یادم نیست اوّلین بار کی فهمیدم که فلش موب یعنی چی.
جدیدا تقویم ذهنی م قاطی کرده و مثلا واقعه ی دو ماه پیش رو حس می کنم مال دو سال پیش بوده یا بالعکس، واقعه ی دو سال پیش رو حس می کنم همین دو روز پیش اتفاق افتاده.
برای همین شاید قطعی درست نباشه تاریخی که می دم، منتها حسم اینه که حدود دو سال پیش ( دو ماه پیش :دی) اینترنتی با این حرکت آشنا شدم.
اگر بخوام یک معرفی کوتاه که خودم طی سرچ ها فهمیدم رو به خواننده های اینجا منتقل کنم:
فلش موب (flashmob) یک حرکت همگانی و دست جمعیه که توسط یک گروه از افراد توی یک مکان عمومی و نسبتا شلوغ انجام می شه.
مثلا شما داری توی بازار راه می ری، یهو یک گروه از مردم دور و بری ت (که از قضا یک گروه رقص حرفه ای هستن و از قبل با هم هماهنگ کردن ولی قاطی مردم شدند) شروع می کنند به رقص مخصوص خودشون و می آن جلو و به هم می پیوندند و توجه همه جلب می شه و فغان... یا یک بند موسیقی از توی دسته ی مردم می آن بیرون، کنار هم جمع می شن و به صورت خودجوش و زنده، اجرا می کنن. مثل یه جور سورپرایز مردمی در انظار عمومی می مونه.
یه فلش موب می تونه هدفش سرگرمی و فان باشه، یا مناسبتی، یا حتی اینکه مردم مطالباتی داشته باشند. (مثل تظاهرات تقریبا :دی)
خب من اینو خیلی خوشم اومد و چند تا از فلش موب های خارجی رو دیدم (اوّلین فلش موب تو استرالیا انجام شده گویا) و وقتی کیف کردم از هماهنگی شون و همگانی بودن این حرکت ( گاهی تعداد خیلی خیلی زیادی آدم توش شرکت دارند و واقعا از بیرون که نگاه می کنی خیلی خیلی باحال و خفن می شه)، اوّلین چیزی که به ذهنم اومد، طبق معمولِ یک جوان ایرانی این بود که:
"عای خُدا، می شه یه روز تو ایرانم داشته باشیم ازین حرکات؟!"
که خب با توجه به اینکه همین جوری کنسرت های برنامه ریزی شده هم لغو می شن تو ایران (چه برسه به یک برنامه ی خیابونی این شکلی و یحتمل وسط اجرا باید از ترس نیروی سرکوبگر، چهار تا پا قرض کنی و فقط بدوی)، تقریبا خودم جواب سوالم رو می دونستم از قبل.
ولی امروز چی فهمیدم؟
چهار روز پیش یه فلش موب تو همین تهران خودمون انجام شده! فرض کن... همین بغل، فرودگاه مهرآباد.
خب تا وقتی که فیلمش رو ندیده بودم که باورم نمی شد رسما، چون خیلی دور از ذهنم بود.
اینجاست؛ اوّلین فلش موب ایران
حالا جدای از این حقیقت که من چه قدر ذوق زده شدم که وای وای تو ایران فلش موب داشتیم (!!!)،
یکم دقیق شدم توی این ویدیو ها و می دونی چی فهمیدم؟
هه.
البته که شعر اجرا شده ی بسیار زیبایی ست با ریتم شاد کننده و امید بخش، منتها توش می گه:
" اول چِل چِلیه ایرانه!
کی می گه صورت ما پیر شده؟
بعد انقلابِ مردم تازه،
گربه ی نقشه ی ما شیر شده!"
اینو که فهمیدم. دلم گرفت. با اختلاف.
یعنی عای تو این شانس که حتّی اولین فلش موب ایران هم ارزشی بود. :))))
مادرم می گه:
"ولی صورت من پیر شده!"
یعنی فکر کنم همه ی کسانی که توی این ویدیو و فرودگاه مهرآباد هستن، این قدر ازین که این نوع از آزادی رو دارند به چشم می بینند شاد و خرم شدند که اصلاحواسشون نیست دقیقا چی داره به پاچه شون می ره. یک آهنگ با مضمون چرت و پر از دروغ و فریب در هواداری ازین انقلاب.
یکم عجیب نیست که چرا همیشه دم دمای بیست و دوی بهمن که می شه... دم انتخابات که می شه... یهو آزادی ها زیاد می شه؟ یهو ما فلش موب داخل فرودگاه مهرآباد رو داریم که وجدانا من هیچ وقت فکر نمی کردم حالا حالا ها داشته باشیم همچین چیزی؟
عرض کنم که گربه ی ما موش شده. این یک.
