پارسال این موقع دقیقا زمان اعلام نتایج مرحله دوم بود و من تنها کاری که در مقابل اعلام نتایج نشون دادم گوش کردن به sun is up از inna و اون آهنگی که جنیفر لوپز برای جام جهانی خوند، بود!
می شه گفت بعد از اون زمان دیگه از این دوتا آهنگ متنفر شدم. چون تمام صد باری که گوششون می کردم به قبول نشدن تو المپیاد فکر می کردم. الان نا خود آگاه وقتی میشنوم شون بدبختی هام برام تداعی می شه.
اما امسال،
آلبوم نگاه از محسن یگانه رو تدارک دیدم برای اعلام نتایج کنکور.
+میبینی کیلگ؟ قرار بود تو 18 سالگیت گریه نکنی!!! نه؟! حالا 18 سالگیت می شه پر گریه ترین سال عمرت. با وجودی که هنوز نصف بیشترش هم مونده!!!! پتانسیلش رو دارم با آهنگای ساسی مانکن هم گریه کنم. عین هنر پیشه های سینما که دو سوته اشکشون میاد.
دقت که می کنم در چهار سال اخیر زندگیم این طوری خلاصه می شه:
1)بیش از نه ماه تلاش برای یک موفقیت علمی و خودکشی برای آن
2) شکست در موفقیت علمی مذکور
3)تراوین بازی کردن تا سر حد مرگ برای فراموشی شکست
4)موفقیت در تراوین برای اینکه خدا مثلا ما رو گول بزنه و به ما بگه تو هم یه سهمی از این دنیا داری!!!
احتمالا همه تون این کوتیشن به اصطلاح خیلی معروف رو شنیدید:
"اشک هایی که بعد از یک شکست می ریزیم، همان عرق هایی ست که برای پیروزی نریخته ایم..."
+کجاست نویسنده ی احمقش که ببینه من هم عرق ریختم و هم دارم گریه می کنم؟!
[اون قدری که چشم پزشک، امروز مصر بود که چشمات آلرژی دادن به یه چیزی حتما...]
+کجاست تا بیاد منو توجیه کنه یا تئوری مسخره ی خودش رو؟
#وبلاگ خیلی نظر داره. معذرت می خوام که رو فرم شنیدن و پاسخ دادن به حرف هیشکی نیستم الان. حتی خودم.
دوست داشتم این پست رو با احساس بیشتری بنویسم.
ولی نشد. دور نکرده های زیادی داشتم از صبح و این مانع شد که من بیام اینجا ...
شاید عجیب باشه ولی هنوز خیلی ش مونده.
الان به خیلی چیز ها هم زمان فکر می کنم.
اول این که برای همه ی کسایی که تو این یه سال اومدن اینجا و حس می کنم اکثرشون مثل خودم تجربی باشن آرزوی آرامش کنم. حس می کنم موفقیت رو خودشون می تونن به دست بیارن اگه آرام باشن فقط.
دوم اینکه برام دعا کنید وقت کم نیارم. یا اگه کم میارم در حد معقولی کم بیارم.
سه اینکه می گن شیمی ریاضی ها فوق العاده سخت بوده. خداوندا رحم بفرما!!! کیلگ گناه داره آخه!
چهار اینکه یاد دلشاد افتادم. اینکه پارسال در چنین روزی می گفت تا حالا اینقدر حس تو عدد خلاصه شدن نداشته. ولی من هم چین حسی ندارم. اصلا حس ندارم در شرایط حاضر. قورباغه آب پز شدم.
پنج اینکه افسوس می خورم برای خلاصه هایی که نوشتم و نرسیدم بخونمشون کامل.
پنج اینکه امید وارم درصد دینی م فیک نبوده باشه تو این سنجش آخریا. چون الان که نگاه انداختم هیچی یادم نبود.
هفت اینکه دو تا مورد پنج نوشتم از استرس.
