Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چرخاک

چرخاک یعنی چاقو تیز کن.


و بچّه ها یه وبلاگ هس، رو همین اسکای خودمون. به صورت کاملا تخصّصی از سیاوش کسرایی شعر می ذاره. از پاییز همین امسالم شروع کرده. موندم به فال نیک بگیرم این حجم از شانسو یا باور کنم که به نافم بریدند افسردگی رو. آخه فرض کن کیلگ، وبلاگ های روی سرور اسکای خود به خود خیلی کم اند، چه برسه که بخوان با موضوع شعر باشند، و چه برسه به اینکه بخوان فقط در رابطه با یک شاعر به خصوص پست بذارند که به صورت کاملا اتّفاقی از اوّل پاییز دل منو تنگ کرده...


در عصر های دلگشای ماه اسفند

وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما

می آمد از دور،

لبخند بر لب،

چرخاک سمباده بر دوش


ما بچّه ها می خواستیمش...

با او نوید عید می آمد به خانه...


در ها به آوازش یکایک باز می شد،

نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد

برق از میان دست او فواره می زد

او ابتدای جنبشی در خانه ها بود:


روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی،

جمع آوریِ مسّ و تس هایی

 که باید پاک می شد،

گندم که در هر گوشه کم کم سبز می گشت


گویا پرستو هم پس از او

می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد.


ما در غروبِ کوچه های خاک خورده،

سرگرمِ نوبر بستنی بودیم غافل،

کو بی خبر چون "آفتاب" از دست می رفت...


در خانه هامان

اینک مهیّاست

هم کارد های کند و هم نان ها به انبان،

ای عصر های دلگشای ماه اسفند...



پ.ن: از همین تریبون تبریک می گم به سمیرای عزیزم که با همون یدونه کامنت، اومد ریدمان کرد به احساس منو رفت. ناموسا نمی تونستی تحمّل کنی من با شعر خوندن حس خوب بگیرم؟ حالا هر وقت می خوام شعر نو بخونم کامنت مزخرفت می آد جلو چشمام. 

"این شعر نو  گفتنا اقتضای سنّته. ولی با همه ی اینا خیلی لوس و مسخره ای..." 

یه شعر خوندنم از من گرفتی! اصلا مگه من چی داشتم تو زندگیم دیگه بی وجدان؟ حالا هی باید زور بزنم، هی باید تلاش کنم از این به بعد تو زندگی م نسبت به اسم سمیرا جهت گیری نداشته باشم و باور کنم که همه ی سمیراهای جهان آشغال نیستن. به سمیرا نام ها اگه نمی تونم لبخند بزنم، حداقل اخم هم نکنم و مور مورم نشه. حقیقتا ک شاهکاره. می بینید به همین سادگی یه آدم رو تنفّر زده می کنید از خودتون، از اسمتون، از بند بند وجودتون... و دقیقا به همین خاطره که من  با این سرعت کنده شدم از همه چی. چون همه تون یه جوری به یه نحوی  یه روزی روانم رو انگولک کردید. بد جور.

دنیا بی شرفه. خیلی بی شرفا، خیلی خیلی خیلی.


1396/08/28 @ 12:25

دو تا شاخ رو سر، دو تا رو شونه، یکی رو دماغ، چند تایی هم رو دست و پا

اوهوم. رضا صادقی فلجه.

و مدیونید فکر کنید من نمی دونستم


1395/07/04 @ 23:11

کس روز عمل نکرد پرواز

الآن داشت سر میز شام از منشی جدیدش تعریف می کرد برامون. می گفت طرف خیلی مودبه چون یک بار نشده بخواد بیاد تو اتاقم و قبلش در نزنه.


وای ببین کیلگ تمام مدّت داشتم به خودم می گفتم تو قرار نیست تو بحث شرکت کنی، غذاتو بخور و برو فقط بچّه جون. همین کارم کردم.

ولی ناموسا رو دلم می مونه اگه اینجا ننویسم... 


