Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کیلگارا نیستم اگر...

بعد این یک ماه و نیم تلافی همه ی بد بختی هایی که تو این سه سال کشیدم رو سر این دنیای عوضی در نیارم.

می نویسم و عملی ش هم می کنم، چون بغض و بیشتر عصبانیت داره خفه م می کنه.

بله، میزان سوختگی خیلی فراتر از دماغم رفته الآن. 

هنوز که هنوزه صدای بوق ماشین ها و شعار های مردم می آد. من الآن باید اون بیرون باشم، جوونی کنم، بی دغدغه مثل بقیه بالا پایین بپرم و داد و هوار بکشم و شعار بدم و مثل بقیه خوشحال باشم. برقصم اصلا...! نه که تو این اتاق بخوام جزوه ی هزار صفحه ای فلان بلوک رو بکوبونم تو فرق سرم به امید کسب معدلی هرچند درخشان تر بین یک مشت خر خون. مگه چند بار میشه بی دلیل با همه ی مردمی که نمی شناسی شون شاد باشی و مغزت رو از هرچی اتفاق فرعی هست، خالی کنی؟ انرژی ای که در درونم محبوس شده رو حس می کنم. کم مونده بترکم از تراکم این مقدار مهار نشدنی از انرژی. اگه مطمئن بودم انگشتام نمی شکنه  اون قدر اون قدر مشت می کوبوندم تو در و دیوار که لااقل حالم خوب شه یکم.

لعنت به جربزه ی نداشتم که نتونستم تو روی بقیه وایسم و برم توی یه رشته ی کم دردسر تر. من واقعا آدم تیپ این رشته نیستم. به زور دارم خودم رو می چپونم بینشون فقط. من ازونایی ام که تو جوونی شون صرفا خوش می گذرونن و واسه پیری شون چیزی جمع نمی کنن و تهش با سلام و صلوات پول کفنشون رو جور می کنن و ناراحتم نیستن بابت این قضیه و می گن عوضش جوونی خوش گذشت!

من الآن خوشحال نیستم. من الآن اصلا خوشحال نیستم.

حس می کنم فرصت هام مثل دونه های شن از لای دست هام دارن در می رن و این اواخر با یه شتاب اعجاب آوری این اتفاق تسریع شده.

می نویسم،

 یادم هم می مونه.

کیلگارا نیستم اگه از این ترم به بعد برای امتحانی بیشتر از نمره ی پاس آوردن تلاش کنم.

کیلگارا نیستم اگر برای امتحانی قبل از دوازده شب امتحان شروع کنم جزوه رو باز کردن.

می خوام اینقدر اینقدر اینقدر انواع و اقسام واحد ها رو بیفتم و ناپلئونی پاسشون کنم که دلم خنک شه. سزای آدم بی استعداد بی جربزه همینه. 

من تلافی همه ی اینا رو سر تو در می آرم دنیای عوضی.


اینقدر عوض بشم، که دیگه خودم هم نتونم خودم رو تشخیص بدم بعد این مدّت. اینقدر عوض بشم که یکی از خواننده ثابت های وبلاگم بیاد برام بنویسه کی وبلاگ کیلگ رو هک کرده؟


*حالا خوبه بزنه و ناکام بمیرم. :{


پ.ن: قشنگ مشخصّه این مدّت اصلا تعادل روانی ندارم. نه؟ کی تو دو روز این همه چرت و پرت نوشته بودم رو بلاگم که الآن؟ ای بی همه چیز می ستایمت، ای رفیق روز های بی تعادل ساکیک طور من. چشمای تویی که داری اینو می خونی رو هم می ستایم.

رای اوّلی مونم

    تموم شد. الآن اون آهنگ we are the champions my friends  که پس زمینه ی بازی فیفا دو هزار پونزده مون هست، داره تو ذهنم پلی می شه ناخودآگاه.

دی روز از بابام پرسیدم اوّلین رئیس جمهوری که بهش رای دادی کی بوده؟ گفت بنی صدر.

از مامانم پرسیدم، تقریبا خاطره ی مشخصّی نداشت ازش و بالاخره یادش نیومد اوّلین رئیس جمهور کی بوده که بهش رای داده.

خب با این اوصاف حدس می زنم به عنوان یک رای اوّلی موفّقیت بیشتری در این زمینه کسب کرده باشم. (هر چند که الآن ته دلم دارم با خودم فکر می کنم خوب اگه واقعا رای من نبود هم خیلی اتّفاق خاصی نمی افتاد از نظر احتمالاتی و ته ته ته ته دلم خیلی هم احساس خاصّی از برنده شدن کاندید مورد نظرم ندارم چون هیچ کدومتون تو ذهن من نیستید ببینید اتوپیایی که برای جامعه تصوّر می کنم چه قدر حتّی با طرز تفکّر این آقای اصلاح طلب زمین تا آسمون فرق داره. ولی باز اینم تو ذهنم دارم که راه کاندیدی که انتخاب شد، خیلی شبیه تر به راهی هست که من دوست دارم طی بشه نسبت به کاندیدا های دیگه.)


خدا حافظی می کنم با مقادیر زیادی از جو انتخاباتی، و استرس با مزه ای که گرفته بودم که حالا اگه جناح مخالف بیاد روی کار چه اتفاقی می افته. فکر نمی کنم دیگه نسبت به هیچ انتخاباتی همچین حسّی داشته باشم در آینده. اوّلین ها همیشه خیلی خاطره انگیزن.

حالا هم دیگه کم کم سر و ته پوشش خبری م رو هم می آرم که برم امتحان یازده نمره ایه رو استارت بزنم. ( که فقط دو جلسه ش رو خوندم از دوازده جلسه و دوشنبه ظهر هم امتحانشه و امروز هم رفتم دیدم هیچ کی به اندازه ی خودم فاز انتخابات نگرفته بود و همه به خر زدن مشغول بودن این آخر هفته. که خب البتّه برام مهم هم نیست، معمولا همیشه دو روز آخر همه چی رو جمع می کنم نتیجه ش هم تقریبا در حد بقیه می شه. فقط استرسش داره می آد سراغم کم کم. یعنی هیچ کس به اندازه ی من مفت کاری نکرد تو این یه هفته! حداقل ای کاش انصافا بیشتر می رفتم ستاد. از این ور رونده از اون ور مونده و اینا و فلان.)


عکس نتایج رو هم آپلود می کنم رو وبلاگم. عدد ها رو دوست دارم یادگاری داشته باشم. البتّه الان تقریبا حفظ شون کردم ولی خوب  به زودی یادم می ره.






نهایتا کلام آخر. خداقوّت رای اوّلی ها و رای غیر اوّلی ها. خدا قوّت پهلوانان. حماسه آفرینان، نه تنها در صحنه انتخابات، بلکه در وبلاگ من:




*وای تو راه که بودم، یکی از مردم نتایج رو برای اوّلین بار فهمید، بعدش خیلی جدی نگاه کرد و گفت پس میر سلیم نیومد بالا به دور دوم بکشه؟ احساس می کردم طرف از همون سیاره ای اومده که خود میرسلیم هم ازش اومده.

*گفته بودم یه رفیق طرف دار دو آتیشه ی رئیسی داشتم می نشست سر همه مون رو می خورد با حرف هاش گوشش هم بدهکار نبود؟ شاید هم نگفته بودم. آقا امروز این حیوونکی این قدر مظلوم شده بود، هر کی ندونه فکر می کرد مامان باباش چیزی شدن. اصلا هم به روی خودش نیاورد که دی روز انتخاباتی در کار بوده. ما هم به روش نیاوردیم و در کمال آرامش به زندگی مسالمت آمیز خودمون در کنار هم ادامه می دیم.

*لعنتی اون استاده که اومد بچّه های کلاس رو شست و شوی مغزی داد به رئیسی رای بدن هم دیگه باهاش کلاس نداریم.

* خودم رو کشتم. یعنی خودم رو کشتم که حتما قبل از مهر خوردن تو شناسنامه م از صفحه ی سفید بدون مهرش عکس داشته باشم! هیچی دیگه الآن فهمیدم که عکس رو جا به جا گرفتم. از محل ضبط مهر های اضطراری عکس انداختم در صورتی که باید از صفحه ی انتخابات عکس می گرفتم. من یک شاهکارم که نظیرش تو دنیا وجود نداره. الآن صفحه ی انتخاباتش مهری شده، و من عکس قبلش رو ندارم. خیلی هم ناراحتم سر همین قضیه. احتمالا هم شما این وسواس من رو نمی تونید درک کنید که چه قدر اعصابم می تونه خورد باشه.

پ.ن: دیدید چه قدر خوب نفر آخر انتخابات رو هم پیشگویی کرده بودم؟ هاه.
پ.ن آخر سری پست های انتخاباتی:  من یک رای نبودم البتّه ها. به بهانه ی رای اوّلی بودنم کلی از فامیل ها رو کشوندم پای صندوق رای. ما خاندان خیلی خسته ای داریم. خسته تر از اونچه فکرش رو بکنین.
پ.ن آخرین ترین (التماس می کند این فکر ها دست از سر کچلش بردارند) : ته دلم حس می کنم آرای باطله ام. هیچ دلیل منطقی ای براش ندارم ها، ولی ته دلمه حسش می کنم.

خداحافظ انتخابات.

شب اعلام نتایج

   یعنی تا الآن که دو ساعت و هجده دقیقه از وقت رسمی اخذ رای گذشته و آرا در حال خونده شدنه، شبکه خبر با چنان عزم راسخی داره اخبار  داعش و تروریست ها و سوریه رو زیر نویس می کنه که حس می کنم شاید  اگه بخوابم بهتر دستم به نتیجه ی آرای انتخاباتی برسه.


تا جایی که بکشم بیدار می مونم، فکر کنم آخرین بارم شب اعلام نتایج کنکور بود که تا خود صبح ساعت هفت نشستم، همین که نتیجه ها اومد خوابم برد!

ته همین پستم می آم به روز رسانی می نویسم، هم خواب از سرم می پره هم خاطره می شه.


