نمی دونم شما تا چه حد با دو تا بازی کمپانی سوپر سل که شهرت جهانی غیر قابل وصفی دارند، آشنا هستید.
یکیش کلش آو کلنزه ( Clash Of Clans) که سال ۲۰۱۲ وارد گیم مارکت ها شد،
یکیش کلش رویاله (Clash Royal) که حدودا همین یک سال پیش یعنی سال ۲۰۱۶ رونمایی شد ازش.
برای اینکه افکار این پستم رو درک کنید، فکر می کنم یکم باید با محیط کلش و سربازاش و ساختموناش آشنا باشید تا عمق کلامم رو بگیرید.
خود کلنز رو سوم دبیرستان بودم که شروع کردم. تو اوج شلوغی برنامه هام. خیلی شوخی شوخی و رو حرف بچّه ها. اصلا وقتش رو نداشتم حتّی. یک سال و اندی از همه گیر شدنش می گذشت. باید ۲۰۱۳ بوده باشه استارتم.
من قبل از اینکه کلشی بشم، تراوینر قهّاری بودم. قهّار که می گم یه چیزی تو مایه های دُردکش های میخونه! :))) اوّل ها احساس می کردم خیانته اگه برم سمت کلش چون کلش کاملا ایده ش کپی بود از تراوین ولی بعد یک سال اون قدر همه گیر شد و حتّی نصف تراوینی ها ول کردن و رفتن سمت کلش که منم وسوسه شدم.
تراوین هم یکی از همین بازی های جهانی شده ی جنگ قبیله طوریه که البتّه تحت وبه. جو تراوین اصلا مثل کلش نیست. واقعا استرس هر لحظه روته و یادمه یه بار از استرس لشگر فلان نفر که رو دهکده م بود به مرض بالا آوردن و تب و لرز رسیده بودم. از خاطرات تراوینم هر چی بنویسم کم نوشتم شاید بعد ها ... :))) واقعا وحشت ناک خوش می گذشت. یه مشت بچّه ی نفهم نابالغ فارغ از غم بودیم و هر کاری دلمون می خواست می کردیم. باید بازی کنین تا بفهمید چی می گم.
خلاصه آره ما اون زمان از تراوین کندیم و استارت کلش رو زدیم. و هی تو زندگی مون بود این کلش آو کلنز. تو همه ی مقاطعش. اوّلاش گارد داشتم نسبت به بازی شون، ولی گذر زمان همیشه معجزه می کنه. اکانت اوّلم رو گوشیم بود و چهل لول جلوش بردم و یادم نیست درست چی شد که پوکید. برای همین سال پیش دانشگاهی دوباره از صفر شروع کردم و سر همین عقب افتادم کلّی.
وقتی می گم هر لحظه باهام بوده واقعا بوده. قبل آزمون های قلمچی. قبل امتحان نهایی ها. حتّی پنج دقیقه بعد اینکه کارنامه ی ریدمان کنکورم رو دیدم.
سال اوّل دانشگاه که رفتم، حدود یک سال موتور اکانتم خاموش شد. چون اینترنت نداشتم. هیچ وقت اینترنت همراه نداشتم و دانشگا هم اینترنت نداشت هیچ وقت. سر همین قضیه ی اینترنت نداشتن، اوّلین سال اوّلی ای بودم که رمز وای فای رو از زیر زبون کارشناس آی تی سایت دانشگا کشید بیرون و بعدش هم بین همه ی بچّه پخشش کردم چون سرعتش آشغال بود نمی تونستم باهاش کلش بازی کنم. اون زمان گاهی آخر هفته ها که می اومدم خونه می تونستم بازی کنم ولی این قدر سال گند و مزخرفی بود که بی خیالش می شدم عموما.
سال دوم دانشگا هم که کلا خاک بر سرم بشه در گیر کوفتی جات و درس های مزخرف بودم که معدّلم خفن شه. خیلی بیشتر وقت می کردم بازی کنم ولی واقعا نه جدّی.
اینا رو نوشتم که سیر کلش بازی کردنم دستتون بیاد. کلش حدود دو هفته پیش پنج ساله شد و کلّی جشن گرفتند و یه سری اتّفاق های عجیب تو محیطش افتاد که هنوز رو نمایی نشده کامل.
خیلی وقت ها سر باز های کلش رو که