دیدگاه اصلی ت اگه اینه، به چه علّت همیشه در نکوبیده انگار که می خوای متهم رو سر صحنه ی ارتکاب جرم دستگیر کنی، می پری تو اتاقم آدم با فرهنگ مودبه؟ 


بعد از اون ور منم خیلی چیزم. چیزم؟ نمی دونم چی بش می گن واژه شو ندارم الآن. همیشه ی خدا هول می کنم وقتی یکی می آد تو، کتاب باشه دستم می بندم جلو چشش می ذارم کنار، کاغذ و قلم باشه دستم پرت می کنم یه گوشه، کامپیوتر باشه شات دان می کنم، نمی دونم لپ تاپ باشه درشو می بندم، موبایل باشه اسکرینشو می گیرم، خلاصه یه واکنشی نشون می دم در بهترین حالت اگه با هیچی در حال ور رفتن نباشم شروع می کنم به اعتراض که قشنگ بعدش فحش بخورم. خلاصه قیافه م زار می زنه طرف پیش خودش فکر می کنه واقعا چه خبر بوده این تو.


اصلا روانی می شم اون تایم تنها بودنمو ازم بگیره کسی. نکنین این کارو باهام. ادب رو هم از منشی تون بیاموزید. مرسی عح. تا مرسی عح بعدی بدرود....!


1396/09/01 @ 00:34

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

به من می گه کاندوم بپیچ دورش!!!

نه واقعا؟

کاندوم بپیچم دورش؟ :|

هیچی دیگه وانمود کردم شنیدم گندم. :{


1395/07/09 @ 13:09

باخته ولی برده

" یه وقتایی هم برنده ترینی، منتها داور کور و خره نمی فهمه. "


بارسا والنسیا.

یک یک.

با توپی که مسی گلش کرد ولی دروازه بان کشیدش بیرون و داور نگرفت. 

یعنی این مرغ رو من بذارم رو خط دروازه هم می تونست با قد قد قداش بگه که طرف توپ رو از تو خط کشید بیرون.


1396/09/06 @ 01:06

Jimmy: What girl wants to dance with a guy who looks like he should still be in Gymboree?

Carl: [quietly] I didn't think we liked girls yet, Jim.

Jimmy: Oh, we don't, we don't, no, not yet. However, one day, Carl, an influx of hormones that we can't control will overpower our better judgment and drive us to pursue the female species against our will.



1396/01/22 @ 00:11

9696

خب. یاه یاه یاه یاه یاه. :{

96.9.6 ه امروز. 9696.


دیشب که تو وبلاگ خوندم، تو ماشین داشتم به اطرافیانم می گفتم اینقدر که ذوق کرده بودم و برام جالب بود.


مادرم گفت: خب که چی؟ ممیز داره وسطش. تازه اصل تاریخشو نیگا: 96/09/06 ه. دو تا صفر هم داره. اونقدرا هم چیز خاصّی نیست. که من بش گفتم بی خیالش اصلا. و بعدش ناراحت شد که چرا وقتی حرف می زنی جوابی که من بهت می دم رو جدّی نمی گیری بچّه ی بی تربیت. :))) کلا مدلش اینه. در اساسی ترین حالتی که دوست داری درک بشی توسطش، اساسی می زنه تو پرت.


از اون ور داداشم گفت آره عددش خوبه بذاری رو قفل چمدون و این چیز ها. که باز به اونم گفتم بی خیال. چون هر چیزی از نظرم باید عددش رند باشه مگر رمز باز کننده ی ایمیل، چمدون یا هرچی.


بعد بابام گفت راستش رو بخوای خب 96.6.6 خیلی قشنگ تر بود تاریخش. که به اونم گفتم بی خیالش اصلا.

اوّلا چون به نظرم عددش عدد حال گیری بود، قشنگ بود ولی حال گیری داشت توش. تو با خودت می گفتی ای لعنت به اون نُهه که اومده ریده به این عدد به این خوشگلی. نُه توش خرابش می کرد واسه من. و دوما چون من در اون لحظه تنها چیزی که نمی خواستم بهش فکر کنم این بود که چه تاریخی خوشگل تره. اگه به خوشگلیه که 88.8.8 از همه شون خوشگل تر بود! ولی من با یه تاریخ که تو گذشته س چی کار می تونم بکنم؟ هیچی واقعا!


خب خیلی حال نکردن سر جمع. انتظار استقبال بیشتری رو داشتم.