صورت مادرم که هیچی، صورت منم پیر شده، این دو.
با احترام به همه، متنفرم. این سه.
.:. دو ماه پیش (دو سال پیش :دی) ساین اوت از اروپا اومده بود. باهاش مصاحبه کردم، گفتم آیا نظام برچیده شه بر می گردی؟ گفت عمرا. به ما نمی رسه کیلگ؛ از هر سوراخی شده فرار کن. RUN!!
یادتونه یه بار تو این وبلاگ و کامنتاش درباره پودر ذغال و قرص ذغال و خمیر دندون ذغال و این ها به تبادل ایده پرداختیم؟
امشب برای اولین بار روی دندونام پودر ذغال مالیدم،
بعد فواید و ایناش رو بی خیال، باید بگذره تا فیدبک بدم،
ولی چقد باحال بود؛ وقتی تُفش می کردی!
حس می کردم دارم قیر بالا می آرم.
تف کردن سیاهی ها. وووووو فاز داد.
یا حتّی حس می کردم یه چاه گرفته ی آشپزخونه ام،
آوردن تلمبه زدن،
لجن سیاه داره از دهنم می آد بیرون.
واقعا هیجان زده م کرد.
حتی حس هالک بودن هم به آدم دست می داد.
یا اینکه ظرف آبرنگ های مهدکودک باشی که قراره تو سینک ظرفشویی خالی شه. اون لحظه ی خالی کردن ظرف آبرنگ که همه ی رنگا توش با هم قاطی شدن و سیاهه همیشه.
و کلا یه ایده ای که زد به سرم،
داشتم فکر می کردم مردم احتمالا خوششون بیاد که آب رنگی تف کنن. محض فان!
چون من که خودم خیلی خوشم اومد از تف کردن مایع سیاه.
یعنی شما خیلی از اختراعات همه گیر الآن رو که ببینید، هیچ اساسی نداشته و لزومی واسه وجودش نبوده ولی مردم خوششون اومده و همه گیر شده. مثلا همین آدامس، خب نفر اولی که ایجادش کرده، هیچ منطقی نداشته پشتش. که مثلا با خودش بگه: "اخ جان یه چیزی پیدا کردم که تا ابد الدهر بجوی ش ولی تموم نشه!" ولی الآن بعد اختراعش، یکی مثل من وجود داره که بدون آدامس نمی تونه زنده بمونه.
اینم مشابه همونه.
آب رنگی اختراع کنم، تف کردن بلدید؟
چه شکلیه؟
کسی تا حالا نکرده (سینه پهلو رو طبیعتا!!) تا ببینم من دیروز با خل مغزی هام که باید لخت رفت تو برف و سرما کشید تا هشت عصر، تا چه حد خودمو به فنا دادم؟
درد می کنه لعنتی.
دو تا از کار های مورد علاقه مو نمی تونم بکنم الآن. نه می تونم بخندم و نه می تونم سرفه کنم. بقیه ش رواله ولی.
پ.ن. خب تصمیم گرفتم حتما یه روز برم دنبال این ایده م ک پست چی یا پیک موتوری بشم. الآن یکی شونو دیدم، واقعا آزاد و راحت و همه چی تموم بود... همونی بود ک دوست دارم یه روزی خودمو ببینم جاش.
پ.ن. از کی تا حالا؟ مگه من نمره م پونزده نبود؟ استاده خیلی دوستم داشته؛ پونزده م رو کرده شونزده و یک دهم. فک کنم اوّلین باره. تا حالا هیچ استادی خودجوش و بدون اعتراض و التماس و پاچه خواری نمره م رو نکشیده بود بالا. بعد اون وقت به من می گن تو خرخونی رو حساب نمره هام. نه آقا جان، من خیلی هنر کنم شب امتحان هم جمع نمی شه جزوه هام. صرفا فقط یکم زیادی خوش شانسم.
اومدم تکیه دادم به مبل یکم وبلاگ گردی کنم، یهو یه چیز خیلی خوشایند سردی از پس کلّه رفت تو موهام.
برگشتم دیدم عه، یه سری دفتر سیمی هستن، از طول چیده شدن رو قاعده ی مبل پشت سرم طوری ک سیماشون می ره لای موهام و همچین حسّی ایجاد می کنه.
الآن دیگه کلا فاز وبلاگ گردی م پریده، فقط همین طوری مثل گربه سرمو تکیه دادم به عقب در حالت نوازشم بنما، این سیم های سرد دفتر ها بخوره به پوست سر و گردنم حال کنم. یَک چیز محشریه وقتی سرتو بالا پایین می بری لای اون سیم ها. به همین سوی چراغ یک نوع بدیعی از ماساژور می تونم اختراع کرده باشم حتّی همین امشب.
حس جدید و باحالی بود.