هشت اینکه بله. من روز آخری رو درس خوندم مشاوران عزیز.
نه اینکه خیلی بی خیال بودم روز آخر.
ده اینکه امیدوارم فردا افسوس نخورم.
یازده اینکه هنوز هم می خوام برم یه دور عربی و فیزیک و دینی و شیمی رو یه نگاهی داشته باشم.
دوازده اینکه ریاضی فیزیک فردا واس ماس! یعنی کلش ماس ماس! حتی اگه شیمی ش گُه ترین باشه.
سیزده اینکه اینجانب کیلگ در شب کنکور هم [حتی] نرسیدم دینی رو جمعش کنم. حتی یه دور... درس نماز و روزه مونده. تا حالا دیده بودین این مدلی؟! هار هار هار
+wish me luck
یک سال پیش در این روز بنده هوس نمودم آهنگی را بر روی پیکوفایل آپلود نمایم، پیکو فایل زورمان کرد که الّا و بالله باید حساب کاربری داشته باشی و بعدش هم خودش به صورت خود جوش این بلاگ را برایمان ایجاد نمود تا همراه روزهای سخت و شیرین و تلخ و ترش کنکورمان باشد.
ولی جدا اعتراف می کنم که زور کردن خوبی بود. خیلی با بلاگ شخصی نوشتن حال کردم تو این یک سال. باعث شد بعضا خاطرات گندی که از بلاگ گروهی های گذشته م داشتم یادم بره :|
خلاصه این که بلاگ جان ما شما را می دوستیم. با تچکر که همیشه مثل کیسه ی تهوع هواپیما بودی واسم! :))
تولدتان مبارک باد. (البته اگر حسی در وجودتان نهفته است!)
+جدا نا مردیه! ما زمان کنکور خوندنمون به یک سال هم نرسید حتی! پارسال این موقع نهایی ها حتی تموم نشده بود!!! جواب المپیاد هم که نیامده بود! کلاس کنکورا هم که یک نیم ماه بعدش شروع شد تازه! و امسال این موقع نه هنوز کنکور دادیم و نه جواب نهایی ها اومده.
یکی از بچه ها تو سایت قلم چی نوشته بود:
"جدا ما نسل سوخته هستیم.
المپیادمون یه هفته جلو افتاد،
به خاطر نمی دونم چی نهایی هامون رو از اردیبهشت شروع کردن،
از این ور کنکور رو دو هفته جلو کشیدن به خاطر ماه رمضان،
برنامه ی قلم چی ریدمان شد بهش،
بین امتحان نهایی و کنکورمون کم تر از دو هفته وقت بود،
آخرین سنجش و قلم چی افتادن رو هم و دقیقا یه هفته قبل کنکور،
الانم که می گن شاید آزمون کنکور هم بخواد نیم ساعت زودتر شروع شه :| "
+اعتراف می کنم دیروز یک نفر (که هنوز هم هویتش نا معلوم است از ترسش) ریدمان کرده ست به عینک من. و عینک من اکنون شامل دو قسمت می شود : یک دسته اینور، بقیه ی فریم و شیشه ها و دسته ی دیگر آن ور! و من جهنّم را برایشان در خانه تداعی کردم و به عبارتی آسمان خانه را به سقف خانه مان دوختم بس که هوار زدم سر بیچاره ها. پدر جان که به سوی حیاط شتافت از ترسش. برادر گرام هم با سرعتی مثل نور به پای کامپیوتر شتافت تا شاهد هوار های من نباشد. ماند مادر بی نوا و من! بعدش هم برای التیام من خانوادگی با چسب دوقلو به جان عینک افتادند و حاصلش شده عینکی که وقتی به چشمانم می زنمش گویی قیافه ام کج و معوج است و ابرو هایم قناس است! خدا را شاکرم که لازم نیست سر جلسه ی کنکور چنین چیز مزخرفی را به چشمانم بزنم!!!