# به روز رسانی ساعت دو و بیست و سه دقیقه : کی ماهواره ی ما رو خورد که من الآن گیر این شبکه خبر مضحک بیفتم؟


# به روز رسانی ساعت دو و پنجاه و چهار دقیقه : خوابم گرفته. گند بزنن به کل هیئت شبکه خبر. دیگه قیافه ی تک تک حماسه سازان امروز رو از بر شدم. یکی تو اینستا نوشته می ترسم بخوابم صبح بیدار شم ببینم دوباره احمدی نژاد رئیس جمهور شده. لا اقل امیدوارم این آرای غیر رسمی تا حدی موثق باشه.+ ور ور آقای کت آبی در شبکه ی خبر.


# به روز رسانی ساعت نه و چهل پنج دقیقه : خوب شد بیدار نموندم. تا چهار نشستم دیدم نه خیر سر کاریه! خلاصه دهنمون صاف شد تازه نتایج اوّلیه ش رو دادن. روحانی با ۱۴۶۱۹۸۴۸ رای پیشتازه. دیگه اون استرس دیشب رو ندارم. فعلا بریم دانشگاه تا ببینیم بعدش چی می شه.


#به روز رسانی ساعت نه و پنجاه دقیقه : ای کاش می گفتن رای هر کس چه زمانی شمرده شده. و این که آیا باطل شده یا نشده... مثلا یه سنسوری چیزی داشت همین که شمرده می شد خبر دار می شدی. با حال می شد، نه؟ بزرگ که شدم یه دستگاه جامع برای رای گیری انتخابات اختراع می کنم.


هنوز قسمت غربی انگشتم جوهر داره

   رفتیم و انگشت مبارک همایونی مان را کوباندیم بر فرق سر کاغذ مستکبر بلاگرفته ی آتش پاره. باشد که دیگر از این غلط ها نکند...

کیلگارا. انتخابات را هم دیدی. انگشتت را هم کوباندی. سلفی انگشت جوهری هم گرفتی. ازین پس همه چیز جهان تکراری ست... جز؟!!


پ.ن: یک دوستی در صف بود،  می گفت من وقتی بار اوّلم بود رفتم به معین رای دادم. امیدوارم رای اوّل تو خاطره ش بهتر باشه. منم که نمی شناختم کلا، از همون لبخند ملیح نود درصدی هام تحویلش دادم. تا الآن هم فهمیدم اون معین خوانندهه و اون معین نویسنده ی لغت نامه منظورش نبوده. :/

پ.ن بعدی: انصافا خود روحانی هم برگه ی رای منو می دید دلش قنج می رفت واسه دست خطّم، اینقدر که سعی کردم با منش و شخصیت و بزرگوارانه پرش کنم. به عمرم همچین دست خطّی از خودم ندیده بودم.

پ.ن بعدی تر: یعنی چی؟ چرا عکس برداری تو حوزه ی ما ممنوع بود؟ من می خواستم یدونه ازین عکس شاخا موقع انداختن رایم به صندوق داشته باشم.به هر حال هرچی نباشه من رای اوّلی شونم. :)))

پ.ن قول می دم آخریش باشه: الآن یکم استرس گرفتم که شاید برگه های شورای شهر و ریاست جمهوری رو تو صندوق های جا به جا انداخته باشم. :| مبارکم باشه...

رای اوّلی شونم



   آقا من استرس دارم. مگه کنکوره؟

   آقا اجازه؟ دو تا خودکار ببریم یا یدونه؟ غلط گیر مجازه؟ اگه استرس گرفتیم اشتباه به یه کاندید دیگه رای دادیم، خط بزنیم یا لاک بگیریم؟ واسه بغل دستی مون هم که تو صف وایستاده خودکار ببریم، شاید یادش بره؟ دستمال هم ببریم؟ آخه آقا اجازه من از بچگی دستام عرق می کرد وقتی زیادی به مُخم فشار می آوردم، دیگه وای به حال این تصمیم سرنوشت ساز. راستی چرک نویس می دن آقا؟ شاید خواستیم تحلیل های نهایی رو یه دور قبل رای دادن روی چرک نویس انجام بدیم!

   آقا اجازه؟ کجای مدرسه باید بریم دقیقا؟ یه وقت گم می شیم آقا! می شه مامانمون دستمون رو بگیره تا پای صندوق رای؟ اولیا رو هم راه می دین؟ راستی مشخصه کجا صندوق رای رو می ذارن؟ نکنه یه وقت صندوق رای رو پیدا نکنیم که رای سرنوشت سازمون رو بندازیم توش؟ آقا من خیلی نگرانم. اگه صندوق رای رو پیدا نکردم تو مدرسه چی؟ می شه برم مسجد؟ یا تا بوق سگ تو همون مدرسه دنبال صندوق رای بگردم؟ امکان داره به خاطر هیجان انگیز شدن، صندوق رای رو توی دستشویی مدرسه قایم کنن؟ راستی مراقب هم داریم تو مدرسه؟ آقا اگه از استرس اسم کاندید از کلّه مون پرید، می شه تقلب کنیم یا چون تو مدرسه س تقلّب حرامه؟ بعد آقا اگه ضعف کردیم فشارمون افتاد، تا قبل از انگشت زدن رو استامپ، بهمون کیک ساندیس می دن؟ آقا ما اگه قند خون مون بیفته دیگه اثر انگشتمون نمی گیره ها.

   آقا اجازه؟ آقا خط کش سبز چی؟ ماشین حساب سبز هم نمی شه ببریم یعنی؟ خب آقا ما موقعی که اینا رو می خریدیم چه می دونستیم ممنوع می کنین! ما از اوّلش عشق سبز بودیم، سیاست میاست حالیمون نبود آقا. حالا فردا بدون ماشین حساب چی کار کنیم؟ باید همون لحظه رقم اختلاس ها رو با هم جمع بزنیم واسه انتخاب نهایی... آخه چیزه. نیست که هر لحظه یه رقم اختلاس جدید کشف می شه، باید آمارمون دقیق باشه. حالا گیرم اون رو انگشتی یه کاریش می کنیم... آقا خط کش نبردن که دیگه راه نداره اصلا. من بلد نیستم روی خط صاف بنویسم. باید اول خط صاف بکشم روی برگه ی رایم. آقا من نمی خوام کاندیدم از برگه ای رای بیاره که اسمش تراز نوشته نشده. اون طوری مملکت رو هم تراز نشده اداره می کنه یه وقت. آقا من نمی خوام مملکت رو بد بخت کنم، تو رو خدا بذارین خط کش سبزم رو ببرم!!!  راستی یه سوال اساسی. من این مدرسه ی دم خونه مون رو دیدم آقا، تو باغچه های کنار حیاطش بنفشه کاشتن جدیدا. آقا می تونیم از کنار بنفشه ها رد شیم زمانی که داریم به سمت صندوق رای حرکت می کنیم؟ بنفشی نشیم یه وقت؟قرنطینه نیست؟  اشکال نداره؟

آقا اجازه؟ ما دست خطمون یکم چیزه. بعد استرس  هم که می گیریم دستمون می لرزه. چی کار کنیم آقا؟ رای ندیم؟ سر هم جدا هم می آد آقا؟ تشدید چه طور؟ راستی آقا غلط دیکته ای چی؟ هَسَن رو هم قبول می کنید؟ هَصَن رو چی؟ یا حَصَن یا حَثَن؟ وای آقا اجازه ما قاطی کردیم الآن. می شه کف دستمون بنویسیم با کدوم س بود که فردا سر جلسه هول نشیم؟ راستی چند بار تکرار می کنن برامون از پشت بلند گو؟  بعد دقیقا وقتی می خواهیم بنویسیم حسن، دندونه های سین چند میلی متر از هم فاصله داشته باشه خوبه؟ راستش آقا ما معلّم اوّل ابتدایی مون هم همیشه سین سه دندونه رو ازمون غلط می گرفت. همیشه یا یه دندونه اضافه می دادیم یا یکی کم می ذاشتیم. آقا اگه فردا بعد بیست سال بازم یه دندونه اضافه تر بدیم، یه وقت نکنه یکی از کاندید های انصراف داده بیاد رو کار؟ گازانبری نشیم یه وقت آقا؟

اصن آقاااااااا اجازه؟ آقااااااا ما استرس داریم. امشب خوابمون نمی بره. آقاااااا اجازه چی کار کنیم؟ قلبمون داره می آد تو دهنمون. آقا اجازه؟ می شه بی خیال ما؟؟؟!!!


در حاشیه
# خوبه. هنوز اون قدری جوونم که یه سری کار ها رو برای اوّلین بار انجام بدم. بهش که فکر می کنم سر حال می آم. هو هو!

# راستی بهتون گفتم؟ #رای_من_دیگر_بستنی_نیست! رایم رو عوض کردم چون که توی منوشون شکلاتی نداشتن.

# چقد دیشب خوب بود تو خیابون. شلوغ... هرج و مرج... آهنگ های انقلابی و محرّک...دلم واسه جو انتخابات تنگ می شه. هرچند خسته ام دیگه اینقد شعر های مناسبتی سعدی و مولانا دیدم. اینقد کل کل بی معنی دیدم. کل تمرکزم رو خورده این انتخابات. همه ش به بهانه ی امتحان یازده نمره ایم نشستم تو خونه، هیچ غلط خاصی هم نکردم، جو باحال انتخابات رو هم از دست دادم. دیگه دیشب مامانم دلش سوخت خودش پیشنهاد داد #پاشو_برو_شب_آخر_تبلیغاته.

# آخر شب که برنامه ی ستاد رو به اتمام بود، یک عدد پوستر تبلیغاتی خیلی خیلی گنده گیرم اومد. (نمی دونم شایدم کشش رفته باشم.)  آویزونش کردم کنار کتابخونه م. روحانی داره مجموعه ی فانتزی هام رو نگاه می کنه الآن، عشق می کنه. عشق. بعد منم مسیر نگاه اونو دنبال می کنم و این باعث می شه دو بار عشق کنم. یه بار وقتی مستقیم کتاب هام رو نگاه می کنم، یک بار هم وقتی مسیر نگاه این بنده خدا رو دنبال می کنم. برای همین بعید می دونم برش دارم حالا حالا ها این پوستر رو.

