دیدم صدای قهقه های بلند ایزوفاگوس خونه رو برداشته، رفتم پیشش ببینم به چی می خنده. یک انیمیشن بود از شبکه ی پویا داشت پخش می شد به اسم فوتبال دستی. یعنی بگم اینقدر خفن بود پیاده سازی و شخصیت پردازی ش که این بچّه از خنده کبود شده بود. نمی دونم شاید شما قبل از من دیده باشینش، ولی در کل انیمیشن روایت داستانی بازیکن های عروسکی فوتبال دستی ای بود که از توی جعبه شون می آن بیرون و وارد دنیای واقعی می شن و فوتبال واقعی رو در کنار بازیکن های واقعی تجربه می کنن. دنیای عروسکی در مقابل دنیای آدم های واقعی. و خب روند روایی داستان کمیک و طنز هست.
نشستم به تماشا و واقعا لذّت بخش بود. شاید خیلی وقت بود این قدر بی دغدغه و بی موضوع نخندیده بودم. الآن در نظرم گرافیستش خیلی آدم خفن و شاخ و خوش ذوقیه و دوست دارم منم بلد بودم از این ژانگولر ها بزنم. شاید یه روزی برم دنبالش اگه به اندازه ی کافی عمر کنم. اینقدر خوب و متنوع این قیافه ی عروسک ها طراحی شدن که تو اگه حتّی بی صدا هم ببینی شون یه لبخندی می زنی. ای کاش یادم بمونه بعدا بیام و لینک دانلودش رو پیدا کنم.
لعنتی دیالوگ های خوبی هم داشت. یعنی خنده ی محض نبود، از این انیمیشن هایی بود که یه هدفی رو پشت خنده می خوان بفهمونن به بچّه. و فوق تر از اون (به قول خواننده ی جدیدم که هندلش رو در خاطرم نیست الآن به لطف حافظه ی ماهی قرمزی م. :)) ) دوبله ش.... وای دوبله ش. نصف نمکش به خاطر دوبله ش بود از انصاف نگذریم. یعنی من این هنر ها رو می بینم هر لحظه دلم می خواد یه شغلی برای آینده م انتخاب کنم این قدر که کار های هیجان انگیزی هستن واسم.
و خوب اصلش اینه که اومدم اینجا این دیالوگ رو براتون بذارم و برم -چون قطعا ارزشش رو داره و من خودم شاید هم چنان بعد سه ساعت هر نیم ساعت یک بار دارم بهش فکر می کنم!- :
قسمتی هست که شخصیت اصلی داستان (آمادِئو) به همراه تیمش (که تیم داغونی هست و اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستن چون فوتبالیست نیستن و مردم عادی ان.) در مقابل یه تیم قوی از بازیکن های بنام فوتبال قرار می گیرن و گل می خورن. آمادئو به دروازه بان تیم خودشون نگاه می کنه و می بینه که دروازه بان ناشی، خودش رو انداخته روی توپ و از زمین بلند نمی شه که بازی رو شروع کنن. بقیه ش رو خودتون بخونین:
آمادئو- چی کار داری می کنی احمق؟
دروازه بان- وقت تلف می کنم!
آمادئو- ولی ما عقبیم.
دروازه بان- آره. ولی فقط یک گل عقبیم...
برام بنویسید انصافا چه قدر عشق کردید با خوندن این جملات. مفهومش خیلی بزرگه ها. یا حداقل مغز من این طور احساس می کنه. هر چند من شخصیت خودم یه چیزی هست صد در صد خلاف این عقیده ولی حقیقتا به دلم نشست.
هیچ وقت نتونستم به خودم حالی کنم که لوزر بودن درجه داره. فکر کنم به خاطر این هست که کلا آدم ها موجودات تمامیت طلبی هستن و متاسّفانه من در طبقه ی پنت هاوس هرم تمامیت طلبی سیر می کنم.
از نظر من تو وقتی شکست می خوری، دیگه شکسته رو خوردی. حالا فرقی نمی کنه آبرومندانه شکست خورده باشی یا مفتضحانه. باز هم همون روایت صفر و یکی کامپیوتری ها. همه یا هیچی... شکست شکسته! باخت باخته! دنیات از دست رفته س و باید سرت رو بذاری بمیری. حالا بیا و ثابت کن که من فقط یه گل خوردم. مهم اینه که لوزری و اسم بازنده روت هست.
تا اینجا ی زندگی م با همه ی شکست خورده های دور و برم هم طبق همین عقیده برخورد کردم، حتّی با خودم. خیلی بار ها واسه ی دغدغه هام تلاش کردم و با کلّه رفتم تو دیوار و بعدش که نشده دیگه هیچ انرژی ای برای بلند شدن دوباره نداشتم. خودم رو طرد کردم، به خودم تنفر ورزیدم. بار ها. تیشه برداشتم و افتادم به جون اعتماد به نفسم. حرف های زیادی رو پوچ شمردم و به کفشم هم نگرفتم. "همه ش که نتیجه نیست." "هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگ است." "مهم راهه، هدف وسیله س."
آره این جمله ها برام پوچ بودن. فکر کنم هنوزم هستن... حس می کنم از دهن کسی بیرون اومدن که خودش هیچ وقت تو زندگیش شکست نخورده و فقط می خواسته دل لوزر ها رو گرم کنه که آره همه ش تلاش کنید و هی با سر به سنگ بخورید و باز هم تلاش بکنید و در تلاش بمیرید مهم اینه که شما از نظر ما برنده اید!!!
من هیچ وقت سعی نکردم شکست هام رو توجیه کنم چون برام مفهومی نداره. هزار تا دلیل می تونم بچینم پشت بند هم که چرا چرخ روباتمون تو مسابقات روباتیک در رفت یا چرا مرحله دو قبول نشدم و یا حتّی اینکه چرا کنکورم ریدمان شد. اتّفاقا دلیل های محکمی هم می تونم بیارم که دل هرکی می شنوه کباب شه برام. ولی واقعا با توجیه کردن حس خاصی بهم دست نمی ده چون خودم رو تو این زمینه ها تا آخر عمرم شکست خورده خواهم دید. من تو این زمینه ها باختم و الآن فقط می تونم افسوس و حسرت بخورم که افتادم تو رشته ای که هیچ درکی ازش ندارم و متقابلا هیچ درکی ازم ندارن و تازه به خاطرش دو ساله دارم استرس و در به دری می کشم و فلان بهمان. یعنی می دونی کیلگ اصلا می خوام تعمیمش بدم به کل. تو اگه نهایتا وقتی داری سرت رو می ذاری بمیری، حس کنی زندگیت رو باختی، نمی آی با خودت بگی عوضش مسیرش قشنگ بود. نمی تونی بهانه بیاری و توجیه کنی. دل لامصّب خودت آروم نمی گیره! مهم اینه که دیگه قرار نیست بهت فرصتی داده بشه و تو هم توی همون یه فرصتی که داشتی گند بالا آوردی.
ولی خوب اگه بخوایم از تجربیات شخصی من بکشیم بیرون ( که بالاخره حس می کنم موقتا تخلیه شدم و به یه حالت روانی پایداری رسیدم با این پاراگراف بالا) تو این انیمیشن می بینیم که دروازه بان ناشی، از سر ناچاری خودش رو می ندازه رو توپ که حداقل بیشتر از این گل نخوره. دقیقا مصداق نقل قول فردوسی پور از بکت، تو بازی یووه و رئال. (اینجا) حالا که داری می بازی سعی کن بهتر ببازی. حرف های قشنگی ان. حیف که من نمی تونم بهشون جامه ی عمل بپوشونم. فقط می تونم بخونم و حس کنم مفهوم بزرگی داره و لذّت ببرم.