سردی اون روی متکا تو گرمای نصفه شب چه جوریه؟ از اون جنس. فقط یه پوئن مثبتی ک داره، فلزیه سیماش. مثل پارچه ی متکا به این زودیا سرماشو از دست نمی ده.
عاقا زلزله ای که جدّی نباشه ولی بادش بگیردت، جذابیت های خاص خودشو داره.
اوّلین نفر خودم فهمیدم با این جمله که: "عح؟ زلزله داره می آد؟"
خیلی هم تر و فرز بودم. سراغ مرغه هم رفتم. :دی
فقط یکم دچار تردید انتخاب بین مینا و جوجه شده بودم در اون لحظه.
الآنم این مامانم ول نمی کنه... بریم پارتی تو خیابون. جوووون.
وای حسّش خیلی بد بود، هیچ کدوم از بار و بندیل هام آماده نبودن که با خودم ببرم بیرون. فرض کن اگه همه بمیریم... من باید به قدر کافی خاطره داشته باشم ک دووم بیارم.
امروز لحظه ی آخری که سر کلاس نشسته بودم و با یک دستم کیک می خوردم و با یک دست مجله ی دانشگاه رو ورق می زدم و یه نیم نگاه می نداختم و از اون ور استاد خرمون با پافشاری هر چی تمام تر سعی داشت برای تعداد بیشتر از بچّه ها غیبت بزنه تا از امتحان محروم شن، یهو یادم افتاد... جرقه زد.
آخرین کلاسم بود!
آخرین...
آخرین کلاس آناتومی ای بود که تا آخر عمرم مجبور بودم شرکت کنم.
در پوست خود نمی گنجیدم. باور بفرمایید.
فکر کنم برای اوّلین بار، با اختلاف، یک اتمامِ در ته دل گنجیدنی بود.
یک اوّلین آخرین بود.
اوّلین باری که از رسیدن به یک آخرین ناراحت که نمی شوم هیچ، از عمق وجودم مشعوف و مسرور می گردم طوری که بخواهم پرواز کنم و دور تا دور ورزشگاه خیالی خود دور افتخار بزنم. حس رهایی. حس رهایی عمیقی گرفتم.
تا به حال به خاطر چند نقطه ی پایان مقطعی در زندگی تان سرشار از شورو شعف و سرور گشته اید و میل به پرواز در آسمان ها به شما دست داده است؟
تف بر آناتومی. اُف بر آناتومی. لگد های خر گونه و جفتک پرانه بر آناتومی.
استفراغ بر بهرام الهی با ویراست مزخرف و عکس های احمقانه ش.
مرگ بر اسنل. مرگ بر گری. مرگ بر زوبوتا. مرگ بر مولاژ های ناقص. مرگ بیشتر بر مولاژ های کامل. مرگ بر عبارات و اعضای تخیلی ای که فقط در کتاب خواندیم و هیچ وقت نفهیمیدیم چی به چی است و حتّی گوگل هم نفهمید هیچ وقت. مرگ بر بوی مزخرف فرمالین. مرگ بر پنس های داخل ظرف که همیشه کم بود. مرگ بر پارچه ی سفید روی جسد. مرگ بر جسد های سالن تشریح (که البتّه اینا خودشون مردن این آپشن رو ندارن ولی من می پسندم که باز هم فحش بدم.). مرگ بر تکّه های کنده شده ی گوشت جسد که در زیر دست و پا له می شد. مرگ بر گُل های احترام نمایانه برای جسد ها. مرگ بر دستکش های سفید لاتکس دار استاد. مرگ بر دستکش های پلاستیکی دانشجو. مرگ بر دو ساعت سراپا ایستادن بالای سر استاد و مات به پنجره ی سالن تشریح چشم دوختن. مرگ بر قاطی شدن اعتقادات دینی و آموزشی در سالن تشریح. مرگ بر پوشاندن آلت جسد جهت به اصطلاح تحریک نشدن دانشجو یا احترام به هر چه که هست. مرگ بر توی دست و پا بودن بچّه ها. مرگ به جو گیری بچّه ها در روز اوّل تشریح. مرگ بر بیرون حلقه ایستادن. مرگ بر خیره شدن بر کاشی های سفید دیوار. مرگ بر پایین جسد بودن وقتی که استاد بالاست. مرگ بر بالای جسد بودن وقتی که استاد پایین است. مرگ بر قانون جسد فقط با استاد. مرگ بر انتظار برای برگردانده شدن جسد. مرگ بر مالیده شدن روپوش سفید به تخت تشریح. مرگ بر ویدیو های پری لب با قیافه ی آن آقا کچله ی اسنل با آن لهجه ی بریتیش غیر قابل فهمش. مرگ بر امکانات سوراخ سالن تشریح. مرگ بر کمبود صندلی. مرگ بر ویندوز ایکس پی سالن تشریح. مرگ بر ویروس های سیستم سالن تشریح. مرگ بر اسپیکر های فسیل شده ی سالن تشریح. مرگ بر گاوصندوق استخوان ها با صدای گوشت ریزنده اش به هنگام بازو بسته شدن. مرگ بر امانت گذاشتن کارت دانشجویی برای امانت گرفتن چند تکّه استخوان سگی. مرگ بر عکس های دو نفره ی سلفی با اسکلت. مرگ بر یواشکی فیلم برداری ها از جسد. مرگ بر گیر افتادن و