لا اقل قحطی زده نشوید.

۲۰) مردم تهران خیلی ماشین دارند فقط تا دیشب رو نکرده بودند.


حقایق بعدی ای اگر به ذهنم رسید اضافه می کنم. شما را به خیر و ما را به سلامت..


۲۱) اینترنت همراه نداشتن خیلی به آدمی زاد حس کمبود و عقب مانده بودن را القا می کند.

۲۲) اُه اُه! زلزله زده های واقعی هم بودند گویا. همینک خبر رسید که تمام وسائل دکوری شان پرت شده و تابلو های دیوار سقوط کرده اند.

۲۳) هشدار زلزله خوردن حسّ جالبی نیست.

۲۴) بعد از تجربه ها،حس زلزله برایم شبیه حسّ لحظه ایست ک ماشین در جادّه با سرعت بالا می افتد درون یک سراشیبی. دلت هرّی می ریزد پایین. سقوط آزاد طور حتّی. قلقلک هم دارد اگر دقیق شویم.

۲۵) وای به حال اینکه زلزله ها واقعی باشند. دیشب با همین مثقال ذرّه لرزه، مخابرات ریده بود.

زیز زیز زیز عمیق

اینقدر عصبی ام که،

یعنی فقط ...


:دی :دی :دی

:دی :دی

:دی


به جای زلزله الآن از من بترسن منطقی تره. دیگه واقعا امشب دارن رو اعصابم اسکی می کنن.

دراکو دورمینز نانکوام تیتیلاندوس.


# سرما عه رو ک قطعا خوردم.

# و متکام افتاد وسط کوچه. متکام. می فهمی؟ متکام.

# و الآن مثل یه میکروب همه چی رو کندم ریختم اون وسط اینقد که اعصابم  ریخت به هم. خودمم اگه می شد در می آوردم پرت می کردم اون پایین.


آروم باش کیلگ. ما اینجاییم. هی. تخت خودمون،

یعنی با دندونایی شبیه روباهی که الآن دیدم خرخره ی نفر بعدی که زود تر از سه ی ظهر بیاد تو این اتاق رو لت و پار می کنم. فحش غلیظ روان کننده هم ک نمی شه نوشت شما آشنا عید، باید هی به قوه ی تخیلم فشار بیارم.

کشفیات

درسته که وای فای از تو پذیرایی آنتن نمی ده، ولی از دم در خونه آنتن می ده. 

زمینه ی کشف: زمین لرزه ی تهران


آقا دارم یخخخخخ می زنم از سرما. الآن دارم ازین پایین پنجره ی اتاقم رو نگا می کنم حسرت می خورم. 

چقد سوسول شدن همه.

گه بگیرن. چقد همه چی مسخره شد یهو.

به خاطراتم که رجوع کردم یه زلزله ی دیگه هم دیدم قبلا. چرا اون موقع ازین ادا ها نبود؟

من می خوام برم تو اتاقم عاقا جان من. الآن دارن تقسیم ماشین می کنن کی کدوم ماشین بخوابه! مگه من اینجور خوابم می بره تفی ها؟ تو پراید؟ واقعا؟ بعد با درس های تلمبار شده م چی کنم؟


راستی دقّت کردین من وقتی استرس می گیرم چقد مسخره می شم. 

اینم دقت کردین وقتی جو همه رو بگیره من به طرز غریبی آروم می شم؟ الآن نمی دونم چرا دنیام اصن شبیه این مردم تو کوچه خیابون نیست. آرامم. اصلا نه می ترسم نه استرس دارم نه چیزی رو درک می کنم نه هیچی. خنده م می آد.


آقا تو پارک آتیش روشن کردن با معتاد ها و بی خانمان ها و این هفت خط ها یه مدّت رفتیم نشستن لب یه آتیش. 

الآنم چند تا فامیل آوردیم پیش خودمون تو ماشین جا بدیم. خیلی مسخره س. 

می ریم ک داشته باشیم یک شب پر از دست و پا درد رو.

کوفتی ها.


پ.ن. ینی دلم می خواست این زلزله هه فردا شب می اومد. الآن همه داشتیم اون بیرون می رقصیدیم عین سرخپوستا دور آتیش. کیف نمی داد؟ :)))

زیز مثل زلزله

عاقا زلزله ای که جدّی نباشه ولی بادش بگیردت، جذابیت های خاص خودشو داره.

اوّلین نفر خودم فهمیدم با این جمله که: "عح؟ زلزله داره می آد؟"

خیلی هم تر و فرز بودم. سراغ مرغه هم رفتم. :دی

فقط یکم دچار تردید انتخاب بین مینا و جوجه شده بودم در اون لحظه. 

الآنم این مامانم ول نمی کنه... بریم پارتی تو خیابون. جوووون.


وای حسّش خیلی بد بود، هیچ کدوم از بار و بندیل هام آماده نبودن که با خودم ببرم بیرون. فرض کن اگه همه بمیریم... من باید به قدر کافی خاطره داشته باشم ک دووم بیارم.



رفیق رفیق صد تومن

بهم پیام داده که، هی فردا آخرین جلسه س که هم کلاسیم. مریضم ولی جهنّم می آم ک مهمونم کنی بالاخره دارم راحت می شم از دستت. 


می بینید؟ یعنی من می رم قشنگ با کسی ارتباط می گیرم که عین خودم اوّلین آخرین می شماره و بستنی می کشه بیرون از حلقوم ملّت. نباشه هم این قدر تو گوش افراد موجود، زیرزیرکی تکرار می کنم این افکار مریضمو که بالاخره یه نفر  این شکلی مسخ و دیوانه و مجنون شه. 