نمی دونم دیدگاهتون به مسیری که تو زندگی دارید می رید کدوم یکی از این دوتایی هست که نوشتم. ولی ای کاش تهش همه مون راحت سرمون رو بذاریم بمیریم. با هر دیدگاهی که شده.
# یعنی من به درجه ای از عرفان رسیدم که کاملا موشکافانه می دونم مشکلاتم چیه و از کدوم ویژگی های شخصیتیم آب می خوره، ولی راه حلّی واسشون ندارم. هر روز بیدار می شم می بینم : "عه آره فلان مشکل رو هم دارم." و بعد خبیثانه از پوزه ش می گیرمش ( مشکله رو!) : "ولی کوچولو تو راه حلّی نداری برو پیش بقیه ی دوستات." و در صندوقچه م رو باز می کنم و به زور می چپونمش پیش دوستاش و قبل اینکه بزنن بیرون سریع درش رو می بندم.
# امروز با دوستمان جلوی کامپیوتر ها ول بودیم و رد و بدل فایل می نمودیم. یک آن فکر هوس ناکی به کلّه م زد: "همین الآن یه کاری می کنی ستایشت کنه وگرنه کیلگ نیستی." و خیلی غریزی بدون اینه دست خودم باشه، رفتم به بهانه ی مرتب کردن فایل هاش یه فولدر ساختم واسش و اسمش رو جلوی چشمش تایپ کردم. فکش افتاد. :))) گفت:" چرا چرت و پرت تایپ کردی؟" خیلی متواضعانه (که یعنی من متوجه نیستم و بیشتر ستایشم بنما) در حالی که به فولدر اشاره می کردم جواب دادم که: "اسمت رو گذاشتم روش دیگه." و آن رفیق در حالی که زیر چشمی نگاهی انداخت فرمود: "خودمم نمی تونم اینقدر سریع اسمم رو تایپ کنم." و اینگونه بود که روز مرا ساخت و من به سان الهه ی گربه ها، تا مدّت ها کیفور و مرکز جهان بودم.
اوّلیا شلخته...
دومیا شلخته...
سومیا شلخته...
چارمیا شلخته...
پنجمیا شلخته...
شیشمیا شلخته...
هفتمیا شلخته...
هشتمیا شلخته...
نهمیا شلخته...
دهمیا شلخته...
یازدهمیا شلخته...
دوازدهمیا شلخته...
کنکوریا شلخته...
ترم یکیا شلخته...
ترم دوئیا شلخته...
ترم سه ایا شلخته...
ترم چاریا،
بله،
هنوزم شلخته...
شلخته به گور.
شلخته به ابد.
کابل کوفتی پیدا شو تو رو جون هرکی که دوست داری... خوابم می آد.
چرا این قدر بدبخت؟ واقعا چرا؟
+ یه چیزی بنویسم دلتون بسوزه واسم: اگه پست قبلی رو خونده باشید فهمیدین که چه قدر آشفته هستم سر نمره هام این اواخر چون خیلی حساسن این ترم و با کمترین گندی از دانشگاه شوت می شم بیرون بی تعارف.حالا نقطه ی عطف. یکی از نمره هام یکککککککک هفتههههههههههه س که اومده نتایجش. یک هفته ی تمام. هفت روز و هفت شب. و من اینقدر که دوست و رفیق ندارم و تنهام تو این دانشگاه جدید که تازه الآن فهمیدم. و آره. جزو نمره خفنا شدم. هر چند که فکر می کردم ریدم توش. و خنده دارش اینه که اگه اینو می دونستم نمره ی امتحان بعدیم کم کمش دو سه تا می اومد بالا تر طبق همون قانون قطار قطار قطار هو هو چی چی پشت سر هم.
غریب کی بودی تو کیلگ؟ بی رفیق کی بودی تو؟ لال کی بودی تو؟ خرزوخان کدوم کلاس بودی؟ اه.
دو روزه هیچ غلط خاصی نکردم. هیچ غلط خاصی. امتحان بعدی فکر کنم دوشنبه ست (وای من خیلی شاهکارم حتّی مطمئن نیستم که دوشنبه ست یا یک شنبه الآن که اینو نوشتم!) و از هفت جلسه فقط نصف یکی رو خوندم و درس تخصصی هم هست. ولی من هم چنان خیلی احساس بی حس بودن می کنم. فکر کنم دیگه وقتش رسیده که اعلام کنم خسته شدم از امتحان هام. قبل شروع شدن امتحان ها کلی علافی کردم که بتونم این دو ماه رو بکوب بخونم. ولی هنوز به نصفه ی امتحان ها نرسیده نفسم بریده. به هن هن کردن افتادم. عین موتور یه لوکوموتیو چهل ساله.
فکر کنم درصد خیلی زیادی از این بی انگیزگی م مربوط میشه به امتحانی که خرابش کردم چند روز پیش. کلا از بچگی همین جوری بوده شخصیتم. وقتی می دیدم گند خورده به یه قسمتی از کارم کلا ولش می کردم. مثلا تو بازی کامپیوتری ها، وقتی کاراکترم وارد یه اتاق می شد و مثلا یکی از دزد ها از دستم فرار می کرد و نمی تونستم بکشمش، دوباره از اوّل شروع می کردم بازی رو، هیچ وقت ادامه نمی دادم. یا وقتی یه سکه برای خوردن جا می نداختم دوباره از اول بر می گشتم دنبال همون یدونه سکه که ببینم کدوم گوریه تا بخورمش.یا حتّی وقتی مرحله های بازی م سه ستاره نمی شد نمی رفتم مرحله ی بعدی. سر همین قضیه کلی بازی دارم که همه رو نصفه ول کردم، پاک کردم. چرا؟ چون یه سکه ی کوفتی تو مرحله ی فلانش هیچ وقت پیدا نشده! الآنم همینه. یه امتحانم اون جوری که دوست داشتم نشده، دیگه حوصله ی هیچ کوفتی رو ندارم.
تو دبیرستان هم همین بودم. زمان امتحان نهایی ها، فیزیک رو که خیلی دوست داشتم، وقت سرش کم آوردم چون نمی دونم سر جلسه ش فکرم درگیر بود و گذر زمان رو نفهمیدم اصلا و یک صفحه ی حدودا پنج نمره ایم خالی مونده بود که مراقب برگه رو از زیر دستم کشید. هیچی دیگه، بعد فیزیک، قطار وار بقیه امتحان هام رو گند اندر گند اندر گند پشت سر گذاشتم. عین عاشقای مجنون! :))) یادمه امتحان بعد فیزیکمون زبان فارسی بود، که از هول فیزیک، نمره ای از زبان فارسی گرفتم دو نمره پایین تر از خود فیزیک. نور علی نور! البته الآن یادم نیست درست، حسّم بهم می گه اینجوری بود.
نمی تونم دیگه، متاسفانه خیلی همه یا هیچی عمل می کنم. صفر و یکی. سعی کردم خودم رو درست کنم نمی شه ولی. الآن این امتحانم هم نمره ی بدی ازش نمی گیرم انصافا، واحد سخت و حجیمی ه. پونزده شونزده خیلی هم خوبه واسش. زیادشم هست، ولی من ابله روانی چون دوست داشتم ازش نوزده بگیرم الآن یکم یجوری شدم قاطی کردم (آره در گوشتون می گم که صرفا به خاطر اینه که استادش نوری بود که چشمام رو کور کرده و می خواستم بهش ثابت کنم که واسش ارزش قائلم.) یکی نیست بگه خوب تو غلط می کنی هوس می کنی واحدی که این همه افتاده داره رو نوزده می خوای ازش. قشنگه قبول، دوستش داری قبول. استاد خفنه، اکی! خوب چه ربطی داره ابله؟ تازه فرجه ی من نصف فرجه ی بقیه ی بچه ها بود، من دو تا امتحان کوفتی دیگه هم مجبور بودم بدم وسط فرجه ها. خلاصه نمی دونم حتما یه ربطی داره که دیگه حوصله ندارم هیچ غلطی بکنم الآن.