دستور یالّا همین الآن پاکش کن جلو چشمم. مرگ اساسی بر جلسه های دوره و ریویو. مرگ بر قلب های توی دبّه. مرگ بر شُش های توی شیشه. مرگ ویژه نثار ترتیب عناصر ناف ریه. مرگ بر استخوان شناسی. مرگ بر دغدغه ی غسل داده شدن یا نشدن استخوان. مرگ اختصاصی بر استخوان اسکاپولا. مرگ اختصاصی تر بر استخوان کلاویکل. مرگ بر همه ی ناچ ها و توبرکل ها و گروو ها و فیشر ها و ناودان ها و پروتوبرنس های غیر قابل تشخیص. مرگ بر محلّ اتّصال عضلات. مرگ بر اطلس های پاره شده ی توی کشوی قرائت خانه. مرگ بر وزن سنگین اطلس ها. مرگ بر کمپارتمان آداکتور ها. مرگ بر عروق کف پا. مرگ بر عصب اولنار. مرگ بر شاخه های سطحی عصب فاشیال. مرگ بر شریان ها ی صورت. مرگ بر اعصاب صورت. مرگ بر تشخیص شریان از ورید از عصب. مرگ بر تشخیص فرنیک از واگ از سمپاتیک چین. مرگ بر تک تک مهره ها ی ستون مهره ای. مرگ بر مهره های تیپیک. مرگ ویژه بر مهره های آتیپیک. مرگ بر پدیکل. مرگ بر لامینا. مرگ بر مامیلاری پراسس. مرگ بر اسناف باکس. مرگ بر دورسال دیژیتال اکسپنشن. مرگ بر اکتنسور دیژیتروم پروفاندوس. مرگ اختصاصی بر همه ی عضلات تنار و هایپو تنار. مرگ بر فرق بین آناستوموز و آپونروز. مرگ بر فرق میان گریتر ساک و لسر ساک. مرگ بر تشخیص روت از راموس. مرگ بر لسر اومنتوم. مرگ بر گریتر اومنتوم. مرگ بر لوله خودکار بیک فرو کردن در سوراخ کاروتید. مرگ بر تمییز دادن شاخه ژنیتال عصب ژنیتو فمورال. مرگ بر به خاطر سپردن ترتیب شریان ورید و عصب زیر دنده ها. مرگ بر خود دنده ها. مرگ بر ترتیب اوال روتندوم و اسپاینوزوم در کف جمجمه. مرگ بر تمام فیشر های یک شکل مغزی با نام های متفاوت. مرگ بر سینوس سیگموئید. مرگ بر گلوبوس پالیدوس. مرگ بر عقده ی استاد علوم تشریح برای گان جرّاحی پوشیدن. مرگ بر اخلاق سگی استاد نورو. مرگ بر شکم ورقلمبیده ی استاد نفهم اندام فوقانی. مرگ بر غبغب آمبریجی ایشان ایضا. مرگ بر سوال های خلاصه شده در کف پای اندام تحتانی. مرگ بر سوالات کنکوری چند مورد صحیح استیِ تناسلی. مرگ بر استاد همیشه غایب ادراری. مرگ بر دو بار کانال اینگوئینال خواندن. مرگ بر دو بار عضلات جدار قدامی و خلفی قفسه سینه را پاس کردن. مرگ بر دو بار قلب پاس کردن به خاطر اینکه استادی که هیچ وقت سرکلاس هایش حاضر نشد معتقد بود ما جور دیگری به دانشجو قلب را آموزش می دهیم. مرگ بر قلب های خوابیده و تلاش مذبوحانه برای تشخیص لادا. مرگ بر سالن تشریح هشت صبحی. مرگ بر امتحان ایستگاهی. مرگ بر وقت ده ثانیه ای ایستگاه ها. مرگ بر تمام ایستگاه های ساکروم دار. مرگ بر قرنطینه ی قبل امتحان. مرگ بر قرنطینه ی بعد از امتحان. مرگ بر عبارت "بچرخید." وقتی که هنوز نتوانستی استخوان را درست در دست بگیری. مرگ بر جای گذاری استخوان. مرگ بر تشخیص اندام های سمت چپ از اندام های مشابه سمت راست. مرگ بر امتحان فیس تو فیس با قورباغه ی علوم تشریح. مرگ بر شب امتحانی اعصاب و شریان ها را به هم گوریدن. مرگ بر اسکیپ کردن عضله ها از روی تنفّر. مرگ عمیق بر اوریجین و اینسرشن. مرگ بر اتلاف عمیق جوانی در کلاس های بی هدف غیر قابل فهم. مرگ بر استادی که خودش گیج می زند. مرگ بر استادی که گیج نمی زند ولی درس دادن بلد نیست. مرگ بر استادی که ولوم ندارد. مرگ بر استادی که گشت ارشاد است. مرگ بر استادی که فقط بلد است جبرانی بگذارد. مرگ بر ترور شخصیتی دانش جو با جمله ی من که درس دادم چه طور بلد نیستی! مرگ بر دانشجویان پر مدّعا در آناتومی و توضیح ندادنشان. مرگ بر اسلاید های غیر قابل فهمِ تمامی ناپذیر. مرگ بر کوییز. مرگ بر اختراع مهره ی سی هشت در کوییز و نشر دادن آن به عنوان تقلّب در کلاس و در انتها مسخره ی عام و خاص شدن. مرگ بر عدم فهم. مرگ بر عدم درک. مرگ بر خرخوانی صرف. مرگ بر درس خواندن به خاطر نمره. مرگ بر هارد اکسترنال بودن و فرمت شدن بعد از امتحان.