+پارسال این موقع نمی دونستم که یکسال بعد این موقع سه روز مونده به کنکور تجربیم! رشته ای که اصلا فکرش هم نمی کردم تو این یک سال بخوام بخونمش!
باورم نمی شه که امسال جدا این منم که باید کنکور بدم.
مثل آزمون تیزهوشان سال سوم راهنمایی که همه می خوندن و من بازم باورم نمی شد.
بعد یه ماه مونده به آزمون بهمون گفتن آزمون نداریم و فیلتر نمی شیم. امسال هم خیلی منتظر بودم یهو یکی بگه کنکور حذف شد عین امتحان فیلتر همه تون قبولین. هنوزم سه روز وقت هست واسه شنیدن این جمله.... خدا رو چه دیدید. :|
باورم نمی شه که امسال نمی تونم موقع شنیدن اخبار مربوط به کنکور بگم: هه! بی چاره ها!
در واقع باید بگم: "هه. بی چاره خودم!!!" :)))
باورم نمی شه که اول تابستون پارسال این همه برنامه واسه کنکور داشتم و الان چهار روز مونده به کنکور خیلی راحت برای خودم مطالب رو حذف می کنم می گم: "خب به درک! این مبحث اومد نمی زنمش!"
این چند روز گذشته خیلی اتفاقات افتاد.... گفتنشون خالی از لطف نیست....
خصوصا همایش شیمی ای که شرکت کردم... و اتفاقات خاص خودش...
یا آزمون سنجشی که برای اولین بار هیچ درصدی زیر 60 توش نداشتم و واقعا حس می کنم بهترین آزمونی بود که امسال دادم با دو تا درسی که قطعا بالای میانگین نفرات برتر زدمشون! حسم بهم می گه باید رتبه م به زیر دویست رسیده باشه دیگه!!!! (تو کنکورم فقط اگه وقتم رو مدیریت کنم می خوام برسونمش به صد اینا تو این یه هفته.) ولی نذاشتن ببینم رتبه م رو. گفتن می خوره تو روحیه ت بد شده باشی. خوبم شده باشی اعتماد به سقف که هستی دیگه معلوم نیست چی می شی میری گند می زنی تو کنکور هفته ی بعد از فرط اعتماد به سقف... :|
ما هم تر سو ترسو ندیدیم رتبه ی آخرین آزمون رو و برای اولین بار سخن مشاوران را گوش فرا دادیم. حالا روز بعد از کنکور میرم ببینمش ببینم حسم درست بهم می گفته یا نه! چون همین حسه قراره یه سه چهار روز دیگه بهم بگه اردر رتبه م چند می شه!
راستی...
من جدا نمی تونم روز آخر رو به خودم آف بدم.
هرچی هم بقیه بگن!
آقا من دقیقه نودی ام....
چه جوری انتظار دارن روز قبل از کنکور درس نخونم؟
دینی من دقیقا همون روز یه دورش تموم می شه و وای بر آنان که باور نمی کنند و وای بر من از کار امروز به فردا فکنی و بلایایی که قراره سر آزمون عمومی خدا جزاش رو بهم بده :استرس!
+میگن مهم ترین چیز قبل کنکور آرامشه. من یکم زیادی آرامش دارم. نمی دونم چرا! انگار که شوخیه... یکی از دوستام که رتبه ی کنکوراش بالای 50 بود صرفا با همین آرامشه خودش رو کرد 18 کشور. آیا من نیز خواهم توانست؟! ندا خواهد آمد که : "کیلگ خودت را باور بنما. بی شک تو چیزی از بقیه خرخونان جامه دریده کم نخواهی داشت :|"
اعتراف می کنم که به صورت کاملا اتفاقی لیستی افتاده زیر دستم که تمام جیک و پوک بچه های مدرسه توشه و خیلی راحت با یه کلیک کارنامه ی آزمون هاشون زیر دستمه! :))))
تا پند گیرند اونایی که میان تخریب روحیه می کنن و میگن آسون بود و در عین حال درصداشون به صفر میل می کنه...