1396/05/25 @ 12:35
...So, communications class. Really? Mrs. Bradley doesn’t have a clue what it was like to be our age. “I find it best to confront the issue head-on by saying, ‘Pardon me, but you really hurt my feelings...
...خب... کلاس مهارت ارتباطات. واقعا؟ خانوم بردلی واقعا هیچ ایده ای نداره که هم سن ما بودن چه حسّی می تونه داشته باشه. " به نظر من بهترین راه برای مواجهه با موضوعی که ذهنتون رو در گیر کرده، اینه که به طرف بگید: ببخشید که اینو می گم، ولی تو واقعا داری احساسات منو می خراشی..."
از اون فیلمی(سریال بهتره بگم) که موضوعش خودکشی بود و منو تا مرز بالا آوردن رسوند نوشتم تو چند پست قبل ترم.
راستش اون فیلم هر چه قدر غیر واقعی و کلّی نگرانه و فن پسندانه نوشته شده بود، نکته ی مثبت هم کم نداشت. پاراگراف بالا که خودم ترجمه ش کردم، یکی از دیالوگ های دختر نقش اوّل فیلمه، قبل از اینکه خودکشی کنه.
این دیالوگ تو خود کتاب اصلی نیست. ساخته و پرداخته ی ذهن فیلم نامه نویسه. من کلا نسبت به هر فیلمی که برخلاف سیر داستانی کتاب قبل از خودش بره جلو، حس خوبی ندارم. حس می کنم ایده ی نویسنده ی کتاب رو دزدیدن و حالا برای جلب مشتری دارن لوس و مسخره ش می کنن و الآنه که گند بخوره تو همه چی. حس خیانت دارم نسبت به این کارشون.
ولی این دیالوگ، به فکر وادارم کرد... هانا داره پیش خودش معلم درس مهارت ارتباطات رو مسخره می کنه. به خودش می گه این یارو پیش خودش چی فکر کرده که می آد به ما می گه از هر کی دل خور بودید بهش بگید که بدونه داره احساساتتون رو خورد می کنه؟
راستش از بیرون که نگاه کنی دیدگاه خفنیه. خیلی. تو عقده هات رو بی رو دربایستی می ریزی بیرون و چه بهتر که بریزی شون تو صورت خود طرف که بدونه چه حسی داری نسبت بهش زیر پوستت. من اگه می خواستم طبق این قاعده عمل کنم، حداقل تا الآن هشتاد درصد رابطه های اجتماعی م رو نجات داده بودم.
ولی می دونی چی شد که بی خیالش شدم؟ آره پنج شیش سالیه که بی خیالش شدم. یه زمانی بهش اعتقاد داشتم ولی الآن دیگه ندارم. دیدم که واقعا آدما به کفششون نیست. اگه یک جامعه ی صد درصدی نمونه بگیریم، پنجاه درصد تو همون حرف اوّل که بهشون بگی من ناراحت شدم، با یه خنده به کفششون می گیرن و تمام و از روز بعدش عجیب غریب رفتار می کنن، انگار که هم تو یه آدم جدید شده باشی هم خودشون. پنجاه درصد بقیه هم انواع کارهایی که به ذهنشون می آد رو می کنن الّا کاری که واقعا درست باشه.
ببین وقتی من دارم تو صورتت این حقیقت رو پرت می کنم که احساساتم رو با فلان عملت یا با فلان حرفت خراشیدی، معنیش اینه که دارم بهت فرصت می دم درستش کنی با دستای خودت و تنها چیزی که انتظارش رو ندارم بشنوم اینه که: "بسه کیلگ، به دل نگیر. آدم نباید این قدر زود رنج باشه..."
من قرار نیست خودم رو درست کنم. تو بودی که باید آستانه تحمّل من رو می فهمیدی
Fuck off kilgh... who cares about your damn feelings?

1396/06/24 @ 02:13
و همیشه، عمیق ترین پست های یک بلاگر، کم نظرخور ترین هان.
نمی دونم چرا، ولی بلی، قاعده ی درستی ست.
همین جوری ام زندگی می کنیما. درگیر سطحی ترین بُعد مسائل زندگی مون می شیم، بی تفاوت از کنار بیخ و ریشه ای ترین گره های ذهنی مون رد می شیم. اون قدر که...
یادمون می ره.
یا وانمود می کنیم که...
یادمون رفته.