خودم شب قبل خواب دستامو زده بودم زیر سرم فکر می کردم مثلا  الآن چی کار کنم که خیلی باحال شه. باحال که هس، باحال تر شه. یهو یکی از ایده های اخیرم پرت شد تو ذهنم.

از زمانی که زلزله اومد و هنوز پس لرزه هاش رو تو جای جای ایران می بینم، من خیلی افتادم رو این مود که باید کار های ناتمامم رو در اسرع وقت به سر انجام برسونم. یه سری کار های خیلی مهم دارم تو ذهنم، انجامشون ندم به فنام. اون شب های اوّل زلزله استرس کار های ناتمامم داغونم می کرد. با خودم فکر می کردم خب اگه یهو زلزله بیاد همه چی حیف می شه. ما هم که قشنگ رو گسلیم. خمیر می شیم. کمپوت. و برای همین نیازه من زود تر از شر یه سری کارهایی که به آینده موکول کردم راحت شم.

48 تا پست چرک نویس دارم رو وبلاگم.

می خوام منتشرشون کنم. همین الآن. من خیلی وقته صرفا دنبال یه تاریخ به خصوص بودم و تا آینده ی نسبتا دور شاید نتونم تاریخ به این باحالی پیدا کنم دیگه! می خوام از شرشون راحت شم.


 هوم روال کارم:

# امروز 96.9.9 ه. پس من 9+6+9+6 = 30  تا پست رو منتشر می کنم.


# هر کدوم از پست ها در یک تاریخی نوشته شده. حتّی شاید تو سه سال پیش! تاریخ همه شون رو به امروز تغییر می دم. به 9696.


# ساعت انتشارشون رو می ذارم روی 09.06 دقیقه ی صبح. راستش اون موقع ساعت گذاشتم ولی خواب موندم. به هر حال قصدش رو که داشتم. :دی


# واسه همه شون یک هش تگ 9696 می زنم و نه چیز بیشتری مگر اینکه از قبل براشون هش تگ زده باشم. اگر روزی همّت کنم بر می گردم و پست های این هش تگ رو اون طور که می خوام باز نویسی می کنم.


# پست هایی که می ذارم رو بدون کوچک ترین تغییری منتشر می کنم. یهو می بینین بعضی هاش ول می شه وسطش. یهو می بینین عنوان نداره. یهو می بینین ایندنت نشده. یهو می بینین غلط دیکته ای داره در حد لالیگا. به من مربوط نیست. :))) من فقط دارم منتشر می کنم.


# می تونید بفهمید که تا حدّ خوبی وسواس داشتم رو نوشتن اینا.


# من الآن دیگه تو فازی که موقع نوشتن پست ها بودم نیستم. همه ی اون احساس ها رو پشت سر گذاشتم. مقطعی بودند. ناراحتی ها، شادی ها و استرس ها و عصبانیت های گذشتمه. الآن توپ توپم. هیچیم نیست. خیلی هم عالی!


# یکی از دلیل هایی که بعضی ها رو چرک نویس کردم این بوده که زیاد مطمئن نبودم از چیزی که نوشتم. از صحتش. گذاشتم زمان بگذره که دستم بیاد واقعا به اینی که می نویسم اعتقاد دارم یا نه. که حالا ول معطل کلا دیگه برام مهم نیست.


# پست هایی که منتشر می کنم پست هایی بودن که قرار بوده منتشر بشن. سرنوشتشون منتشر شدن بوده. ازین حرف های فرو خورده و اسیدی و فلان نیستن. اونا رو وارد آرشیو وبلاگم نمی کنم کلا. رو کاغذ و امثالهم می نویسم اون دسته از فکر هامو .


# پست هایی که منتشر می شه به هر حال به یه دلیل مخصوصی رفتن جزو چرک نویس ها. شاید حس کردم به کسی بر می خوره اگه رو وبلاگ من همچین چیزی ببینه مثلا. شاید حس کردم بیش از حد بی ادبانه س. شاید حس کردم حوصله و توان نوشتن بیشتر رو ندارم ولو اینکه پسته برای تفهیم نیاز به مهارت نوشتاری بیشتری داشته که من نداشتمش. شاید حس کردم بد برداشت می کنین و ابدا به اون چیزی که تو ذهنمه نمی رسید با خوندنش. شاید فقط خسته بودم. شاید نوشتمش که فقط تو پستوی ذهنم داشته باشمش و یادآوری بوده. ولی می دونم اون روزه هیچ وقت نمی آد که بتونم اون طور که دلم می خواد بنویسمشون. دیگه وقت انتشاره. و چون دسته ای دارم منتشرشون می کنم دیگه لازم نیست خیلی از حس های بالا رو داشته باشم.


