Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

الان وقتش نیست رفیق نیمه راه بشی!

خب الان نیمه ی شب است. سه و نیم.

وبلاگم تا به حال 1414 عدد بازدید داشته که بسی عدد رندی ست برای من ِ رُند پرست.

اینجا می نویسد کیلگارایی در نیمه شب به امید آنکه شاید دیوانه نشود.

اصلن نمی دانم این موقع و در این برهه ی طلایی کنکور خبر مرگم اینجا چه می کنم. یادم می آید که آمده بودم نمونه سوال کنکور عمومی ریاضی سال 1387 را پرینت بگیرم. نا خود آگاه دیدم که دارم می نویسم اینجا.

راستش گله دارم. این بار از خودم. از مغزم.

می شه گفت مغز من در مهم ترین زمانی که بهش نیاز دارم داره همه چی رو پس می زنه. داره می رینه به همه چی!

دیوونه شده یحتمل.

معمولا این حالت وقتی بهم دست می ده که سعی می کنم دین و زندگی بخونم. و خب تا الان مقاومت کردم ولی دیگه نمی شه نخوندش. چون ملّت کنکوری، جماعتی اند خر خون فلذا دینی خون و دینی را باید رویایی درصد گرفت تا رتبه ای خوب آورد! و اعتراف می کنم که درصد های دینی ام تا به حال روی رنج 0 تا 100 درصد بوده اند... درصد منفی نداشتم. ولی 4 درصد داشتم. 100 درصد هم داشتم! ولی در کل میانگینش میفته رو 20 درصد. در نتیجه شروع کردیم به دینی خواندن.

و دیوانه شدیم...


وقتی  شروع می کنم اون کتاب کوفتی رو دستم گرفتن، به قول غفی ، مغزم شروع می کند یک DFS  گنده می زند روی زندگی ام. می رود پایین. در عمق. عمیق تر و عمیق تر! و تهش به پوچی می رسد. به تهی! و این می شود که فقط دلم می خواهد بالا بیاورم! بالا بیاورم از خودم. از زندگی ام. از هر چیزی که برمن گذشته، می گذرد و خواهد گذشت. از این که ما چقدر فانی هستیم. از این که چقدر زندگی بی هوده ست!!! چقدر همه چی پوچه! تهش همه می میرن! خیلی هنر کرده باشن بچه  ای به دنیا آورده باشن به عنوان یادگاری!!!! اصلا لزوم این که من باشم را نمی فهمم!!! چرا باید وجود داشت؟! از این که اصلا نمی توانم هیچ چیز لعنتی را درک کنم متنفرم. از این که اصلا نمی فهمم زندگی واقعی ست یا خیالی. از اینکه هیچ چیز را نمی فهمم متنفرم. از اینکه اصلا آیا من واقعا انسانم؟ آیا این ها واقعی ست؟ آیا اصلا کیلگارا وجود دارد؟! یه هجده ساله ی کنکوری که بد جوری دچار عدم درک شده!!!


و این خودش باعث می شه که نتونم عین یه کنکوری باشم. و این من رو روانی می کنه که زمان می گذره و می بینم که سه ساعت تمامه روی صفحه ی اول درس کوفتی گیر کردم و عملا در جا می زنم. شاید دینی رو رد بدم جدا!!! تهش اینه که نمی خونم بقیه رو بهتر می زنم.


این افکار من رو از کنکور جدا می کنن و به خیال خودم دارم در افق های بالا می اندیشم. واقعا هم همین حس رو دارم. فکر نمی کنم در سن من کسی باشه که تا به این حد به مسائلی که من فکر می کنم فکر کرده باشه. من خیلی فکر کردم. به موضوع های احمقانه و در عین حال پیچیده. مثل سبک سهل ممتنع! یعنی در کلام ساده ست. در عمل نشدنی!!!

برای همین هم از اولش از فلسفه متنفر بودم. منی که نمی تونم با یه کتاب دین و زندگی ساده ی دبیرستان کنار بیام...


دین و زندگی ازت متنفرم!!!!