مرگ و... فقط مرگ و... فقط مرگ. عمیق... کششششششششششششدار.
خداحافظ خفّاش پیر احمق نژاد پرست نفهم خاک بر سر تجمّلاتی ترم یک.
خداحافظ عفریته ی پیر خنگ بی عرضه ی باد در دماغ پر مدّعای ترم پنج امروز.
خوشم می آد هیچ کدومتون آدم نبودید. افتضاح ترین استاد هام به ترتیب اوّلین و آخرین استاد های آناتومی م بودن. برید حال کنید با این شوقی که به دل من انداختید. با زهر شروع شد، با زهر تموم شد.
ولی مهم اینه که تموم شد! می بینی کیلگ؟ یس. ما زنده موندیم. وی آر د چمپیونز. ریلی.
بای بای یو فاکینگ بیچز. ازتون، از درستون از اخلاق رفتار و منشتون متنفر بودم، هستم و خواهم بود.
ولی یه نفر جاش مخصوصه. من هیچ وقت استاد اندام فوقانی ترم یکو نمی بخشم. سرمنشا همه ش همون بود. تا عمر دارم نمی بخشمش.
# به عنوان حسن ختام، نقل می کنم پستی رو که قرار بود به تاریخ بعد از ظهرِ نیمه ی مهر ماه 1396 آپلود بشه رو وبلاگم، ولی اون شب بلاگ اسکای سیستمش پرید (واو یادتونه چه شلم شوربایی شد؟ اینجا. پست پانصد و چهل و دوم. اگه اون اتّفاق پیش نمی اومد الآن پست پانصد و چهل و دوی وبلاگ این متنی که می نویسم بود. خلاصه که اون شب اعصابم وحشتناک ریخت به هم.) و کلا حسّ منتشر کردنش پرید تا به امروز که بالاخره منتشر شه _ نقلی از یک خاطره:
" جدّی من تا صبح همین امروز که نرفته بودم سر کلاس این استاد بشینم، گارد مزخرفی داشتم نسبت به تمام استاد های علوم تشریحی.
می دونی چرا کیلگ؟
بله چون واقعا آدم نبودن. استاد که بماند. گاردم کاملا درست و به جا بود.
استاد به این می گن. همه چی تموم. جوری جنین درس می داد که حس می کردم سر کلاس فیزیک معلّم های دبیرستانم نشستم. سر کلاس سیمپل، دریا... جنین بود ها! نچسب ترین و غیر قابل فهم ترین درسی که تو علوم پایه وجود داره. خود استادا رسما همیشه تو جنین لنگ می زنن و به روی خودشون نمی آرن.
وژدانا دلم نمی خواست از سر کلاسش پاشم و برم بیرون. دلم می خواست فقط با طناب خودم رو ببندم به نیمکت و فقط هی درس بده، هی درس بده، هی درس بده. به جای همه ی استادایی که تا الآن جوونیم رو حرومشون کردم،،، درس بده. به جای همه ی آشغال ها،،، درس بده.
می دونید امروز چی فهمیدم؟ اینکه من در زمینه ی درس های پزشکی خنگ نیستم. فهمیدم که از اوّلش هم مشکله از من نبوده و نیست. شما نمی دونید من چه قدر از آناتومی که می شه گفت درس اصلی رشته م هست، تنفّر داشتم. خب زیاد ازش ننوشته بودم رو وبلاگ. ولی خب با توجّه به تجربیاتم دیگه غزل خداحافظی رو خونده بودم رسما. مطمئن بودم که باید ببوسم بذارم کنار این رشته ی اسیدی رو... مطمئن بودم که ادامه دادنم فایده نداره و تهش هیچی نمی شم تو این زمینه.