# برای پست هایی که می ذارم توضیح ازم نخواین. اصلا حتّی یه سری ها اینقد تاریخش دوره دیگه خودم هم یادم نمی آد چی شد که ایده ی نوشتن همچین چیزی اومد تو ذهنم. یعنی مشکلی هم نیست که توضیح بخواین ها. ولی خب کار سختیه خیلی. به نظرم اگه می شد همون اوّلین باری که نوشتمشون ،چرک نویسشون نمی کردم. همین که زدم رو دکمه ی چرک نویس یعنی یه چیزیش کم بوده و الآنم که باز دارم در اتفاقی ترین زمانی که اومده دستم منتشرشون می کنم پس چیزی عوض نشده و هنوز اون چیزه رو کم داره. اینقدر حس می کردم کار سختیه توضیحش که یه سری هاشون هی تلمبار شدن و شدن و شدن.


# تنها تغییری که تو هر پست می دم یه عکسه که آپلود می کنم و ضمیمه می کنم تهش. من به اندازه ی گیگ ها پوشه ی اسکرین شات دارم. عکس هایی که حالا تو اینستا، یا سایت ها و اپلیکیشن های دیگه دیدم و باهاشون حال کردم و حالمو خوب کردن. هیچ وقت زیاد وقت نکردم براتون اسکرین شات هامو بذارم. چون پشت کامپیوتر نشستن می خواد و کار سختیه. الآن فرصت خوبیه. سی تا اسکرین شات  آخرم رو به صورت کاملا  اتّفاقی به یکی از پست هام می چسبونم. عکس ها هیچ ربطی به نوشته ها ندارن و صرفا منم که دارم توی اطّلاعات پراکنی سوء استفاده می کنم. و بدیهتا عکسای گرفته شده توسّط من نیستن.


# نگاه کردم. یکی از چرک نویسایی که می خواستم رو منتشر نمی کنم. ارزشش رو داره بمونه که بعدا با قلم قشنگ تری بنویسمش تا اشکتون دربیاد. و آره. درباره ی عموم بود. عموی مرده م. :))))


دیگه همین دیگه. 9696 تون مبارک!!!!!!!!  اصلا از همین الآن حس خوبی دارم که قراره همچین کاری انجام بدم. یه باری از رو دوشام برداشته می شه حداقل. اگه بمیرم با خیال راحت تری (تو بگو دو گرم سبک تر!) سرمو می ذارم زمین.

فاز سوم شبکه ی ملّی اطّلاعات

   این روز ها هم زمان با الکامپ (باید اله کامپ - elecomp- بخوانید! من اشتباه می کردم و با سکون روی لام می خوندمش در مقطعی زمانی. تازه هیچ ارتباطی به الف لامی که در دستور زبان عربی روی کلمات می آید هم ندارد.) که نمایشگاه بین المللی الکترونیک، کامپیوتر و تجارت الکترونیک هست و در محل دائمی نمایشگاه های بین المللی تهران برگزار می شه، زمزمه های زیادی در رابطه با فاز سوم شبکه ی ملّی اطّلاعات شنیده می شه.


   من با وجودی که نمایشگاه رو شرکت کردم و چند تایی هم مجله خوندم در باره ش، اطّلاعات خیلی سطحی ای از این پروژه دارم. غرفه دار ها هم کلا تو باغ نبودند یا حوصله شون نمی کشید عین آدم توضیح بدند یا شاید هم سطح درک من بسی پایین بود.


   به هر حال خواستم نظرم رو بنویسم که با این اطّلاعاتی که دارم خیلی بد گمانم نسبت به این پروژه. خیلی بیشتر از خیلی. براتون نوشته بودم که معتقدم در همه ی زمینه ها تا جایی که به کسی آسیبی نرسه باید آزادی بی حد مرز داده بشه به مردم ایران تا سطح فرهنگ شون کم کم درست بشه و آب بندی بشن و ازین وضع بکشن بیرون.