1396/06/25 @ 21:26
حداقل آقا دلیر می بینش در بد ترین حالت!
دلیر یا دستورانی
----------------------------------------------------------------------------------------
در ضمن دیگه هیچ وقت هیچ وقت تحت هیچ عنوانی گند نزنین به لگوی سمپاد.
بلد نیستین سمپادی باشین لا اقل ادای سمپادیا رو در بیارین! شاید فرجی شد!!! مگه اینکه بخواین دیگه مدرسه ی سمپاد نباشین. اون وقت می تونین لگو های مسخره ی من در آوردی خودتون رو بزنین رو کیک های مسخره ترتون. هیچ آرمی جای لگوی سمپاد رو نمی گیره. این رو بفهم مدیر محترم. دیگه از این بعد هم کیک نده به بچه ها. مثل قدیما. کیک نمی خوردیم ولی می دونستیم هشت تا فلش سمپاد چیه.
متاسفم؛ همین.
-------------------------------------------------------------------------------

1394/08/09 @ 23:13
جالبه برام...
زندگی یه صحنه ی نمایشه، که برای بلاگر ها تا حدود خوبی پشت صحنه ش می شه وبلاگاشون.
و جالب تر اینکه... باز خود وبلاگا هم پشت صحنه دارن. پنل مدیریت، پست هایی که نوشتی ارسال نکردی، پیغام های خصوصی، نظر های تایید نشده.
و فکر کردن بهش جالب تر هم می شه وقتی که قبول کنیم در مقایسه با چیزهایی که تو سرت حبس کردی، اینا همه ش یه صحنه ی تئاتر خیلی کوچیک موچیکه؛ توی یه خیابون دور افتاده ی سوت و کور بی رهگذر حومه ی شهر... کنار یه فلافلی آشغال فروش که برق تابلوی شیکسته ش، اتصالی کرده و تیک تاک می پره...

1396/06/25 @ 23:23


از خواننده ی پیغام تقاضا دارم حتما گلایه ی اینجانب رو به مسئولین انتقال بدن! شاید هنوز ذره ای از حس انتقاد پذیری در وجودشون مونده باشه.