# از انتخابات امسال فقط اون در و داف هایی که پست می ذاشتن تو اینستا: "هنوز هم کسی هست نخواد رای بده؟ بیاد فقط پنج دقیقه با هم صحبت کنیم." حالا در حالت عادی باید کلی منّت بکشی بلکه یکی جوابت رو بده ها. شیطونه می گه واسه هر کدومشون یه دور بزنی تو فاز من رای نمی دم و اینا، همچین جیگرت حال بیاد.

# آقا انصافا می خواید هم دیگه رو به لجن بکشید، بکشید. ولی انصافا به جیگیلی جیگیلی تتلو کار نداشته باشین. من با این خاطره دارم هیچ کدومتون رو هم درک نمی کنم که فاز روشن فکری بر می دارین. الآن من بیام واستون این آهنگ رو پلی کنم یعنی بی تفاوت می شینین عین چوب خشک تو چشمام زل می زنین؟ انصافا می تونین یعنی؟ بعد احیانا مسخره بازی های نوجوونی هاتون رو با کدوم آهنگ در می آوردین دقیقا؟ بگم؟ بگم؟ بی خیال دیگه. هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخماتو وا کن، هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی فردا انتخاباته.

# مرسی از همه ی بازدید کننده هام که همچنان دارن با هشتگ چگونه آدامس خود را باد کنیم سرازیر می شن به سمت وبلاگم، ولی حتّی یکی شون با هشتگ # انتخابات یا #مناظره یا #رای از بلاگم ورودی نگرفت. یعنی من خودم رو کشتم این قدر هش تگ زدم ولی شما ها هنوز فکر آدامس باد کردنتون اید. خدا قوت پهلوانان.

# به عنوان حسن ختام انتخابات، دیشب از شور و هیجان و جو زدگی گوشیم افتاد توی دستشویی. دومین بارمه گوشی حیوونکی رو می ندازم تو دستشویی. یعنی هرچی از شعارهایی که داده بودم انرژی گرفته بودم، یک آن فوت شد رفت هوا. اوّلش که رسما سکته زدم چون توش کلی کانتکت مهم (تو مثلا بگیر تنها راه ارتباطیم با سیمپل) و پیامک یادگاری داشتم که اگه جلدش نبود قطعا الآن پیش محتویات روده م بودن اینا. بعدش هم که هی خودم رو گول زدم: برش دار کیلگ. چیزی نیست. تو می تونی. به خاطر کانتکت هات برش دار. اصلا فرض کن داری گل می چینی!!! یکی از چندش آورترین کارهایی بود که تو چند سال اخیر مجبور شدم انجام بدم. لطفا قیافه تون رو هم اون شکلی نکنین چون خودم تازه باهاش کنار اومدم که قیافه م رو اون شکلی نکنم. :| پیشنهاد؟ الآن یه روزه مثل مواد مخدر پیچیدمش لای هزار تا کیسه فیریزر و دستمال کاغذی موندم چی کارش کنم. ایش. تف بگیرن این شانس ما رو. به کسی هم نگفتم. مامانم بفهمه بی تعارف می ندازش دور می گه ولش کن کیلگ تو که اصلا خیلی هم بهش احتیاجی نداشتی.

#هر کی فهمید چرا رنگ پوکر فیس توی تصویرم اون رنگی ه؟ یه کامنت خوشگل قربون صدقه طور طلبش.

kilgh bits in ma chipset - ep seven

دقّت که می کنم از تمام کلاس ها و ورزش های گروهی، همیشه دقیقا از تیکه ی یارکشی ش متنفر بودم/ هستم/خواهم بود.

زور داره با بیست سال سن، بازم بعضی چیزا به سرت بیان.

امضا: یک عدد لجن که همیشه تو هیچ گروهی واسش جا نبوده.

تقریبا مطمئنّم اکثرا نکشیدید چی میگم. درد داره، هر چند موضوع بچّه گانه ای باشه. پس اگر از بیرون گود نظر می دید، سعی کنید یک دقیقه خودتون رو جای اون بچّه ای بذارید  که باید بره به این و اون التماس کنه تا توی گروه واسش جا باز کنن و بی گروه نمونه. غرورش کجا رفت؟ هیچی دود شد تو هوا.

باز خوبه خانواده رو از همون اوّل زندگی به زور می کنن تو حلقوم مون، وگرنه حس می کنم اگه اونا هم حق انتخاب داشتن، من رسما باید از زیر بتّه به عمل می اومدم.

اون قدری درد داره که اگه بخوام یکم دیگه ادامه بدم به نوشتن، درد هام از تو چشمام می زنن بیرون.


پ.ن: یه بار وقتی ابتدایی بودم و این مشکل رو نداشتم هنوز، بدجور دل یکی از بچّه ها رو شیکوندم. تقریبا مطمئنّم هر چی الآن دارم می کشم تقاص اون اشتباهمه. شایدم این قدر الآن عذاب وجدان دارم به خاطرش که همچین فکر هایی می آن سراغم.


پ.ن بعدی: بابابزرگم اینجاست. دی روز رفته بود توی یکی از پارک های نزدیک خونه مون برای خودش بچرخه. الآن مامان بزرگم داره بهش می گه چرا امروز نرفتی؟

جواب می ده دیگه خسته ام الآن. و آه می کشه.

مامان بزرگ تو گوشم میگه: احتمالا از اونایی که دی روز پیشش بودن خوشش نیومده. شاید بی حرمتی ای چیزی کردن بهش. شایدم سعی نکردن بلند تر حرف بزنن که اینم تو حرف هاشون شرکت کنه. وگرنه فکر کردی تو خونه بند می شد؟

با این حرفش دلم می گیره.

بابابزرگ روی مبل خرناس می کشه...

مظلوم کی بودی تو آخه؟

فکر می کنم که : احتمالا بی گروه بودن بهم ارث رسیده.

ترانه ی مادری

   بی خیالانه کلاس مزخرف دانش خانواده رو پیچوندم  و یک تف بزرگ حواله ی حضور غیاباش کردم و  اومدم نشستم پای بازپخش این سریال. سریالی که دقیقا زمانی که من اوّل راهنمایی بودم پخش می شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت باز پخش نشد. هر سری که می دیدم باز پخش دوباره ی سریال دل نوازان رو فرستادن رو آنتن امید خودم رو بیشتر از دست می دادم که اصلا ترانه ی مادری یه زمانی هم وجود داشته. حس می کردم یه خاطره ی خیالی ه که خودم از خودم در آوردم. من از این قبیل خاطره ها کم ندارم...


   شما یادتون نمی آد، ولی ما یه جمعی بودیم اون زمان با این سریال عشق می کردیم. تازه وارد سمپاد شده بودیم. تمام رول مدل هامون توی همین سریال بودن. خصوصا دو تا شخصیت جوون نسل اوّلش... پویا و بهرام. کلاسمون دو دسته شده بود. یه دسته طرف دارای پویا و یه دسته طرف دارای بهرام. من جزو طرف دارای پویا (بچّه مثبت ها) بودم ولی بعدش به اصرار یکی از دوستای صمیمی م، عضو جناح مخالف (طرف دار های بهرام -بچّه منفی ها) شدم. :-"  الآن دیگه از این خبرا نیست... تلویزیون دیگه نیاز بچّه ها رو عمرا نمی تونه ارضا کنه. خودم امروز دیدم که ایزوفاگوس روی مچ دست چپش یه علامت بارکد شکل کشیده بود و می گفت من تی بگ هستم از گروه بارکد داران و اسکافیلد رو می کُشم! 

   اون زمان من هم سنّ ایزوفاگوس الآن بودم. خودم هم باورم نمی شه. انگار هر چی با انگشتام فاصله ی هشتاد و هفت که سال ساخت سریاله رو تا الآن، دوباره و سه باره حساب می کنم، یه چیزیش کمه.  عددش خیلی گنده س... حدودا ده ساله. ولی یه چیزیش _که نمی دونم چیه_ خیلی کمه. اون زمان ما با کارت، اینترنت دایال آپ می گرفتیم. از این کارتا که روش رو با ناخن خراش می دی تا یوزر و پسورد بهت بده! یکی از بچّه ها بود دیگه خیلی آزادی داشت، روی موبایل دکمه ایش اینترنت  زاغارت گرفته بود. یعنی ما شاید ساعت ها دسته جمعی فرو می رفتیم تو گوشی این یارو و با هم خیال بافی می کردیم قسمت بعدی چی می شه. کارمون تو اتوبوس مدرسه (بله ما اتوبوس داشتیم برای مدرسه!) نشون دادن عکس های بازیگر های این فیلم به هم بود. فرض کن عکس چهل کیلوبایتی سیاوش خیرابی روی صفحه ی موبایل های سونی اریکسون مثلا!  الآن اصلا ببینیدش تف هم نمی کنید تو اون عکس! بعد هرکی بیشتر از این عکسا رو گوشی ش داشت کول تر بود. تازه گوشی هم که واسه دبیرستانی ها قدغن بود ولی ما چون راهنمایی بودیم نمی فهمیدن. 

   یکی دیگه از تفریحاتمون این بود که گروه سرود تشکیل می دادیم و آهنگش رو دسته جمعی می خوندیم. نمی دونم چرا، ولی من رهبر گروه سرود بودم و می رفتم به این و اون می گفتم کجا رو چه جوری باید بخونن. خود خودم بودم که البتّه الآن یک دونه از آهنگ های شاخ توی مجلس ها به گوشم نخورده و کلا در زمینه ی موسیقی شاز می زنم. من بیشتر به خاطر آهنگش سریال رو نگاه می کردم و واو به واو این آهنگ رو حفظ بودم. هنوز هم بعد ده سال مثل همون موقع ها می تونم واو به واو بدون اشتباه بخونمش. اینکه کجا صدات رو باید بکشی، کجا باید اوج بگیری کجا باید بری پایین. هر واژه رو چند بار تکرار کنی... حتّی فکر کنم تو فایل های گم و گور شده م یه آهنگ داشته باشم از صدای اون زمان خودم ( یا خدا!) که روی تیتراژ فیلم می خونه. کلا از طفولیت برخوردم با سریال ها همین بوده. مامانم میشینه پای سریال، من آهنگش رو می شنوم، شیفته ش می شم و از چند شب بعد می شینم پای سریال که وقتی تیتراژش بالا اومد باهاش هم خوانی کنم و طی همین روند به سریال هم معتاد می شم.  ما حتّی تو اتوبوس دیالوگ بازی می کردیم و من عاشق اون تیکه ای بودم که باید می شدم فرّخ و رو به مادرم که یکی از بچّه ها می شد چشم هام رو می بستم و به گونه م اشاره می کردم و می گفتم: "بزن!" و اون باید می زد تو گوشم.