خب ولی واقعا دوست این شکلی زیاد نداشتم تا حالا. دوستی که پیامک این شکلی تو نصفه های شب واسم بفرسته.

این... این آدمه...

اوّلین دوست دانشگاهم بود که بهم گفت چه پیکسل شاخی از کجا، و چون می دونستم گیر نمی آد، داوطلبانه کندم که بدم دستش و ته دلم هیچ احساسی از "تو رو جون هر کی دوس داری، قبول نکنه..." نداشتم. 

اوّلین بچّه ای هم بود که تو دانشگا به خودم اومدم و دیدم اتومات تو ذهنم بهش اجازه دادم با هر فحشی که عشقش می کشه صدام کنه و اصلا روانم خراشیده نمی شه با هیچ کدوم از حرفا و شوخی خرکی هاش. کیفم می ده گاهی.


ینی می دونی کیلگ. من هر کی رو پیدا می کنم اینقد سیخش می زنم که سریع تر ازش کنده شم و به خودم ثابت کنم آدم به درد نخوریه که نگو. دیفالت این است که آدم ها به درد نخورند مگر اینکه خلافش ثابت شود. خب چه می دونم. مثل یه آنتی ویروس که فلشه رو ده دور می جوره قبل اینکه اجازه ی دسترسی بده بهش. خیلی این جوری ام. داغونه ولی هستم و اقرار می کنم. بخشی از سکوت همیشگی م رو مدیون این ویژگی ام. اون قدر مشغول جوریدن و آنالیز کردن طرف مقابلم هستم که مجالی برای حرف زدن نمی مونه واسم.

بذار بگیم ک تو راهنمایی  تجربه های داغونی داشتم از دو سه تا از دوستای خیلی خیلی خیلی بسیار به خیال خودم نزدیک و جیک تو جیکم که هنوزم می شینم با خودم فکر می کنم از خودم می پرسم مطمئنی خواب نبودی؟ در اصل حالا ک خودمو کشیدم بیرون از اون قضایا، دیگه حس اعتمادم رو جا گذاشتم تو باتلاق.

ولی آخه آخه  این بچّه رو جدیدا هر چه قدر سیخ می زنم. هیچ ک هیچ. فعلا خبری نیس. نم پس نمی ده.


#  داغونه. رو دوستی های نسبتا ریشه دارم که عمیق می شم، خیلی نا امیدم می کنه. من واقعا بلد نیستم با بچّه ی هم سنّ خودم طرح دوستی مداوم بریزم. هی دعوام می شه. ولی تا دلت بخواد... با آدمای خیییییلی گنده تر از خودم و خیلیییییی کوچک تر از خودم نشست و برخاست دارم. چه وضعشه؟ راضی نیستم حقیقتش. الآن اون قدری که سال بالایی ها منو می شناسن تو این دانشگا و هوامو دارن، هم دوره ای های خودم از وجود خارجی م اطّلاع ندارن. :دی


# چه کرمیه ما آدما دوست داریم هر لحظه آدمای بیشتری رو مال خودمون کنیم، نمی دونم. خب بگیر بشین سر جات زندگی تو کن. روابط اجتماعی چی می گه؟


# با آخرین دیدار یار خرم... چه کنم؟ 

یک خداحافظ از عق زننده ترین سولکوس های مغزم

امروز لحظه ی آخری که سر کلاس نشسته بودم و با یک دستم کیک می خوردم و با یک دست مجله  ی دانشگاه رو ورق می زدم و یه نیم نگاه می نداختم و از اون ور استاد خرمون با پافشاری هر چی تمام تر سعی داشت برای تعداد بیشتر از بچّه ها غیبت بزنه تا از امتحان محروم شن، یهو یادم افتاد... جرقه زد.

آخرین کلاسم بود!

آخرین...


آخرین کلاس آناتومی ای بود که تا آخر عمرم مجبور بودم شرکت کنم.

در پوست خود نمی گنجیدم. باور بفرمایید.

فکر کنم برای اوّلین بار، با اختلاف، یک اتمامِ در ته دل گنجیدنی بود.


یک اوّلین آخرین بود.


اوّلین باری که از رسیدن به یک آخرین ناراحت که نمی شوم هیچ، از عمق وجودم مشعوف و مسرور می گردم طوری که بخواهم پرواز کنم و دور تا دور ورزشگاه خیالی خود دور افتخار بزنم. حس رهایی. حس رهایی عمیقی گرفتم.


تا به حال به خاطر چند نقطه ی پایان مقطعی در زندگی تان سرشار از شورو شعف و سرور گشته اید و میل به پرواز در آسمان ها به شما دست داده است؟


تف بر آناتومی. اُف بر آناتومی. لگد های خر گونه و جفتک پرانه بر آناتومی.

استفراغ بر بهرام الهی با ویراست مزخرف و عکس های احمقانه ش.