و تا پند گیرند اونایی که زیاد بعد آزمون زر مفت می زنن...
و تا پند گیرند رفیق فابریکایی که کلاس می ذارن و نمی گن رتبه شون رو...
و تا پند گیرند اونایی که بی خودی می گن من درصدام خوب نشده تا به اصطلاح چشم نخورن...
و تا پند گیرند کسایی که درصدای خودشون رو از کیلگ کبیر پنهان می کنند...
و تا پند گیرند خردمندان.
#بازدید کننده های مهربان تر از جانم. این پست کمی تو مایه های بالا آوردنه. ولی واقعا بهش نیاز داشتم که نوشته بشه تا خالی بشم. حالم یکم خرابه و خب مسلما چیزی که کیلگارای حال خراب می نویسه به دل خیلی ها نخواهد نشست. می تونید نخونید {به آن امید که شخصیت قدیس وار من خراب نشه تو ذهنتون.}
گاهی وقتا خیلی راحته که دهنت رو باز کنی و اولین چیزی که به ذهنت می رسه رو به زبون بیاری! ولی همون وقتا شاید اگه فکر کنی به این نتیجه برسی که خیلی بهتر بود اگه اون دهن لعنتی ت رو بسته نگه می داشتی و یه مشت آدم رو از شنیدن اراجیفت راحت می کردی.
چرا باید حالت درونی آشفته و پریشان حالت رو با حرفات انتقال بدی به بقیه؟! مگه بقیه چه گناهی کردن؟! گناهشون از این بزرگ تره که باید به جبر توی دنیای مسخره ای که تو توش زندگی می کنی، زندگی کنن؟!
میشه گفت دیشب حدودا چهار ساعت خوابیدم فقط. و امروز از صبح بکوب مدرسه بودم و آزمون دادم تاظهر. به محض اومدن از مدرسه فقط درس خوندم تا ساعت نه شب. شاید وسطش یه نیم ساعت فقط در حد غذا خوردن! و ساعت نه از شدت خستگی پلکام رو رو هم گذاشتم تا شب بیشتر بتونم بیدار بمونم!
و فکر می کنید از کسی که میاد پتو بندازه رو سرم چی میشنوم؟ :"بخواب! خواب واسه تو میشه کنکور... همون لیاقتت همینه که سرت بخوره به سنگ."
و می دونی کیلگ؟! این داغونم می کنه که تا حالا اینقدری که الان دارم تلاش می کنم تو کل زندگی لعنتیم تلاش نکردم و الان انگار همه کور شدن. انگار فقط اینجام تا انتظارات یه مشت احمق رو که هیچ چی نمی فهمن برآورده کنم. یه مشت آدم نفهم که نمی دونم زندگی رو تو چی می بینن!
امروز با این حرف خیلی نزدیک بود رد بدم. خیلی نزدیک بود که این دو هفته ی باقی مونده رو بزنم زیر همه چی و کلا بی خیال شم ببینم اگه رتبه ی به اصطلاح 400 من بشه 20000 بازم دیدگاهاتون همینه؟! لعنتیا. دیگه نمی کشم. و از همه بیشتر شماهایی که به اصطلاح عزیز ترین کسان منید، دارید همه چی رو خراب می کنین. به قول به آر دارید می رینین!
بز هم باشه می فهمه که حد اقل دو هفته مونده به کنکور باید دهن لعنتیش رو بسته نگه داره به هر قیمتی تا فقط تموم شه! و اون وقت شما چی کار می کنید؟ مثل دیوانه ساز های هری پاتر امید و روحیه ی خوبی رو که خدا به طور کاملا شگفت آوری بهم داده تو این دو هفته ی آخر می مکید. ازتون متنفرم. حتی اگه اسم پدر یا مادر رو یدک بکشید. تا ابد نمی بخشمتون.