این پروژه در چشم من یعنی محدودیت.

اینترنت یه فضای جهانیه و خودتون می تونید تصوّرش رو کنید وقتی واژه ی "ملّی" رو سوارش می کنن، آش دهن سوزی قرار نیست بشه.


   ما تا الآن بد ترین بد ترین و افتضاح ترین مدیریت ها رو در زمینه ی فضای مجازی داشتیم وای به حال از این به بعد که می خوان به خودشون اجازه بدند به بهانه ی ملّی بودن روی مطالبی که هر کابر از اینترنت می گیره نظارت کنن. فاجعه می شه. فاجعه.

   مثل این می مونه که یک سری کتاب رو در کتابخانه ی ممنوعه قرار بدند و بگن از نظر ما، شما مردم صلاحیت لازم برای خوندن این کتاب رو ندارید. ما براتون انتخاب می کنیم چه کتاب هایی رو بخونید. 

   ما که از دبیرستان دارن تو کلّه مون می کنن که حتّی همون قرآنش رو همه می خونن و هر کس در حد سطحش از محتواش بهره مند می شه. نمی آن بگن اجازه نمی دیم بخونی چون خیلی کتاب بزرگیه و به عقل تو نمی رسه. حالا من نمی دونم مسئولین کی باشند که به خودشون اجازه می دن برای ما تصمیم بگیرند که در چه حدّی از فضای تحت وب (که یکی از هدف های همیشگی ش ایجاد برابری در جهان بوده) استفاده کنیم.


اینترنت اگر ملّی شود، کشورمان نور  که هست، علی نور می شود. همین یک ذرّه دلخوشی جوانان هم سن من، سرش زیر آب می رود. 

حتّی فکرش هم عصبی ام می کند. یک نفر وجب به وجب فعّالیت های مجازی ات را بجورد و هر طور خواست از آن استفاده کند. نه که الآن آزادی کامل داریم. همین الآنش هم می روی مقاله بخوانی پیام می گیری متاسفانه برای کشور شما امکان پذیر نیست. حس می کنی یتیمی در این فضا. ولی این کجا و ملّی شدن کجا.

دولت مردان من! یک نفت را ملّی کردیم و به اندازه کافی حال نمودیم. اینقدر چسبید که هنوز جایش می سوزد. انصافا بی خیال اینترنت. بروید بچسبید به همان نفت. سودش هم خیلی بیشتر است. آخر کدام لا مذهبی این ایده را در مغز کلمی شما ها انداخت؟


نوشتم که اگه شد و به سرمون اومد بیام این پستم رو در آینده ی نزدیک نقل قول کنم و بگم: "نگفته بودم؟"


بله، من نسبت به این ایده خیلی بد بینم. فکرش هم دیوانه ام می کند که با یک کلیک تمام فعّالیت مجازی ام برود زیر دست عالم و آدم. نمی گوییم که الآن نمی رود، منتها ملّی شدن اعلام  قانونی این پدیده ی چندش آور است. یعنی ما از این به بعد به طور کاملا قانونی این حق را به خود می دهیم که بجوریمتان. تا فیها خالدون تان را! و هم اکنون داریم با افتخار اعلامش می کنیم و ابایی نداریم. 


1396/05/01 @ 22:24

Clashies Simulation

نمی دونم شما تا چه حد با دو تا بازی کمپانی سوپر سل که شهرت جهانی غیر قابل وصفی دارند، آشنا هستید. 

یکیش کلش آو کلنزه ( Clash Of Clans) که سال ۲۰۱۲ وارد گیم مارکت ها شد،

یکیش کلش رویاله (Clash Royal) که حدودا همین یک سال پیش یعنی سال ۲۰۱۶ رونمایی شد ازش.


برای اینکه افکار این پستم رو درک کنید، فکر می کنم یکم باید با محیط کلش و سربازاش و ساختموناش آشنا باشید تا عمق کلامم رو بگیرید.