   هسته ی گروهک من بودم که اوّل راهنمایی بودم و همون دوستم که می گم گوشی داشت که دوم راهنمایی بود و کم کم کل سرویس رو معتاد کردیم با هم. چقد دلم می خواد خود اون موقع م رو با تمام وجود بغل کنم الآن...

   این سریال یه سکانس داشت، جایی که مادربزرگ خونه تصادف می کنه و می میره. امروز برای بار دوم تو زندگی م با فاصله ی زمانی ده سال دیدمش. تنها سکانسی که آهنگ تیتراژ، وسط خود فیلم پخش می شه و همه شون دارن با مرگ اون مادربزرگ زار می زنن و صدای آرشه ی ویولون لعنتی اون آهنگساز، تو گوشات زنگ می زنه. با خودم گفتم نیگاش کن کیلگ... و ماتم برد. از یه جایی به بعد، تبلتم رو گذاشتم رو به روی تلویزیون تا ضبط ش   کنه و خودم چشم ها و گوشام رو بستم تا فقط تموم شه. 

   یعنی قشنگ ده سال گذشته و من قشنگ درک می کنم که اینا همه ش فیلمه و اینم می دونم که اون موقع بچّه بودم و مشکلی نداشت، ولی بازم تغییری حس نمی کنم. انگار که وسط سال هشتاد و هفت جا مونده باشم. انگار که مامان بزرگ خودم مرده باشه. بعد این همه، بازم با این هیکل گریه م می گیره اگه بشینم پای اون سکانس و نگاهش کنم. اون موقع بهم می گفتن کیلگ گریه نکن، ببین اینا فیلمه! بازیگرش سر و مُر و گنده خودش داره فیلم رو نگاه می کنه. الآن چی؟ الآن حتّی هما روستا هم واقعنی مُرده. واقعنی. و شاید دفعه ی بعدی که این سکانس رو ببینم مامان بزرگ خودم هم مرده باشه. واقعنی. این سهیلی زاده نسل ما رو روانی کرد رفت پی کارش.


پ.ن: آخ راستی. تو سال هشتاد و هفت ما فکر می کردیم دانشگاهی که توی این فیلم نشون می ده چه بهشتیه! دوست داشتیم سریع تر بریم دانشگاهی که تو این فیلم نشونش میدن و راحت شیم. ولی انصافا... الآن که دانشگاه رفتم می گم، انصافا هیچ چیش شبیه اون نیست. به قدر یک تار مو شباهتی حس نمی کنم. :))) به قول یکی از بچّه ها الآن همه مون هنوز تو سلام و علیک رد و بدل شده بین نغمه و پویا تو قسمت اوّل موندیم. 

مناظره - ۳

   ای کاش، فقط ای کاش این انتخابات یک ماه و نیم دیر تر برگزار می شد. واقعا دلم می خواد می رفتم توی یه ستاد یکی از کاندید ها فعّالیت انتخاباتی می کردم: تراکت می دادم دست مردم...  سینه سپر می کردم شعار تبلیغاتی می دادم... دستبند پارچه ای پخش می کردم... تیزر می چسبوندم رو در و دیوار... تا نصف شب می نشستیم دور هم حزبی ها چرت و پرت می گفتیم. رو راست بخوام باشم هم زیاد واسم مهم نیست چه کاندیدی. صرفا از جوّش خوشم می آد. معلوم نیست تا چهار سال دیگه من چه بلایی سرم اومده باشه. دلم می خواد تجربه ش کنم ولی مثل همیشه نمی تونم چون یه شور بخت تمام عیار بودم و هستم و انگاری هرچی نرسیدن به علایق هست، پای حساب من نوشتن از ابتدا.


   مناظره ی سوم رو هم دیدم. اگر بخوام فقط از روی مناظره ها قضاوت کنم، بعد از بستنی شکلاتی انصافا رایم رو به نفع مصطفی هاشمی طبا می نداختم تو سبد. کسی که پیش بینی می کنم اگه کنار نره، کمترین رای رو می آره. من از این بشر خوشم می آد و همین واسم کافیه. از اون ابروی همیشه بالا رفته ش. از موهای سرتاسر سفیدش که دیدنش همیشه حالم رو خوب می کنه. ازاینکه وقت کم نمی آره و با متانت تمام چیزی رو که لازم باشه می گه. به موقع شروع می کنه و به موقع تموم می کنه. از اینکه سعی نمی کنه بقیه ی کاندید ها رو قهوه ای کنه.  هر وقت لازم باشه از یه جناح دفاع می کنه، هر وقت هم صلاح ببینه همون جناح رو به چالش می کشه. از این خوشم می آد که منطقی حرف می زنه. از اینکه سرش تو کار خودشه و دنیاش دنیای خودشه. از اینکه بی شیله پیله س. از اینکه براش مهم نیست وقتی حیدری (مجری مناظره) برای بار دوم با میرسلیم اشتباهش می گیره و رسمابا این کار تبدیلش می کنه به جوک صد ها صفحه ی مجازی. از مظلومیتش خوشم می آد. از اینکه یه دور  حواسشون نبود و نزدیک بود بهش فرصت صحبت ندن و با مظلومیت تمام برگشت گفت اگه اجازه بدید نوبت نقد منه! من از هاشمی طبا خوشم می آد چون واقعا بلد نیست سیاست رو به لجن بکشه مثل بقیه و البته اینم می دونم که همین امر باعث می شه رای نیاره. من از منش و اخلاق این مرد سپید مو خوشم می آد و حس می کنم دوست دارم این آدم رو با آرامش خالصش در راس حکومت ببینم که دقیقا با همین ابروی بالا رفته ش داره کاملا جدّی تصمیم گیری می کنه. من مرید پیرمرد هفتاد ساله ی کاندیدی شدم که یک و نیم دقیقه ی خالص از وقت جمع بندی نهایی ش رو (دقیقا زمانی که سرنوشت ساز هست برای هر کاندیدی چون میلیونی می تونن رای ها رو با یک جمله از این سبد به اون سبد انتقال بدن) می ذاره تا کودکانه ترین شعر عباس یمینی شریف رو با لحن قشنگ خودش برای ما بخونه و بهمون بفهمونه که لعنتی ها! شما ها هنوز شعر دوران پیش دبستانی تون رو هم درک نکردید... و با لحنی تاسف بار تهش اضافه کنه... آزاد باش ای ایران، آباد باش ای ایران... اصلا شما کل فضای مجازی رو بجورید، سطر به سطر. عمرا یک مطلب پیدا کنید که تخصّصی به این کاندید پرداخته باشه. همه ش شده کل کل... دعوا... به گند کشیدن هم دیگه... کی کی رو قشنگ تر شست پهن کرد رو بند رخت... و این مرد، کسیه که در این قالب ها نمی گنجه و نمی تونن بگنجوننش حتّی. و برای همین از نظر من قابل ستایشه.


# اینم بنویسم که پیروز قطعی این مناظره ایزوفاگوس بود و لا غیر. چون دقیقا در انتهاش از علامه طباطبایی و مجموعه سلام خبر رسید که بچّه تون توی آزمون ها قبول شده و می تونید بیایید برای ثبت نام. و ما با دمبمان گردو شکنان که دو تا از مدرسه های بنام تهران بهمون اجازه دادن تا با پرداخت شهریه ی حداقل هفت میلیون تومنی، آینده ی بچّه مون رو تامین کنیم. چه پوچ. اون زمانی که من  در رشته ی پزشکی دانشگاه یک شهرستان، مشروط به شهریه قبول شده بودم خیلی واسم واضح بود  که انتخابش نمی کنم. اصلا قبولی حساب نمی کردم این رو. دقیقا مثل این بود که کلمه ی مردود رو دیده باشم اون پایین و تا یک روز تمام مثل نشئه ها در و دیوار رو نگاه می کردم که حالا کاری ندارم که به زور ردم کردند رفت. ولی امروز داریم خوش حالی می کنیم که مدارس غیر انتفاعی در پایه ی هفتم برای بچّه ی ما جا دارند و خودش هم که تلفن به دست گرفته و برای خاله و مادر بزرگ از افتخاراتش نطق می کند. خنده دار نیست؟ دنیا چه قدر کوچیکه. اگر یکی از این مدارس رو براش انتخاب کنیم، تا ایشون دیپلم بگیره، با همون پول و بسی کمتر منم مدرک پزشکی م رو گرفته ام! کاش که تیزهوشانت رو هم به همین خوبی ترکونده باشی بچّه جان.

ای اردی بهشت کسینوسی

   واقعا گاهی با خودم فکر می کنم اگه نمایشگاه کتاب تو اردی بهشت نبود، من حتّی کفنم هم به خرداد نمی رسید. 

   امروز زادروز مادرم بود، خونه مون پر از دسته گل و کیک شده رسما. کلمه هایی که دارم تایپ می کنم الآن، ممکنه بوی مریم و لیلیوم گرفته باشن حتّی. شایدم بتونن شکل این گل هایی رو براتون تداعی کنن که من اسمشون رو تازه یاد گرفتم (ژلمیرا بر وزن المیرا)! خلاصه نمی دونم امسال چی شده بود که همه با هم رگ محبتشون قلمبیده شد و هرکی از راه رسید یه کیک آورد و یه گلی زد به سرمون، انصافا هیچ سالی اینجوری نبود. بعد من ازون جا که خیلی هفته ی نابی داشتم، نهایت حرکتی که می تونستم برای امروز بزنم یه شاخه گل بود، که دیگه سبد گل های بقیه رو دیدم کفم برید بی خیال همونم شدم. وقتی هم که مادر خونه رسید و بهش تبریک گفتم برگشت بهم گفت از روی این گل و شیرینی هام فهمیدی که امروز تولّدم بود، نه؟ حالا تو هرچی بیای خودت رو پاره کنی که نه به خدا من خودم از قبل حواسم بود،،، دیگه هیچی سکوت کردیم. همون طور که تو روز تولد خودمون سکوت کردیم و کیک را تحریم نمودیم.