با خودم می گم شاید اینا رو بنویسم چند نفر بخوننش، انگیزه م برگرده سر جاش برم سر درس و مشقم. چون خوب یه حس ضایع نشدن جلوی خواننده ها باید در من به وجود بیاد که امیدوارم بتونه درستم کنه. میشه درستم کنه؟
از سر امتحانش که اومدم بیرون هیچ سوالی تو ذهنم نمونده بود، سعی کردم نمره م رو حدس بزنم ولی نشد چون ذهنم سفید شده بود. می تونم صرفا بازه ی نمره م که حدود پونزده تا شونزده می شه رو حدس بزنم و چون یه عدد قطعی نیست اعصابم رو ریخته به هم. من آدمی ام که وقتی می گم فلان عدد، یا نمره م فلان عدد می شه یا می رم از حلقوم استاد فلان عدد رو می کشم بیرون اینقدر که به خودم مطمئنم و دقیقم سر عدد هام. برای همین وقتی سر یه بازه گیر می کنم و نمی تونم قطعیتش رو تعیین کنم، پتانسیلش رو دارم دیوونه بشم قشنگ. سر دینی دبیرستان هم همیشه این بد بختی رو می کشیدم. نمره ی قطعی دینی م رو هیچ وقت نمی تونستم حدس بزنم، دیوونه م می کرد. می رفتم به امتحان بعدی هام رو گند می زدم، بعد نمره ی دینی می اومد بیست، بقیه چرت و پرت. الآن پیش بینی می کنم که امتحان دوشنبه یه همچین سرنوشتی خواهد داشت. حیوونکی بی همه چیز قراره قربانی ش کنم!
دیشب خواب دیدم که رفتم کلید امتحان رو ببینم. بله. در خواب عین شیشه همه چی شفاف و واضح بود. تک تک سوال ها به ذهنم اومدن و رفتن. راحت ورق می زدم کلید رو. جواب های غلط خودم رو با کلید استاد مقایسه می کردم. جالبه که طی خواب از یک سوال چهار گزینه ای هر چهار گزینه رو دقیق و کلمه به کلمه و واو به واو تو ذهنم داشتم. در حالی که وقتی بیدار شدم دوباره روز از نو روزی از نو. ذهنم سفید شده بود دوباره.
بعد نکته ی جالبش... اینه که موقعی که می خواستم به کلید این امتحان برسم، مجبور بودم کلید چند تا امتحان دیگه رو هم ورق بزنم. که یکیش مال واحدی بود که ترم یکی ها چند روز پیش امتحانش رو داشتن. تو خواب یه مدّت وقت صرف کردم کلید اونا رو هم خوندم. بعد الآن می ترسم برم کلید واقعی امتحانشون رو ببینم، با چیزی که توی خواب مغزم از خودش ژنریت کرده مطابقت داشته بشه. اونجاست که سکته می کنم و منتظر هاگرید میشینم که بیاد بهم بگه: "تو یه جادوگری هری."
این انتقالی هم واسه ما شده قوز بالا قوز. خوابمون رو ازمون گرفته. خوراکمون رو ازمون گرفته. روانمون رو ازمون گرفته. جسممون رو ازمون گرفته. اصلا دیگه چیزی مونده از من؟
ولی انصافا چقد کار های عجیب غریب و مفت کردم تو این دو روز، به عقل جن هم نمی رسه حتّی! دیگه فکر کنم اگه الآن اسم و فامیلم هم رو وبلاگ بنویسم مجموعه م کامل می شه دیگه.
یه تصویر نوشته ای دیده بودم قبلا، می گفت ساعت از دوازده شب که رد می کنه آدم ها مغزشون رو خاموش می کنن. برای همین اگه نخوابن که دهنشون هم هم زمان خاموش شه، ممکنه خیلی چرت و پرت بگن و فرداش پشیمون بشن. منم برم تا دیگه وبلاگ رو به فنا ندادم.
پ.ن: نویسنده ی این وبلاگ یه آدمه. ازین دغدغه های سطح پایین که نمونه ایش تو این پست مشهوده هم داره هوار تا. دلیل نمی شه چون تا الآن اکثرا مهارش کردیم که تو وبلاگ ننویسیم، وجود نداشته باشه. دارم دیوونه می شم یو هاااا هااااهااااااهاااااا!
هاگرید بیا منو بخور. بیا دیگه. اه. بیبیدی بابیدی بو!
بابام داشت می رفت سر کار و خداحافظی کرد، بعد من در همون لحظه تصمیم گرفتم بلند شم برم کولر رو روشن کنم.
هیچی دیگه فکر کرد به خاطر خداحافظی و بدرقه ش دارم همچین کاری می کنم. کلی از دور نگاهم کرد و با آغوش باز منتظرم بود تا از اون سر خونه برسم بهش، بعد که دید مسیرم به سمت کلید کولر کج شد، خورد تو پرش. پدر لب و لوچه آویزون دم صبحی.
یعنی می خوام بگم همدلیه که موج می زنه. و احساسات عمیق من به اعضای خانواده.
البته بگم این مساله ی خداحافظی کردن هنگام خارج شدن از خانه و پیامد های آن خیلی هم متوجه من نیست. نخونید با خودتون بگید چه سنگ دل یا چه بی نزاکت. من یه زمانی خیلی حساسیت داشتم روش چون همیشه فکر می کردم شاید اون کسی که از در داره می ره بیرون دیگه هیچ وقت برنگرده و همیشه باید خیلی گرم با هر کسی که می خواست از خونه خارج شه خداحافظی می کردم و بدرقه ش می کردم. ولی طی گذر زمان پدر و مادرم خیلی عادی و بدون خداحافظی و بدون اینکه براشون مهم باشه بارها خونه رو ترک می کردن. خیلی وقت ها پیش اومده من دم درب ورودی نشستم ولی بازم بی توجّه از خونه زدن بیرون. دیگه الآن اونی که خوندید ورژن تطابق داده شدمه.
عخی... :{
امشب بعد از مدّت ها نشستم خندوانه رو دیدم. راستش بعد دعواهای مفصل تو خونه دیگه تصمیم گرفتم تا زمانی که امتحانام تموم نشده نرم سراغش. نه اینکه نتونم، ولی واقعا حوصله ی تیکه و کنایه نداشتم دیگه. یعنی انرژی ای که باید طی جنگ و دعوا از دست می دادم برای پرداختن بهای دیدن این برنامه برابر می شد با انرژی ای که ازش می گرفتم. بازده ای نداشت دیگه.
فرض کن کیلگ این بچه تمام مدّت سال تحصیلی هر وقت دلش می خواست پا می شد می رفت سراغ بازی های مجازی فوتبال کوفت زهرماری ول گردی، بعد من که مثل آدم های له افسرده ساعت یازده شب می خواستم تلویزیون ببینم، باهام برخورد می شد که تو داری وقت برادرت رو می گیری، نمی ذاری درس بخونه، نمی ذاری بخوابه. با صدای میوت به صورت پانتومیم طور نگاهش کردم سیخ کردن تو جونم که وقتی تو نگاه می کنی اینم دلش می خواد نگاه کنه نمی شه. یه مدّت آن لاین دنبالش کردم، باز بهم گیر دادن خودت امتحان داری، بد بخت، بی چاره، فلک زده. خلاصه آره. تهش یه جوری شده بود انگار من مسئول اینم اگه تیزهوشان قبول نشه این بچه. در همین حد بی منطق. من از ته دلم حقیقتا دوست دارم که برادرم قبول بشه، ولی این رفتار ها گاهی آدم رو دل چرکین می کنه. خیلی ساده س که سمپاد دنبال دست چین کردن بهترین هاست تو هم خیلی ساده تر باید بپذیری اگه بچّه ت توانایی ش رو نداره. نه اینکه بقیه رو خون به جیگر کنی! واقعا عدالت و درک متقابل تو خونه ی ما موج می زنه.