1394/12/25 @ 15:29
" هه تیتیش های بزدل. همینه همه ی هارت و هورتتون؟"
یعنی می دونی کیلگ آدما در هر سنّی یه سری کلّه خری های محض می کنند که با عقل خودشون فکر می کنند دیگه با انجام فلان کار خیلی پا رو از گلیم فراتر گذاشتند و به اصطلاح شاخ شدند. یه حالت سوپر من طوری ته دلشون پیدا می کنند نسبت به کاری که انجام دادند. که آره دیگه این تهشه من خیلی جیگر داشتم که اون سری اونجور کردم و فلان. یه حس غرور و افتخار هم داره تش راستش.
بعد هم تا حد امکان اگر بتونند می آیند داستان هفت خوان رستم تعریف می کنند برای دوستای نزدیکشون که همه بفهمند آره نه طرف راستی راستی جیگره رو داره.
این می تونه واسه یه بچّه ی شیش ساله اوّلین باری باشه که دست می کنه تو جیب باباش یا مامانش و پول کش می ره تا باهاش یه بستنی بخره.
واسه یه بچّه ی ده ساله می تونه اوّلین باری باشه که دور از چشم بقیه اوّلین بسته ی سیگارش رو از تو دکّه می خره و پوستش رو می بره مدرسه به دوستاش نشون بده.
و خب همین جوری بکش برو بالا تا ته. ته داره کلّه خری؟ نمی دونم.
راستش الآن داشتم فکر می کردم برای شخص من دیگه مرزی بین خطر و غیر خطر... یا عرف و غیر عرف نمونده تو ذهنم. با دستای خودم همه چی رو داغون کردم تو ذهنم. حس می کنم هیچ کلّه خری ای نمونده تو دنیا که اگه یکی انجامش بده حس کنم دیگه تهشه طرف واقعا شاخه.جیگرش جیگره.
یعنی بوده وقتی یکی داره زیرزیرکی از کلّه خری هاش برام فاش می کنه _ انگار که پدر مسیحی باشم _ وقتی تموم می شه من مدام با خودم اینجوریم که:"اکی، باشه پس بقیه ش چی شد؟" و مثلا می گه که همین بود که گفتم دیگه. و من انتظار دارم همچنان ادامه داشته باشه داستان. چون اون حجم از کلّه خری تو مقیاس هام... هیچی نیست. طرف حق نداره این همه باهاش احساس شاخ بودن بکنه چون برام توجیه پذیر نیست اون حجم از هیجان واسه این حجم کوچیک و مینیمم از کلّه خری های دم دستی و پیش پا افتاده.
این خودمو اذیت می کنه راستش. اینکه از ابتدا هی معقول رفتار کردم صرفا به خاطر اینکه حس می کردم کلّه خری ها همه ش بچّه بازیه و منم که بچّه نیستم. من اجازه ی بچّه بودن رو به خودم ندادم هیچ وقت. این... درد داره خب. یعنی از همون بچگی ها هم صرفا نظاره گر بودم و به خودم گفتم اگه بخوام می تونم خنک بازی دربیارم، ولی نمی خوام چون به حدم نمی خوره و اگه بخوام کلّه خر باشم قطعا این مدلیش واسم هیچی نیست.
یعنی واقعا زمانی من حتّی با مغز هشت نه ساله م به اندازه ی یه آدم سی ساله معقول و محتاط رفتار می کردم. می تونی تصوّر کنی مغز بیست ساله ی الآنم چند سالشه کلّه مکعّبی؟
جدیدا با خودم فکر می کنم اگه فقط یه درصد این حرف ها رو به خودم زده باشم چون صرفا ترسو ترین بودم و دل هیچی رو نداشتم چی؟
اگه تمام مدّت به خودم دروغ گفته باشم چی؟
یه بار دیگه سال کنکور این نوع از افکارم رو داشتم. و مثلا به خودم می گفتم ببین تو سال های پیش هم می تونستی درس نخونی و مثل بقیه کلّه خر باشی و بی خیالی طی کنی ولی می خوندی چون دلت می خواست. الآنم نمی خونی چون دلت می خواد. الآن که سال پیش دانشگاهیه... الآن نمی خونی. چون این اصل کلّه خریه که دم کنکور نخونی و هیشکی دلش رو نداره و حتّی احمق ترین بچّه هم به درس خوندن افتاده الآن. اگه کسی جرئتش رو داره از بچّه الآن بیاد کتاب رو بندازه کنار.
حتّی حس می کنم مامانم بابام... خیلی بچّه اند. جنس کلّه خری هاشون خیلی بچّه گونه ست واسم. حس می کنم یه آدم به شدّت پیر و جهان دیده ام که به خودش می گه اکی این بچّه ها رو ولشون کن چند ساعتی با اسباب بازی هاشون بزنن تو سر و کلّه ی هم و گل بازی شون رو کنن. بچّه اند چه می شه کرد؟
راستی کلّه خری شما چه جنسیه؟ شما از اینجور احساس ها ندارید؟ نداشتید؟
حس می کنم اگه همین فردا یکی از بچّه ها مثلا بیاد بهم اعتراف کنه: " هی کیلگ. من یه آدم کشتم، چال کردم تو اون بیابون گندهه ای که می گن مال بابک زنجانیه."
من باز نگاش می کنم، تو دلم می گم: " هه تیتیش بزدل... همینه تمام دل و جرئتت؟"
این انتظاری که از بقیه دارم تهش سر خودم رو به باد می ده. من خیلی... بیش از حد... از بالا دارم به همه چی نگاه می کنم. همه ش حس می کنم اطرافم رو یک مشت بچّه گرفتند و من وجود دارم که صرفا تو دلم بزنم پس سرشون و بهشون بگم تیتیش های ترسوی بزدل. ای کاش فقط با کوچیک تر از خودم این حس رو داشتم. داشتن همچین حسی نسبت به بچّه های کوچک تر از خودت عادیه هر چی باشه تو چند تا پیرهن بیشتر جر دادی. ولی آخه لعنتی من این حس رو نسبت به بزرگ تر از خودم هم دارم. حتّی نسبت به خیلی خیلی بزرگ تر ها. حس می کنم همه ترسو اند. همه بچّه اند. همه دل ندارن و کارهاشون صرفا در حد پول کش رفتن یه بچّه ی هشت ساله برای خرید یه بستنی اضافه تره و نه بیشتر. هر کی که باشه... هر کاری که انجام داده باشه.
مگه من چند سالمه که باید همچین حسّی داشته باشم؟
من واقعا دیگه نمی دونم تمام دل و جرئت تو چیه. می گم واقعا... کی گنده ترین دل دنیا رو داره؟
نمی دونم وقتی پیر شدم اصلا داستانی از کلّه خری هام دارم تعریف کنم واسه نسل جوون اون زمان یا نه.