مرگ بر اسنل. مرگ بر گری. مرگ بر زوبوتا. مرگ بر مولاژ های ناقص. مرگ بیشتر بر مولاژ های کامل. مرگ بر عبارات و اعضای تخیلی ای که فقط در کتاب خواندیم و هیچ وقت نفهیمیدیم چی به چی است و حتّی گوگل هم نفهمید هیچ وقت. مرگ بر بوی مزخرف  فرمالین. مرگ بر پنس های داخل ظرف که همیشه کم بود. مرگ بر پارچه ی سفید روی جسد. مرگ بر جسد های سالن تشریح (که البتّه اینا خودشون مردن این آپشن رو ندارن ولی من می پسندم که باز هم فحش بدم.). مرگ بر تکّه های کنده شده ی گوشت جسد که در زیر دست و پا له می شد. مرگ بر گُل های احترام نمایانه برای جسد ها. مرگ بر دستکش های سفید لاتکس دار استاد. مرگ بر دستکش های پلاستیکی دانشجو. مرگ بر دو ساعت سراپا ایستادن بالای سر استاد و مات به پنجره ی سالن تشریح چشم دوختن. مرگ بر قاطی شدن اعتقادات دینی و آموزشی در سالن تشریح.  مرگ بر پوشاندن آلت جسد جهت به اصطلاح تحریک نشدن دانشجو یا احترام به هر چه که هست. مرگ بر توی دست و پا بودن بچّه ها. مرگ به جو گیری بچّه ها در روز اوّل تشریح.  مرگ بر بیرون حلقه ایستادن. مرگ بر خیره شدن بر کاشی های سفید دیوار. مرگ بر پایین جسد بودن وقتی که استاد بالاست. مرگ بر بالای جسد بودن وقتی که استاد پایین است. مرگ بر قانون جسد فقط با استاد. مرگ بر انتظار برای برگردانده شدن جسد. مرگ بر مالیده شدن روپوش سفید به تخت تشریح. مرگ بر ویدیو های پری لب با  قیافه ی آن آقا کچله ی اسنل با آن لهجه ی بریتیش غیر قابل فهمش. مرگ بر امکانات سوراخ سالن تشریح. مرگ بر کمبود صندلی. مرگ بر ویندوز ایکس پی سالن تشریح. مرگ بر ویروس های سیستم سالن تشریح. مرگ بر اسپیکر های فسیل شده ی سالن تشریح. مرگ بر گاوصندوق استخوان ها با صدای گوشت ریزنده اش به هنگام بازو بسته شدن. مرگ بر امانت گذاشتن کارت دانشجویی برای امانت گرفتن چند تکّه استخوان سگی. مرگ بر عکس های دو نفره ی سلفی با اسکلت. مرگ بر یواشکی فیلم برداری ها از جسد. مرگ بر گیر افتادن و دستور یالّا همین الآن پاکش کن جلو چشمم. مرگ اساسی بر جلسه های دوره و ریویو.  مرگ بر قلب های توی دبّه. مرگ بر شُش های توی شیشه. مرگ ویژه نثار ترتیب عناصر ناف ریه. مرگ بر استخوان شناسی. مرگ بر دغدغه ی غسل داده شدن یا نشدن استخوان. مرگ اختصاصی  بر استخوان اسکاپولا. مرگ اختصاصی تر بر استخوان کلاویکل. مرگ بر همه ی ناچ ها و توبرکل ها و گروو ها و فیشر ها و ناودان ها و  پروتوبرنس های غیر قابل تشخیص. مرگ بر محلّ اتّصال عضلات. مرگ بر اطلس های پاره شده ی توی کشوی قرائت خانه. مرگ بر وزن سنگین اطلس ها. مرگ بر کمپارتمان آداکتور ها. مرگ بر عروق کف پا. مرگ بر عصب اولنار. مرگ بر شاخه های سطحی عصب فاشیال. مرگ بر شریان ها ی صورت. مرگ بر اعصاب صورت. مرگ بر تشخیص شریان از ورید از عصب. مرگ بر تشخیص فرنیک از واگ از سمپاتیک چین.  مرگ بر تک تک مهره ها ی ستون مهره ای. مرگ بر مهره های تیپیک. مرگ ویژه بر مهره های آتیپیک. مرگ بر پدیکل. مرگ بر لامینا. مرگ بر مامیلاری پراسس. مرگ بر اسناف باکس. مرگ بر دورسال دیژیتال اکسپنشن. مرگ بر اکتنسور دیژیتروم پروفاندوس. مرگ اختصاصی بر همه ی عضلات تنار و هایپو تنار. مرگ بر فرق بین آناستوموز و آپونروز. مرگ بر فرق میان گریتر ساک و لسر ساک. مرگ بر تشخیص روت از راموس. مرگ بر لسر اومنتوم. مرگ بر گریتر اومنتوم. مرگ بر لوله خودکار بیک فرو کردن در سوراخ کاروتید. مرگ بر تمییز دادن شاخه ژنیتال عصب ژنیتو فمورال. مرگ بر به خاطر سپردن ترتیب شریان ورید و عصب زیر دنده ها. مرگ بر خود دنده ها. مرگ بر ترتیب اوال روتندوم و اسپاینوزوم در کف جمجمه. مرگ بر تمام فیشر های یک شکل مغزی با نام های متفاوت. مرگ بر سینوس سیگموئید. مرگ بر گلوبوس پالیدوس. مرگ بر عقده ی استاد علوم تشریح برای گان جرّاحی پوشیدن. مرگ بر اخلاق سگی استاد نورو. مرگ بر شکم ورقلمبیده ی استاد نفهم اندام فوقانی. مرگ بر غبغب آمبریجی  ایشان ایضا. مرگ بر سوال های خلاصه شده در کف پای اندام تحتانی. مرگ بر سوالات کنکوری چند مورد صحیح استیِ تناسلی. مرگ بر استاد همیشه غایب ادراری. مرگ بر دو بار کانال اینگوئینال خواندن. مرگ بر دو بار  عضلات  جدار قدامی و خلفی قفسه سینه را پاس کردن. مرگ بر دو بار قلب پاس کردن به خاطر اینکه استادی که هیچ وقت سرکلاس هایش حاضر نشد معتقد بود ما جور دیگری به دانشجو قلب را آموزش می دهیم. مرگ بر قلب های خوابیده و تلاش مذبوحانه برای تشخیص لادا. مرگ بر سالن تشریح هشت صبحی. مرگ بر امتحان ایستگاهی. مرگ بر وقت ده ثانیه ای ایستگاه ها. مرگ بر تمام ایستگاه های ساکروم دار. مرگ بر قرنطینه ی قبل امتحان. مرگ بر قرنطینه ی بعد از امتحان. مرگ بر عبارت "بچرخید." وقتی که هنوز نتوانستی استخوان را درست در دست بگیری. مرگ بر جای گذاری استخوان. مرگ بر تشخیص اندام های سمت چپ از اندام های مشابه سمت راست. مرگ بر امتحان فیس تو فیس با قورباغه ی علوم تشریح. مرگ بر شب امتحانی اعصاب و شریان ها را به هم گوریدن. مرگ بر اسکیپ کردن عضله ها از روی تنفّر. مرگ عمیق بر اوریجین و اینسرشن. مرگ بر اتلاف عمیق جوانی در کلاس های بی هدف غیر قابل فهم. مرگ بر استادی که خودش گیج می زند. مرگ بر استادی که گیج نمی زند ولی درس دادن بلد نیست. مرگ بر استادی که ولوم ندارد. مرگ بر استادی که گشت ارشاد است. مرگ بر استادی که فقط بلد است جبرانی بگذارد. مرگ بر ترور شخصیتی دانش جو با جمله ی من که درس دادم چه طور بلد نیستی! مرگ بر دانشجویان پر مدّعا در آناتومی و توضیح ندادنشان. مرگ بر اسلاید های غیر قابل فهمِ تمامی ناپذیر. مرگ بر کوییز. مرگ بر اختراع مهره ی سی هشت در کوییز و نشر دادن آن به عنوان تقلّب در کلاس و در انتها مسخره ی عام و خاص شدن. مرگ بر عدم فهم. مرگ بر عدم درک. مرگ بر خرخوانی صرف. مرگ بر درس خواندن به خاطر نمره. مرگ بر هارد اکسترنال بودن و فرمت شدن بعد از امتحان.