   حالا می خوام فردا با پول های خودش براش یه کتاب از موضوع مورد علاقه ش بخرم شاید فهمید منم می تونم یکم احساسات داشته باشم. سر ما رو خورد اینقدر از تبریک ها و کادو های امروزش تعریف کرد، خوب اعصابم خورد می شه. هر وقت من چیزی تدارک دیدم، با یه مرسی خشک و خالی تموم شد... حالا یه سال اینجوری شد و نتونستم و علاوه بر تیکه خوردن، باید اینم بشنوم که یکی از خاطره انگیز ترین ها بوده واسش، واقعا اعصابم خورد می شه! 

   طبیعتا خودم هم که از خودم پشیزی پول ندارم. تنها دلیلی که الآن سریع تر دلم می خواد دکتر شم همین پولشه، یعنی واقعا خسته ام ازینکه یه سناریوی مشابه رو هر سال یک بار باید تکرار کنم تا بهم پول بدن برم کتاب بخرم. واقعا دیگه درد داره هرسال باید جواب بدم که چه لزومی داره برم نمایشگاه... چه لزومی داره کتاب بخرم... چه لزومی داره پول خرج کنم... نمی دونم والا شایدم این شیوه ی تربیتی هست، الکی مثلا دارم رو پای خودم وایمیستم. خیلی عالیه از من انتظار دارن با صد تومن بن کتاب سر و تهش هم بیاد، بعد تو اصلا یه کتاب بیس علوم پایه ی پزشکی رو نگاه کنی زیر پنجاه نیست تو بازار اصن. باز من اینقد آدم ماهی ام کتاب درسی  نمی خرم هیچ وقت، اونا رو از کتاب خونه ی دانشگاه می گیرم همیشه! عیدی و نمی دونم حساب جداگانه و این حرفا رو هم نداشتم هیچ وقت. کادوی تولد هم که خدا بیامرزتش آخریش هفت هشت سال پیش بود. ولی باز همیشه این جنگ روانی رو داریم ما سر نمایشگاه کتاب. کلیییی از دوستام هستن با سطح پایین مالی خانواده شون  ولی کلی هم خرج می کنن همیشه. ماییم که همیشه مثل این گدا گشنه هاییم. به هر حال یه روزی انتقام همه ی کتابایی که می خواستم بخرم و پول نداشتم رو از نمایشگاه کتاب می گیرم و اگه هم شهردار شدم تاریخ نمایشگاه رو می ندازمش تو اسفند.


پ.ن: بهش می گم برای هر کس تو کل عمرش فقط یه بار پیش می آد که عدد سال تولدش با عدد سنّش برابر شه که امروز همون یک بار تو بود. از این جمله ی عدد گونه م استقبال خوبی شده... هر چند من خودم فکر نمی کنم تا هفتاد و پنج ساگی  عمر کنم که به این اوّلینم برسم. ولی خوش به حال اونایی که می بیننش... 

پ.ن دیر تر: خودم باورم نمی شه، ولی این پست رو تو خواب نوشتم. :))) پنج دقیقه می خوابیدم، یک کلمه تایپ می کردم. اون آخراش رو هم واقعا با یه حالت خماری و مستی ناشی از خواب تایپ کردم. یادمه دیگه معنای واژه ها رو نمی تونستم تشخیص بدم... یعنی هر حرکتی که بگی من سر این بی همه چیز در آودم.

منی که من بودم

   منی ست که دلش می خواهد در نقطه های خیلی سخت تنها باشد و تنها و تنهاترین. از ترحّم بدش می آید و سکوت می کند و خوش حال که بلد است وقتی حالش خوب نیست سر عالم و آدم را شیره بمالد تا ذرّه ای نفهمند.

و وقتی بالاخره سختی ها یک بلایی سرش آوردند، وقتی با افتخار از پا در آمد، گوش هایش را باز کند تا همین تک جمله ی زیر را از اطرافیانش بشنود:

"چه طور زودتر نفهمیدیم که کمکش کنیم؟ چرا اصلا معلوم نبود؟"

انگار که همین یک جمله، برایش بیارزد به نشنیدن تمام هم دردی ها و دریافت نکردن تمام کمک ها. انگار که سطل آبی باشد روی آتشی که ذره ذره و تنها تنها بلعیدی ش و با هر شعله ای که می خوردی در روی بقیه لبخند می زدی...

منی ست که دلش می خواهد بقیه را به عذاب وجدان بیاندازد، که قشنگ حس کنند می توانستند باشند وقتی نبودند و از فکر کردن به همین امر کاسه ی سرشان با سولفوریک اسید نود و شش درصد شست و شو داده شود. این من مریض است، و مریض وار به مریض بازی خود ادامه می دهد.

همچین منی ست، 

که هیچ کس نفهمید عموی مرده اش سه هفته قبل کنکور...

که هیچ کس نفهمید دوم دبستان بالای پل...

که هیچ کس نفهمید چهارده سالگی...

که هیچ کس نفهمید آن پاکت نامه ی پست...

که هیچ کس نفهمید آن شب آذر...

که هیچ کس نخواهد فهمید امروز.


انگار که یک فیلم باشد، و فقط تو بدانی اسپایدر من واقعی، زیر نقابش چه شکلی ست و تنها تنها با خودت کیف کنی...

انگار که اسکافیلد باشی و سرطان داشته باشی و به هیچ کس نگویی و وقتی جان فشانی هات را کردی، برگه های آزمایش سرطانی ات بکوبد توی صورت لینک و سارا.

انگار که حلّاج باشی و بگویند چرا کردی؟

و پرت کنی توی صورتشان که: خون بسیار از من برفت. دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردی روی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان خون ایشان است...


یکی بیاد منو از فاز انتخابات بکشه بیرون...

   دی روز که کلا صفر ساعت چون فاز درس خوندن نداشتم. امروز هم به میمنت علّاف بازی هام کلا سه صفحه جزوه.

مبارکم باشه. نصف امتحان سه شنبه م مونده،  تا حالا هم نگاه ننداختم جزوه ش رو. رسما دارم هرچی ترم پیش ریسیدم رو پنبه می کنم این ترم.

مطمئنم این خرخونامون تا الآن ده دور هر صفحه رو نشخوار کردن. از هر صفحه با ده رنگ مختلف نکته برداری و خلاصه برداری کردن. ده تا رفرنس رو با جزوه مطابقت دادن. بعد اون وقت من جزوه م عینهو پاهای سیندرلّا،  بلورین. حتّی لامصب ورق هم نخورده که بگم باز یه حرکتی روش زدم. دقیقا به همون حالتی که از دستگاه فتوکپی دانشگاه اومده بیرون چسبیده به هم. وای که من چقد متنفرم از سگ دو زدن واسه نمره. نه می تونم برم تو گروه بی خیالای تنبل، نه می تونم ادای خرخونا رو در بیارم. حالم صد درصد از ورژنی که الآن مجبورم باشم به هم می خوره. دلم می خواد بشم چنگیز مغول تموم کتاب های مربوط به رشته م رو خمیر کنم بریزم تو کوره بعد ببینم بقیه از کجا می خوان علم اندوزی کنن. (هشتگ گربه و گوشت و پیف پیف اینا)

   چه گلی به سرم بگیرم آخه؟ اون موقع ها که ریاضی بودم همیشه ته دلم قرص بود که حالا بی خیال تهش سه چهار فصل هم موند اکی هست خودت سر امتحان یه ژانگولری می زنی ، نمره در می آد از راه حلّت و همیشه هم با همون ژانگولر ها خوشگل ترین نمره ی ممکن رو می گرفتم. آبم از آب تکون نمی خورد. کسی هم نمی فهمید چه جوری نمره می آرم. ولی الآن دلم رو به چی خوش کنم آخه؟ نه امتحاناش تشریحیه، نه می فهمم، نه خوشم می آد، نه استعداد دارم، نه اصلا ربطی به این رشته دارم، نه از نظر روانی سر کلاسا بودم حتّی و نه یه رفیق دارم بهم جزوه خلاصه ای چیزی قرض بده یا بیاد یکم بهم توضیح بده بلکه نیفتم! کلّه م شپش زده ولی حوصله ندارم برم حموم، سردمه چون خونه مون تو بهار داخلش سرد تر از خارجشه، حوصله ندارم فردا برم قیافه ی کسی رو ببینم، الآن حتّی حوصله ندارم خودم رو از پریز بکشم  برم بکپم که نخوام اینقدر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم.

تف بگیرن این زندگی منو.

تف بگیرن این اردیبهشتی که برای خودم ساختم رو.

یه تف اساسی بگیرن این رشته م رو.

تف اعظم بگیرن نیمه ی کوفتی بهار رو.

و آخرین تف رو هم بگیرن به کل اتفاقات هیجان انگیزی که می ندازنشون تو بهار.

همه از پاییز و غروباش متنفرن و من به اندازه ی همه ی تک تک اون آدما باید تنفّر از بهار رو تنهایی به دوش بکشم.


تقدیم به شما. از جمله هنر های امروزم هست:

(تو صفحه ی جدید بزرگ بازش کنین. انصافا باید بگم این قالبم رو هم یه تف جداگانه بگیرن که عکس ها رو مورچه مورچه باید بندازم توش؟)

فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه از نظر اخلاقی، کامنت های مردمه از پیج های مختلف چند ساعت بعد مناظره...




