می دونی کیلگ، یه وقتایی هم هست به خودت می آی می بینی داری به این فکر می کنی که شاید اگه رنده نبود، هیچ وقت هیچ کتلتی اختراع نمی شد که مجبور باشی بوش رو تحمّل کنی.
یکم که بگذره و غرق بشی تو این فکرت، تنفّرت از کتلت تغییر جهت می ده به تنفّر از رنده. بعد یک مدّت، دیگه کتلته برات مهم نیست اصلا. مهم اینه که اگه رنده نبود هیچ وقت کتلت اختراع نمی شد. هر وقت بوی کتلت می شنوی فقط تصویر رنده می آد جلو چشات و همین میشه اون فکر مریضی که مدام تو ذهنت می لوله.
ولی تو یه احمقی! چون بود و نبود رنده هه پشیزی مهم نبوده. من باهات شرط می بندم که اگه رنده اختراع نمی شد، آدما شده با گوشت کوب و پتک می کوبیدن تو سر سیب زمینی تا ریزش کنن و کتلتشون رو اختراع کنن.
کتلت اوّل و آخرش اختراع می شد، رنده وسیله س.
این همون اشتباهیه که من دارم تو تک تک ابعاد زندگیم باهاش می رم جلو. ول کنم نیست؛ متقابلا ول کنش نیستم.
اون قدر که دیگه الآن تو هیچ چی فرق بین کتلت و رنده رو تشخیص نمی دم.
پ.ن: جوک طوریشو بگم، چرا رنده ها رو می ریزی تو کتلتا؟ چرا کتلتا رو می ریزی تو رنده ها؟