مرگ و... فقط مرگ و... فقط مرگ. عمیق... کششششششششششششدار.


خداحافظ خفّاش پیر احمق نژاد پرست نفهم خاک بر سر تجمّلاتی ترم یک.

خداحافظ عفریته ی پیر خنگ بی عرضه ی باد در دماغ پر مدّعای ترم پنج امروز.


خوشم می آد هیچ کدومتون آدم نبودید. افتضاح ترین استاد هام به ترتیب اوّلین و آخرین استاد های آناتومی م بودن. برید حال کنید با این شوقی که به دل من انداختید. با زهر شروع شد، با زهر تموم شد.

ولی مهم اینه که تموم شد! می بینی کیلگ؟ یس. ما زنده موندیم. وی آر د چمپیونز. ریلی.

بای بای یو فاکینگ بیچز. ازتون، از درستون از اخلاق رفتار و منشتون  متنفر بودم، هستم و خواهم بود.

ولی یه نفر جاش مخصوصه. من هیچ وقت استاد اندام فوقانی ترم یکو نمی بخشم. سرمنشا همه ش همون بود.  تا عمر دارم نمی بخشمش.



# به عنوان حسن ختام، نقل می کنم پستی رو که قرار بود به تاریخ بعد از ظهرِ نیمه ی مهر ماه 1396 آپلود بشه رو وبلاگم، ولی اون شب بلاگ اسکای سیستمش پرید (واو یادتونه چه شلم شوربایی شد؟ اینجا.  پست پانصد و چهل و دوم. اگه اون اتّفاق پیش نمی اومد الآن پست پانصد و چهل و دوی وبلاگ این متنی که می نویسم بود. خلاصه که اون شب اعصابم وحشتناک ریخت به هم.) و کلا حسّ منتشر کردنش پرید تا به امروز که بالاخره منتشر شه _ نقلی از یک خاطره:


" جدّی من تا صبح همین امروز که نرفته بودم سر کلاس این استاد بشینم، گارد مزخرفی داشتم نسبت به تمام استاد های علوم تشریحی.


می دونی چرا کیلگ؟

بله چون واقعا آدم نبودن. استاد که بماند. گاردم کاملا درست و به جا بود.

استاد به این می گن. همه چی تموم. جوری جنین درس می داد که حس می کردم سر کلاس فیزیک معلّم های دبیرستانم نشستم. سر کلاس سیمپل، دریا... جنین بود ها! نچسب ترین و غیر قابل فهم ترین درسی که تو علوم پایه وجود داره. خود استادا رسما همیشه تو جنین لنگ می زنن و به روی خودشون نمی آرن.

وژدانا دلم نمی خواست از سر کلاسش پاشم و برم بیرون. دلم می خواست فقط با طناب خودم رو ببندم به نیمکت و فقط هی درس بده، هی درس بده، هی درس بده. به جای همه ی استادایی که تا الآن جوونیم رو حرومشون کردم،،، درس بده. به جای همه ی آشغال ها،،، درس بده.