1396/08/11 @ 15:52
یکی از بچه های دانشگامون باباش مرده.
خب؟ مرده!
من نهایت ارتباطم با طرف در حد یه سلام و احوال پرسی بود؛ که اونم اکثر وقتا به علّت خجالت بیش از حدم یا سلام رو می خوردم یا اونقدری آروم می گفتم که طرف نمی شنید!
ولی می دونی... الآن بند بند وجودم داره می لرزه.
من حتی برای یک بیلیونیوم ثانیه نمی تونم خودم رو جای اون دختر بیچاره بذارم. با وجودی که این همه هم تاکید می کنم خیلی از بابام دل خوشی ندارم. من هیچ جوره نمی تونم دنیا رو بدون یه سری آ تصور کنم. حتی اگه چندشناک ترین باشن برام.
یه چیز دیگه. فاز غریب مردم رو هم نمیتونم درک کنم هیچ جوره. در صدر گروه اشک تمساح ریزندگان! شما بشون می گین دل نازک عموما. ولی من همون اشک تمساح ریزنده رو بیشتر می پسندم.

1395/02/28 @ 23:10
Life is not fair...
And not with any kind of voice,
Just with her's,
Repeated in my fuckin cortex over n over again,
in the middle of blue nothingness of her smart eyes.
GOD! Wtf now? Why me?
Why...
Me...?

1396/08/14 @ 18:51
تبصره 1- گوسفند اگر عاقل هم باشد از یک سوراخ تا 12 بار جای گزیده شدن دارد.
تبصره 2- درست است که انسان عاقل نباید از یک سوراخ گزیده شود، ولی حواستان باشد که سوراخ های دیگری هم برای گزیده شدن وجود دارد. تبصره 3- انسان هر چقدر هم عاقل باشد ممکن است ماره بگوید: این دفعه خدایی قول میدهم نیش نزنم. و این
جاست که مار ها بین خودشون میگن: مار اگر زرنگ باشه از یه سوراخ تا 10 بار میگزه!
تبصره 4- انسان عاقل ممکن است از یک سوراخ دو بار گزیده شود، ولی بار دوم یه جور دیگه گزیده میشود.
تبصره 5- اگر انسان عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده شد، و دیدید که باز هم گزیده میشود فکر نکنید عاقل نیست. احتمالا زهر گزیدگی یک ماده اعتیاد آور است و انسان عاقل دوست دارد گزیده شود.
تبصره 6- انسان عاقل از یک سوراخ هر چند بار که پا بدهد گزیده میشود. اسنادش هم موجوده. ت
بصره 7- گزیدگی چیز خوبیست. شما نمیفهمید.
تبصره 8- فرض میکنیم که اصلا حدیث درست باشد. مناسبتش با ما ها چیه؟ ما انسانیم یا عاقل؟
تبصره 8- انسان عاقل گوه میخورد از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود. دو تا باتوم که بخوره آدم میشه.
تبصره 9- انسان عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده شاید نشود، ولی ممکن است از یک سوراخ هزار بار گ...یده شود.
از وبلاگ مشتی حسن

1395/03/20 @ 23:10
من هشت سالم بود که آبله مرغون گرفتم. الآن بیست سالمه. بعد از این همه سال هنوز که هنوزه گاهی که حوصله م سر می ره روی ساعدم رو نیم نگاهی می کنم و جای جوش های ریز و کوچک و سفید به قوّت خودشون باقی ان همچنان. چون جوش هام رو می کندم. حال هم می کردم با کندن جوش. می خارید لامصب.
می دونی کیلگ می خوام بگم، راستش زخم روحی برداشتن هم همینه ولی با هزار درجه حساسیت بیشتر.
فرض کن این پوستیه که اپی تلیومش مدام داره بازسازی می شه. هر لحظه صد ها سلول پوستی دارن می میرن و باز سازی می شن و این لعنتی باز جاش این شکلیه. وقتی پوست به این کلفتی از پس همچین چیزی بر نمی آد و رد می ده از روح چه انتظاری می شه داشت؟
ما مدام هر روز هر لحظه هر ساعت داریم روح هم دیگه رو زخمی می کنیم و لذّت می بریم و حتّی نمی ذاریم یه ثانیه جاش خوب شه. باز انگولکش می کنیم. مدام انگولکش می کنیم. هر لحظه باش ور می ریم.
می خوام بگم، نیگا! حتّی اگه نا خواسته زخم بزنی و بعد به غلط کردن بیفتی و بذاری جاش خوب شه، بعد اِن سال.... بازم جاش این شکلیه. به همین تو ذوق زنندگی.هیچ وقت "خوب" نمی شه.
بعد اون وقت شما آدما انتظار دارید با "ببخشید" چی رو درست کنید؟ اونم این قدر سریع؟!!
وقتی این پوست بعد از دوازده سال نمی فهمه خوب شدن یعنی چی... چه انتظاری از روح آدمیزاد دارید؟ مثل روز اوّل باهاتون برخورد کنیم؟
د پنجول کشیدی روش لامصب بی شرف. بعدشم هی روشو کندی کندی کندی کندی.
هی آدما آدما... متاسّفم که نمی تونم ببخشم. روحم دیگه مثل آبکش شده. همون طور که جنس پوستم اینقدر خرابه، جنس روحم آشغال تره. تک تک لکّه هایی که روش افتاده، موقعی که می بینمتون می آد جلو چشام و باعث می شه هیچ وقت نتونم اونی باشم که اوّل بار ازم دیدید.
حق بدید عجیب رفتار کنم.