گاهی به شرایطی که خودم توش واسه کنکور درس می خوندم فکر می کنم، و فقط حسرت می خورم و خنده م می گیره. من کنکور داشتم، و جیک نمی زدم. با هیچ کس کاری نداشتم. سرم تو کار خودم بود و خودم به فکر بودم. به هیشکی تنش نمی دادم. و بله تکرار می کنم کنکور داشتم نه آزمون ورودی سال هفتم دبستان! اون زمان ها ما همه جور چیزی داشتیم تو این خونه نمی دونم چرا الآن این جوری شدن! و این خیلی واسه من حل شده بود که مشکل خودمه که کنکور دارم و نباید خون بقیه رو بکنم تو شیشه. و چون کلا هم آدمی بودم که تو هر شرایطی بهترین تمرکز ها رو داشتم، هیشکی نفهمید که اون سال چه جوری گذشت. چون عملا واسشون فرقی نداشت با یه سال معمولی دیگه. دعوا هاشون رو داشتن، بزن بکوب هاشون رو داشتن، تلویزیون دیدن ها تا دو نصفه شب شون رو داشتن، بیرون رفتن ها و شادی کردن هاشون رو داشتن. این من بودم که خودم رو تطبیق می دادم نه اونا! و درستش هم همین بود، هرچند که حالا همین رو می زنن تو سرم به خاطر رتبه ی داغونم. دروغ چرا، ولی گاهی پشیمون می شم از اینکه چرا اون سال اینقدر آدم ماهی بودم. من می تونستم خیلی خودخواه باشم چون گویا حق طبیعی هر کسی هست که تو سال کنکورش مثل بلا نسبت سگ های هار رفتار کنه...! و من از این حق طبیعی م چشم پوشی کردم در صورتی که الآن خیلی بی منطق به عنوان یه آدم بیست ساله اجازه ندارم ناخونم رو به ریموت کنترل بزنم یا زمانی که احساس نیاز می کنم از خونه بزنم بیرون یا حتّی تو روز تولد بیست سالگی م که فقط یه بار تجربه ش می کنم خوشحال باشم! چرا؟ چون داداشم دلش می خواد مثل من باشه و من باید الگوی خوبی باشم، در صورتی که اصلا سن من با این بچّه قابل مقایسه نیست که بخواد همچین بحث هایی به وجود بیاد! چه قدر گاهی فرزند بزرگ بودن دیوونه کننده می شه.
دقیقا در همین حد مسخره س که تو وقتی یه آدم فلج رو می بینی به دور و بری هاش بگی شما ها به چه جرئتی دارید رو پاهاتون راه می رید؟ اینم دلش می خواد... یالا همه تون بیفتید به زمین مثل مارمولک بخزید...!
آره خلاصه گفتم یه امشب که زیاد حالم خوب نیست دلم رو بزنم به دریا و خندوانه رو ببینم، و چه قدر هم خوب بود و خوش گذشت. بعدش رفتم توی فضای مجازی به دنبال کد یکی از این کمدین ها بگردم که بهش رای بدم، گذرم افتاد به پیج رسمی اینستاگرامشون! کامنت ها رو خوندم، حالم گرفته شد. آی فحش. آی فحش. آی فحش.
که شما به چه حقّی وقتی هم وطنت شهید شده این برنامه رو فرستادی رو آنتن ای کثافت بی همه چیز فلان فلان شده ی خواهرت مادرت فلان فلان بشن.
من به این می گم کور ذهنی. یعنی فردی که ذهنش کور شده و فقط این قابلیت رو داره که از یه زاویه ی مشخص به مسائل نگاه کنه. خوب آخه بردار من خواهر من که می آی چشمات رو می بندی گوهر افشانی می کنی، مگه همین یه روز بوده که آنتن رو بگیرن از برنامه؟ مگه فقط اینا شهیدن؟ مگه فقط اینا بودن که غریبانه و مظلومانه مردن؟ اینا فقط خوش شانس هایی بودن که تو حادثه ای مردن که انعکاس خبری زیادی داشته؛ اون قدری که خبرش تونسته به دست توی کور ذهن برسه.
اصلا بیاین یک ثانیه با هم بشماریم.
یک می سی سی پی.
بله تو همین یک ثانیه که شمردیم دو هزار نوزاد تو فقر متولد شدن. اگه فقط چهار ثانیه بیشتر می شمردیم(که فکر کنم تا خوندن این تیکه از متن طول می کشید براتون و الآن طی شده) ، یک نفر به علّت صرف گرسنگی می مرد. یعنی این قدر قوم و نژاد و وطن پرستی مهمه؟ اگه یکم باتری بذاریم تو وجدان هامون، اینا اگه بیشتر نباشن کمتر هم نیستن واسه لفظی که شما بهش می گین شهید. می دونین تا حالا چند تا پنج ثانیه نفس کشیدیم؟ اگه قراره عزا بگیریم هر روزمون باید عزاداری باشه. تا وقتی این آمار و ارقام وجود دارن باید عزادار باشیم. تا وقتی این پنج ثانیه ها از کفمون می گذرن باید لباس سیاه بپوشیم. نکنه از نظر شما اینایی که تو حادثه ی تروریستی می میرن شیک و پیک تر هستن از یه بچّه ای که از روی جبر توی سومالی آفریقا به دنیا اومده؟ یا نکنه چون اون آدم گرسنه رو مستقیم تفنگ دست نگرفتن بکشنش دلتون واسش نمی سوزه؟ شما با همین کور ذهنی ها در خط مقدم کسایی هستین که تفنگ رو غیر مستقیم نشونه می رید سمتشون.
گاهی حس می کنم فقط دو نفر می تونستن این تفکرات منو درک کنن، یکی جرج اورول اونم دقیقا همون زمانی که داشت قلم کوفتی ش رو روی کاغذ می رقصوند و می نوشت : "همه ی حیوانات با هم برابرند ولی برخی برابرترند." یعنی من با مرگ اسنیپ و سیریوس و دامبلدور گریه نکردم، ولی با این تیکه از کتاب قلعه ی حیوانات همیشه به گریه افتادم و فقط دلم می خواد یه دکمه ی سلف اکسپلود داشته باشم دقیقا مثل این تروریست ها خودم رو بفرستم رو هوا دیگه مجبور نباشم این فکر هام رو تحمّل کنم. دومی هم نیما در زمانی که داشت تو مخیله ش تکرار می کرد آی آدم ها آدم ها آدم ها...
خلاصه که هرچی ما داد بزنیم آقا این نره، هی یه سری ها می دوشند و خشتک ها پاره می کنن که واااای پاریس هم به احترام ما چراغ های ایفل کوفتی ش رو خاموش کرده و حالا خودمون داریم برنامه ی خنده دار پخش می کنیم. اُف بر مااااا. تف بر هیئت رامبد جوان. لعنت خدا بر صدا و سیما! شم سیاسی تون کجا رفت؟ باز خوبه همین چند هفته پیش انگشت هاتون رو مهری کردید همه. یک سری واکنش هایی دیدم که هنوز باورم نمی شه. شاید هم به خاطر اینه که زیاد نچرخیدم زیرپیج ها فحش بخونم عادت کنم به مرور!