مغز گرام! از تو بیشتر!


من عصبانیم!

عصبانیم!

عصبانیم!

+با لحن جیگر بخونین.

چه کسی شوت است؟!

بدیهتا من، حقیقتا من، جدا من!

چند لحظه پیش بزرگ ترین کشف سال کنکورم رو به عمل آوردم!!!

.

.

.

زبان فارسی سال دوم دبیرستان تو کنکور نمی آد.


امروز بیست و سوم فروردین! دقیقا ن دقیقا دو ماه تا کنکور تجربی وقت داریم و من ِ ابله الان این رو فهمیدم!!!

بله، شوتِ عالم.


+خدا رو شکر هنوز شروعش نکرده بودم. یِس! :))

یه خاطره در کنم بخندیم دور همی!

از جمله مکالمات رد و بدل شده بین اسکُل ( داداش معرف حضور :-" ) و شِنقِل (پسر دایی جان!!)...


اسکُل تیکه ای به شِنقِل می اندازد... و چیزی در مایه های فحش رد و بدل می شود بینشان...

شِنقِل حرصش می گیرد و می گوید : 


-خودتی!

-عمّممممممممممممممه ته!!!!

-خره!!! عمّه ی من که مامان خودته... :)))))


(اسکُل هول می کند)


-خب اون یکی عمه ته...

-ببین می گم باهوشی!!! اون یکی عمّه م هم خاله ی تو می شه!!!


(اسکُل جوش می آورد...)


-خب خاله ته!!!


و نقطه عطف داستان اینجاست که نه عمّه ای که مامان من باشن در صحنه حضور داشتن... نه اون یکی عمّه ای که خاله ی ما باشن!!! ولی خاله  بخت برگشته ی فحش خورده ی پسردایی دقیقا رو به روی ما سه نفر نشسته بود.

 و من فقط #ریسه می رفتم از خنده!!!


+نتیجه می گیریم از این به بعد تو فحش دادن به عمّه دقت کنیم! شاید عمّه ی طرف ...!

شیش ساله دارم اشتباه می گیرم؟!

زنگ زدم خونه شون...

یه بچه کوچولویی تلفن رو بر میداره!


_سلام! منزل سلطانی؟

_ام... نه! اشتباه گرفتین!!!


{و گوشی رو تق می کوبونه رو هم...}


یه بار دیگه زنگ زدم با فکر این که احتمالا خط رو خط شده و اینا...


_سلام! منزل سلطانی؟

و دوباره پسرک می گه:


_نه! گفتم که اشتباه گرفتین!


{و شدید تر از دفعه ی قبل گوشی رو می کوبونه!!!}


و من مات و مبهوت که اینا کی خونه شون رو عوض کردن؟! اصلا چرا به من کسی چیزی نگفت؟

و در حال بیرون کشیدن لاشه ی دفتر تلفن از اتاق ضروریات... به امید اینکه شماره رو کلن اشتباه سیو کرده باشم رو گوشیا!

{ می تونید بفهمید که من با وجودی که بار ها از همین شماره تلفن استفاده کردم، باز هم به خودم شک دارم ...}


یهو می بینم یه نفر داره زنگ می زنه! :)))

می بینم بععععععععععله! همون جایی بود که اشتباه گرفتم :)))


_سلام!

_سلام! من که اشتباه گرفته بودم؟ :))))

_اه ببخشید! داداشم بود...

بهش گفته بودم اگه پشتیبان قلم چی زنگ زد می گی اشتباه گرفتین!!!


و هر دوتامون برای دقیقه ای (بدون فکر کردن به کنکوووور) از ته دل می خندیم...


+خندیدن خیلی ساده ست! حتی برای کنکوری هایی که همه از دم از پشتیبان های قلم چی فراری هستن.


قانون شماره ی صفر کنکوری ها: همه ی کنکوری ها چه زرنگ چه تنبل، چه دختر چه پسر، چه سمپادی چه غیر سمپادی... از پشتیبان های قلم چی فراری هستن!