می دونید امروز چی فهمیدم؟ اینکه من در زمینه ی درس های پزشکی خنگ نیستم. فهمیدم که از اوّلش هم مشکله از من نبوده و نیست. شما نمی دونید من چه قدر از آناتومی که می شه گفت درس اصلی رشته م هست، تنفّر داشتم. خب زیاد ازش ننوشته بودم رو وبلاگ.  ولی خب با توجّه به تجربیاتم دیگه غزل خداحافظی رو خونده بودم رسما. مطمئن بودم که باید ببوسم بذارم کنار این رشته ی اسیدی رو... مطمئن بودم که ادامه دادنم فایده نداره و تهش هیچی نمی شم تو این زمینه.

چون واقعا به معنای کلمه هیچ چی نمی فهمیدم. مثل احمقا. انگار که افتاده باشم بین یه قبیله  انسان بدوی و نتونم حرفاشون رو بفهمم. و این برای من خیلی بر نتابیدنی بود. سابقه ی نفهمی نداشتم تو کارنامه م که. قبول اینکه آره من خنگم خیلی سخت بود واسم. من خودم کسی بودم که خنگا رو به باد تمسخر می گرفتم تو ذهنم. مثل سوسک زیر پاهام له شون می کردم زمانی حتّی.

هر صفحه ای که تو این دو سال آناتومی خوندم مثل قاشق زهر بوده برام. بالای جزوه آناتومی هام عموما نوشته م: "فکر کن هندسه س! هندسه ی بدنه." ولی بازم جواب نمی داد. عق می زدم و فقط حفظ می کردم چون راه دیگه ای نداشتم. دروغ چرا اشک هم ریختم سرش حتّی. وقتی به این فکر می کردم که چه قدر خفن بودم تو درس های ریاضی محور مثل احتمال و هندسه و بعد سر یک صفحه آناتومی  لعنتی باید خودکشی می کردم و باز هم هیچ که هیچ... گاهی تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که بزنم تو سرم و گریه کنم و افسوس بخورم از راهی که پیش رومه.

هیچ ایده ای نداشتم و ندارم چه جوری همین چهار تا ترم رو تونستم بیام بالا. یعنی تقریبا مطمئن بودم که یه روز صدام می زنن و می گن شما بیا لطف کن برو یه رشته ی دیگه، مغزت نمی کشه واسه این رشته داری می رینی به جامعه ی پزشکی. چون من فقط حفظ کردم. کار خاص دیگه ای نبوده تا اینجاش. رو کاغذ مثلا بهم می گن معدلِ بیستمِ کلاسِ دویست نفره. شاخه خب ولی هیچ چی "یاد" نگرفتم. هیچ چی بارم نیست. یک کلمه. پایین ترین نمره م پایین ترین نمره ای بوده که می تونستم بگیرم و فقط پاس بشم. دَه. هاه هاه. از چی؟ از آناتومی.

مثل یه فلش مموری، صرفا پر کردم... رفتم سر جلسه ی امتحان، خالی کردم. و بعدش هم فرمت برای ترم بعد.

الآنم چیزی عوض نشده. هنوز این احساس ها رو دارم.


ولی این لعنتیه،،، این استاده،،، نرمم کرده. امروز ذهنم رو کن فیکون کرد رسما. طرف خفن بودا. یه شااااخ همه چی تموم که بلده چه جوری با دانشجو کار کنه.

من مشت هام رو آماده گرفته بودم جلوی صورتم و منتظر بودم که یه چیز کوچیکی از توش پیدا کنم و فورا بزنم پای ابرو و چشماش بادمجون بکارم. چون استاد آناتومی بود. لیاقتش همین بود.

طرف اومد مشتام رو آروم آروم باز کرد، گل گذاشت کف دستام. گفت کیلگ! هی بیا آشتی کنیم... من یه جور دیگه درس می دم. مخصوص نفهم هایی مثل خودت.

یاد بگیرید استادای بی لیاقت.

من خنگ نبودم، شما ها اپسیلون استاد نبودین و باعث شده بودین از خودم اینجوری متنفّر بشم. نمی بخشمتون.

و الآن نشستم به اوّلین اناری که قرار تو این پاییز بخورم غم گونه نگاه می کنم و آه می کشم و خودم رو لعنت می فرستم که چرا از همون شهریور نرفتم سر کلاساش. چرا فکر می کردم استادش یه نفر دیگه ست؟

من خیلی خر بودم. خیلی خر.
اشتباه کردم. اشتباه.

همه ی دونه های انار پاییزی رو باید گردن بند کرد از سر و شونه ت آویخت استاد."

تا شونه برای شونه

بچّه ها بچّه ها! :)))))))))))))))))))))))))

رفتم تو آینه ی دستشویی موهامو شونه کنم، شونه از دستم سر خورد و در حالی که داشتم با خودم فکر می کردم واو کیلگ حقیقتا جالب می شه اگه بره اون تو، یک رقص آمیبیکی کرد و مستقیم افتاد تو سوراخ توالت.

واقعا حقیقتا جالب شد دیگه.

به بابام گفتم، الآنم دارم از خونه فرار می کنم.

تا گند های بعدی شما را به خداوند منّان می سپارم.


پ.ن. دستشو تا شونه نشون می ده، بهم می گه می دونستی من الآن تا اینجا باید برم اون تو تا "شاید" بشه درش بیارم؟ والّا پدر من دیگه همون گوشی بسّم بود به خاطر یه شونه که من دوباره شیرجه نمی زنم اون تو، این سری نوبت شما.

می خوای هم به عنوان جایزه اون تو بمونه، موردی نداره از نظر من.