تا اینجا دو مورد کور ذهنی رو براتون مو به مو شرح دادم تو این پست. یکی در خانواده و دیگری در جامعه. سومی رو هم می نویسم و می رم کپه ی مرگم رو بذارم. کور ذهنی در دانشگاه. این یکی رو خیلی وقت هست قصد داشتم بنویسم و حالا که به محتوای این پست ربط داره ضمیمه ش می کنم به این پست.
کور ذهنی در کسانی که اون قدر به خیال خودشون پاک و با دین و ایمان اند که دارند برای یک کلاس دویست نفره تصمیم می گیرند و کسی هم جلودارشون نیست. کی گفته وقتی حس می کنید سختتون هست، روزه بگیرید و بیایید جار بزنید و برینید به برنامه های کلاس؟ چرا حاشیه بریم؟ واقعا این هنره که زیر باد خنک کولر از صبح تا افطار بخوابی و بعد اسم خودت رو بذاری روزه دار؟ باور بفرمایید که فرهنگ روزه داری برای این بوده که تو بتونی درک کنی کسی که غذا نداره بخوره و در عین حال مجبوره واسش سگ دو بزنه و از همون یه ذره جونی که براش باقی مونده استفاده کنه چی می کشه. اصلا چند نفر از روزه دار ها می رن زیر آفتاب داغ تا بفهمن امام حسین چی کشیده؟ هیچ کدومشونم به یک درصد تشنگی امام حسین و یاراش نمی رسن و افطار می کنن.
والا اینی که ما می بینیم روزه دار های امروزی در ماه رمضون بیشتر از بقیه ی ماه ها بهشون خوش می گذره و انتظار هم دارند همه چی تعطیل بشه تا این وظیفه ی الهی شون رو انجام داده باشن و خیالشون هم که تخخخخخخخت که از آتش جهنم در امان می مونن. هر وقت یه روایت برای من آوردین که حضرت علی به خاطر اینکه هر روز سال رو اکثرا روزه می گرفته از زیر کارش در رفته و ذره ای کم کاری کرده، منم دهنم رو می بندم و اظهار نظر نمی کنم. شما ها با تعطیل کردن زود تر از موعد کلاس ها به بهانه ی ماه رمضان هیچ کار خیری انجام ندادین که هیچ، حق منی رو که برنامه هام فیکس شده س رو هم دارین می خورین. افتخار هم داره؟ اینجوری وظیفه ی الهی انجام می شه؟ عجالتا هیچ اظهار نظری هم نمی کنم که روزه می گیرم یا نه. فقط در همین حد می گم که فکر نمی کنم پوچ بنویسم و در وهله ی اول خودم در کودکی و نوجوانی واقعا بر این حرف هایی که می نوشتم بودم و جالب اینکه اون موقع به سن تکلیف هم نرسیده بودم و عشق می کردم از اینکه با تابیدن آفتاب داغ ظهرگاهی به کلّه م می تونم شاید ذره ای حس کنم حسی را که تو رگ های امام حسین و یارانش جریان داشت. الآن هم دارم سعی می کنم کاملا بی طرفانه بنویسم. کور ذهنی یعنی تو اصل قضیه رو بریزی دور، با فرعیات برای خودت یه اصل جدید درست کنی و همون رو به اطرافیانت هم بخورونی!
همین امروز ایزوفاگوس تو کتابی که خونده بود به واژه ی کرخت برخورده بود و اومده بود در حالی که خواب بودم بهم سقلمه می زد و می پرسید یعنی چی.
من که خواب بودم یادم نمی آد ولی خودش می گه بهش جواب دادم یعنی مقاومت!
احتمالا ضمیر ناخودآگاهم بوده. چه ضمیر ناخودآگاه خنگی...
کرختی یعنی حس همین چند لحظه پیشم که صدای خاله م رو از پشت تلفن شنیدم.
کرختی یعنی حس من از زمانی که پست قبل رو نوشتم، تا الآن.
من خیلی کرختم، همین الآن یهویی.
قدر داشته هامون رو بدونیم. بدون هر گونه شعار دادن می گم.
حس قشنگی نبود. خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که از هم نپاشم. براتون می خوام هیچ وقت همچین حسّی نیاد سراغتون. هیچ وقت. هیچ وقت. هرگز.
آدم زیر درد جسمانی استخوناش له شن، ولی اینجوری با روح و روانش بازی نشه.
من دقیقا تا اونجاش رفته بودم که می ریم جنازه های این هفده نفر کشته شده ی حادثه ی تروریستی رو نگاه می کنیم که ببینیم خاله م جزوشون هست یا نه. دیگه خیال بافی های بیشتر وقت نشد خوشبختانه.
سرم خیلی بیشتر از پست قبل درد می کنه، الآن دیگه داره می ترکه در واقع. ولی لبخند دارم رو لبام.
چه بازی عجیبیه، نه؟ تو هیچ دلیلی برای لبخند زدن پیدا نمی کنی تو زندگیت، می آن یکی از داشته های عادی ت رو برای یه مدّت کوتاه ازت می گیرن، دوباره بهت پسش می دن. حالا علاوه بر چیز هایی که از قبل داشتی، یه لبخند گنده هم داری در صورتی که شرایطت هیچ فرقی نکرده. سیاست مدار ها خیلی می تونن از این قاعده واسه حکم رانی شون استفاده کنن. هرچند بازی کثیفی ه.
الآنم دارم می رم یکم با ایزوفاگوس پس بازی کنم ببینم خوب می شم یا نه. امشب رو انصافا گور پدر درس و امتحان.
چشم به راه بودن رو تجربه نکرده بودیم، که اونم به لطف خدا داریم می کشیم امشب.
خاله م گم شده.
خیلی جالبه که همیشه تو شرایط کوفتی من رو تنها ول می کنن تو خونه. مسخره ها.
سرم تیر... قلبم درد...
کمی بیشتر از امروز شلوغش کنید.
ما خودخواه ها تاب نمی آوریم که روز قبل و بعد رفتنمان دنیا یک جور باشد.
در اخبار هم اسم و فامیلم را درست تلفظ کنید و بدانید وقتی زنده بودم روی این مورد حساسیت می ورزیدم.
اصلا راستی، اسمم را در اخبار می آورید؟
شما باید اسم من را در اخبارتان بیاورید.
شما باید از من بنویسید.
نمی خواهم رویم اسم شهید بگذارید، شهید با پای خودش می رود شهید می شود. من هیچ وقت از این شجاعت ها ندارم و تعصب و عرق ملّی را خیلی وقت است فوت کرده ام رفته است هوا.
چه بسی اگر دست خودم بود می رفتم با چند تا از عزیزانم تا آخر عمر در جنگل های آفریقا، مثل انسان های بدوی زندگی می کردیم به دور از هر ملیت و نژاد و جنسیت و سیاست و اجتماع و کوفت زهرماری دیگر. صرفا اسم خودم را بگویید و قبلش بنویسید ناکام.
اسم قربانی حادثه ی تروریستی هم رویم نگذارید. نا خودآگاه حس می کنم با گوسفند های عید قربان مقایسه می شوم.
بنویسید حجمی از پوست و گوشت و خون بودم. هرچند جبری، ولی به هر حال وجود داشتم و روزی حدودا صد هزار بار، قلب مسخره ام را بی هدف وادار به طپیدن می کردم.
بنویسید که لباسی که دوست داشتم در آن بمیرم اصلا شبیه لباسی نیست که در عکس ها منتشر شده است چون خوب بدیهتا هیچ کس موقع بیرون آمدن روزانه از خانه اش، به این فکر نمی کند که شاید این آخرین باری باشد که دکمه هایش را می بندد.
بنویسید که شب قبلش به خاطر چند نمره بیشتر هم که شده فقط دو ساعت خوابیدم و اگر دور چشم هایم گود رفته بود پای تروریست ها ننویسیدش.