کاظم یه فکری به حالش بکن؛

هیشکی حال نمی کنه با پشتیبانات!



شاید دارم معروف می شم!!!

جالبه! با وجودی که من کنکوری م و وقت سر خاروندن ندارم این وبلاگ مدت مدیدی ست که صفر بازدید کننده نداشته! یعنی به هر حال هر روز یک نفر در کل دنیا هست که به این بلاگ نگاه بیاندازد و ببیند کیگارا چه می گوید. خب حس حفنی ست دیگر!!!


هش تگ های عزیز تر از جان دارن کار خودشونو می کنن گویا!


+به دور از ماست... اصلا قباحت دارد! ولی می خواهم به عنوان یک کنکوری فیلم معرفی کنم :))) راستش ما نشسته بودیم و فیلم آمد سراغمان و جو ما را گرفت و ول ننمود! هر چه فرمودم فیلم گرام! من کنکور دارم... سرنوشتم قراره رقم بخوره... گوشش بدهکار نبود. خلاصه این که فیلم دردناکی بود با پایان خیلی خیلی تلخ که سبب شد پس از مدّت مدیدی اشک های مادر را ببینم. :)) البته هم چنان بر سر قول خود بودم و گریه ننمودم. کیلگارا قرار نیست دیگر در 18 سالگی اش قطره ای اشک بریزد. چون می خواهد فقط و فقط با خندیدن انتقام بگیرد از زندگی و دنیا و در کل زده است در فاز عارفانه لطفا ابراز انزجار نکنید!!! شاید هم به خاطر این گریه نکردم که تهش را ندیدم از استرس کنکور و خرخونی و امثالهم!

این همه گفتم اسم فیلم را قورت دادم :| کلا همیشه آن قدر مقدمه چینی می کنم برای موضوع ها که موضوع اصلی می ره به فنا... :))

تو نت سرچ بدین :TFIOS... با این نام فیلم رو می شناسن. که مخفف اسمی ه که در تگ ها آوردمش و داستان دردناک زندگی یک دختر سرطانی ست به نام Hazel Grace !!! بقیه ی تعاریف باشد برای روزی که وقت باشد و حوصله! البته چند تا دیالوگ خیلی خیلی دل نشین دارد که شاید برای گسیل کردن ( همان share خودمان است... از یکی از معلم های عزیز تر از جانم تقلید کردم. آخر اگر بنویسم شیر با شیر جنگل و شیر آب و حتی شیر پاکتی اشتباه می گیردش. عوض کردن زبان صفحه کلید هم که یک پرژه ای است برای خودش!)  آن ها نتوانم تا بعد کنکور صبر کنم...


+راستی... اوّلین عیدی بود که با پدیده ی کلاه قرمزی آشنا شدم. چون اوّلین عیدی بود که عین آدم تو خونه بودم... و به راستی دیبی را به من بدهند دیگر هیچ نمی خواهم. آآآآه! دیب احمق من! هرچند با این وجود باز هم دیدن کلاه قرمزی را به آینده های نزدیک موکول کردم. :|


+یک سری فامیل ها رو دوست دارم زیاااااد! مامان بابام حتی در تولد هجده سالگیم هیچ کادویی به اینجانب ندادند. اون وقت این فامیل هایی که می گم با وجودی که من نرفتم عید دیدنی شون، عیدی م رو دادن مامان بابام که بهم بدن! اونم چه عیدی جانانه ای! حداقل از فامیل شانس آوردیم گویا!!!! تا حالا اینقدر که به من احترام گذاشته شد از این طریق بهتون احترام گذاشته بودن؟؟؟! ت


اینم یه شعری که خیلی ازش خوشم اومد ولی وقتی خوندمش مادر و پدر به حالت دو نقطه خط صاف مرا نگاه کردند:


باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری!

مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد.

بی قرارم، مثل وقتی مادری با یک شماره

می رود تا باجه ها امّا سوادش را ندارد!!!


