چون تنها واکنش دفاعی ام، وقتایی که مورد هجوم احساسات قرار می گیرم، همیشه از هفده سالگی به بعد وبلاگم بوده.
حس می کنم خواب هستم و فردا صبح دوباره بیدار می شم و می فهمم مثل تک تک شبایی که این مدت گذشت اینم صرفا یک خواب بود که بعدش دوباره باید بلند شد، پوفی کشید چون صرفا ارامش حاصل از خواب بوده و دوباره با زندگی جنگید و سپری اش کرد تا بگذره، و در عین حال احساس عجیبی دارم. هم زمان حس می کنم که احساس خاصی ندارم. درست مثل پنج شش ماهی که گذشت. احساسی نداشتم.
پس بالاخره لاگین کردم (و فهمیدم این مدت تغییرات زیاد داشتیم و دیگه نمی شه ادمیزادی عکس اپلود کرد! و پیام هایی که این همه مدت فرستاده بودید رو دیدم و بند دلم پاره شد.)، ولی دوست داشتم شما اولین نفری باشید که بهش می گم.
گمان می کنم زندگی من از امروز برای همیشه عوض شد. خوب و بدش رو هنوز خودمم نمی دونم.
*به اسم بابام در اومده. و امشب همه مات و منگیم. مادرم پدرم، بهم می گن، کیلگ... تو با ما چه کردی. چه کردی...
مامانم دیازپام می خوره که بخوابه.
بابام بیشتر از هر روزی رفته دم بالکن خونه تا سیگار بکشه، بهم می گه امشب حس شبی رو دارم که بعد هفت سال تلاش پزشکی قبول شده بودم. اونشب خوشحالی خالص و بی دغدغه بود، امشب ولی خوشحالی م پر از نگرانی و دلمشغولی هست.
ایزوفاگوس می گه یس من کنکور نمی دم.
و من... بالاخره دارم اینجا می نویسم. دلم خواست که بنویسم. احساس کردم که نیاز دارم بنویسم.
و اره. ثبت نامش با من بود.
خود کرده ای که تدبیر نیست......!