بنویسید اگر می دانستم می خواهم بمیرم، لحظه ی خروج از خانه به جای جزوه در دست گرفتن، برای مرغم بیشتر غذا و آذوقه می ریختم و یک دل سیر بغلش می کردم. پر های پف کرده اش را به صورتم فشار می دادم و دلم برای بی کسی اش بعد از مردنم می سوخت.
بنویسید که شیفته ی شهرت بودم و خوش حالم که روش مرگم اینجوری می شود، چون اگر به مرگ طبیعی می خواستم بمیرم خیلی غریبانه تر از دنیا می رفتم.
بنویسید که می خواستم زندگی ام را عوض کنم؛ خواستم ولی نتوانستم.
بنویسید که به جای عزا گرفتن، روز بعد از مرگم را به جایم زندگی کنند. یک روز بیشتر به جای من نفس بکشند. قلب بتپانند. به کائنات عشق بورزند. به آدم ها، به حیوانات، به گیاهان. به جای من به نور خورشید خیره شوند. شیره ی یاس بمکند. به جای من روی چمن خیس با سرعت بدوند و بعد که به نفس زدن افتادند، سرشان را در خاک زیر چمن خیس فروکنند و فقط بو بکشند. کنار گدایی که هر روز از کنارش رد می شدم بنشینند و به جای من سر صحبت را با او باز کنند. بی منّت به همه لبخند بزنند. از دوست داشتن نترسند و بدانند که قلب تنها کیسه ای ست که هرچه تویش بچپانی پر نمی شود. بنویسید جای عزا گرفتن برای من، قلبشان را کش بیاورند... به وسعت دنیا. آن قدر گشاد که برای تروریست هایی که من را کشتند هم در آن، جا باشد.
اصلا می دانید چیست؟ هیچ کدام از بالایی ها را نمی خواهم، هیچ. ولی التماستان می کنم بنویسید که این فکر هایم وجود داشتند. نگذارید در حد یک تیتر باقی بمانم. این... روانی... کننده است...
یک ثانیه فقط یک ثانیه رفتم دست هام رو بشورم، یووه گل خورد. :/
قیافه ی این جوجه فوکولی گل زن هم شده شبیه اینایی که می رن شمال آب و هوا بهشون نساخته.
بهروز رسانییییییییی: یس. تا اومدم بنویسم مساوی شد. بنازم به این برگردونت هر کی که بودی. فوتبال به این می گن بعد بازیکنای ایران مثل مترسک کنار هم خاله بازی می کنن.
بهروز رسانیییییییییی بعدی: داریم قربون صدقه ی بوفون می ریم ما، مامانم می گه این کیه خودش رو شبیه وحشی ها می کنه؟ بهش می گیم بوفونه! می گه چی؟ فی فوله؟ بابام می گه خانوم اون که قرص آهنه، بوفون بوفون. از تلفن تله ش رو حذف کن یه بو بذار جاش! قشنگ در حکم مجید جان دل بندم بود این حرکتش.
آپدیت: انصافا آب دستتونه پاشید برید ببینید. حالتون می آد سر جاش. ضمانتی. به شرط چاقو.
آپدیت وسط نیمه: مامانم برای معدود بارهای عمرش اومده نشسته ور دل ما فوتبال نگاه کنه. الآن داره سعی می کنه ببینه تیمی که مقابل رونالدو ی خوشکلش داره بازی می کنه اسمش چیه... جوو؟ جیو؟ جیوه؟ جیوانتد؟ آلمانه؟ فرانسه س؟ هعی. افق لطفا. محو می شم.
آپدیت بعدی: انصافا این بازی یه خورشید بیشتر نداره. همون کسی که رنگ لباسش رنگ خورشیده و وقتی توپ رو می گیره خوشگل ترین لبخندش رو تحویل می ده. هو هوووو هووو هووووو. خورشید کی بودی تو؟ ای خداااا. هزار بارم حمله کنید بوفون میگیره ش. اون یه بارم من نبودم تشویقش کنم از زیر دستش در رفت.
تف رسانی: گل خووووووووورد. یکی بیاد در دهن فردوسی پور رو گل بگیره. خودت خسته و نا امیدی مرتیکه.
تف به توان تف: آقا من برم دیگه سر و گردن بخونم کم کم. گل سوم رو هم خورد. :/ گزارش گر کوفتی داره می گه بوفون الآن داره با خودش فکر میکنه شاید دیگه هرگز تا آخر عمرش نتونه فینال رو به چشمش ببینه. آخرین تلاش ها برای فتح قهرمانان اروپا. آره دروغ نگم منم از اول بازی دارم به همین فکرمی کنم. :(
جدید: یا خدا. بیل داره می آد. آی قلبم. نمیییییی خوام بوفون بیشتر گل بخوره. نمیییییی خوام.
آپدیت آپدیت ها: نمی دونم این زیدان خودش رو می زنه به نفهمی یا واقعا فکر می کنه وقتی از اون گوشه ی زمین داد می زنه همه ی اعضای تیمش صداش رو می شنون؟ درکی از بعد و مسافت نداره کلا. هی دهنش رو تا منتهای وجود کش می آره هوار می کشه.
و هم چنان: بله. یووه ی ده نفره. آلان خودم رو کف خونه به آتیش می کشم. گل بگیرن.
به روز رسانی پنج دقیقه به آخر: خیلی خوبش کردی راموسو. وقتایی که تو تیم ملی اسپانیا نیست ازش خوشم نمی آد. یه لقدم از طرف من می زدی.
به روز رسانی سه دقیقه به آخر: این فردوسی پور از احسان علی خانی یاد گرفته هی می گه شیطنت شیطنت؟ آقا یکی بیاد شیطنت رو تعریف کنه. :/
آپدیت چند تا مونده به آخر: اون دختره با اون چشمای قرمزش تو سکوی هواداران یووه. همون. و گل چهارم. و جمله ی ساموئل بکت که داره توسط دهن توانای فردوسی پور تکرار می شه: حالا که داری می بازی، سعی کن بهتر ببازی.
آپدیت دو تا مونده به آخر: زیدان رو نشون میده.ایزو فاگوس زمزمه می کنه قاتل قاتل قاتل.
آپدیت یکی مونده به آخر: یعنی من یک بار بعد عمری گفتم یه تفریح به خودم بدم. دیگه ازین کارا نمی کنم.شما هم خیلی خوب کردید ندیدید. گل خوردن بوفون دیدن داره، ولی انصافا دلتون می آد ببینیدش اصلا؟
آپدیت آخر: ولی بوفون داره می خنده. عشقی عشق.
آپدیت آخر تر: مگه مهد کودکه؟ جمع کنید ببرید بچه هاتونو. آدمای لوس. بچه ها رو فقط برای ابراز احساساتشون می خوان.
آپدیت آخر تر تر: بوفون زیدان را به یاد گذشته گرم در آغوش می کشد.
آپدیت آخرترین: داری می خندی، ولی اونی که بردی بالای سرت باید بالای سر بوفون می بود لعنتی. این لبخندت رو به بوفون بدهکاری. الهی از دستت ول شه بخوره تو کلّه ت.
از سری یافته های امروزم اینه که فهمیدم روز تولد بازیگر نقش مایکل اسکافیلد (که اسم اصلیش ونتورث میلر باشه) با روز تولد بازیگر نقش سارا اسکافیلد (که اسم اصلی ش سارا واین کالیس باشه) یک روز اختلاف داره. این دو بازیگر که دو نقش اصلی فیلم فرار از زندان هستن، تو دنیای واقعی در دو روز متوالی به دنیا اومدن. یکیشون اوّل ژوئن به دنیا اومده، اون یکی دوم ژوئن.