"سعید صاحب علم"



+از این به بعد به فیلم مذکور می گویم تیفوس! چون بار اولی که فردی درباره اش با من در نت صحبت می کرد به اشتباه خواندم تیفوس و پاسخ دادم که:" ا... این که یه بیماری ه..." و متاسفانه دوزاری ام دیر افتاد و با این اسم خو گرفته بودم. ترک عادت هم که موجب مرض...


+خیلی حس بدیه که گویی کل دنیا از تو انتظار دارن فقط کنکور قبول شی! مثل یه جورد ادای دین... که می ترسی از پسش بر نیای! البته من که اعتماد به نفسم هنوز تو آسمون هفتمه... فقط گاهی... در عالم تنهایی هام... دچار تردید ناگهانی میشم.


+این رو هم اضافه کنم که جدیدا از دژاوو دارم شدیدا زجر می کشم. قبلا هم این حس رو داشتم ولی از موقعی که سال عوض شده انگار رفتیم توی یه سال تکراری! و این خیلی برام سخته که دچار تناقض بشم در این برهه ی زمانی... که من اینا رو کجا دیدم دقیقا؟! حتی یه سری کارهایی رو که می کنم از قبل پیش بینی کردم. حتی دیالوگ دیشب مهران مدیری و واکنش بابام نسبت بهش رو از قبل دیده بودم... و این فقط دیوونه م می کنه که من اینا رو دقیقا کدوم گوری دیدم و تجربه کردم؟! تف.

یادم آمد روز دیرین، خوب و شیرین

به یکی از معلم المپیاد هام عید رو تبریک می گم...

جواب داده:

"کیلگارای باهوش... امیدوارم بترکونی امسال رو!!!"


   باهوش... دلم واسه این واژه تنگ شده بود. خیلی. شوخی یا جدی ش رو نمی دونم. دلم تنگ شده بود واسه این که دوباره یکی بهم بگه باهوش! خفن... شاخ... دلم تنگ شده واسه اون موقع ها که ادعام تا سقف آسمون می رسید...! معلم ها قبولم داشتن... هووووف.


جدی جدی یادم رفته بود که سال پیش همین موقع چقدر ادعای خفونیت می کردم. چقدر خفن بودم...!


احتمالا یا الان خوابم... یا اون موقع خواب بودم! بالاخره یه موقعی بیدار می شم می بینم یکیش دروغ محض بوده.


+من امسال رو بترکونم یا امسال منو بترکونه؟!!!!!

اولین بهار بزرگ سالی

   آرررررررررررره. اولین بهار برای یه +18 مثل من! روی این بهار اسم های خیلی خیلی زیادی می شه گذاشت از دیدگاه من... آخرین بهار دبیرستان... بهار کنکور... بهار قانونی... بهار هجده سالگی... بهار پر از دلهره... بهاری که نمی دونی بهار بعدش کجا و در چه حالی خواهی بود... بهار سرنوشت... بهار برداشت محصول دوازده سال درس خوندنم...! خیییییییییلی.


    باید بزرگونه می بود آیا؟! فکرش رو که می کنم بهار های من اکثرا از بچگی همیشه بزرگونه بود... ولی این بار انگار واقعا باید نشونم می دادن دنیای بزرگ تر ها چقدر احمقانه و شومه. هنوز یک ساعت هم از تحویل سال نگذشته و همه تو خونه ی ما خوابن _ به استثنای نویسنده!_


   دلم نمی خواد این سال رو با غر غر و نق نق شروع کنم... ولی تا این حد عادی و اُردینِری به درجه تب من نمی خوره. اصلا نمی خوام خودم رو ناراحت رفتار های بقیه کنم!!! من اینجام که شاد باشم و بهار اومده که به من انرژی بده. نمی ذارم خرابش کنن! حتی خانواده م... حتی دوستام!!! ولی انکار نمی کنم که سپر مدافعی که دارم اونقدری قوی نیست که بتونه همه ی دیوانه ساز ها رو از من دور نگه داره. می دونید... امروز سفره ی هفت سین رو به تنهایی چیدم. چون اگه کنکوری جماعت دست به کار نمی شد خونه قطعا از بی هفت سینی می مُرد. پدر رو به زور از خواب بیست و نه اسفندی ش بیدار کردم تا سال آینده همش خواب نباشه!!! تهش درخواست می کنم که عکس دسته جمعی بگیریم... می فرمایند که :" مگه مهمه اصن؟ دسته جمعی و تکی نداریم...! " بعدش که می خوام عکس تکی بگیرم، اتاق فرمان اشاره می کنن که :" این ادا ها چیه در میاری؟ واسه چی وی می گیری با دستات... عرضه نداری مثل آدم ها عکس بگیری!!!" نه جدا شما بودین نمی خورد تو ذوقتون؟