# همین الآن طی مذاکره ی این ور خونه ای ها با اون ور خونه ای ها فهمیدیم که من #رای_اوّلی_شونم.

# ایزوفاگوس داره می پرسه: احمدی نژاد #اصیل_گر بود یا #اصول_گر؟

# مامانم می گه اصلا مگه تو #دو_سال_پیش برای لیست اصلاحات مجلس نمایندگان مجلس رای ندادی کیلگ؟

# بهش می گم مادر من اینقدر با ایزوفاگوس درس #کلاس_ششم_دبستان خوندی، پنج ماه برات دو سال گذشته.

# بابام داره با خودش زمزمه می کنه : فکر می کنم اینا ابر ها رو #باردار می کنن.

# قدر دندونات رو بدون. برو مسواک بزن. ساعت کوک کنی من حوصله ندارم فردا صبح بیدارت کنم.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

مناظره - ۲

  نصف دلیل اینکه بی خیال امتحان سه واحدی سه شنبه م شدم و دارم مناظره رو می بینم به خاطر خنده های زیر سبیلی عاقل اندر سفیه روحانیه. انگار که با خنده هاش می گه خدایا بیا ببین من اینجا بین این مسخره ها چی کار می کنم اصلا؟

یاد خودم می افتم سر کلاس  های دانشگا، منم دقیقا این نوع خنده ی محجوبانه رو دارم و اکثر مواقع _درست مثل روحانی_ دارم سعی می کنم خنده هام رو بخورم که مثل روحانی موفق نمی شم. همه ش هم دارم فکر می کنم خدایا من اینجا بین این دیوونه ها که فازشون یک درصد مثل من نیست، دارم چه غلطی می کنم دقیقا؟

یه تحمیق نهفته ای پشت خنده هاشه آتیش پاره.


   چقدر مناظره دیدن کیف می ده. بیشتر از صد بار سینما رفتن. تو سینما معمولا دارم قیافه ی تماشاچی ها رو نگاه می کنم چون حوصله م سر می ره، هیچی هم میلم نمی کشه ولی اینا خیلی باحالن. تازه تو خونه خودم تنها تنها علاقه مندم و دنبال می کنم که این خودش یه موهبت جداست چون مجبور نیستم نقطه نظر های بقیه رو بشنوم و قشنگ می تونم  آنالیز کنم کاندید ها رو. کلی هم چیز میز خوردم. الآن خورده چیپس ها رفتن تو تیشرتم اصلا راحت نیستم، دست هام چسب چسبی شده به خاطر شیرینی، یکم ازشلوارم هم نم داره چایی روش چپه کردم. کلا شرایط مطلوبی ندارم، ولی دلم نمی آد پاشم برم رسیدگی کنم.


طی آنالیز های پایه ایم، چند تا فکت هم استخراج کردم:

مو های قالیباف یکم  به خرمایی می زنه ولی از اون خرمایی نادر ها نیست،

سمت راست صورت هاشمی طبا کلا یه طبقه بالا تر از سمت چپ صورتشه،

میر سلیم عینکش هری پاتریه ولی کلّه ش با وجودی که کچله برق نمی زنه،

دماغ و گوشای جهانگیری هم درخشانه ولی به صورتش زار هم نمی زنه،

از اون رئیسی هم می ترسم، می آد رو صفحه نگاش نمی کنم کلا قیافه ش رو.


پ.ن: اون بیلبیلک های توی گوششون رو هم حذف کردن، می گفتن برای اینه که دقیق تر صدا رو بشنون. نمی دونم تو این یه هفته چی کار کردن با گوش هاشون که دیگه نیازی بهش ندارن!


# وااااااای یکی توی اینستا نوشته هر وقت که جهانگیری می گه مردم عزیز ایران ما با هم جواب می دیم جون مردم عزیز ایران. پاشیدم از خنده!


kilgh bits in ma chipset - ep six

   اکثر رفتار های ما ریشه در کودکی مان دارد. ترس ها، علایق،  افکار...

   همین الآن یکی از این رفتار های خودم رو کشف کردم. به مناسبت تموم شدن آزمون تیزهوشان، این بچّه حدود یک ساعته داره با توپش به دیوار پذیرایی می شوته و خوش حالانه به بازی می پردازه. با هر شوتش انگار که یه تیکه شیشه رو فرو می کنن تو دل و روده ی من و الآن انصافا دلم درد می کنه و حالم خرابه. جالب اینجاست که من آدمی ام که کلا برای تمرکز کردن نیازی به سکوت ندارم و اصلا برام فرقی نمی کنه چه کاری رو توی چه محیطی باید انجام بدم. توی سکوت محض کیفیت کارم همونی می شه که زیر یه بلندگوی مثلا ده هزار دسی بلی که البتّه اگه پرده های گوشم پاره نشن.

   هیچی دیگه داشتم فکر می کردم که چرا نسبت به این نوع صدا اینقدر واکنش منفی پیدا کردم. تق... می کوبه، شق... می کوبه... بومب، بازم می کوبه! دیوونه م می کنه. هی رفتم تو خاطراتم عقب... عقب تر... خیییییلی عقب تر. شق... شق... شق... عقب ترین! شق شق شق. صدای لعنتی ش تو گوشمه. چی پیدا کردم؟ یادم اومد اون روزایی رو که شاید سه چهار ساله بودم و وقتی یه دونه شوت به توپم می زدم، مامانم می اومد بالای سرم و تا یک ساعت به جونم نق می زد و تا آخر روز سرزنشم می کرد که به خاطر من سرش تموم روز درد می کرده. به سرش دستمال می بست... هر اتفاقی که می افتاد تقصیر همون یه دونه شوتی می افتاد که من به توپم می زدم... 

   از دوران ابتدایی م یادم می آد... یادمه یه کلاسور آبی فیلی رنگ داشتم توی دوم دبستان. روش کلی عکس برگردون چسبونده بودم. کارهای مدرسه مون رو پانج می کردیم و می ذاشتیم اون تو. وقتی می خواستی کاغذ بذاری توش باید دو تا تیکه آهنی ش رو رو با دست می گرفتی و بازش می کردی، یه صدای تق ملایمی می داد موقع باز و بسته شدن. به وضوح یادمه اون روزی رو که سر ظهر یه کاغذ اومدم بذارم توش و مامانم از خواب بیدار شد و هرچی از دهنش در می اومد بهم گفت! با تنش وحشت ناک. منم نمی دونم چرا همیشه ظهر ها هوس می کردم کاغذ هام رو مرتّب کنم. شاید چون همون موقع تازه از مدرسه می رسیدم و دلم می خواست همون لحظه مرتّب شن... یادمه از اون زمان به بعد، موقع باز و بسته کردن اون کلاسور کوفتی دندونام رو روی هم فشار می دادم و فکم رو می آوردم جلو. این کار باعث می شد استخون چه های گوشم جهت گیری شون عوض شه و خودم صدای تقه ی آهنی ش رو نشنوم. فکر می کردم وقتی خودم نمی شنومش یعنی صداش کمتر شده. حتّی واسه یه مدتّی موقع بستن کلاسور گوشت دستم رو می ذاشتم لای اون تیکه آهن ها تا روی دستم بسته شه و صدا نده، بعدش آروم و با درد فراوون دستم رو می کشیدم بیرون از لاش. کم کم هم کلا بی خیال اون کلاسور شدم. تبدیل شدم به یه بچّه ی شلخته که مامانش همیشه سرزنشش می کنه که چرا همیشه کاغذ هاش تو کف اتاق پخش و پلا هستن. 


   گذشت و مامان من این اخلاقش درست شد، اون موقع به خاطر فشار درسی و کاریش اینجوری بود و نسبت به کم ترین سر و صدا ها واکنش نشون می داد. عصبی بود و عصبانیتش رو اینجوری خالی می کرد. شاید اگه الآن براش تعریف کنی زیر بار نره حتّی!

   ولی من دیگه تا آخر عمرم نسبت به صدای کوبونده شدن توپ به دیوار، دل درد می گیرم در صورتی که از نظر ژنتیکی می تونم بهترین تمرکزهای ممکن رو زیر بلندگوی مراسم عروسی داشته باشم و البتّه وقتی رنگ آبی فیلی می بینم چشمام گشاد می شه و ته دلم خالی. من دلم درد نمی گیره چون از صدای شق شق توپ بدم می آد، دلم درد می گیره چون حس می کنم هر لحظه یکی قراره بیاد و یکی بکوبونه تو صورتم و هرچی از دهنش در می آد بهم بگه. دیگه درست هم نمی شم. تا همین یه دقیقه پیش یادم نمی اومد چرا باید همچین جهت گیری ای نسبت به همچین صدای ساده ای داشته باشم، ولی الآن هر چی فکر می کنم نمی تونم ببخشمش. نصف این حس های مزخرف این روزای من تقصیر شرایطی ه که خواسته یا نا خواسته تو بچّگی من رو توش قرار دادن و فکر کردن کم اهمیت تر ازچیزیه که من ازش تاثیر بگیرم. کوفتی ها.


های مردم شما ازین خاطره ها ندارین؟ فقط منم که موقع درس خوندن همچین چیزایی می آن جلوی چشمام؟ از خودم هم متنفرم.

برای ایزوفاگوس در یک روز مانده به نیمه ی اردیبهشت

   ایزوفاگوس عزیزم!

   این منم و دارم برای اوّلین بار برایت نامه می نویسم. منظورم این نیست که فردا پس فردا بخواهم بروم پستش کنم ها... نه. منظورم این است که اوّلین باری ست که احساس کردم آن قدری بزرگ شدی که می توانم اسمت را آن بالا، برای مخاطب خاص نوشته ام، بنویسم. شاید هم دلم می خواهد یک نوشته ای از امشب به یادگار داشته باشم تا شاید وقتی بزرگ شدی و ریش و سبیل درآوردی (که الآن دارد از تصوّر قیافه ی ته ریش دارت خنده ام می گیرد!) و بیشتر فهمیدی دنیا چند چند است، درست در همان موقع ها که احتمالا موهای خودم سفید شده و دیگر ذوق الآنم را در چشمانم نخواهم داشت و زندگی از این هم برایم عادی تر شده، درست در این چنین روزی بگذارمش توی یک پاکت و بیاورم بی سر و صدا تحویلت بدهم تا بخوانی اش.