چون واقعا به معنای کلمه هیچ چی نمی فهمیدم. مثل احمقا. انگار که افتاده باشم بین یه قبیله انسان بدوی و نتونم حرفاشون رو بفهمم. و این برای من خیلی بر نتابیدنی بود. سابقه ی نفهمی نداشتم تو کارنامه م که. قبول اینکه آره من خنگم خیلی سخت بود واسم. من خودم کسی بودم که خنگا رو به باد تمسخر می گرفتم تو ذهنم. مثل سوسک زیر پاهام له شون می کردم زمانی حتّی.
هر صفحه ای که تو این دو سال آناتومی خوندم مثل قاشق زهر بوده برام. بالای جزوه آناتومی هام عموما نوشته م: "فکر کن هندسه س! هندسه ی بدنه." ولی بازم جواب نمی داد. عق می زدم و فقط حفظ می کردم چون راه دیگه ای نداشتم. دروغ چرا اشک هم ریختم سرش حتّی. وقتی به این فکر می کردم که چه قدر خفن بودم تو درس های ریاضی محور مثل احتمال و هندسه و بعد سر یک صفحه آناتومی لعنتی باید خودکشی می کردم و باز هم هیچ که هیچ... گاهی تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که بزنم تو سرم و گریه کنم و افسوس بخورم از راهی که پیش رومه.
هیچ ایده ای نداشتم و ندارم چه جوری همین چهار تا ترم رو تونستم بیام بالا. یعنی تقریبا مطمئن بودم که یه روز صدام می زنن و می گن شما بیا لطف کن برو یه رشته ی دیگه، مغزت نمی کشه واسه این رشته داری می رینی به جامعه ی پزشکی. چون من فقط حفظ کردم. کار خاص دیگه ای نبوده تا اینجاش. رو کاغذ مثلا بهم می گن معدلِ بیستمِ کلاسِ دویست نفره. شاخه خب ولی هیچ چی "یاد" نگرفتم. هیچ چی بارم نیست. یک کلمه. پایین ترین نمره م پایین ترین نمره ای بوده که می تونستم بگیرم و فقط پاس بشم. دَه. هاه هاه. از چی؟ از آناتومی.
مثل یه فلش مموری، صرفا پر کردم... رفتم سر جلسه ی امتحان، خالی کردم. و بعدش هم فرمت برای ترم بعد.
الآنم چیزی عوض نشده. هنوز این احساس ها رو دارم.
ولی این لعنتیه،،، این استاده،،، نرمم کرده. امروز ذهنم رو کن فیکون کرد رسما. طرف خفن بودا. یه شااااخ همه چی تموم که بلده چه جوری با دانشجو کار کنه.
من مشت هام رو آماده گرفته بودم جلوی صورتم و منتظر بودم که یه چیز کوچیکی از توش پیدا کنم و فورا بزنم پای ابرو و چشماش بادمجون بکارم. چون استاد آناتومی بود. لیاقتش همین بود.
طرف اومد مشتام رو آروم آروم باز کرد، گل گذاشت کف دستام. گفت کیلگ! هی بیا آشتی کنیم... من یه جور دیگه درس می دم. مخصوص نفهم هایی مثل خودت.
یاد بگیرید استادای بی لیاقت.
من خنگ نبودم، شما ها اپسیلون استاد نبودین و باعث شده بودین از خودم اینجوری متنفّر بشم. نمی بخشمتون.
و الآن نشستم به اوّلین اناری که قرار تو این پاییز بخورم غم گونه نگاه می کنم و آه می کشم و خودم رو لعنت می فرستم که چرا از همون شهریور نرفتم سر کلاساش. چرا فکر می کردم استادش یه نفر دیگه ست؟
من خیلی خر بودم. خیلی خر.
اشتباه کردم. اشتباه.
همه ی دونه های انار پاییزی رو باید گردن بند کرد از سر و شونه ت آویخت استاد."
من الآن تو دستام چی دارم...؟!! :دی
یه چیز نرم و
خوشمزه و
سفید...
ووووو.
پ.ن. این گولّه سفیدا رو می بینی داره می آد توصورتت نترس اصن چیزی نی. :{
چارشنبه شب من برای اوّلین بار این کلمه رو شنیدم و یاد گرفتم.
گفتم در جریان باشید می خوام این قدر ازش تو تک تک مکالمه هام استفاده کنم که مغز همه رو باش به فاک بدم. ؛)
لاطائِلات.