وای برم برم الآن می آد شهیدم می کنه...


پ.ن بعدی. بهم می گه حالا چند سانت بود؟ وای ک دارم می می رم از خنده های بعد گند بالا آوردن.


پ.ن بعدی تر. داداشم پا شده داره از شاش می ترکه. بابام می گه نه وایسا من دارم چنگک درست می کنم ماهی اون یکی رو بگیرم فعلا. وای چقد خلاقانه شد. خاک بر سرم.

لوله ی گوارشی جامینم آرزوست

من خعلی اعصابم خورد شد ک این جوجه، پنجمین توپ طلا رو برد.

می خواستم یه پست بذارم مسخره ش کنم و خاطر نشان کنم ک یه تار موی مسی به صد تا ازین. اکی؟

چیزه حالا دیگه فوتوشاپ حال ندارم باز کنم الآن. حالم داشته باشم، راسته ی کارم نیس زیاد وقتمو می گیره.

شما خودتون بگیرید هنر و خلاقیتمو. ؛) نهایت امکاناتی هس ک الآن در چنته دارم.

حالا نمی دونم اصل عکسشو دیدین یا نه، ولی عکس اصلی رو که دیدم، خودم خنده ی عاقل اندر سفیه م اومد با این طرز جام دست گرفتنش. زرتی.

انگار که مری تنگش باشه و همه ی این جام ها با غرور گیر کرده باشه اون تو.



# راستی. تو نامه ی اعمالم، امروزو بنویسید روزی ک کیلگارا با آهنگ راک آشنا شد. 

آقا کرک و پرم ریخت. چه خفن جاتی بود که یافتم. معرفی می کنم... معرفی می کنم به زودی. 


پ.ن. اتاق فرمان می فرماند ک به قدر کافی بر دکمه ی لایک مالش ندادید. دیگه واقعا بکوبید اون لامصّبو. هنر جدید (پست مدرنیسم. وقتی یک درس چندش آور با یک بازیکن چندش آور تر را میکس نماییم):



# واژه ی چندش آور شوخی ست محض خنده، رگ رونالدویی تان آتش نگیرد آن قدر ها هم احساس نداریم واسه این بازیکن. 


کانون زبان بکش بیرون دیگه ناموسا

جون خودم ظرفیت این آمار و ارقامو ندارم هر دو و نیم ماه یک بار به من همچین شوکی وارد می کنین.

عین بچّه ی آدم بشینین گوشه اتاق بخَرّید تا نخوایید آخر ترم پونصد تا پونصد تا بریزید تو وبلاگ من دنبال کف نمره ی قبولی. این چه وضعشه لاطائلات؟

مرسی که کم کم  داره درست می شه. چیه این عددای شاخ؟ آخ قلبببببببببم.باتری. باتری جدید یک و نیم ولتی بیارید. کد نُود و نُه. کد نود و نُه. ارست قلبی یک اژدهای باستانی.




پ.ن. بچّه ها بچّه ها تلگرام بیخ پیدا کرده. یاه یاه یاه. دو نخطه خنده های شیطانی. راضی م. ببینم حالا چی می کنید وسط امتحانا بدون تله. بمونه همین جوری. بمونه لطفا. مرسی عح. بمونه همه تون بیفتید امتحانا رو من رتبه ی برتر بشم. 0-0

وای ناموسا همین الآن یکی بیاد بگه دروغ اوّل آوریله

نه نه نه نه نه نه. ایزوفاگوس فردا تعطیل نشه.

شوخی باشه! 

لطفا لطفا لطفا.

نه نه نه.

جون جدّ و آبادت.

جون هر کی دوسش داری.

جون بست فرندت جاست فرندت زیدت هرکیت.

تو رو خداااااا. 

پاره می شم من. 

نه نه نه.

خیلی وقیحید. خیلی خرید. 

خر خر خر.

نمی خوام. 

من قرار بود  فردا خودم تنها خونه باشم درس بخونم...!

تف تف تف.

آقا التماست می کنم. 

باج می دم.

نباشه فقط.

مارفان

آقا استاده داشت درس می داد، 

گفت از نشانه های سندروم مارفان این هست که وقتی بیمار انگشت نشانه و شصت  یک دست خود را به دور مچ دست دیگر حلقه می کنه، انگشت ها به هم می رسند و روی هم می آن.

.

.

.

آیا شما هم با خواندن جمله ی بالا، عملیات را انجام دادید؟ :-:

تبریک می گوییم.


به بغلیم گفتم ینی ببین یه دیقه خودتو بذار جای استاد. چی می بینه از اون بالا؟ 

یه مشت جوون بیست ساله که با سرعتی باور نکردنی قبل از منعقد شدن کلام در دهان حتّی، همه با چهره ی های عبوس خواب آلود سر صبحی بازم بی خیال نمی شن و انگشت ها رو دور مچ شون حلقه می کنند و مثل یه علامت می گیرند سمتش که بهش ثابت کنن آقا مال همه ک همینه زر مفت نزن!

ینی از انواع و اقسام فحش انگشتی های جهان تو ذوق زننده تر بود در اون لحظه واسه استاده.


خیلی صحنه ی جالبی بود خلاصه، کلا از کارای گروهی خوشم می آد. یه لحظه که برگشتم کلاسو نگاه کردم، مثل یک قبیله از سرخ پوست ها بود که داشتن با علائم بدنی مخصوص به خودشون حرف می زدن و سعی داشتن دست هاشونو بکنن تو حلقوم استاده. :)))

و همه به این حالت که کومبا کومبا کومبا... ما مطالبه داریم استاد... مارفان ما را بدهید برویم پی کارمان.