شما دیدین وقتی قلب یکی پس می زنه چه جوری احیاش می کنن؟! من اون قدری زیست خوندم و درباره ش فیلم دیدم که بفهمم اگه دستگاه شوک نباشه باید یکی دستش رو مشت کنه و با تمام وجودش بکوبونه رو قفسه ی سینه ی طرف. درست همون جایی که قلبشه... این کار دنده های طرف رو خورد می کنه ولی قلبش رو وادار می کنه که بتپه. به هر زوری که شده بتپه. به زور قدرت اون مشت بتپه. الان در مرحله ای از زندگی م قرار دارم که در به در دنبال اون دسته می گردم. همونی که با قدرتی بی مانند بکوبونه رو قلبم و بگه: "باید بتپی... بِتَپ لعنتی! هنوز زوده که رد بدی..."
خب.
این دیگه تهشه!
همه چی تموم شد.
الان در برهه ای از زمانیم که من نه دانش آموز محسوب می شم و نه دانش جو. به قول جودی ابوت الان توی پیچ جاده ایم. نمی دونیم بعد این پیچ دره ست یا یه مسیر جدید.
امروز آخرین امتحان ترم دوم دبیرستان کل عمرم رو دادم. فیزیک. یکی از زیباترین درس ها. دوران دانش آموزی ما همراه با درس simple به پایان رسید و خب شاید می شه گفت زیبا ترین درس بود واسه پایان و من دبیرستانم رو با یه بیست خوشگل تموم کردم. با نمره ای که همیشه می پرستیدمش. {علی رغم اینکه بچه های دبیرستانی اکثرا به هم چین تیپ آدم هایی می گن خرخون و اینا :-" }
هیچ وقت یادم نمی ره که امتحانای امسال چقدر برام شیرین بودن. چقدر خندیدیم با بچه ها سر حوزه!
چقدر با اقتدار می رفتم امتحان بدم. چقدر خون سرد بودم علی رغم بقیه. و چه قدر سبک بال. و چه قدر خوش خیال. اونقدری که لای کتاب فیزیک و زیستم رو باز نکردم. شب ها خیلی راحت خوابیدم. دقیقا همون ایده آلی که دوست داشتم باشم. چقدر خوب همه ی مطالب رو بلد بودم. و چه قدر خفن همه ی امتحان ها رو لوله کردم. چه قدر شاخ بازی در آوردم تو این چهار تا امتحان. چه قدر اطمینان داشتم به خودم موقع پر کردن برگه ها با وجودی که اصلا نخوندم واسشون. چه قدر همه تعجب کردن از کیلگارای جدید! چه قدر اوضاع به همه چی شبیه بود غیر از امتحان. چه قدر با چوگان سر به سر اونایی که استرس داشتن گذاشتیم. هی می رفتیم ازشون سوالای سخت می پرسیدیم می گفتیم این توی امتحان نهایی یه سالی اومده بوده! میفتی!!!! چه قدر با رتبه یک تجربی ها مسخره بازی در آوردیم. چه قدر حس خوبی بود که وقتی همه خر می زدن من فقط خوشحال بودم و می خندیدم و با بچه ها حرف می زدم چون نیازی به خر زدن نمی دیدم بس که امسال آماده بودم و همه می گفتن آه... کیلگ خفه شو بذار درس بخونیم.
یادم نمی ره که کلا واسه دانشگاه هاروارد یه تیم جدید درست کردیم با چوگان. از آبدارچی گرفته تا اونی که قراره کف پای مدیر رو بخارونه!
هیچ وقت یادم نمی ره که فقط خودم پایه بودم واسه عکس گرفتن تو آخرین امتحان. بقیه له بودن رسما. تو قوطی. آب روغن قاطی... تهش هم هیشکی نیومد عکس بگیریم بس که این تجربیا بی بخارن! حالا الان ریاضیا می ترکونن اینستا رو!