1396/08/15 @ 20:48
من هر چه قدرم که از چشم درد در حال مرگ باشم نمی تونم بیشتر از این مقاومت کنم و از چیز های دیدنی (در ورژن مودبانه ش البتّه :-" بد برداشت نکنید!) دور بمونم.
بیشتر از اینم نمی تونم تحمل کنم نیام پای پی سی اینا رو آپلود کنم رو بلاگم. خب حالا سعی می کنم بدون عینک و حتی چشم بسته تایپ کنم که به چشمای به درد نخور مسخره م فشار نیاد. :|
ولی شماها باید این فایلا رو ببینین. یه وقت دیدین من مُردم، دیگه هیچ وقت شانسش پیش نیومد که این فایلا با شما شیر بشن. من یه وسیله م صرفا البتّه.:))
+خدا بار از زمانی که اسکرین شات زیر رو گرفتم، هی برگشتم تو پوشه ی اسکرین شاتام، نگاش کردم، هی گفتم خدایی درست می گه. بعد دوباره بستمش. همین که بستمش دوباره برگشتم به خودم گفتم بذار یه بار دیگه ببینمش. دقیق ندیدم... هوووف:


1395/04/14 @ 22:32
و دلم خواست.
مدّت ها بود دلم نخواسته بود، همین الآن خواست.
می بینید؟
دلم خواست با ادبیات کتابی برایتان پست آپلود کنم.
حداقل چندین درجه آدم را شاخ تر می کند لامصّب.
حتّی یک نفر پاسخگو نیست که چرا من باید چنین اشتیاق مهار نشدنی ای برای دنبال کردن وبلاگ های کتابی نویس داشته باشم؟ حتّی اگر کوفت نوشته باشند...؟
مگر چیست؟
لفظ قلم صحبت کردن است؟
چه کوفتی ست این؟ چرا اینقدر به دل می نشیند؟
به کدامین علّت؟
باد ما را خواهد برد آیا؟
اصلا من می خواهم از این بعد تا ابد به زبان تاجیکی حرف بزنم. همین حالا.
پارسی هم نه، تاجیکی. زبان و گویش آن ها بد جور به دلم می نشیند. دلم می خواهد یک زبان غریب باشد.
دلم می خواهد با ماشین جدیدم، شبی تاریک و خیس، تک و تنها بروم در یکی از رستوران های گران و برق زننده ی تهران و به پیش خدمتی که رنگ لباسش به زبان تاجیکی "قهوه رنگ" است، بگویم سلام برادر. برایم نامگوی خوراک می آوری؟ که به زبان ما پارس ها می شود سلام دادا یه منو رد می کنی بیاد؟
اصلا هی خواننده هایم، شما تاجیکی بلد نیستید؟
اصلا اصلا چرا من نمی توانم با مردم توی کوچه و خیابان هم با این ادبیات صحبت کنم؟
چرا در وبلاگ هیچ کس جیک نمی زند و بسی دلبرانه هم هست امّا در جامعه که می خواهی پیاده سازی کنی گمان می برند از عهد دقیانوسی چیزی آمده ای؟
اصلا چرا همه چیز اینقدر شلم شورباست؟
چرا این نحو از نوشتن درجه ی غم نوشته را بالا می برد؟ مگر فرمول جادویی اش چیست؟
مگر هر که غم دارد لفظ قلم صحبت می کند؟ یا نکند فقط بنده ی حقیر چنین حسی در شکنج های مغزی خویش دارم؟ نکند هر وقت غم برم داشته آن قدر لفظ قلم و کتابی صحبت کرده ام که یادم برود خودم که هستم حتّی؟
داشتم از آش شلم شوربا برایتان قلم می فرسودم. بلی.

1396/08/23 @ 16:25