استاده دیگه اون استاد قبلی نشد. خوب عیزم خودت قبل نطق کردن تو کلاس، یه دو دور تو خونه امتحان کن که نیای جلو بچّه ها قهوه ای شی هم رنگ مانتوت.


# ازین به بعد مارفانی فحش کش کنیم؟ انگشت وسطم دیگه خسته شده.

دلتون خوش نکنید ایجوری نمی مونه

طرف اینو سرچ زده تو گوگل ایمیجز، 

از یه عکس، 

رسیده به وبلاگ من.

نیم ساعته دارم فکر می کنم به عنوان یک جمله، این می تونه نماینده ی وبلاگم باشه تو اینترنت یا نه؟


ببین من...

 نه راستش.

 نه. نچ .

 این من نیستم. نمی دونم چرا گوگل آورده تون اینجا اصلا!


افسرده و بی هدف و بی دین و شقایق دریایی شاید باشم، ولی هیچ وقت اونی نیستم که برم بزنم تو برجک طرف بگم دلتو خوش نکن. اتّفاقا همیشه می گم دلتو به هر چی که می آد دم دستت خوش بکن. شده حتّی اگه سوسک توی حموم خونه ت باشه... خوش بکن که پوچ نشی لااقل.


هه. یاد زمانی افتادم که عموم مُرده بود، همه رفته بودن بذارنش تو قبر، من با خودم اینجوری بودم که خب وقتی هیشکی به من هیچی نمی گه پس احتمالش هست هنوز زنده باشه به من چه!


ینی ببین، من همیشه اونی ام که می ره به زور زیر شونه های طرفو می گیره و بلندش می کنه و می گه :" هی چیزی نیس ک. بلند شو." و بعد دلیل های آسمونی جور می کنه که ثابت کنه واقعا چیزی نیس...

من حتّی اعتقاد دارم، تو اگه یکی رو گولش بزنی، ولی اون با این گول زده شدنش حسّ خوبی داشته باشه، نباید ازش دریغ کنی. بذار یه گول خورده ی خوش حال باشه که هیچ وقت هیچی نفهمه! موردش چیه واقعا؟ و همین می شه پایه ی استقرای دل خوش کردن.


یعنی همیشه عشق می کنم که به آدما بگم جمله های کم احتمال، درسته که در حقیقت احتمالشون به صفر میل می کنه ولی از نظر ریاضی صفر مطلق نیستن، پس می شه تلاش کرد براشون چون احتمال، احتماله. رندومه. و تو هیچ ایده ای نداری از نظر احتمالاتی اتّفاق بعدی ای که برات می افته چیه... خب آدما هم متقابلا حال می کنن بزنن تو دهنم حتّی گاهی. چون این دیگه خیلی مثبت اندیشی فراتر از حد تصوّریه که خیلی وقتا کفری شون می کنه. 


یعنی مثلا امکان داره یه نفر بهم بگه: " عح. چرا بارون نمی آد؟" و بعد من واسه دل خوش کردنش بهش بگم: " هی! تو چه می دونی شاید داره بارون می آد ولی یه بارون مخصوص شفاف و سبُکیه که ما به عنوان یه هموساپینس هنوز سنسور درکش رو نداریم. پس دلتو خوش کن و برو جلو با همین فرضی که بهت گفتم تا زمانی که نمی تونی نقصش کنی. حرفم نباشه. :)))"


خلاصه ک نچ. شرمنده م. من ازین عقاید ندارم. بلاک.

همیشه دلتون رو خوش کنید. چون واقعا هیچ وقت نمی تونید ثابت کنید یه سری احتمال ها صفر مطلقی اند. زندگی هم جذّاب تره اینجور...


.:. علاوه بر بار معنایی ش. من لاتی حرف نمی زنم. نمی پسندم خب. "ایجوری" عمرا کلمه ی من نیس. و هیچ وقت بمیرم هم رای مفعول رو نمی خورم از تو جمله هام. "دلتون رو خوش نکنید..." و البتّه، نقطه ویرگول می خواد اون وسط بین دو تا جمله ی هسته. مرسی عح.

تولّدی دیگر

و 

زندگی شاید

پر و خالی کردن ناگزیر ریه ها باشد در فاصله ی رخوتناک دو وعده ی کتلت.

من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در کنج اتاقی سکنی دارد،
و دماغ نحیفش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد: آرام... آرام...
پری کوچک غمگینی
که شبانگاه از بوی کتلت می میرد؛
و سحرگاه از بوی کتلت به دنیا خواهد آمد...

شاعر:
اژدهای کتلت زاد
فروغ اژدها زاد
کتلت فرخزاد
هرچی...


پ.ن. و پری کوچک غمگین رو می خواستم بنویسم پری کوچک کسخل، چون مدرن تر هم هس، که یه خودسوزی ای هم کرده باشم تهش جیگرم حال بیاد، ولی گفتم الآن فروغ دوستاش می آن پاره م می کنن اون زیر. 

فحش دونم پر شده الآن، یه جا باید خالی ش کنم دیگه به هر حال، نیس؟

وصیت نامه ی فروید

سر صبح، تا من لود شم و از منگی در بیام، نشسته کنارم از رو تلگرام نصایح فروید به دختر شانزده سالش رو واسم می خونه.