یعنی مزخرفات. بیهوده جات. مهملی جات.
دیگه خلاصه خیلی کلمه ی خوفی هس، حتّی صرفا تلفّظش حس خوبی به فرد تلفّظ کننده می ده.
اصلا چرا فحش نیست؟
نمی شه فحش باشه؟
عح. سیب.
بعد از اون ور من یاد ناتانائیل می افتم وقتی به زبان می آرمش. مسیر ذهنی خوبی داره واسم. آره، من زمانی عاشق ناتانائیلِ آندره ژید بودم.
ناتانائیل! من شوق را به تو خواهم آموخت...
+ هی. سرچ دادم دوباره بخونمش، توش شن های ساحل داره. :)))))
" ناتانائیل، برای من خواندن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست، می خواهم پای برهنه ام این نرمی را احساس کند."
پ.ن: کلا پاییز این شکلیه:
مهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههر، آبان، آذر.
اصلا من نفهمیدم مهر به بعدش چی شد راستش. همین دی روز نبود من اومده بودم می گفتم هورا سی ام اکتبره؟ چرا الآن اون بالا نوشته سی نوامبر؟ چه خبره؟ کی خودکار گذاشته لا سوراخ نوار کاستمون انگولک می کنه می زنه جلو به این سرعت؟
همین الآن به طرز غریب و هرکی هرکی ای ماشین بهم ارث رسید. :))))
من کیلگارا در بیست سالگی ماشین دار شدم!!! :{
آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی که بخوای ماشین خودتو داشته باشی کیلگ؟
واو. خیلی واو.
یوهو.
امروز که اربعینه، از فردا شب بیایید همه تونو ببرم دور دور تو فرحزاد. جوووون. :-"
بعد از یک سال و نیم گواهی نامه داشتن و استفاده ی مصرانه از وسایل نقلیه ی عمومی و ممانعت از ناز مادر و پدر را کشیدن، بالاخره...!
# پرایده،
# سفیده،
# مدل ۹۱.
هشتگ بزنم خاتمه ی حداقل یک چهارم جر و بحث های روزانه با خانواده؟ خخخ.
راحت شدم. به جدّم الآن همین جا رو مبل سجده ی شکر به جا می آرم.
وای یعنی فرض کن ازین به بعد می تونم میم مالکیت بزنم ته این واژه: ماشین
گاااااااااااااااد.
و چند ساعت پیش، لحظه ی پاره شدن جوراب توسّط شست پام رو حس کردم.
یعنی نه که اومده باشم خونه و ببینم ای بابا پوف اینم که پاره شد، در خود لحظه حسّش کردم.
وقتی که تار و پودش از هم ذرّه ذرّه باز شد و جورابه بعد از کلّی مقاومت مقابل ناخن تیزم رد داد و انگشتم ازش افتاد بیرون. اینا رو با جزئیات کامل در لحظه حس می کردم.
اینجوری بود که پشت میکروسکوپ وایساده بودم یهو شست پام بهم گفت: نیگا نیگا بالاخره داره پاره می شه. همین الآن. اگه می خوای خداحافظی کنی الآن وقتشه.
که من بش گفتم: چرت نگو، من امروز صبح اون آبیه رو پوشیدم... یعنی می گی آبیه داره...؟
به هر حال سطح جدیدی از درک حس بود برام.
احتمالا اگه جورابتون پاره هم شده باشه، این طوری بوده که یه روز اومدین ورش دارین و بپوشینش و پارگیش زده تو ذوقتون و مثلا با خودتون گفتین عح شت این کی پاره شد؟
می گن بعد یه مدّت زندگی رو تکرار می افته، حداقلش اینه که برا من کاملا نیفتاده هنوز.
می تونم به زور چیز های جدید رو برای اوّل بار بکشم بیرون از تو زندگی روزانه م.
بعد بیست سال برای اوّلین بار همچین چیزی رو تجربه کردم حیف بود ثبت نشه.
"حسّ دقیق لحظه ی آنی پاره شدن جوراب آبیه."
واکنش شما ها نسبت به شنیدن اسامی افراد چیه؟
طی حس های انتزاعی م و کشف و کشوفی که ماحصل ساعت ها خواب و به فکر فرو رفتن زیر باد خنک کولر تابستونی بوده، به این نتیجه رسیدم که ما فقط یک بار می تونیم به هر اسم خاصّی مثل( اصغر، ممّد، زهرا، فرشته و امثالهم) بی تفاوت باشیم. اون یه بار هم همون باریه که برای بار اوّل تو عمرمون این اسامی رو می شنویم و واقعا هیچ احساسی نسبت به شنیدن اون اسم نداریم.