می دونم خیلی جالب نیست چندان، ولی به هر حال جالب تر از اطلاعات دیگه ای هست که امروز فرو کردم تو کلّه م. یه مشت ناچ و توبرکل و کانال و پروتوبرنس و پراسس و لاین و کوفت و زهرماری روی استخوان های جمجمه ی سر. عضله هاشم هست. شریان هاشم هست. کلی هم باکتری با اسم های عجیب غریب هست. با ویژگی های افتراقی شون. دیگه اگه می خواید ازینا واستون بنویسم، اگه هم نه که به همون کشف رابطه بین تاریخ تولد بازیگر های فرار از زندان در وبلاگ ادامه می دیم. میل خودتونه.
چاکر ماکریم.
امضا یک له شده بین جزوه ها که وانمود می کند له نشده است.
یعنی خدا شاهده از زمانی که ترامپ رئیس جمهور شده دارم یه جوری تو سر و کله ی خودم می زنم که فرضیه ی زیر رو رد کنم ولی نمی شه:
"احتمالا مولکول های آب وجودی من و ترامپ با هم توی یه ابر بودن، ابره یه دور تو آمریکا باریده ترامپ به وجود اومده، بعد باد فوتش کرده فوتش کرده فرستادش سمت ایران، قطرات حاصل بارندگی ثانویه ش اومدن تو وجود من."
دقیقا در مقیاس کلّه شقی و لجبازی و کارهای عجیب غریب کردن خارج از عرف جهت رفع نیاز به توجّه داشتن و خود را شاخ شاخ ها جلوه دادن و به چشم به هم زدنی همه ی قواعد را به کفش خود گرفتن، هر لحظه یکی بر دیگری پیشی می گیریم. منتها اون رئیس جمهوره به چشم می آد کاراش.
# از عهد نامه ی پاریس ها خارج شدیم و آینده به کفشمان نبود وقتی همه فکر گلوبال وارمینگ شون بودن.(اشاره به این عهد نامه ی محیط زیستی نام که علی رغم اصرار این همه شرکت های مختلف و دانشمند ها و سیاست مداران، چند لحظه پیش آمریکا سومین کشوری شد که ازش می کشه کنار. بعد از سوریه و یه کشور دیگه که الآن تو خاطرم نیست.)
# کو فه فه ها ژنریت می کردیم، وقتی همه دیکته ی لغت هاشون رو با دیکشنری لانگمن و آکسفورد ده دور چک می کردن.( اشاره به توییت جدیده ی ترامپ که کل دنیا رو ترکونده و هیچ معنای خاصی هم نداره. صرفا اومده یه توییت بی معنی کرده و تهش نوشته کو فه فه و رفته خوابیده.)
خلاصه، من و پرزیدنت یه طرف، شما ها بقیه ی دنیا هم یه طرف دیگه. عمو جان هیتلر هم نور به قبرش بباره اگه بود اونم جذبش می کردیم تو گروهمون.
هر وقت دیدید ایران وضعیتش شلم شوربای غیر قابل درکی شده (یه وقت فکر نکنید به وضع الآن می گن شلم شوربا! به این وضع می گن گل و بلبل که باید ازش لذّت ببرید.) به دنبال ردپایی از من در مقامات اجرایی کشور بگردید. احتمالا رئیس جمهور شدم. متاسفانه اون ابر احمق نکرد دوباره تو همون آمریکا بباره و من الآن چون شهروند آمریکایی نیستم نمی تونم بعد پرزیدنت اقدام به نامزد شدن بنمایم. فلذا با هم قرار گذاشتیم اون از غرب شروع کنه به آتیش کشیدن رو، منم چندی بعد از شرق شروع می کنم. یه جاهایی حول و حوش آفریقا و اقیانوس اطلس به هم می رسیم و می شینیم به دنیای ریز ریز شده ی زیر پامون می خندیم و به هم می گیم: آخیش. تموم شد بالاخره.
حرکت آخرمون هم می شه کشیدن ماشه ای که رو شقیقه ی هم نشونه رفتیم و آخرین جمله ای هم که می گیم که البتّه در صدای مهیب گلوله گم می شه اینه که: "برای انقراض بشریت. پیپ پیپ هورا. بنگ بنگ."
هم خدا رو راحت می کنیم،
هم نژاد انسان رو.
این پستم رو یادتونه؟ (اگه لینک زیر واستون جدیده ولی می خواید این پست رو تا ته بخونید، یکم وقت بذارین این لینک زیر رو بخونین اوّل و بعد برگردین اینجا. به خاطر من. زیادم وقت نمی گیره.)
از قصد اینجوری لینکش کردم که تاریخش روی این پست بیفته. به تاریخ یک سال پیش، امروز.
خوشحالم که در عرض یک سال تونستم به این خواسته ام برسم. خوش حالم که نمردم و زنده موندم تا با دستای خودم اون روز دکمه ی عکس گرفتن دوربین رو فشار بدم. حس می کنم یکی از عقده های ذهنم باز شده. دیگه اون حس بدبختی عظیمی رو که سال پیش موقع نوشتن اون پست داشتم ندارم. حداقل توی این زمینه!
عکسا رو هفته ی پیش گرفتم، توی حاشیه ی یه زمین بی استفاده که شهرداری بوته کاریش کرده. تهران.
این شما
و
این گل های ریسه ای:
ادیت ندارن. چیزی رو می بینین که من با چشمام می دیدم. آسمون به همین زیبایی بود و ریسه ها مثل آویز به جای آسمون از زمین زده بودن بیرون. (میشه کلیک راست ویو ایمیج کنین و غرق شین تو اون دو تا اوّلی حتّی!) صرفا یکم تیرگی روشنی تصویر رو درست کردم که اونم مشکل از ناشی گری خودم هست تو عکاسی. یکی از فالوئر های اینستاگرامم هست، ارشاد. زیاد سفر می کنه و کلی عکس می ذاره از سفر هاش. کوله گرده به قول خودش. چند وقت پیش یه عکس گرفته بود و زیرش کپشن کرده بود که "از معدود عکس هایی که تونستم دقیقا اون چیزی رو که می بینم به شما هم نشون بدم." الآن اگه این جا اینستاگرام بود، منم باید زیر این پستم کپشن می کردم:"اوّلین عکسی که تونستم اون چیزی رو که می بینم ثبت کنم." ولی اینجا اینستاگرام نیست و قر و فر هم نداره و منم میلیونی فالوئر ندارم.
برای همین ساده واستون می نویسم بعد یک سال، من رفتم و بهشون دست زدم و تو گوش خودم گفتم:"ببین چه قدر نرمه، کیلگ." و مثل یه بز که یه دشت پر از علف سبز تازه ی خیس و آب دار دیده، یک ساعت بین این گیاه ها چریدم. (و کلی هم سوراخ سوراخ شدم چون اون برگ های سبز حول محور ساقه شون به شدت تیز هستن و همین جوری که داری راه می ری تو بدنت فرو می رن.)
من هنوزم سر این حرفم هستم که نویل باید بیاد دستم رو بگیره ببره با هم مهرگیاه از توی گلدون بکشیم بیرون ( و کر بشیم!) و تنتاکولا پرورش بدیم ( و بهشون فحش رکیک بدیم که دستمون رو ول کنن!) و توی اتاق پرفسور های گیاه شناسی با هم نوشیدنی کره ای بخوریم و وزغ هامون رو به هم نشون بدیم.
دیدین می گن باید خواسته هاتون رو روی کاغذ بنویسین که وقتی به چیزی رسیدین بدونین خواسته ی چند روز پیشتون بوده؟ از همین پست به بعد یه هش تگ می سازم واسش و اینکار رو انجام می دم. مطمئنّم چیز باحالی در می آد از توش اگه زنده بمونم و بلاگ اسکای هم سرورش سر پا بمونه.