هیچ وقت یادم نمی ره که امسال سر آخرین امتحان ادبیات مراقب اومد برگه رو کوبوند تو صورتم موقع پخش کردن برگه ها.
هیچ وقت یادم نمی ره که چه قدر مراقب امتحان ادبیات گُه بود و مسخره بازی در آورد تا به خیال خودش از منی که نیازی به تقلب نداشتم تقلب بگیره.
اینم یادم نمی ره که مراقب امتحان زیستمون چقدر مهربون بود و انگار داشت با بچه ش حرف می زد. کلی هم اومد بالا ی سرم بهم مشاوره داد که چی کار کنم وقت کم نیارم.
هیچ وقت یادم نمی ره که از چهار تا امتحان مراقبای دوتاش اومدن به من گفتن تو خیلی کندی. سریع تر بنویس.
هیچ وقت یادم نمی ره که تو آخرین امتحان دبیرستانم بوت دو صندلی بیشتر با من فاصله نداشت و موبایلش زنگ خورد و توبیخش کردن! و احتمالا این آخرین باری بود که من و بوت و خیلی های دیگه کنار هم می نشستیم توی یه کلاس!
هیچ وقت یادم نمی ره که من اولین صندلی کلاس بودم کنار مراقب. و همیشه اون کسی که میومد بهمون شوکولات بده به من دو تا شوکولات می داد. یکی به عنوان اولین نفر. و یکی به عنوان آخرین نفر. چون وقتی میومد بره می دید من رو دسته ی صندلیم شوکولات ندارم! در نتیجه یک شوکولات هم موقع خروج از کلاس به من می داد. (در صورتی که من شوکولاتم رو می ذاشتم تو جیبم!!!!) و این شیرین ترین لحظه ی امتحان بود برام که همه یک شوکولات می گرفتن و من دو تا!
یکی دیگه هم هست که عمرا یادم بره: هیچ وقت یادم نمی ره که تو آخرین امتحانم به عنوان یه بچه ی دبیرستانی آخرین نفر نبودم که برگه ش رو تحویل می ده. یعنی می شه گفت در آخرین امتحان برای اولین بار موفق شدم نفر آخر نباشم تو تحویل دادن برگه م.
خودکارم هم فهمیده بود که اینجا جدا آخر دبیرستانه! هیچ وقت یادم نمی ره که سر آخرین امتحان دبیرستان جوهر خودکارم تموم شد و بقیه ش رو با خودکار مراقب نوشتم.
+کلا فاز امتحان نهایی چیه؟! اینا در مقابل خورشیدی چون کنکور مثل کرم شب تاب هم نمی مونن! نوشتم یادم بمونه! :))
بالاخره پس از تلاش های فراوان اینجانب، کیلگ ، اسمم اومده رو سایت کوفتی قلم چی!
به عنوان نفر برتر!
ای خدااااااااااااااااااای من!
نگفتم من فقط مشکلم مدیریت احمقانه ی زمانه؟!
می ترکونم کنکورو تو این دو هفته!
×یس!×
کیلگ ِ مفتخر! :{
+اولای تابستون فکر نمی کردم وضعم به اینجایی برسه که با دیدن اسمم تو نفرات برتر ذوق مرگ بشم! چقدررررر قانع شدم.
چه قدر!
معرفی می کنم!
کیگارا هستم.
برای اولین بار در عمرم موفق شدم همه ی درس ها رو توی یک آزمون شبه کنکور بالای 50 درصد بزنم و مثلا یهو یه درسم نشه 100% از اونور ریاضیم بشه 2%! (اغراق نیست! آزمون سنجش قبلی بین ریاضی و شیمی م هم چین نسبتی برقرار شد!)
و هم اکنون در آسمان هفتم به سر می برم از ذوق!