   انکار نمی کنم که الان بغض کردم! الانی که همه ی خانواده ها دارن خوشحالی می کنن و فال حافظ می گیرن یحتمل و شیرینی می خورن! خونه ی ما انگار کلا زمستونه. وقتی سال تحویل شده بود همه محو بودن... هیچ کس واسش مهم نیست و من نمی تونم این رو تحمل کنم. به محض این که سال تحویل شد سر یه موضوع خیلی کوچیک که حتی الان یادم نیست صدای دعوا بلند شد... و اینم بگم که ماهی قرمزمون داشت می مرد و اگه نمی ذاشتمش تو یخچال یقینا به سال تحویل هم نمی رسید!!! همه ی اینا رو می تونم به فال نیک بگیرم؟


   چه حسی میتونم داشته باشم وقتی مامانم بهم می گه:" تنها آرزوی من تو سال جدید دانشگاه قبول شدن توئه..." در حالی که سال پیش یه هفته قبل از مرحله دومی که من داشتم از استرس سرش جون می دادم بهم می گفت:" هر چقدر هم خفن باشی قبول نمی شی! چون من راضی نیستم و واست دعا نمی کنم!!!" هر کی ببینه حس می کنه من با یه مشت بچه طرفم...


   بی خیال همه ی اینا. صرفا یکم اسکی رو اعصابم رفتن... به عنوان آرزوی سال نو می شه گفت چیزی واسه خودم نداشتم!!! به یاد معلم هام و دوستام و خویشاوندان بودم بیشتر! این که تک تک شون شاد باشن و راضی و زنده! یک ذره هم به کنکور فکر نکردم!!! پارسال که کلییی آرزو کردم واسه المپیاد چه اتفاق خاصی افتاد مثلا که امسال واسه کنکورم دعا کنم؟!


   یاد حرف های مستر جونیور می افتم! روز آخر کلاس زیستمون می گفت: " اگه حس می کنین مامان باباتون خیلی تو سال کنکور کمک تون کردن حتما باید ازشون تشکر کنین! یه وقت فکر نکنین که از دل شما خبر دارن... تشکر رو به زبون بیارید. اگه همچین فکری نمی کنید، فقط سکوت کنید... به هیچ عنوان گله نکنید!" و من به حرف هاتون گوش کردم استاد. سکوت تنها کاری بود که می تونستم بکنم! عامل همه ی بد بختی هایی که امسال می کشم کسی نیست جز خانواده م. رشته م که تحمیلی ه... جو خونه همیشه متشنج و دعوا... غر غر های همیشگی... بدون ذرّه ای مراعات که من کنکور دارم!!! از چی باید تشکر می کردم؟! من تمام امسال رو رو پای خودم وایستادم... تک تک لحظه هاش رو! و از خانواده م در مهم ترین سال زندگیم چیزی جز انرژی منفی نگرفتم. شاید از نظر دین و اینا درست نباشه که اینا رو می گم. ولی وقتی تو دلم هست چر نباید به زبون بیارم؟! اگه برای من حقی تعریف میشه، هیچ وقت پدر و مادرم رو نمی بخشم. هرگز. بگذریم...

.

.

.