اصلا شاید تا آن موقع مامان یا بابا یا خیلی از اقوام دیگر (که نمی خواهم بنویسم اوّلین نفری که الآن در ذهنم می آید همیشه بابابزرگ است...) مُرده باشند و ما فقط هم دیگر را داشته باشیم و تو با خواندن همین پاراگراف اوّل، ساعت ها زار بزنی. شاید خودم هم موقع خواندن نامه آن جا بودم و با هم زار زدیم. یا شاید هم اصلا گفتی دوست داری نامه را با صدای خودم بشنوی که آن جوری  احتمالا با خواندن این جمله ها صدایم کم کم می لرزد و نامه را به دستت می دهم که ادامه اش را خودت بخوانی چون از صدای لرزان خودم وقت هایی که شبیه آدم های ضعیف می شود متنفّرم حتّی اگر جلوی تو باشد...

   به هر حال اصلا هدف نوشتن نامه این ها نبود. صرفا چون داشتم یک نامه به آینده می نوشتم، احتمال ساده ی چند پیشآمد را در نظر گرفتم و روی کاغذم آوردم. امشب چهاردهم اردی بهشت ماه نود وشش است ایزوفاگوس و فردا صبح که بشود برای تو روز مهمّی ست. پس برای من هم هست. نا سلامتی فردا می خواهی آزمون تیزهوشان بدهی!

   می خواهم برایت بنویسم که دیوانه وار هم آرایی عدد های زندگیت را حس می کنم. تو خیلی خوش شانسی که من را داری ایزوفاگوس. آن موقعی که من آزمون تیزهوشان داشتم، کسی نبود که به کفشش باشد و برایم از این نامه ها بنویسد که لااقل یادم بماند سرنوشتم در چه تاریخی کم کم شروع کرد به رقم خوردن. ولی من الآن هستم که برای تو بنویسم که امروز چهاردهم اردی بهشت ماه است، و چهاردهم اردی بهشت ماه همیشه روز سمپاد است و از قضا امسال چهاردهم اردی بهشت ماه  افتاد پنج شنبه تا تو توی این روز بروی در آزمون ورودی سمپادی که روزش همین امروز است شرکت کنی و اتّفاقا تاریخ تولّدت هم چهاردهم است واحتمالا اگر الآن بروم شماره داوطلبی ات را چک کنم، یک چهارده هم از توی آن در می آورم. و خلاصه، اگر مربوط به خودم می شد با این همه هم آرایی تا الآن یقین حاصل کرده بودم که قبول شدن سر شاخم است و اصلا روز، روز من است و سمپاد به خاطر من همه ی دم و دستگاه و جشن و آزمون ورودی اش را انداخته در چنین روزی.


   ایزوفاگوس. راستش را بگویم نمی دانم قبول می شوی یا نه. یک جاهایی توی درس هات بدجوری جوب می زنی. به فرزی آن زمان های خودم سوال ها را نمی فهمی. بعضی موقع ها یک بدیهی جاتی را ازم می خواهی دوباره و سه باره توضیح بدهم که داغ زده ام می کنی! امشب که ازت می پرسیدم یک سری از فرمول ها از توی مغزت پریده بود. ولی در عوض کلی درس خواندی و سخت کوش بودی که من هرگز نبودم. کلی کتاب تست حل کردی که من برای کنکورم هم عین آدم نکردم. کلی پای داد و هوار های مامان صبوری کردی و با هم درس خواندید که من در زمان خودم فقط بلد بودم به جای این کار ها لج بکشم. بی خیال بودی، زمان کم نمی آوردی و به استفاده از هایلایتر اعتقاد داشتی که باز هم من هیچ کدامش را نبودم. تو برای قبول شدن فقط کمی باد موافق می خواهی. شانس بیاوری فردا طوفان به پا شود. من فقط می دانم بیشتر از خودت برای فردا استرس دارم. تو امشب بغض کرده بودی. انگار که شام غریبانت باشد! می گفتی مطمئنّی نمی توانی قبول شوی و بدجور تقلا می کردی. من سعی کردم کاری کنم آرام شوی. با تو انگشت بازی کردم و گذاشتم برخلاف همیشه شکستم دهی و البتّه خیلی فنّی این کار را انجام دادم تا اوّلش خوب تقلّا کنی و نفهمی که از قصد دارم می بازم. تهش هم چند تا فحش آب دار شوخی شوخی نثارت کردم تا بروی با داروی خواب آوری که مامان در حلقومت ریخت سعی کنی خواب آرامی داشته باشی. ولی ایزوفاگوس... لعنت به زمانه ای که باعث شده تو با این سنّ کوچکت همچین شبی را از سر بگذرانی!


   به قبول شدنت که فکر می کنم یک لبخند می آید روی صورتم، گشاااااد. به این فکر می کنم که اگر حلّی یکی بشوی، مستقیم می روی توی مدرسه ای که من  سال ها آرزوی تحصیل در آن را در خواب هام می دیدم. احتمالا چندتایی از معلّم های قدیمی من را آن جا می بینی و چون فامیلمان شبیه هم است و فامیلی عجیب غریبی هم هست قطعا از تو می پرسند که با کیلگارا نسبتی داری؟ و تو هم لابد بعدش با افتخار سرت را بالا می گیری و باد به غبغب می اندازی و می گویی آره. دریا را می بینی و مثل من تویش غرق می شوی و برایت می گوید که چه جور با فیزیک حل کردن هایم روانی ش می کردم و در عین حال طوری رفتار می کردم اینگار که اصلا وجود خارجی ندارد. احتمالا وقتی دریا را ببینی منشا خیلی از رفتار های عجیب من را درک می کنی. اصلا شاید بتوانی ما را با هم آشتی بدهی! تو می روی و سس خرسی را می بینی و او به تو یاد خواهد داد که کلّه مکعبی یعنی چه. و تازه شانس این را داری که خیلی های دیگر شبیه این ها را ببینی که من نداشتم.


   امشب به من گفتی که کیلگ! نمی شود جایمان را عوض کنیم و تو به جای من بروی آزمون بدهی؟ ایزوفاگوس خل و چل. من از خدایم بود که جایمان با هم عوض می شد. تو همیشه خیلی خوش بخت تر از من بودی. همین که مال قرن بیست یک حساب می شوی ولی من قرن بیستی ام خودش همه چیز را ثابت می کند. من حاضرم همه چیزم را بدهم و جایمان را عوض کنیم. من کوچیکه باشم و تو بزرگه. من همانی باشم که لازم نیست چیزی حالی اش بشود و تو بشوی همانی که باید درک کنی. من بشوم همانی که مامان مدام قربان صدقه اش می رود و تو بشوی همانی که جدی جدی توی چشم هایش زل می زند. من بشوم همانی که کیلگارا را دارم و تو بشوی کیلگارایی که هر راهی که خواست برود همیشه تنها بود و اوّلین قربانی.


    تو که من نبودی ایزوفاگوس! چرا خواستی جایت را با من عوض کنی؟ اصلا حتّی اگر قبول هم نشوی چه غمی داری؟ من که توی زندگیت هستم که مواظب باشم حقّت را نخورند و به زور زندگی را دیکته ات نکنند.اصلا مگر مهم است اگر تو سمپادی نشوی؟ دیگر سمپادی تر از من کی را می خواستی که امشب یکجور غریبانه ای زل زدی تو چشم هام؟ کیلگارا همچین کسی را نداشت. هیچ وقت. ولی تو از صدقه ی سر من از همین الآن می خواهی المپیادی بشوی و بعدش توی دانشگاه ریاضی محض بخوانی! تو یک استقلالی بارسایی دو آتیشه هستی و از خود من بهتر همه ی بازیکن ها و اخبار ها را حفظ هستی! درس مورد علاقه ات ریاضی ست و هرچند ناکام ولی سعی می کنی ادای آن هایی را در بیاوری که چشم هایشان موقع حل کردن سوال خرگوشی می شود. من امروز داشتم ریواس می خوردم و تو به زور هم که شده یک ساقه ی ریواس تلخ را چپانده بودی توی دهنت و سعی می کردی بخوری اش و عُق عُق می کردی چون ریواس دوست نداشتی. تو نسخه ی کپی برابر اصل هشت سال پیش کیلگارایی و آن وقت آمدی به من، به منی که این روز ها همه ی دغدغه ام برگشتن به آن دوران است می گویی بیا جایمان را عوض کنیم؟ این دیگر چه دنیای هردمبیلی ست؟


   کاش قبول شوی. کاش قبول شوی که من بتوانم کیلگارا را با چشم های خودم در حلّی ببینم و حس کنم آرزو ها هم گاهی برآورده می شوند و توهم بزنم که خوش بخت شدم رفت پی کارش چون توی شاخ ترین مدرسه خاورمیانه هستم!


   امشب وقتی خواستی بخوابی، آمدی پیشم و اس ام اس جدیدی که برایم رسیده بود را بلند برایت خواندم. معلّم ریاضی اوّل راهنمایی ام بود...! نوشته بود هنوز چشم های "معصوم" و "باهوش" کیلگارای کوچولو را عین روز اوّل توی ذهنش دارد. من خودم آن چشم ها را به خاطر ندارم. کلی توی آینه زُل زُل کردم ولی نمی دانم آن چشم هایم را کجا جا گذاشتم. توی آینه فقط دو تا چشم بی مصرف می بینم که از کوری، شیشه های عینکش قدر ناخن پای دایناسور قطر دارد. ولی صورت تو را که نگاه کردم همان چشم ها بود. دقیقا همان چشم های هشت سال پیش خودم. و  تو داشتی زیر گریه می زدی چون نگران فردایت بودی و من داشتم زیر گریه می زدم چون دل تنگ گذشته ام بودم. و این بازی کثیفی ست که زمان با چشم های ما کرد ایزوفاگوس.


   پس تو را به خدا فردا برو و قبول شو.  نگذار که عقده اش به دل تو هم بماند. من فرصتش را نداشتم. تو داری. تو فرصتش را داری که آن چشم ها را هشت سال بعد این شکلی سرد و بی روح نبینی عزیز دلم!