وقتی اون یک بار سپری شد، مغزمون شرطی می شه چه بخواییم چه نخواییم. برای همیشه نسبت به اون اسم یه خاطره تو ذهنمون داریم از آدم هایی که اون اسم رو یدک کشیدن، خصوصا اوّلین آدم. در مواقع بعدی این خاطره ها هستن که باز آرایی می شن.
شاید خیلی وقت ها خودتون حواستون نباشه ولی نسبت به یک نفر حس خوبی داشته باشید. چون اسمش مشابه اسمیه که تو برخورد اوّل با یه نفر یه خاطره ی خوشی رو برای شما رقم زده.
شاید خیلی وقت ها نفهمید علّت تنفّر بی اندازه تون از یه نفر رو و هیچ دلیلی هم پیدا نکنید برای این تنفّر ولی اگه مغزتون رو بشکافن می فهمن یه نفر با همین میمیک صورت تو زندگی تون وجود داشته که خاطره ی خوبی ازش ندارید.
شانس بیاریم که اوّلین آدمی که فلان اسم رو برای اوّلین بار تو قالب اون فرد می شنویم، آدم به درد بخوری باشه.
شانس بیاریم که بتونیم خوش برخورد باشیم و گند نزنیم به خاطره ی آدمی که داره برای اوّلین بار اسم رو در شخصیت ما می شنوه.
و می دونید ماه ترین آدم های دنیا کی ان؟
اونایی که به عنوان نفر دوم، می آن و تصور گندی که تو از اسمشون داشتی رو اصلاح می کنن.
اسم همون اسمه، تصوّر عوض شده.
این تبحّره. جادوئه حتّی. تو بتونی تصور یه نفر رو نسبت به اسمت عوض کنی. به عنوان کیلگارای دومی که می شناسه بیای تو زندگیش و بعد چند ماه، کیلگارای یکش شده باشی. اصلا تونسته باشی کیلگارای یک رو با اقتدار تمام محو کنی از ذهنش و دیگه یادش نیاد قبل تو هم کیلگارایی می شناخته. خیلی هنره به نظرم.
اینا رو نوشتم، چون یه لحظه به خودم اومدم دیدم جدیدا دارم واسه یکی از بچّه های دبیرستان که اصلا ازش دل خوشی ندارم چپ و راست بی اختیار لایک می زنم و از خنده هاش و حتّی شو آف های اینستاگرامی ش لذّت می برم و یه لبخند غریبی گوشه لبامه وقتی ریخت نکبتش رو می بینم. نشستم ریشه یابی ش کردم این احساسم رو، فهمیدم یکی از سال پایینی های دانشگا هست که چهره ش شبیه این یاروئه، این قدر بهم انرژی مثبت داده تو همون دو سه تا برخورد کوتاهی که باهاش داشتم که تصوّر گندم رو از اون فرد قبلی کاملا شسته برده به نا کجا آباد و یه تصوّر جدید ساخته. حتّی باعث شده من دیگه نتونم تنفّر بورزم نسبت به اون یکی! چون وقتی اون قدیمیه رو نگاهش می کنم، چهره ی این فرد جدید می آد تو ذهنم ناخوآگاه و کلّی انرژی مثبت می گیرم نا خواسته. حتّی می تونم به خودم اجازه بدم از این به بعد به جای تنفّر، دوستش داشته باشم نفر اوّل رو به خاطر این نفر دوم.
سورآل، ممنونم ازت. روحت هم خبر نداره چقد باعث ارتقای شخصیت من شدی. می ستایمت.
ای کاش منم بتونم مثل تو باشم. شماره دویی باشم که یک می شه.
ای کاش سعی کنیم سورآل تر باشیم من بعد. تصورات گند رو درست کنیم. بفهمونیم که همه ی کیلگاراهای دنیا همچینم جنس خرابی نیستن.
پ.ن: اینی که نوشتم رو می شه تعمیمش داد حتّی. از اسم. به لحن صدا. به میمیک صورت. به تیپ و قیافه. به شغل. به نماینده ی یک صنف خاص. به مدل مو. به ملیت. به جنسیت. به شهر. به کشور. به کل دنیا حتّی!
مثل گزاره ی همیشه غلط ایرانی ها تروریستن. خوبه باز ما اینوریم می شناسیم غیر تروریست هایی که ایرانی هم باشن.
مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛
مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛
مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛
مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛
مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛
مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛
مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛
مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛
مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛
مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛
مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا له شده؛
مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛
مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛
مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛
مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن این روز اولی؛
مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛
مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛
مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛
مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛
مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛
مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛
مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛
مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛
مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛
مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛
مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛
مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛
مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛
مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛
مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛
مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛
مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛
مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛
مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛
مهم نیست که الآن عملا از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...
مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛
مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛
اَه... اصن ولش کن کیلگ....
تو دنیا چی مهمه؟
تهش که قراره همه مون بمیریم!!!