+خدایا! خواهش! فقط من سر کنکور وقت کم نیارم! خواهش. خواهش. خواهش. مثلا یه کاری کن تو مایه های ساعت برنارد... هر یه دقیقه ی بقیه واسه من 10 دقیقه باشه. مثل همون حفره های زمانی سر کلاس تاریخ سوم دبیرستان یا شیمی دوم دبیرستان! فقط وقت نگذره تا من خودم تموم کنم. همین. صلوات. تکبیر...
همیشه اون قدر تو زندگی م به جزئیات پرداختم که کلیات از دستم می ره!
حتی تو همین کنکور خودمون! اون قدر به فکر زیست و شیمی م هستم که از به اصطلاح نقطه ی قوتم غافل می شم یهو ریاضیم می شه 2 %! هه. معرفی می کنم:
کیلگ هستم. از ریاضی تغییر رشته دادم به تجربی... تو این درس ادعام میشه تا سقف آسمون! می زنمش دو درصد.
یا حتی یه مثال دیگه اینکه اون قدری به این و اون دفترچه خاطرات دادم این روزا که simple از زیر دستم در رفت!!! لعنتی! اونقدر هی دست دست کردم و گفتم بازم می بینمش الان لازم نیست بهش بدم برام یادگاری بنویسه (!!!!) تا اینکه امروز بهمون اعلام شد دیگه باهاش کلاس نداریم دیگه و آخرین جلسه مون به فنا رفت! { البته علت اصلی این کار امروز به فردا فردا فکنی ها به نظرم توانایی عدم رو به رویی با جلسه ی آخر و تموم شدن کلاس فیزیک و قبول کردن حقیقت لعنتی ندیدن سیمپل تا آخر عمر بود بیشتر}
و نتیجه ش اینکه من الان دست خط عزیز ترین معلم پیش دانشگاهی م رو ندارم!!! و در عوض دست خط هر کور و کچل دیگه ای رو دارم. آخه جوزف! چرا باید اینقدر احمق و احساساتی و وسواسی باشی؟!
+آقا من از سیمپل دست خط می گیرم! باشه بعد کنکور میرم مدرسه ازش دست خط رو می گیرم. قول×
بابام چند روزی می شه که برگشته از مراسم عزاداری.
به صورت کاملا واضح و واضحا کاملی صداش می لرزه. موقع حرف زدن. یا مثلا انگار نمی تونه نفس بکشه صداش خش خش می کنه. مثل یه رادیوی قدیمی خراب. و این خیلی رو اعصابم رژه می ره! لعنتی!
خیلی عادی اونم انگار نه انگار اتفاقی افتاده با من برخورد می کنه.
وقتی زنگ می زنن بهش تسلیت بگن می ره تو اتاق در رو قفل می کنه تا مثلا من به کنکورم لطمه نخوره!
بعدشم تو اتاق زار می زنه.
منم که کَرَم!
به مامان بزرگم نگفتن عموم مرده.
گفتن با بابای من اومده اینجا تا دکترا خوبش کنن! هر روز زنگ می زنه حال عموی مرده م رو از بابام می گیره. و بابام خیلی عادی سر اون رو هم مثل من شیره می ماله!
+جدا می خوام بعد کنکور یه جلسه بذارم توش فقط زار بزنم واسه عموم. عمویی که اصلا نفهمیدم یهو چه بلایی سرش اومد.
خیلی ها احتمال می دن به محض اینکه مامان بزرگم بفهمه قلبش می گیره و می میره. چون پیره! جدا همینم کمه فقط. خدایا اگه می خوای گل به خودی بزنی به من، مثل همیشه اینم پیشنهاد بدی نیستا! دیگه این روزا طاقت هر اتفاق جلف و احمقانه ای رو دارم. چون باورش نمی کنم اصلا. مثل یه رویا. خیلی منتظرم یه نفر بیدارم کنه فقط.
چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.