  + راستی این فقط منم که از این یده آل ها دارم یا شمام اینجوری هستین؟ یکی از سرگرمی های عید من که تا آخر عمرم ترکش نمی کنم اینه: یه اس ام اس جدید و خفن از خودم درست می کنم، بین بچه ها پخشش میکنم و انتظار می کشم تا به خودم برگرده. و خدا هم نمی دونه که چقدر خر ذوق می شم وقتی اس ام اس م یه دور همیلتونی می زنه و تهش می رسه دست خودم! اصن کیفوووور! جالب این جاست که اون نفر آخری ه نمی دونه سازنده ی اس ام اس منم که واسم فرواردش می کنه!!!


  +باید خیلی خوش بخت باشم که دو نفر در طی روز گذشته از حرم امام رضا بهم زنگ زدن و گفتن که تو حرم به یاد من افتادن؟! خب عاره!!! من بیش از حد خوش بختم. منم دلم برای اون معنویت تنگ شده. هر وقت مشهد رفتیم اون قدر فامیل هامون ادعا و ارادت داشتن که مجبور بودیم از زیارت بزنیم برای مهمونی ها و دید و بازدید ها!

 

امسال زیاد وقت گشت و گذار نداشتم صرفا یه شعردر وصف سال نو دیدم که به دلم نشست و جدید بود که با اندکی سانسور(یه چند تا بیتش مزخرف بود!) در زیر  میارمش:


دلم می خواهد آلزایمر بگیرم

که لبریز از فراموشی بمیرم


دلم خواهد ندانم در چه حالم

کجایم، در چه تاریخ و چه سالم


نخواهم حافظه چندان بیاید

که تاریخ و رقم یادم بیاید


به تاریخ هزار و سیصد و کی...

بریدند از نیستان ناله زن نی؟


به تاریخ هزار و سیصد و چند...

ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

 

نخواهم سال ها را با شماره

که می سازم به ایما و اشاره


به سال یک هزار و سیصد و غم

اصول سرنوشتم شد فراهم


به سال یک هزار و سیصد و درد

مرا آینده سوی خود صدا کرد


گمانم در هزار و سیصد و هیچ

شدم پویای راه پیچ در پیچ


ندانم در هزار و سیصد و پوچ

به چه امید کردم از وطن کوچ؟


نمی خواهم به یاد آرم چه ها شد

که پی در پی وطن غرق بلا شد


چگونه در هزار و سیصد و نفت

خودم دیدم که جانم از بدن رفت


گرسنه بود ملت بر سر گنج

به سال یک هزار و سیصد و رنج


چه سالی رفت ملت در ته چاه؟

به سال یک هزار و سیصد و شاه


به سال یک هزار و سیصد و دق

چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق


به تاریخ هزار و سیصد و زور

همه اسباب استبداد شد جور


به تاریخ هزار و سیصد و جهل

فریب ملتی آسان شد و سهل


به سال یک هزار و سیصد و باد

خودم توی خیابان می زدم داد


به سال یک هزار و سیصد و دین

به کشور خیمه زن شد دولت کین


دلم خواهد فراموشی بگیرم

که در آفاق الزایمر بمیرم


به طوری گم کنم سر رشته ی خویش

که یادی ناورم از کشته ی خویش


نه بشناسم هلال ماه نو را

نه خاطر آورم وقت درو را


اگر جنت دروغ هرچه دین است،

فراموشی بهشت راستین است!!!


از:هادی خرسندی


#راستی این همه حرف زدم... عیدتون مبارک! اگه می شد اس ام اسی که امسال نوشتم رو به عنوان تبریک عید برای خواننده های وبلاگم شیر (انگلیش است!!!) می کردم. ولی چون حال و هوای کنکوری دارد فقط خود کنکوری ها می فهمندش... لطفی ندارد به اشتراک گذاری آن! لذا به اُردینِری ترین جمله اکتفا می کنم: عیدتان مبارک.

+به هر حال از جایی باید شروع کنم مثل بقیه اندکی اُردینِری باشم!


پ.ن: الان که این دکمه رو فشا بدم تو منوی آرشیو فروردین 1394 ایجاد می شه! اولین ماه اولین بهار بزرگ سالیم!!!