بچّه ها می رسه به تیکه ی نصایح در مورد شریک زندگی و این مزخرفات، می گه ببین بیدار شو واس تو دارم می خونم خوب گوش بده تا جوونی. ما که دیگه به ته ش رسیدیم.


اومدم خیرات سرم بحثو منحرف کنم، بش گفتم عه چی شد پس بالاخره قبول کردی پیر شدی مامان خانوم؟

گفت نه.

گفتم پس چی؟

گفت ببین شریفی نیا هم دیشب تو تلویزیون می گفت سنّ شما سنّی ست که در آن زندگی می کنید.

گفتم خوب ینی با این اوصاف شما بالاخره چن سالت می شه؟

گفت هنوز هجده سالم نشده.

داشتم به مسخره بازی هاش می خندیدم چون خب کلا کم پیش می آد ما تو طول روز با هم حرف بزنیم، دلم برای این نوع از گپ زدن هشت صبحی تنگ شده بود...

یهو دوباره برگشت گفت: نه دبیرستانی نیستم. دانشگاهی ام. من تو دانشگاه خیلی اشتباه کردم. اون قدر دانشگاهی می مونم که اشتباهام درست شه.

بش گفتم ببین منو، زیر هشت سال حرف بزن. من تازه مهد کودکم تموم شده.


خب. مهد کودکم تازه تموم شده، ولی می فهمم ک وقتی با این غلظت می گی "اشتباه" داری از چی حرف می زنی. 

خداوندگار این چه وضعشه؟ من تا کی قراره ادای مهد کودکی ها رو در بیارم و شما دو نفری برای اینکه فضای مزخرف ذهنی تون بهبود پیدا کنه بیایید همچین حرفایی رو مثل نمک پاش و فلفل پاش دو جانبه بپاشین رو کلّه م؟ بچّه ها به من چه اصن؟ من خر کی ام این وسط این قدر استرس بارم می کنید؟ خیلی خودخواهید والّا!


انصافا دیگه بیایید منو نجات بدید. این دو نفر دارن منو همراه خودشون فرسوده می کنن.

دیشب یه پست خرکی داشتم می نوشتم، منتشر نکردم درست حسابی.

ولی یه حرف رمانتیک باحال توش نوشته بودم. اونو تایپ می کنم دوباره. 


" من اگه الآن جای بابام بودم،  اون قدر مامانمو بغل می کردم که اوّل این سپر "من خیلی قوی ام" ش رو پرت کنه کنار و بعد ذرّه ذرّه همه ی غماش بریزه."


خیلی هوا پسه. خیلی. عح. نمی خوام. خیلی نمی خوام. 

بچّه ها با هم دوست باشین...!

در روزی که گذشت...

فکر کنم یه مهره م تو مارپلّه برای همیشه نیش خورد و در عوض خیلی عامدانه یکی صد برابر بهترشو کشیدم داخل بازی.

الآن حس لحظه ای م اینه که واقعا فکر می کنم مردن راحت تر شده برام. 

یعنی مقصود اینکه تو یک سری بند داری واسه خودت، که هر وقت به مرگ فکر می کنی می آن جلو چشمات و هول می زنی برای انجام شدن سریع ترشون قبل اینکه بگن بازی تموم. من دارم دونه دونه بند ها رو می بُرم. با یه چاقوی کند ولی بالاخره دارن بریده می شن. 

خلاصه ک یک باری از رو دوش هام برداشته شد با این تغییرات امروز.

حس مثبتی دارم فراتر از حد توصیف. آخیش.

چون که مهره ای که نیش خورد رو شانسکی آورده بودم داخل بازیم، ولی این جدیده رو کاملا با برنامه و نقشه کشیدم داخل.

و این حس خوبی ست بچّه ها.


خیلی اتّفاقی بود این تلاقی از دست دادن و به دست آوردنم. هیچ ربطی نداشتن صرفا انگار پیام آور باشن ک  باید حتما بکَنی از یه چیزی، تا یه چیز جدید تر و باحال تر به دست بیاری...


پدرم سر میز شام خیلی نصیحتم کرد که تو بیش از حد با آدم های دور و برت دست بالا برخورد می کنی و تحویلشون می گیری طوری که لیاقتش رو ندارن. می گفت این سرت رو به باد می ده. آخه داشتم بهش می گفتم نیش خوردن مهره ها اذیتم می کنه راستش و نمی تونم تحمّل کنم. 

می گفت کلا آدم حساب نکن هیشکی رو مگر خودتو. چ می دونم. می گفت رمز اینه ک صرفا تا موقعی که فقط به یه آدم احتیاج داری، و نه بیشتر... خب. این. یکم. فقط. یکم. خیلی. دردناک. و. کثیفه. می گفت برادر به برادر رحم نمی کنه الآن. می گفت مگر چند بار بهت روح و روان داده می شه که بخوای صرف بقیه کنی؟ نیش خورد؟ به درک که نیش خورد! جهنّم که نیش خورد! گور باباش که نیش خورد! کلا داشت بهم می گفت اصل رو بذار خودت باشی، از بقیه بنا به شرایط استفاده کن و وقتی هم به کارت نمی اومدن تمام. چون روان خودت مهمه فقط. 

و من داشتم بنا به این نصیحت ها، با نیش خوردنش کنار می اومدم که یهو... بله. شما یک تاس شیش آورده اید. مهره بکارید...!


الآن واقعا دیگه به کفشم ک نیش خورد. بی شرف فلان فلان خودخواه بی معرفت. مهره های جدید. واسه اونا ذوق دارم بیشتر.