خود کلنز رو سوم دبیرستان بودم که شروع کردم. تو اوج شلوغی برنامه هام. خیلی شوخی شوخی و رو حرف بچّه ها. اصلا وقتش رو نداشتم حتّی. یک سال و اندی از همه گیر شدنش می گذشت. باید ۲۰۱۳ بوده باشه استارتم. 

من قبل از اینکه کلشی بشم، تراوینر قهّاری بودم. قهّار که می گم یه چیزی تو مایه های دُردکش های میخونه! :))) اوّل ها احساس می کردم خیانته اگه برم سمت کلش چون کلش کاملا ایده ش کپی بود از تراوین ولی بعد یک سال اون قدر همه گیر شد و حتّی نصف تراوینی ها ول کردن و رفتن سمت کلش که منم وسوسه شدم.

 تراوین هم یکی از همین بازی های جهانی شده ی جنگ قبیله طوریه که البتّه تحت وبه. جو تراوین اصلا مثل کلش نیست. واقعا استرس هر لحظه روته و یادمه یه بار از استرس لشگر فلان نفر که رو دهکده م بود به مرض بالا آوردن و تب و لرز رسیده بودم. از خاطرات تراوینم هر چی بنویسم کم نوشتم شاید بعد ها ... :))) واقعا وحشت ناک خوش می گذشت. یه مشت بچّه ی نفهم نابالغ فارغ از غم بودیم و هر کاری دلمون می خواست می کردیم. باید بازی کنین تا بفهمید چی می گم.


خلاصه آره ما اون زمان از تراوین کندیم و استارت کلش رو زدیم. و هی تو زندگی مون بود این کلش آو کلنز. تو همه ی مقاطعش. اوّلاش گارد داشتم نسبت به بازی شون، ولی گذر زمان همیشه معجزه می کنه. اکانت اوّلم رو گوشیم بود و چهل لول جلوش بردم و یادم نیست درست چی شد که پوکید. برای همین سال پیش دانشگاهی دوباره از صفر شروع کردم و سر همین عقب افتادم کلّی. 

وقتی می گم هر لحظه باهام بوده واقعا بوده. قبل آزمون های قلمچی. قبل امتحان نهایی ها. حتّی پنج دقیقه بعد اینکه کارنامه ی ریدمان کنکورم رو دیدم.

 سال اوّل دانشگاه که رفتم، حدود یک سال موتور اکانتم خاموش شد. چون اینترنت نداشتم. هیچ وقت اینترنت همراه نداشتم و دانشگا هم اینترنت نداشت هیچ وقت. سر همین قضیه ی اینترنت نداشتن، اوّلین سال اوّلی ای بودم که رمز وای فای رو از زیر زبون کارشناس آی تی سایت دانشگا کشید بیرون و بعدش هم بین همه ی بچّه پخشش کردم چون سرعتش آشغال بود نمی تونستم باهاش کلش بازی کنم.  اون زمان گاهی آخر هفته ها که می اومدم خونه می تونستم بازی کنم ولی این قدر سال گند و مزخرفی بود که بی خیالش می شدم عموما. 

سال دوم دانشگا هم که کلا خاک بر سرم بشه در گیر کوفتی جات و درس های مزخرف بودم که معدّلم خفن شه. خیلی بیشتر  وقت می کردم بازی کنم ولی واقعا نه جدّی. 


اینا رو نوشتم که سیر کلش بازی کردنم دستتون بیاد. کلش حدود دو هفته پیش پنج ساله شد و کلّی  جشن گرفتند و یه سری اتّفاق های عجیب تو محیطش افتاد که هنوز رو نمایی نشده کامل.

خیلی وقت ها سر باز های کلش رو که


1396/05/25 @ 12:35


تَرا کُنش!

 نه تران کش...

نه تراک نش...

هیچ کدوم.


1394/04/17 @ 01:53

Pardon me, but you really hurt my feelings


...So, communications class. Really? Mrs. Bradley doesn’t have a clue what it was like to be our age. “I find it best to confront the issue head-on by saying, ‘Pardon me, but you really hurt my feelings...