همین امروز فهمیدم مادر آقای جونور هم سرطان داره. یا شاید داشته. و خب یادمه هر بار که میومد برای کلاس رفع اشکال می گفت: "از اینجا می خوام برم پیش مادرم!" ولی جدا اشکالامون رو تا جایی که وقتش اجازه می داد رفع می کرد. به این می گن معلم...!
#امروز آخرین روزی بود که قبل کنکور آقای جونور رو دیدم. و این یعنی از این به بعد تا کنکور فقط منم و اشکالاتم تنها تنها. همه ش رو خودم باید بفهمم. بی هیچ کمکی. و این خیلی بهم استرس می ده. خیــــــــــــلی. اونقدر که وقتی یه سوال نکته دار جدید می بیبنم مغزم قفل می کنه. چون می دونه اگه قفل کنه کسی دیگه نیست تا کمکش کنه و اونقدر به خودش تلقین می کنه که تهش واقعا نمی فهمه احمق من!
#کلا این مسئله ی آخرین کار تا کنکور این دم آخری شده واسم معضلی! هر کاری می کنم هی با خودم می گم:" نکنه آخریش باشه تا قبل کنکور؟!" بعد با یه سرعت خیلی عجیبی مغزم تصمیم می گیره که دوباره اون کار رو انجام بدم تا مبادا آخریش باشه. "خود در گیری". بله. اسمش می شه :سندرم آخرین کار قبل از کنکور...
کلا نتیجه می گیریم که همه دارن می میرن. زندگی چرا؟!
یه زمانی واقعا دوست داری یه چیزایی رو بگی... ولی نمی دونم که چرا واقعا نمی تونی. و به صورت خیلی مسخره ای فقط میتونی واسه خودت تکرار کنی که: ای کاش بدون گفتن خودت اینا رو می فهمیدی، بشر!
بوت. آه. بوت. دلم خیلی واست تنگ شده و امروز که دیدمت فهمیدم که این مغز احمقم گول خورده بود صرفا تو این مدت.
می دونی. گذر زمان خیلی اذیتم میکنه! امروز سر امتحان نهایی دینی دقیقا شش سال پیش برام تداعی می شد. بچگی هامون... و این که تو دینی بلد نبودی و من بهت می رسوندم. اینکه در کنار هم چقدر شاخ بودیم و اکثرا با هم قاطی مون می کردن که اسم کدوممون کیلگ بود و اسم کدوممون بوت. حالا بزرگ شدیم خیر سرمون. تو طلا شدی. تیم شدی. خفن بودی، خفن تر شدی. و من فقط افول کردم. از خفونیت افول کردم و افول کردم و افول کردم. صرفا در حد یه کلیک بود برام که ای کاش می شد بازم با هم شاخ باشیم. نه تو تنها تنها! اینکه الان نسبت به شش سال پیش چقدر سرنوشت هامون عوض شده اذیتم می کنه. البته سرنوشت خودم. مال تو که شیرین تر از عسل! احتمالا در سال آینده هم دیگه هیچ نقطه ی مشترکی نخواهیم داشت. تو میشی یه خوشه توی یه گراف کامل و من می شم یه راس تنها که گراف رو فقط ناهمبند می کنه و نبودش همیشه بهتره واسه همه! دلم واست تنگ می شه. خیلی. خیلی. خواهشا تا ابد خفن بمون.
راستی می شه من رو یادت نره وقتی خفن ترین شدی؟! می شه یادت بمونه که یه دوستی داشتی به اسم کیگ که یه زمانی با هم خفن بودید؟! می شه؟!
+از همون روز اول که باهاش دوست شدم همین بود سرنوشتش! همیشه باهوش ترینا دوستای من در میان. بدون هیچ تلاشی. انگار خیلی راحت می تونم از بین یه مشت آدم خفن ترین رو پیدا کنم بکنمش دوست خودم! فقط من این وسط کمی تک افتادم توشون واسه رعایت اعتدال! دونه دونه خفنا می رن. کیلگ می مونه و حوضش.