حالا که دیدینشون واسم بنویسین:
+ اسم واقعیش رو اگر بلدین.
+ اسم پیشنهادی تون رو اگه به عنوان اوّلین نفر کشفش می کردین. (دور هم می خوایم واسه ی یکی از بوته های رایج بی اسم توی بلوار ها اسم انتخاب کنیم. هر چند می دونین که من از حرفم کوتاه نمی آم و اینا تا ابد برای من گل های ریسه ای باقی می مونن.) آهان اگه حسّش بود، اینم بگین که توصیفاتم تا چه حد گلی شبیه این رو تو ذهنتون درست کرده بود تا یه تقریب نسبی از مهارت نوشتنم دستم بیاد.
(آهان. در ضمن من هیچم شنگول نشدم. در واقع روز خوبی نبود اصلا. سر صبح که یه خواب خیلی وحشت ناک دیدم تا یک ساعت که بیدار شده بودم نمی تونستم باور کنم خواب بوده و می لرزیدم و سعی می کردم به خودم مسلط شم. دانشگاه هم که رفتم از چند نفر که واقعا کاری به کارشون ندارم چند تا تیکه ی ناجور خوردم و نتونستم جواب بدم و الآن تو گلوم مونده دارم خفه می شم. ایزوفاگوس هم جواب چند تا از آزمون ورودی های مدرسه هاش اومده قبول نشده حال همه مون رو گرفته. باز خوبه جواب تیزهوشان نیست. چند دقیقه پیش هم سر یه موضوع کاملا مسخره که داشتن سالاد الویه ی سهم من رو می بخشیدن به ایزوفاگوس با مامانم شدیدا دعوا کردم و اونم برای اوّلین بار در مقابلم کوتاه اومد چون اینقدر عصبی شده بودم که دیگه واقعا نمی فهمیدم دارم چی می پرونم. به هرحال گفتم سعی کنم انرژی مثبت بفرستم رو وبلاگ وگرنه کاملا پتانسیلش رو دارم از همین خط به بعد یه ریز واستون غِر بدم. که خوب چندان هم موفّق نبودم. این پاراگراف آخر نباید نوشته می شد اصلا.)
امروز تو آزمایشگاه، مسئول گروهمون اومده ارزش یابی مون کنه، از من پرسید دیفتری رو زیر میکروسکوپ دیدی؟ گرم مثبت بود یا منفی؟
منم اومدم براش استدلال کردم که آره زیر میکروسکوپ که قرمز بود پس یعنی... یعنی... مثبته. نه ببخشید، یعنی منفیه. نه نه، همون مثبت منظورم بود.
خلاصه دید دارم من من می کنم. گفت بیا یه چیزی یادت بدم دیگه نپره از مغزت. هر وقت خواستی رنگ آمیزی گرم رو تعیین کنی به این فکر کن که قرمزا همیشه منفی اند. یه ویژگی مثبت توشون پیدا نمی شه! داغونن.
دیگه خلاصه، یعنی من استقلالی تر از این بانو به عمرم ندیده بودم. قشنگ معلوم بود دلش از دیشب پره.
توضیحات اضافه : این پست نشونه ی یکی از بیماری های مادرزادی منه، اگر قرار باشه اطلاعات دودویی حفظ کنم همیشه ی خدا قاطیش می کنم. یعنی اگه سه دسته اطلاعات باشه با وجودی که حجیم تر می شه مقدار اطلاعات ولی به خاطر سپردنش واقعا برام کاری نداره. ولی فقط کافیه دو دسته اطلاعات داشته باشیم که مجبور باشیم از هم افتراقشون بدیم. هیچ وقت نمی تونم خوب یادش بگیرم. سر همین قضیه شاید تا چهارم پنجم دبستان فوبیای اینو داشتم که دست راست و چپم کدوم به کدومه یا تو شیمی هنوزم که هنوزه با یه حالت ته دل خالی کنی می تونم بگم بار پروتون مثبته یا منفی و خلاصه دسته بندی هایی دو دویی ازین قبیل. مثل خنثی کردن بمب می مونه واسم.
پ.ن: الآن که فکر می کنم لزومی نداشت به این شدّت فوتبالی از حرفاش برداشت کنم. سپاه یزیدم همیشه قرمز نشون می دن. ولی خوب از طرفی فیلم هری پاتر از معدود جاهایی ه که رنگ قرمز نماد ویژگی های مثبته و قرمزا توش داغون نیستن. ولی من در اون لحظه فقط همین فوتبال می اومد تو ذهنم و خیلی تلاش کردم که دانشجوی جدی ای باشم و ازش نپرسم حالا استاد آبیته دیگه؟ های فایو.
هی من به این ایزوفاگوس خر می گم نشین نگاه کن آشغاله ،به درد نمی خوره، گوش نمی گیره می آد اعصاب ما رو هم خورد می کنه.
چی بود آخه انصافا؟
چه قدرخوبه فردا یک ساعت فقط باید برم دانشگاه مجبور نیستم پرسپولیسی جماعت ببینم! اون یک ساعت هم از اوّل تا آخر قشنگ استادش ور ور میکنه نمی ذاره جیک یه نفرم در بیاد. بعدشم فرار می کنم می آم خونه. :)))
پ.ن: عرررررر ببین چی پیدا کردم کیلگ. گریه. تف. می خوام برم، می خوام برم، می خوام برم. نمی تونم، نمی تونم، نمی تونم. مشخام مونده، مشخام مونده، مشخام مونده. ای لعنت به هر چی برنامه که تو بهار برگزار می شه.
حالا ببین از ترم بعد که من می خوام به کل همه چی رو ول کنم بزنم به بی خیالی، همه شون آب می شن می رن تو زمین. این خط. اینم نشون.
پ.ن بعدی: از ظهر که توی تاکسی بازخوانی یه آهنگ قدیمی رو شنیدم، از تو کلّه م بیرون نمی ره که نمی ره. خوابیدم بیدار شدم هنوز داشت تو مُخم پلی می شد. دانلودش کردم پنج شیش بار گوشش دادم بازم فرقی نکرد. باهاش خوندم، صدام رو ضبط کردم کلی باهاش ور رفتم بازم اتفاقی نیفتاد. و هم چنان که ساعت حدود دوی نصفه ی شب هست، داره با اقتدار پلی می شه. دوستش دارم ولی انصافا چی کارش کنم بره بیرون؟ خیلی حس بدیه، انگار که اختیار هیچی ت دست خودت نیست. ضمیر ناخودآگاه احمق.
برنامه ی این قسمت: آدم [سکون] پلاستیکی.
همین الآن داغ داغ، روی قاعده ی پله برقی، یه مشمّا ی پلاستیکی (همون کیسه فریزر خودمون - فکر کنم الآن برای اوّلین بار بود تو کل عمرم واژه ی مشمّا رو نوشتم!) دیدم، که با حرکت پلّه ها می اومد پایین، به پایین که می رسید در اثر بادی که از محیط بیرون به ورودی پله ها جریان داشت، دوباره پرت می شد چند پله بالا تر.
و این حلقه تکرار می شد.
خنده دار، ولی یک آن عطش وصف نا پذیری پیدا کردم که جام با اون کیسه پلاستیک عوض شه. بله، تمام شعور و عقل و اراده فدای یک لحظه کیسه فریزر بودن.
پ.ن: نوشتم که وقتی مشهور شدم و یکی اومد باهام مصاحبه کنه و یکی از سوالاش این بود که عجیب ترین فکری که به ذهنت اومده چی بوده، یادم بمونه که جوابش رو بدم فکر های عجیب که زیادن، ولی به وضوح یادمه یه روز تو جوونی هام، بدجوری دلم خواست واسه یه دقیقه هم که شده کیسه پلاستیک باشم.