...خب... کلاس مهارت ارتباطات. واقعا؟ خانوم بردلی واقعا هیچ ایده ای نداره که هم سن ما بودن چه حسّی می تونه داشته باشه. " به نظر من بهترین راه برای مواجهه با موضوعی که ذهنتون رو در گیر کرده، اینه که به طرف بگید: ببخشید که اینو می گم، ولی تو واقعا داری احساسات منو می خراشی..."



از اون فیلمی(سریال بهتره بگم) که موضوعش خودکشی بود و منو تا مرز بالا آوردن رسوند نوشتم تو چند پست قبل ترم. 

راستش اون فیلم هر چه قدر غیر واقعی و کلّی نگرانه و فن پسندانه نوشته شده بود، نکته ی مثبت هم کم نداشت. پاراگراف بالا که خودم ترجمه ش کردم، یکی از دیالوگ های دختر نقش اوّل فیلمه، قبل از اینکه خودکشی کنه.

این دیالوگ تو خود کتاب اصلی نیست. ساخته و پرداخته ی ذهن فیلم نامه نویسه. من کلا نسبت به هر فیلمی که برخلاف سیر داستانی کتاب قبل از خودش بره جلو، حس خوبی ندارم. حس می کنم ایده ی نویسنده ی کتاب رو دزدیدن و حالا برای جلب مشتری دارن لوس و مسخره ش می کنن و الآنه که گند بخوره تو همه چی. حس خیانت دارم نسبت به این کارشون.


ولی این دیالوگ، به فکر وادارم کرد... هانا داره پیش خودش معلم درس مهارت ارتباطات رو مسخره می کنه. به خودش می گه این یارو پیش خودش چی فکر کرده که می آد به ما می گه از هر کی دل خور بودید بهش بگید که بدونه داره احساساتتون رو خورد می کنه؟


راستش از بیرون که نگاه کنی دیدگاه خفنیه. خیلی. تو عقده هات رو بی رو دربایستی می ریزی بیرون و چه بهتر که بریزی شون تو صورت خود طرف که بدونه چه حسی داری نسبت بهش زیر پوستت. من اگه می خواستم طبق این قاعده عمل کنم، حداقل تا الآن هشتاد درصد رابطه های اجتماعی م رو نجات داده بودم.


ولی می دونی چی شد که بی خیالش شدم؟ آره پنج شیش سالیه که بی خیالش شدم. یه زمانی بهش اعتقاد داشتم ولی الآن دیگه ندارم. دیدم که واقعا آدما به کفششون نیست. اگه یک جامعه ی صد درصدی نمونه بگیریم، پنجاه درصد تو همون حرف اوّل که بهشون بگی من ناراحت شدم، با یه خنده به کفششون می گیرن و تمام و از روز بعدش عجیب غریب رفتار می کنن، انگار که هم تو یه آدم جدید شده باشی هم خودشون. پنجاه درصد بقیه هم انواع کارهایی که به ذهنشون می آد رو می کنن الّا کاری که واقعا درست باشه.


ببین وقتی من دارم تو صورتت این حقیقت رو پرت می کنم که احساساتم رو با فلان عملت یا با فلان حرفت خراشیدی، معنیش اینه که دارم بهت فرصت می دم درستش کنی با دستای خودت و تنها چیزی که انتظارش رو ندارم بشنوم اینه که: "بسه کیلگ، به دل نگیر. آدم نباید این قدر زود رنج باشه..."

من قرار نیست خودم رو درست کنم. تو بودی که باید آستانه تحمّل من رو می فهمیدی


Fuck off kilgh... who cares about your damn feelings?


1396/06/24 @ 02:13

آرماگدون

مستفیض درسته. مستفیذ غلطه به خدااا


1394/05/19 @ 13:16

از قوانین کشف شده در وبلاگ نویسی

و همیشه، عمیق ترین پست های یک بلاگر، کم نظرخور ترین هان.

نمی دونم چرا، ولی بلی، قاعده ی درستی ست.

همین جوری ام زندگی می کنیما. درگیر سطحی ترین بُعد مسائل زندگی مون می شیم، بی تفاوت از کنار بیخ و ریشه ای ترین گره های ذهنی مون رد می شیم. اون قدر که...

یادمون می ره.

یا وانمود می کنیم که...

یادمون رفته.