اگر هم قبول نشدی به درک. خودم خانه را برایت تبدیل به سمپاد می کنم. قول. باز هم نمی گذارم چشم هایت مثل مال من یکی بشوند.

kilgh bits in ma chipset - ep four

   طی یک حرکت خیلی انتحاری و پس از آنالیز کردن های احساسای مامانم که آیا اگه تو بودی بهت بر می خورد یا نه، تصمیم گرفتم فردا برم به این استاد خانومه ی خندونمون که حتّی فکر کردن بهش حالم رو خوب می کنه، روز معلّم رو تبریک بگم. قبلا هم ازش نوشتم براتون.

   چند تا دلیل دارم واسه این کارم که باعث شده خودخواه نباشم و خجالت رو بذارم کنار و سعی کنم زبون مبارک رو شده حتّی به زور در حلقوم مبارک به چرخش در بیارم. راستش معمولا وقتی کارای به این گندگی که نیازمند سخن وری و ارتباط بالایی هست رو می خوام انجام بدم دقیقا در شرف انجامش خیلی با خودم حرف می زنم و مدام تو سرم تکرار می کنم : " تو الآن کیلگ نیستی. یه آدمی با یه شخصیت کاملا جدید و از نو نوشته شده و اصلا مشکلی نداره هر کاری دلت می خواد انجام بدی. چون تو الآن کیلگ نیستی و لازم نیست نقشش رو بازی کنی واسه این چند لحظه. داری نقش یه آدم جدید خوش صحبت رو بازی می کنی توی مثلا یه فیلم..." و سخن هایی از این قبیل! خودم هم باورم نمی شه ولی از موقعی که اومدم اینجا حدود نود و پنج درصد مکالمه هام رو با پناه بر همین روش جلو بردم و جواب می ده. آرومم می کنه و حداقل کمتر دست و پام رو گم می کنم و  وسط مکالمه ها دیگه ازین احساس ها ندارم که باید همون جا زیر پاهام گودال بکنم و توش قایم شم.

داشتم دلیل هام رو می نوشتم که چرا تصمیم گرفتم همچین کاری انجام بدم:


۱) طرف به معنای واقعی کلمه فرشته س. اگه دانشگاه رفته باشین واقفید، نرفته باشینم من بهتون می گم که داشتن همچین استادی تو دانشگاه مثل همون سوزنیه که توی انبار کاه پیدا شده. با اخلاق، با وجدان کاری، با حوصله، کلاسای خلاقانه و جذاب، مودب، خندان، خوش برخورد، به فکر دانش جو و نه در برابر او، و مهم تر از همه تدریس عالی. طوری که دلت نیاد یک دقیقه از کلاسش رو از دست بدی...! من کلا تا الآن چهار تا استاد اینجوری داشتم تو کل زندگیم... که ایشون شاخ ترینشونه!

۲) اعتقاد دارم که باید انرژی مثبتی رو که ازش گرفتم بهش پس بفرستم هر طور که شده. خیلی توی یه سری از موارد کمکم کرد این دو ترم. روز اوّلی که بهم گفتن باید بری نامه ت رو بدی خانوم دکتر فلانی تو گروه بیوشیمی امضا کنه، هر دراکولای خون خواری رو پیش خودم تصور کردم غیر این یه رقم.

۳) مامانم حرفای مخالف اعتقادات من زیاد می زنه، ولی بعضی تکیه کلام هاش همیشه به دلم می شینه. یکیش اینه که اگه واقعا کسی رو دوست داری باید بهش بفهمونی و رو در رو بهش ابراز کنی قبل از اینکه سرنوشت از هم جدا تون کنه.

۴) اگه نرم قطعا در آینده که دلم براش تنگ می شه، حسرتش رو خواهم خورد که فرصتش رو داشتم به یه بهانه ای بیشتر کنارش باشم و از حضورش فیض ببرم ولی به بختم پشت پا زدم.


دو تا دلیل هم برای نرفتن داشتم:

۱) نمی دونم با توجّه به اینکه دکتره بهش بر نمی خوره که من به جای روز پزشک روز معلّم رو بهش تبریک بگم؟ تو جامعه ی ما یه سری آدم عقده ای هستن که بهشون بر می خوره اگه آقا یا خانوم دکتر صداشون نزنی و صرفا بگی استاد. انگار که استاد بودن چیز بدیه. انگار که بخوان بگن ما با بقیه ی استادا فرق داریم... شاخ تریم... بدی استادای پزشکی همینه، اکثرا پزشکن و  تو نمی دونی یک شهریور رو باید بهشون تبریک بگی یا روز معلّم رو؟ باید ذائقه شون دستت بیاد.

2) بلد نیستم حرف بزنم و فکر کردن بهش هم حالم رو بد می کنه!


که خب مشکل شماره ی یک با کمی پرس و جو از مادر و مشاهده ی اینکه یکی از استادای پزشکمون همین امشب خودش اومد غیر مستقیم توی یکی از گروه های تلگرامی پیشواز تبریک روز معلم رفت، حل شد.

مشکل دو هم که فردا وقتی رفتم تو نقشم حلش می کنم یه جوری. یکم هم تمرین کردم چه دیالوگ هایی باید رد و بدل کنم.

و در کل زور اون بالایی ها به این پایینی ها می چربید. من مولوی وارانه دوست دارم این استاد رو. درست مثل سیمپل و دریا و غفی و سس خرسی و ام ژ هاش و خیلی دیگه از معلّمای دبیرستانم.

برای همین، دیگه تصمیمم رو گرفتم، اگه هم به نظر کسی خودشیرینی یا لوس بازیه واسم مهم نیست یا حداقل سعی می کنم نباشه! چون خب به هر حال می دونم خیلی کار مرسومی نیست تو دانشگاه و به خصوص بچّه های نسل ما!


+ بعدا نوشت در روز معلّم:

   آقا رفتم پیشش و اینقدر خوش حال شد که نگو! گشاد ترین لبخندش رو تحویلم داد و بهم گفت همین که شما ها هستین به من انرژی می ده. دوست داشتم این استادمون یه وبلاگ مثل مال خودم داشت، بعد می رفتم نوشته ی امروزش رو می خوندم ببینم نظرش چی بود در مورد این حرکتم. یعنی خوب تقریبا مطمئنّم که بچّه هامون فازشون عمرا مثل من نیست و برای همین تبریک مستقیم اینجوری از تعداد افراد زیادی دریافت نمی کنن استادا و احتمالا اگه استاده نخوابیده باشه هنوز، حافظه ی کوتاه مدّتش من رو به یاد داره.

   یعنی خوب مثلا  امروز یکی برای تاریخ زدن گزارش کارش ازم پرسید راستی کیلگ امروز چندمه؟ و وقتی خواستم بهش جواب بدم خنده ام گرفته بود نا خودآگاه! چون خودم این طوری ام که بای دیفالت از عید دارم برنامه می ریزم تو روز دوازدهم اردیبهشت برای هر کدوم از معلّم هام چه متنی رو اس ام اس کنم که بفهمن چقدر دوستشون داشتم و روی شخصیتم تاثیر گذاشتن یا به فلانی چه جوری تبریک بگم و این صحبت ها! بعدش هم که روز شمار معکوس روز معلّم راه می ندازم تو ذهنم. واقعا نمی دونم چرا من این قدر شخصیت این لاو ویت تیچری از آب در اومدم. :))) از آشغال ترین معلّم مدرسه مون هم دفاع می کردم مقابل بچّه ها. یا مثلا حتّی یکی دیگه از بچّه ها امروز واکنشش نسبت به گل هایی که دست استادا می دید این بود که چه مسخره. مگه شما ها هم معلمین؟ و من خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم تو دهنش و بهش نگم حالا نیست که تو خودت خیلی شبیه دانشجو هایی؟


   بچّه های نسل ما از بچگی عادت کردن که یه جهت گیری نادرستی نسبت به معلّم و استاد داشته باشن. انگار که اونا یه تیم هستن و ما یه تیم هستیم. شاید منم همچین شخصیتی پیدا می کردم اگه وقتی بچّه بودم یکی می زدن پس گردنم یا خودکار لای دستم می ذاشتن. ولی خوشبختانه به برکت مدرسه هایی که توش درس خوندم، از زمانی که خمیره ی شخصیتم داشت شکل می گرفت با معلّم های جالبی آشنا شدم و برای همین یادگرفتم باهاشون دوست باشم و از وجودشون ذره هایی رو جذب کنم که قوی ترم می کنه. درست مثل شمشیر گودریگ گریفندور. :)))


و یه چیزی بگم از خنده بپاچید وسط وبلاگ خوندن. جایزه ی لاکچری ترین پاسخ تبریک روز معلّم رو تقدیم می کنم به استاد بهداشتم. :)))) بهش ایمیل زدم که آره آقا روزتون مبارک و این صحبت ها. جواب داده:

"سلام و ادب! از لطف جنابعالی متشکرم. بنده هم متقابلا خدمت استاد گرانقدر تبریک عرض می کنم. برای برگزاری آزمون و فراهم شدن امکاناتی که دستور فرموده اید، نهایت تلاشم را می کنم...!"
هیچی دیگه... هنوز صفحه ی ایمیلم بازه، دارم فکر می کنم دیگه چه امکاناتی رو دستور بفرمایم برای این ترم انجام بده. خوبه دستور بدم واسه همه ی رفیقام بیست رد کنه بقیه رو بندازه؟ هار هار هار. استاد کی بودم من؟ :{ وای. :))))))))) تا حالا هیشکی بهم نگفته بود استاد. خیلی خوش گذشت. :)))))) نمی دونم حیوونکی منو با کی اشتباه گرفته. :))

من چه اندازه پر از انرژی مثبتم امروز،
ولی چه اندازه تنم هشیار نیست چونکه نصف واحدام دوباره رفته رو هوا. آخرش از استرس واحدام، هم پیر می شم هم شیش ترمه.

+ برید خندوانه ببینید امشب . ویژه برنامه ی پانصدمین قسمتشونه.