1396/06/25 @ 21:26

no name recently

هه! به اینا "افتخار" هم می کنین؟
نصف قبولی هاتون سهمیه ست. نصف دیگه ش هم پردیس.
بعد اینا رو پتک کنید برای ورودی های جدید!
که چی؟ ما خفن بودیم که بچه های سهمیه ای مون اینجوری قبول شدن!
چرا نمی گید که عملا مفت کاری کردید تو سال پیش دانشگاهی ما؟ اصلا براتون مهم بود کسی مثل من؟ منی که خوندم و نتیجه نگرفتم؟! منی که با تک تک ساز هاتون رقصیدم و الآن دارم چوبش رو می خورم؟!
جواب می خوام از شمایی که با افتخار نتایج کنکور مدرسه ت رو شیر می کنی با ملت و اون بالا می زنی قبولی دانشگاه شربف/تهران!
شاید ورودی ها نفهمن الآن فکر کنن نسل ما خفن بود که این همه شریفی و تهرانی داریم، بیان پیش آگاه می شن که گول خوردن. دقیقا وقتی که دیر شده براشون دیگه.
چرا نمی گید همه شاخ هاتون خودشون دو کورسه کلاس تقویتی می رفتن؟
به چه حقی نتایج کسایی که دوست نداشتن رو گذاشتین رو سایت مسخره تون؟
حالم از این مدرسه به هم می خوره واقعا! حیف خاطره های خوشی که باید زیر نظر اون مدیریت رقم می خورد. واقعا حیف!!!
خیلی خوشحالم که دیگه مجبور نیستم تحمل کنم چنین سیستم مدیریتی ای رو.
ما که رفتیم سی راه خودمون. تو هر جهنم دره ای که باشه، به هر حال یه رشته ای گیر هر کس می آد. ولی اون حقی که بر گردنتون بود تا آخر عمر زجرتون می ده. حقی که از بچه هایی مثل من ضایع شد. تا آخر عمرم نمی بخشمت مدیر فرهیخته! یه روز این حق رو بهت یادآوری می کنم. منتظر باش. زجرت می دم به یاد زجری که الآن دارم می کشم.

اگه واقعا جرئت دارید تایید  کنید کامنتم رو و پاسخگو باشید مسئولین دلسوز.
اگه واقعا انتقاد پذیرید که از قبل می دونم نیستید.
اینو نوشتم که راحت شم فقط.

حداقل آقا دلیر  می بینش در بد ترین حالت!

دلیر یا دستورانی

----------------------------------------------------------------------------------------

در ضمن دیگه هیچ وقت هیچ وقت تحت هیچ عنوانی گند نزنین به لگوی سمپاد.
بلد نیستین سمپادی باشین لا اقل ادای سمپادیا رو در بیارین! شاید فرجی شد!!! مگه اینکه بخواین دیگه مدرسه ی سمپاد نباشین. اون وقت می تونین لگو های مسخره ی من در آوردی خودتون رو بزنین رو کیک های مسخره ترتون. هیچ آرمی جای لگوی سمپاد رو نمی گیره. این رو بفهم مدیر محترم. دیگه از این بعد هم کیک نده به بچه ها. مثل قدیما. کیک نمی خوردیم ولی می دونستیم هشت تا فلش سمپاد چیه.
متاسفم؛ همین.

-------------------------------------------------------------------------------


1394/08/09 @ 23:13

پشت صحنه

جالبه برام...

زندگی  یه صحنه ی نمایشه، که برای بلاگر ها تا حدود خوبی پشت صحنه ش می شه وبلاگاشون.

و جالب تر اینکه...  باز خود وبلاگا هم پشت صحنه دارن. پنل مدیریت، پست هایی که نوشتی ارسال نکردی، پیغام های خصوصی، نظر های تایید نشده.

و فکر کردن بهش جالب تر هم می شه وقتی که قبول کنیم در مقایسه با چیزهایی که تو سرت حبس کردی، اینا همه ش یه صحنه ی تئاتر خیلی کوچیک موچیکه؛ توی یه خیابون دور افتاده ی سوت و کور بی رهگذر حومه ی شهر... کنار یه فلافلی  آشغال فروش که برق تابلوی شیکسته ش، اتصالی کرده و تیک تاک می پره...


1396/06/25 @ 23:23